زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

خط، دایره، نوروز

يكشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۳:۰۱ ب.ظ

چیزی هست که میان ما و نوروز فاصله انداخته است. امروز نوروز به یک تشریفات صرف دید و بازدید تبدیل شده است. لذت‌ و شادی‌هایی دارد اما کسالتی نیز در آن موج می‌زند. آنها که این جشن را بنیان نهادند در جهانی متفاوت با جهان ما زیست می‌کردند. ما در جهانی دیگر جشن نوروز می‌گیریم و این فاصله پرناشدنی است.

خیال می‌کنم پیشینیان ما، در دشت‌ها و کوهستان‌های سنگی و سخت زندگی می‌کردند. سرمای زمستان، آنان را در کومه‌های کوچک شان محصور می‌کرد. سختی زمستان، خوراک اندکی که در حد زنده ماندن اندوخته بودند، کشتزارهای خشک و سرد، کم شدن فعالیت‌های روزمره، لختی و کرختی بدن، زوزه‌های وحشت گرگ، سه ماه زمستان را طولانی و تمام نشدنی می‌کرد. وقتی آفتاب نیمه دوم اسفند گرم می‌شد، دشت و کوه به تدریج رنگ عوض می‌کرد، کشتزارها می‌شکفت، بوی هوا دگرگون می‌شد، پنجره‌ها گشوده می‌شد، مردم از حصار خانه‌ها بیرون می‌رفتند و چشم انداز جهان تازه می‌شد.

بهار یک خبر تازه بود. یک نقطه آغاز، یک طلیعه نو. زندگی دوباره آغاز می‌شد بهار و تابستان پشت سر گذاشته می‌شد و دوباره زمستان. سرد و خاموش و سنگین. همه چیز فشرده می‌شد و خاموش و همه منتظر خبرتازه بهار که دوباره از راه برسد.

برای پیشینان ما، جهان حرکتی دایره‌ای داشت. از یک نقطه آغاز می‌شد و دوباره پس از چندی به همان نقطه بازمی‌گشت. ما همه در گردونه دوار زمان بودیم. می‌رفتیم و دوباره به همان نقطه آغاز بازمی‌گشتیم. ما سوار بر گردونه عالم بودیم. طبیعت در چرخش دوارش در ما ترس و بیم و امید و عشق می‌ریخت.  

این روزها اما، ما سوار لکوموتیو زمان هستیم. حرکت خطی است. به سمت مقصدی در حرکتیم. بر طبیعت ریل‌های آهنی کوبیده‌ایم و پشت پنجره قطاری که با شتاب می‌رود جز صورتی محو از طبیعت نمی‌بینیم. عالم را مسخر خود کرده‌ایم. بر گردونه دوار زمان غلبه کرده‌ایم. اینک هر بهار و هر نوروز، نقطه‌ای از مسیر خطی حرکت ماست. ما امروز بهارهای زندگی‌مان را می‌شمریم. کسانی از سر شوق افزوده شدن عدد بهارهای زندگی‌شان را با شادی جشن می‌گیرند و کسانی با حسرت و حیرت و ترس به افزوده شدن عدد بهارهای زندگی می‌نگرند.

نوروز خبری از چند و چون طبیعت نمی‌دهد از ما و وضعیت ما خبر می‌دهد. با خود می‌گوییم سال پیش چه کردیم و چه نکردیم و برای سال بعد برنامه ریزی می‌کنیم چگونه مسیر خطی حرکت خود به سمت موفقیت‌های بیشتر را سامان دهیم. مسئولان سیاسی نیز در تلویزیون حاضر می‌شوند و همین الگوی محاسبه را در سطح ملی تکرار می‌کنند. سال پیش چطور بر ملت ما گذشت، دستاوردهامان چه بود و سال آینده باید چه کنیم و مسیر حرکت مان در آینده چه خواهد بود.

خدا در مسیر حرکت دوری زمان، در کانون ایستاده بود و عالم و آدم گرد او می‌چرخیدند و امروز انسان لکوموتیو زمان را هدایت می‌کند و همه چیز به یک غایت هدف گیری شده معطوف است.  

نوروز در جهان پیشین، خبر از زندگی تازه می‌داد. زندگی در هر حرکت دوری سخت و سرد و خسته می‌شد و هر سال این فرصت را داشت که از نوروز تازگی کسب کند و دوباره از نو بیاغازد. نوروز در جهان ما، برای کسانی مبشر آرزوهایی است که سال‌ها صرف آن کرده‌اند و برای کسانی مبشر مرگ که نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود.  

مرگ در جهان دوری پیشین، پیوستنی آرام به جهانی بود که ذاتش آشوب و تکرار و حرکت است. مرگ در جهان امروزی، به بیرون پرتاب شدن از قطاری که بی توقف به پیش می‌رود. مرگ در آن روز، پیوستن بود و امروز گسسته شدن. مرگ آن روز، گسیخته شدن شاکله فردی انسان در ابدیت بود و مرگ امروز، پرتاب شدن به نیستی به عدم.

چیزی هست که میان ما و نوروز فاصله انداخته است.

نوروز برای ما، خبر تازه و خبر از تازه‌گی نیست. تعطیلات است در جهانی که پر از خبرهای تازه است. در نوروز، بی خبر زندگی می‌کنیم درست مثل قرارگاهی است برای نفس گرفتن تا  دوباره دویدن را آغاز کنیم. نوروز برای پیشینیان ما، خبر تازه و آغاز تلاش بود.

در فضای شهری، ستون‌ها و کف اتوبان‌ها و خیابان‌های شهری تحولی از بهار نمی‌پذیرند. بهار در فضای شهری ما محصور اراده ماست. آن را با اراده و حساب شده در باغچه‌های از قبل طراحی شده می‌کاریم. بهار را در گل بنفشه‌ای می‌یابیم که دیروز باغبانی در باغچه‌های خیابان کاشته است. در جهان پیشینان ما، بهار در برگ سبز سمجی از راه می‌رسید که بر بام چوبین یا گلین خانه ما شکفته بود.

چیزی و چیزهایی هست که میان ما و پیشینان فاصله انداخته است. آنها اگر زنده شوند، دلشان از  نوروز ما خواهد گرفت.  

