زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

روز ملی گناهکاران

پنجشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۲۱ ق.ظ

ما مثل هر ملتی در جهان امروز، روزهای ملی داریم.  این روزها برای تحصیل دو هدف برگزار می‌شود. دستاورد اول، برگزاری نمایشی پرشکوه است در چشم دیگران. ضمن چنین مراسمی است که دیگران ملتی را شاد، پرعظمت، پرغرور و واحد می‌یابند. دستاورد دوم، احساس فردی تک تک مشارکت کنندگان در مراسم است. در این روزها قرار است دست جمعی افتخار کنیم. عظمت جمعیت، و احساس جمعی افتخار، به هر یک از شرکت کنندگان قدرتی عطا می‌کند که در زندگی خصوصی خود اثری از آن نمی‌یابد. در این روزها، هر کس با هزار گرفتاری و احساس تحقیر و نادرستی در زندگی خصوصی، در جمعی حاضر می‌شود که همه احساس غرور می‌کنند. بزرگداشت روزهای ملی، اصولا یک مناسک ضروری برای تداوم ملت است.

اما اجازه بدهید به یک دستاورد سوم هم اشاره کنم.  

این مراسم بزرگداشت همانقدر که مراسم به یاد آوری افتخارات بزرگ است، مناسک فراموشی هم هست. هر ملتی دارای پیشینه‌های شرم آور هم هست. جمع هر ملتی مملو از سرکوب شدگان، محرومین، گرسنگان، و از راه ماندگان است. در این رزوها، با یاری حضور جمعی‌، کوتاهی‌ها، قصور، خیانت‌ها و خباثت‌های فردی و جمعی فراموش می‌شوند. بگذارید کلمه مناسب‌تری به کار ببرم. در این روزها، خبائث جمعی‌ و خباثت فردی هر کس در زندگی خصوصی، مشروعیت پیدا می‌کند و همه تطهیر می‌شوند. دوباره به شیوه‌ای از زندگی بازمی‌گردند که حاصل آن، سرکوب گروهی، تداوم محرومیت جمعی، و به حاشیه رانی مردمانی است.  

 

به همین خاطر، روزهای ملی، قاعده تماشاکردن خود را دارند.

 به این روزها و مناسک آن به شیوه خاصی باید نگریست. در این روزها، فرد مهم نیست جمع است که اهمیت دارد. افراد با همه کژی‌ها و ناراستی‌های جاری در زندگی خصوصی‌شان، سلول کوچکی هستند از یک اندام بزرگ مقدس. در این سنخ مراسم، نباید خیلی ریز بین باشید. باید از بالا به جمع بنگرید. همیشه احساس کنید در یک پشت بام بلند ایستاده‌اید و به جمع می‌نگرید. جمع پرهیبت و عظمت است. اگرچه تک تک افراد حاضر ممکن است هزاران معضل روحی و خباثت اخلاقی داشته باشند. اما اینجا در تصویر پرعظمت جمعی، گویی همه خباثت‌ها و دروغ‌ها و فریب‌های خصوصی حل شده‌اند. همه شعارهای جمعی می‌دهند، پلاکاردها و تصاویر بزرگ حمل می‌کنند. این شعارها و تصاویر به عظمت جمعی کمک می‌کند و به میل انحلال فرد در جمع.

روزهای ملی البته ضروری‌اند و در دنیای امروز اجتناب ناپذیر. اما کاش یک روز ملی دیگر هم به این همه می‌افزودیم و آن روز ملی گناهکاران بود. موضوع این مناسک، اعتراف هر کس به گناه خصوصی‌اش بود. هیچ کس دیگری را متهم نمی‌کرد. قاعده این روز، متهم دانستن خود بود. قرار بر این بود که هر کس، یک پلاکارد کوچک حمل کند و در آن فهرستی از نادرستی‌های خود را بنویسد. در این مراسم، هیچ شعار جمعی سر داده نمی‌شود. راه پیمایی سکوت است.

در روز ملی گناهکاران، اگر به پشت بام بروی، یک عظمت خالی می‌بینی. عظمتی خالی از سلول‌هایی که پیوسته باشند. اگر چیزی این همه را به هم پیوند می‌دهد بغض و شرمندگی تک تک افراد است که در تلاقی با هم، حس نیاز به یک گریه جمعی پدید آورده‌اند. اگر در پشت بام باشی، چندان تاب نمی‌آوری، به جمع پشت می‌کنی، می‌نشینی و در لاک خود فرومی‌روی.

روز ملی گناهکاران هم خیلی سرد است و هم خیلی گرم. سرد است به این خاطر که انگار لباس در تن نداری. احساس خجالت می‌کنی. بودن دیگری، تنت را می‌لرزاند. با این همه اینجا هیج کس افتخار نمی‌کند. دیگری نیز احساسی شبیه تو دارد. نفس حضورش در این مناسک جمعی، حاکی از گناهکار بودن اوست. همین احساس، مناسک را گرم می‌کند. روز ملی گناهکاران، روز شورمند و گرمی است چرا که تو برای نخستین بار این فرصت را پیدا کرده‌ای که در جمع باشی و از خود فاصله نگیری. همان که حقیقتا هستی باشی. اینجا جمع برای نخستین بار امکان فردیت اصیل به تو داده است.

خبرنگاران می‌توانند به طور گسترده در این مراسم شرکت کنند. می‌توانند دوربین‌های خود را بر پلاکاردهای کوچک زوم کنند. می‌توانند در رسانه‌ها منتشر کنند که یک ملت در گذشته دست به کار چه فجایعی بوده‌اند، چه مصیبت‌ها که بر سر هم آورده‌اند، چقدر به هم خیانت می‌کنند، چقدر به دوستان خود دروغ می‌گویند. چقدر با نگاه سرد به کودکان گرسنه و سیاه در خیابان‌های سرد تهران می‌نگرند. چقدر به اموال دیگران تعرض می‌کنند. تا کجا به یکدیگر بی رحمانه رفتار می‌کنند. با این همه قدرت و صداقت جمعی‌شان، این امید را ایجاد می‌کند که همه چیز رو به بهبود است. تنها این تصویر تلخ است که فردای شیرین را نوید خواهد داد. کدام دیگری است که در مقابل این تصویر، به جمع این گناهکاران درود نفرستد و احساس خجالت در درون خود نکند؟

آنها که در مراسم ملی گناهکاران شرکت نمی‌کنند، دو گروه‌اند. نخست کسانی که از خود  و مردم خجالت می‌کشند. آنها قابل درک‌اند. خانه نشینانی که بیشتر از حد معمول شرمنده‌اند، قابل درک‌اند. اما دومین گروهی که در مراسم شرکت نمی‌کنند کسانی هستند که فکر می‌کنند عصمت دارند و هیچ گناهی مرتکب نشده‌اند. آنها بی تردید دیگر در میان مردم جایی ندارند. روز ملی گناهکاران، با این فرض بنیادی برقرار می‌شود که هر کس گناهی بر گردن دارد و هیچ کس بی گناه  نیست.

تنها در مراسم ملی گناهکاران است که خدا به راستی حضور پیدا می‌کند. جمع در میدانی بزرگ گرد می‌آیند. صداهاشان در گلو مانده است، سینه‌هاشان سنگین است. اشک هاشان جاری است. پر از شرم‌اند. پر از خالی‌اند. تنها در جمع پر از خالی خدا حاضر می‌شود. با چشمانی پر از خشم و مهر به جماعت می‌نگرد. مردم نیز پر از احساس جمعی خوف و رجاء‌اند.

روز ملی گناهکاران را نه هر سال، بلکه هر دهه یکبار اجرا کنیم. هر نیم قرن یکبار، هر یک قرن یکبار.

از برکت این روز ملی، تردید نکنید چشمه‌های خشک عشق دوباره سر باز می‌کنند. دوباره آغاز می‌شویم. از شر سالوس و ریایی که همه وجودمان را گرفته نجات خواهیم یافت. دوباره می‌توانیم به هم اعتماد کنیم. دوباره یکدیگر را دوست خواهیم داشت. یکدیگر را به ابزار اهداف پلید خود تبدیل نخواهیم کرد. باور کنید دوباره متولد خواهیم شد. زندگی دوباره آغاز خواهد شد. ما در روزگاری به سر می‌بریم که احساس راستین ملت بودمان وابسته به آن است که دست کم یکبار مراسم ملی گناهگاران را برگزار کنیم. 

