زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است

نوروز و مساله شر

چهارشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۷، ۱۲:۳۲ ب.ظ

وقاحت شر در میان ایرانیان باستان، به جشن نوروز معنا می‌بخشید. فرض بر این بوده که دوازده یار اهریمن، در طول دوازده ماه در کار جویدن و بریدن و برانداختن ستون‌هایی هستند که جهان را نگاه می‌دارند. در روزهای پیش از نوروز درست در همان زمان که ستون‌ها در شرف افتادن هستند معجزه‌ای روی می‌دهد. نوروز از راه می‌رسد و ستون‌ها دوباره برقرار می‌شوند و اهریمنان هر چه بافته‌اند از هم گسیخته می‌شود. اما یاران اهریمن دوباره پس از نوروز دست به کار جویدن ستون‌های عالم می‌شوند.

خداوند ایرانیان باستان هر سال یکبار، با جهان آدمیان در هم می‌آمیزد، دست به کار جبران انحطاط ناشی از شرارت‌ها می‌شود و دوباره ما را با عالمی که از همه زوایای آن شرارت می‌روید تنها می‌گذارد. جشن نوروز همان میعادگاه مقدس پیوند میان آدم و طبیعت و خداوند است. پس چنین است که همزمان با شکوفه‌های بهاری، مردم می‌رقصند، فریاد می‌زنند، شادی می‌کنند، و روابط شان پر می‌شود از رنگ و خنده و شادی.  

خدای قرآن با خدای ایرانیان باستان، تفاوت دارد، اما در تقابل با آن نیست. فیلسوفان، متکلمان و فقیهان مسلمان خدا را بیش از حدی که در قرآن طرح شده، متعالی کردند، شر را از پیکره  و سرشت عالم زدودند، چندانکه همه جا نور خداوند ‌تابید، و شرارت تقلیل پیدا کرد به سایه‌هایی که در این گوشه یا آن گوشه عالم پنهان بود. میان خدا و انسان، میعادگاهی در زمین باقی نماند. خداوند متعال شد، اما در همان حال ناظر همیشگی به اعمال بندگان خود نیز هست. در زمین نیست، اما همیشه ناظر است. همیشه در حال کنترل نامحسوس امور این جهان است. آدمیان در چنین جهانی پشت گرم‌اند اما در همان حال اندوهناک، چرا که هیچ گاه قادر با انجام وظایف خود نیستند. به همین جهت، جشن، به معنای عمیق کلمه، هیچ‌گاه جایگاهی دینی نیافت. شادی اگر هم هست، معنایی درونی دارد. نسبتی ندارد با رفتاری مثل رقص، یا خنده‌های بلند و مشارکت جمعی مردم در یک آئین سراسر شادی و لبخند.

 فقیهان و متکلمان مسلمان، برای مشروعیت بخشیدن به ساختارهای سیاسی این جهانی، نیازمند خداوند متعال اما همیشه ناظر بودند. ناگزیر بودند شیطان را از وجه هستی شناسانه اش ساقط کنند، تا بتوانند مدعی یک ساختار حکومتی کاملاً پاک باشند و در همان حال، امیال، زنان، جوانان، و بسترهای متعارف زندگی روزمره را پناهگاه شیطان بیانگارند. در چنین جهانی، رسالت حکومت رفت و روب کردن مستمر زندگی از بقایای شیطان است و وظیفه مردم اطاعت.  

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

روانی نبود، آرمان‌گرا بود

شنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۷، ۱۰:۰۷ ق.ظ

مردی که مسلمانان را در نیوزیلند به رگبار گلوله بست، یک آرمان‌گرا بود. از خور و خواب و رفاه خود گذشت و برای آنچه تصور می‌کرد یک آرمان اخلاقی است، به صحنه آمد. احتمالاً دوستانش به دیده احترام به او نظر می‌کنند. چه بسا نزد کسانی که در سراسر جهان مثل او فکر می‌کنند یک قهرمان باشد. او آرمان‌گرا بود، اما آرمانش در سویه زوال حیات انسانی روییده بود و شاید نمی‌دانست.

این انگاره درست در مقابل تبلیغات رسانه‌های غربی است. آنها فوراً به چنین افرادی انگ روانی می‌زنند تا نشان دهند وجود آنها هیچ نسبتی با کلیت جامعه غربی و سازوکار زندگی آنها ندارد.   

آرمان‌گرایان همه مثل هم‌اند. باورهای استوار دارند. فراتر از زندگی روزمره و خور و خواب آن می‌اندیشند. دل به دریا می‌زنند و کارهای بزرگ می‌کنند. اما برای برتر نشستن از انسان‌های متوسط معمولی، آرمان کفایت نمی‌کند. باید نظر کرد که آرمان‌ها در کدام خاک و بستر روئیده‌اند.

خیر و شر در نهاد هر یک از ما به منزله یک قابلیت انسانی وجود دارد. اجتماع انسانی ما نیز، مملو از امکان‌های شرارت و خیر است. سویه‌های شرارت بار حیات جمعی ما، همان است که تداوم زندگی را مختل می‌کند، سرمایه‌های انسانی را می‌سوزاند و  آتش و جنگ و کینه را به منطق زندگی تبدیل می‌کند. سویه‌های بالنده و بارآور زندگی اما زندگی را ممکن می‌کند. افق‌های فردا را روشن می‌کند و به جای ترس، امید می‌نشاند.