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

بابت سهم خود شرمنده ام

يكشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۰۶ ب.ظ

دوست عزیزم جناب دکتر مرتضی مردیها، یک یادداشت فیس بوکی در باره من نوشته‌اند. در این یادداشت که توام با طنز است، ماجرای یک گفتگوی خصوصی نقل شده مبنی بر آنکه من از گذشته خود توبه کرده‌ام. درست است، من گفته بودم که پیشترها به متفکران پست مدرن، و در میان آنها به فوکو توجه زیادی داشتم. پژوهش‌ها و درس گفتارها و یادداشت‌هایی در بسط آراء آنها داشته‌ام. اما امروز تصورم این است که استقبال بیش از اندازه از این سنخ باورها، استقبال صرف از مجموعه‌ای از نظریات علمی نبوده است، بلکه کارکردی ضمنی و ناگفته در ساماندهی به وضعیت ما و اکنون ما ایفا کرده است. هنگامی که به این کارکردها توجه می‌کنم، و به نقش خود در بسط آن توجه می‌کنم احساس ندامت می‌کنم.

دکتر مردیهای عزیز، لطف کردند این بخش از اعترافات مرا منتشر کردند، اما کاش از این جمله من غفلت نمی‌کردند که «من از شیوع دو جریان فکری احساس تنفر می‌کنم یکی پست مدرنیسم ودیگری لیبرالیسم یا نولیبرالیسم». در آن جلسه این نکته را نگفتم اما اینک به وضوح اشاره می‌کنم که دلیل نفرت من از پست مدرنیسم نیز، همدستی و همداستانی‌اش با موج لیبرالیسم در ایران است.

به گمان من، لیبرالیسم و پست مدرنیسم، با همه تنازعات فکری که با هم دارند، در ایران، در پیشبرد یک ماجرا همدست و همداستان بودند. 

چطور ممکن است یک دانشجوی اندیشه سیاسی، از مکاتب فکری و اندیشگی ابراز انزجار و نفرت کند؟ واقع این است که به عنوان یک علاقه‌مند به مباحث فکری، تلاش می‌کنم در حد استعداد و توانم، از همه مکاتب فکری چیزی بیاموزم. رالز و برلین و پوپر، به اندیشه بشر امروز خدمات بزرگی کرده‌اند، فوکو و دلوز و آگامبن و بدیو نیز، نکته‌های عمیق و درس آموز بسیار دارند. آنها در زمره معلمین خرد و عقل بشر امروزند. قطعاً بدون وجود آنان، کاستی‌هایی در میراث فکری بشر اتفاق می‌افتاد. اما ارزش‌های معرفتی و فکری این بزرگان، مانع از این نیست که گاهی پیامدهای بسط یک اندیشه در یک موقعیت خاص را منجر به مصائبی ارزیابی کنیم. سخن از ارزش‌های معرفتی و صدق و کذب باورهای آن متفکرین نیست، سخن از ضرورت به کار گیری صور گوناگون فکر کردن و نسبت آن با اقتضائات موقعیت است. یک پزشک ممکن است خطاب به اطرافیان بیماری که در نتیجه خودکشی مرده بگوید، کاش او در این موقعیت روحی این همه به آثار هنری مثل فیلم و رمان تلخ دسترسی نداشت. اگر آثار فکری و هنری دیگری را مصرف می‌کرد شاید امروز زنده بود و با مشکلات خود بهتر مواجه می‌شد.

ماجرای من همه با آنچه بر ما رفته است، مشابه آن پزشک است، کاش تحولات تاریخی ما، با موج گسترش لیبرالیسم و پست مدرنیسم هم زمان نمی‌شد. مدعی هستم همراهی تصادفی تحولات تاریخی ما در دهه هفتاد، با موج نولیبرالیسم و پست مدرنیسم، مصائبی آفریده است. انباشته شدن ذهنیت یکی دو نسل از این سنخ باورها، در تولید یک جامعه ضعیف، بی قدرت، اتمیستی و بی افق، فوق العاده موثر بوده است. من خود از جمله افرادی بوده‌ام که در بسط باورهای پست مدرنیستی تا حدودی ایفای نقش کرده‌ام و به همین جهت احساس ندامت می‌کنم.

اجازه بدهید در این زمینه بیشتر توضیح دهم. مثل یک روایت داستانی ماجرای تحولات فکری ایران پس از انقلاب را توضیح خواهم داد. اما پیش از آن نیازمند ذکر یک مقدمه نظری هستم.

 

انواع واکنش‌های عملی به رویداد مدرن شدن

مدرن شدن یک انتخاب نبوده و نیست. یک رویداد محتوم برای کشورهای جهان بوده است. خصلت بنیادی این رویداد، از جا کندن همه بنیادها و به قول مارکس دود کردن و به هوا فرستادن هر آن چیزی است که سخت و استوار است. در مقابل این رویداد، چهار واکنش قابل تصور است:

اول: تلاش برای دوباره بنا کردن خانه‌های ویران شده: کسانی جهان بی بنیاد مدرن را بر نمی‌تابند. در بستر نیهلیستی جهان جدید آنچه را می‌بینند و تجربه می‌کنند باور نمی‌کنند. پس دست به کار می‌شوند و تلاش می‌کنند جهان از جا کنده شده سنت را دوباره احیا کنند. این سنخ واکنش را می‌توان یک واکنش محافظه کارانه به جهان جدید تلقی کرد. این سنخ واکنش، به طور طبیعی در بخشی از جماعت و حتی در روانشناسی فردی بسیاری از مردم ظهور می‌کند. اما گاه این سنخ واکنش، وجهی بیمارگون پیدا می‌کند. کسانی برمی‌آشوبند، ویران می‌کنند، تا جهانی تازه خلق کنند. اگر نشد، قصد ویرانی خود و جهان می‌کنند اگر توفیقی حاصل نکردند، خود را به کام مرگ می‌اندازند تا از شر جهان جدید خلاص شوند.