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

انقلاب، خدا و دوستی های گهر ساز

چهارشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۵، ۰۹:۴۵ ق.ظ

دوست یک نام است، برای افراد متعددی که بیرون از حیطه نسبت‌های خانوادگی با آنها ارتباط داریم. اما کسانی که مصداق نام دوست هستند، تفاوت‌های بسیاری با هم دارند. به همین جهت ناچاریم با خلق صفت‌هایی در میان این بسیار کسان، تمایز ایجاد کنیم. مثل دوست صمیمی، دوست قدیمی، دوست دانشکده، دوست همکار، دوست جان جانی، دوست حقیقی، مثلا دوست، دوست نما و .... این‌ها همه دوست‌اند، اما هر یک در موقعیت‌های گوناگون نسبتی با ما پیدا کرده‌اند، و همه یک نام اختیار کرده‌اند. اگر قرار است در باره دوست صحبت کنیم، پیش از هر چیز باید معین کنیم با کدام مصداق مشخص از دوست سروکار داریم. 

ماجرای زندگی هر کس، فرازها و نشیب‌هایی دارد. هر کس می‌تواند خط سیر زندگی خود را روی کاغذ با خطوط کج و مژ شونده‌ای ترسیم کند، و آغاز هر دوستی را مثل یک نقطه جایی روی این خطوط علامت گذاری کند. هر یک از دوستی‌ها آغازی دارد و هر آغاز، تقدیر سنخی از دوستی است. نحوه آغاز دوستی کم و بیش سنخ و جنس دوستی را معین می‌کند. دوستانی که دوستی‌شان در فرازی آغاز شده، ممکن است در یک فرود از دایره دوستی خارج شوند. اما ممکن است در فراز و فرودهای گوناگون زندگی بمانند: مثل ناظران بی طرف همیشه در حاشیه زندگی بایستند و به فرازها و فرودهای زندگی تو نگاه کنند و یا مثل نخ تسبیحی به دانه‌های گسیخته زندگی‌ات انسجام بخشند.  

من در این یادداشت به یکی از این صنوف دوستی اشاره می‌کنم. نام آن را دوستی گهرساز می‌گذارم. تجربه شخصی‌ام را در تشریح آن به کار می‌بندم. منظورم از دوستی گهرساز، سنخی از دوستی است که به اعتبار او، تو آنی شده‌ای که هستی. معمولاً عادت داریم مسیر زندگی خود را تا رسیدن به جایی که هستیم، از طریق شخصی و فردی کردن زندگی خود دنبال کنیم. اما داستان زندگی هیچ کس خصوصی و فردی نیست. هر فرد با دیگران می‌بالد. دوستی گهر ساز، توجه ما را به این نکته معطوف می‌کند که همیشه یا اغلب، پای یک دوست هم در میان است. او در این که هستی نقشی بر عهده دارد. البته اگر موفق باشی، معمولاً او را فراموش می‌کنی و اگر ناموفق، چهره او را همیشه به یاد می‌سپاری. به یادآوردنش برای کسی که موفق است، و فراموشی‌اش برای کسی که ناموفق است، به خود شیفتگی آدمی آسیب می‌رساند.  

در باره خود می‌نویسم و صد البته ممکن است آنچه می‌نویسم و تجربه کرده‌ام به من منحصر باشد و برای دیگران فاقد اعتبار قلمداد شود.   





دوستی گهرساز در زندگی من

برای من دوستی گهرساز، در مرز میان حریم خانواده و فضای عمومی جامعه ظهور کرد. خانواده قلمرو ارتباطات مقتدرانه بود. من آنجا سوژه‌ای تحت مراقبت و نظر بودم. خودیتی نداشتم، الا آنچه بر من مقرر کرده بودند. به محض آنکه از مرز کودکی گذشتم و به نوجوانی ‌رسیدم همراه با احساس امنیت، از زخم نادیده گرفته شدگی رنج می‌بردم. آنچه این وضعیت را غیر قابل دوام می‌کرد، نقش آفرینی موفقیت‌ها و شکست‌های درسی من در فضای امن خانه بود. موفقیت‌های تحصیلی‌ام در فضای مقتدرانه خانه دیده نمی‌شد، اما شکست‌ها، نمرات تک و ناکامی‌ها، موجب تحقیر من بود و سبب نادیده گرفته شدگی‌ بیشتر در فضای خانه می‌شد. حتی برای دیده شدن در خانه، باید امکانی پیدا می‌کردی تا در بیرون دیده شوی. خانه مرا به بیرون خود هدایت می‌کرد. 

بیرون اما، پر از نامنی، هراس، تیرگی، نابلدی، و خطر بود. اقتداری وجود نداشت، باید به خود اتکا می‌کردی و ستیزه‌گرانه به پیش می‌رفتی. انتخاب ساده‌ای نبود. ماجرا درست مثل کسی بود که شنا نمی‌داند و در ساحل یک اقیانوس خروشان ایستاده است. نه قادر بودم در ساحل بمانم و نه می‌توانستم به سادگی تن به آب بزنم. اجبار و در عین حال  وحشت از رفتن، هستی درونی‌ام را شکاف می‌انداخت. 

آنچه در بیرون از حریم خانه، احساس خوف و وحشت ایجاد می‌کند، مردم‌اند. چهره‌های ناآشنا و مجهولی که نمی‌دانی کیستند. آنجا معرکه ظهور دوستی‌های گهر ساز بود. با هر یک همراه شوی، کم و بیش مسیر آینده زندگی‌ات را ترسیم کرده‌اند. سرانجام باید همراه شوی، اما گویی می‌دانی این سنخ از رفتن بی بازگشت است. دیگر نمی‌توانی مثل همیشه به دامان گرم مادر بازگردی و با یک غلط کردم ساده همه چیز را حل کنی. با سن اندک و تجربه کم، تضمینی می‌جویی. باید چیزی باشد که به آن اعتماد کنی و برای این انتخاب سرنوشت سازت، تصمیم بگیری. آن روزها، برای ما و نسل ما، ایده خدا در تولید احساس تضمین و اعتماد، نقش مهمی بازی می‌کرد. اصولاً خداوند مثل یک سقف و راه مطمئن برای انتخاب دوست، میانجی‌گری می‌کرد. بگذارید چشم انداز پیش روی خودم را در آن سنین دقیق‌‌تر ترسیم کنم. آن روزها پیش چشم ما، چهار سنخ دوستی اظهار وجود می‌کرد. آنها هر یک به نحوی بسترهای ممکن ظهور دوستی‌های گهر‌ساز بودند. 

سنخ اول اهل لذت و کیف بودند. دختر و سیگار و مواد مخدر و مشروب در کیسه داشتند و به نحو وسوسه انگیزی تو را به خود می‌خواندند. اینها پرشمارتر از همه بودند. دست کم بیشتر از همه دیده می‌شدند. انتخاب این سنخ اما، به معنای ترک همیشه خانه بود. باید بندهای پیوند خود با خانه را می‌گسیختی و خود را رها می‌کردی. البته ماجرا فقط گسیختن از پیشینه و خانه نبود. از دغدغه آینده هم باید صرف نظر می‌کردی. باید به آن می‌چسبیدی و می‌رفتی. هیچ اعتمادی در کار نبود. تنها باید به دستاوردهای فوری می‌چسبیدی. رها شدن در میان این گروه، پر از لذت بود اما بیم و هراس تمام وجودت را فرا می‌گرفت. در میان این سنخ، دوستانی داشتم اما همیشه با احتیاط با آنها مواجه می‌شدم. دوستی از این سنخ وجود داشت اما در حاشیه. توام با نگرانی و احتیاط. 

سنخ دوم اهل علم و دانش و تحصیل بودند. نزدیک شدن به یکی از افراد این گروه، می‌توانست آغاز یک دوستی گهر ساز باشد. اما مدرسه فضای آشوبناکی داشت. همه ابعاد منفی اقتدار خانوادگی را دوچندان کرده بود بی آنکه از امنیت خانه در آن اثری باشد. آنجا فضای دوقطبی نظم آهنین و بی بنیاد مدرسه بود و مقاومت دانش آموزانی که تلاش می‌کردند به شیوه‌های مختلف نظم بی معنای مدرسه را به سخره بگیرند. فرار از مدرسه ساده‌ترین شکل آن بود. مدرسه فضای توزیع تصاویر سکسی، چاقو کشی، داد و فریادهای جمعی، و حتی رفتارهای ناهنجار جنسی بود. در نگاه اول مدرسه با چهره عبوس ناظم و معلمان، منظم و استوار پدیدار می‌شد اما در عمق آن پر از گریز و اغتشاش و مقاومت بود. بچه درس‌ خوان‌ها در حاشیه این میدان قدرت جایگاه مضحکی داشتند. دیده نمی‌شدند، مسخره می‌شدند. کم و بیش من با این صنف همراه بودم. دوستانم بیشتر در میان آنها بود. دوستی تعریف شده‌ای در محدوده درس خواندن و انجام تمرین‌ها و تکالیف مدرسه. دوست گهر ساز من اما به این گروه تعلق نداشت. 