این دو سویه از حیات انسانی، آرمان‌های مشابه می‌آفرینند. در هر دو سو، آرمان‌هایی نظیر عدالت، برابری، آزادی و رفاه و امنیت می‌روید. او که تصمیم گرفته آرمان‌گرا زندگی کند، باید متوجه باشد آرمانی که اختیار کرده در کدام خاک روئیده است. سویه بارور زندگی انسانی یا سویه زوال و ویرانی؟

آرمان‌هایی مثل عدالت و آزادی و رفاه و امنیت، معقول‌اند و حاصل اندیشه انسانی. اما آنچه سویه‌های بارور و زوال یابنده زندگی را از هم متمایز می‌کند، معقول نیستند بیشتر به احساس و رویکردهای عام و کلی ما مربوط می‌شوند. باید در مطالعه روانشناختی یک فرد، در مطالعه یک سامان ایدئولوژیکی، در منظومه کلی یک مشرب و آئین انسانی، و در منظومه مشروعیت بخش به یک نهاد سیاسی نظر کرد و دید کدامیک غلبه دارند. اگر نوعدوستی و انسان دوستی، می‌توان امیدوار بود که با سویه‌های خیر حیات انسانی سازگار است، اما اگر خاص گرایی و اصرار بر سویه‌های تمایزگذار با غیر، باید ترسید حتماً با سویه‌های شرارت بار حیات انسانی نسبت دارد.   

امروز سویه‌های زوال یابنده حیات انسانی در حال غلبه بر سویه‌های بارور زندگی است. در شرق و غرب جهان امروز، آرمان‌های خوف انگیز و مرگبار در حال روئیدن است. شیطان لباس عدالت و آزادی و امنیت پوشیده و به هستی آدمی آتش کینه می‌پاشد. منجی انسان امروز آن است که تلاش کند در این میدان پرمخاطره، بسترهای بارور را به یادمان بیاورد. عدالت و آزادی و رفاه و امنیتی که در شوره زار پرمخاطره شرارت‌ها روئیده است، دروغین است، باید در آتش افکنده شوند. باید دوباره به یاد آوریم که این آرمان‌ها را در زمینی دیگر بجوئیم. زمینی که از آب علاقه به انسان به منزله یک نوع دوست داشتنی و شریف تغذیه می‌کند.


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

می‌سوزند و خانمان می‌سوزانند

چهارشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۷، ۰۱:۲۹ ب.ظ

چیزی هست که از موارد پایان ناپذیر فساد و آمار و ارقام بزرگ آنها شرم‌آورتر است: نسبت دادن آنها به این یا آن جناح سیاسی. پس از افشای هر مورد از فساد مالی، مساله اصلی مطبوعات و رسانه‌های سیاسی تبدیل می‌شود به این که فرد فاسد به کدام جناح سیاسی تعلق دارد. اگر به جناح اول یا دوم تعلق دارد، آن جناح دیگر، برگ افشاگرانه‌ای به تابلو می‌کوبد تا حساب حریف را در انتخابات بعدی برسد.

موارد فساد در صف افشا ایستاده‌اند، یکی یکی پشت سر هم افشا می‌شوند و جناح‌های سیاسی هم کنار ماجرا ایستاده‌اند تا به فهرست خود علیه حریف موارد تازه‌ای بیافزایند. پس از رد شدن هر مورد از این گیت، بقیه دیگر به قوه قضائیه مربوط است. یکی دو نفر را محاکمه می‌کند و همه چیز پایان می‌پذیرد. هیچ کس نمی‌پرسد آخر این صف کی پایان پیدا می‌کند؟ حاصل به گردن این و آن انداختن چیست؟ از  این محاکمه‌ها چه حاصل؟

نسبت دادن به این و آن جناح سیاسی شرم آور است. چرا که در پرتو این منازعه، یک سوال بزرگ پنهان می‌ماند: زمینه‌ها و ترتیباتی که مانع از این سنخ فسادها می‌شود کجاست؟ آن زمینه و ترتیبات در یک کلام، همان چیزی است که در ادبیات سیاسی تحت عنوان حکومت از آن یاد می‌شود. حکومت مگر چیست؟ حکومت وجود ترتیبات و بسترهایی است که امنیت و جان و مال مردم را حفظ می‌کند. منازعات روزمره، در فضا گرد و خاک می‌پاشد تا کسی نپرسد پس حکومت کجاست؟ کم ارزش‌ترین واکنش آن است که همه چشم‌ها را به سمت قوه قضائیه بدوزیم. شک نیست که قوه قضائیه دراین زمینه نقش مهمی دارد. اما ابتدا باید حکومتی وجود داشته باشد تا یک قوه آن که قوه قضائیه است معنی دار باشد.

حاکمان وجود دارند. پرشمار هم هستند. اما حکومت داستان دیگری است. حکومت سازوکارها و ترتیباتی است که میدان عمل حاکمان را ساماندهی می‌کند. خوب مگر کشور سازمان حقوقی ندارد؟ کار سازمان حقوقی همین است که میدان عمل بازیگران سیاسی را تعیین کند. آیا مساله فقط همین است که این سازمان حقوقی اجرا نمی‌شود و همه از آن تن می‌زنند؟ نه بازهم باید یک گام به عقب تر رفت. حکومت و سازمان حقوقی آن به شرطی عمل می‌کنند که حاکمیت وجود داشته باشد.

گرد و خاک فضای سیاسی فقدان وجود حاکمیت را پشت پرده می‌برد، فقدان وجود حاکمیت نیز، سازمان حقوقی تنظیم کننده رفتارها را بی اثر می‌کند و در نتیجه حکومت معنای محصل خود را از  دست می‌دهد. در هر فسادی می‌توان به اشخاصی رسید که به این یا آن جناح تعلق دارند. اما پاسخ این سوال که چرا صف فساد این همه طولانی است، به فقدان وجود حاکمیت و حکومت به معنای اصیل آن مربوط می‌شود.

به تدریج مردم احساس می‌کنند نام‌ها دال بر هیچ واقعیتی نیستند. مهم این است که همه هستی و مال و سرنوشت آنها در دسترس انحصاری گروه معدودی است و آنها هر کاری دلشان می‌خواهد می‌کنند. تنها راهی که برایشان مانده، دعا کردن است به اینکه منصف تر باشند و چیزی دست کم برای نسل‌های بعدی بگذارند.