دوم: زندگی در بی خانمانی تام. یک واکنش دیگر به این دنیا، چسبیدن به آزادی تام، به منزله موهبت ویژه جهان جدید است آزادی در این سنخ واکنش به معنای رهایی از هر قیدی است. سنت از جا کنده شده، برای این گروه، به معنای تخریب یک زندان سیاه و مخوف است. حال باید شوخ و شاد زندگی کرد. هیچ سودایی برای بازگشت به مناسبات قدیم را برنمی‌تابند. آنها اصولاً خانه و پناهگاه نمی‌جویند. به آزادی به معنای رادیکال آن دلبسته‌اند. به هر محمل محدود کننده‌ بدبین هستند. نه تنها به دین و مبادی اخلاق سنتی، بلکه حتی به سازوکارهای حقوقی و قانونی جدید نیز. آنها تا جایی به قاعده و قانون تن در می‌دهند که زحمتی برای دیگران ایجاد نکنند مبادا خود موضوع مزاحمت واقع شوند. جویای لذت حداکثری از متن زندگی‌اند. لذت مولد عمیق‌ترین تجربه از زندگی در این جهان است. به هرچه سقف و بارو و معناست هجوم می‌برند.

سوم: زندگی در تردید و جستجو: سومین سنخ از واکنش به بی بنیادی جهان جدید، جستجوگری است. معدود کسانی هستند که در برهوت معنا و بنیاد جهان جدید، تلاش می‌کنند معنایی جستجو کنند. البته بدون رجعت به خانه‌های ویران شده سنت. مواظب‌اند که در این مسیر، دامن آلوده  به سنت نکنند. آلوده به هیچ جزم اندیشی از سنخ سنتی‌ها نشوند. پس عقل را با اکسیر شک و تردید در می‌آمیزند و راهی وادی تفکر می‌شوند. اما آنچه سپر نگهدار آنها از بلای  جزم اندیشی است، خود موضوعیت پیدا می‌کند. آنها چیزی نمی‌‌یابند پس همواره در وادی شک و تردید باقی می‌مانند. به تدریچ  اصل تردید را تقدیس می‌کنند. همه چیز را به شرط آنکه تردید و شک را افزون کند، پذیرا می‌شوند. اصل جستجو موضوعیت پیدا می‌کند. زندگی در جستجو خود به هدف تبدیل می‌شود. نقد مستمر، تردید در هر آنچه مسلم انگاشته شده، پرسش و پرسش‌های تازه، به میوه‌های شوق آور جهان آنها تبدیل می‌شود.

چهارم: ساختن بر بسترهای فاقد بنیاد: چهارمین سنخ واکنش به دنیای جدید، عزم ساختن است. عمل و میل به ساختن، جانشین فقدان معنا در جهان جدید می‌شود.  فرد در این سنخ از واکنش، خود را کنشگر احداث کننده آمال و خواست‌های فردی یا جمعی می‌پندارد. آزادی را در ویران سازی آنچه نمی‌خواهد و عمل و کنش در جهت آن چه آن را اخلاقی و عقلانی می‌داند تصور می‌کند. او کنشگر آزاد عقلانی است به این معنا که به جای جستجوی آزادی در تامین امیال، به احداث امر واقع بر اساس الگوهای مطلوب عقلانی‌اش می‌اندیشد. از منظری مشابه با سوژه بی خانمان آغاز می‌کند اما زندگی را در احداث خانه و سامان در این جهان می‌یابد. به خلاف او، در محدوده امیال درونی‌اش محصور نمی‌شود، با دیگران پیمان می‌بندد، تشکیل جماعت می‌دهد، قاعده وضع می‌کند، صدور قانون می‌کند، اجرا می‌کند. او شدیداً یک سوژه سیاسی و فعال است.

 

این واکنش‌های چهارگانه، به طور محتوم در مقابل رویداد محتوم جهان جدید، ظهور پیدا می‌کنند. البته مقصودم این نست که لزوماً مردم به این چهارگروه تقسیم می‌شوند. این‌ها واکنش‌هایی هستند که گاه همه در یک فرد و روحیات ناسازگار او نیز ظهور می‌کند. هر یک از ما، گاه خود را در یک واکنش محافظه کار می‌یابیم و گاه کنشگر لذت طلبیم، و ساعتی دیگر، یک کنشگر جستجو گر یا عمل کننده. این چهارگانه، به طور طبیعی ظهور می‌کند و البته هر یک مواهبی دارد و البته مصائبی. به جای تکیه بر یکی این سنخ واکنش‌ها باید به ترکیب متعادل آنها اندیشید.

واکنش مخافظه کارانه، تجلی تلاش جامعه است برای از دست نرفتن. اگر جامعه به کلی مهار خود را به دست نیروهای ویرانگر دنیای جدید بسپارد، از هم گسیخته خواهد شد و به سرعت فروخواهد ریخت. اما اگر به نیروی ویرانگر بینادگرایانه بیانجامد، جامعه مدرن را خواهد بلعید و شبیه یک هیولا، همه چیز را به ویرانی خواهد کشانید. واکنش از سنخ بی خانمانی، واقعیتی است که از موهبت آزادی در دنیای جدید حادث می‌شود، اما این واکنش اگر غلبه کند، همانند اسیدی عمل می‌کند که همه سرمایه‌های اجتماعی را ذوب خواهد کرد. واکنش از سنخ جستجو، که در علم و فلسفه جدید ظهور می‌کند، سیراب کننده خرد مدرن است برای گشودن افق‌های تازه و باقی نماندن در جزم‌های موجود. اما اگر این سنخ از واکنش غلبه کند، عاملان اجتماعی، به سوژه‌های منفعل و سرد تبدیل خواهند شد و کنشگران بنیادگرا، بسترهای عینی برای تداوم حیات آنها را نابود خواهند کرد. واکنش از سنخ عمل گرایانه نیز، آفرینشگر سوژه‌هایی است که وضع و جعل و احداث می‌کنند. نهاد می‌سازند، قانون وضع می‌کنند، بسترهای تازه خلق می‌کنند و ناممکن انگاشته شده‌‌ها را امکان پذیر می‌کنند. بدیهی است این گروه نیز اگر به کلی حیات اجتماعی را به خود اختصاص دهد، جامعه قدرت ارزیابی و سنجش را از دست خواهد داد. به تدریج سازندگان، ممکن است در واقع ویران کنندگان باشند.

