زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

۵ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

سیاست و امکان‌های حیات عارفانه

جمعه, ۲۹ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۱۳ ق.ظ

عرفان یک منظومه موثر و نیرومند در حافظه فرهنگی ماست. بخواهیم یا نخواهیم در حیات جمعی ما حاضر است و اثر گذار. تحولات سیاسی ما را بدون نقش آفرینی عرفان نمی‌توان شناسایی کرد. در الگوهایی اعمال قدرت و مقاومت به شیوه‌های گوناگون حضور پیدا می‌کند و پنهان یا آشکار، نقش می‌آفریند. بنابراین خوب است امکان‌های مختلف گشودگی سیاست بر عرفان یا عرفان بر سیاست را مورد شناسایی قرار دهیم. امکان‌های مطلوب از نامطلوب را بازشناسیم و ظرفیت‌های آن را از نقطه نظر سیاسی بکاویم.

آیا از نقطه نظر اندیشه سیاسی و اندیشه سیاسی مدرن، می‌توان پنجره‌ای به سمت عرفان گشود؟ به فرض گشوده شدن سیاست به سمت عرفان، چه صوری از ارتباط میان سیاست و عرفان متصور است؟ در هر یک از این صور، سیاست چه معنایی خواهد یافت، عرفان چه معنایی؟ با توجه به مسائل و مشکلات امروز ما، کدام الگو از نسبت میان سیاست و عرفان راه گشاست؟ اینها مفاهیمی است که در این یادداشت تلاش می‌کنم به آنها پاسخ دهم.

سیاست در چه زمانی پنجره‌ای به سمت عرفان خواهد گشود

سیاست هنگامی راه بر عرفان خواهد گشود که چند و چون درونه افراد را در چند و چون سامان سیاسی موثر بدانیم. اگر متفکر سیاسی در ساماندهی به اندیشه خود، برای وجدان فردی، کمال فردی، تربیت پذیری، اخلاق و فضائل فردی موضوعیتی قائل شود، سیاست راه بر عرفان خواهد گشود. والا این دو با هم به کلی بیگانه خواهند بود.

اندیشه‌های لیبرال به ویژه در روایت کلاسیک آن، در ساماندهی به نظم سیاسی، با بیرونه افراد سروکار دارند. هر فرد یک نیروست، یک مولفه خواهنده و جامعه تعارض میان این مولفه‌های خواهنده است. باید کاری کرد که این مولفه‌ها با یکدیگر برخورد نکنند. یکدیگر را نشکنند. باید بیشترین امکان برای کاهش آسیب ناشی از برخورد میان این خواهندگان را فراهم کرد. در این منظر، هر چه به درونه فرد انسانی و وجدان و اخلاقیات شخصی مربوط است، خارج از موضوع تلقی می‌شود. چنین تلقی از سیاست، راه بر عرفان نخواهد گشود.

اما اگر سیاست را با جوانب اخلاق شخصی و وجدانیات و وجوه درونی فرد مرتبط بدانیم، چه امکان‌هایی برای برقراری نسبت میان عرفان و سیاست پیش چشم ما قرار خواهد گرفت؟

 

امکان‌های گشوده میان سیاست و عرفان

در زمینه نسبت میان سیاست و عرفان، به نظرم پنج الگو قابل تصور است. هر یک از این الگوها، نشانگر فرصت‌ها و تهدیدهای ناشی از عارفانه نظر کردن به امر سیاسی است. یکایک این الگوها را به طور فهرست وار بررسی خواهیم کرد و به الگوی مطلوب مورد نظر نگارنده خواهیم پرداخت.

 

اول: جایگزینی خرد عارفانه به جای خرد سیاسی

الگوی نخست، بر این باور است که باید عرصه سیاسی را به کلی به خرد عارفانه سپرد. خرد عارفانه است که می‌تواند قلمرو حیات سیاسی را با سعادت و نیکبختی نوع انسان توام کند. این سنخ از نسبت میان سیاست و عرفان، عموماً ریشه افلاطونی دارد. اما از منظر افلاطونی، نسبت میان سیاست و عرفان، خود در دو چشم انداز قابل فهم است. چشم انداز معطوف به رئیس، و چشم انداز معطوف به قاعده هرم سیاسی.

 

الف: چشم انداز معطوف به رئیس

رئیس شهر عدالت افلاطونی را فیلسوف می‌خوانند. اما از فیلسوف افلاطونی تفاسیر عارفانه نیز ممکن است. چنانکه فلسفه افلاطونی را در روایت نوافلاطونی‌اش با عرفان همساز کرده اند و همین روایت در جهان اسلام جریان پیدا کرد. بر این مبنا، رئیس همان قطب و عارفی است که با مبدا حق مرتبط می‌شود و مردم را از فیض وجود خود بهره مند می‌سازد. اندیشه سیاسی عرفای مسلمان از این سنخ است. همانطور که افلاطون خرد فیلسوف را حاکم بر قلمرو حیات سیاسی می‌کند، این سنخ از متفکران نوافلاطونی نیز شهود عارفانه را بر قلمرو حیات سیاسی حاکم می‌کنند و امید می‌برند که رستگاری جمعی روی بنماید.

 

ب: چشم انداز معطوف به قاعده هرم

اما روایت دیگری نیز از مدینه فاضله افلاطونی وجود دارد. روایتی که در رساله فایدون افلاطون منعکس است. بر مبنای این رساله، مدینه فاضله حاصل تجربه عشق است که ابتدا در قلمرو حیات خصوصی روی می‌نماید و از عشق به روی جنس مخالف آغاز می‌شود و سرانجام به عشق فرد به هم نوعان می‌انجامد و اینچنین جامعه سیاسی از عشق همگان به یکدیگر حاصل می‌شود. این روایت از مدینه فاضله افلاطونی از قاعده آغاز می‌شود. در این روایت به جای آنکه امیال در پرتو خرد فیلسوف یا عارف سرکوب شوند تا مدینه تحقق یابد، همان امیال‌اند که بستر کمالی طی می‌کنند و مدینه فاضله را تحقق می‌بخشند. اگر با توجه به منابع این سوی جهان عرفان را حاصل حیات بخشیدن به نگاه عاشقانه به خود و دیگری و جهان قلمداد کنیم، عرفان می‌تواند با تکیه بر قاعده هرم اجتماعی بستر ساز جامعه کمال مطلوب شود

نگارنده به هیج یک از این دو روایت باور ندارد. این هر دو روایت، از سوبژکتیویته انسان مدرن بی خبرند. جهان مدرن زاینده کثرت و منظرهای متعدد است. این هر دو روایت سودای وحدت جامعه حول و حوش حقیقتی عارفانه دارند و چشم اندازی جز یک جامعه بسته پیش چشم نمی‌گشایند.

