زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

چگونه آینده را در حال خود جستجو کنیم

شنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۰۳ ب.ظ

مقدمه

در جهان جدید، این آینده است که نسبت ما را با گذشته و حال تعیین می‌کند. حرکت به سمت آینده به بهای بی قراری مستمر زمان حال است. میل سیری ناپذیر به فردا، امروز را به معرکه تعارضات و تناقضات بی پایان تبدیل می کند. به همین دلیل، جهان جدید جهان آسودگی و آرامش نیست. جهانی است مملو از عطش به سمت دیگربودگی و حرکت و تحول. از روانشناسی فردی گرفته تا مناسبات اجتماعی و فرهنگی و سیاسی سراسر در کشاکش از جاکندگی و گسیختگی است.  

تحت تاثیر همین سرشت ناآرام جهان جدید است که مرتب از سمت و سوی حرکت به سمت فردا می‌پرسیم. دولت و نظام سیاسی را متهم می‌کنیم که امور را به سمت درستی هدایت نمی‌کند. با شعار و بیانیه و سخنرانی از فردای مطلوب سخن می‌گوئیم. به هم یادآور می‌شویم که حرکت‌مان کند است. عقب مانده‌ایم. این استیلای تام و تمام آینده بر ذهنیت و روان فردی و جمعی ما، مهم‌ترین مشخصه جهان جدید در مقایسه با جهان قدیم است. 

وقتی چشم به گذشته داشتیم، همه به یک نقطه کمابیش معلوم نظر می‌دوختیم. همین نگاه مشترک به یک نقطه معین، جهان و ذهنیت ما را با هم همساز می‌کرد. درست مثل وقتی که همه به یک دیوار خیره شده باشیم. اگرچه ممکن است، هر کدام دیوار را به نحوی متفاوت از دیگری ببینیم، اما نفس خیره شدن به یک ابژه معین، از تفرق و تنوع ما می‌کاهد. اما نظر دوختن به آینده، نظر دوختن به یک ابژه نیست. آینده هیچ‌ تعین و تشخص روشنی ندارد. نظر دوختن به آینده، به معنای نظر دوختن به هیچ کجاست. بنابراین هر کدام با تفسیر و منظر خودمان آینده‌ را متعین می‌کنیم و بیشتر آنچه را خیال یا آرزو می کنیم آینده می نامیم. 

وضعیت ما در این زمینه با وضعیت کشورهایی که کانون ظهور مناسبات مدرن بوده‌اند البته متفاوت است. وقتی مناسبات مدرن در کشورهای اروپایی ظهور کرد، حقیقاً آینده نامعلوم بود. روشنفکران و هنرمندانشان تلاش می‌کردند تصویرهایی خیالی و یوتوپیک از آینده بسازند. اما هیچ مدل از پیش موجود و قابل رویتی از آینده در دست نبود. آنها چگونه تصویر آینده را می‌ساختند؟ آنها سرهاشان را پایین می‌انداختند و به وضعیت موجود و تعارضات و تنازعات جاری خیره می‌شدند و از درون آن تعارضات و نیروها و پدیده‌های نوظهور، خطوطی از آینده ترسیم می‌کردند، چنانکه مارکس از پدیده  کارخانه‌های بزرگ و ظهور پرولتاریای منسجم، تصویری از سوسیالیسم ترسیم کرد.  

اما ما با مدل قابل رویت و حاضر و آماده‌ای از آینده مواجه بوده و هستیم. آنچه در کشورهای غربی رخ نمود و رخ می‌نماید، برای ما تصویری عینی از  آینده می‌سازد. به همین جهت نگاه‌های خیره ما به ناسازه‌ها و تعارضات موجود نیست. ما سرهامان بالاست و به آفاق می‌نگریم و چشم اندازهایی از آینده داریم که به کلی به تعارضات درونی و نیروهای نوظهور عینی بی ارتباط است. 

بر مبنای این وضعیت سربالا، در تاریخ فرهنگی و فکری خود، دو چشم انداز متعین از آینده وضعیت ما را تحت تاثیر قرار داده است: اول چشم انداز غرب است. من این چشم انداز را به دلایلی که خواهم گفت، آینده در آینده می‌نامم. مطابق با این چشم‌انداز، آینده با رفاه، تکنولوژی، فراوانی تولید، دمکراسی، کارخانه، صنعت و دانشگاه ساخته می‌شود. چشم انداز دوم که من آن را آینده در گذشته می‌نامم به اسلام هویت‌گرا و هویت‌ساز مربوط بوده است که با معنویت، شوکت از دست رفته، نفی استیلای غرب و بیگانه، و بازیابی سلامت واخلاق زندگی از دست رفته همساز بوده است. این چشم انداز را آینده در گذشته نام می‌نهم. 

امروز با یک وضعیت پیچیده مواجهیم. دو چشم انداز پیشگفته، هر دو اثر بخشی خود را از دست داده‌اند. چشم‌اندازهای آینده بی رمق‌اند و همین وضعیت، نسبت ما را با حال و گذشته گسیخته کرده است. ما نیازمند بازخوانی تازه، بازآفرینی وضعیت خود، گشودن امکانی به سمت آینده و در نتیجه برقراری نسبتی تازه با حال و گذشته خود هستیم. من در این یادداشت تلاش می‌کنم طرحی اولیه برای گفتگو در این زمینه فراهم کنم. نشان خواهم داد که اینک فضا برای چشم اندازی تازه گشوده می شود که من آن را آینده در حال می‌نامم. چشم اندازی که بر مبنای خیره شدن به وضعیت عینی، بالفعل و ناسازه‌ها و نیروهای نوپدید متکی است. 


چشم اندازها و روان جمعی ما 

مطابق با دو چشم انداز پیشگفته، دو وضعیت روانشناختی عرصه عمومی ما را تحت تاثیر خود قرار داده است. ما مستمرا میان این دو وضعیت روانشناختی رفت و برگشت می‌کنیم. این دو هم ساختار روانی تک تک ما را گسیخته می‌کند و هم ترجمان شکاف‌های عمیق اجتماعی و فرهنگی ماست. این حالات روانشناختی را که همساز با هر یک از چشم اندازهای مذکور حادث شده مورد بحث و بررسی قرار می دهم. 


اول: ذهنیت جویای آینده در آینده

غرب مهم ترین، تاثیرگذارترین و پایدارترین چشم‌انداز پیشاروی ما در دوران مدرن بوده است. مطابق با این چشم انداز، ما باید عاقل شویم، جهان و روز و روزگار خود را به نحوی دیگر بسازیم. باید دست از زندگی مالوف خود بشوئیم و ساز زندگی را به نحوی تازه کوک کنیم. با چشم انداز غرب، مفاهیمی با یکدیگر گره می‌خورند و پیش چشم ما تصویری هیجان‌انگیز، شهوی، پرجاذبه و مطلوب می‌سازند: تکنولوژی، دمکراسی، بوروکراسی، عقلانیت، آزادی، رفاه، خوشی های فردی، لذت. تحت تاثیر این ساختار روانی با وضعیت بالفعل، واقعی و عینی خود به کلی قهریم. واقعیت موجود یک واقعیت نامشروع و نامقبول است. از حیث روانشناختی با هر آنچه هستیم و داریم، نسبت آشتی جویانه‌ای نداریم. همه باهم وفاق داریم که باید در یک «نه این جا» و «نه امروز» زندگی کنیم. جهان جدید جهانی رو به سوی فرداست. ممکن است یک انگلیسی یا فرانسوی یا امریکایی نیز با وضعیت موجود خود سازگار نباشد. اما ناسازگاری روانی ما با یک اروپایی و آمریکایی قابل قیاس نیست. حال و روز آنها مثل حال و روز کسی است که در خانه‌ای ساکن است اما از رنگ دیوار و پنجره و پرده راضی نیست. اما وضعیت ما وضعیت کسی است که اساسا خانه‌ای ندارد حس نارضایی یک بی خانمان را دارد. چشم انداز غرب برای ما، همه چیز را به مانع، دیوار، فاصله و معضل تبدیل می‌کند. چشم انداز غربی، همه ما را به مجموعه از بی خانمان‌ها تبدیل می‌کند که با اشتیاق و میل و خواست شدید، در صدد احداث و ساختن و تاسیس خانه و سکونت گاه تازه‌ایم. مجموعه واژگانی هم هست که وضعیت فعلی و اکنونی ما را ترسیم می‌کند: عقب مانده، جاهل، استبداد زده، و ناتوان. در چنین موقعیتی چه ضرورتی دارد به ناسازه‌ها، بحران‌ها و ظهور نیروهای نوپدید نظر کنیم؟   

ذیل همین سنخ وضعیت روانی، البته می‌توان به وضعیت روانشناختی دیگری نیز اشاره کرد که تحت تاثیر مارکسیسم و اندیشه چپ حادث شد. اشاره به آن ضروری است، به این دلیل که در شکل گیری ذهنیت های جمعی در ایران منشاء اثر بوده است. آن که از پنجره این چشم انداز به جهان می‌نگرد، همان ترکیب واژگان جهان غرب پیش چشم اوست: ترقی، توسعه، تکنولوژی و ... اما به جای اینکه در نتیجه این چشم انداز اهل علم و خرد و تکنیک و تخصص ظاهر شود، عصبانی، مهاجم و مبارز است. عصبانی است از این جهت که چرا این مطلوب‌ها عادلانه توزیع نشده‌اند و همگان از آن بهره‌مند نیستند. بنابراین سخنگوی گروه‌های در حاشیه و محروم جهان جدید است. وضعیت روانشناختی این ذهنیت نسبت به حال و گذشته کم  بیش از با ذهنیت ناشی از چشم انداز غرب همساز بوده است. او چشم به ظهور یک پرولتاریای متحد و هم آوا با پرولتاریای جهانی دارد، و چندان با طبقات واقعاً موجود در ایران سروکاری نداشته است. همین که کارخانه‌ای بوده و کارگری در آن مشغول به کار، چشم انداز یک انقلاب پرولتری و نظم سوسیالیستی را معنادار می‌کرده است. 

کاستی بزرگ این چشم انداز، چشم بستن بر مناسات واقعا موجود و کوری بر میراث و پیشینه‌ای است که اساسا بسیاری از آرزوها و آمال و خواستها را ناممکن می‌کند. انگلیس شدن، آمریکا شدن یا روسیه مارکسیست شدن ایران، یک سودای خام است. همانقدر که فرانسه انگلیس و انگلیس آلمان نشده است ایران نیز هیچ یک از این کشورها و موقعیت های فرهنگی و سیاسی نخواهد شد. 


دوم: ذهنیت جویای آینده در گذشته 

چشم اندازی که تحت عنوان یوتوپیای اسلامی ترسیم شد نیز ساختار روانی فرد را بی‌خانمان می‌کند. از این حیث که با وضعیت بالفعل و واقعاً موجود، همانقدر بیگانه است که رویکرد غربی، اما تفاوتش در مفاهیم درهم گره خورده‌ای است که پیش چشم ظاهر می‌کند. اگر چشم انداز غربی تکنولوژی و توسعه و عقلانیت و دمکراسی را به چشم می‌آورد، این چشم انداز معنویت، ارجاع به زندگی اخلاقی از دست رفته، اصالت، نفی استیلای بیگانه و زندگی انسجام یافته درونی و بیرونی را پیش چشم ردیف می‌کند. اینهمه اموری است که به یک گذشته از کف رفته اشاره دارند.  