 

در دهه شصت و هفتاد بر ما چه گذشت

جامعه ایرانی، در دهه‌های چهل و پنجاه، بیش از همه، میدان حیات و جولان ترکیبی از دو الگوی اول و چهارم بود. سوژه‌های کنشگر مدرن و محافظه کار خلق می‌کرد. آنها از جنس عامل و کنشگر بودند.  مسئولیت پذیر، معطوف به ساختن بر بسترهای بی بنیاد جهان جدید یا آرزومند از نو برپا کردن گذشته‌ از دست رفته. فی الواقع در فضای دهه‌های چهل و پنجاه، دو سنخ عاملان فعال، همساز با هم عمل می‌کردند اما از مقاصد ناسازگار خود با هم خبر نداشتند. انقلاب و تاسیس جمهوری اسلامی، رقابت پنهان میان این دو سنخ بازیگر را به میدان رقابت و نزاع و جنگ تبدیل کرد. دو نیروی کنشگر با هم درگیر شدند. سال‌ها خشونت و ویرانی حاصل این درگیری مصیبت بار بود. آنها هر دو کنشگرانی بودند که از نیروی قضاوت و حکم عقلانی و اخلاقی تهی شده بودند. همان که در سنخ سوم از واکنش نسبت به جهان مدرن از آن یاد کردیم. سرانجام نبرد به نفع نیروهای محافظه کار خاتمه یافت. توان آنها برای تکیه بر نیروی عظیم دین، بهره مندی آنها از یک دولت رانتیر قدرتمند، بهره گیری از فرصت جنگ و نیروی رسانه‌های مدرن با هم دست به کار سامان دهی به یک نظم تازه شدند.

دهه شصت دهه سنگین باری بود. نسل جدیدی که در اواخر دهه شصت به میدان جامعه و فرهنگ گام می‌نهاد، نمی‌توانست با جهان پدران و برادران بزرگ‌اش نسبتی برقرار کند. جهانی که پیش روی او قرار داشت، خالی از لذت و شور زندگی بود. خالی از اخلاق و نیروی حکم و قضاوت عقلانی. اما از این همه گذشته، حتی نشانی از معنویت و جهان معنایی پیشین هم در آن یافت نمی‌شد. دیگر نیروی زایشگری در آن نبود. مرعوب کننده و خالی بود.

این رویدادها با فروپاشی اتحاد شوروی و بلوک مارکسیستی نیز همزمان بود. با فروپاشی دیوار برلین، موج لیبرالیسم و نولیبرالیسم جهان را درنوردید. بر فضای تعلیق و رکود ما، تندبادی از لیبرالیسم وزیدن گرفت. نیروی آن چنان بود که گویی همه چیز در جهت آن، از جا کنده می‌شود. نقد و انکار و لذت سه گانه رایج آن بود که فضا را از خود انباشته کرد. نسل جوان تازه به میدان آمده، به شدت گرداگرد آن، تجمع کرد. بازار پررونقی شکل گرفت. باد تازه‌ای وزیده بود و نوید جهان دیگر می‌داد.

نکته جالب توجه این بود که محافظه کارانی که از اواخر دهه شصت به حالت رکود و تعلیق درآمده بودند، فضای برآمدن لیبرالیسم را میدان تازه‌ای برای نشاط بخشی به خود یافتند. به حق تنها همین فضا می‌توانست به محافظه‌کاران ایرانی نیروی تازه‌ای برای زندگی و احیای مجدد ببخشد. هر چه لیبرال‌ها نقد و انکار می‌کردند و بر طبل زندگی توام با عقل فردی یا کیف و لذت شخصی می‌کوبیدند، صدای طبل محافظه کاران را نیز شنیدنی می‌کردند تا ارزش‌های فرقه گرایانه و خاص گرایانه خود را حیات تازه ببخشند.

دیگر هیچ صدایی مبنی بر ساختن بنای تازه در جهان بی بنیاد مدرن، تولید نشد. هیچ کس نگفت دمکراسی و برنهاده‌های مدرن، نیازمند ساختن و تاسیس است. باید کنشگران هم پیمانی باشند تا در مقابل آنچه محافظه کاران بر می‌سازند، بناهای تازه بسازند. دمکراسی و جهان جدید، نیازمند نهادهای مدرن است. مفاهیمی که فیلسوفان می‌پرورند و میل به لذت و کیفی که در جوانان می‌دمند، چاره کار جامعه‌ای نیست که پناهگاه و سقفی برای زیست جمعی مدرن ندارد. ترویج فردیت و جداسازی جهان‌های فردی از جهان اجتماعی، خالی کردن میدان است برای رقیبان محافظه کار تا در سرزمین‌های خالی، بناهای فرقه گرایانه خود را بسازند.

بسترهای حیات مدرن ما، پرشده بود از دو سنخ فیلسوف که هر دو ریشه در جهان لیبرال داشتند. نخست فیلسوفانی که مثل کارخانه مفاهیم تازه راهی بازار مصرف می‌کردند و دوم فیلسوفانی که خارج از دنیای مفاهیم، دعوت به زندگی لذت جویانه فردی می‌کردند. اما آن مفاهیم و این دعوت به جهان لذت جویی، هر دو از این حیث مشابه هم بودند که وجهی سوبژکتیو، منزوی، فردی و جدا از جهان اجتماعی و فرهنگی و تاریخی داشتند.

زمانی که سوژه‌های کنشگر با هم درگیر بودند، فیلسوفان نظر ورز منتقد نبودند تا مروج داوری اخلاقی و عقلانی باشند. حال که میدان از بازیگران کنشگر خلاق تهی شده بود، گروهی در کوچه و برزن به راه افتاده بودند و بر همه چیز اسید داوری می‌پاشیدند و ویران می‌کردند و چنین القا می‌کردند که در پس این ویرانی‌ها به سرعت، جنگلی سبز و خرم از دمکراسی و عقلانیت مدرن و توسعه سیاسی و اقتصادی شکوفا خواهد شد. کسانی هم در گوش جوانان می‌خواندند حال اگر جنگل سبزی هم جانشین نشد، به من و تو چه؟ لذت فردی خود را بچسب که دنیا خراب اندر خراب است. دم غنیمت بشمار که زندگی بر آب است.

 

نقشی که پست مدرن‌ها ایفا کردند

لیبرالیسم از اواخر دهه شصت ترویج شد و البته بازار خوبی هم ساخت. اما زبان ساده و صریح و منطقی‌اش، فاقد شور و هیجان کافی برای نسل تازه بود. یک همراه و همگام و مدد کار می‌خواست تا در صور انتزاعی مفاهیم پیچیده، تداعی‌گر افق‌های تازه باشد.

