زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

بی وفایی نکن

چهارشنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۴۷ ق.ظ

بگذار ما هنوز هم صدای باد و باران و رود و ترنم پرندگان را با زندگی بیامیزیم. تو نباشی، زندگی از این هم تباه‌تر است که می‌بینی. تو شاید آخرین امکان برای بالاتر نشستن از این میدان آشوبناک شرارت‌ و زوال باشی.

تو آخرین یادگاری. اگر نباشی، کوچه‌های این شهر بیش از این تاریک است. تو مثل آن تنها برگی که بر شاخه‌‌ درخت پشت پنجره باقی مانده است. اگر تو نباشی دیگر باید به فریب رو بیاوریم. با تصویری نقاشی شده از روزگار تو سر کنیم.

ببین، در و دیوار فروریخته‌اند. مثل زلزله‌ زدگانیم. سکوت تو، رعب این زلزله را هزار بار هزار بار، بیش از این می‌کند که هست.  

کاش می‌شد، عمرمان را در کاسه‌ای می‌ریختیم کنار دیوار خانه تو صف می‌کشیدیم. 

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

عمودی برای یک خیمه فروریخته

پنجشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۵، ۱۰:۲۳ ق.ظ

ما همه پذیرفته‌ایم که در موقعیت‌های اضطراری، مردم ناهنجارند بنابراین ناهنجاری‌شان را تحمل می‌کنیم و منتظر می‌مانیم تا وضعیت عادی شود و مردم مهربان شوند، دوباره اخلاقی باشند، به هم کمک کنند و ...

وضعیت‌های اضطراری مثل طوفان و سیل و زلزله، ناگهانی می‌آیند و در مدت زمانی کوتاه می‌گذرند. اما وضعیت‌های اضطراری اگر سال‌ها و دهه‌ها به طول بیانجامد، آنگاه زندگی در وضعیت اضطراری به طبیعت ثانوی مردم تبدیل می‌شود. مردم به گرگ و روباه تبدیل می‌شوند و مرتب وضعیت‌های اضطراری خلق می‌کنند. 

عماد اما در فیلم فروشنده اصغرفرهادی، در طوفان انتخاب اخلاقی می‌کند. 

فیلم با تصویر هولناک فروریزی تدریجی یک ساختمان آغاز می‌شود. شیشه‌ها ترک می‌خورند، سقف‌ها در حال فروریزی است. صداهای هولناک از این سو و آن سو به گوش می‌رسند. آنجا که سکونت و آرامش شبانگاهی را امکان پذیر می‌کرد، حال در مخاطره تبدیل شدن به یک آوار بزرگ است. آواری بر سر همه ساکنان تباهی که زندگی را به آوردگاه کسب بیشترین سود فردی در کمترین زمان تبدیل کرده‌اند. 

ساختمان در خطر فروریختن است به دلیل وجود بولدوزی که کنار ساختمان با خاطری آسوده در حال خاکبرداری است. طنز مسخره و تراژیکی که آیینه تمام نمای زندگی ماست. 

وحشت مرگ همه را بی قرار کرده است. همه می‌دوند، سراسیمه جان خود را برداشته‌اند و می‌گریزند. در این شرایط هولناک تنها عماد است که حاضر می‌شود به فریاد مادری توجه کند و تن ناتوان جوان معلولش را به دوش بکشد و از مهلکه سالم به در برد. او قهرمان انتخاب اخلاقی در وضعیت‌های اضطراری است. 

ساختمان رو به ویرانی، تمثیلی از جامعه رو به ویرانی است. ارزش‌های اجتماعی فروریخته‌اند. دروغ در همه جا جاری است. سنگ‌ها بر سنگ‌ها می‌لغزند و از جامعه‌ای رو به انحلال و فروپاشی خبر می‌دهند. 

فرهادی در جدایی نادر از سیمین، نشان داده بود که دروغ در یک جامعه منحط و رو به زوال، به یک ضرورت گریزناپذیر برای تداوم زندگی تبدیل شده است. همه به ناچار تن به دروغ دادند. آن اثر، تصویرگر حضور سراسری انحطاط و دروغ بود. همانقدر که افشاگر و منتقد بود، می‌توانست توجیه گر نیز تلقی شود. حال که همه دروغ می‌گویند، پس چاره‌ای جز دروغ نیست. 