سنخ سوم، اهل کار بودند. کاسب بودند، خرید و فروش می‌کردند. پول جمع می‌کردند و پول شخصی به آنها قدرت می‌بخشید. همین که در خانه دست در جیب داشتند، آنها را اقتدار پدر رها می‌کرد. می‌توانستند برای زندگی خود تصمیم بگیرند و حتی گاه با کمک به خانه، مرجع قدرت شوند. بسیاری از این گروه، به سرعت شیوه زندگی گروه نخست را اختیار می‌کردند. اهل لذت و کیف بودند. فی الواقع الگوی موفق سنخ نخست که اهل لذت بودند، از درون این سنخ سوم می‌آمدند. و الا با جیب خالی و وابستگی مالی به پدر و مادر، انتخاب آن الگوی زندگی معنا دار نبود. برای من اما، این انتخاب ساده نبود. برای سن کم و تجربه اندک و جیب خالی مجالی برای این انتخاب نبود. باید تن به کارهایی می‌دادم که نیازمند انرژی بدنی است. اما جثه ضعیف من امکان بنایی و باربری و مکانیکی و مشاغلی نظیر آنرا نمی‌داد. درمیان آنها یکی دو دوست داشتم، گاهی برای گردش و تفریح خوب بودند. 

اما سنخ چهارم گروهی بودند که دوست گهر ساز من در میان آنها ظاهر شد. تفاوت این سنخ چهارم با سه سنخ دیگر، اتکا به قدرت زبان به جای اتکا به هر امر مادی و عینی و ملموس بود. لذت در میان گروه اول، علم و موفقیت‌های تحصیلی در گروه دوم، و پول در گروه سوم، عینی و مادی و ملموس بود. لذت هم سخنی با یک دختر، گرفتن نمره خوب در نتیجه یک امتحان دشوار، و جیب پر پول در نتیجه کار، ملموس و محسوس بود. با این سنخ دستاوردها تو می‌شدی مثل هر کس دیگر. مثل بسیار کسان. اما زبان در دوره ما، بسترساز راهی بود برای تبدیل شدن به کسی که مثل هیچ کس نیست. یا مثل قلیلی از کسان است. 

این سنخ چهارم، با یک نظام کلامی تداعی گر ظاهر شد. به جای اتکا به دستاوردهای محسوس و ملموس، دنیایی گسترده از مفاهیم داشت. خدا، سلطان این جهان گسترده مفاهیم بود. در چشم انداز جهانی که این سنخ جهارم تاسیس کرده بود، تو به جای آنکه دل به اقیانوس مواج بسپاری، از پله‌های استوار یک کشتی بزرگ بالا می‌رفتی که در کنار اقیانوس لنگر انداخته بود. پای پله کسی دست خود را دراز کرده بود و با چشمانی منتظر به تو خیره بود. او دوست گهرساز من بود. دست به دستش دادم. 

ماجرا را از زبان من می‌شنوید اگر آن دوست به زبان بیاید، خواهید شنید که این من بودم که پای پله ایستاده بودم و دستم را به سویش دراز کرده بودم و با چشمانی منتظر به او خیره بودم. انتخاب آن کشتی اصولاً حاصل یک دوستی بود. من به اعتبار او و او به اعتبار من، به مسافران این کشتی ناشناس تبدیل شدیم. این دوستی بود که مرا و او را برد. این دوستی بود که پای پله ایستاده بود. ما هر دو دست به دست او سپرده بودیم. 

دوستی در این سنخ، در پرتو حریمی از پیش تعریف شده شکل یافته بود. من عمیقا به آنکه دست در دستش دادم، اطمینان داشتم. اطمینانی که هیچ ربطی به بیوگرافی زندگی او و خانواده و رفتارها و سلوک شخصی‌اش نداشت. خدا دائر مدار دوستی بود. خیانت به دوست، اعتبارت را نزد خداوند که صاحب کشتی بود، لکه دار می‌کرد. من و دوست، هر دو پیش از ورود، وادار شده بودیم پای پیمان نامه‌ای را امضا کنیم که ما را به هم پیوند می‌داد. من و دوست من، هر دو با امضاء این پیمان نامه، گوهری دریافت کرده بودیم. در قلب و جانمان جای داده بودیم. این گوهر، همان بود که لنگرگاه شخصیت ما بیرون از قلمرو اقتدار درون خانواده بود. 

همه نقش آفرینی خدا، ناشی از آن بود که نادیدنی بود. اما در پرتو غیبت خود، همه دیدنی‌های عالم را به مساله تبدیل کرده بود. بیشتر یک غایت بود که باید در تاریکی این جهان به جستجوی او می‌پرداختیم. در پرتو حضور نادیدنی او، به همه دیدنی‌ها شک داشتیم و تنها با تکیه بر پیمانی که با دوست بسته بودیم، از وحشت و هراس رها می‌شدیم و به جستجوگران امیدوار تبدیل شده بودیم. دوستی از این سنخ، مرا و دوستان مرا که در یک حلقه آمده بودیم، دارای عالم ‌کرد. 

من از خانه کوچک دوران کودکی وارد دنیای بزرگ جامعه شدم. به جای وابستگی‌های خونی و خویشاوندی، این جا یک پیمان مقدس بود که مرا با جهان یگانه می‌کرد. دوستی نخستین گام ورود به این جهان شد. به این سیاق، دوستی از سنخ گهر ساز شکل گرفت. 

آنکه دوست گهر ساز زندگی من بود، در همان ماه‌های انقلاب، در خون خود غلتید و از جهان رفت. زندگی من فرازها و نشیب‌های دیگر داشت. در فرازهای دیگر، دوستان دیگر دوستی آغازیدند. اما هیچ کس نتوانست چهره حک شده دوست آغازگر را از درونم پاک کند. همیشه هست با چشمانی بیدار، ناظر، تعقیب کننده و هشیار. 


قصه من در فضای پس از انقلاب

اجازه بدهید برای توصیف آنچه در داستان زندگی من و شاید بسیاری از ما، در دوران پس از انقلاب گذشت، یک اشاره تاریخی کنم. مثل یک پرانتز در داخل یک متن. پیشترها فکر می‌کردم الله و ایمان به او، مفهومی است که با پیامبر اسلام وارد جهان کفار و مشرکین مکه شد. اما یک مطالعه مختصر نشان می‌دهد که سخن تازه پیامبر دعوت به خدا نیست. چرا که پیش از او، تاریخ تحول شرک حاکی از ظهور تدریجی خدای یکتا و حتی نام الله است. ماجرا از این قرار است که قریش که مجموعه‌ای از قبایل گوناگون است، با کثیری از بت‌ها زندگی می‌کند. به تدریج بت‌ها در کعبه گردهم می‌آیند. همراه با تحول ساختار قدرت در درون قریش، بت‌هایی بزرگ در متن و بت‌هایی در حاشیه قرار می‌گیرند. الهه‌های بزرگ در کنار کثیری از خدایان کوچک. سرانجام یک بت بر بت‌های دیگر غلبه می‌کند و نام الله را به خود می‌گیرد. مضمون اساسی دعوت پیامبر، اعلام این سخن بنیادی بود که الله این خدای تجسد یافته در کعبه نیست. الله نادیدنی است. الله است که شما را می‌بیند و شما همیشه از دیدنش محرومید. 

تبدیل کردن خدای تجسد یافته به خدای غایب، سازوکار متعین جهان را پیش چشم اعراب آن زمان، به یک راز تبدیل کرد. آنچه را پیشتر محصل و در دسترس بود، به یک آرزو مبدل ساخت. خدای نادیدنی، نقطه عزیمت بازتعریف مفهوم پیمان و میثاق در میان اعراب بود. اینک میثاق نه میان قبایل گوناگون، بلکه میان تک تک افراد با میانجی‌گری خدایی اتفاق افتاد که نادیدنی بود. رابطه‌هایی که پیشتر بر اساس خون و خویشاوندی استوار می‌شد، این بار از سنخ دوستی‌های گهرساز ظاهر شد. اینچنین بود که ماجرایی ماندگار شکل گرفت. 

هیچ قدرتی در این سنت، قادر نیست خدای رویت ناپذیر را به خدای رویت پذیر تبدیل کند. اما ما در فضای پس از انقلاب، تا جایی که امکان پذیر بود تلاش کردیم خدا را رویت پذیر کنیم. چرا که مقرر بود به نظمی اینجا و اکنون قدسیت ببخشیم. همان قدر که این تلاش با توفیق قرین بود، خدا نیروی ناشی از غیبت خود را از دست داد. خدای تجسد یافته، همانقدر که به یک خانه قدرت استواری می‌بخشد، نیروی خود را برای تولید اقتدار در عالم و تولید عالمی دیگر از دست می‌دهد و از دست داد. 

پرانتز را ببندید. سقف و ستون کشتی بزرگی که از آن سخن گفتم فروریخت. از آن قایق کوچکی ماند و کسانی خود را نجات دادند. اما کثیری خود را در طوفان آن اقیانوس پر خطر یافتند. یکباره غریق نجات‌های گوناگون از راه رسیدند و رسم و سیاق دوستی‌های گوهرساز از صنوف دیگر شکل گرفت. سنخ اول و سوم از چهارگانه فوق، از همه بیشتر رونق یافت. 