 

دوم: عرفان به منزله مکمل حیات سیاسی

الگوی دوم برقراری نسبت میان عرفان و سیاست، باور به آن است که جامعه سیاسی یک جسم و یک روح دارد. جسمانیت آن را باید به دست سیاست و سیاستمداران سپرد تا با عقل عرفی و این جهانی به اداره امور بپردازند و روح آن را به حیات عرفانی. باید جامعه را که از صبح تا شام، سودای امور روزمره دارد، شبانگاهان با نوای عارفانه روان و روح شان را نوازش کنیم تا گرد و غبار دل در پرتو آئینه عرفان بشویند. این همان کاری است که تصور می‌کنم لیبرال‌های مسلمان در جامعه ایرانی در سر دارند. تلاش می‌کنند عرفان را به معنویت جهان جدید تبدیل کنند. این سنخ عرفان کاری به کار معضلات جامعه جدید ندارد. منتقد فقر و شکاف طبقاتی و زور و ستم و خشونت نیست. دل‌ها را از زنگار می‌پیراید و البته امید دارد که این دل‌های روشن شده، نقطه عزیمت تحول جامعه و اخلاقی تر شدن آن نیز بشود.

 

سوم: سیاست ورزی عارفانه بستر هستی دار شدن فرد میانمایه

این روایت فی الواقع روایتی اگزیستانسیالیستی از نسبت میان سیاست و عرفان است. در این روایت، به عارف نظر داریم که بیرون از قلمرو حیات مردم میانمایه، پا در میدان سیاست می‌گذارد و دل سپرده به ارزش‌های والای اخلاقی، دست به اقدام متهورانه می‌زند. سیاست به بستر برون رفت فرد از میانمایگی و ورود او به قلمرو حیات عارفانه تبدیل می‌شود. این سنخ از نسبت میان سیاست و عرفان را می‌توان از روایت کیرکگاد از امر سیاسی استنباط کرد. مثلا چهره اساطیری آرش کمانگیر در سنت ایرانی یک نمونه از این برداشت است. آنچه آرش در عرصه سیاسی کرد، با آنجه ابراهیم در عرصه ایمان انجام داد، هم سنخ بود. اگرچه بستر هستی دار شدن ارش سیاست بود و بستر هستی دار شدن ابراهیم ایمان. اما هر دو به امر ناممکن می‌اندیشیدند و به تحقق آن  ایمان داشتند.

 

چهارم: نگرش زیبایی شناختی به امر سیاسی

روایت چهارم فی الواقع از بستر همان روایت سوم برمی‌خیزد اگرچه به جای نگرش فردی و نخبه گرایانه، نگرشی جمعی و معطوف به جنبش‌های اجتماعی دارد. عرفان در سنت ما، رویکردی زیبایی شناختی به امر دینی و ایمانی است. اگر حیات عارفانه را بستر شکوفایی نگرش زیبایی شناختی در سنت خود بیانگاریم، در آن صورت، زیبایی شناسانه کردن سیاست با عرفان امکان پذیر است. در این روایت به جنبش‌های اجتماعی جدید به منزله تحقق امر ناممکن امید می‌بندیم. اینچنین در جهانی که دیگر ایدئولوژی‌ها، از میدان به در رفته‌اند، از عرفان درکی زیباشناسانه اخذ میکنیم و میدان را می گشائیم. 

 

پنجم: عرفان بستر تحقق سیاست عقلانی

از میان روایت‌های فوق، نگارنده به روایت پنجم نظر مساعد دارد. در این روایت، سیاست عقلانی نیازمند بستری است که آن را امکان پذیر کند. به نظرم عرفان در شرایط خاص این منطقه، می‌تواند بستر ساز سیاست معقول باشد اجازه دهید در باره سیاست معقول و بسترهای امکان دهنده آن بیشتر بحث کنم.

مقصود از سیاست معقول، اتکای جامعه سیاسی به یک عقلانیت است. این روایت در مقابل لیبرالیسم کلاسیک، جامعه سیاسی را حل معادله تنازع منافع نمی‌داند و به جای آزادی منفی به آزادی مثبت چشم دارد. روسو و کانت چهره‌های کلاسیک این روایت محسوب می‌شوند. اما روایت قرن بیستمی از این روایت را نزد هابرماس می‌توان یافت. اجازه بدهید ابتدا به الگوی کانتی اشاره کنم و آنگاه به هابرماس خواهم پرداخت.

 

الف: الگوی کانتی

در الگوی کانتی، سیاست معقول ناشی از نسبت میان افراد معقول است. هر یک از افراد اگر از امیال و خواست‌های فردی خود گذر کنند و تن به حکم کلی عقل بسپارند، تسلیم قاعده و حکمی عام خواهند شد و به یک شخصیت اخلاقی تبدیل می‌شوند. جامعه سیاسی جمع میان افراد اخلاقی شده است. چنین جامعه‌ای یک جامعه اخلاقی و عقلانی خواهد بود. اما کانت می‌داند همگان تن به حکم کلی عقل نمی‌سپارند و در عمل اکثریت مردم تسلیم امیال و منافع فردی خود هستند. کانت به همین جهت به نقش دین در حیات اجتماعی و سیاسی نظر دارد. به باور او، دین در بیدار سازی وجدان‌های فردی منشاء  اثر است و می‌تواند بسترساز حیات سیاسی معقول شود اگر بر این باور باشیم که عرفان در این منطقه از جهان بیش از شریعت، بیدار کننده وجدان‌های فردی است، می‌توانیم برای عرفان نقشی در الگوی سیاست عقلانی کانتی قائل شویم.

 

ب: الگوی هابرماسی

الگوی هابرماسی از حیات سیاسی، کم و بیش همان الگوی کانتی است. با این تفاوت که هابرماس، عدول از امیال و منافع فردی را یک رویداد فردی نمی‌داند بلکه به منزله یک رویداد سیاسی به آن نظر می‌کند. در روایت هابرماس، عرصه عمومی همان جایی است که منظرگاه‌های متکثر رو به روی هم می‌نشینند و در پرتو معجزه زبان در فرایند یک گفتگوی آزادانه، جامعه عقلانی تحقق خواهد یافت.

