زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

تن بی پوست

چهارشنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۸، ۱۱:۱۹ ق.ظ

انگار کسی به دیوارهای شیشه‌ای می‌کوبد. کلام خشم‌آلود حسن روحانی چنین احساسی تولید می‌کند. مردم با چیزی که نامش زندگی است دست و پنجه نرم می‌کنند و در این میان گاهی توجهشان به دیوار شیشه‌ای مقابل جلب می‌شود. کسی فریادی می‌زند و چیزهایی به زبان می‌آورد که چندان روشن نیست. گاهی این صدا از سوی حسن روحانی است گاهی از سوی مسئول دیگری.

پیشترها ماجرا خیلی بیشتر از دیوار شیشه‌ای مقابل بود. مساله در عرصه سیاسی ایران، مدیریت صداها در وسط میدان بود. اکثر مردم در حلقه‌های متعدد حاضر بودند. از هر کدام صدایی بر می‌آمد مساله این بود که در میان این همه گفتگو و همهمه چه باید کرد. ماه‌ها گذشت تا سرانجام قدرت تمام کننده‌ای به میان آمد و حلقات بسیاری را در صحنه جارو کرد. کمی اوضاع خلوت‌تر شد. دهه شصت را اینطور می‌توان توضیح داد.

چندی که گذشت دوباره صحنه به هم ریخت. این بار مساله منازعه اکثریت و اقلیت بود. صدای شورمند اکثریت و صدای شورمند اقلیت چندان بود که همه چیز را تحت تاثیر خود قرار می‌داد. اکثریت به هزار ترفند به تداوم خود می‌اندیشید و اقلیت نیز به هزار ترفند در صدد اکثریت شدن بود. دهه هفتاد و هشتاد را اینطور می‌توان توضیح داد.

دهه نود اما از سنخ دیگری است. دهه منازعه میان اقلیت‌هاست. صداها با نام‌های مختلف اقلیت‌هایی را نمایندگی می‌کنند. چه روی خواهد داد اگر ببینیم رانندگان تاکسی با هم درگیر شده‌اند. مردم بیشتر تماشاگر خواهند بود. بی آنکه دقیقاً درک عمیقی از موضوع منازعه داشته باشند. مردم بیش از آنکه بخواهند از یک طرف طرفداری کنند، فرم منازعه و دست به یقه شدن‌ها برایشان جاذبه پیدا می‌کند. همه دوربین‌های خود را روشن می‌کنند و تصویر و فیلم می‌گیرند. حتی انگیزه ندارند طرف‌های منازعه را از هم جدا کنند.

مردم مشکلات زیادی دارند. سیاست دقیقاً در همین مقاطع است که موضوعیت پیدا می‌کند. اما سیاست رسمی به پشت یک اتاق شیشه‌ای کوچ کرده است. گاهی سرگرم کننده است. اما دردی را درمان نمی‌کند. سیاستی دیگر باید ظهور کند.

سیاست پوست در بر گیرنده جامعه است. از جامعه مثل بدن بی پوست خون چکه می‌کند و هر دم درد و زخمی تازه ظاهر می‌شود. اوضاع به این نحو تداوم نخواهد یافت. مردم مثل روزگار پیشین، مرجع و پناهگاهی نمی‌یابند تا به آن پناه ببرند. مردم برای نخستین بار به خود وانهاده شده‌اند. می‌دانند هیچ صدایی بیانگر دردهای آنان نیست. هیچ نقطه اعتمادی وجود ندارد. پس برای درمان دردهاشان خود باید آستین‌ها را بالا بزنند. به خود سپرده شدگی، وضعیت تازه‌ای است. دوران چشم دوختن به رهبران سیاسی و دولت و دست مهربان حاکمان، به پایان رسیده است. به همین جهت به هیچ صدای مخالف و براندازی نیز روی نمی‌آورند.