درست در کوران همین رویدادها موج پست مدرنیسم هم وارد ایران شد. من خود از جمله نخستین کسانی بودم که مجذوب مفاهیم و رویکرد آنان شدم. کسانی خلق و پیدا شدند که با مفاهیم گفتمان و نقد انتقادی و تولید یک منظرگرایی رادیکال، موجی دامنگستر از نیهلیسم فلسفی و سیاسی و اجتماعی را راهی فضا کردند. آنها به جای زبان منطقی و ساده، از زبانی پیچیده بهره مند بودند. پیجیدگی در کلام، بیش از نظم کلامی لیبرال‌ها، تداعی‌گر بود.

پست مدرن‌ها در بازار مصرف فکری، به منزله رقیب لیبرالیسم ظاهر شدند. پر شدن بازار مصرف از این دو رقیب، به مصرف کننده احساس انتخاب و اختیار می‌داد. در حالیکه این هر دو، بسته‌بندی‌های متفاوت از یک کالا بودند. در عمل هر دو در کار ویران کردن جهان اجتماعی و فرهنگی و سیاسی برای زیست طبقه متوسط و مدرن بودند. منظر گرایی پست مدرن‌ها، به معنای در پرانتز نهادن هر گونه امکان داوری بود. حذف داوری، درست همان چیزی است که جهان لذت جویانه لیبرال تقاضای آن را داشت.

اجازه بدهید با تعبیری روشن تر عرض کنم. پیشتر گفتم که موج لیبرال ایرانی در دو چهره ظاهر شد: کسانی که بر عقل فردی و قدرت داوری شخصی بنا شده بودند و کسانی که مروج لذت طلبی بودند. پست مدرن‌ها، عملاً در خدمت مروجان لذت عمل کردند و سنخ عقلانی نخست را به حاشیه راندند.

 

*****************

گویی پست ‌مدرن‌ها و لیبرال‌های لذت جو، با هم ائتلاف پنهانی داشتند. آنها با هم دست به کار یک جهاد مقدس شدند. حاصل جهاد مقدس آنها، جهانی است خالی از سرمایه‌های جمعی، خالی از سوژه‌های خلاق و آفرینشگر. خالی از امکانی که سوژه را برانگیزد تا در ائتلاف با دیگران، عزم به تاسیس جهانی تازه بر ویرانه‌های جهان قدیم کند. حاصل آن جهاد مقدس، سرزمین‌های سوخته از سرمایه‌های اجتماعی است. حاصل افق‌های تهی و خالی است.

من در آن محفل خصوصی که دکتر مردیهای عزیز هم حاضر بود، گفتم در ساختن این وضعیت من نیز سهمی دارم. نمی‌دانم چقدر. اما هر قدری که هست موجب شرمندگی است. امروز بر این باورم که روش‌ها و مفاهیم پست مدرن، اگرچه ممکن است حامل بصیرت‌هایی عمیق باشد، اگرچه ممکن است از حیث پژوهشی ارزشمند باشد، اما آنجا که بخواهد به منزله یک رویکرد استراتژیک در عرصه سیاست و جامعه و فرهنگ عمل کند، یک سم مهلک است.

 

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

از راه رسیدن یک رسول در بازار نیرنگ

دوشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۴۱ ق.ظ

پیرمرد کوتاه قد، یک پا، با صورتی که نشان می‌داد دائم الخمر است، گریه می‌کرد و مرتب تکرار می‌کرد تو فرستاده خدایی. تو فرستاده خدایی. اشک در چشم‌های من هم حلقه زده بود، دست و پاهام شل شده بودند رفتم و ساعت‌ها در کوچه‌های شهر پرسه می‌زدم.

ماجرا به شبی مربوط می‌شود که قرار بود سفری بروم. دلم هوای موسیقی‌‌های قدیم از جنس برنامه‌ گل‌های رادیو ایران کرده بود. در انبوه مغازه‌های شیک و پرنور، یک زیرپله‌ای توجهم را جلب کرد که شیشه‌ مغازه را پر کرده بود از فهرست موسیقی‌های قدیم و آنچه من دنبالش می‌گشتم. هفت هشت هزارتومان بیشتر در جیب نداشتم. با خود گفتم یکی دو سی دی می‌خرم برای فردا.

داخل مغازه شدم با پیرمرد مواجه شدم. معلوم بود ساعت‌هاست منتظر کسی است که وارد مغازه شود. فورا از روی چارپایه‌ای که نشسته بود جست زد و با تکیه بر عصایی که در دست داشت ذوق زده ایستاد. به محض اینکه گفتم دنبال چه هستم، از درون میزی که به آن تکیه داده بود، انبوهی از سی دی‌ها و دی وی دی‌های گوناگون بیرون آورد و روی میز پهن کرد و شروع کرد تبلیغات کردن. پرهیجان و تند و بی نفس سخن می‌گفت.

خیلی زود متوجه شدم دچار درد سر شده‌ام. قصد نداشت با یکی دو سی دی مرا از مغازه بیرون بفرستد. مشکل اساسی این بود که قیمت‌ سی دی‌هایش هفت هشت برابر دست فروش‌های شهر بود. سی‌دی‌هایی که معلوم بود خودش در خانه تکثیر کرده و با ماژیک و خط بد روی آن نوشته بود، شجریان، وفایی، دلکش، گوگوش، هایده و ...

 چشم به هم زدم، بیست و چند سی دی برایم کنار گذاشت. هر کدام با قیمت ده دوازده هزار تومان. جمع زد، چیزی نزدیک به سیصد هزار تومان پول شد. فکر کنم دویست و هشتاد هزار تومان.

از روز روشن تر بود یک حقه باز قرار است سرم کلاه بگذارد. دقایقی مقاومت کردم، خواستم از مغازه بیرون بروم، اما آنقدر گفت و هیجان ریخت و شلوغ کرد، که یکدفعه تسلیم شدم. نه فقط تسلیم شدم، بلکه از او تشکر هم کردم که چه سی دی‌ها و موسیقی‌های خوبی جمع کرده است. یک گنجینه است. معلوم نبود چرا چرب زبانی می‌کنم.