مزیت روایت هابرماسی نسبت به روایت کانتی، عنایت او به کثرت و تعدد منظرگاه‌ها و ضرورت وصول به یک عقلانیت در زیست جمعی است. روایت هابرماس نسبت به آنچه کانت می‌گفت، عینی تر است و با جهان واقعی سازگارتر.

اما هابرماس هم می‌داند کنار هم نشستن منظرگاه‌های متکثر نیازمند بستری است که این امکان را فراهم کند. اگر آنها که رویاروی هم نشسته‌اند، با چشم خصومت و دشمنی به هم نظر کنند، گفتگویی آغاز نخواهد شد. اساسا گفتگو از زمانی آغاز می‌شود که طرفین با چشم برابر به هم نظر کنند و حق حیات و سخن گفتن را برای هم قائل باشند.

عرفان در مقابل حیات متشرعانه، عام گرا، جهانشمول و فراهم سازنده سپهری فرادینی است. به این معنا می‌توان از این ظرفیت عرفان بهره برد و در عرصه عمومی امکانی برای به رسمیت شناختن یکدیگر فراهم کرد.

 

*********

آنچه نوشتم، حاصل نوعی بلند بلند فکر کردن است. می‌دانم که از عرفان در عرصه سیاست خطرها خیزد. اما گاهی فکر می‌کنم رها کردن این ذخیره فرهنگی و تاریخی، می‌تواند به نحوی دیگر خطر آفرین باشد. عرفان یکی از داشته‌های غنی ماست. آیا می‌توان به بهره گیری از آن، افقی تازه برای حیات سیاسی گشود؟؟

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

زبان به محاق می‌رود

يكشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۳۰ ب.ظ

ماجرا چهارده سال پیش با انفجار برج‌های دوقلو در آمریکا آغاز شد. انفجارهای هولناک پاریس نشان داد آنچه چهارده سال پیش شروع شد، همچنان زنده است و عمق وگستره بیشتر می‌گیرد. بیش از چهارده سال از ظهور این گروه‌ها در خاورمیانه وعرصه جهانی می‌گذرد، اما کمتر کسی می‌داند اینها کیستند، چه می‌گویند، چه می‌خواهند و در جهت کدام مطلوب انسانی عمل می‌کنند. همه آنچه در باره عقاید و مطالبات این گروه‌ منتشر شده، در چند گزاره معدود خلاصه می‌شود: ظهور اخرالزمان، انتقام از سلطه بیگانگان بر سرزمین‌های اسلامی، جنگ مقدس و تشکیل دولتی اسلامی.

جملات و گزاره‌های معدودی در باره عقاید این گروه وجود دارد اما تا بخواهید عکس و تصویر و فیلم از فعالیت‌های این گروه منتشر می‌شود. تصاویری که همه گویای خشونتی افسارگسیخته است. سر بریدن، آتش زدن، خفه کردن، بمب، انفجار، و فریاد خشم و نفرت. آنها بیشتر تصویرند تا کلام. تصویر بیش از کلام، عینیت دارد. قطعی است و بیشتر قادر است زبان را به دوگانه‌های حیوان و انسان، بربر و متمدن، وحشی و اهلی، خیر و شر و خدا و شیطان متمایل کند. تبعیت زبان از تصویر، قابلیت زبان برای ورود در بازی‌های پیچیده را محدود می‌کند.

در نسبت انسان با یک گرگ، زبان با اکثر مفاهیم و بازی‌هایش به محاق می‌روند. ترس غلبه می‌کند سکوت جانشین همه بازی‌های کلامی می‌شود. انسان و گرگ چشم در چشم هم می‌شوند بی آنکه کلامی برای گفتگو در میان باشد. نگاه‌ها هیچ معنایی را به ذهن متبادر نمی‌کنند. گرگ به نحوی تهدید آمیز و خوفناک قدم بر می‌دارد و انسان نیز نهایتا با یک تفنگ قادر است امکانی برای تبادل در این وضعیت پیچیده بیابد.

آنها که رویاروی هم ایستاده‌اند، هیچ سخنی برای گفتن با یکدیگر ندارند. اساسا نیامده‌اند سخن بگویند.

القاعده و داعش حتی برای تحریک طرفداران خود کمتر سخن می‌گوید. غربی‌ها نیز برای دفاع از وضعیتی که در آن دچار آمده‌اند، کم و بیش خاموش‌اند. از آن روز که روشنفکران غربی در دفاع از ارزش‌های آمریکایی بیانیه صادر کردند، بیش از یک دهه می‌گذرد. معلوم نیست چرا دیگر بیانیه‌ای صادر نمی‌شود. همه لب فروبسته‌اند. زبان قابلیت‌های خود برای نفوذ در وضعیت پیچیده امروز را از دست داده است. وضعیت از امکان‌های زبانی فراتر رفته جایی بیرون از مفاهیم شناخته شده ظاهر شده است.

پیش از این، غربی‌ها با شعارهایی نظیر دفاع از دمکراسی و مبارزه با تروریسم به این سوی جهان لشگرکشی می‌کردند. این سوی جهان نیز پر بود از مفاهیمی نظیر مبارزه با استعمار و استعمار و دفاع از استقلال و آزادی. اما عمق و گستره عملیات گروه‌های نوظهور امکان بیانگری مفهوم تروریسم را کاهش داده است. سنخ و گستره خشونت این گروه نیز، مفاهیمی نظیر مبارزه با استعمار و استکبار را بی معنا کرده است.

جهان انسانی به افق‌های بیرون زبان سیر می‌کند. انسان موجودی زبانمند است و بی زبان به جهان حیوانات سفر می‌کند.

آنها که اینک به مدد تصویر حیوان و جانور و وحشی تلقی می‌شوند، ابتکار عمل پیدا کرده‌اند. می‌توانند دشمنان خود را به دنبال بکشانند تا از جهان زبان بیرون آیند. وحشتی که خیابان‌ها و بازارهای پاریس را پر کرده، دولت فرانسه را واخواهد داشت که بیرون از قلمروهای تعریف شده ظاهر شود. حال از طرف افکار عمومی خود محکوم نخواهد بود اگر بدون پرده پوشی دستکش آهنین بپوشد. چنانکه اوباما نیز تحت فشار است. از نظر منتقدانش تا کنون با گروه‌ داعش مدارا جویانه عمل کرده است.