باید به احیای حاکمیت همت گماشت. حاکمیت تنها به شرط اعطای قدرت به مردم زنده می‌شود. وقتی حاکمیت زنده می‌شود، مردم به زندگی سیاسی به منزله پناهگاهی امن می‌نگرند. حاکمیت قلمروی بینابین ماست که همه چیز را تحت حراست مقتضیات منافع و خیر عمومی مردم می‌برد و قانون را به حریمی مقدس تبدیل می‌کند. مرزهای تعیین کننده حدود و تکالیف را با وجدان‌های فردی تحکیم می‌کند. حاکمیت همانقدر که شهروند مسئول می‌سازد به همان اندازه نیز برسازنده حاکمان محتاط در عمل و اقدام است. در پرتو حاکمیت حکومت جان می‌گیرد و مال و جان و آبروی مردم حراست می‌شود.

 تنها یک پناهگاه قابل اعتماد از این آتش جان و سرمایه سوز وجود دارد: اعطای قدرت به مردم. مردم وقتی خود عهده دار قدرت شوند، معجزه روی می‌دهد. آتش گلستان می‌شود. اما اگر همین مردم عهده دار قدرت نباشند، لاجرم خود به هیزم‌های تشدید زبانه آتش تبدیل می‌شوند. خودشان می‌سوزند و خانمان می‌سوزانند

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

یکی دیگری را گوید «ای من»

دوشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۷، ۱۰:۳۱ ق.ظ

همه ما زندگی انسانی را با هم بودن صلح آمیز و عادلانه می‌پنداریم و با همین معیار، حیات جمعی خود را از جانوران متمایز می‌کنیم. در خانواده، در میان خویشان و اقوام، در سطح محلی و در سطح ملی و بین المللی. زندگی سیاسی با چنین آرمانی یک زندگی انسانی است. اما آنچه می‌خواهیم نمی‌یابیم. رابطه ما در همه سطوح پر است از تبعیض، طرد، نادیده گرفته شدگی و ستم. به همین جهت، آسمان سیاست پر از هیاهوست، پر از فریاد و حس انتقام و میل به تغییر.

خواست با هم بودن توام با صلح و عدل، از توان دوستی کردن و عشق ورزیدن آدمی مدد می‌گیرد و فریاد برای رفع تبعیض و ستم، از توان کینه ورزیدن و نفرت. اینچنین است که زندگی سیاسی همیشه پر از عشق و نفرت است. هم عشق و هم نفرت، به زندگی روزمره تعلق دارد. به خودی خود به رابطه‌های چهره‌ به چهره و دو نفره یا چند نفره مربوط اند. اما زندگی سیاسی کانال‌هایی برای انتقال عشق و نفرت از زندگی خصوصی به زندگی عمومی حفر می‌کند و آنها را در رابطه‌های کلان و عام انسانی به کار می‌گیرد.

دوستی و عشق بنیاد حیات سیاسی است، اما بدبختانه، اغلب نیازمند گذر از تنگه‌های نفرت و خشم می‌شویم. گویی در جستجوی زندگی انسانی، همیشه خود را جانور پر از نفرت و کینه و حسد می‌یابیم. این تراژدی حیات سیاسی است. نفرت از تبعیض و ستم، همه را غافل می‌کند که آنچه این نفرت را موجه می‌کند، عشق به با هم بودن انسانی ماست. بنابراین گاهی ضرورت دارد، در میان خشم و هیاهوی عرصه سیاست و در میان شعارهایی که از عدالت و آزادی و رفع ستم سر داده می‌شود، پرچمی برافرازیم و فریاد بزنیم ای غافلان، همه چیز را به آتش نکشید. بگذارید چیزی بماند برای باهم بودن انسانی ما.

در این دیار بیش از یک صد سال است مردان و زنان برزگی برای آزادی و عدالت و رفع ستم و تبعیض میارزه کرده‌اند و جان و مال و زندگی خود را عطا کرده‌اند. پیش نام و قامت‌شان باید خم شد، اگر مرده‌اند خاک پاکشان را باید بوسید و اگر زنده‌اند دستانشان. حقیقتاً در شب‌های سیاه این دیار، صدای آشنای حقیقت بوده‌اند. اما عفلت نکنیم از شیطانی که لباس مبدل پوشیده باشد. هم نشینی همیشگی حقیقت با صدای خشم آلود و مبارزه جویانه‌ای که از عدالت و آزادی سخن می‌گوید، ممکن است لعاب نفرت بر پوست حقیقت کشانده باشد. به طوری که همواره از هر طنین نفرت انگیزی، احساس حقیقت کنیم. در نفرت ورزی‌های خود احساس حقانیت کنیم. آنگاه به نام حقیقت، به نام آزادی یا عدالت، در حال برافروختن آتشی هستیم که همه چیزمان را می‌سوزاند.

ممکن است روزی او که برای تحقق عدالت تا پای مرگ فداکاری کرده، و او که تجسم ستم‌کاری است، در ویرانه‌های هرآنچه انسانی است، دیگر موضوعی برای منازعه نیابند. هر دو پشت به هم بخوابند و بمیرند.

وقتی نفرت به سوخت اصلی حیات سیاسی تبدیل می‌شود، حکومت و اپوزیسیونش هر دو به ماشین‌های پرکار تولید نفرت تبدیل می‌شوند. نفرت تولید می‌کنند تا زنده بمانند. نفرت اما از جنس آب نیست که زندگی خلق کند، از جنس آتش است. سر را بر می‌افروزد تا رقیب وحشت کند، اما خودش را از دم می‌سوزاند بی آنکه متوجه باشد. حاصل اینکه می‌بینی هیچ دلی از عشق به انسان و یک با هم بودن انسانی نمی‌تپد. هر کس لوله تفنگ نفرت خود را به سویی نشانه رفته و شلیک می‌کند.