گذشته از دست رفته‌ای برساخت می‌شود و تحقق و احیای دوباره آن، افق آینده ما را می‌سازد. این روایت نیز در نسبت با وضعیت جاری و مادیت و فعلیت زندگی موضعی انکاری دارد. تفاوتش در برقراری نسبت با گذشته است. گویی تفاوت بنیادینش با چشم انداز غرب، در آن است که فرد عقب عقب راه می‌رود. چشم به گذشته دارد اما رو به سوی جلو حرکت می‌کند. بنابراین تناقض در اصل و بنیاد آن موج می‌زند. مناسبات جهان جدید و تحولات آن او را با خود همراه می‌کند او چشم به عقب دارد. اما بی خانمان است و همه توش و توان خود را مصروف آن می‌کند که بناهای از دست رفته را دوباره احیا کند. خانه های ویران شده را بسازد. همه اشتیاق او احساس آرامش کردن در جهانی است که هر روز بیشتر و بیشتر از آن فاصله می‌گیریم. 

کاستی این وضعیت نیز در کور بودن نسبت به جهانی است که هر روز بیشتر و بیشتر از جهان مالوف و پیشین ما فاصله می‌گیرد. جهان ما و مناسبات نو به نو شونده آن تابع هیچ منطق تمام و کامل و سازگاری نیست. اساساً و به نحوی آشوبگرانه دگرگون می‌شود. 

این دو سنخ چشم انداز، با دو دستگاه ایدئولوزیک، دو سازه تحریکی گوناگون، و دو الگوی آرمان ساز، ساختار روان فردی و جمعی ما را تحت تاثیر قرار داده‌اند. شایان ذکر است که جاذبه افکنی هر یک از این دو، در نسبتی است که با چشم انداز دیگر ایجاد کرده است. نفس میدان رقابت میان این دو چشم انداز، جاذبه و وهم افکنی هر یک را دو چندان کرده است. چشم انداز اول در کنار چشم انداز دوم، خود را بستر رهایی از جهل و خرافه وانمایی کرده و چشم انداز دوم در مقابل چشم انداز اول به منزله بستر رستگاری و نجات ظهور پیدا کرده است. البته این دو چشم انداز همیشه رویاروی هم نبوده‌اند تا کنون مواد و مصالح این دو چشم انداز، بارها درالگوهای مختلف ترکیب شده‌اند و معجون‌های بدیعی ساخته‌اند و همراه با حل مشکلاتی وضعیت بی‌خانمان ذهنیت ما را نیز تشدید کرده و می‌کنند. اما امروزه در وضعیت بدیعی به سر می بریم.




بداعت وضعیت ما

آنچه وضعیت ما را بداعت می‌بخشد، کاستی گرفتن جاذبه هر دو چشم انداز است. جهان سوسیالیستی فروپاشیده است، اگرچه هنوز سوسیالیسم برای  اقشاری پرجاذبه است. جهان غرب و تکنولوژی و الگوهای توسعه آن نیز هنوز برای گروه‌هایی مطلوبیت دارند اما نه چندان که به منزله چشم انداز نجات بخش برای عموم مردم ظاهر شود. چشم انداز دینی نیز هنوز برای اقشار سنتی مطلوبیت دارد اما نه چندان که برای همگان جلوه‌ای درخشان از رستگاری ترسیم کند. همراه با کاستی گرفتن جاذبه هر یک از این چشم‌اندازها، رقابت آنها نیز کاستی گرفته است. 

کاستی گرفتن جاذبه این چشم اندازها اما چیزی از خصلت معطوف به فردا و آینده جهان مدرن نکاسته است. جهان مدرن و سوژه جهان جدید، همچنان معطوف به فردا و آینده است. از دست رفتن چشم اندازهای مالوف در عرصه فرهنگی ما، پیامدهای شگرفی در عرصه فردی و جمعی از خود به جای می‌گذارد. در عرصه فردی، گاه خلاقیت های فردی و کیف و لذت شخصی را افزایش می‌دهد، و در موارد بسیار، تشخص یابی، احساس معنا در زندگی و بهره‌مندی از امید و میل به زندگی را با بحران مواجه می‌کند. اما در عرصه جمعی، احساس هویت جمعی، اخلاق، اعتماد عمومی، احساس تشخص جمعی، و رحم و شفقت جمعی، اراده عمومی و حرکت ملی به نحو معناداری رو به کاهش و ضعف می رود. 

با تضعیف چشم اندازهای دیروز و فردا، فی الواقع ذهنیت های اجتماعی است که تضعیف می‌شود و فرد در کانون قرار می‌گیرد. مفاهیمی همانند کار و بار و سرنوشت شخصی، جانشین مفاهیمی نظیر سرنوشت جمعی و ملی قرار می‌گیرد. چنانکه منافع فردی جانشین خیر یا منفعت عمومی می‌شود. 

فرد برای پیشبرد منافع و خواست خود چه می‌کند؟ فرد برای پیشبرد منافع خود نه چندان به الگوهای آرمانی معطوف به فردا نیازمند است و نه نیازی دارد به اینکه به یک گذشته دور و تاریخی تکیه کند. اصولاً فرد واقع بین تر از جمع است. فرد وابسته به دنیای مدرن، هنوز معطوف به فردا و آینده است اما برای ترسیم آینده دلخواه خود کمتر به رویا و تخیلات یوتوپیک نیازمند است. 

در چنین وضعیتی می توان شرایط ویژه ما را ترسیم کرد. در جامعه ایرانی ما از یکطرف با چند ذهنیت جمعی کم جان، و از طرف دیگر با ذهنیت‌های فردی تازه جان گرفته مواجهیم. این دوگانه همیشه وجود داشته است اما آنچه وضعیت ما را متمایز می‌کند، قوت‌یابی ذهنیت‌های فردی و ناتوانی ذهنیت‌های جمعی در تفوق بر آن است. به ویژه آنکه گروه‌های اجتماعی نیرومند که همانا طبقات متوسط تحصیل کرده شهری‌اند، واجد این ذهنیت فردی‌اند. 

واقع این است که قوت یابی ذهنیت های فردی، یکی از شاخص های عینی و اصلی ظهور مناسبات مدرن است. ذهنیت معطوف به فردا، که در عرصه عمومی ظهور پیدا کرده بود در شعار و مفاهیم مدرن بود اما در نحوه ظهور خود سنتی و پیشامدرن. اما قوت‌یابی واقعیت عینی فردیت‌های تمایز یافته، یکی از مهم‌ترین شاخص‌های مناسبات مدرن است قطع نظر از اینکه این صور فردیت یافته با چه شعارها و مفاهیمی قوت می‌گیرد. 


فرصتی که اینک پیشاروی ماست

قوت یابی ذهنیت‌های فردیت یافته، در بادی امر می‌تواند به منزله یک تهدید به نظر برسد. اما من تلاش می‌کنم نشان دهم که این تهدید، در عین حال می‌تواند فرصتی برای نحو دیگری از مواجهه به آینده باشد. اینک برای نخستین بار فرصتی در اختیار ما هست که به جای چشم اندازهای آینده درآینده یا آینده در گذشته، آینده خود را از طریق خیره شدن به وضعیت عینی خود ترسیم کنیم. الگویی که از آن تحت عنوان آینده در حال نام می‌برم. 

قوت یابی ذهنیت‌های فردی، در حال حاضر برای ما تهدید است. در حالی افراد به عرصه‌های خصوصی خود پناه می‌برند و امر عمومی را از دایره دغدغه‌های خود بیرون می‌برند که ما در سطح ملی با مشکلات عظیمی مواجهیم و شاید بیش از هر زمان نیازمند عزم و اراده ملی هستیم. 

ما مملو از مشکلات جمعی هستیم و ذهنیت های فردی قادر به حل این مشکلات عمومی نیستند. بحران عمیق محیط زیست یکی از آنهاست. ایران می رود تا به سرعت خشک و خشک تر شود و استان های متعددی باید از سکنه خالی شوند. این شرایط نیازمند یک عزم عمومی برای بهبود مصرف آب است. اما متاسفانه الگوی مصرف آب به نحو شگفت انگیزی نادرست است. میزان هدر دادن آب در ایران بیش از کشورهای پر آب جهان است. بخش مهمی از این میزان، به الگوی غلط آبیاری مربوط است. بخش مهمی از آب شهرها به هدر می‌رود. اما هیچ عزم جمعی برای اصلاح مصرف آب شکل نمی‌گیرد. 

بیکاری و بحران اقتصادی، به نحو روز افزونی کشور را فرامی می‌گیرد. در همین حال کشور با یک بروکراسی به شدت فاسد مواجه است. سهم اعظم ثروت‌های ملی توسط این بوروکراسی فاسد به هدر می‌رود. اما الگوی مقاومت با معنایی در مقابل این فساد وجود ندارد. به طوری که مرتب ارقام خیره کننده فساد منتشر می‌شود اما هیچ صدای اعتراضی نیست. آخرین مصداق آن فیش‌های حقوقی شگفت انگیز است اما انتشار گسترده اخبار آن هیچ صدای واقعی تولید نکرد. این قصه طولانی است. می‌توان در باره بحران‌های فرهنگی، آموزش و امثالهم قصه‌های متعددی گفت. 

ظهور و قوت‌یابی ذهنیت های فردی می‌توانند یک دستاورد محسوب شوند. اما در شرایط خاص جامعه ایرانی، قوام و قدرت این ذهنیت‌های فردی، به یک جامعه ساکت و ساکن می‌انجامد که قادر به فهم و درک و حل مشکلات خاص خود نیست. در این شرایط، می‌توان به سرشت این ذهنیت‌های فردی با تردید نگریست. احتمالاً این ذهنیت‌های فردی بیشتر ذهنیت‌های مستاصل و ناتوانند تا ذهنیت‌های خلاق و آفرینشگر. دراین وضعیت همانطور که جهان مشترک ما اعم از جغرافیا و فرهنگ و سیاست و تاریخ و زبان فرو می‌ریزد، در ساحات فردی نیز با زوال و فروریزی تدریجی مواجهیم. 

اما در عین حال، ظهور این وضعیت، فرصت تازه‌ای فراهم کرده است که برای نخستین بار آینده خود را از طریق خیره شدن به وضعیت بالفعل، مناسبات و تعارضات عینی ترسیم کنیم. شاید عینی‌ترین و ملموس‌ترین این ناسازه‌ها، ناسازه میان ظهور فردیت‌های گسیخته و ضرورت بهره مندی از یک قدرت جمعی است. ما به قدرت جمعی نیازمندیم و قدرت جمعی نیازمند ذهنیت جمعی است. اما معلوم است که ذهنیت جمعی به نحو پیشین قابل تحصیل نیست. پس باید چه کرد؟ به گمان نگارنده باید به همان ذهنیت های فردی تکیه کرد و با منطق همان ذهنیت های فردی راهی برای شکل دهی به ذهنیت های جمعی گشود. اگر نمی‌توان و مطلوب نیست که ذهنیت های جمعی پیشین را احیا کنیم، باید به الگویی دیگر از ذهنیت جمعی اندیشید. تصورم بر این است که باید به دقت به الگوی کنش ذهنیت‌های فردی اندیشید و نحو بازسازی ذهنیت جمعی را بر اساس آن بازسازی کرد. 