گرگ حریف خود را وادار می‌کند که صادقانه گرگ باشد. اگر لباسی به تن کرده عریان شود. در پاسخ به خرناس خرناس بکشد. 

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

دودی که چشم‌هامان را می‌سوزاند

پنجشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۴، ۰۷:۱۰ ب.ظ

مهم نیست در عرصه سیاسی از کسی یا جناحی تنفر داشته باشیم. مهم این است که همراه با تنفر خویش، کسانی را هم دوست داشته باشیم. سیاست بازی عشق و نفرت است، اما موازنه اگر به نفع نفرت پیش رود، سقفی در بنای ما ویران شده و ما بی خبریم. افزایش روز افزون نفرت، دیوارها، ستون‌ها و سقف‌ها را ویران می‌کند. آیا کسی هست حساب و کتاب تولید و مصرف عشق و نفرت را در عرصه سیاسی ثبت کند؟

 

سیاست، تنفر، عشق

خانواده و حریم خصوصی کانون عشق است و ذره‌ای نفرت را باید از ساحت آن زدود. اما میدان کنش سیاسی قصه دیگری دارد. آنچه عرصه سیاسی را از عرصه خصوصی متمایز می‌کند، تمایز، تفاوت، کثرت و نابرابری‌های طبیعی یا برساخته است. فرصت‌های زندگی به تساوی میان خلایق خدا، توزیع نشده است. هر کس برای بیشینه کردن سهم خود از زندگی باید به میدان بی پایانی از جدال و ستیز راهی شود. عرصه سیاسی در نتیجه میدان این جدال بی پایان ساخته و گشوده می‌شود.

هر یک از ما، روزی در میانه جدالی پا به میدان می‌نهیم که پیش از ما آغاز شده است. هیچ‌گاه صحنه جدال با ما آغاز نمی‌شود. پیش از آنکه پا به میدان بگذاریم، جستجو می‌‌کنیم، فرصت‌ها و امکان‌های خود را بررسی می‌کنیم. موقعیت‌های مختلف را سنجش می‌کنیم. جایی هست و جایی نیست. کسانی به استقبال‌مان می‌آیند و کسانی از خود طرد می‌کنند. همین که کسی یک فرصت شغلی در اختیار مان می‌گذارد، یا به عضویت در یک کانون فرهنگی دعوتمان می‌کند، بخشی از میدان را گشوده می‌یابیم، و همین که کسی رو ترش می‌کند و با لحنی توام با حسادت تحقیرمان می‌کند، بخش دیگر میدان را مسدود می‌انگاریم.  

به میدان پا نهادن، از همان روز نخست، مشروط به شناخت دو کالای نفرت و عشق است. تنها با نیروی جاذبه عشق و نیروی دافعه نفرت است که در جدال برای فرصت‌های زندگی بازیگر فعال می‌شویم.

عرصه سیاسی را نمی‌توان از کالای نفرت پاک کرد. نفرت ناشی از حضور یک دیگری متفاوت با من است، با خواست‌ها و تمنیاتی متفاوت با من. نفس حضور من، تنگنایی برای حضور او ایجاد کرده و بر عکس. اما دقیقاً به واسطه همین نفرت است که میان من با فرد یا گروه دیگر، وابستگی و اشتیاق به وجود می‌آورد. بازیگران موفق میدان زندگی کسانی هستند که در عرصه پرمناقشه زندگی با کسانی هم پیمان و هم عهد شده‌اند.

پیمان‌ها، زندگی فردی را به یک ماجرای تاریخی و جمعی پیوند می‌زند. فرد با واسطه ورود در پیمان‌ها، به یک سوژه قدرتمند اجتماعی تبدیل می‌شود. حیاتی بزرگ‌تر و غنی تر از حیات فردی پیدا می‌کند. نفرت در عرصه سیاسی، بستر ظهور پیمان‌هاست و به مدد پیمان‌ها ارزش‌های بزرگ اخلاقی تولید می‌شوند. سبک‌های متنوع زندگی ساخته می‌شوند. جهان‌های غنی ساخته می‌شود و میدان حیات جمعی پر می‌شود از برج‌ها و باروهای بزرگ اخلاق، عشق، خلاقیت و زندگی. هر که به پیمان‌ها وفادار تر است، عاشق‌تر است و خلاق‌تر و زنده‌تر است و بیدارتر.

در عرصه سیاسی، نفرت همانند شیطان عمل می‌کند. شیطان در دستگاه الهیاتی ویرانگر زندگی نیست. شرط زندگی است. تنها به شرط شیطان، گناه و صواب موضوعیت پیدا می‌کنند، فرمانبری و نافرمانی معنا دار می‌شود. عبودیت و تعالی موضوعیت پیدا می‌کند و اساسا کاخ و دربار الوهی در این جهان با نیروی برانگیزاننده شیطان بر پا می‌شود.

سیاست عرصه جدال عشق و نفرت است. میدان سیاسی عاری از نفرت، فریبی است که همواره به نظم تمامیت خواه انجامیده است. اما و هزار اما...

نفرت هنگامی که زاینده پیمان‌ها و اشتیاق‌های جمعی است، نقش مثبت شیطان را به خوبی بازی می‌کند. به برکت آن است که می‌توان به ساخته شدن و غنا و باروری حیات اجتماعی و سیاسی امیدوار بود. تنها به این شرط است که سیاست شرط زیرین حیات بشری است. اگر در موازنه نفرت و عشق، کالای نفرت افزون‌تر شود چیزی از دست رفته و بازی سازنده سیاست بر علیه خود عمل می‌کند. درست همانند شیطانی که به جای بازتولید اقتدار خداوند، میدان خود را گسترش دهد. به گمانم در ایران موازنه میان شیطان و خدا به سود خداوند پیش نمی‌رود.

