زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

آنچه مردم می‌آموزند و از یاد می‌برند

جمعه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۴، ۰۱:۵۴ ب.ظ

هر چه پیش می‌رویم، بیشتر برای همه ما اثبات می‌شود که انتخابات با همه کژی‌ها و کاستی‌ها، واقعیتی است غیر قابل انکار. آنچه انکار انتخابات را ناممکن می‌کند، مشارکت قابل قبول مردم است. اخبار حکایت از آن دارد که انتخابات هفته آینده نیز با مشارکت خوب مردم برگزار خواهد شد.

در هر صحنه انتخاباتی، هیاهوهای فراوانی درمی‌گیرد و در آن میان دو صدا بیش از همه شنیده می‌شود. یک صدا از سوی کسانی است که وانمود می‌کنند بیش از حد بالا ایستاده‌اند و از بالاترین طبقه فوقانی برج به امور می‌نگرند، بنابراین سر و صداهای میدان را نمی‌شنوند، از مسائل و رویدادهای خرده ریز صحنه نیز اطلاعی ندارند. آنچه می‌بیننند، جمعیت انبود مردم است و همین انبوهی بی تمایز مردم را مسئله اصلی انتخابات می‌خوانند.

به تبلیغات صدا و سیمای جمهوری اسلامی بنگرید.

از این منظر آنچه مهم است اصل مشارکت مردم است. چه اهمیتی دارد مردم عملاً به چه کسی رای می‌دهند. این صدا، بیشتر تلاش می‌کنند اصل مشارکت مردم به منزله شاهدی بر مشروعیت کل نظام را محور کند و به این شیوه، از انتخابات، صحنه‌ای مشابه مشارکت مردم در راهپیمایی‌ 22 بهمن بسازد. گویی به واقع به پدیده رقابتی انتخابات باور ندارد، و تلاش می‌کند آن را به امری دیگر مصادره کند.

صدای دیگری هم هست که در انبوه تبلیغات و سر و صدای انتخاباتی شنیده می‌شود: این صدا، درست به خلاف صدای اول، انتخابات را به یک صف آرایی قدرتمند جنگی تبدیل می‌کند. چنانکه گویی انتخابات همان جنگ است اما با هزینه کمتر. این منظر، بیننده را نه به طبقات بالای برج، بلکه به طبقات دوم وسوم برج دعوت می‌کند و اینچنین وانمود می‌کند که انتخابات تله‌ای است برای شکست نهایی رقیب. بوق و کرنای جنگ را به صدا در‌می‌آورد، بشارت پیروزی می‌دهد، از یک نبرد فیصله بخش سخن می‌گوید، و مخاطبان خود را به میدانی فراخوان می‌کند که یک پیروزی بزرگ در راه است. در این انتخابات، حذف برخی چهره‌ها را به منزله  نشانه پیروزی تاریخی به صحنه آورده‌اند و چشم‌هایی را به خود خیره کرده‌اند.

در این انتخابات، مضمون حماسه رای آوردن کسانی نیست که دوستشان داریم، رای نیاوردن کسانی است که آن‌ها را دوست نداریم. قلب‌ها را به تپش می‌آورند تا از شوق شنیدن خبر رای نیاوردن کسانی، شادی کنند و آسمان را از فریاد خود پر کنند.

نگاه از طبقه فوقانی برج، صحنه بازی و هیجان صحنه را نادیده می‌گیرد و نگاه از طبقات پایینی، بر سر و صداهای رسانه‌ای و بیم‌ها و امیدهای جناح‌های نام دار تمرکز دارد. هر دو رویکرد فوق، از حماسه سخن می‌گویند، اما یکی حماسه را در انبوه بی تمایز جمعیت می‌بیند و دیگری در شکست یکی و پیروزی دیگری.