وضعیت ظاهرا هول انگیز است و گاهی مثل کابوسی رنج آور. اما در عین حال می‌تواند بستر ساز تولد فرهنگ و ارزش‌های تازه‌ای باشد. تجربه دیگری بدون وساطت حکومت. تجربه زندگی بدون وساطت ایدئولوژی‌های یکسان ساز. تجربه دیگری با وساطت نیازهای متقابل. زندگی کردن بدون کادر و قاب‌های فاصله انداز. زندگی بدون غایت‌مندی‌های تاریخی.

ترس در روایت هابزی آبستن دولت لویاتانی است. ممکن است چنین سرنوشتی در انتظارمان باشد. اما گاهی ترس زایشگر عشق و دوستی نیز هست. وقتی باور می‌کنی در بستر فنا، با فناشوندگان دیگر هم سرنوشت شده‌ای. آنگاه دوستی و عشق می‌تواند فرصتی برای جلوه گری پیدا کند.

دو چشم انداز در انتظار ایران است. نخست ظهور یک دولت لویاتانی که بخواهد با خشونت لباسی بر تن بی پوست مانده جامعه ایرانی برکشد. و یا ظهور یک فرصت تازه برای زندگی از درون فعل و انفعالات خودجوش و خرد جامعه ایرانی.

اینجا در ایران دو صدا قابل شنیدن است. یا صدای آپولونی قدرت و خشونت، و یا صدای دیونیزوسی دوستی و یاری و همدلی. بقیه غیر قابل شنیدن است. بخصوص صداهایی که به پشت آن دیوار شیشه‌ای مربوط می‌شوند. صداهایی که مفهوم مشخصی ندارد. به کوبیدن دستان مضطرب به شیشه شباهت دارتد.

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

شورش علیه امید

سه شنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۸، ۰۱:۰۳ ب.ظ

تماشای تصاویر و فیلم‌ شورش‌های عراق و لبنان جالب توجه است. مداومت و خشم و اعتراض می‌بینی، اما کلام و سخن و هدف و سازمان و رهبری نه.

آنچه می‌بینی از سنخ انقلاب نیست. بر فضای انقلابی این تخیل سیطره دارد که همه چیز را می‌توان از نو بنا کرد و آغازی مجدد را تجربه کرد. بنابراین همبستگی، کلام آرمانی، رهبری و سازماندهی ظهور می‌کند. اما شورش‌هایی از سنخ آنچه در عراق و لبنان جاری است، اتفاقاً از فقدان امید نشات می‌گیرد. این امید که بتوان چیزها را به نحوی دیگر سازمان داد و فردایی نو آفرید.

نه تنها امید به آغازی نو پیش چشم شورشیان نیست، بلکه همه چیز از فضای خفه کننده امیدهای ایدئولوژیک نشات می‌گیرد. دهه‌هاست سخن‌ها و کلام آرمانی مثل سقفی بر فساد دولتی و غارت و ویرانی ارزش‌های اجتماعی و اخلاقی سایه انداخته است. مفاهیم و شعارهایی که کاری جز تقدس بخشیدن به مناسبات منحط نکرده‌اند.

معنویت، استقلال، آزادی، مبارزه و جهاد مفاهیمی هستند که در عرصه سیاسی فراخوان می‌شوند تا حفره‌های زندگی را پر کنند و به آن غنا و ارزش بیشتری ببخشند. اما به شرطی که چنین کنند. اما اگر احساس جمعی به تدریج این مفاهیم را نوعی فریب و دغل کاری تجربه کند، اگر احساس کند این مفاهیم بدن زندگی را پاره می‌کنند آنگاه شورش ممکن است برای برداشتن سقف‌های ریا و دغل انجام پذیرد. قطع نظر از اینکه برای زندگی شان پیامدی داشته باشد یا نه. قطع نظر از این که بتوان روزگاری نو را تجربه کرد یا نه.