 

انقلاب و موازنه عشق و نفرت

بیش از سه دهه پیش انقلاب کردیم. می‌توان در ادبیات دهه چهل و پنجاه نشان داد که دایره کسانی که موضوع نفرت بودند چقدر محدودند. شاه و درباریانش بودند و وابستگان به ساواک. در مقابل نفرتی که به این گروه اندک ابراز می‌شد، مردم هم پیمان شده بودند. مهم نیست امروز در باره آنها که موضوع نفرت بودند چه قضاوتی داشته باشیم. مهم سنخ بازی بود که اندکی سوخت نفرت، انبارها اشتیاق و عشق و احساس هم سرنوشتی می‌زائید.

چه کسی می‌داند شاید اساساً هدف اصلی انقلاب هم همین بود. پیدا کردن خود گم شده ما. دکتر شریعتی از بازگشت به خویش سخن می‌گفت. اما معنایی تاریخی از این معنا در سرداشت. وقتی می‌گفت بازگشت به خویش، میان دو خود اسلامی یا ایرانی، در رفت و برگشت بود. گاه ایرانی بودن و گاه اسلامی بودن را خود راستین ما می‌پنداشت. اما این هر دو برداشتی تاریخ بنیاد از مفهوم خویشتن بود. اگر همان مفهوم بازگشت به خویش را سیاسی فهم کنیم، مردم خود را جستجو می‌کردند و آن را در پرتو یک پیمان سیاسی یافته بودند. اسلامیت یا ایرانیت، محمل و مدد کار فضای این پیمان بود. درست مثل زمانی که یک دختر و پسر با هم پیمان زندگی می‌بندند و در حین آن از مفاهیم اسلامی یا مناسک ایرانی استفاده می‌کنند. آنها کنار هم ننشسته‌اند تا عباراتی را به زبان عربی با هم رد و بدل کنند. آنها کلماتی را رد و بدل می‌کنند تا هزاران سودای زیبا را در امکان کنار هم بودن تحقق بخشند. رو به آینده دارند و هر چه از گذشتگان می‌گویند تنها رخصتی است که برای ساختن آینده می‌گیرند.

اما از روز پس از پیروزی، ماجرا دگرگون شد. شاه و خاندانش از میان برخاستند. اما ده‌ها صدا برخاست که از پذیرش رفتن شاه امتناع می‌کرد. همه می‌گفتند شاه مهم نیست. باید پایگاه‌ها و ریشه‌های شاه و اربابانش را بخشکانیم. پیمان‌ها شکست. طرفین کثیری پدیدار شدند که در یک مشخصه با هم مشابه بودند. همه در جستجوی پیدا کردن رد پای شاه و امپریالیسم در کلام و گفتار و رفتار دیگری بودند. و این قصه همچنان باقی است.

حال پس از سه دهه و نیم دقت کنید. طرفین متعددی در این کشورند که با نفرت از دیگری سخن می‌گویند. هر روز فرصت و امکان تازه‌ای برای تو.لید نفرتی تازه با مارک و برندی تازه فراهم می‌شود. اصل نفرت البته طبیعی است. اما سوال این است که آنها که مجموعاً نسبت به دیگری ابراز نفرت می‌کنند، چقدر یکدیگر را دوست دارند و با هم پیمان بسته‌اند؟ عرصه سیاسی ایران مملو از جبهه‌های مشترک ابراز نفرتی است بی آنکه میانشان احساس هم پیمانی یا حس مشترک، یا هدف مشترک در میان باشد.

کنار یکدیگر می‌ایستند بی آنکه با هم سخن بگویند. تنها فریاد مشترک می‌زنند. نفرت بیشتر و بیشتر تولید می‌کنند. نفرت مثل اسیدی است که همه چیز را در خود مضمحل می‌کند. مارکس وضعیت دنیای جدید را وضعیت دود شدن همه چیز توصیف می‌کند. اما مقصود او از آنهمه دود که به هوا بر می‌خیزد، جهان پر تلاش و شکوفایی وخلاقیتی است که هر روز چهره تازه‌ای از خود نشان می‌دهد. اما دودی که اینجا چشمان ما را می‌سوزاند، از سوختن انبارهای حبات مشترک برمی‌خیزد. هست و نیست جمعی‌مان است که می‌سوزد.

ما هر روز با هم بیگانه‌تر می‌شویم. به سرنوشت هم بی اعتناتر می‌شویم. در چنین وضعیتی افقی برای هیچ کس نیست. همه آفاق تیره‌ می‌شوند. کاش کسی بتواند مازاد نفرت در عرصه حیات سیاسی‌مان را کمتر کند. این فضای پر حجم نفرت، روان‌های ما را در خود می‌فشرد و فشرده است. تحقیرمان می‌کند و زندگی را تنگ و خشک و بی معنا می‌کند و کرده است.  

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

ملیت، امپراتوری و ذهنیت سیاسی در ایران

يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۳:۳۴ ب.ظ

در ماجرای سوریه، ایران را بخشی از مشکلات می‌دانستند، اما سرانجام به این نتیجه رسیدند که ایران بخشی از راه حل است و بدون مشارکت این کشور، مساله همچنان پابرجاست آنچه در سوریه روی داد، کم و بیش در سایر مشکلات منطقه‌ای نیز جاری است: فلسطین، عراق، افغانستان و یمن. بخواهیم یا نخواهیم، ایران یک قدرت منطقه‌ای است. دایره قدرت از مرزهای ملی فراتر رفته است. این فراروی، ذهنیت سیاسی مقتضی خود را تولید کرده است و ملاحظاتی متفاوت با آنچه در دایره یک دولت ملت خاص جریان داشت. این مساله را در این یادداشت مورد بحث قرار داده‌ام.

 

ذهنیت سیاسی و فراروی از مرزها

ملت حاصل القای نحوی خویشاوندی به رغم تفاوت‌ها و ناهمسانی‌ها در مرزهای یک دولت ملت خاص است. ما ایرانی هستیم به این معناست که به رغم تفاوت‌های قومی، نژادی، زبانی و فرهنگی، یک سنخیت بنیادی با هم داریم که از همه این تفاوت‌ها مهم‌تر است. با واسطه این سنخیت بنیادی، نوعی خویشاوندی میان ما جاری است. حتی اگر یکدیگر را دوست هم نداشته باشیم، حریمی هست که از آن همه ماست. این حریم مشترک را باید پاس داشت. ممکن است با آن دیگرانی که در مرزهای این سنخ از خویشاوندان جا ندارند، بیشتر احساس قرابت کنیم. اما حریمی که در گستره یک سرزمین جا گرفته حکم می‌کند به آن قرابت اولویت ندهیم.