تجربه زیسته من پس از انقلاب، عموماً حاکی از ظهور دوستی‌هایی از آن سه سنخ دیگر است. آنکه گوهر ساز بود اینک به یک خاطره تبدیل شده است و من در میان سه سنخ دیگر، جهانی خالی شده از بنیاد را تجربه می‌کنم. می‌سازم با طوفانی که هر آن وجودت را به اینسو و آن سو می‌کشاند. 

اینک جهان را نیازمند غیبت دوباره خداوند و ظهور دوستی‌هایی می‌یابم که در پرتو او، امکان می‌یابند.



محمد جواد غلامرضاکاشی

این یادداشت در ماه‌نامه روایت، شماره یازده، آذر و دی‌ماه سال نود و پنج منتشر شده است 

 


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

ما و خدا

جمعه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۵۴ ق.ظ

برای غربی‌ها، عقل شالوده و شاکله فهم و تاسیس همه چیز است. عقل یک قوه انسانی است و آنها با تکیه بر عقل، انسان را به نقطه عزیمت همه چیز  تبدیل کرده‌اند. با عقل است که می‌توانی با جهان و خود نسبت برقرار کنی. به همین واسطه است که متفکران غرب، روز و روزگار خود را در نسبت با عقل جستجو می‌کنند. روزگاری را طلوع خرد، روزگاری را زوال خرد می‌نامند گاه یکسره به ستایش عقل می‌پردازند و گاه در مقابل آن، در سنگر احساس و عواطف انسانی می‌نشینند.

این سوی جهان اما، اوضاع خود را در نسبتی دیگر باید بررسی کنیم. آیا می‌توانیم در تاریخ خود به دقت روزگار طلوع و افول خرد را از هم متمایز کنیم؟ این کار شدنی است می‌توانیم قرونی در تاریخ اسلام را به واسطه ظهور یک چند فیلسوف عصر خرد بنامیم. عصری که با یکی دو اثر غزالی رو به زوال می‌رود. باور به عصر خرد، برای ما، با تکلف امکان پذیر است.

اما واقع این است که روز و روزگار ما بر اساس نسبت‌های گوناگون با خرد قابل فهم نیست.

به نظرم شاید روز و روزگار خود را به جای خرد باید در نسبت با خدا جستجو کنیم. در هر زمان و مکانی نحوی از ارتباط فردی و جمعی با خدا سامان پیدا کرده و به اعتبار این الکوی سامان یابی، وضعیتی برای ما مقرر شده است. وقتی از خدا سخن می‌رود، به این معناست که نقطه عزیمت فهم روزگار ما، یک نسبت است. یک نسبت ترجمان همه چیز در جهان فرهنگی ماست. ما و خدا در چه نسبت‌هایی با هم قرار می‌گیریم و تحت تاثیر هر یک چه وضعیت‌هایی برای ما حادث می‌شود؟

 

وصل

گاه ممکن است در نسبت با خدا، در حال وصل باشیم. به این معنا که خیال کنیم فرد مقبول خداوندیم. با او سخن می‌گوییم و پاسخ دریافت می‌کنیم. حس کنیم همه چیز همانطور جریان دارد که خدا می‌خواهد و خدا همانطور است که ما طلب می‌کنیم. این حال هم به فرد و هم به جمع، احساس برگزیدگی می‌دهد. احساس متصل بودن با خدا، وضع و حال آدمی را به کلی از روز و روزگار دیگران متمایز می‌کند.

حس اتصال با خدا، همه هستی آدمی را پر می‌کند. هیچ جای خالی در مساحت هستی تو پیدا نخواهد بود. بی‌نیاز از دیگرانی. بی نیاز از دار و ندار این عالمی. دوگانه زندگی و مرگ به کلی از دایره پرسش‌های آدمی بیرون خواهد رفت.

حسرت برانگیز است اما در عین حال، این احساس در این جهان، در لحظاتی ممکن است معنا دار باشد اما اگر به کلی خود را متصل با خدا یافتی، محتمل است سر از جایگاه شیطان درآورده باشی. حس می‌کنی می‌توانی برای دیگران تصمیم بگیری. فکر می‌کنی تصمیم افراد برای خودشان، عدول از پذیرش خواست خداست. فکر می‌کنی این نهایت خیر خواهی است وقتی چیزی را به دیگری تحمیل می‌کنی.

فرد یا جمع متصل به خدا، چرا باید به سخن دیگران گوش بسپرد؟ دیگران چه شانی دارند که شایسته حرف زدن باشند؟ دیگران یا به سخن من که همان سخن خداست، گوش می‌دهند یا بهتر است خفه شوند و خاموش بمانند. دیگران چیزی در کیسه ندارند تا به من بیافزایند. گوهر همه سخن‌ها نزد من یا ماست.

هیچ چیز این جهانی نیست که جلودار فرد یا جمع متصل به خدا باشد. اگر من بتوانم با خدا حساب خود را صاف کنم چه اهمیتی دارد که با دیگران چه می‌کنم. اگر غصب مال دیگران کنم اما مطمئن باشم می‌توانم با خدا مساله را حل کنم، چرا نکنم. اگر دروغ می‌گویم اما برای مصلحتی است که رضایت خدا در آن است، چرا نگویم؟ برای قوم و فردی که متصل به خداست، جان دیگران هم چندان ارزشی ندارد. خدا همان است که این خلق را آفریده است. اگر او خود می‌خواهد آنها نباشند، چرا من مجری خوبی برای تحقق خواست خدا نباشم.

فرد یا جمع متصل به خدا، خیلی آرام و مطمئن زندگی می‌کنند. آنچه دیگران را می‌لرزاند آنان را نمی‌لرزاند. استوار و محکم‌اند. جهان را ملک خود می‌بینند و خود را خورشیدی که همه چیز در پرتو نور آنها ظهور می کند. پیامد اعمال‌شان را در چشم و رای مردم نمی‌بینند بلکه رضایت خداست که همه چیز را معین می‌کند. شجاع‌تر از مردم عادی‌اند. همانطور که به سادگی ممکن است جان دیگران را بستانند، خود نیز به سادگی جان می‌دهند.

پیامبر خدا که دریافت کننده وحی بود، خود را متصل به خدا نمی‌انگاشت. تنها لحظاتی از اتصال برای او اتفاق می‌افتاد و در مواقع عادی خود را منفصل از خدا می‌پنداشت. والا چظور ممکن بود وقتی در جنگ احزاب از او پرسیدند آنچه می‌گویی سخن توست یا خدا، بگوید سخن من است و مومنان بگویند سخن تو برای خود توست و به رای جمعی خود عمل کنند؟ اما چه باید کرد که گاه افراد و جماعاتی خود را به واسطه میراثی که از محمد در دست دارند، متصل به خدا می‌انگارند. اتصال تمام وقت و بلا انقطاع.

متولیان دینی و جماعات مومن، وقتی احساس اتصال کنند، باید به کجا پناه برد؟ عالی ترین صورت این حال را می‌توانید این روزها در جماعت داعش ببینید و البته صورت‌های کم جان تر را دور و بر خودمان.

 

هجران

هجران نسبت دیگری میان مومنان و خداوند است. در این نسبت، خدا محبوب دوست داشتنی است. اما به دلایلی میان ما و او یک جدایی برقرار شده است. مثلا به اعتبار اینکه در این جهان در قفس بدن هستیم، لاجرم اتصال به او ناممکن است. زندگی مومن یا جماعت مومنان در این شرایط غرق شدن در آتش اندوه است. غم هجران به دارایی بزرگ مومن تبدیل می‌شود. اما این دارایی مانع از آن است که فرد احساس دارایی کند. این دارایی عین احساس فقر است.

او که در آتش هجران است، زندگی این جهانی را بر مبنای هجران تعریف می‌کند. زندگی ساختن با یک ناداری است. چشم امیدش به آن است که محبوب اندکی لذت وصل به او بچشاند. حتی برای یکبار در سراسر عمر. ممکن است به حالی در نمازی دل خوش کند یا آنچه در عالم رویا دیده است. ممکن است یکبار در تمام عمرش  تجربه‌ای از احساس وصل داشته باشد و بقیه عمر خود را با نیروی همان یک دم سپری کند.

هجران آتش درون است. هم گرما می‌بخشد و هم نور. ایمان اساساً با  همین آتش هجران است که زاییده می‌شود و به تدریج پخته و پخته تر می‌شود.

البته عموم مردم چندان نمی‌پسندند با آتش درون زندگی کنند. آنها محتاج کسانی می‌شوند که آتش هجران آنها را با تمسک به یک میراث که مدعی میراث نبی است، خاموش کنند. اینچنین یک سفره رنگین وصل تصنعی در این جهان می‌سازند تا از آتش مستمر هجران رها شوند.