شخصیت‌هایش زنده بودند و زندگی می‌کردند چون دروغ می‌گفتند. 

فرهادی در جدایی نادر از سیمین، اثری مشابه با سگ کشی بیضایی عرضه کرده بود. بغض می‌کردی اما به تراژدی زندگی توام با دروغ و تزویر خود ادامه می‌دادی. 

فروشنده اما قهرمان دارد. از امکان انتخاب اخلاقی در بستر طوفان و زلزله و خطر مرگ خبر می‌دهد. 

در وضعیتی که همه چیز در حال فروریزی است، همه فروشنده‌اند. همه چیز کالاست. همه جا بازار است. حتی تجاوز نیز قیمتی دارد. پولش را که بدهی وجدانت آسوده می‌شود. اگر کالایی که در دل طوفان به دامنت افتاده ناموس یک زندگی است، چندان دل غمین مدار. هر چه در جیب داری بیرون بیاور و بگذار و با خیال آسوده به زندگی بازگرد. 

فروشنده از حضور همه جایی شر خبر می‌دهد. همه در آتش‌اند اما نه مثل ابراهیم که آتش را گلستان کرد، بلکه همانند شیاطینی که در دل آتش شاد و براق و تیزند با گوش‌های شنوا و چشم‌های بینا. 

شیطان و شرور، و در عین حال مبتذل و حقیر و فقیر و بدبخت. 

رعنا زن معصوم مورد تجاوز قرار گرفته، از کینه تهی است. خالی از حس انتقام است. دنبال حل مخاصمه‌هاست. در جستجوی یک زندگی مسالمت جویانه. فراموشی را راز سعادت می‌داند. راست هم می‌گوید، با خروج خود از بازی کثیف و آلوده و فاسد این دنیای تلخ، تلاش می‌کند بیشترین امکان خرسندی فردی را برای خود و همسرش دست و پا کند. آنچه برایش مهم است مخفی بودن ماجراست. بگذار هیج کس نفهمد با او چه کرده‌اند او هم هیچ چیز را به روی هیچ کس نخواهد آورد. 

عماد اما نمی‌توانست. نمی‌توانست فراموش کند. دلش پر از کینه بود. کینه سراپای او را پر کرده بود. چنان که منطق بازی و صحنه نمایش تاتر را بر هم ‌زد و پرده نمایش را پاره ‌کرد تا امکانی برای رویت واقعیت فراهم کند. می‌خواست منطق بازی را به سنگ واقعیت بکوبد، در حالیکه همه منطق واقع زندگی را به تاتر و نمایش و الگوهای هزار رنگ بازنمایی بدل کرده‌اند. 

عماد احساس نمی‌کرد با وضعیت طبیعی و جنگ گرگ‌ها مواجه است. احساس می‌کرد با وضعیتی مواجه است که همه گاوند. حیوانات بی گناه و شاخدار، و زندگی جمعی بیشتر به یک طویله جمعی تبدیل شده است. تنها عماد می‌توانست بوی تعفن پهن را از همه جا احساس کند. 

عماد با این همه احساس کینه و انزجار، چه باید می‌کرد؟ سه راه پیش روی او گشوده بود. اول همراه شدن با همسرش. فراموش کند و دل بسپارد به همان روال کار روزمره‌اش. لابد بعضی تماشاگران تمجید می‌کردند. در مقایسه با الگوی سنتی مرد غیرتی، او را می‌ستودند که در مقابل خشونت دست به خشونت نبرده است و نمی‌خواهد بخشی از زنجیره خشونت باشد. عماد اما آتش کینه رهایش نمی‌کرد. کینه او را از مسیر عادی زندگی خارج کرده بود. بر غیرت مردانه‌اش غلبه کرده بود، اما دیگر روال ساده زندگی به شیوه پیشین را برنمی‌تابید. گاهی همینطور کسانی از صورت متعارف زندگی فاصله می‌گیرند و به حاملان پیامی مقدس تبدیل می‌شوند. 