سوال: ذهنیت‌های معقول و موفق فردی که از استیلای ذهنیت‌های معطوف به آینده و گذشته رسته‌اند، برای تامین موفقیت‌های فردی خود چگونه عمل می‌کنند؟ در پاسخ قصد دارم به عنوان یک آزمون ذهنی از یک مدل روانشناسی بهره‌گیری کنم. جان هالند تست روانشناختی با نام «تست رغبت سنج» طراحی کرده که روان شناسان از آن برای برقراری نسبت میان هر فرد و شغل مناسب او استفاده می‌کنند. آنچه جان هالند در تست خود منظور کرده، کم و بیش وجه درونی و روانی ذهنیت‌های معطوف به موفقیت‌های فردی را توضیح می‌دهد. از نظر هالند، هر فرد باید استعدادها، توانایی‌ها و رغبت‌های خود را برای وصول به یک آینده مطلوب سنجش کند. 

1. استعدادها: هر فرد باید بداند در مجموع چه استعدادهایی دارد. استعدادها، امکان‌ها و محدویت‌های گریز ناپذیر پیشاروی او را تصویر می‌کنند. مثلا زن و مرد به دلیل تفاوت‌های جنسیتی استعدادهای برابر و مشابه ندارند. یا یک جوان ایرانی، استعداد تبدیل شدن به رئیس جمهوری فرانسه ندارد. 

2. توانایی‌ها: هر فرد بنابر پیشینه و توانمندی‌هایی که کسب کرده، در موقعیت مشابهی با دیگران نیست بنابراین برای تضمین یک آینده موفق، ضروری است به فعلیت یافته‌ترین توانایی‌های خود تکیه کند

3. رغبت‌ها: هر فرد به طور طبیعی ترجیحاتی دارد که مخصوص اوست. ترجیحات هر فرد به کشش‌های درونی او مربوط می‌شوند که در وضعیت عاری از اجبار بیرونی به آنها تمایل دارد. 

علاوه بر این وجوه درونی، هر فرد باید هوش موقعیتی خوبی برای بهره‌گیری بهینه از فرصت‌ها داشته باشد. همواره هر موقعیت خاص، فرصت‌هایی را برای تحقق آمالی پیش می‌نهد و در مقابل فرصت‌هایی را مسدود می‌کند. یک ذهنیت فردی هوشمند باید بتواند ضمن ملاحظه جوانب درونی خود، فرصت شناس نیز باشد و بهترین تصمیم‌ها را بر اساس این دو وجه اتخاذ کند. 

حال اگر همین شاخص‌های فردی را در سطح عمومی و جمعی تکرار کنیم چه اتفاقی خواهد افتاد؟ آیا می‌توان هر فرهنگ را واجد استعدادهای متمایزی به شمار آورد؟ دراین صورت هر فرهنگ و سنت خاص، امکان‌های گشوده‌ای پیش روی دارد و امکان‌هایی بسته و مسدود. در این صورت، هر الگوی سنتی، فی الحال توانایی‌های فعلیت یافته‌ای دارد و سرانجام اینکه در هر فرهنگ صورت‌هایی از رغبت به طور نهادینه سامان یافته‌اند. علاوه بر این‌ها، در هر موقعیت، سوژه‌ها و فرصت شناسی‌ها و یا فرصت سوزی‌های خاص اتفاق می‌افتد. این همه در وضعیت‌های متفاوت اجتماعی و تاریخی می‌توانند باشند یا نباشند. اما در هر موقعیت یا فرهنگ خاص، این همه در ترکیب خاصی ظاهر می‌شوند که آن را یگانه و قیاس ناپذیر می‌کند. 

این نحو نگاه به فرهنگ و عرصه عمومی، مستلزم حدی از تشخص بخشی به جامعه است که بر مبنای تشخص فردی مدل سازی شده و طبیعتا تا حدی ساده سازی حیات اجتماعی است. مهم‌ترین وجه این ساده سازی، کثرت منافع و تعارضات پرناشدنی در عرصه فرهنگی و اجتماعی است. بنابراین نباید انتظار داشت به همین سادگی که می‌توان در عرصه فردی، نسبتی میان امکان‌های بالفعل فرد و تحقق آمال فردی ایجاد کرد، در سطح اجتماعی نیز امکان پذیر است فرض بر این است که همین ملاحظات درعرصه کلان، مدعیان کثیر تولید می کند و خود سرمنشاء تنازعات کثیر است. 

این الگوی مواجهه با مقوله فرهنگ، همان چشم اندازی است که آینده را در حال جستجو می کند. مدل آینده در حال، به خلاف دو چشم انداز پیشگفته، بر حال و امور فعلیت یافته در فضای حال تکیه دارد. به نیروهای عینی، تعارضات واقعی، و در همین حال به سنت، فرهنگ و مواریث پیشین نظر می‌کند. 

آینده باید چهره خود را از طریق تحلیل مناسبات وناسازه‌های عینی و نیروهای نوظهور در فضای ملموس نشان دهد. گذشته نیز دیگر مرجعیت تام ندارد. اما به آنها به منزله منابعی می‌نگرد که در وضعیت و یا برای هر تصمیم، امکان‌هایی می‌گشاید و در عین حال محدودیت‌هایی خلق می‌کند. 

در رویکرد آینده در حال، همه چیز از تصور ما به عنوان یک حیات متمایز آغاز می‌شود. حیات متمایز، به امکان های مقدر یک فرهنگ راهبری می‌کنند. امکان‌های گشوده‌ای که نحوی متفاوت بودن را برای یک بستر خاص فرهنگی معقول می‌کنند. وجوه متمایز این چشم انداز را می توان به شرح زیر توضیح داد:


نکته جالب توجه در این چشم انداز، فقدان قطعیت، و وجه بازاندیشانه و منتقدانه به خویشتن است. هر دو چشم انداز پیشین وجهی غیر انتقادی بر خویشتن دارند. ذهنیت آینده در آینده، به کلی داشته‌های سنت و پیشینه یک فرهنگ را به منزله دیوارها و موانع می‌نگرد و به نحوی مطلق اندیشانه زیست و خرد غربی را معیار ارزشگذاری دار و ندار ما می‌کند. ذهنیت آینده در گذشته نیز، به جهان جدید مطلق اندیشانه می‌نگرد و جهان جدید را از سر شک و تردید و بد گمانی لحاظ می‌کند. این هر دو دیدگاه بر اصول و باروهای پیشینی استوارند و تلاش می‌کنند میدان عمل و تصمیم را با معیارهای ذهنی و سوبژکتیو اندازه گیری کنند. در حالیکه در روایت آینده درحال، همه چیز از حیث نسبتی که با تحقق آرزوها دارند نسبت سنجی می‌شوند. تا جایی که مدد کارند به کار بسته می‌شوند  تا جایی که سد و مانعی تولید می‌کنند به حاشیه می‌روند. بنابراین همواره در هر میدان تصمیم و عمل، با ترکیب ناسازگار و شگفتی از عناصر متفاوت مواجهیم که فاقد سازگاری درونی و واجد بیشترین کارآمدی بیرونی هستند. رویکرد آینده در حال، اساساً یک رویکرد پراکتیکال و مبتنی بر توفیق در تصمیم است. این رویکرد به غرب و اسلام و تاریخ و فرهنگ و همه داشته و ناداشته های ما، به منزله محدودیت‌های و امکان‌هایی می‌نگرد که هستی شان را نمی‌توان نادیده گرفت. این همه گاهی برای تصمیمات ما محدودیت‌هایی ایجاد می‌کنند اما در عین حال امکان‌های مهمی نیز برای تامین مقاصد ما فراهم می‌اورند. 

این رویکرد به طور جدی به حیات سیاسی اصالت می‌بخشد. چراکه تصمیم گیری در آن محوریت دارد. در حالیکه هر دو چشم انداز پیشین اساسا فلسفی، کلامی، نظری و ایده آلیستی‌اند و از مسائل عینی، معضلات عملی و زیرپوستی در وضع حال غفلت می ورزند. چشم اندازی که میان حال و آینده نسبتی برقرار می‌کند اساسا تصمیم محور است و به این معنا در گوهر خود سیاسی است. سیاسی از این حیث که بر تصمیمات عملی مردم در عرصه عمومی اتکا دارد. 

روایت‌های پیشین اساسا خوش باور و ساده اندیشند. هر دو روایت پیشین تصور می‌کنند با یک مدل ذهنی سازگار و منطقی و با یک تصمیم جدی برای عینیت بخشی به مدل‌های سازگار ذهنی می‌توان همه آرزوهای دور را به سرعت تحقق بخشید. همانقدر روشنفکران دوره مشروطه در غربی کردن جامعه  ایرانی ساده‌اندیش بودند که مدیران فرهنگی جمهوری اسلامی در اسلامی سازی جامعه ایرانی ساده اندیشند. اصلاح طلبان همانقدر در دمکراتیک کردن جامعه ایرانی ساده اندیش بودند که متولیان دوران احمدی نژاد در تحقق جامعه عادلانه. روایتی که آینده را در امکان‌های فعلیت یافته حال جستجو می‌کند همواره ذهنیتی درگیر با مشکلات نو به نو دارد و مسائل هیچ گاه فرمول ساده‌ای برای حل ندارند. برای هر مساله باید دوباره به همه چیز اندیشید و چاره نو به میدان آورد. 

در گوهر خود پلورالیست است. هر دو ذهنیت آینده در آینده و آینده در گذشته، یک راه حل قطعی برای امور کلان در همه موقعیت‌ها می‌نویسند و گروهی را در موضع خردمند یا انقلابی و مسلمان و برحق می‌نشاند و اغیار را از دایره بیرون می‌برند. اما روایت آینده در حال، همانطور که موقعیت ما ایرانیان یا مسلمانان را از دیگران متمایز می‌کند، و به این معنا پلورالیست است، در میان ما ایرانیان یا مسلمانان نیز موقعیت‌های متکثر و پلورال را نادیده نمی‌گیرد. گروه ها، طبقات، جنسیت ها، مرام و مذاهب و مشاغل هر کدام موقعیت، مسائل، عقلانیت و راه حل های ویژه خود را دارند. 

در ساحت سیاسی عمیقا دمکراتیک است. روایت آینده در آینده اگرچه غایت آمال خود را دمکراسی می‌داند اما در سرشت خود عمیقاً غیر دمکراتیک است. همین که یک روایت عقلانی خاص را بر می‌گزیند، راه حل جهانشمول دارد، موقعیت‌های خاص را نادیده می‌گیرد، به دوگانه سازی عقب مانده و متجدد دست می‌زند، غیر دمکراتیک است به ویژه هنگامی که در یک کشور پیرامونی نظیر ایران ظهور می‌کند. غیر دمکراتیک است و سر از الگوی رضاشاهی در می آورد. چشم انذاز دوم نیز که اساساً و در شعار با دمکراسی موافق نیست. اما روایت آینده در حال، اگر لاجرم پلورالیست است، چند عقلانیتی است و الزاما در عرصه سیاسی خود را در میان وضعیت دمکراتیک می‌یابد حتی اگر شعار دمکراسی سر ندهد. 


سخن آخر

گوهر این یادداشت، اشاره به فرصتی است که در صورت بندی افق‌های پیشاروی حیات جمعی به دست آورده‌ایم. برای نخستین بار می‌توانیم به فردای خود، بر مبنای نگاه خیره به مناسبات عینی و تعارضات و امکان‌های فرهنگی و اجتماعی خود نظر کنیم. از یک مدل ساده سازی شده روانشناختی استفاده کردیم، اما تاکید کردیم که بهره گیری از این مدل، در عرصه سیاسی به یک پاسخ نمی‌رسد به فرض پذیرش این قاعده توسط همه نیروهای اجتماعی وفرهنگی، به یک صورت‌بندی ذهنیت جمعی نخواهیم رسید، بلکه طیفی از صورت بندی‌ها ظهور می‌کنند که همه بر ناسازه وضعیت عینی ما استوار شده‌اند: ظهور فردیت‌های متمایز شده و در عین حال نیاز به تولید نیرو قدرت جمعی. 