در این میان یک نگاه سوم هست که همیشه از آن غفلت می‌کنیم. شرط این نگاه سوم، بیرون آمدن از برج و آمدن کف خیابان و ملاقات با مردم است. کف خیابان حاکی از آن است که مردم حضوری بی تمایز ندارند. هر کس و هر گروه از مردم با تخیلات و تصورات و آرزوها و بیم و امیدهایی حضور پیدا می‌کند. اما هیچ کس بر این باور نیست که حماسه‌ای در کار است. حضور در انتخابات به منزله الگویی از مشارکت سیاسی کم هزینه، به طبیعت ثانوی مردم تبدیل شده است.

اینجا کف خیابان، ده‌ها و صدها انگیزه و صدای گوناگون در جریان است. روزهای انتخابات، روزهای کشاکش و گروکشی‌ها و تنازعات سیاسی در حد ممکن و مقدور میان گروه‌ها و طبقات اجتماعی است. مردم گاه می‌آیند، گاه نمی‌آیند، گاه پر انگیزه گاه با کراهت و تنفر. اما در هر حال، صحنه‌های انتخاباتی معتبرترین میدان ارجاع دعاوی گوناگون است. عملکرد شورای نگهبان، وزارت کشور، دستگا‌ه‌های تبلیغاتی، آنچه جناح‌های فعال می‌گویند، میزان مشارکت، پیروز و شکست خورده میدان، همه منظومه‌‌ای چندگانه در وجدان عمومی می‌سازند. بر اساس آن، قضاوت‌هایی پیرامون مشروعیت نظام، قوت‌ و ضعف هر یک از جناح‌ها و میزان منصفانه بودن یا نبودن اصل انتخابات شکل می‌گیرد. آنچه این بار شکل گرفته، به سرمایه‌ای برای دور بعد تبدیل می‌شود و همینطور دوره می‌کنیم شب و روز عرصه سیاسی را.  

صحنه سیاسی ایران را به نظرم بر اساس این سرمایه‌ها باید تحلیل کرد. سرمایه‌هایی که هر بار به سوختی برای دور دیگری از منازعه و رقابت تبدیل می‌شوند.

هم رویکردی که انتخابات را حضور گله‌وار و بی تمایز می‌بیند، و هم رویکردی که انتخابات را صحنه جنگ و فیصله‌‌های تاریخی می‌بیند، هر دو به فرایند سیاست واقعی در ایران کورند. در  این فرایند واقعا جاری و موجود سیاسی در ایران، خلق و ابداعاتی در جریان است که هم متولیان برج نشین و هم سیاستمداران کوته نظر از آن غافلند.

منظورم البته این نیست که این پائین همه چیز خوب است. نگریستن به فرایند انتخابات از کف خیابان، ملاحظه صحنه‌های پرجاذبه خلق و ابداع است همراه با منحط‌ترین الگوهای تحمیق و تحقیر. اینجا در شرایطی که انتخابات به طبیعت ثانوی مردم تبدیل می‌شود باید دست از طبل‌های پر طنین حماسه برداشت، به هر آنچه مردم در این فرایند می‌آموزند و از یاد می‌برند نگریست.

من در انتخابات شرکت می‌کنم. درست مثل اینکه سر کارم حاضر می‌شوم. برای من هم مثل سایر شهروندان مهم است که از میان حلقه محدود انتخاب، به کسانی رای دهم و تلاش کنم کسانی رای نیاورند. از پیروزی نمادین اصلاح طلبان حمایت می‌کنم. اما از سر و صدای بیش از حد بیزارم. سر و صدایی که گویی قرار است به پایان تاریخ نزدیک شویم.

اساسا انتخابات یعنی فرایند. یعنی سیاست بدون فرجام. یعنی فرایند تدریجی و همیشگی سیاست ورزی. 

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

انقلابی که در خاطرات من هنوز زنده است

جمعه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۴، ۱۲:۱۷ ب.ظ

انقلابی که تصویر می‌شود، با انقلابی که در خاطره‌های ماست، تفاوت‌های مهمی دارد. تلویزیون خاطره‌های مرا سرکوب می‌کند و من سال‌هاست هنگام تماشای تبلیغات تلویزیون، تلاش می‌کنم از سرکوب خاطراتم ممانعت کنم. در این زمینه تا حد اندکی موفقم. تلویزیون موفق‌تر است. او روایت خود را بر خاطرات من مستولی می‌کند. نسل بعد از من، با این تصویرها انقلاب را خواهد شناخت و ما با خاطراتمان، یکی یکی از میدان بیرون خواهیم رفت.