البته این سفره تصنعی است و هیچگاه جانشین احساس وصل نیست. به همین دلیل، سفره وصل تصنعی هر آن می‌تواند جمع شود و جماعت مردم یا در آتش کفر بیافتند یا هر یک خود را رهجوی آتش گرم هجران کند.

 

فقدان

فقدان صورتی سرد و تیز از حالت هجران است. حس هجران را با احساس عاشقی می‌توان فهمید که شانسی در خود نمی‌بیند تا با یک معشوق زیباروی ملاقات کند. گویی هر روز از کنار پنجره خانه معشوق می‌گذرد، اما تنها حسرت و آه می‌کشد. اما فقدان وقتی است که گفته شود معشوق از این دیار رفته است. هیچ نشانی هم از او نیست. سفر کرد و رفت و دیگر اه و حسرت معنایی ندارد. هبوط در روایت مسیحی‌اش، کم و بیش زایشگر همین احساس فقدان در این عالم است.

در حال فقدان، مومن ممکن است به کلی ایمان خود را وانهد و تلاش کند با عقل و خرد خود زندگی کند. همانچه در مغرب زمین اتفاق افتاد. اما در این دیار، احساس فقدان، اگر فرد را به کلی به عالم و آدم بدبین نکند، ممکن است زایشگر میل به آشوب در این عالم باشد. اگر جهان بی خدا را تاب نیاورد، ممکن است برخیزد، قیام کند، شورش کند و جهان را برآشوبد. زندگی برای او تنها با شوریدن بر جهانی که خدا از آن سفر کرده، معنادار خواهد بود. او یا در خیال آن است که بستر را برای بازگشت آن سفر کرده فراهم کند، و یا در این خیال است که به معشوق سفر کرده پیام دهد که زندگی او جز میل به او و زخم عمیق از فقدان او نیست.

البته ممکن است مومن رنجور از فقدان خدا را برانگیزد تا خود به خلق یک خدا در این جهان قیام کند. کسی یا چیزی را بپرستد تا عطش خود را براورد.

 

قهر

قهر اما از همه جانسوزتر است. فقدان از سنخ کرشمه معشوق است. رفته تا خواسته شود. رفته تا قدر بودن او دانسته شود. رفته اما بازمی‌گردد. رفته تا  آتشی در دل عاشق یباندازد. قهر اما از نفرت خبر می‌دهد. رفته و هیچ کرشمه‌ای در کار نیست. رفته و حساب خود را برای همیشه جدا کرده است. کم ترینش این است که رفته تا نام خود را نیالاید. اما ممکن است رفته باشد تا مقدمات ظهور یک بلای بزرگ را فراهم کند. ممکن است رفته تا لشگریان بلا را برانگیزد.

مومنی که اینک به موصوع قهر خدا تبدیل شده، چه باید بکند؟ گاه ممکن است هنوز آتش عشق و وصل‌اش خاموش نشود. بنشیند و آرزو کند تیر بلا بر او نازل شود. نگران باشد نکند معشوق در رها کردن تیر خطا کند. گاه ممکن است افسرده حال، خود بر خود برآشوبد و خود را از زندگی که موضوع نفرت خداوند است رها کند. گاه ممکن است کینه در دل بپرورد و خود را آماده نبرد با خدا کند.

*******

  

ما و حال فردی و جمعی‌مان در کدامیگ از این نسبت‌ها جاری است؟ به نظرم هر چهار حالت برقرار است. کسانی از ما در حال اتصال‌اند. دقیقا از رعب آنان که در اتصال‌اند، دیگران در صور دیگر از ارتباط با خدا به سر می‌برند. کسانی از ما در آتش هجران خدا می‌سوزیم. البته در وضعیتی که دیگر کسی قادر نیست به عنوان واسطه، آتش هجران ما را خاموش کند. چرا که واسطه‌ها در توهم وصل افتاده‌اند و واسطه‌ای در میان نمانده است. کسانی احساس فقدان می‌کنند و جهان را به نحو غم باری خالی از او می‌یابند و کسانی با حس قهر، با خود و عالم می‌ستیزند.  

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

مردم بی پناهند

چهارشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۵، ۰۹:۵۶ ق.ظ

¬¬¬¬


ماجرای پلاسکو، حادثه مهمی بود اما نه آنچنان که روح و روان مردم در سطح ملی را به خود مشغول کند. فروریزی یک ساختمان در حد و اندازه‌های یک فاجعه ملی مردم را تحت تاثیر قرار داد. از همان لحظه‌های نخست، مردم در فضاهای مجازی و رادیو تلویزیون شاهد ماجرا شدند. مساله از حد رسانه‌های داخلی فراتر رفت، و رسانه‌های جهانی نیز خبر را لحظه به لحظه منتشر کردند. بزرگ شدن ابعاد یک حادثه که شاید به خودی خود، چندان بزرگ نبود، حاصل نقشی است که رسانه‌ها در دنیای جدید به عهده گرفته‌اند. یک حادثه در یک خیابان به مدد رسانه‌ها تصویری از کلیت بیانگر وضعیت عام مردم تبدیل شد. مردم همه در باره ان گفتگو کردند و وضعیت خود را در آن تماشا کردند. 

مردم در سطح ملی، شاهد چه رویدادی بودند؟ مردم در خبرهای لحظه به لحظه، شاهد سلسله‌ به هم پیوسته‌ای از رویدادها بودند که همانند یک داستان خوب ساخته شده، مردم را تحت تاثیر قرار داد. با شتاب سیر این رویدادها را در ذهن مرور کنیم: هنگامی که طبقات فوقانی ساختمان پلاسکو آتش گرفت، رهگذران خوش سرانه گوشی‌های همراه خود را درآوردند و شروع کردند به تصویر برداری از ساختمانی که دود از سرش بالا می‌رفت. با عجله تصویر و سلفی می‌گرفتند تا قبل از پایان یافتن حادثه به کمک ماموران آتش نشانی، صبح خود را با یک هیجان کوچک شروع کرده باشند. اما ماجرا از حد یک هیجان صبحگاهی فراتر رفت. فاجعه با فروریختن یک ساختمان عظیم رخ نشان داد. ماموران آتش نشانی زیر آوار رفتند. آتش تمام ساختمان را فراگرفت. خبر در رسانه‌های داخلی و خارجی پیچید. 

وقفه‌ای در ذهنیت متعارف مردم پیش آمده بود: مردم احساس کردند که نهادهایی که علی الاصول قرار است به پیشگیری، مدیریت و حل بحران در زمان مقرر بپردازند، همه ناتوان‌اند. در ساختمان پلاسکو قرار بود همه چیز به مدد ماموران شهرداری و آتش نشانی به سرعت خاتمه پیدا کند. اما آنها خود در آوار سنگ و بتن و آتش، مدفون شده‌اند. حال چه باید کرد؟ ماموران بیشتر و بیشتر شدند، اما معلوم بود که کار از کار گذشته است. ساختمان به تمامی فروریخته، ماموران جوان در آتش سوخته‌اند، دارایی‌های عظیم مردم از دست رفته، و تنها خاک برداری و تمیز کردن خیابان از آوار سنگین یک ساختمان قدیمی باقی مانده است. 

درست از لحظه‌ای که ساختمان پلاسکو، تصویرگر یک فاجعه جبران ناپذیر به خود گرفت، مردم یک باره چهره عوض کردند. گویی نگرانی و ترس وجودشان را فراگرفته باشد. احساس کردند جز خودشان پناهی نیست. تعداد زیادی کار و بار روزمره خود را رها کردند و همراه با ماموران دست به کار شدند، یکی نان و پنیر به تعداد انبوه می‌ساخت و میان مردم و ماموران توزیع می‌کرد. یکی به فکر گرم کردن کارگران در سرمای زمستان بود، یکی صورت ماموران را می‌بوسید و زنانی در حاشیه خیابان می‌گریستند و دعا می‌کردند. اما این همه دردی را درمان نمی‌کرد. حضور آنها بیشتر دست و پا گیر بود. سرانجام آنها با خواهش و اگر نشد با زور، از فضا رانده شدند و ماموران به کار ادامه دادند. 

ماجرای پلاسکو به خودی خود چندان بزرگ نبود، در پرتو نقش رسانه‌ها اینهمه بزرگ شد. اما در رویدادهایی نظیر زلزله رودبار و بم، حادثه بزرگ‌تر از توان رسانه‌ها بود. در متن آن رویدادها نیز مردم همین احساس را داشتند. تصور نمی‌کردند که یک دولت آماده؛ سریع، کارآزموده و دقیق وجود دارد که مساله را مدیریت می‌کند. مردم خود دست به کار شدند و در یک فضای غلیان عاطفی به میدان آمدند. 