مردم گاهی در جنبش‌هاشان، علیه خود قیام می‌کنند. چرا که در فضای دروغ و ریا، همه آلوده‌اند و شورش‌ها اگر وضع زندگی‌شان را دگرگون نکند، دستکم خودشان را از دست خودشان رها می‌کند. در فضای منحطی که هر روز دروغ می‌گویند و ریا می‌کنند و ظلم. آنها از خودشان به تدریج متنفر می‌شوند. شورش می‌کنند تا از خودشان خالی شوند.

مردم گاهی در شورش‌هاشان اهداف جبرانی دارند. می‌دوند و فریاد می‌زنند، تا احساس زبونی ناشی از سکوت را جبران کنند یا از زبونی ناشی از تعظیم و تسلیم ناشی از اضطرار.
گاهی مردم قیام می‌کنند تا همه چیز نام مناسب خود را پیدا کند، دیگر به گرسنگی نگویند مقاومت، به غارت نگویند مشارکت، به ستم نگویند تدبیر، به مرگ نگویند زندگی.

اینجا در فضای خاورمیانه، دوباره باید به زندگی کردن سلام داد. با همه حفره‌ها و ناکامی‌ها و ناتمامی‌هایش. سودای زندگی بدون هیچ حفره‌ای خود زندگی را به باد داده است. خصومت و کینه‌ورزی در زمره خصوصیات بشری است. اما تولیداتش در این سوی جهان جندان فراوانی گرفته که مثل آتش به جان و مال و زندگی‌هامان افتاده است. عقولمان را از کار انداخته است، فرصت‌ها را می‌سوزاند و آِینده را تباه می‌کند.

شورش‌هایی از سنخ لبنان و عراق، برای یک آغاز نو صورت نمی‌گیرد، بیشتر با قصد ناممکن کردن تداوم وضع موجود اتفاق می‌افتد. این تنها سلاح کسانی است که هیچ دستاویزی برای برساختن فردای تازه ندارند.

خاورمیانه امروز تشنه ماندلا و گاندی است. آنکه مرز خود‌ی‌ها را بگشاید، پذیرنده غیر باشد. از صلح و دوستی سخن بگوید و همه چیز را در جهت بسیج بیشترین امکان‌های موجود برای زندگی بهتر مردم به کار بندد.

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

خانم طالقانی رفت

پنجشنبه, ۹ آبان ۱۳۹۸، ۱۲:۳۲ ق.ظ

دقایقی پیش خبر رسید اعظم طالقانی از دنیا رفت. او از میراث داران روایتی حاشیه‌ شده از انقلاب بود. روایتی حاشیه شده از اسلام.

تنها پیامبران توانستند قدرت را با دین درآمیزند و منادی حقیقت باشند. پس از آنها، حقیقت همیشه در بازی قدرت بازنده است. قدرت با قدرت فزون طلب می‌شود و لباس حقیقت را از تن بیرون می‌کند. حقیقت در حاشیه می‌نشیند. منزوی می‌ماند، سرنوشتی تراژیک را انتظار می‌کشد. اگرچه شکوهمند. اما قدرت عاری شده از حقیقت، چشم پر می‌کند اما از درون تهی می‌شود. گسیخته و مضحک. پیامبر توانست قدرت را با دین درآمیزد و منادی حقیقت باشد اما امام علی نتوانست.

شکاف میان قدرت و حقیقت، سرنوشت اسلام تاریخی بود. شکاف میان قدرت و حقیقت در ماجرای انقلاب ما نیز تکرار شد. انقلاب گویی درآمیزی حقیقت و قدرت بود. اما دوگانه حقیقت و قدرت پس از انقلاب ظاهر شد. اعظم طالقانی میراث دار پدرش بود. پدرش منادی حقیقتی که در تداوم خود ملاحظات قدرت را در نظر نداشت. حقیقت را جدی تر از قدرت گرفته بود. معلوم بود که بازنده است. اتفاقاً بازندگی نشانه راستیاش بود. بازنده زیست. اما پر امید و پر از انرژی. هیچ چیز خللی در اراده آهنین این زن قهرمان نمی‌انداخت.