می‌پرسم من کجا هستم؟ فقط پنج شش چهره مهمی که نماد قهرمان و ضد قهرمان در روایت تلویزیون هستند، از نزدیک نشان داده می‌شوند. بقیه در تصویرهای لانگ شات تلویزیون، ابرند، مات‌اند، در هم تنیده و سیاه‌اند، سر و صدا و فریادند. نقطه‌های رویت ناپذیر در انبوهی خیابان‌های شهرند. ذره‌های نادیدنی که اهمیت‌شان در اجتماع‌شان است. در کثرت و انبوهی‌شان. هیچ رنگ و تمایزی در میان آنان نیست. ابتکار و خلاقیتی ندارند. تصمیمی نمی‌گیرند. انرژی برق‌اند که چراغ‌هایی را روشن کرده و کسانی را به تدریج خشک و بی جان می‌کنند.

 

انقلابی که در خاطرات من هنوز زنده است

یکسال پیش از آنکه انقلاب آغاز شود، در یک حلقه دوستانه در یک محله فعال بودیم. از یک مسجد به مسجد دیگر می‌رفتیم چرا که روحانیون و پیش نمازهای مساجد با فعالیت‌های ما مخالف بودند. بیرون‌مان می‌کردند. در تصویر ذهنی ما، نسبتی میان روحانی بودن و سیاسی بودن نبود. اگرهم بود نسبتی معکوس داشت. بخش مهمی از جاذبه رهبران روحانی، در همین بداعت نهفته بود که ضمن اینکه روحانی‌اند، فعالیت سیاسی هم می‌کنند.

برای ما همه چیز به محله و حلقه دانش آموزی و یکی دو چهره دانشجو ارتباط پیدا می‌کرد که ما را کوه می‌برند، برای ما حرف می‌زدند، مراسم و مجالس مشترکی داشتیم. ما در همین حلقه دوستانه، تصمیم می‌گرفتیم، و فعالیت‌های گسترده‌ای در سطح محله داشتیم. محلات دیگر هم بودند با حلقاتی مشابه با آنچه در محله ما می‌گذشت.

فضای گرم اوایل انقلاب، فضایی پیچیده و تو در تو بود. چپ‌ها بودند، مذهبی‌ها بودند، ناسیونالیست‌ها و سوسیالیست‌ها بودند. فضای تجمعات ما، مملو از بحث و گفتگو و اختلاف نظر بود. با این همه یکدیگر را دوست داشتیم و از تفاوت‌های هم لذت می‌بردیم. تفاوت جاذبه خلق می‌کرد. من دانش آموز بودم اما تظاهرات جمعی ما گاه به دانشگاه می‌رسید. برای من که یک فعال مسجدی بودم، دیدن یک مارکسیست در دانشگاه تهران با سبیل‌های پرپشت و برآمده، احساس عجیبی ایجاد می‌کرد. فکر می‌کردم یکی از همان چهره‌های حرفه‌ای و اسطوره‌ای در میدان مبارزه را می‌بینم.

از آنچه می‌کردیم، تصور یک انقلاب نداشتیم. ماه‌ها بعد وقتی شاه رفت، فهمیدیم انقلاب کرده‌ایم. بنابراین فضای ما معطوف به غایت مشخصی در میدان سیاست نبود. همه چیز مثل یک بازی هیجان انگیز پیش می‌رفت. ما اجتماع تحقیر شده و نادیده گرفته شده‌ای بودیم. در آن روزهای گرم، به همت و پشت گرمی یکدیگر، احساس شخصیت و اهمیت می‌کردیم. گویی در یک فانتزی شیرین، شهر و کشور و تاریخ را به ما سپرده‌اند. احساس قدرت می‌کردیم. به دیده احترام به هم نگاه می‌کردیم. نفس شرکت در یک جلسه، همه ما را به قهرمانان بزرگ تبدیل می‌کرد.