نگارنده خود را متعلق به سنت روشنفکران مسلمان می داند. فرض نگارنده بر این است که جریان روشنفکری دینی تا کنون دست به گریبان دو چشم انداز اول و دوم بوده است. اینک خود را رویاروی پرسش‌های تازه می‌بیند: آیا می‌توان با عنایت به مسائل عینی، بالفعل و ملموس، و با توجه به میراث اسلامی و ملی، امکان‌های مقدر پیش رو را ترسیم کرد و از سرمایه های موجود راهی برای حرکت به سمت آن امکان‌ها گشود؟ با این روایت، تفاوت سنت روشنفکری مسلمان با سنت‌های پیشین‌اش چه خواهد بود؟ نسبت آن با سنت دینی و مواریث و مظاهر جهان جدید چیست؟ این ها پرسش‌هایی است که در صورت پاسخ یابی، می‌توانند حدود و ثغور چشم انداز آینده در حال را روشن کنند. 



ماه‌نامه ایران فردا

شماره 23 مرداد ماه سال نود و پنج


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

منبج در یک خواب شبانگاهی

سه شنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۰۱ ق.ظ

شهر منبج، دوسال تمام، در اختیار نیروهای داعش بود. این شهر، چند روز پیش توسط نیروهای کرد و مخالفین اسد، و با رهبری و فرماندهی آمریکا آزاد شد. خبرگزاری‌های جهان، فوراً تصاویر و فیلم‌هایی منتشر کردند که حال و هوای مردم پس از فرار نیروهای داعش را نمایش می‌دهد. این تصاویر، اغلب شادی‌های مردم را منعکس می‌کند. در میان انبوه این تصاویر و فیلم‌ها، سنخ خاصی بیشتر تبلیغ می‌شد و حجم بیشتری را به خود اختصاص ‌داد: تصاویری که نمایشگر احساس آزادی مردم از کنترل و فشار دولت داعش بود. از آنجمله، چیدن ریش مردان، آتش زدن رویند زنان و سیگار کشیدن زنان







  

برای غربی‌ها یا کسانی که از منظر لیبرال دمکراسی غرب به این تصاویر می‌نگرند این تصاویر معانی روشنی داشت و به محض دیدن تصاویر، کلیشه‌های شناخته شده‌ای در ذهن‌شان روشن ‌شد. مردم آزاد شده‌اند، قید و بندهای تحمیلی شریعت را کنار گذاشته‌اند، این مردم اینک قدر آزادی خود را می‌شناسند، آنها از دیوهایی که به جان و مالشان یورش می‌برد نجات یافته‌اند و این غرب و آمریکاست که آزادی را برایشان به ارمغان آورده است. 


اما برای ما، و از منظر کسانی که قادرند درونی‌تر به این تصاویر بنگرند، ماجرا کمی پیچیده‌تر است. من از شهر منبج و دوران حاکمیت داعش و رویدادهای منجر به پیروزی هیچ اطلاعاتی ندارم. سعی می‌کنم از زاویه احساس‌های درونی شده و تاریخی‌مان، به ماجرا نگاه کنم و فهمی متفاوت از این تصاویر بسازم. تصویری که می‌سازم، هیچ ارزش مستندی ندارد. تنها برای رهایی از تلقی ساده اندیشانه‌ای است که رسانه‌ها می‌سازند. تصور کنید که خواب دیده‌ام و گزارشی از یک خواب عرضه می‌کنم. 


منبج در روزهای اشغال

روزهای نخستی که نیروهای داعش، به شهر آمدند با خود رعب و وحشت آوردند. آنها نیامده بودند مردم را به اسارت ببرند. نیامده بودند آنها را به بیگاری بکشند. به غارت اموال و ثروت‌هاشان نیامده بودند. اساساً آنها آنقدر هم که به نظر می‌رسد بیگانه نبودند. قبل از اینکه داعش به شهر آنها بیاید بودند کسانی که در شهر و مساجد و محافل جمعی، سخنانی شبیه داعش می‌گفتند. 

از منظر متشرعین، مردم در زندگی روزمره خود باید مطابق با قوانین شریعت زندگی کنند. رابطه میان دختران و پسران، پوشش مردان و زنان، مناسک دینی و جمعی باید خصوصیاتی داشته باشد تا بتوان از یک جامعه دینی سخن گفت. اما مردم عادی در زندگی روزمره، همواره تا حدودی، کم یا زیاد، به این موازین بی اعتنا هستند. 

کسانی بودند که مرتب به مردم گوشزد می‌کردند این شیوه زندگی مسلمانی نیست

آنها که مرزهای شریعت را زیر پا می‌گذاشتند از این بابت احساس آزادی و جوانی می‌کردند، اما دل و ذهن پاره‌ای از آنها در عین حال، مجروح و زخمی بود شاید پشت لب‌های قهقهه زن، در وضعیت مستی و لحظه‌ای که دستی در گردن نامحرمی داشتند، در خود احساس بیگانگی، رنج، پرتاب شدگی، سقوط و شکستگی داشتند. 

نیروهای داعش که از راه رسیدند، بسیاری از مردم، همانقدر که سنگینی سرنیزه و خشونت آنها را از بیرون مشاهده می‌کردند، حسی از درون نیز به آنها همزمان یورش می‌برد. همین وضعیت موضع آنها را دشوار می‌کرد. 

تفاوتی هست میان اشغال منبج و اشغال فرانسه توسط نیروهای اشغالگر نازی. 

احتمالاً مردم پس از اشغال منبج چند دسته شدند و در موقعیت‌هایی تازه نشستند. کسانی از آنها، با نیروهای داعش همکاری کردند. ورود نیروهای داعش به شهر، عقده‌ها و فشارهای چندین و چند ساله را التیام بخشیده بود. ورود نیروهای داعش را تحقق آرزوهای دور خود برمی‌شمردند. با آنها اعلام وفاداری کردند، شمشیر و شلاق به دست گرفتند و زدند و کشتند و  مردم را به تسلیم به حکم خدا و خلیفه فراخواندند. 

کسانی دیگر نیز با نیروهای داعش همکاری کردند اما از منظری فرصت طلبانه. یک شبه مسلمان و متشرع شدند و کاسه داغ تر از آش. داعش آمده بود با کیسه‌های پر از پول و امکان‌ها و فرصت‌های تازه برای اعمال قدرت و الگویی تازه از توزیع منزلت. پس یکشبه همراه شدند و در زمره نیروهای خودی به شمار آمدند. اگرچه ممکن است در خانه آن چه نمی‌توانستند در بازار مرتکب شوند انجام می‌دادند. 

کسانی آسه آمدند و آسه رفتند. به لباس داعش در نیامدند اما با احتیاط تلاش کردند مطیع باشند و از دستورهای رسمی اطاعت کنند. سعی کردند زندگی خود را به دو بخش تقسیم کنند، بخشی پیش چشم داعشیان که سر به زیر و مطیع بود و بخشی پیش چشم اطرافیان قابل اعتماد. اگرچه دایره اعتماد تنگ بود و تمایز قلمرو دید داعشیان از خودی‌ها بسیار دشوار بود. بنابر این کارشان سخت بود و پرخطر. 

کسانی تا توانستند در خانه‌ها چپیدند. از لای در و پنجره نیمه گشوده به خیابان‌ها نظر کردند. 

کسانی هم البته یورش بردند. تاب همرنگی، سکوت و سکون نداشتند. یا دست کم قدرت مدیریت خود را گاه از دست دادند و کردند آنچه به حکم خلیفه نباید می‌کردند. آنها به ندرت زنده ماندند. کشته شدند، و آنها که زنده ماندند، تحقیر شدند، له شدند، و سوختند. 


مساله منبج اشغال شده

آنچه منبج را از فرانسه اشغال شده متمایز می‌کرد، عدم امکان تمایز قاطع میان نیروی اشغالگر و سرزمین و مردم اشغال شده بود. نزاعی میان دو ملیت نبود. نزاع دو سرزمین مادری در میان نبود. آنجا در منبج اشغال شده، پیش از هر چیز، خدا از آسمان استعلایی به زمین آمده بود. 

این ادعای مدعیان فداکار شریعت بود که برای تحقق احکام خدا می‌کشتند و کشته می‌شدند. 

پیشترها، خدای منبج، در آسمان‌ها بود. مردم خطا می‌کردند، گناه می‌کردند، به دیگران ظلم می‌کردند اما باب توبه گشوده بود. نذر و نیازی می‌کردند و توبه می‌کردند و خود را بخشوده احساس می‌کردند. خدایی در آسمان‌ها سکونت داشت که تقریبا به همه چیز به دیده گذشت می‌نگریست. دست کم تجربه زیسته مردم، چنین خدایی ساخته بود. البته گاهی خرده رعبی در دل احساس می‌کردند و به خود نهیب می‌زدند که نکند چنین نباشد. نکند که خدا یکباره خشمگین شود و همه چیز بر سرشان خراب شود. 

نیروهای داعش، همان روز را که گاهی از خیالشان می‌گذشت با خود آورده بودند. خدای تجسد یافته و به زمین فرود آمده، خشمگین و سهمگین و بی گذشت و بی رحم بود. 

منبجی‌های پیشین، همه با خدا سر و سری در نهان داشتند. اما در روزهای اشغال شده، سر و سری در میان نبود. کسانی لبیک گفته بودند و پیوسته بودند، کسانی، نتوانسته بودند لبیک بگویند و در بحران و حیرت و سرگشتگی بودند، کسانی در دل به طور پنهانی احساس خشم از خدا می‌کردند و کسانی حتی در خود نیرویی برای قیام علیه خداوند احساس می‌کردند 


منبج در روز آزادی

احساس مردم در روزهای آزادی، با جایگاهی که در روزهای اشغال شدگی پیدا کرده بودند، نسبتی داشت. آنها که از دل و جان پیوسته بودند، کشته شدند یا فرار کردند. اما اگر در شهر مانده‌اند، جایی پنهان شده‌اند اما در دل‌هاشان ولوله‌هایی جاری است. آیا این روزهای امتحان است؟ باید صبر کنند و منتظر بمانند؟ آنچه خدا می‌پنداشتند دروغ بود یا خودشان دروغ بودند. به دست‌های پرخون خود می‌اندیشند. چه کرده‌اند؟ 

اغلب آنها پیشینه‌ای متفاوت داشتند. دستشان به آزار مورچه‌ای بلند نشده بود. چه چیزی در درونشان خشونت آفرید؟ جهان آنها تنها در روزهای پیروزی و غلبه رونق و گرما داشت. اما دراین روزهای شکست، چیزی از آسمان فروافتاده است. در درونشان نیز. 

آنها که فرصت طلبانه پیوسته بودند، کمتر از همه مشکل دارند. در همان روزها یا ساعات فرار داعش، لباس فراری را از تن به در کرده بودند و لباس مهاجم پوشیده بودند. به نیروهای ائتلاف گرا می‌دادند و در فتح یکی دو جا نقش اصلی ایفا کرده‌اند و رهیده‌اند. احتمالاً در وضعیت منبج آزاد شده، موقعیت‌هایی به دست آورده‌اند. 

البته همه شان اینقدرها هم خوش شانس نیستند. 

آنها که شادی می‌کنند و در خیابان‌ها ولوله راه انداختند، اگر از شمار همان فرصت طلبان نباشند، یا در شمار نیروهای آسه برو آسه بیای روزهای اشغالند، یا از بازماندگان کسانی که نتوانستند یا نخواستند همگام و همراه باشند. دستگاه‌های تبلیغاتی چنان وانمایی می‌کنند که گویی این گروه، نیروی اصلی سوریه غربی شده پس از آزادی هستند. 