در این میدان، هیچ چیزی پیش نمی‌رود. حکومت در پیشبرد اراده‌اش به اعمال قدرت ناتوان‌تر و ناتوان‌تر می‌شود و می‌بینی کم کم قادر نیست خودش را هم جمع کند چه رسد به کشور را. مخالفینش را هم می‌بینی که در فهم شرایط و طرح استراتژی معنی دار ناتوان و لنگ و چرند باف می‌شوند. در چنین میدانی عشق یک سخن رمانتیک نیست، استراتژیک است. سخنی است برای احیای دوباره امکان‌های حیات سیاسی. یادآوری آنکه اعمال قدرت و یا مخالفت و مبارزه تنها هنگامی مشروع است که پیش از آن ثابت کرده باشی به راستی دل داده‌ای به امکان با هم بودن انسانی ما با یکدیگر. قطع نظر از آنکه به چه می‌اندیشیم و چه مرام و مذهبی داریم. ابتدا اثبات کنی محبت و عشقی در دلت هست آنگاه وارد میدان شوی.

دوست منتقد من (علیرضا) می‌گوید تو را به خدا عشق را دیگر به مسلخ سیاست نبر. بگذار این یکی پاک بماند. پاسخ ام این است عشق سال‌هاست، دهه‌هاست به مسلح سیاست برده شده. اما در آغوش غول نفرت. عشق بازیچه بازی بی پایان نفرت است. من تنها از امکان واژگون کردن این معادله سخن گفتم. چگونه ممکن است عشق غول شیرین برخاسته در میان ما باشد و کودک نفرت را در آغوش کشیده باشد. منتقد من خیال می‌کند من برای هزینه ندادن در عرصه سیاست از عشق سخن گفتم. در حالیکه من فکر می‌کنم برای سودآور شدن هزینه باید از عشق سخن گفت. ضمن آنکه غفلت می‌کند از این واقعیت که اگر کسی هزینه نمی‌دهد چون کسی عاشق نیست همه کاسبند. منتقد من می‌گوید «آقای کاشی یک عشق را بگذارید برای مردم بماند»، در حالیکه من فکر می‌کنم عشق پرنده‌ای است که سال‌هاست از میان مردم پر کشیده است.  

چه زمانی می‌توان انتظار داشت عشق در عرصه سیاست به غول شیرین برخاسته تبدیل شود؟ هنگامی که به قول عطار نیشابوری در تذکره اولیاء: محبت درست نشود مگر در میان دو تن، که یکی دیگری را گوید ای من.

البته نباید ساده سازی کرد و با این نصایح عارفانه در عرصه سیاست انتظار تحول داشت. روی آوری به سویه عشق در عرصه سیاست به معنای فراخوان کردن میانجی‌هایی است که با هم بودن انسانی ما را یاد آور شوند. بگذار آنکه میلیاردها یوروی این مردم را غارت می‌کند، آنکه به مردم دروغ می‌گوید، و آنکه پشت پرده در حال طراحی نقشه‌های تازه‌ علیه همزیستی صلح آمیز مردم است، به محکمه و مجازات سپرده شود. اما پیش از آن، در آتش وجدان خود بسوزد. عشق و دوستی، وجدان‌ها را در عرصه سیاست بیدار می‌کند. بگذار قانون حرمت پیدا کند. مردان سیاست، فقط بازی قدرت ندانند، جوانمرد هم باشند. بگذار دوباره میدان دار صحنه سیاست، کسانی باشند که به جد مردم را دوست دارند. از سر اشتیاق به سرنوشت مردم پای در میدان نهاده باشند. بگذار عشق فضای عمومی ما را تصفیه کند. پاک شود از کسانی که تنها به خود می‌اندیشند و هر روز در کار آلوده کردن ارزش‌های مقدس حیات عمومی‌اند.

این یادداشت، پاسخی است به «علیرضا» که تحت عنوان «در تخطئه عشق به منزله استراتژی» نوشت


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

مرد طنز و گفتگو

چهارشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۷، ۱۲:۱۷ ق.ظ



همیشه در حال گفتگوست. یا با تلفن، یا با کسانی که گردش حلقه زده‌اند. طنز، نمک کلام اوست. حتی ساختار تحلیل‌های جدی او نیز، گاهی طنزآمیزند. گفتگو و طنز، خلاصه وجود اجتماعی اوست. برجستگی این دو خصیصه در او که همه بر احساس مسئولیت اجتماعی اش، اذعان دارند، تامل برانگیز است. شاید نشانه‌ای برای نحو برون رفت از روزگار امروز بتوان یافت.


دانشگاهی است؟ دانشگاهیان برایش پشت چشم نازک می‌کنند: در چشم‌شان به اندازه کافی دانشگاهی نیست. به جای انتشار مقالات و کتاب‌های سترگ، مرتب در محافل سیاسی دیده می‌شود. فعال سیاسی است؟ سیاسیون هم برایش پشت چشم نازک می‌کنند: گاهی کمتر از آنچه انتظار دارند، مواضع تیز و رادیکال دارد. روشنفکر است؟ روشنفکرها، او را حکومتی می‌خوانند و زخم زبان می‌زنند. حکومتی است؟ حکومتی‌ها هم او را روشنفکر و دانشگاهی می‌خوانند. در جلسات مشاوره با وزرا و رئیس جمهور حاضر است، در میزگردهایی با چهره‌های گاه میانه یا حتی راست حاضر شده است. در محافل ملی مذهبی حاضر می‌شود. در دفتر بنیاد شریعتی رفت و آمد دارد. همه جا هست، و در همه جا خودی است. معلوم نیست دقیقاً چه نامی دارد. اصلاح طلب است، اما هیچوقت با گذشته خود تسویه حساب نکرده است. به دوستان چریک پیش از انقلابش به دیده احترام می‌نگرد. از انقلاب قویا دفاع می‌کند. اصلاح طلب شناخته شده‌ای است از مشاورین اصلی محمد خاتمی. رفیق و یار غار دکتر سروش بوده است. اما هیچوقت یک ذره هم از عمق اعتقادش به دکتر شریعتی نکاسته است. بالاخره نفهمیدم میان روایت انقلابی دکتر شریعتی از اسلام، و نقد عبدالکریم سروش و مصطفی ملکیان به فهم ایدئولوژیک از دین کجا می‌ایستد. نمی‌دانم چطور از روایت دکتر شریعتی، اصلاح طلبی استخراج می‌کند. انگار نه انگار که وقت تسویه حساب است. او با هیچ چیز تسویه حساب نمی‌کند از هیچ چیز توبه نمی‌کند.  