آیت الله خمینی، برای ما اسطوره‌ای بزرگ بود. اما به ندرت تصویری از ایشان می‌دیدیم و هر از چندی اطلاعیه‌ای از ایشان می‌خواندیم. رهبران ما همان دانشجویان جوان و فعالی بودند که با ما گفتگو می‌کردند. اما آنها فرمانده ما نبودند. تنها گزارشی از فعالیت‌های ما می‌شنیدند و تایید مان می‌کردند. همین که یک دانشجوی دارای سابقه زندان، به دیده تایید به ما می‌نگریست، احساس می‌کردیم وارد تاریخ شده‌ایم و در شمار بزرگان و مبارزان نامدار جای گرفته‌ایم.

 

جامعه‌ای که خود را بازیافته بود

انقلاب این پائین زنده و فعال و موثر بود، آن بالا خبری نبود. هر چه بود این پائین بود که پر از نیرو و حیات و تنوع و زندگی بود. جامعه به معنای مدرن، خود را بازیافته بود. اگرچه هنوز وجهی فانتزی داشت. جامعه مدرن جامعه متکثر و شامل نیروهای فعال و متنوع است. گروه‌های مختلف اجتماعی که به دلایل گوناگون با یکدیگر سنخیت دارند، گردهم جمع می‌شوند  احساس هویت جمعی می‌کنند و با تمایز یابی نسبت به گروه‌های دیگر از شخصیت و هویت اخلاقی جمع خود حراست می‌کنند. فضای آن روزها این چنین بود.

جامعه خود را بازیافته بود اما هنوز سری نداشت. بیشتر ثقل پائین بود که هرم جامعه را سرپا نگه داشته بود. جامعه از پائین یعنی جامعه‌ای که خود را به میانجی تصویر و تبلیغات نمی‌بیند. جامعه همان است که در وهله نخست از مسیر تجربه عملی و عینی و خلاقانه افراد می‌گذرد. من با کوبیدن به در خانه همسایه برای صدا کردن هم کلاسی‌ام جامعه را تجربه می‌کردم. می‌خواستم برای همکاری در چسباندن یک اعلامیه، یا نوشتن یک شعار در شب با من بیاید و من اینچنین، خود را در جامعه می‌یافتم. تصویری که در میدان خلاقانه عمل از جامعه خلق می‌شود، با تمایز و تفاوت سر ستیز ندارد. به عکس تمایز زیبا به نظر می‌رسید. من ضمن همکاری با هم کلاسی متفاوت با خودم، تصویری فراخ‌تر از خود پیدا می‌کردم. اگر من کمتر متشرع بودم و او بیشتر، تقید بیشتر او، به من چیزی می‌افزود. اگر من مذهبی بودم و او مارکسیست، حساسیت‌های طبقاتی او، به حساسیت‌های مذهبی من افزوده می‌شد. رابطه تولید غنا می‌کرد. اساساً ثقل این پائین، و همه نیروی شورانگیز زندگی از همین تفاوت‌‌ها زاده می‌شد.

تجربه انقلابی در خاطرات ما که کف خیابان بودیم، با هر مدعای بالا بودن سر ستیز داشت. دانشجویان سابقه داری که ما را تایید می‌کردند، از ما بالاتر نبودند. محترم‌ بودند. قابل اعتماد بودند. تکیه گاه بودند. در فضای چنین تجربه‌ای، مهم‌ترین دلیل اتهام پلیس سرکوب‌گر، بالا ایستادنش بود. سرکوب کردن و باتوم زدنش، شغلش بود. تا زمانی که کسی را نکشته بود، کینه‌ای از او به دل نداشتیم. اما منتظر بودیم از مدعای بیرون و بالا ایستادنش دست بکشد. همین که اسلحه‌اش را کنار می‌گذاشت کنار ما می‌نشست، دوستش داشتیم. سخنرانی‌ها، بیانیه‌ها، و اطلاعیه‌های آیت الله خمینی گواهی بر این مدعاست که همه بر هم سبقت می‌گرفتند تا زبانی از سنخ این پایین انتخاب کنند. دستور نمی‌دادند، راه نشان نمی‌دادند، پیش از پیروزی کمتر تعیین هدف و غایت می‌کردند. به پایداری و مقاومت مردم اشاره می‌کردند و شاه و نیروی سرکوبگرش را تحقیر می‌کردند. آنها فقط به ما افتخار می‌کردند و همه نیروی خود را از همین افتخار کسب می‌کردند.