چشم‌انداز منبج

امید و هزاران امید که قصه پر غصه سوریه به پایان برسد و خورشید گرما بخش صلح و آرامش طلوع کند. آنگاه سرنوشت منتج چه خواهد بود. آن خدای پیشین که چتر مهری بر سراسر منتج بود و عامی و نخبه و عابد و گناهکار را در حمایت خود داشت، از منبج کوچ کرده است. اینها که امروز در منبج شادی می‌کنند در واکنش به تجربه تلخ روزهای اشغال، در و دیوار را پر می‌کنند از نوا و رنگ و صدای تازه. شاید دختران لخت و عریان تر از روزهای پیش از اشغال ظاهر شوند. مغازه‌های مشروب فروشی رونقی تازه پیدا کنند. لذت و عیش مدام، از سر و روی شهر سرازیز باشد. شاید آمریکا و اروپا و اسرائیل سرمایه‌های کلانی سرازیر آنجا کنند. شاید آنجا بخواهد ویترینی برای پیوستگان به عقلانیت و تمدن غرب در میدانی از توحش و خشونت باشد. 

 تصویر آن روزهای منبج را همین روزها در کابل و هرات ببینید، پیش چشم اکثریت مردم اقلیتی عجیب و غریب در شهرها رفت و آمد می‌کنند و در مطبوعات و تلویزیون ظاهر می‌شوند. آنها لذت و عیش و شادی و تصور رفاه می‌فروشند مردم هم می‌خرند. اما در بازار پر رونق این خرید و فروش، هم فروشندگان و هم خریداران در دل احساس نحوستی پنهان دارند. 

آن روزها دوباره سر بر زمین بگذارید و صدای پای خوفناک کسانی را بشنوید که دوباره شمشیر به دست گرفته‌اند، خود را نماینده خدا می‌انگارند و می‌کشند و کشته می‌شوند


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

قدیم و جدید

پنجشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۳۷ ب.ظ

تفاوت دنیای جدید و قدیم، سرعت و تنوع است. شتاب در چند سو.

بی قراری در زمان و مکان، تو را بی خود می‌کند. برای ایستادن و قرار هیچ فرصتی نیست. شتاب در چند سو، ابتکار انسانی درخشانی است برای فراموش کردن بیهودگی.

قدیم‌ها، خدا پاسخ بیهودگی نهفته در تقلای زندگی بود.

خدا جستجوی هستی در آنی بود که در سازوکار زندگی نیست. آنکه نبود، زندگی را از زخم یک هجران بزرگ خونین می‌کرد. دل مومن در جهانی پر ملال و خسته شورمند بود و تشنه.  

شتاب و تنوع راهی برای رها شدن بشر از بند آنهمه زخم و هجران بود. دنیای مدرن، زخم هجران قدیم را در خدمت زندگی برده است. اینک صبح تا شام، ابنای بشر، برای نفس زنده بودن، برای بهره مندی از قدرت و رفاه و منزلت، احساس هجران می‌کنند. سنخ این هجران، دویدن و تلاش می‌زاید. در جهانی که این همه تلاش در آن جاری است، فرصتی برای درک بیهودگی نیست. بنابراین خدا نیز از مقام آنکه در سازوکار زندگی نیست، فرود می‌آید، و به تکیه گاهی برای به دست آوردن هر آنچه هست تبدیل می‌شود.

 

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

اسطوره، اقتدار و فرایند تثبیت قدرت

دوشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۲۲ ب.ظ

چهره‌هایی مانند حنیف نژاد، شریعتی، طالقانی، خسرو گل سرخی و بیژن جزنی با هم تفاوت‌های بسیار دارند اما همه در زمره چهره‌های اسطوره‌ای برای نسل جوان دهه چهل و پنجاه جامعه ایرانی محسوب می‌شوند. این وضعیت تا روزهای انقلاب و حتی در اوایل جنگ ایران و عراق همچنان باقی است. یکی دو سال که از جنگ گذشت، فضای جامعه ایرانی، از یک فضای چند صدا، به یک فضای تک صدا تبدیل شد و فرماند‌هان و شهدای جنگ جانشین چهره‌های اسطوره‌ای پیشین شدند. این وضعیت تا نیمه‌های دهه هفتاد ادامه داشت. الگو و اسطوره‌های این دو دوره با هم تفاوت‌هایی دارند اما از جهات بسیار به هم شبیه‌اند، اما از اوایل دهه‌ هفتاد، کسانی در کسوت الگو و اسطوره جای گرفتند که شباهت اندکی با چهره‌های پیشین داشتند. آنها به جای آنکه اهل عمل و فداکاری و ستیز و مبارزه باشند، اهل کتاب و دفتر و تفکر و تامل و نوشتن و کار و زندگی و لذت بودند. 

سیر تحول چهره‌های الگو و اسطوره شده، این روزها با تفسیری همراه است: جامعه ایرانی رو به پیشرفت است؛ این تحول، از فرایند عقلانی شدن جامعه ایرانی خبر می‌دهد؛ می‌توان به خود تبریک گفت که جامعه ایرانی از احساساتی‌گری، به سمت عقل و خرد و منطق حرکت می‌کند و ... در این منظر، اسطوره‌های پیشین، مورد هجوم قرار می‌گیرند. از جمله اینکه اسطوره‌های نسل چهل و پنجاه به عنوان مصادیق و جهل و خشونت تخریب می‌شوند آنچنانکه گویی راه بر ظهور و شکوفایی اسطوره‌های اهل مسالمت و عقل و خردورزی تنگ کرده‌اند. 

من در این یادداشت، مستقیماً با این تفسیر گفتگو نمی‌کنم. رویکرد من بیشتر از منظری سیاسی است. فرض کرده‌ام  سپهر سیاست در هر دوره سوژه‌هایی را به الگو و اسطوره تبدیل کرده است و تحول سپهر سیاست است که تحول چهره‌های اسطوره‌ای را توضیح می‌دهد. بنابراین نظام اسطوره سازی هر دوره را نشانه‌ای برای مطالعه سپهر سیاست در هر دوره و تحول آنها را نشانگر تحول سپهر سیاسی قلمداد کرده‌ام. 

سرانجام قصد دارم به اهمیت فضای چهل و پنجاه جامعه ایرانی اشاره کنم. بر این باورم که فضایی که در آن سال‌ها ظهور کرد، مصداق ظهور اقتدار سیاسی به معنای عمیق کلمه بود. کاستی‌های فراوان داشت، اما تنها عرصه تجلی اقتدار حیات سیاسی بود و ما تا اطلاع ثانوی نیازمند رجوع به آن فضا و بهره‌گیری از آن، اگر چه با رویکردی انتقادی هستیم. 


سپهر سیاست ایرانی و نظام تولید اسطوره 

گاه نام سیاست توجه ما را به سمت دولت و قانون و پلیس معطوف می‌کند. سیاست تا جایی که به این امور متوجه است، وجهی صوری و نازل دارد. اما گاه نام سیاست، به ابعاد عمیق حیات اجتماعی ارجاع می‌شود به طوریکه سیاست با سرنوشت، با بخت، با صورت‌های آگاهی در یک دوران، با معنای زندگی و حیات سروکار پیدا می‌کند. ترمیم کابینه توسط دولت مستقر، مصداق سیاست به معنای صوری است، اما رویدادی مانند انقلاب فرانسه، از سنخ دومی است. 

به عبارتی دیگر، سیاست گاهی از سنخ سیاست ورزی است. مثل شرکت در یک انتخابات یا تصویب قانونی در مجلس. اما گاه با امر سیاسی سروکار داریم. امر سیاسی با عمیق‌ترین ساختارهای حیات اجتماعی سروکار دارد. آنجا که کودکی تحقیر شده در یک مناسبات ساده خانوادگی، تلاش می‌کند خود را از بار تحقیر نجات دهد، و ضمن همین تلاش، خود را در بستر منازعات کلان جامعه می‌یابد، سیاست به منزله امر سیاسی، ظهور پیدا کرده است. مثلا در یک جنبش کارگری، جامعه در تلاطم عمیقی است و شما رشته‌های این رویداد کلان را در روانشناسی تک تک افراد و قصه‌های خصوصی‌شان می‌توانید رد گیری کنید، اینجا با سیاست به معنای عمیق کلمه سروکار دارید. اسطوره‌های سیاسی و تحول آنها را باید در چشم‌انداز تحولات صحنه سیاست به همین معنای عمیق جستجو کرد. در این یادداشت، تحول سپهر سیاست ایرانی به همین معنای عمیق را در مقاطع گوناگون بررسی خواهم کرد. 


الف: ایران پس از کودتای بیست و هشت مرداد

فرایند مدرن شدن جامعه ایرانی، فرایند پیچیده‌ای است و در منازل گوناگون خود داستان‌های عمیقی به صحنه آورده است. خواست جمعی ما برای مدرن شدن، با حس ناکامی و تحقیر در مقاطع گوناگون همراه بوده است. داستان حیات جمعی ما از مشروطه به اینسو را مرور کنید. در منزل اول ناسیونالیسم ایرانی به منزله هویت و چهره تازه و مدرن ما، با رضا شاه تجلی کرد همان چهره غیر دمکراتیک از مای ایرانی، با اشغال ایران لگد مال و تحقیر شد. در ماجرای کودتای بیست و هشت مرداد، چهره دمکراتیک از ناسیونالیسم ایرانی نیز به شدت تحقیر شده و زخمی بود. ناکامی و تحقیر ناشی از خواست غربی شدن، مواریث سنتی و پیشین ما را در نظرگاهمان آراست و جامعه ایرانی بعد از کودتای بیست و هشت مرداد، رجوعی شگفت انگیز به سنت و مواریث پیشینی خود می‌کند. 

خواست مدرن شدن، یعنی دوست داشتن آزادی، برابری، رفاه، عدالت، شکوفایی و خلاقیت. این همه را پیشترها در دستاوردهای تمدن غربی جستجو می‌کردیم. اما چهره‌ای که غرب به ما نشان داد، استثمار، تحقیر، سرکوب و کودتا و خشونت بود. ما به خود رجوع کردیم و این همه را در چهره و سیمای همان مواریث پیشینی خود یافتیم و به این ترتیب بر احساس جمعی تحقیر شدگی‌مان غلبه کردیم. در فضای فکری و روشنفکری پس از کودتای بیست و هشت مرداد، با آتش مواریث پیشینی خود گرم می‌شدیم و اینچنین به آرمان آزادی و عدالت و برابری و انصاف سلام می‌کردیم.

در ایران پس از کودتا، اقتدار سیاسی به معنای عمیق کلمه ظهور پیدا کرد. اقتدار به معنای ظهورصورتی از هویت جمعی است که قواعد و علائق و آرمان‌های جمعی، در درونی ترین زوایای روانشناختی افراد رسوخ کرده باشد. اقتدار، قدرتی است که از تجمیع امیال و خواست‌ها و اشتیاق‌های فردی حاصل شده باشد. به جای آنکه از بیرون الگویی از نظم و همسان سازی ظهور کند، از درون برخیزد و اجتماعی از افراد همسو را خلق کند. به این معنا اقتدار در مقابل هر صورت بیرونی از نظم قرار می‌گیرد. شایان توجه است که نظام اقتدار، با کثرت و تنوع درونی همزاد است. نقطه عزیمت نظام اقتدار وجوه درونی افراد و گروه‌های متنوع اجتماعی است که به نحو پیشامدی با هم همراه و همسو می‌شوند. به همین جهت، نظام اقتدار با احساس آزادی درونی و کثرت و تنوع بیرونی همزاد و همراه است. 