راه دوم، الگوی فیلم فارسی‌های دهه چهل و پنجاه بود. گلویش را با کارد بدرد و نشان دهد که به راستی مرد است. به دام افتادن پیرمرد در یک خانه خالی، در وهله نخست این انتظار را ایجاد می‌کرد. عماد می‌توانست با یک چاقوی تیز به او حمله ور شود و فیلم با صحنه‌ای از قدم زدن عماد در خیابان تمام شود در حالیکه به سنگینی قدم بر می‌دارد و احساس غرور می‌کند. اما عماد گویی به گشودن دریچه‌ای برای خروج از این وضعیت تباه دعوت شده بود. انتقام از سر غیرت مردانه، چیزی را در این بازی تغییر نمی‌داد. 

عماد، راه دیگری برگزید. به نظر می‌رسید تصمیم گرفته آبروی  او را نزد زن و فرزند و اقوامش ببرد. اما سرانجام چنین نکرد. در یک اتاق دربسته، خودش را در مقابل خودش قرار داد. کاری که تنها با یک ضربه محکم سیلی امکان پذیر بود. گویی یک وجدان خاموش را بیدار کرده باشد. همه حقارت او را پیش چشمش زنده کرد. امکان مشاهده و تجربه هستی پر از رذالت و پستی‌اش را امکان پذیر کرد. 

این درست همان چیزی است که در دنیای رو به فروریزی و زوال پیرامونش امکان پذیر نبود. دقیقا به همین جهت نیز جهان پیرامون، رو به زوال بود. 

به قول کانت، آنچه آدمیان را بر حیوانات برتری می‌بخشد، امکان فاصله گرفتن، و صدور حکم و قضاوت نسبت به امور است. وقتی دروغ و انحطاط اخلاقی به یک عرف عام تبدیل می‌شود فاصله گیری ناممکن است و پیش از همه فاصله گیری از خویش. خویشتن از دست می‌رود و آدمی به برگی در دست طوفان و باد شرارت تبدیل می‌شود. 

عماد تنها امکان دیدن را فراهم کرد. دیدار با خویشتن و مرداب رذالتی که در آن فرورفته است.  

سیلی محکمی که به گوش آن گاو نگون بخت کوبیده شد، گویی خود انسانی سرکوب شده‌اش را فراخون کرد. او اینک نه رو در روی عماد بود، نه رو در روی زن تجاوز شده و نه رو در روی زن و فرزندانش. تنها رو در رو با خودش بود. 

عماد نه فراموش کرد و نه انتقام گرفت. او تصمیم گرفت رذالت را به صحنه بیاورد. رویت پذیر کند. رویت پذیر کردن رذالت و خارج کردنش از یک امر متعارف آوردگاه مهمی بود که عماد رسالت آن را برعهده گرفت. 

فیلم با چشمان خسته و ناامید عماد پایان گرفت. اگر امکانی برای دوباره برقرار کردن خیمه فروریخته باشد، همان تصمیم عماد است. 

ما همه نیازمند سیلی  عمادیم. کجاست سیلی زننده‌ای که از خواب رذالت بیدارمان کند. 

جناب فرهادی دستتان درد نکند. خواب از چشم من ربودید.


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

مترو و مسافران منتظر

شنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۳۹ ق.ظ

در سالن مترو، همه منتظرند. قطار از راه که می‌رسد، همه در فکر آنکه جایی برای نشستن بیابند. تصادفاً یک صندلی خالی می‌شود، چشم‌های فراوانی با شهوت به آن می‌نگرند. سرانجام بخت یار کسی خواهد بود.

انبوه مسافرانی که در هم فشرده‌اند، منتظر خالی شدن صندلی‌ها هستند. گاهی جایگیری‌ها، به نحوی است که هنگام خالی شدن یک صندلی شانس بیشتری برای نشستن داشته باشند. آنها که در سودای نشستن هستند، میدانی از صندلی‌ها را رصد می‌کنند.

هنگامی که فرصتی برای نشستن پیدا می‌کنم، سرم را در کتابی فرومی‌کنم یا به متنی در گوشی موبایلم خیره می‌شوم. اما به ندرت ممکن است یکی دو خط بیشتر بخوانم. بقیه‌اش نمایش است. نمایش خواندن، برای توضیح فرصتی است که برای نشستن به دست آورده‌ام. گویی برای آنها توضیح می‌دهم که اگر جایم را به شما نمی‌دهم، به این دلیل است که کار دارم و تنها با نشستن می‌توانم به کارم برسم.