البته صلح و آرامش در میان این سنخ از خویشاوندی سیاسی، منوط به برقراری امکان بیشترین مشارکت ممکن برای همگان است. در یک مراسم بله برون ساده در میان خویشاوندان اگر یکی از خاله‌ها و عمه‌ها دعوت نشوند، ماجرا و خاطره‌های تلخی روی می‌دهد که به درازای عمر عروس و داماد به طول خواهد انجامید. در عرصه سیاسی محرومیت نظام یافته گروه‌هایی از مشارکت در عرصه سیاسی، صلح و همبایی سیاسی را به خطر خواهد انداخت.

الگوی خویشاوندی از سنخ ملی، حق حاکمیت را به مساله اصلی تبدیل می‌کند. در محدوده خانواده، پیشاپیش معلوم است ریش سفید کیست و باید در مواقع حل منازعه به چه کسی پناه برد. یعنی حق حاکمیت محل منازعه نیست. اما در الگوی ملی خویشاوندی، حق حاکمیت اصلی ترین مساله است که باید با بیشترین امکان مشارکت جمعی توام باشد و الا مساله موجبات دردسر و منازعه خواهد بود.

هنگامی که سردمداران سیاسی از مرزهای ملی فراتر می‌روند، قصه قصه دیگری است و با ترتیبات ذهنی دیگر مواجه خواهیم بود. فراروی از مرزها، به معنای نزدیک شدن به الگویی از ساماندهی امپراتورانه عرصه سیاسی است. مهم نیست امپراتوری تحقق یافته یا نه. در هر حال ذهنیت سیاسی دست کم گروهی از نخبگان سیاسی از مرزهای یک ملت و الگوی خویشاوندی ملی فراتر رفته است. در چنین شرایطی آن  احساس خویشاوندی اولویت خود را از دست خواهد داد و دیگر حق و حق حکومت دائر مدار منازعه نیست. مساله دگرگون خواهد شد و ممکن است کسانی با عدم درک این تغییر با ذهنیتی عقب مانده در میدان حاضر شوند.

ذهنیت امپراتورانه یا فرارفته از مرزها، به هیچ روی همانند ذهنیت خویشاوندانه و ملی، همگن نیست. دست کم در یک دوگانه ناسازگار با یکدیگر ظهور پیدا می‌کند. یکسو ذهنیت کسانی است که تصمیم گیرند و در میادین فرامرزی فعالند. این گروه‌ها، به جای حق، به گسترش اعمال نفوذ و قدرت می‌اندیشند. (اشتباه نکنید این حق روبروی باطل نیست. منظورم این است که اگر به حق نمی‌اندیشند لزوما باطل اندیش نیستند، اساساً سنخ ذهنیت‌شان از دوگانه حق و باطل گذر خواهد کرد و به دوگانه قوی و ضعیف خواهد پیوست) سوی دیگر، ذهنیت کسانی است که در این میادین نفوذ مشارکت فعال و موثر ندارند. تنها شنونده و شاهدان منفعل‌اند. این گروه‌ها اساساً از تعلق در گروه‌های موثر و معنی دار عرصه سیاسی محروم خواهند شد. آنها از سوی ترتیبات عرصه سیاسی رانده شده‌اند. آنها بیشتر به عرصه خصوصی پناه می‌برند و همه چیز را از دایره مساله فردی و خصوصی خود مد نظر قرار می‌دهند. این ها نیز دیگر به حق نمی‌اندیشند به جای آن به منافع خود توجه خواهند کرد. نکته جالب توجه این است که این گروه دوم هم دیگر در مرزهای ملی نمی‌اندیشد. اصولا، ملیت به منزله الگویی از خویشاوندی رخت برسته است. این گروه دوم نیز به خود به منزله شهروند یک جامعه جهانی می‌نگرند. آنها انسان‌اند مثل هر انسانی دیگر. فردیت و منافع و حقوقی  دارند مثل هر انسانی دیگر در هر کجا.  ذهنیت امپراتورانه اینچنین به دو شاخه تقسیم خواهد شد. دو شاخه‌ای که با یکدیگر قابل جمع نیستند.

در ایران امروز چنین وضعیتی ظاهر شده است. جمهوری اسلامی از همان روزهای نخست سودای تبدیل شدن به یک قدرت منطقه‌ای را در سر می‌پرورید و شکاف امروز در صحنه سیاسی ناشی از مادیت پیدا کردن این سودای آغازین است.  

هنگامی که از این منظر به منازعات درونی در ایران نظر کنیم، زاویه دید و ارزیابی ما از شکاف‌های سیاسی تغییر خواهد کرد. شاخه اصولگرا و اصلاح طلب، هر دو از یک تحول بنیادی ریشه می‌گیرند و از این حیث دو سوی یک پدیده‌اند. یکسو مرتب بر طبل قدرت و افزایش نفود و اقتدار ایران سخن می‌کوبد، و سوی دیگر بر معنویت و خرسندی درونی و پرداختن به مساله خود. یکی از نقش جهانی ایران سخن می‌گوید و دیگری از عقل و پرهیز از هیجانان کاذب و بی معنا.

 

*****

تصویری که عرضه شد، حاکی از آن است که آنچه در این میان موضوعیت ندارد، مقوله ملیت و هویت ملی است. یکی از نشانه‌های آن، فرصت‌های خوبی است که هر دو جناح برای متهم کردن دیگری به عدم ملاحظه منافع ملی پیدا می‌کنند. واقع این است که اصولا مقوله ملیت و محاسبات معطوف به آن موضوعیت خود را از دست داده است. به نظر می‌رسد تا زمانی که ایران همچنان یک قدرت فراملی است و قادر است به منزله یک کانون معنی دار در معادلات سیاسی منطقه و جهان بازی کند، در میدان سیاست یکی بر طبل افزایش اقتدار می‌کوبد و یکی بر عقل و معنویت و محوریت فرد و حقوق بشر و .... 

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

بنیادگزاران، جانشینان و بازماندگان

جمعه, ۱ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۲۹ ب.ظ

در مطالعه آنچه به ماجرای کربلا و روز عاشورا پیوست، سه گروه را باید از هم تفکیک کرد و در مناسبات میان آنان، به عمق حادثه راه یافت: بنیادگزاران، جانشینان، و بازماندگان.