ظهور این اجتماع گرم، فی الواقع نطفه عمیق همان ملت شدن بود که روشنفکران اوایل مشروطه آرزوی آن را داشتند. اگر آنها این اجتماع گرم را در پرتو تکیه بر مواریث ایران باستان و اسلام زدایی جستجو می‌کردند، این بار همان خواست در پرتو تکیه بر مواریث اسلامی شکل گرفت. بنابراین همانقدر که روزی روزگاری سخنان مطنطن از شهریاری ایران باستان، نقل محافل روشنفکری و طبقات تحصیل کرده بود، این بار، مفاهیم دینی جایگزین شد. با این تفاوت که تنها نقل محافل روشنفکری نبود بلکه در سطوح عمیق‌تر اجتماعی و فرهنگی نیز رسوخ پیدا کرده بود.به همین دلیل مصداق تام و تمام اقتدار بود. ارزش‌ها و مفاهیم و اسطوره‌های دینی، حس جمعی از قدرت، تکیه بر خویشتن، و احساس شخصیت تولید کرد.

اقتدار به این معنا، فی الواقع صورتی تجسد پیدا کرده از الوهیت یا ملکوت بود. خدا از فراز آسمان‌های بلند، گویی به زمین هبوط کرده بود و جماعتی هم پیمان با او، در زمین با احساسی مقدس در مواریث خود همان آرمان‌هایی را جستجو می‌کردند که جامعه غربی با آنها شناخته می‌شد: آزادی، برابری، عدالت و... خدا و پیامبر و وحی و امامتی که با آزادی و عدالت دنیای جدید معنا پیدا می‌کرد. آنها مدرنیته را طلب می‌کردند اما دشمنان مدرنیسمی بودند که شاه و مشاوران و متحدان غربی‌اش تبلیغ می‌کردند. چه ترکیب پیچیده‌ای: ظهور یک اقتدار مقدس اجتماعی که برای تحقق ارزش‌های مدرنیته هم پیمان شده و با مدرنیسم دوران خود می‌ستیزد. 

البته این جماعت هم پیمان، یک سنخ و یک جنس نبودند. گوهر اصلی این جماعت هم پیمان، جوانان طبقه متوسط شهری بودند اما جماعت‌ها و گروه‌های دیگر نیز در کنار آن قرار گرفتند. منجمله طبقات و گروه‌هایی که اساساً با جامعه و دوران مدرن نسبتی نداشتند و آرزو می‌کردند زمان به عقب بازگردد و همان مناسبات پیشامدرن دوباره برقرار شود. روشنفکران و فعالان قومی هم بودند که تصور می‌کردند در این بازخیزی مقتدرانه اجتماعی، فضای گشوده‌تری برای خود تدارک می‌کنند. نیروهای چپ و مارکسیست‌ هم بودند که فکر می‌کردند در همراهی با این فضا، امکان بیشتری برای طرح آرمان‌های طبقاتی خود خواهند داشت. آن جماعت آرزومند ارزش‌های مدرن و متکی بر مواریث سنتی، حلقه گردآوردنده گروه‌های گوناگون بود. 

البته شرایط تاریخی که این سامان اقتدار در آن شکل گرفت، با احساسی از کینه جویی، قهر با مناسبات مستقر در جهان، نوعی دل سپاری به آرمان‌های ناکجاآبادی هم همراه بود. این خصائص در آن شرایط در تولید یک اقتدار گرم نقش آفرینی می‌کرد اما برای بازتولید خود در شرایط دیگر، می‌توانست مشکل ساز شود. 

اقتداری که در عرصه اجتماعی شکل گرفته بود، خواهان ظهور و تجلی در عرصه عمومی و ساختار کلان سیاسی بود. شاه اگر اندک درکی از این سازمان نیرومند اقتدار داشت، از این انرژی گسترده می‌توانست بهره برداری کند. هم مشروعیت خود را تضمین کند و هم امکانی برای تجلی این نظام اقتدار فراهم کند. البته برای نظام غیر دمکراتیک او، فهم نیرو و قدرت این اقتدار ناممکن بود. شاه نه تنها فهمی از این نظام اقتدار نداشت، بلکه به انحاء مختلف در چهره دشمن و نیروی سرکوب آن ظاهر می‌شد. 

در چنین فضایی، می‌توان نظام تولید سو‌ژه‌های آن دوران را مطالعه کرد. جوانان مبارزی را که به صور مختلف متشکل می‌شوند و علیه نظام پادشاهی مبارزه می‌کنند در پرتو این سپهر ببینید. شاه و نظام او، نماینده همان نظام تحقیر کننده محسوب می‌شد و اقتداری که در عرصه اجتماعی جریان داشت، او را دم دست‌ترین نماینده نظام تحقیر کننده می‌یافت. مردم جوانانی را می‌ستودند که از مظاهر مبتذل مد و عیش و عشرت‌های روزمره گسیخته بودند و با لباس و کلام و رفتاری متفاوت با آنچه دستگاه‌های تبلیغاتی ترویج می‌کردند ظاهر می‌شدند. 

 جوانانی که این صفت‌ها را داشتند همه مذهبی و مسلمان نبودند. بخش مهمی از آنها نیروهای چپ بودند. اما جالب است که حتی این نیروهای چپ نیز، اغلب به دیده احترام به فضای اقتدار تولید شده در عرصه عمومی می‌نگریستند. کمونیست‌ بودند اما سلوک زندگی‌شان اغلب با نیروهای مذهبی تشابه داشت. حتی شاهد چهره‌هایی هستیم که در میان دوگانه مسلمان و چپ زیست می‌کردند. خسرو گلسرخی نمونه اعلای این وضعیت بود. یک چهره کمونیست که به امام علی تمسک کرده بود. مجاهدین خلق در آن دوره، فدائیان خلق و بسیاری دیگر از نیروهای مبارز با نام‌ها و مصادیق دیگر کم و بیش همین وضعیت را داشتند. 

دکتر علی شریعتی بهترین و عالی‌ترین خطیبی است که این اجتماع هم پیمان را حیاتی زبانی می‌بخشد. نظام کلامی خلق می‌کند که سیمای این اجتماع هم پیمان در آن تجلی می‌کند. او در پرتو کلام خود دین و مسلمانی تازه‌ای خلق می‌کند که سراسر عشق به آزادی و عدالت و برابری انسانی است. همه بداعت کلامی او در قیاس با متولیان سنت دینی همین جا بود. 

سوژه‌های اسطور‌ه‌ای این فضا، جوان، مبارز، اهل عمل، فداکار و از خود گذشته بود. جوانان آن روزگار، همه خود حقیقی‌شان را در سیمای این اسطوره‌ها جستجو می‌کنند. این وضعیت به طور عینی و گسترده در فضای انقلاب خود را نشان داد. جامعه ایرانی به طور مستمر این ساختارهای شخصی را ترویج می‌کرد و در انقلاب، همگان می‌خواستند که در نسبت با این چهره‌های اسطوره‌ای دیده شوند. حتی خودشان را هم وقتی دوست داشتند که خود را در میدان عمل، مبارزه و فداکاری بیابند. این سنخ از سوژه‌ها، در انقلاب تجلی عینی کرد و تا سال‌های اولیه جنگ، همچنان آن اسطوره‌ها و این ساختارهای سوژه‌گی بودند که رواج داشتنند.


ب: ایران در دوران جنگ و رویارویی دو سنخ اسطوره   

چنانکه اشاره کردیم، آن اسطوره‌ها و آن نظام تولید سوژه‌های جمعی، تا یکی دو سال اول جنگ همچنان بر فضای عمومی ما سیطره داشت. اما به تدریچ فضا تغییر کرد. همزمان با جنگ، نظام سیاسی تثبیت شد. مخالفین همه از صحنه بیرون رفتند. نظام سیاسی هر چه بیشتر تلاش کرد تا همگان را با استانداردها و موازین تعریف شده، همسان کند. میل به همسان سازی، دقیقاً همان اتفاقی است که با جوهر اقتدار در سطح اجتماعی و فرهنگی در تعارض است. دراین الگو، نظام سیاسی بیشتر در صدد خلق وفاداران هم صدا با خویشتن است. 

نکته جالب توجه در این فرایند، بهره گیری حساب شده و گزینشی نظام سیاسی از مواریث زبانی و فکری و فرهنگی آن جماعت مقدس و هم پیمان بود. بسیاری از مفاهیم و الگوهای خلق اسطوره آن دوران، در این فرایند به کار بسته شد. آنچه برای نظام پهلوی امکان پذیر نبود، برای نظام برآمده از انقلاب به خوبی برآمدنی بود. میراث زایشگر و خلاق عرصه عمومی، دستاویز ساخته و پرداخته کردن یک جامعه با صدای واحد و چهره و خلق و خوی واحد گردید.

شهیدان جنگ و نحوه بازنمایی‌شان بستر خوبی برای مطالعه این تحول در عرصه عمومی جامعه ایرانی است. شهیدان مربوط به سال‌های اولیه جنگ، هنوز حاصل همان میراث غنی دوران پیش از انقلاب و فضای پرشور دوران انقلاب هستند. به همان نحو بازنمایی می‌شوند. در عرصه عمومی، ادامه همان چهره‌ها محسوب می‌شوند. از چهره و آرایش صورت بگیرید تا متن وصیت‌نامه‌ها و الگوهای بازنمایی‌شان، یادآور همان مبارزان پیشین‌اند. اما به تدریج الگوی بازنمایی شهیدان جنگ تغییر می‌کند. نحوه بازنمایی تازه شهیدان جنگ را با تغییر ساختار الوهی و مشروعیت بخش نظم سیاسی می‌توان مورد مطالعه قرار داد. 

الوهیت شکل گرفته در فضای دهه‌های چهل و پنجاه جامعه ایرانی، به تدریج تغییر کرد. الوهیت شکل گرفته در دهه‌های چهل و پنجاه، ظهور خدا و یک جماعت هم پیمان بود. اینجا در ساختاری که نظام سیاسی تلاش در صورت بندی آن داشت، مردم قرار بود به همذات پنداری میان رهبران و اراده خداوند ایمان بیاورند و امید ببندند به آنچه بزرگان آنها می‌خواهند، می‌گویند و تصمیم می‌گیرند. به تعبیری این مرگ الوهیت به معنای سرچشمه زاینده اقتدار بود. اقتدار هنگامی که راس و مرجع صدوری بیرونی پیدا می‌کند، به تدریج از صحنه بیرون می‌رود و نظام مولد اسطوره به تدریج جای خود را به وضعیتی می‌دهد که مردم به جای خلق اسطوره باید با اسطوره‌های خود آشنا شوند و آنها را فراموش  نکنند. 

شهیدان جنگ که در یکی دو سال اول به طور خودجوش توسط مردم توصیف می‌شوند و یا چهره پیدا می‌کنند، به تدریج وابسته به دستگاه‌های نهادینی می‌شوند که به آرایش چهره آنها می‌پردازند و نظام توصیف و فهم مقاصد آنان را ساماندهی می‌کنند. نظام مولد اسطوره به نظام مدیریت اسطوره تبدیل می‌شود و این نکته اساسا با مفهوم اسطوره در عرصه عمومی ناسازگار بود. 