پولی در جیب نداشتم، باید با هم بیرون می‌رفتیم از طریق یک ای تی ام، پول به حسابش می‌ریختم. در مغازه را بست، با من لنگان لنگان همراه شد. نفس نفس می‌زد و با زحمت زیاد راه می‌رفت. اما ذوق زدگی از راه رفتن و صورتش موج می‌زد. کنار یک دستگاه خودپرداز ایستادیم، در حالیکه احساس می‌کردم سرم چه کلاه بزرگی رفته است، پول را پرداخت کردم. دلم می‌خواست به سرعت از شر این پیرمرد حقه باز مزاحم خلاص شوم.  

اما به محض اینکه پول پرداخت شد، ناگهان روی پله یک مغازه نشست. شروع کرد با صدای بلند گریه کردن. حیرت زده ایستادم و مات به او نگاه می‌کردم. دقایق چندی گذشت. شدت گریه او مانع از این بود که حرکت کنم. با دست پشت گردنش زدم و پرسیدم چه شده پدر؟ گفت من امشب به همین مقدار پول نیاز دارم. باید به صاحب خانه‌ام بدهم. امشب آخرین فرصت من بود. ناامید بودم. اما دیشب خواب دیدم کسی خواهد آمد و این پول را به من خواهد داد. آن کس که شب پیش خوابش را دیدم تو بودی. تو فرستاده خدایی، تو فرستاده خدایی. من ناخواسته در او آتش امید و ایمانی افکنده بودم.

ماجرا به سه چهار سال پیش مربوط است. من ساعت‌ها در کوچه‌های شهر پرسه می‌زدم و  از خود می‌پرسیدم آیا رسولی هست که همینطور در مغازه زیرپله‌ای ما را هم بگشاید. نوری بر جهان سرد و خاکستری بیافکند؟   

 

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

رنج های یک مرد انقلابی

يكشنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۱۲ ق.ظ

انقلاب را به یک صحنه تئاتر تشبیه کنید: پیش از انقلاب در صحنه گشوده سیاست، چند نفر از دولتمردان در پرتو نورافکن‌های نیمه جان صحنه دیده می‌شوند. مردم تماشاگرند. موسیقی کسالت‌بار و خسته‌ای نواخته می‌شود. رخوت بر همه جا حاکم است. یکباره بر طبل‌ها می‌کوبند، شیپورها به صدا در می‌آیند، مردم از صندلی‌های تماشا بر می‌خیزند. به صحنه هجوم می‌برند. نورافکن‌ها با پرتوی صد برابر مردم را در کانون صحنه می‌درخشانند. دولتمردان قلیل رژیم پیشین، در بخش تاریک و نحس صحنه نشانده می‌شوند. موسیقی به اوج می‌رسد، نفس‌ها از شدت هیجان در سینه‌ها حبس می‌شود. اما به تدریج نوای حماسی صحنه فرود می‌آید، آرام و آرام‌تر، مردم به تدریج در حاشیه صحنه بر زمین می‌نشینند، و از میان آنها، پنچ، ده، بیست یا پنجاه نفر بر می‌خیزند، و به کانون صحنه می‌آیند. آنها مردان انقلابی‌اند. نورافکن‌ها بر آنها تمرکز می‌کنند، آنها می‌درخشند. هر چه بیشتر می‌درخشند، مردم بیشتر در سایه روشن حاشیه‌های صحنه می‌مانند. هاشمی رفسنجانی یکی ازآنها بود. 

آنها چهره‌های پراقبالی به نظر می‌آیند. ستاره بخت‌ آنها روشن به نظر می‌رسد. اما به واقع هیچ کس نمی‌داند در دل این چهره‌های سفید و براق صحنه، چه خبر است. شادی‌ها و اندوه‌ها و فرصت‌ها و تراژدی‌های گوناگونی اتفاق می‌افتد. اما مردم که یک یک، به صندلی‌های تماشا بازمی‌گردند، تنها شانس و اقبال و بخت آنها را می‌بینند. قرار است در این یادداشت، به عسرت‌های آنان نیز توجه دهم. هاشمی رفسنجانی در آخرین ملاقات‌های خود به بهانه ستمی که بر امیرکبیر رفته بود، اشک ریخت. اشک‌های او نشانی از همان اندوه‌ها و عسرت‌های پنهان است. عمق تراژدی آنجا بود که در زمان حیاتش، کمتر کسی این گریه را جدی گرفت. کمتر کسی متوجه است که مردان انقلابی، بخت واقبال زیادی دارند، اما عسرت‌های چندی نیز روح و روان آنها را می‌آزارد. به چند مورد از این عسرت‌ها خواهم پرداخت.

 


الف: رنج در فاصله میان بود و نمود

مردان انقلابی در شمار همان افراد متوسط الحالی هستند که توانایی‌ها و ناتوانی‌های بسیار دارند. مثل انسان‌های معمولی  دیگرند. بود واقعی شان، پر از ناتوانی‌ها و نادانی‌ها و بلد بودن‌ها و نابلد بودن‌هاست. اما مردان انقلابی علاوه بر بود، یک نمود هم دارند. تبلیغات در  مخیله مردم تازه از انقلاب فراغت یافته، تصویر شگفتی از آنها ساخته است. آنها رستم‌اند، مقدس‌اند، معصوم‌اند، قدرت‌‌های عظیم دارند، هیچ مانعی پیش روی آنها نیست. هر چه بخواهند عملی می‌شود، گویی آنها فاقد همین بدن معمولی با گوشت و پوست آسیب پذیرند. هر یک گویی یک دماوندند، سنگی و سنگین، پرشکوه و قدرتمند. فاصله میان این نمود با بود واقعی آنها، شکاف عمیق و رنجباری است. از میان کسانی که به عنوان دولتمردان تازه در صحنه آمده‌اند، معدود کسانی هستند که این فاصله را تاب می‌آورند. برخی از میان صحنه برخاستند و به صف تماشاگران پیوستند. گمنامی را به تحمل این فاصله ترجیح دادند. برخی نمودشان را به سخره گرفتند. حسینعلی  منتظری از آنجمله بود. در مقابل دوربین تلویزیون ساده و عامیانه و حتی مضحک ظاهر می‌شد. نمی‌خواست نمود بر بودش غلبه کند. این قبیل شخصیت‌ها اصولاً خود را به دام این فاصله نیانداختند. اما هاشمی رفسنجانی در زمره شخصیت‌هایی بود که ساماندهی به نظام جمهوری اسلامی را بر عهده گرفت و چاره‌ای جز این نداشت که به همان سیاق نمودش ظاهر شود. او مرد دوم جمهوری اسلامی بود، فرمانده جنگ بود، سردار سازندگی بود، و پس از آیه الله خمینی، برای یک و نیم دهه، مهم‌ترین چهره سیاسی کشور بود. این سنخ از مردان انقلابی اگر در تحقق آنچه نمودشان اقتضا می‌کند موفق نشوند که علی الاصول نمی‌شوند، در عسرت و رنج می‌افتند. برای چنین کسانی بازگشت از آن نمود برساخته بسیار دشوار است. شاید اشک‌های هاشمی رفسنجانی به این فاصله بازمی‌گشت. 