 

بنیادگزاران

بنیادگزاران به نیروی سخن و عمل، بنیادی تازه در جهان بنا می‌کنند و محمد چنین بود. او از حاشیه جهان آن روز، سربرآورد. از یک نقطه آشوبناک میان دو امپراتوری عظیم جهان. از بیابانهایی که هیچ یک از دو قدرت بزرگ میلی به تصرف آن نداشتند. درست در نقطه کور دو میدان بزرگ قدرت برخاست. مشخصه بارز او فراروی از افق‌های موجود و یک خواست و رویای ناممکن بود. در پرتو همین خواست ناممکن آسمان و زمین به هم پیوستند، الوهیتی در جهان تجسد یافت و در عالم، بنیادی تازه استوار شد. بنیادی که با نام محمد و آئین او استقرار پیدا کرد.

بنیادگزاران همه قدرت خود را از افق‌هایی کسب می‌کنند که پیش روی مردم گشوده‌اند. مردم از عسرت و رنج وضع موجود به چشم‌اندازی گشوده پرتاب می‌شوند آرزوها، امیال و خردهاشان با هم پیوند می‌خورد و به کانون‌های خلق و آفرینش تبدیل می‌شوند. اگر آزادی را احساس زندگی در افق‌های گشوده و نیروی خلق و آفرینش قلمداد کنیم، بنیادگزاران همه نیروی خود را از برقراری نسبت میان پیام و آزادی دریافت می‌کنند. همسازی پیام و گشودگی، بنیادگزاری می‌کند و جهان را به سیاقی تازه بنا می‌نهد. محمد چنین بود.

 

جانشینان

بنیاد گزار در جهان بنیادی تازه می‌نهد اما خود از میان برمی‌خیزد و جهان بنیاد نهاده را خالی از خود باقی می‌گذارد. جانشینان جویای قدرت به اعتبار بنیادی که نهاده شده، اعتبار می‌گیرند و به اعتبار او که از میان برخاسته، بر پیروان سروری می‌کنند. جانشینان تشنه قدرت، درست به خلاف بنیادگزار، چیزی از خود ندارند. فقیر و نحیف‌اند. هرچه بنیادگزاران ضروری قلمداد می‌شوند و چشمگیر، جانشینان تصادفی تلقی می‌شوند و نادیده گرفتنی. جانشینان در میدان جاذبه باقی مانده از بنیادگزاران، کمتر می‌توانند سلامت نفس خود را حفظ کنند. همه تلاش خود را مصروف آن می‌کنند تا حدی دیده شوند و مستقل از آنچه بنیاد گزار به میراث نهاده، جدی گرفته شوند. جانشینان در این زمینه سه استراتژی اختیار می‌کنند. اول اینکه نسبت به بنیادی که نهاده شده، سهل انگاری می‌کنند. چنانکه گویی بنیادی در کار نبوده است. احمق‌ترین جانشینان از این سنخ‌اند. معاویه و پسرش در این شمار بودند. او که بنیادها را سهل می‌انگارد، نزد مردم و مدعیان و رقیبان، هیچ‌گاه نیامده است و اگر آمده نخواهد ماند. وضعیت متزلزل سهل انگار، سبب می‌شود دو حربه همزمان را به کار بندد، نخست سرکوب وحشیانه و خونین، دوم تطمیع و فریب. و این هر دو بی بنیادی او را آشکارتر می‌کنند.

استراتژی دوم، از جا و زمان کندن برخی از نصوص و گفته‌ها و مناسک و سلوک باقی مانده، و تبدیل کردنشان به اجبار در موقعیت‌ها و شرایط گوناگون است. نزد عوام الناسی که چندین نسل از دوران اولیه فاصله گرفته‌اند، او که بیشتر بر گفته‌ها و مناسک و سلوک بنیادگزار پای می‌فشرد و در این زمینه غیرتمندانه و با حربه زور و رعب عمل می‌کند، معتبر قلمداد می‌شود. برای مردم عوام الناس رنج آنچه به رغم خرد و خواست و تمایلات و موقعیت‌های عینی و ملموس‌شان، به اجبار می‌پذیرند و تحمل می‌کنند بهای اتصال به حقیقت تفسیر می‌شود. مردم رنج می‌کشند، خود و خرد و خواست و تمایلاتشان را سرکوب می‌کنند و در عوض آن، قرار گرفتن در قلمرو ملکوت الهی را از سوی نمایندگان خود خوانده خدا دریافت می‌کنند. این معجزه زور است هم مردم احساس امنیت درونی می‌کنند و هم مدعای انطباق با اصل پذیرفته قلمداد می‌شود. مردم در درون می‌پذیرند که با واسطه اینان از سعادت پیوستن به ملکوت الهی بهره مند شده‌اند. مردم خود را معدوم می‌کنند و تصور می‌کنند در اراده خداوند مستحیل شده‌اند. این سنخ دوم، جانشینان هوشیار بنیادگزارانند. این سنخ بیش از دیگران رونوشت مطابق اصل قلمداد می‌شوند.

اما هیچ کدام از دو استراتژی فوق، قادر نیست جانشین را رونوشتی با مطابقت تام با اصل جا بزند. همیشه فاصله هست و او که جانشین بنیادگزار است از فاصله رنج می‌برد و احساس بی اعتباری و تزلزل دارد. یک استراتژی دیگر هم هست که همواره ذهن جانشینان را به خود مشغول می‌کند و آن بنانهادن بنیادی تازه است. جانشینان همواره وسوسه می‌شوند تا نورافکن‌ها را از چهره بنیاد گزار بردارند و به سمت چهره خود بگردانند. وسوسه بنیادی تازه نهادن، برای کسی که از موضع قدرت و استیلا بر مردم عمل می‌کند، طنز بزرگی است که جانشین بداقبال خود را در چاه هولناک آن می‌اندازد. او پیام را از همان نخست با سرکوب و فروبستگی هم پیمان کرده است بنابراین از همان نخست به یک بیگانه خوفناک تبدیل می‌شود و همه اطراف خود را مملو از کینه‌های عمیق می‌کند. معاویه گاه چنین هوس‌هایی در سر داشت.