جامعه خود را بازیافته بود، و کثرت خود را به حساب دارایی و ثروت خود می‌گذاشت و تولید نیرو و قدرت می‌کرد.

 

آنچه تصویر با انقلاب می‌کند

تصویر خاطرات ما را واژگون می‌کند تا واقعیت را تثبیت کند. تصویر همان کاری را می‌کند که نظام سیاسی در موقعیت تثبیت خود انجام می‌دهد. تصویر ما را در لانگ شات نشان می‌دهد، تا خطوط تمایزمان دیده نشود. ما با همه تفاوت‌هامان، یک چیز شدیم. یک انبوهه سیاه و مات که سر و صدا تولید می‌کردیم و خیابان‌ها را شلوغ. نمایندگان شیطان که رفتند لازم بود خیابان‌ها را خلوت کنیم تا ماشین‌ها رد شوند و ترافیک شهر باز شود. دیگر جای سر و صدای ما نبود. سر و صدا به دیگران تعلق داشت. بیش از همه به رادیو تلویزیون که از صبح تا شب، شلوغ کند. تلویزیون خود عهده دار ساختن تصویری ماندگار از انقلاب شد. لازم بود این تصویر به جای خاطرات زنده فعالان زنده بنشیند. لازم بود همه ما باور کنیم، یک نقطه سیاه و مات و نادیدنی در یک لانگ شات تصویری هستیم. این انقلاب ساخته شده در تصاویر، کلیشه‌ای شد تا هر وقت که لازم است دوباره تکرار شود. در روزهای خاص، رادیو و تلویزیون از مردم می‌خواهند که برخیزند و هر یک نقش خود به منزله یک نقطه مات و نادیدنی در یک لانگ شات بزرگ را ایفا کنند.

انقلابی که در خاطرات ما زنده است، جامعه‌ای است که ثقل آن پائین است. انقلابی که در تصاویر ساخته شده، انقلابی است که ثقل آن بالاست. این پائین، همه ذرات آویزان‌اند. اشیاء‌اند که با کلمات و نام‌ها این سو و آن سو می‌روند.

جامعه‌ای که خود را بازیافته، البته به خانه باز نمی‌گردد. جامعه بازیافته در دوران انقلاب، یک حیات فانتزیک داشت. حال باید برای تثبیت خود و تثبیت کثرت خود مداومت داشته باشد. زنج بکشد، در میدان‌های کثیر منازعه حاضر شود، تجربه عمیق پیدا کند و فانتزی را به واقعیت تبدیل کند. با واسطه همین جامعه حیات یافته است که هر چه بیشتر از دوران انقلاب فاصله می‌گیریم، سیاست بیشتر به یک بازی پیچیده تبدیل می‌شود و پیجیدگی‌اش هر روز دم افزون می‌شود. همه در این میدان باید بازی کنند. همه باید موقعیت خود را بازیابی کنند. برای تامین اراده خود، دست به ائتلاف‌های تازه بزنند. پس از هر نوبت بازی، همه تا حدی موفق و تا حدی شکست خورده‌اند.

صحنه‌های انتخابات در جامعه ما، ازسرشت بازیگرانه سیاست در جامعه ما خبر می‌دهد. جامعه بازیافته، تا روز موعود بازیابی تام و تمام خویش، همه را مشغول می‌کند. هیج کس قادر نیست بیرون میدان پرتحرک بازی، جایگاه محکمی برای خود تدارک ببیند. 