ب: رنج در فاصله میان امروز و فردا

مردمان معمولی به حال و اکنون خود فکر می‌کنند. چندان دلمشغول فردا، و سال‌های پس از خود نیستند. مردمان معمولی بی تاریخ زندگی می‌کنند. مردان انقلابی اما، تاریخ پیدا می‌کنند. می‌دانند که سال‌های سال پس از مرگ‌شان همچنان زنده‌اند، موضوع گفتگو و بحث و جدل. همه کلماتی که بر زبان آورده‌اند و تصاویر و اقداماتشان، موضوع پژوهش و تاملات بعدی خواهد بود. آنچه امروز پنهان کرده‌اند، فردا آشکار خواهد شد. مردان انقلابی هر چه زمان بگذرد، بیشتر و بیشتر در معرض تابش نور قرار خواهند گرفت. هرچه امروز فاعلیت دارند، در بستر تاریخ، شیئیت پیدا می‌کنند. توانی برای توضیح ندارند فقط توضیح داده می‌شوند. مردمان معمولی، تنها ممکن است به قیامت و محضر الهی بیاندیشند، مردان انقلابی، دلنگران تاریخ هم باید باشند. 

به هرحال فاصله‌ای هست میان تصویر مردان انقلابی در دوران حیات خود، و تصویری که ازآنها در بستر تاریخی ساخته خواهد شد. گاهی این فاصله مرد انقلابی را به وجد می‌آورد: هنگامی که تصور کند زمان حقانیت او را آشکارتر خواهد کرد، و گاهی این فاصله مرد انقلابی را دلنگران می‌کند، اگر تصور کند، تاریخ تصویر مثبتی از او ثبت نخواهد کرد. روان مرد انقلابی میان این خوف و رجاء همیشگی است. 

هاشمی رفسنجانی اما، وضعیت پیچیده‌ای داشت. ماجرا به پس از وفات او واگذار نشده بود. یک دهه هنوز زنده بود که جریان‌های مختلف دست به کار ثبت چهره تاریخی او شده بودند. او در مدت عمر سیاسی پس از انفلاب خود، چهره‌ها و نقش‌های متفاوتی اختیار کرده بود. هر کس هاشمی رفسنجانی را به اعتبار یکی از نقش‌ها معتبر می‌شمرد و به اعتبار نقش‌های دیگر نامعتبر. کمتر کسی بود که هاشمی به منزله یک کل یکپارچه را معتبر بداند. همه از جهاتی دوستش داشتند و از جهاتی منتقدش بودند. 


ج: رنج در فاصله میان وعده‌ها و دستاوردها

مردان انقلابی می‌آیند تا به جای رژیم منحوس، یک نظام سیاسی تازه بنا کنند. این کار تازه که بر گردن آنهاست، با هدایت و رهبری انقلاب که پیش از این عهده دار بودند از زمین تا آسمان متفاوت است. هنگامی که دست در کار نوشتن اعلامیه و شعار و فریادهای انقلابی بودند، همه ارزش‌های انسانی پاک و عالی‌ترین آرمان‌های تاریخی بر زبانشان جاری است. کافی است از شجاعت، صراحت، صداقت، و قدرت کلام بهره‌مند باشی تا مردم در ضیافت سخن و رفتار مرد انقلابی، خود را در معرض رهایی از همه عسرت‌های زندگی بیابند. 

سامان‌دهی به یک نظام سیاسی تازه اما از جنس و سنخ دیگری است. استعدادهای دیگر می‌خواهد. استعدادهای دوران حیات انقلابی، نه تنها در این بستر تازه مددکار نیست، بلکه گاهی مزاحمت هم ایجاد می‌کند. اینجا، حل مشکلات عینی و واقعی، و توزیع ارزش‌های مادی، منزلتی و قدرتی بر عهده مرد انقلابی است. برادران همدل، یکباره به سر و کول هم می‌زنند تا در صف توزیع از دیگران جلو بزنند. منظومه مشکلات عینی و نحوه حل دعوای بین مدعیان برای کسب امتیازات، سرانجام به تولید و تکوین یک نظام سیاسی تازه می‌انجامد. 

میان آنچه سرانجام در نتیجه آشوب منازعات و رقابت‌ها به عنوان یک نظام سیاسی مستقر می‌شود با آنچه مرد انقلابی در دوران بسیج وعده داده بود، تفاوت‌های بسیار است. زندگی در فاصله میان این دو طاقت فرساست. این خطر وجود دارد که در همان روزهای نخست، مردمی که دیگر در صندلی‌های تماشا جا گرفته‌اند، تو را متهم به دروغ گویی و فریب کنند. اگر هم بتوان قضاوت مردم را به تاخیر انداخت، مرد انقلابی، نمی‌داند با دوگانگی در درون خود چه باید بکند. 

فشار و رنج این فاصله، مردان انقلابی را به چند گروه تقسیم می‌کند: کسانی از آنچه به عنوان یک نظام مستقر شده، فاصله می‌گیرند و به همان ارزش‌های والا وفادار می‌مانند تا هم چهره بیرونی‌شان را حفظ کنند و هم در درون احساس گسست نکنند. گروهی مرتب بر طبل آینده می‌کوبند و به مردم وعده می‌دهند آن ارزش‌های والا در راه است. کمی باید صبور باشند وانتظار بکشند. کسانی بر تداوم نظام پا می‌فشرند و از ارزش‌هایی که حیثیت نظام را به سوال می‌کشد، انتقام می‌کشند. کسانی هم از این و هم از آن قهر می‌کنند و اصولاً سیاست را عرصه دروغ و ناراستی به شمار می‌آورند و به وادی‌های دیگر سر می‌نهند. کسانی نادم می‌شوند و به اعاده همان چهره پاک اولیه اقدام می‌کنند. 