 یکی از شاخص‌های بیانگر تفاوت میان نظام مولد اسطوره و نظام مدیریت اسطوره، نسبت مردم با اسطور‌ه‌هاست. در نظام مولد اسطوره، هر کس با هر پیشینه و شخصیتی، تلاش می‌کند راهی برای تقرب به او بجوید اما در نظام مدیریت اسطوره، هر فرد به فاصله خود با اسطوره می‌اندیشد. گاه از این فاصله رنج می‌کشد و احساس تحقیر می‌کند، و گاه از این فاصله نقطه عزیمتی برای جدایی از اسطوره می‌سازد. حتی به تقابل با اسطوره می‌اندیشد. خود را به شرط تفاوت مطلوب می‌یابد. این سنخ دوم، یعنی تمایل به فاصله گیری از اسطوره، سر و راز ظهور دورانی دیگر در حیات سیاسی ایران است. 


ج: ایران پس از جنگ و اسطوره زندگی روزمره

نظام مدیریت اسطوره، اساساً نمی‌داند با دوران پس از جنگ چه کند. اسطوره‌های حاصل از مدیریت او، اساساً فاقد انعطاف در شرایطی به کلی متفاوت‌اند. آنها چنان قالب گیری شده‌اند که فقط در فضاهای جنگ و شهادت و فداکاری‌های نظامی قابل رویت‌اند. درفضایی که اساساًٌ خبری از جنگ نیست، این اسطوره‌های مدیریت شده، در خطر فراموشی‌اند. نظام سیاسی بازتولید مشروعیت خود را به نحوی شگرف به این اسطوره‌های مدیریت شده وابسته می‌بیند. در فضای زندگی و شهر و کار و بار روزمره و نیازهای متعارف چه نقش و جایگاهی می‌توان برای چنان اسطوره‌هایی یافت. شهیدان دوران جنگ، در نظام بازنمایی پیشین اسطوره‌ای نه تنها با زندگی روزمره منافاتی نداشتند بلکه در همان متن و بستر ساخته می‌شدند. تفاوت‌شان با مردم متعارف این بود که با الگویی متفاوت زندگی می‌کردند. اما نظام مدیریت اسطوره، چهره‌هایی ساخته بود که اساساً با زندگی نسبتی نداشتند تنها با شهادت و مرگ در راه آرمان‌هاشان شناخته می‌شدند.  

چنین بود که نظام سیاسی متن زندگی روزمره را چنان وانمایی کرد که کم و بیش از سنخ همان میدان نبرد و جنگ بود. خوردن، خوابیدن، لباس پوشیدن، عشق ورزیدن، گوش کردن به موسیقی، جستجوی منافع فردی، کتاب خواندن، پرسیدن، قانع شدن یا نشدن، و دغدغه‌های فردی موضوعاتی بود که باید مورد بازخواست قرار می‌گرفت. این همه می‌توانست موجه باشد و می‌توانست شواهدی بر رسوخ و نفوذ دشمنان انقلاب باشد. مردم برای انتخاب شغل، باید در معرض این بازخواست قرار گیرند. برای دریافت وام، برای تحصیل، برای بهره مند شدن از امکانات دولتی باید بازخواست شوند. به طور کلی هر آدم زنده‌ای علی الاصول متهم است مگر این که از نظام بازخواست سربلند بیرون آید.   

بدیهی بود که در چنین شرایطی، اسطوره‌های مدیریت شده دیگر کانون‌های معنابخش به زندگی روزمره نباشند. بلکه درست به عکس، در مقابل زندگی روزمره قرار گیرند. حتی گاهی به کانون‌های یورش به زندگی روزمره تبدیل شوند. مضمون سپهر عمومی جامعه ایرانی را در فضای پس از جنگ باید در همین ناسازه جستجو کرد. 

نظام مدیریت اسطوره، فداکاری، شور مومنانه، خواست زندگی اخلاقی، و جماعت هم پیمان را در مقابل زندگی روزمره قرار داد. همین رویارویی، به زندگی روزمره و کنش‌های متعارف آن، وجهی اسطوره‌ای داد. کم کم خوردن می‌توانست معنایی اسطوره‌ای پیدا کند. اشرافیت خوردن جانشین خوردن ساده و بی تکلف پیشین شد. رستوران‌های تازه‌ای ایجاد شد و این حس اشرافیت خوردن را به اقشار تازه فروخت. لباس پوشیدن خود به سرچشمه تولید معنا تبدیل شد. شیک پوشیدن، رنگارنگ پوشیدن، لباس‌هایی که به هر حال با فرم های رسمی نظام مدیریت اسطوره متفاوت‌اند، موضوعیت پیدا کردند. بوتیک‌ها و مانتوهای تازه به بازار آمد. و این قصه سر دراز دارد. خلاصه آن عبارت از این بود که مولفه‌های زندگی روزمره، و به نحو روزمره زندگی کردن، خود به یک اسطوره تبدیل شد. اسطوره‌ عجیبی که موجودیت آن را در مقابل نظام مدیریت اسطوره می‌توان فهم کرد. 

این دوره هم اسطوره‌های خود را خلق کرد. دختران و پسران خوشگل و خوش لباس و آرایش کرده. اهل گفتگو و لبخند و شوخی. پر هیجان و شورمند برای امور روزمره. اهل ورزش و گردش و تفریح. 

وقتی زندگی روزمره خود به یک اسطوره تبدیل می‌شود، مولفه‌های آن نظیر لذت، فردیت، تفاوت موضوعیت پیدا می‌کنند و این همه درست نقطه مقابل آن جماعت هم پیمان پیشین بود. اگر هم از نظر فردی وضعیت مطلوبی بود، از حیث اجتماعی لزوما پیامدهای مطلوبی نداشت. مولد نوعی گسیختگی اجتماعی، تضعیف خاطرات جمعی، کاسته شدن از نقش مواریث فرهنگی و امثالهم بود. 

 آن اقتدار مقدس و الوهیت تجسد یافته پیشین، یک خطیب نمونه داشت و آن دکتر شریعتی بود. شریعتی به آن جهان حیاتی زبانشناختی داد. ساختار آن الوهیت را در منظومه‌ای از مفاهیم و گزاره‌ها تثبیت کرد. فرایند اسطوره‌ای شدن زندگی روزمره نیز نیازمند خطیبانی بود که این صورت بندی تازه را حیات زبانی ببخشند و مفاهیم و گزاره‌های تازه‌ای خلق کنند. نظام کلامی و زبانی این دوره، نام‌های تازه خلق کرد و گزاره‌های تازه‌ای به میان آورد. دائر مدار همه آنها، فرد بود و همه آنچه فرد در کانون آن قرار داشت. گروهی از خطیبان به عقل فردی تکیه کردند و هر آنچه را با خرد وعقل فردی ناسازگار بود به سخره گرفتند. 

عقل فردی، کارگزار امیال، کارگزار طرح و خواست‌های فردی و خصوصی بود. بنابراین نظام‌های کلامی به میدان آمدند که در جهت قوام بخشیدن به این جهان فردی خدمت می‌کردند. یکی از آنسو، همه مواریث فرهنگی و دینی را به شرطی مقبول و صادق و موجه دانست که با عقل فردی سازگار افتد. بنابراین همه جهان و مواریث دینی و فرهنگی تا روزی که گزاره گزاره، تطابق خود با عقل فردی را به اثبات نرسانده‌اند به صندوق خانه فراموشی و تعلیق موقت سپرده شدند. همین تعلیق و فراموشی، فرد را آزادتر و رهاتر می‌کرد. 

یکی دیگر از سوی دیگر، از زندگی و اصالت زندگی کردن برای زندگی کردن دم زد. آن کس که با موفقیت پله‌های ترقی را طی می‌کند، برای لذت بخش‌ترین صورت زندگی تلاش می‌کند و از لحظه لحظه زندگی خود کیف می‌کند ولذت می‌برد، به یک اسطوره شبیه است. صورت براق، خندان، لباس‌های تمیز و خانه و ماشین و زندگی خوب، فرد را برجستگی می‌بخشید و جاذبه خلق می‌کرد. 

یکی دیگر متوجه شد که افراد خوش لباس و تحصیل کرده و تر و تمیز جهان جدید، اگر چه ظاهری دلپسند دارند اما معلوم نیست در درون نیز احساس خوبی داشته باشند. ممکن است در درون احساس خلاء کنند و از این جهان مولد اسطوره‌ها گسیخته شوند. بنابراین دست به کار تولید یک نظام مولد معنویت برای این گروه شد. معنویت از سنخ فردی و درون بنیاد که نه کاری به کار عرصه کلان و مناسبات جاری در آن دارد و نه به هیچ روی وابسته است به میراث‌های تاریخی و فرهنگی. چنین شد که فرد خوش لباس، خوشگل، معنوی، عاقل و شاد و براق جانشین اسطوره‌های پیشین شد. 


وضعیت امروز و کثرت نظام‌های اسطوره ساز

اما وضعیت امروز ما با اسطوره‌های جدید وضعیت پایداری نیست. نظام سیاسی با نظام مدیریت اسطوره‌ای خود، حلقه‌ی نیرومندی از وفاداران به خود را تولید و بازتولید می‌کند. نیرومند اما ناکارآمد. به طوری که عملا مدیریت امور اقتصادی، فرهنگی، اجتماعی و سیاسی دستخوش بحران و زوال تدریجی است. اقشار طبقه متوسط جدید نیز در نظام خلق اسطوره خود، ذره‌ای و گسیخته می‌شود و ناتوان از تاثیر گذاری اجتماعی است. از این دو که بگذریم، خیل عظیمی از مردم در فشار و تحقیر و محرومیت و نادیده گرفته شدگی به سر می‌برند. و این همه یعنی زوال کلی یک وضعیت. 

متاسفانه متولیان نظام سیاسی، چندان از  این وضعیت ناراضی نیستند. حلقه وفاداران به خود را دارند وخیالشان از نظام اسطوره ساز طبقه متوسط شهری نیز کم و بیش راحت است. همین که از آنها احساس خطر چندانی نمی‌کنند آرامش خاطر دارند. به این ترتیب هر کس ساز خود را می‌زند و مردم بد اقبال نیزامکانی ندارند تا صدایی متفاوت داشته باشند. 

اقتدار به همان معنایی که گفته شد، به کلی از میان رخت بربسته است. اما آنچه می‌تواند هم آرامش نظام سیاسی را بر هم بزند و هم جهان کیف و لذت این طبقه متوسط را آشفته کند، ظهور دوباره آن اقتدار پیشین و آن الوهیت از دست رفته است. چنین است که این روزها بیشترین حملات به آن صورت بندی مولد اسطوره به کار بسته می‌شود. آنها که به آن صورت بندی مولد اقتدار حمله می‌کنند، از حیث سیاسی کلامی در منظومه  نظام جمهوری اسلامی سخنی به غایت رادیکال می‌زنند اما مجازند و اساساًٌ آزاد. به کنه کلامشان دقت کنید.

الگوی ذهنی که مطابق با آن به فضای مولد اقتدار پیشین حمله می‌شود از گذشته تصویری ناساز از تصویر رسمی می‌دهد. از نظر آنها همه چیز در ایران خوب پیش می‌رفت. محمد رضا پهلوی در ادامه برنامه‌های توسعه پدرش، ایران را به سوی دروازه‌های تمدن پیش می‌برد. ایران نزدیک بود به یکی از کشورهای توسعه یافته آسیا تبدیل شود. چیزی از کره جنوبی و تایوان کم نداشت که هیچ، حتی می‌توانست شبیه هندوستان و چین باشد. بعضی‌ها حتی از ژاپن نیز نام می‌برند. مشکل اصلی یک مشت جوان گرسنه یا شکم سیر بود، که تحت تاثیر موج جهانی کمونیسم، و یا تحت تاثیر باورهای سنتی و دینی، علم مخالفت برداشتند، مردم را تحریک کردند و همه چیز را در ایران خراب کردند. اگر نبودند این جوانان متوهم، روحانیون در حجره‌ها محصور بودند، و کار در دست تکنوکرات‌های آگاه بود. بنابراین عامل اصلی همه مشکلات ایران امروز را باید در یاوه‌هایی جست که روشنفکران به ویزه روشنفکران دینی نظیر دکتر شریعتی باب کردند و در ماجراجویی‌های بی حاصل چند جوان ماجراجو. 