مردم اگر احساس کنند نظام سیاسی شان می‌خواهد اما نمی‌تواند، مساله را قابل درک می‌یابند. بخصوص که اگر نظام سیاسی با صداقت به مردم بگوید که در این زمینه کاری از دستش ساخته نیست. مردم فرض می‌کنند که این یا آن حادثه درسی آموزنده خواهد بود. دولت درس خواهد گرفت و در آینده با نیرو و توان بیشتری به میدان خواهد آمد. اما اگر احساس کنند اصولاً سازوکارهای سیاسی دولت، در جهت حفظ و حمایت از آنها ساماندهی نشده، و قرار هم نیست بشود، احساس بی پناهی عمومی به نحوی عمیق ظاهر خواهد شد. مثلا به سیر حوادث در مورد مفاسد اقتصادی توجه کنیم. این مفاسد دو دهه است که مستمراً توسط رسانه‌ها با وضوع و جزئیات گزارش می‌شود. گاهی مردم شاهد اقداماتی از سوی نهادهای نظارتی و قضایی هستند. اما هر روز اخبار مربوط به مفاسد اقتصادی در ابعاد گسترده‌تر گزارش می‌شود. مردم به تدریج به این نتیجه رسیده‌اند غارت اموال عمومی یک فاجعه بنیادی است که هیچ کس در این زمینه به فریادشان نمی‌رسد. آنها که دستشان به منابع عمومی می‌‌رسد هر کاری بخواهند می‌کنند و هیچ کس جلودار آنها نخواهد بود. این سنخ بی پناهی صورتی عمیق‌تر وفاجعه‌بارتر از احساس بی پناهی است که در ماجرای ساختمان پلاسکو ظهور کرد. در این یادداشت، قصد دارم ابتدا مقدمه‌ کوتاهی در باره سیاست مدرن و احساس پناه در جهان امروزی عرضه کنم و آنگاه به پیامدهای احساس بی پناهی عمیق مردم در وضعیت امروز ایران بپردازم. 


سیاست مدرن و نیاز عمیق به پناه‌آوری 

در دنیای قدیم، مردم در فضاهای کوچک و ساده زندگی می‌کردند. مخاطرات طبیعی فراوانی آنها را تهدید می‌کرد. همیشه در معرض خطر هجوم قبایل مسلح و سارقان بودند. اما آنها خود عهده‌دار تامین امنیت و پناه خود بودند. در یک فضای کوچک مثل روستا یا یک قبیله، امنیت و حل مشکلات و رفع بلایا به خود آنها سپرده شده بود. اصولاً حریم گرم و کوچک روستا یا قبیله و ایل، یک پناهگاه محکم فیزیکی، عاطفی، روانشناختی و روحی بود. این احساس امنیت و پناه بنیادین را گیدنز امنیت بنیادی می‌خواند. در آن فضای کوچک، مردم چندان اطلاعی از ساختار سیاسی و حاکمان و فرمانروایان و مردان دولت نداشتند. حکومت اصولاً عهده دار اموری بود که مردم چندان از آن سر در نمی‌آوردند.  حکومت قلمرو بسیار کوچک و نادیدنی از حیطه گسترده و عمیق امنیت بنیادین و تامین رفاه و حل مشکلات روزمره مردم را بر عهده داشت. سازوکارهای طبیعی همزیستی مردم با هم، نهادهایی نظیر دین و مناسک جمعی و قومی، آنها را به هم وابسته می‌کرد و رنج ناشی از مشکلات را می‌کاست. 

سیاست مدرن اما به کلی در مختصاتی متفاوت ظاهر می‌شود. عرصه سیاسی، با شهر، جمعیت انبوه، مردمانی که با یکدیگر بیگانه‌اند سروکار دارد. اینجا دیگر، نسبت‌های چهره به چهره به حاشیه رفته‌اند. رسانه به جای نسبت‌های رویارو نشسته است. زبان و کلام، جایگزین مشاهده مستقیم شده است. تصویرهای مجازی، جانشین مادیت جهان بیرونی‌اند. مناسک و نهادهای اجتماعی و فرهنگی دیگر همانند سابق قادر نیستند احساس امنیت جمعی به وجود بیاورند. بنابراین جهان جدید با احساس تنهایی، بی پناهی، بیگانگی و غربت همراه شده است. 

چه چیز جانشین این خلاء بنیادین در جهان جدید است؟ سیاست مدرن و دولت، عمیق‌ترین بنیادهای ماندگاری و مشروعیت خود را از پرکردن همین خلاء کسب می‌کند. قانون، نظام حقوقی و قضایی نیرومند و ساختار کارآمد سیاسی، تکیه گاه اصلی مردم در جهانی هستند که دیگر اعتماد و اتکاء طبیعی به دیگری موضوعیت خود را از دست داده است. به همین جهت است که فیلسوفان سیاسی در آغاز مدرنیته، دولت را شبه خدا دانسته‌اند. لویاتان هابزی، اشاره به همین نقش مولد پناه مردم در روزگار بی پناهی‌ها می‌کند. لویاتان، اصولا به معنای خدای میراست. به نظر هابز، در جهانی که دیگر از ملکوت الهی فاصله گرفته‌ایم، راهی نمانده جز اینکه به دست خود ملکوتی دنیایی بسازیم و در پرتو خدای زمینی شده که همان دولت است، حد اکثر ممکن امنیت و پناه پیشین را در این جهان برای خود تمهید کنیم. 

مفهوم حاکمیت اساساً همین معنای شبه الوهی حیات سیاسی را متبادر به ذهن می‌کند. مردم در زندگی روزمره خود شاهد خودخواهی‌ها و خودمحوری‌های یکدیگرند. خیلی کمتر از گذشته در زندگی شهری مدرن، با مظاهر از خود گذشتگی، اندوه دیگری خوردن، حمایت از مال باخته و از اسب بخت افتاده هستیم. نوعی احساس سرما و بی اعتنایی به دیگری در فضای عمومی احساس می‌شود. حاکمیت اما به وجه دیگری از ما و نسبت‌مان با هم اشاره می‌کند. حاکمیت ناظر به آن است که ما به رغم اینکه روز و شب برای خود و منافع خود فعالیت می‌کنیم اما این تلاش برای رفع نیازهای فردی‌مان در بستر یک هم پیمانی بنیادین  حاصل شده است. پیمانی که بر اساس آن، در روزگار مبادا، پشتیبان یکدیگریم. دولت، نهادهای سیاسی، قانون و ساختار حقوقی کشور، تجلی آن عهد بنیادین ما با یکدیگر است. دولت قوی، کارآمد، توانا و دانا، تجلی عمق آن پیمان اصیلی است که با یکدیگر بسته‌ایم. قاعده این است که فرد در زندگی روزمره خود، سر در کار خویش داشته باشد اما آرامش و امنیت زندگی روزمره خود را وامدار نیرو و قدرتی است که در پرتو پیمان با همگان می‌داند. دولت مظهر این پیمان است و از حریم آن پاسداری می‌کند. 

اگر دولت و سیاست در جهان مدرن، قادر به تامین این احساس نیاز بنیادی نباشد، مردم همانند کودکی که پدر و مادر خود را گم کرده باشد، احساس ترس می‌کنند. بختک وضعیت طبیعی هابز گریبانشان را خواهد گرفت. تعلقاتشان به یکدیگر به سرعت گسیخته خواهد شد. نوعی فردگرایی منفی در آنها رشد خواهد کرد. این وضعیت ترسناک، اذهان فردی و جمعی‌شان را هر روز بیش از پیش خواهد فرسود. همزمان با ظهور زوال و انحطاط در ساختار حیات اجتماعی و فرهنگی، روان‌های فردی‌شان نیز افسرده و شکسته خواهد بود.  


سیاست، پناه‌آوری و روزگار ما ایرانیان

واقع این است که دولت مدرن یا شبه مدرن ایرانی، هیچ گاه در تولید این احساس بنیادی پناه و امنیت موفق نبوده است. هر چه شاخص‌های مدرن شدن در جامعه ایرانی طی یکصد و اندی سال پیش افزوده می‌شود، احساس نیاز به الگوی مدرن حاکمیت و دولت بیشتر و بیشتر می‌شود. اما دولت و سازمان نهادی آن، کمتر و کمتر قادر است پاسخگوی این نیاز بنیادی باشد. اما چیزی هست که وضعیت را در ایران پس از انقلاب، دو چندان بحرانی کرده است. 

مردم در ایران پیش از انقلاب، در مقابل مدرنیزاسیون پرشتاب پهلوی، و ناتوانی ساختار سیاسی در پاسخگویی به نیاز پناه و امنیت، قادر بودند به نهاد دین و ارزش‌های دینی پناه ببرند. باورها و ارزش‌های دینی کم و بیش قادر بودند حدی از امنیت بنیادین از دست رفته را تامین کنند. اجتماعات دینی با کمک خود مردم شکل می‌گرفت. مساجد و اماکن مذهبی، در جهان بیگانه و پرشتاب مدرن، تا حدی سنگرهای حافظ جان و روح‌ مردم در مقابل گسیختگی‌های جهان جدید بود. 