به جای حضور در نام‌ها، در فاصله میان نام‌ها حاضر است. بیشتر ساکن مرزهاست. به جای حضور تمام عیار در اقلیم‌های شناخته شده دانشگاه و سیاست و دین و انقلاب و اصلاح و روشنفکری و کنشگری، در مرزهای میان این اقالیم پرسه می‌زند. عجیب است این است که به نحو شگرفی اعتماد برانگیز است. حضور متکثر و زندگی در حاشیه اقالیم متعدد، نباید از او تصویری قابل اعتماد تولید کند، اما او اعتماد برانگیز است. قابل اتکاست.

از میان این همه فکر فلسفی و اجتماعی و سیاسی، هادی خانیکی تنها گفتگو را اختیار کرده است. از همه چیز سخن می‌گوید، اما محور پیوند دهنده این همه در قاموس او گفتگوست. همه چیز را از زاویه گفتگو می‌نگرد و به همه مفاهیم از این حیث که به چه کار پیشبرد گفتگو می‌آیند. در فضایی که همه چیز در جدال و بدگمانی و توطئه و خودپرستی و تهمت و بهتان می‌گذرد معلوم نیست چرا دلش همچنان به گفتگو خوش است و دست از آن بر نمی‌دارد. مرد گفتگو اما، به شدت کلامش با طنز در آمیخته است. طنز با گفتگو چه نسبتی دارد؟ این دو چگونه در او درآمیخته‌اند و از او چه ساخته‌اند؟

 

2

همه چیز را در ایران دو سه دهه اخیر در پرتو احساس جمعی شکست باید فهم کرد. شکست در تحقق خواست‌ها و آرمان‌های یک انقلاب بزرگ. آنها که انقلاب کرده‌اند بعد از واژگونی نظام مستقر، انتظار داشتند فقر، ظلم، استبداد و عدالت، از آسمان فرود آید. اما داستان اصولاً داستانی دیگر بود. دو سه سالی و شاید کمی بیش از یک دهه صبر کردند اما چرخ روزگار به سویی دیگر می‌چرخید. چنین بود که احساس شکست به تدریج بر روح و روان مردم مستولی شد. احساس شکست نه، احساس نیرنگ، اغواشدگی و فریب.

همه سرمایه‌های جمعی و تاریخی‌شان را به میان آورده بودند. دین‌شان را، فرهنگ‌شان را، اسطوره‌های ملی و مذهبی‌شان را، اخلاق و غرور ملی شان را، آرزوهای نسل‌های پیشین را، خاطراتشان را، مواریث جمعی‌شان را، خرد فردی و جمعی‌شان را، زندگی‌شان را، جوانی‌شان را و همه احساسات و عواطف گرمشان را. در یک کلام، آنها همه جهان مشترک‌شان را به صحنه آورده بودند و حال با احساس اغواشدگی، به جهان مشترک شان به دیده ترس و تردید می‌نگریستند. دیگر از آن پس، همه چیز به تدریج طعم تلخ نیرنگ پیدا می‌کرد. حتی خداوند که مقدس ترین نام است و متعالی‌ترین وجود این عالم.

جهان مشترک اقامت‌گاه امن زندگی در این عالم است. جهان مشترک است که آدمیان را در این عالم مقیم می‌کند، دیوارهای این عالم را مستحکم می‌کند و سقف این عالم را سقف اطمینان و امید. جهان مشترک است که به آدمیان احساس تشخص می‌بخشد، احساس آزادی را با امنیت توام می‌کند و افق‌های فردا را گشوده می‌نماید. احساس اغوا شدگی از سوی مواریث جهان مشترک، بزرگ‌ترین بلای روزگار ما طی سه چهار دهه اخیر بوده است.

این دوره مردم و دولتمردان خود را تولید کرده است. مردم به تدریج آموختند کلاه خودشان را بچسبند. فکر کردند از زندگی باید تا می‌توانند بکنند. لذت و کیف فردی دائر مدار عالم و آدم شد. همه ماشین‌های سیر ناشدنی مصرف شدند. زندگی به صحنه پرشتاب رقابت برای موفقیت‌های شخصی تبدیل شد. مردم نفس نفس زدند تا از دیگری در زندگی عقب نمانند. چهره آدم‌ها و خانه‌ها و خیابان‌ها و شهرها، طی یک دهه به کلی دگرگون شد. مردم به دهان‌های گشوده طلب و خواست تبدیل شدند. البته معلوم است همگان کامیاب نبودند. دهان‌های اکثر مردم همینطور گشوده و خالی ماند. پر شد از حسرت و حسادت و کینه و خشم. اما اقلی بردند و خوردند و چاق شدند و خندیدند.

دولتمردان، مردمی ترین دولتمردان جهان بودند. درست مثل مردم چسیبده بودند به کلاه خودشان. درست مثل مردم، زندگی را صحنه پرشتاب رقابت برای موفقیت شخصی پنداشتند. فقط این تفاوت برزگ را داشتند که برای رقابت وضع متفاوتی با مردم داشتند. نقطه آغاز دویدنشان کیلومترها جلوتر بود. آنها در این زندگی سراسر مسابقه و رقابت، همیشه برنده بودند. شاید به همین خاطر، متدین‌تر بودند. خدا را بیش از مردم سپاس می‌گذاشتند،  امیدوار تر بودند، دلگرم‌تر بودند به فردای انقلاب.