راه میان حقیقت و قدرت جدا شد اما هر کدام سرنوشتی پیدا کردند. حقیقت راه به قدرت نداشت، بنابراین نسبت خود را با اکنون و اینجا از دست داده بود. خانم طالقانی به زبان پیشینان سخن می‌گفت. همان شور و امیدی که در دهه‌های سی و چهل با آن بالیده بود. پر بود و اصیل و ریشه دار. اما بیگانه و ناتوان از ارتباط. درست مثل اصحاب بیدار شده کهف بود که دیگر سکه‌هاشان را کسی نمی‌شناخت. ایمان و امیدی بی ارتباط با مناسبات جاری جهان.

قدرت عاری شده از حقیقت اما درست با عقربه‌های ساعت زمان حرکت کرد، روزآمد بود و هوشیار. اما هر روز خالی‌تر از پیش، بی بنیادتر. پر از تردید و حقه و پشت پرده‌های ناگفتنی. پر از تردید و ترس.

اعظم طالقانی از جهان رفت. یکی از میراث داران حقیقتی که با انقلاب بود. حقیقتی خالی شده از قدرت. بخصوص وقتی لنگان و به زحمت راه می‌رفت. برای گرفتن یک مقاله شخصاً تماس می‌گرفت. طنین ریشه دار صدایش، تسلیم ات می‌کرد. پیامدار روح از دست رفته انقلاب بود. من در این عالم دست دو نفر را بوسیده‌ام یکی از آنها پدر اعظم طالقانی بود. نشستم و دست آن مرد بزرگ را بوسیدم. در مقابل صدای پر طنین دخترش نیز گویی روح و جسمم به زانو می‌نشست و تسلیم بود. از من پرسید پیام ابراهیم به دستم می‌رسد؟ پاسخ دادم نه اعظم خانم. آدرس گرفت. چند ساعت بعد، خودش مجموعه‌ای از شماره‌های نشریه را برایم آورد. زبانم بند آمد. حقیقتی که از قطار قدرت پیاده شده است، چقدر در عین تواضع بزرگ و شکوهمند می‌نماید.

اعظم خانم از دنیا رفت. دنیا از اعظم خانم تهی شد. سوراخی بر بدن جهان تکیده ما ساخت. انگار یک ستون در جایی شکست. اما کسی خبر دار هم نمی‌شود. نسلی که امروز به جهان ما می‌نگرد، با همه قهر است. حق هم دارد. اما زمان حکایت دیگری دارد.

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

ما نمی‌دانستیم امروز نیز نمی‌دانند

چهارشنبه, ۸ آبان ۱۳۹۸، ۱۲:۲۷ ق.ظ

بخشی از مردمان ایران در این روزها از کورش پادشاه بزرگ هخامنشی سخن می‌گویند و یاد او را بزرگ می‌شمارند. به یاد آوردن اسطوره‌ها و بزرگان پیشین، نمایانگر نیاز یک جمع برای بازیابی خویشتن است. من حتی اگر بخواهم احساس تنهایی و آزادی کنم، نیازمند تو و دیگرانی هستم که در این سرزمین زندگی می‌کنند. تنهایی مثل آزادی نیاز عمیقی است که پس از احساس عمیق‌تر اطمینان به گرما و امنیت ناشی از وجود دیگران جوانه می‌زند. اما مشکل از زمانی آغاز می‌شود که ندانند همه چیز قرار است به کسانی ختم شود که کلاه سروری خویشتن را از نمد این نیاز جمعی می‌جویند.

نسل ما نیز دقیقاً برای بازیابی خود جمعی‌اش، برای امکان احساس تنهایی و آزادی‌اش، از پیامبر اسلام و امام علی سخن گفت. اما کسانی کلاه سروری دوختند و به امکان‌های تنهایی و آزادی ما تاختند. ما نمی‌دانستیم و به نظر می‌رسد امروز نیز نمی‌دانند گاهی زنده کردن حافظه‌های تاریخی امروز را فدا می‌کند و فردا را کور.