در این تصویر، محمد رضا پهلوی چهره‌ای مظلوم و خیرخواه است. همه گویی باید از او حلالیت بطلبند. اما مساله منحصر به محمد رضا پهلوی نیست. حتی بازجوها و شکنجه گران ساواک نیز چهره‌هایی شبه قدسی پیدا می‌کنند. بازجوها و شکنجه گران ساواک چه گناهی داشتند؟ آنها تلاش بی فرجامی می‌کردند برای اینکه در مقابل این فضای تخریب و تهمت و دروغ مقاومت کنند و کشور را از درافتادن در مهلکه مصیبت نجات دهند. چه باید می‌کردند با کسانی که با نفوذ کلام خود مردم را فریب می‌دادند، چه باید می‌کردند با جوانان جاهل و ماجراجویی که امنیت را به خطر می‌انداختند و با قهرمان بازی، الگوهای انحرافی برای جوانان مردم ایجاد می‌کردند. آنها صادقانه تلاش خود را کردند اگرچه متاسفانه موفق نشدند و حجم ناآگاهی در سطح عمومی منجر به آن بلای بزرگ شد. انتشار و بسط این سامان کلامی، در فضایی که هر کلام مورد بازبینی و عمق  کاوی می‌شود کمی شگفت انگیز نیست؟

نظام سیاسی در نظام مدیریت اسطوره‌ای خود، اسطوره‌های دهه چهل و پنجاه را در درون نظام مدیریت خود رنگ و لعاب مطلوب می‌زند و از آنها همان را می‌سازد که سازگار با او باشند، اما اگر قابل رنگ و لعاب خوردن نیستند، حذف و طرد می‌شوند. آنچه امروز به دادگاه‌های جدید رونق می‌دهد، رویارویی با فرایند تولیدی نظام مدیریت اسطوره‌ است نه اسطوره‌های حاصل  فضای اقتداری دهه‌های چهل و پنجاه. آنها شخصیت‌های تاریخی بودند و دارای ضعف‌های خود، اما آنچه آنها را متهم کرده، و شایسته نشستن دوباره در دادگاه‌های تازه مرگ، حاصل نظام مدیریت اسطوره‌ هاست. 

سخن آخر

جمهوری اسلامی فراموش کرده است که سرچشمه تحقق‌اش یک نظام اقتدار جمعی و الوهی است که تنها به شرط بقاء آن حیات مشروع و کارآمد دارد. مخالفین‌اش هم متوجه نیستند که احساس لذت نسبی‌شان در زندگی روزمره و احساس حقارت جمعی‌شان در عرصه عمومی، ناشی از اینهمه فاصله گیری از آن نظام اقتداری است که آن را ترک کرده‌اند. این هر دو البته با هم در فراموشی وضعیت کثیری از مردم فراموش شده، بی کار، گرسنه و بی آینده هم  دست و هم داستانند. 

تنها در پرتو حیات سیاسی است که یک کشور واجد خرد و هوش و موقعیت شناسی جمعی است. حیات سیاسی به معنای نوعی با هم زیستی جمعی است که ملتزم به کثرت و تنوعات گوناگون است و در عین حال امکانی برای هم پیمانی برای خلق ارزش‌های نو است. ارسطو به همین معنا آدمی را حیوان سیاسی نامید. انسان حیوان است به این معنا که نیازهای غریزی و طبیعی خاص دارد. اما انسانیت خود را وامدار هم پیمانی با دیگران است برای برساختن حیاتی اخلاقی،عادلانه و ملتزم به آزادی. 

فضایی که در دهه‌های چهل و پنجاه جامعه ایرانی خلق شد، عاری از مشکلات و خلاء‌ها نیست. نباید آن را قدسیت بخشید. اما با همه کاستی‌هایش، تنها میراث تاریخی دوران مدرن است که از ظهور یک اقتدار در سطح ملی خبر می‌دهد. به این میراث جناح اصولگرای نظام سیاسی حمله می‌کند چرا که اساسا با نظام مدیریت اسطوره‌ای اش سازگار نیست. جناح اصلاح طلب به نحوی دیگر به آن یورش می‌برد چرا که چشم اندازی از یک دمکراسی انگلیسی را در ذهن می‌پرورد جناح اعتدالی حمله می‌کند اما به دلیلی  متفاوت با این هر دو. اعتدال گرایان، اصولاً نه پیشینه‌ای دارند، نه هدف و آرمانی در سر می‌پرورند. آنها نماینده جریانی هستند که حال و موقعیت بالفعل یک گروه خاص می‌اندیشند. 

برآمدن آن اقتدار، ممکن است برای هر یک از این گروه‌ها آسیب فراوان به بار آورد. اما کاش همه می‌دانستند کشور بیش از همیشه نیازمند آن  اقتدار  است و ارجاع به آن و بهره گیری گزینشی از آن با هدف تامین بیشترین خیر عمومی مهم‌ترین مساله امروز ماست.  


نشریه چشم انداز ایران

تیر و مرداد سال 95


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

خطر کودتا همچنان باقی است

جمعه, ۱ مرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۰۶ ب.ظ

یکی از مقامات امنیتی ترکیه اعلام کرد خطر کودتا همچنان باقی است. به همه هشدار داده بیدار باشند، مردم شب‌ها در خیابان حاضرند. اردوغان، سه ماه وضعیت فوق العاده اعلام کرده است. بالاخره چه روزی رسماً اعلام خواهد شد، مردم آسوده بخوابید، خطر کودتا به کلی پایان یافت؟

کودتا پیش از کودتا آغاز شده بود و پس از کودتا همچنان ادامه خواهد داشت. کودتا را کودتا گران آغاز نکردند که حالا به اراده خود به پایان ببرند. اما سوال اینجاست که قصه کودتا چگونه رقم خواهد خورد و چه فرجامی خواهد یافت.

فعلاً باید هیجان و سر و صدا و فریاد و تعقیب و گریز ادامه داشته باشد. حجم بازداشت‌ها و برکناری‌ها و فهرست مطرودان و مظنونان گسترده و عظیم است. چندین و چند برابر آنها که بازداشت و برکنار شده‌اند، کسانی در خانه نشسته‌اند، در وحشت و ترس به سر می‌برند و منتظرند کسی زنگ خانه آنها را به صدا درآورد.

وقتی حجم مطرودان، بیش از حد می‌شود، بازداشت کننده خود به اندازه بازداشت شدگان و طرد شدگان وحشت می‌کند. عدد مطرودان وقتی از یک اقلیت اندک شمار، فزونی پیدا کند، احساس قدرت می‌آفریند. بنابراین همزمان با گستره حذف‌ها و بازداشتی‌ها و طردها، تولید ترس و وحشت باید در دستور کار قرار گیرد. آنهم وحشت عظیم.

چه چیز می‌تواند وحشت عظیم تولید کند: مرگ و اعدام. تنها مرگ و اعدام.

حامیان اردوغان در خیابان فریاد می‌زنند کودتا چیان را اعدام کنید. رئیس جمهور محبوب می‌فرمایند، «مردم این کشور خواستار اعدام کودتا چیان هستند. وقتی مردم می‌خواهند، من چرا باید آنها را در زندان نگه دارم و به آنها غذا دهم بخورند. ...»:شهردار آنکارا اعلام کرد آماده احداث یک گورستان برای دفن خائنان است. به قول او این گورستان با نام گورستان خائنان، درس عبرتی برای هر کس خواهد بود که فکر خیانت در سرش بیافتد. پرچم‌های سرخ در و دیوارها را پوشانده‌اند و بازار فروش پرچم‌های سرخ در شهر گرم و پر رونق است.

اردوغان معلوم نیست بتواند دست به کشتار و اعدام کودتا چیان بزند. فشارهای داخلی، و بین المللی وضعیت دشواری برای او ایجاد کرده‌اند. اگر منطق تولید ترس و وحشت به آخرین و قاطع‌ترین منطق خود دست نیابد، ممکن است موازنه فعلی دگرگون شود. آنگاه باید به زودی آماده شکل گیری سرو صداهای تازه و امواج تازه مقاومت باشیم که چرخ هنوز به گردش نیامده اردوغان را پنچر می‌کنند و از اردوغان یک دلقک  مسخره می‌سازند. آن وقت ممکن است مصداق خائن موضوع بازاندیشی قرار گیرد.

وضعیت دشواری است. ایستادن در میانه راه دشوار تر از رفتن تا نهایت این راه است. شاید اردوغان تا پایان راه برود. تجربه ثابت کرده فشارهای خارجی در زمینه حقوق بشر جدی نیست. تجارت و پول سرانجام تعیین کننده مناسبات است.

چه خواهد شد اگر اردوغان تا پایان راه برود؟

باید تولید وحشت در حد و اندازه‌ای باشد که این حجم جمعیت مطرود شده را به کلی مرعوب و منزوی کند و دیگران را وادار کند که میان همراهی با تند بادی که می‌وزد و مقاومت و مرگ یکی را انتخاب کنند.

دست کم به خانه‌ها بروند و سکوت کنند.

اردوغان چه وقت به این نقطه اطمینان بخش خواهد رسید؟ هیچ کس نمی‌داند. برای اردوغان و برای مردم وضعیت فوق العاده هیچ گاه خاتمه نخواهد یافت. اردوغان ناچار است از این به بعد، نظم سیاسی را در وضعیت فوق العاده ادامه دهد.

امشب به دستگاه امنیتی حمله کرد که به اندازه کافی کارآمد نبوده است. باید دستگاه امنیتی‌اش با وضعیت فوق العاده سامان یابد، دستگاه‌های تبلیغاتی‌اش از این به بعد، باید با الگوی بازتولید یک وضعیت فوق العاده عمل کنند. فوق العاده سازی امور، فرایندی است که به تدریج همه چیز را تحت تاثیر قرار خواهد داد.

اما تداوم و تعمیق وضعیت فوق العاده، چندان نخواهد پایید. مگر آنکه تمهیدی اندیشیده شود که وضعیت فوق العاده، به عنوان یک وضعیت عادی تجربه شود. أنچه امروز یک وضعیت استثناست، در ذهنیت مردم، یک قاعده و الگوی مدیریت متعارف تلقی شود. این وضعیت تحقق نخواهد یافت مگر اینکه اردوغان و اطرافیان و ساختار حزبی او، فوق العاده تلقی شوند.

حاکمان فوق العاده، وضعیت فوق العاده را عادی و طبیعی می‌کنند. چطور انتظار داشته باشیم که مناسباتمان همانند دیگر کشورها باشد، وقتی چنین نازنینانی بر ما حاکمند. شکر نعمت وجودشان، ایجاب می‌کند که همه چیز متفاوت و خاص باشد.

اردوغان در یک دوراهی است: منجی مقدسی که مردم را از طوفان کودتا نجات داد یا دلقکی که در تله خودساخته افتاده است. 

  • محمد حواد غلامرضاکاشی