روز و روزگار ویرانی جهان مشترک بود. همه در کار انتقام گرفتن از جهان مشترک بودند. فرد به اسطوره مقدس این روزگار تبدیل شد. اصلی ترین رسالت کلام و هنر و فکر، رفت و روب قطعه‌های شکسته میراث مشترک در میادین شهر بود. دین و اخلاق و آرمان‌های مشترک جمعی، هنوز در میادین شهر باقی بود. مردم به دیده تردید به آنها می‌نگریستند. ولی در همان حال وجود آنها در جهان مصرف و خودپرستی و رقابت ناسازه زشتی در خیابان‌های شهر ساخته بود. آنها مثل قطعات سنگی در دست و پای مردم پراکنده بودند و گاهی کسانی را در میدان رقابت به زمین می‌کوبیدند. مزاحم بودند. لازم بود این بقایا جمع آوری شود. خرد در این دوره اقتضا می‌کرد مثل کلنگ و بیل عمل کند برای جمع آوری بقایای هر چه میراث جهان مشترک است. کم و بیش موفق هم شدند.

 

3

در این میان، هادی خانیکی نه روشنفکر است، نه سیاست مدار، نه آکادمیسین و نه هیچ نام شناخته دیگری. جعبه جادویی دارد و با آن در میان ویرانه‌ها می‌چرخد و تلاش می‌کند جهان مشترکی تازه بیافریند. در جعبه جادوی هادی خانیکی نه کلام، نه سخنان مطنطن، بلکه تنها طنز و گفتگوست. طنز هادی خانیکی به کار افشای ریای ساختاری جهان بی بنیاد ما می‌آید. هنگامی که دانشگاه پر کبکبه است، و فضای سیاسی پر مدعا، دین در هاله قدسی نشسته و اخلاق ترازو در دست و عبوس از راه رسیده، طنزش ناخواسته گل می‌کند. خنده‌اش روایتگر چنته‌های خالی است، نشانگر آنکه همه در حال ایفای نقش‌اند. او قادر است با طنز خود، سویه آلوده به نفاق هر یک را پدیدار کند. اما در همان حال، طنز هادی خانیکی وضعیت سوژه‌های از حال رفته و ناامید و دنیا گسیخته را شالوده شکنی می‌کند. به فرد از جهان گسیخته نشان دهد که چندان هم که خیال می‌کند امور و شخصیت‌ها و موقعیت‌ها چندان هم تو خالی نیستند. فرصت‌های ناچیز را چیز می‌کند، و روزنه‌های باریک را گشوده می‌نمایاند. طنز هادی خانیکی سویه خالی لیوان را به مدعی پر مدعا نشان می‌دهد و سویه پر لیوان را به از دنیا بریده ناامید.  

طنز هادی خانیکی از سنخ شالوده شکنی‌هایی نیست که همه چیز را بی اعتبار می‌کند و خواننده خود را در میدانی از هستی‌های پوک رها می‌کند. دقیقاً همان طنز می‌تواند در جهانی که همه چیز مثل همه چیز می‌نماید و معناها از دست رفته به نظر می‌رسند، روزنه‌های امید بگشاید. سویه‌های باریک تعالی و شکوه را در میدانی از ویرانی‌های شگرف برجسته کند. او همانقدر سازه‌های ریاکارانه مدعی شکوه را به سخره می‌گیرد، که احساس ویرانی و شکست و پایان را.

 گفتگو پس از طنز نقش آفرینی می‌کند. طنزش در کار نشان دادن نیمه خالی لیوان است به مدعی و نیمه پر لیوان به از جهان گسیخته ناامید. در پرتو این طنز مدعیان از برج افتاده و از راه ماندگان، سرکوب کنندگان و قربانیان، می‌توانند یکدیگر را  ببینند و با هم به گفتگو بنشینند. گفتگو کنند و همان گفتگوست که به کار ساختن یا بازآفریدن جهان مشترک تازه می‌آید. گفتگو پیش نیاز تحقق خود را طنز یافته است. او با طنز خود، افراد را به بازیابی خود و نقطه ضعف‌ و قوت خود فرا می‌خواند. رهیافتی انتقادی که حاصل اش، تولد سوژه مستعد گشودگی بر دیگری است.

از کلام و رفتارش طنز و گفتگو همزمان  می‌بارد. وقتی در باره خودش حرف می‌زند، هم چریک است، هم دانشگاهی است، هم سیاستمدار و هم روشنفکر. گویی هنوز ممکن است از جیب کت‌اش اسلحه کمری دوران جوانی‌اش به زمین پرتاب شود، درست همان وقت که در حال گفتگو با مشاور رئیس جمهور است، کلامش طنین دکتر شریعتی دارد وقتی روایت دکتر سروش از دین را نقل می‌کند. به نظر وضعیت طنز آمیزی می‌رسد. در طوفان این سال‌های مدید، او همه جا بوده، با همه کسان، اما از هیچ چیز توبه نکرده است. همه همزمان در درون او حاضرند و با یکدیگر رویارو نشسته‌اند. انگار نه انگار باید به سازه‌ها و ناسازه‌های این وضعیت‌های متعارض بیاندیشد. اصلا انگار  نه انگار باید در کسوتی بنشیند که همگان بتوانند درست جای او را تعریف کنند. با هیچ کس مرز بندی روشنی ندارد. هیچ وقت نمی‌فهمی دقیقاً نقطه اختلاف او با جریان‌های فکری و سیاسی متعدد چیست. فقط به نقطه‌های میانی و امکان‌های بینابین مرزها اشاره می‌کند. اگر تعجب کنی و باور نکنی، واکنشش فقط خنده است و یکی دو نکته طنز امیز. خوب که نگاه می‌کنی در می‌یابی غافل نیست از نقاط اختلاف، اما طرح و حل آنها را به گفتگو وانهاده است.