هیچ چیز و هیچ واسطه و یادی قادر نیست به خودی خود آزادی یا عدالت به ارمغان بیاورد. پیش از هر چیز آنها که زنده‌اند و به امروز و اینجا تعلق دارند، باید به امکان‌های بیشینه کردن آزادی و نسبت‌های عادلانه بیاندیشند. تنها خرد و تدبیر فردی و جمعی مردمان زنده است که می‌تواند امکان‌های امروز را پدیدار کند و گشاینده افق‌های فردا باشد. بسط امکان‌های زندگی راهی است که گام نهادن در آن بی نیاز از یاد گذشتگان و بزرگان تاریخی نیست. یاد بزرگان تاریخ ضروری است، دست کم به پنج دلیل زیر:

اول: وقتی مردمانی زنده و حاضر به امکان‌های امروز خود می‌اندیشند و افق‌های فردا را ترسیم می‌کنند، نیازمند به یاد آوردن گذشته، تاریخ و بزرگان تاریخی هستند، چرا که امروز ما تا حدی ناشی از سایه هنوز باقی مانده آنهاست. سنخ و جنس آن بزرگان، تا حدی از سنخ و جنس امروز ما نیز حکایت دارد. امروز زمانی دیگر است و روزگاری نو. اما روزگار هیچ مردمی آنقدر نو نیست که به کلی از پیشینیانش منقطع شده باشد.

دوم: به یاد آوردن بزرگان تاریخی، اگر توسط زندگان خردمند صورت گیرد، یادآور وجه تراژیک زندگی فردی و جمعی است. آنها را واقع بین تر می‌کند و از شرارت ناشی از زیاده خواهی‌ها و بلندپروازی‌های اکنون می‌کاهد. چرا که هیچ بزرگی در هیچ کجای تاریخ نیست که همراه با کامیابی‌هایش کم یا زیاد ناکام نباشد.

سوم: بزرگان پیشین، میانجی‌های قابل اعتمادی برای عهد مودت زندگان هستند. زندگانی که پیشاپیش در اندیشه تفاهم با یکدیگرند. فراخوان این بزرگان قبل از آنکه زندگان با تکیه بر خرد خویش، قصد تفاهم برای درمان دردهای امروز کرده باشند، به معنای پذیرش بردگی است به معنای تسلیم شدن به کسانی که خود را به منزله نمایندگان آن بزرگان به خلق خدا جا می‌زنند.

چهارم: حافظه تاریخی یک ملت، کثیر است و بزرگان متعدد دارد. زنده داشتن یاد این چهره‌های کثیر، اگر توسط مردمانی صورت گیرد که خردمندانه در تدبیر زندگی جمعی خود و نسل بعد از خود هستند، آموزنده مداراست. آموزش دهنده آنکه اگر در گذشته ما کثرتی هست، امروز نیز باید کثرت را پذیرفت و آِینده‌ای از کثرت حیات جمعی را ترسیم کرد.

پنجم: به یاد آوردن بزرگان گذشته به زندگی مادی نسل‌های امروز، بعد می‌بخشد. از زندگی تک بعدی در لحظه فراتر می‌برد. ابرهای باران زایی از اخلاق و معنویت در آسمان زندگی جمعی شان ظاهر می‌کند. حظی از احساس پایداری به آنها می‌بخشد و چشم اندازی به فرداها می‌گشاید.

اگر زندگان وجود زنده خود را درپای نام بزرگان تاریخی‌شان قربانی کنند، از ذکر نام‌هایی هرچه هم بزرگ و مقدس، شفای دردهای امروز خود را بجویند، نام‌ها بیشتر و بیشتر آنها را از خود و از زمان و مکان بیگانه می‌کند. شاخ تدبیر و خردشان را خشک می‌کند. چشم‌هاشان را کور و همه چیز را آماده کسانی که از سوار شدن بر گرده‌های مردمان مست و ناهشیار لذت می‌برند. لذت‌های مادی و معنوی.

  • محمد حواد غلامرضاکاشی