 

بازماندگان

جانشینان در استراتژی اول و دوم سهل انگاری و دفاع فارغ از زمان و مکان از اصل   تلاش دارند خود را مشروع‌ترین و شایسته‌ترین جانشین بنیاد گزار جلوه دهند. اما برای این کار، همواره ناگزیرند میراث به جای مانده از بنیادگزار را کم یا بیش تحریف کنند. به عبارتی دیگر، باید میراث به جای مانده از بنیادگزار را در قواره حقیر و کوچک خود بازسازی کنند. به ناگزیر در این نظام تحریف، اموری هست که از نظام تحریف بیرون می‌ماند در حالیکه پیش چشم مردم حاضر است یا در اسناد و خاطره‌ها موجود است. بازمانده‌ها خواب راحت را از جانشینان می‌ربایند. جانشین تلاش‌های فراوانی برای انهدام و نابودی بازمانده‌ها می‌کند، اما در این زمینه هیچ‌گاه تماما موفق نیست. وجود بازماندگان است که جانشینان را به جعل و خلق بنیادی تازه ترغیب می‌کند باشد تا از شر وجود بازماندگان راحت شود.

در دوره معاویه و یزید، جهان اسلام، مملو از بازماندگان بود. از احادیث و نقل قول‌های پیامبر تا صحابه و  فرزندان صحابه و تابعین بودند. اینها همه بازماندگانی بودند که نظام سهل انگار اموی را دستخوش بحران می‌کردند.

امام حسین یکی از مهم‌ترین بازماندگان بود. او در گوشه‌ای از دایره پهناور امپراتوری اسلامی زندگی می‌کرد به ظاهر کاری هم به کار معاویه نداشت. اما نفس وجود و هستی او مخاطره آمیز بود. خود یادآور محمد بود. از آن بنیادگزار امی نقل شده بود که با برادرش سروران بهشت‌اند. نوه پیامبر بود. پسر فاطمه و فرزند علی. او تنها یک بازمانده نبود. گویی خود همان بنیاد بود. خاطره بنیادها را زنده می‌کرد و نظام سهل انگار معاویه را در خطر می‌انداخت. از او می‌خواستند بیعت کند. اگرچه حتی بیعت او نیز دردی از معاویه درمان نمی‌کرد. اما عدم بیعت او دردی مضاعف تولید می‌کرد.

امام حسین بیعت نمی‌کرد، اما معاویه جسارت نزدیک شدن به او را نداشت. همانطور که نسبت به بنیادها سهل انگار بود، نسبت به وجود و هستی او نیز سهل انگار عمل می‌کرد.

 

ماجرای کربلا و عسرت یزید

یزید به خلاف پدرش، سبکسر و در عین حال زیاده خواه بود. با اجبار به اخذ بیعت، حسین را به میدان جنگ فراخواند. تحمل بازماندگان را نداشت. او با عزمی جزم، تلاش داشت بازمانده‌ها را از میدان بیرون کند. احتمالا جسارت خود را از هوس و شهوت بنانهادن بنیادی تازه کسب می‌کرد. جانشین جائر، در تله بلاهت خود دچار آمده بود. گویی می‌خواست خود بنایی تازه خلق کند و به این نحو خود را از وحشت تزلزل نجات بخشد. اینجا درست همان نقطه‌ای است که حسین زمان را مناسب قیام می‌بیند و حرکت را آغاز می‌کند.

ماجرای حرکت حسین، و رویدادهای کوفه و کربلا را همه شنیده‌ایم. اما در این میان، بخشی از ماجرا کمتر گفته شده است. ماجرای جنگ نابرابری که در روز عاشورا روی داد، چند ساعت بیشتر به طول نیانجامید. همه یاران امام حسین کشته شدند، و ظرف چند ساعت او تنها ماند. او به سرعت مورد هجوم قرار نگرفت. ساعت‌‌ها در محاصره دشمن زنده بود. از این چند ساعت زنده بودن حسین کمتر سخن گفته شده است.

از همان لحظات نخستین جنگ هم حسین موقعیتی ممتاز داشت. گفته می‌شود حر ریاحی که از فرصت استفاده کرد و خود را به لشگریان امام حسین رسانید، همین که لب به سخن گشود تا در لشگریان ابن زیاد شکاف اندازد، باران تیر به سمت او روانه شد. او به سرعت به کنار امام حسین شتافت. پیرامون او امنیت داشت. کسی به خود جرات حمله به او نمی‌داد. خوف غیر قابل فهمی در این میدان جنگ نابرابر وجود داشت. در جریان نزاع و جنگ نیز، امام هر وقت می‌خواست به میدان می‌رفت و با یاران خود دیدار می‌کرد به آنها جسارت می‌داد و اگر در لحظات شهادت بودند، با آنها وداع می‌کرد.

کسی یارای حمله به او را نداشت.

جنگ پایان یافته بود. حسین تنها بود. لشگریان انبوه ابن زیاد و عمر سعد او را در محاصره خود داشتند. اما کسی به خود جسارت نزدیک شدن به او نمی‌داد. ساعت‌ها چنین گذشت. این چند ساعت تعلیق و سکوت، جانمایه عسرت عمیقی است که یزید و یارانش به آن دچار آمده بودند. او که اینک اینچنین تنها و بی یاور، خسته و زخم خورده نشسته است، دیگر یک بازمانده صرف نیست تا بتوان با استراتژی سهل انگارانه نادیده‌اش گرفت. بازمانده‌ای است که فرصت بنانهادن دوباره بنیاد سهل گرفته را پیدا کرده است. و این عسرت عمیق یزید و همه لشگریانش بود.

شمشیرها و سپرها همه در دست‌های لشگریان یزید آویزان مانده بود و چشم‌ها با رعبی عمیق به یک تن ناتوان زخمی می‌نگریستند. آنچه نباید روی می‌داد روی داده بود.  صدایی خوفناک از جایی برمی‌خاست. کسی نمی‌دانست منشاء این صدا کجاست. از درون لشگر پیروز، از چشمان به زمین دوخته شده این مرد نیمه جان، یا از پس پشت بیابان‌ها و تپه‌ها و جاده‌های دور.

این پایان درست نقطه آغاز بود. حسین به درستی همان جد بنیادگزارش بود. بنیادی تازه بناکرده بود و اینک صدای خوفناک گردبادی ویرانگر در راه بود.  


از این پس یادداشت های این وبلاگ در تلگرام این جانب نیز با آدرس زیر منتشر خواهد شد 

https://telegram.me/javadkashi

  • محمد حواد غلامرضاکاشی