انقلاب سال پنجاه و هفت موازنه را دگرگون کرد. انقلابیون مردم را متقاعد کردند که می‌توان این اماکن آرام اما منزوی را از انزوا بیرون برد و حیات ملی را بر آن استوار کرد. آنها می‌خواستند ملکوت مقدس فضاهای دینی را در جسد دولت مدرن تزریق کنند. فرض شان بر این بود که اگر در این زمینه توفیق حاصل کنند، عطش آنها به وجود یک حاکمیت اطمینان بخش برآورده خواهد شد. سرانجام روزی فراخواهد رسید که تامین نیاز و کار و بار روزمره‌شان را در پرتو احساس اعتماد بنیادین به یک پیمان پیشین، شادمانه از سرخواهند گرفت. انقلاب، تلاشی جمعی برای خلق حاکمیت مدرن بود. فرض بر این بود که اگر پهلوی‌ها نتوانستند خالق اراده ملی باشند، دین، اینک در این زمینه مددکار خواهد بود. 

متاسفانه جمهوری اسلامی، تا کنون به این وجه بنیادین مشروعیت بخش به خود کمتر توجه کرده است. مسئولان خیال کرده‌اند که تدین مردم منبع لایزال کسب مشروعیت نظم سیاسی است. در حالیکه ارزش‌های دینی در میدان حیات سیاسی، با واسطه تولید مشروعیت می‌کند. دین در حیات سیاسی، تا جایی که امکان برای حیات یک نظم سیاسی قانونمند، حافظ جان و مال آنها، حافظ حریم آبرو و حیثیت آنها ایجاد کرده، مشروعیت بخش است. دین در حریم خصوصی نقطه اتکاء آنها به قلمروهای معنوی و الوهی هست. اما در حیات سیاسی انتظار دیگری از آن می‌رود. اینجا در حیات سیاسی به شرط مدد کردن به استقرار یک حاکمیت اطمینان بخش، معنادار و پایدار خواهد بود. و الا یک نام است و شاید یک ابزار سوء استفاده محض. 

نزدیک به چهار دهه پس از استقرار نظام جمهوری اسلامی، همه شاخص‌های مدرن نظیر سواد، شهر نشینی، ارتباطات، زنانه شدن فضاهای عمومی، پیچیده‌تر شدن ساختار حیات اجتماعی با شتابی روزافزون بالاتر و بالاتر رفته‌اند. اما تولید یک ساختار حقوقی قابل اعتماد و یک ساختار مدیریتی و بروکراتیک نیرومند هیچ‌گاه یک مساله اصلی برای نظام سیاسی نبوده است. 

در چنین شرایطی، مردم در مقابل احساس فقدان حاکمیت، و فقدان یک حکومت توانمند، کارآ، و موثر، بیش از گذشته احساس بی پناهی می‌کنند. دیگر حتی آن نهادهای منزوی نیز از انزوا بیرون رفته‌اند و به بخشی جدایی ناپذیر از سازمان سیاسی تبدیل شده‌اند. فقدان توانایی دین در ایجاد احساس حمایت و پناه در روزگار بی پناهی‌ها، یک عارضه عمیق اجتماعی، فرهنگی و سیاسی است. می‌توان انتظار داشت که در چنین شرایطی بسترهای زوال عمیق اجتماعی، گریبانگیر مردم شود و به دنبال خود، زوال روانی و وجودی افراد. 


سخن آخر

امروزه هر رویداد خرد و جزئی می‌تواند به مدد رسانه‌ها، به آیینه‌ای بدل شود که تمامیت نظام سیاسی در پرتو آن نگریسته شود. دولت و نهادهای حاکمیتی، نباید به دنیای رسانه‌ای شده امروز بی اعتنا باشند. هر حادثه کوچکی می‌تواند به نقطه عزیمتی برای فروریزی بیشتر و بیشتر ذخائر اعتماد مردم تبدیل شود. البته هر تلاش کوجک و موثر نظام سیاسی نیز می‌تواند به نقطه عزیمت احیا و بازسازی اعتماد و احساس پناه عمومی تبدیل شود. قدرت رسانه‌های امروز، باید نهادهای حاکمیتی را ترغیب کند که دقت، کارآمدی، توجه به ضابطه‌های حقوقی و قانونی را صد چندان کنند. در دنیای امروز نه تنها چیزی پنهان نمی‌ماند بلکه صد جندان بزرگ و اثرگذار است. 

باور کنیم که ناتوانی مدیریت شهری در کنترل به موقع و کارآمد یک بحران نظیر ساختمان پلاسکو، و بازنمایی قدرتمند آن در رسانه‌های ملی و جهانی، احساسی عمیق از بی پناهی را زیر پوست مردم می‌خلاند. مساله این نیست که چه نهادی مقصر است، مساله این است که توانایی لازم در کار نیست. رسانه‌ها این قدرت را دارند که ناکارآمدی در یک رویداد خاص را که ممکن است هر کجای دیگر هم اتفاق بیافتد، بسط دهند و آن را به یک احساس بی پناهی کلی و عام تبدیل کنند. مردم از خود می‌پرسند اگر در حادثه آتش سوزی یک ساختمان این همه فاجعه روی می‌دهد، در صورت بروز یک زلزله چه خواهد شد. اگر روزی تروریست‌های منطقه تورهای امنیتی را پاره کنند چه خواهد شد؟ و ....

متاسفانه مناسک سوگ و عزاداری که برای کشته شدگان حادثه توسط دولت و رسانه‌ها شکل می‌گیرد، گاه مساله را بدتر می‌کند. مردم به چشم می‌بینند آنها که خود متولی‌اند، دستمال به دست گرفته همراه همگان گریه می‌کنند. در حالیکه به نظر می‌رسد راه چاره در آن است که پرشتاب، تقصیر بر گردن بگیرند. تضمین دهند که تکرار نخواهد شد. قصور نهادهای مختلف را نه با اهداف سیاسی بلکه با هدف اطمینان بخشی به مردم، ذکر کنند. به صراحت بگویند که چه تمهیداتی برای جلوگیری از تکرار این رویدادها در پیش گرفته شده است. منتظر و آماده باش بمانند و در اولین فرصت به مردم نشان دهند که همه چیز تغییر کرده و حادثه پیشین به سرعت ساختار را بهبود بخشیده است. 

صورت عمیق‌تر و بنیادی‌تر ماجرا در رویدادهای اساسی‌تر نظیر مفاسد اقتصادی است. یکی دو مورد از اخبار مربوط به مفاسد اقتصادی در دو دهه پیش کافی بود که کل ساختار را بسیج کند تا ساختارهای حقوقی و نظارتی را چندان ساماندهی کند که دیگر تکرار نشود. در ماجراهایی نظیر مصرف حساب نشده آب، مردم باید شاهد باشند که چگونه دولت به جد رفع نگرانی می‌کند. چنانکه در مورد دریاچه ارومیه خوشبختانه این اتفاق افتاد. 

البته این همه تحقق یافتنی نخواهد بود مگر اینکه ساختار نظام سیاسی بیش از گذشته به ملزومات یک مدیریت کارآمد، دقیق، ضابطه مند در داخل کشور توجه کند. تنها با بازگردانیدن اقتدار به سامان سیاسی، است که احساس امنیت و پناه آوری مردم امکان پذیرخواهد شد. و در پرتو این احساس است که می‌توان به احیای اخلاق اجتماعی و تولید امید و اساس نشاط و اعتماد در عرصه‌های گوناگون اندیشید. اما این مهم روی نخواهد داد مگر اینکه نظام سیاسی به دو نکته توجه کند:  اول اینکه بیش از حد خود را با روایت‌های کلان، معطوف به آینده دور، و کم رابطه با تجربه زیسته و روزمره مردم مشغول کرده است. تولید یک کشور قدرتمند و مقتدر و پیشرفته البته مطلوب است. مردم از تبدیل شدن کشورشان به یک کشور قدرتمند در سطوح جهانی خرسند خواهند شد. اما به شرطی که این سیاست‌ها را معارض با وجود یک دولت دلمشغول به مسائل و مشکلات روزمره و عینی‌شان نیابند. قدرت یابی بیشتر اگر با کارآمدی بیشتر در سطح اجرایی و ملی همراه نباشد، مردم به روایت‌های کلان بی علاقه خواهند شد. حتی ممکن است نسبت به آن‌ها احساس کینه و نفرت کنند. مردم همانقدر که به طور عینی شاهد رشد توان نظامی کشور هستند، به طور عینی شاهد رشد و ارتقاء توان ملی در رفع فقر و فساد و بحران آب مواجه نیستند.