خانیکی به کار بازسازی جهان مشترک از دست رفته می‌آید. با تماشای او می‌توان به بسترهای اولیه بازسازی جهان مشترک اندیشید. همه قطعات خرد شده جهان مشترک را باید دوباره در میدان شهر جمع کرد.  به همه باوراند که همگان مجرمند. مردم و دولتمردان و روشنفکران، همه در ویرانی یک جهان مشترک زندگی همداستان بوده‌اند. با این همه آنها را دلداری داد از این حیث که آن جهان مشترک کاستی‌های بنیادین داشته است. شاید ویرانی ان جهان مشترک، ناگزیر بوده است. اما حال زمان زمان بازآفرینی یک جهان مشترک تازه است. جهانی که به هیچ رو ما را بی نیاز از قطعات بازمانده جهان مشترک پیشین نمی‌کند.

 

متن ایراد شده در شب‌ خانیکی از سری شب‌های بخارا که امروز سه شنبه چهاردهم اسفند ماه سال نود و هفت، در کتابخانه ملی ایران برگزار شد

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

عشق به مثابه استراتژی

يكشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۷، ۱۱:۰۶ ق.ظ

از دیدن عکس تازه میرحسین موسوی در فضای مجازی دلم گرفت. اما بیش از آن، خواندن کامنت‌هایی که به وفور ذیل این عکس نوشته شده دلگیر کننده است. کسانی های های گریسته‌اند، کسانی لعنت و نفرین فرستاده‌اند، کسانی توهین کرده‌اند و فحش داده‌اند، کسانی میرحسین و همسرش را تمسخر کرده‌اند و بیشترین توهین‌ها را نثارشان کرده‌اند، کسانی گفته‌اند که این‌ها همه مثل هم‌اند، و ....آنچه در این همه نبود، شور و امید بود و چشم اندازی به فردا. گویی سن و سال و وضعیت میرحسین، دوست دارانش را دیگر متوجه یک روز موعود نمی‌کند. با خودم اندیشیدم، تصویر را با تصویر دیگر مردان سیاسی در ایران جا به جا کنیم. از درون تا بیرون نظام. از درون کشور تا خارج از کشور. کدام تصویر هست که مردم با دیدنش به یاد یک فردای امیدبخش بیافتند؟ تصویر کدام مرد سیاسی، گشاینده چشم اندازی به فرداست؟

این وضعیت حاصل الگوی عملی است که تنها یاد گرفته افراد را از دایره خود‌ی‌ها بیرون بگذارد. ساکنان قطاری هستیم که هر از چندی به یک کوپه حمله می‌شود و ساکنانش از قطار به بیرون پرتاب می‌شوند. یکبار حتی یکبار هم نشده قطار بایستد و یک بیرون ایستاده را صدا کند و سوار کند. هر بار به نامی کسانی باید پیاده ‌شوند. گویی این قطار فقط بدگمانی و نفرت حمل می‌کند و سرانجام باید شاهد روزی باشیم که دیگر کسی ساکن قطار نیست اما همه جای قطار پر از دود سرگردان نفرت و انزجار است. بیرون پرتاب شدگان نیز،  هر یک در بیابانی پرتاب شده‌اند کسی کسی را نمی‌بیند و کسی صدای کسی را نمی‌شنود

روزی روزگاری نفرت یک استراتژی سیاسی بود. نفرت و مرز کشیدن با دیگری، سوژه‌های مسئول و فعال خلق می‌کرد. مردان جسور و شجاعی که از زندگی روزمره دست می‌شستند و رفتارهای جسورانه می‌کردند امید می‌آفریدند. آنها که زبانی تند و جسور داشتند، آنها که سلاح به دست می‌گرفتند و ترور می‌کردند؛ آنها که شکنجه می‌شدند و تاب می‌آوردند و تا سر حد مرگ تسلیم نمی‌شدند. اینها امیدآفرینان عرصه سیاسی بودند. با همین توش و توان دهه‌هاست زندگی کرده‌ایم اما گویی این استراتژی سال‌های سال است دیگر توان ندارد. این استراتژی هر روز بیشتر دست مان را تنگ می‌کند، روحمان را سرگشته می‌کند و مغزهامان را از گشودن راه‌های تازه خالی.

مرد هوشیار سیاسی، باید بداند میدان عمل تغییر کرده است. تنها عشق، دوستی، همدلی، صبوری می‌تواند در صحنه امید بیافریند. چه گفتم؟ مرد؟ شاید دوران مردان سپری شده باشد این بار زنان باید میان دار صحنه باشند. شاید عرصه سیاسی ایران، این بار نیازمند صدا و چهره زنانه است. همانطور که در خانه روزهای عسرت را با شکیبایی به روزهای امید تبدیل می‌کنند این بار باید در خانه بزرگ‌تر ظاهر شوند. از در و دیوار شهر، کینه‌های ماسیده از خوی مردانه را بزدایند. به چشم‌های زهرا رهنورد بنگرید. هنوز زنده است و جستجوگر چشم‌اندازهای تازه.


برای اینجا و اکنون ما، عشق سخن رمانتیک در عرصه سیاسی نیست. یک استراتژی است. توان دوست داشتن نیروی امید خلق می‌کند. شاید ضروری باشد مناسکی تازه با مضمون دوست داشتن دیگری خلق و ابداع کنیم. مناسکی که در آن، هر کدام خود را به پرسش می‌گیرد و به دیگری دل می‌بندد. نفرت سترون مان کرده‌است. تنها عشق چشمه‌های زایشگر را زنده می‌کند.

@javadkashi


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

از جنس آب است

چهارشنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۷، ۱۰:۲۰ ق.ظ

غم ساختمان حسینه بیشتر از غم سوگواران بود. درهای حسینیه بسته بود و مردم پشت درهای بسته در هوای آزارنده سرد، بر بدن پوران شریعت رضوی نماز ‌می‌خواندند. انگار کسی میان سوگواران و ساختمان حسینیه ایستاده بود و فریاد می‌زد، دیگر شما را به این ساختمان راه نیست، حتی اگر مرده باشید. مردم پذیرفته بودند و آرام بودند اما حسینیه انگار نه.