با اینهمه گوش چشمی هم به بهبود وضعیت خود دارم. جایی اگر برای نشستن بهتر از جای موجود باشد از دست نمی‌دهم.

از راه رسیدن پیرمرد ناتوان یا زنی که بچه‌ای به همراه دارد یا مسافری که بار سنگینی در دست دارد، همه چیز را به هم می‌ریزد. بخصوص اگر درست بالای سر تو بایستند. آنگاه ناچاری برخیزی و این فرصت را از دست بدهی. با کراهت برمی‌خیزی اما در عین حال از این رفتار اخلاقی خود متشکری. رضایت داری چون فکر می‌کنی دیگران از تو دریافتی اخلاقی پیدا کرده‌اند. می‌ایستی و با مسافران انبوهی همراه می‌شوی که با شهوت در انتظار خالی شدن صندلی هستند.

سفر با مترو حد اکثر نیم ساعت یا چهل و پنج دقیقه طول می‌کشد. اما این زمان کوتاه گاهی صورت صریح و ساده و رویت پذیر زندگی ما در مدت زمان طولانی است.

فرض کنید سفر با مترو، هفتاد سال طول می‌کشید. آنوقت قصه سفر با مترو به قصه زندگی ما شباهت پیدا می‌کرد. هفتاد سال انتظار برای کسب فرصت، هفتاد سال جا به جا شدن، هفتاد سال رفتارهای نمایشی برای توجیه فرصتی که به دست آورده‌ایم، هفتاد سال، نمایش رفتارهای اخلاقی ... سال‌ها و دهه‌ها پشت سر هم می‌گذرند، در ایستگاه‌های مختلف کسانی پیاده می‌شوند و از این میدان پرآشوب رقابت بیرون می‌روند و انبوهی سوار می‌شوند و به بازی درون این قطار باریک و تنگ و نفس گیر ادامه می‌دهند.

از مترو پیاده که می‌شویم انگار از زیر منگنه‌ای خلاص شده باشیم، برای یکی دو لحظه احساس آرامش می‌کنیم. اگرچه باز هم باید به عجله بدویم تا در سوار شدن بر پله‌های برقی از دیگران عقب نمانیم.

آنکه سوار قطار زندگی در دنیای ماست، وضعیتی مشابه با سوار قطار مترو دارد. با این تفاوت که فرصتی برای پیاده شدن و احساس آرامش کردن حتی برای یک لحظه نیست. سوار می‌شوی وقتی متولد می‌شوی و تا زمان مرگ همچنان در این بازی نفس گیر حاضری.

زندگی منظومه‌ای از نمایش‌های تو در تو و پیچیده است، و مضمون همه آنها، پیدا کردن فرصت، نگاه داشتن فرصت و بهبود آن است. زندگی چیزی جز تامل بر صندلی‌ها و موقعیت دیگران و خویشتن و تلاش برای ارائه بهترین نمایش در میدان رقابت با دیگران نیست.

آیا جز این بیرونه که پر از سر و صدا و تلاش است، این مسافران، درونه‌ای هم دارند؟ چشمه و کوه و صحرایی هست که بیرون این بازی بنشینی و با دیگران سخن بگویی. در سینه افراد راز و سخنی برای گفتن هست که نشان از چشمه و کوه و صحرایی در جنگل درون‌شان بدهد؟ آیا کسی هست که چشمانش، دروازه‌ای به جهانی دیگر باشد؟ کلامش سپهری که بتوانی برای یک لحظه در آن پرواز کنی؟

گاهی در مترو کسانی هم هستند که از همان بدو سوار شدن، گوشه‌ای  کف قطار می‌نشینند، به تن آن تکیه می‌دهند به چرتی عمیق فرومی‌روند و گویی فراموش کرده‌اند مترویی در میان است، برای مقصودی به این قطار سوار شده‌اند، امکانی برای نشستن هم هست، و آشوبی در کنارشان جریان دارد.  

  • محمد حواد غلامرضاکاشی