نکته دوم عبارت از آن است که بذل توجه به همه چیز، تنها توسط همگان امکان پذیر است. تمایل ساختار به تک پایه کردن نظم سیاسی بسیاری از معضلات عینی مردم در زندگی روزمره آنها را در نقطه کور قرار خواهد داد. در جهان امروز آنچه احساس پناه آوری ایجاد می‌کند، مهر و لطف شخص فرمانروا نیست، بلکه یک ساختار پیچیده و چند پایه است که امکان رویت پذیری مسائل و معضلات مردم و بحران‌های آنها را امکان پذیر می‌کند. اینچنین است که کسب اطمینان از عدم تکرار فجایعی نظیر پلاسکو نسبتی با ساختار متکثر و دمکراتیک دارد.   


منتشر شده در کتاب «جستارهایی در پلاسکو»

 که توسط پژوهشگاه فرهنگ، هنر و ارتباطات به چاپ رسیده است


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

پلاسکو و توان رفتاری ما

سه شنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۱۸ ق.ظ

جمهوری اسلامی و ما که تابعانش هستیم، طی نزدیک به چهار دهه با هم زندگی کرده‌ایم. هر دو کارهایی یادگرفته‌ایم و کارهایی نیاموخته‌ایم. روانشناسان به آن می‌گویند توان رفتاری. ما توان‌های رفتاری معینی داریم و در زمینه‌هایی فاقد توان رفتاری هستیم. توان رفتاری مرد فیلسوف، مجرد کردن همه چیز است. اگر یکباره گروهی محاصره‌اش کنند تا او را بزنند، دست و پای خود را گم می‌کند. توان رفتاری فیلسوف در این موقعیت، پرسش از چرایی خشونت است، اما این توان رفتاری کمکی به او نمی‌کند که کمتر کتک بخورد.

ماجرای ساختمان پلاسکو، آیینه خوبی است برای مطالعه ناتوانی‌های رفتاری ما. آنها که باید به نجات مردم در شرایط دشوار بپردازند، خود زیر آوار مظلومانه و به نحو دردناکی سوختند، و مردمی که باید در این شرایط همدرد و همراه باشند، شادمانه در حادثه از خود سلفی گرفتند. خوب است ماجرای پلاسکو را به منزله یک نمونه از توانانی‌ها و ناتوانی‌های رفتاری خود موضوع مطالعه قرار دهیم.

نظام جمهوری اسلامی، تجلی دهنده یک دولت شبه مدرن است و کارکردهای متنوعی دارد. اما همه کارکردها را به اندازه هم بلد نیست. دو حوزه است که بیش از همه نمایانگر توان رفتاری نظام سیاسی است. یکی امور امنیتی است و دیگری تبلیغات. خیلی کارهای دیگر هم می‌کند، اما آنها به هیچ روی نشانگر توان رفتاری نظام نیستند.

چهار دهه است که به طور مستمر مشغول مبارزه با دشمنان داخلی و خارجی است.در این زمینه به طور نسبی موفقیت‌های زیادی کسب کرده است. به هر حال در این منطقه پرآشوب، ایران امن‌ترین منطقه خاورمیانه است. در داخل کشور نیز، هیچ مخالفی وجود ندارد که بتواند به راحتی سازماندهی سیاسی کند. بیرون از نظام سیاسی هیچ هویت سامان یافته و با دوامی وجود ندارد.

دشمنان خارجی به طور دفعی اقدامی می‌کنند و می‌روند، دشمنان داخلی نیز، گاهی در موقعیت‌های انتخاباتی فرصتی به دست می‌آورند و پشت دیوارها پنهان می‌شوند.

توان رفتاری در حوزه امنیتی با توان تبلیغاتی هم توام شده است. منابع دینی بیش از همه در دسترس نظام سیاسی است. با بهره گیری بهینه از مفاهیم و ارزش‌ها و خاطره‌های دینی، خیلی خوب می‌تواند هر اتفاقی را با بهره‌گیری از آیات و احادیث، و تکیه بر ماجراهایی در حیات پیامبر و ائمه شیعی، بعد دینی ببخشد. بخشی از مردم را به خیابان فراخوان کند و دشمنان را به قول خودشان مایوس کند.

کاش ماجرای پلاسکو هم حاصل اقدامی از سوی دشمنان داخلی یا خارجی بود. خیلی زود مساله قابل درک می‌شد و حل آن چندان دشوار نبود. اما ماجرا به همان موقعیت فیلسوف مجرد اندیش و گروه اوباش شباهت داشت. نهادهای ذی ربط شهری یکباره دست و پای خود را گم کردند. نمی‌دانستند در مقابل آتش سوزی یک ساختمان در شهر تهران دقیقاً باید چه کرد.

البته اگر در انجام اقدام به موقع و عملی دست و پای خود را گم کردند، توان رفتاری خود در حوزه تبلیغات را چندان از دست ندادند. تلویزیون را پر کردند از تصاویر غم انگیز و جگر خراش از حادثه، تا گریه مردم را در  آورند و همه نهادها یکی یکی همدل شدند، از هم تشکر کردند و از ماجرای پلاسکو صحنه‌هایی برای همدلی مسئولان با هم ساختند تا بستر ساز همدلی مردم و مسئولان باشد.  

مردم هم وضع بهتری ندارند. مردم هم طی چهار دهه یاد گرفته‌اند یا در شمار دوستان  نظام باشند و دوستی کنند و ابراز محبت. یا در شمار دشمنان باشند و از هر فرصتی برای ضربه زدن به نظام استفاده کنند. صفحات مجازی و گفت و شنود روزمره مردم کاملاً بیانگر تبدیل شدن ماجرای پلاسکو به یک حادثه سیاسی است. کسانی که در شمار دوستان نظام بودند، حادثه پلاسکو را نشانی از بد عهدی آمریکا تلقی کردند. احداث ساختمان را به آمریکایی‌ها نسبت دادند و فروریزی آن را نشانی دیگر از غیرقابل اعتماد بودن آمریکا. کسانی هم که در شمار دشمنان بودند، تا سازنده یهودی ساختمان  عقب رفتند و یادی کردند از خدمات رژیم گذشته.

عوام مردم هم که نه در صف دوستان و نه در صف دشمنان جایی برای خود می‌یابند، رفتند، شادی کردند، چند سلفی گرفتند و یادگاری‌هایی برای خود ثبت کردند.

ساختمان پلاسکو اما نه به دوستان ربطی داشت نه به دشمنان. ساختمان پلاسکو نمادی از ضعف‌ها و شکاف‌ها و رنج‌های عینی و روزمره ماست، که حل آنها به الگوهای دیگری از توان رفتاری نیازمند است. فرسودگی ساختمان پلاسکو، یک نمونه از فرسودگی بناهای دیگر شهر، یک نمونه از فرسودگی مدیریت آب، یک نمونه از فرسودگی نظام آموزشی، یک نمونه از فرسودگی بوروکراسی، و یک نمونه از فرسودگی نوع نگاه ما به خود و جهان است.

دیدن این همه و مواجهه عقلانی و موثر با آنها، نیازمند الگوی تازه‌ای از یادگیری است و  توان رفتاری تازه‌ای طلب می‌کند. در آنچه چهل سال است می‌آموزیم، کاستی‌های بزرگ وجود دارد. راه چاره را شاید در تساهل و گشودگی در عرصه داخلی باید جستجو کرد. اجازه بدهیم کسان دیگری که طور دیگری به امور می‌نگرند، فرصت داشته باشند تا تمرین کنند و توان‌های رفتاری تازه خلق کنند.

امنیت مقتضی نوع خاصی از نگاه به امور، و الگویی ویژه از یادگیری و توان رفتاری است. مدیریت امور شهری، نگاه دیگر طلب می‌کند و یادگیری‌ها و توان رفتاری دیگر، بوروکراسی، آموزش، اقتصاد، و سیاست نیز اینچنین هستند. این همه با هم مرتبط و در عین حال مستقل از هم اند. این الگوهای یادگیری، نسبت طولی با هم ندارند به طوری که اگر یکی را بلد بودی با همان سیاق می‌توانی امور دیگر را هم مدیریت کنی. درست به عکس، گاهی بلد بودن یکی مانع از بلد بودن دیگری است. بلد بودن امور  امنیتی، با بلد بودن مدیریت امور شهری یا اقتصادی ناسازگار است. پس بلد بودن  این همه از یک نهاد یا یک ساختار تک پایه بر نخواهد آمد. نیازمند کثرت نهادها، و الگوهای متکثر کسب مهارت و یادگیری است.

این که می‌گویند دمکراسی انتخاب اجتناب ناپذیر زندگی سیاسی در دنیای مدرن است، یک وجه آن، اشاره به همین ضرورت کثرت الگوهای کسب مهارت و یادگیری در سطح ملی است. 

  • محمد حواد غلامرضاکاشی