برای یک ناظر بی طرف هیچ چیز قابل درک نبود. بهمن ماه بود و چهلمین سالگرد پیروزی انقلاب. مگر علی شریعتی همان نبود که می‌گفتند در ظهور انقلاب نقش داشته است؟ مگر هم او نبود که از امت و امامت گفته بود؟ او همان است که وقتی نظام می‌خواهد مدعی داشتن روشنفکران متعلق به خود باشد، کسانی یکباره از زمین سبز می‌شوند که مثل او حرف می‌زنند و تلاش می‌کنند یک علی شریعتی وفادار به نظام باشند. مگر او همان نیست که روشنفکران منتقد نظام، برای نقد نظام، به نقد او می‌پردازند؟ مگر او همان نیست که می‌گویند ایدئولوژی خلق کرده است و اسلام را از انزوا به عرصه سیاست کشانده است. اینها که همه می‌توانند در خدمت نظام باشند. او هرکاری کرد، در همین حسینیه کرد و اینک این همسر اوست که از دنیا رفته است و این جماعت سوگوارانش. صحنه اما حکایت از یک نفرت عمیق داشت. کسی انگار فریاد می‌زد بروید حتی مردگانتان هم دیگر در حسینه ارشاد راه ندارند.

نظام از منظومه آموزه‌های دکتر علی شریعتی گزاره‌های متعددی استخراج کرده است، اما از کلیت او به شدت می‌پرهیزد. سازمان مجاهدین هم همین رفتار را با شریعتی کرد. جملاتی از او را برگزید اما هیکل و تن کامل او و آراء اش را به کلی بیرون در گذاشت. دکتر شریعتی متهم به ایدئولوژیک کردن دین است، اما معلوم نیست چرا هیچ صورت بندی سازمان یافته به او تکیه نمی‌کند و به شدت از او می‌پرهیزد. دوست دارنش هم اگر گرد هم جمع شده باشند، هیچ گاه به یک سازماندهی منسجم نرسیدند، حلقه شان به حلقه بحث و جدل و منازعه فکری تبدیل شد.

سازماندهی های منسجم اعم از حکومتی یا معارضان، به فرد رام نیازمندند. فرد رام فرمان پذیر است. یک شیء خوب برای یک تبلیغات سازمان یافته و فشرده است. دستگاه‌های تبلیغاتی نظام برای چنین فردی تلاش می‌کنند. جوانان کشور هم اگر پذیرا  نبودند و به فرد مطلوب و رام تبدیل نشدند، باکی نیست، اگر هم زور و هم پول در اختیار داشته باشی، آنکه نپذیرفت، ناگزیر می‌شود از سر ناچاری تظاهر کند که پذیرفته است. اگر راضی به پذیرش متظاهرانه هم نشد، باز هم باکی نیست. تبدیل می‌شود به یک فرد لخت، رانده شده، بی جایگاه و بی نام. شاید به الگوی یک زندگی لذت طلبانه بی هدف تسلیم ‌شود، آنهم اگر نشد، دمش را روی کولش می‌گذارد و از کشور خارج می‌شود. البته یک گزینه دیگر هم دارد: می‌تواند از صبح تا شب سخنان روشنفکرانه بگوید اما هیچ کس نفهمد دقیقاً چه می‌گوید. هیچ کس از سخنانش آزار نبیند. اما شکوه کلمات و جملاتش همه را تحت تاثیر قرار دهد. تبدیل شود به یک تنگ بلور قیمتی که روی طاقچه نهاده‌اند. بی دین هم اگر شود که نور علی نور است. اصولاً هر چه خواست بگوید ضرری به جایی نمی‌زند.  

فردی که در پرتو نظام فکری شریعتی زاده می‌شود، به احتمال زیاد مسلمان هست، شیعه هست، ایدئولوژیک هم حتی هست، اما معلوم نیست چرا مزاحم است. فردی که در پرتو آراء او زاده می‌شود نظم آهنین نمی‌پذیرد اما مسئول است، به این معنا که بر حیثیت نظم‌های آهنین شده زبان تیز دارد. شریعتی اجازه نمی‌دهد سنگ روی سنگ سازماندهی‌های میلیتاریزه شده بند شود. میراث شریعتی اصولاً از جنس چسب نیست از جنس آب است. در همه درزها نفوذ می‌کند و همه چیز در پرتو آنچه او به میراث نهاده خیس می‌خورد و وا می‌رود.

 شربعتی فرد را به یک جستجو گر مدام تبدیل می‌کند. نه از سنخ جستجوگری های آکادمیک. از آنها که مرتب به این کتاب و آن کتاب سرک می‌کشند. بلکه به یک جستجوگر ناآرام که زندگی را عرصه بی پایان جستجوی ناکام تجربه می‌کند. فرد زخمی تولید می‌کند. در جان و دلش دردی عمیق می‌نشاند و قرار از او می‌ستاند. یک فرد فعال و تلاشگر در عرصه اجتماعی  و سیاسی خلق می‌کند اما معلوم نیست چگونه در همان حال، یک تنهایی عمیق در دل و جانش می‌نشاند. منظومه و کلیت فکری شریعتی، تنهایی‌های در اجتماع می‌آفریند و این برای سازماندهی‌های متمرکز معجون شگفتی است. نه جذبت می‌شود و نه رهایت می‌کند.

حق با اوست که فریاد می‌زد، بروید حتی مردگانتان هم دیگر در این ساختمان راه ندارند. اما چه باید کرد مردم هم بپذیرند ساختمان نمی‌پذیرد.  

@javadkashi


  • محمد حواد غلامرضاکاشی