هاشمی رفسنجانی، در بیشتر عمر سیاسی پس از انقلاب خود در شمار مردانی بود که فکر می‌کرد می‌تواند پرچم‌دار تحقق آن ارزش‌های انسانی والا باشد. اما هرچه گذشت، به ویژه در سال‌های آخر، به گروه نادمان پیوست. به اهمیت مردم پی برده بود. باور کرده بود مردم باید به صحنه بازگردند. از حاشیه به متن بیایند و ماشینی را که دیگر از فرمان او تبعیت نمی‌کرد به مسیر سلامت هدایت کنند. 


د: رنج در فاصله میان مقتضیات حفظ ارزش‌ها با مقتضیات حفظ اصل نظام

این فاصله بعد دیگری است از آنچه در محور پیشین گفته شد. در یک وضعیت انقلابی، ترویج ارزش‌های انقلابی با مقتضیات بازتولید و حفظ نظام سیاسی سازگار نیست. میان این دو فاصله عمیقی هست. تنها زمان و تاریخ است که می‌تواند این فاصله را پر کند. تنها در سرانجام تاریخ است که مقتضات حفظ نظام، با مقتضیات عدل و آزادی سازگار می‌شود. به باور هگل، در بستر تاریخی است که آرمان آزادی با واقعیت امنیت یا قانون پیوند پیدا می‌کند. باید صبور بود تا به تدریج بتوان عدالت را با آزادی گرد آورد. اما انقلاب، بر خیال پرش از موانع تاریخی روی می‌دهد. به این جهت، همیشه انقلاب‌ها، در شکاف میان آرمان‌ها و مقتضیات حفظ نظام دچار گسیختگی می‌شوند. 

در موقعیت انقلابی، هیچ کس به این نکته فکر نمی‌کند که چطور می‌توان در عمل یک نظام عادلانه را با مقتضیات رشد اقتصادی جمع کرد. هیج کس به این فکر نمی‌کند که فقدان یک بوروکراسی کارآمد، چطور با مدیریت منصفانه سازگار خواهد افتاد. کسی دلنگران آن نیست که با فقدان یک فرهنگ مدنی، نمی‌توان یک فضای دمکراتیک، سالم و گفتگویی سامان داد. در شرایط انقلابی، مردم و انقلابیون فکر می‌کنند همه از خود و منافع فردی خود گذر کرده‌اند. از گرمای حضور جمعی، این تصور به ذهنشان می‌افتد که همه یک خانواده صمیمی‌اند. کسی در آن شرایط قادر به فهم این نکته نیست که اگر نظم تازه برقرار شود این آدمیان دوباره به وضعیت‌های طبیعی بازخواهند گشت. خودخواه و سودجو و منفعت طلب. همه پس از پیروزی انقلاب، در مخاطره افتادن دراین ورطه خطرناکند. منجمله خود آن مردان انقلابی شاید پیش از عامه مردم. 

وقتی نظام سامان پیدا می‌کند، حفظ نظام، مقتضی زندگی در متن این واقعیت‌های روزمره است. در چنین وضعیتی، حفظ نظام، مقتضیاتی تازه خواهد یافت. سرکوب، دروغ، فریب، در زمره این مقتضیات هستند. درست در همین نقطه است که مردان انقلابی، گاه قربانی مقتضیات حفظ نظام می‌شوند و گاه قربانی مقتضیات حفظ ارزش‌ها. هاشمی رفسنجانی کمی قربانی این، و کمی قربانی آن بود.  


ه: رنج در فاصله میان یک مرد دینی و یک مرد سیاسی

مردان انقلابی که عهده دار تاسیس نظام جمهوری اسلامی شدند، بیشتر از طیف روحانیون بودند. آنها پیش از آنکه یک مرد سیاسی باشند یک چهره دینی بودند. حفظ اصالت و یکپارچگی این دو چندان هم که تصور می‌رفت سازگار نبود. حفظ قداست دینی، با مقتضیات سیاسی به ویژه سیاست مدرن سازگار نشد. در عمل گاهی این دین بود که ابزار پیشبرد تداوم حیات سیاسی شد. آنگاه مرد انقلابی به ویژه در جمهوری اسلامی، نمی‌داند برای خود و غیر، چطور صداقت دینی خود را اثبات کند. گاهی مصالح، مناقع و خیر عمومی است که به ابزاری برای تامین مقتضیات حیات دینی تبدیل شد. آنگاه مردان انقلابی، نمی‌دانستند چگونه باید به مردم پاسخ دهند. آنها صادقانه قصد کرده بودند دین و دنیا و آخرت مردم را تامین کنند. سرانجام کار، معلوم نبود چه شد. کدامیک تامین شد، کدامیک فدای دیگری شد. 


********

این فهرست می‌تواند ادامه پیدا کند. مقصود، امکان درک متقابل بود میان کسانی که در مصادر امورند و کسانی که در قاعده هرم حیات سیاسی تنها تماشاگرند. حیات سیاسی ما، پر از حماسه و پر از تراژدی است. در آشوب حیات سیاسی کسانی به موقعیت‌هایی پرتاب می‌شوند که چندان پیش بینی شده نیست. هاشمی رفسنجانی از آنجمله بود. شاید صدها سال پس از ما، او و کارنامه سیاسی‌ و شخصیتی‌اش، همچنان محل بحث و گفتگو باشد. از امروز تا فرداهای دیگر، هیچ کس نمی‌تواند قضاوتی نهایی و سرراست از او عرضه کند. اما این پیچیدگی به او ربط نداشت. او به خودی خود ساده‌تر و سرراست‌تر از آن بود که تصور می‌رفت. اما حامل پیچیدگی‌هایی بود که حیات سیاسی ما در آن غوطه‌ور است. در این وضعیت پیچیده، اگر شخصیت‌ها بیش از حد معمول، محوریت پیدا کنند، تراژدی بیش از حماسه قابل انتظار است. 



این یادداشت در نشریه پیام ابراهیم، شماره 19، سال سوم، بهمن و اسفند سال 95 منتشر شده است. 


  • محمد حواد غلامرضاکاشی