این یادداشت را در تلگرام من هم می توانید بخوانید 

https://telegram.me/javadkashi

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

ناسیونالیسم تنازعی

سه شنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۰۶ ب.ظ

احمدی نژاد در سال‌های آخر برای رهایی از بحرانی که به آن دچار آمده بود، به ریسمان ناسیونالیسم چنگ زد. از اسلام ایرانی سخن می‌گفت تا راهی پیدا کند برای انتقال از مشروعیت متکی بر اسلام به مشروعیت متکی بر ایرانیت. این روزها، بار دیگر سخن از ناسیونالیسم ایرانی می‌رود. پاره‌ای از دولتمردان و محافل نزدیک به دولت نیز از آن استقبال می‌کنند. به نظر می‌رسد ناسیونالیسم را ایدئولوژی مناسب برای پشتیبانی از ایران پس از برجام یافته‌اند. تلاش احمدی نژآد راه به جایی نبرد. آیا تلاش‌های امروزی راه به جایی خواهد برد؟

تردیدی نیست که ناسیونالیسم، زمینه‌های پذیرشی در میان مردم دارد. به شواهد متعددی می‌توان اشاره کرد که حاکی از رشد انگیزه‌های معطوف به همبستگی حول و حوش ملیت ایرانی است. تلاش‌های دولتمردان نیز، با تکیه بر همین زمینه‌ها صورت می‌پذیرد. اما ارزیابی احتمال هژمون شدن آن، با پاسخ به چند سوال امکان پذیر است.

 

اول: ناسیونالیسم با اسلام گرایی چه خواهد کرد؟ اسلام گرایی که حدود چهار دهه پیش و در قامت یک نظام سیاسی تجلی پیدا کرد، هنوز در ایران قدرت و پایگاه اجتماعی دارد. آیا ناسیونالیسم ایرانی در خدمت و در کنار اسلام‌گرایی خواهد نشست؟ یا با آن سر ستیز خواهد داشت؟ رفتار عربستان در این ماه‌های اخیر، این گمان را به وجود آورده که بسترهای عرب ستیزی در ایران را می‌توان فعال کرد. بخصوص که صدا و سیما نیز با این موج همراه شد. با سوار شدن بر این بستر، گویا می‌توان چرخش از اسلام گرایی به ناسیونالیسم را پیش برد بدون آنکه آب از آب تکان بخورد.

دوم: ناسیونالیسم با فردی شدن و ذره‌ای شدن مخاطبان خود چه خواهد کرد؟ علی الاصول حامیان و حاملان اصلی ناسیونالیسم ایرانی، جوانان تحصیل کرده طبقه متوسط شهری‌اند. ذهنیت اجتماعی این گروه، از هم گسیخته و فردیت یافته است. آیا ناسیونالیسم ایرانی امید دارد در فضای نیهیلیستی این طبقه، جهانی گرم بیافریند و فضای اجتماعی همبسته‌ای خلق کند؟ تکیه بر تاریخ و مواریث فرهنگی مشترک تا چه حد قادر است خالق فضای جمعی و معنادار در میان این گروه اجتماعی باشد؟

سوم: ناسیونالیسم چه نسبتی با فرایندهای جهانی شدن پیدا خواهد کرد؟ فرایندهای جهانی شدن، مستمراً خلق و ایجاد می‌کند. همان قدر که ممکن است این امکان را فراهم کند تا با تکیه بر میراث زبان، با گروهی گسترده در میان ایرانیان و کشورهای منطقه همسازی پیدا کنیم، به همان اندازه نیز این قدرت را دارد که پیوندهای فعلی ما را از هم گسیخته کند. همان قدر هم توانایی تحریک هویت‌های قومی را دارد. فرصت‌های همبستگی تازه و فرصت‌های گسیختگی تازه خلق می‌کند و معلوم نیست سر جمع آن به نفع اهداف و غایات ناسیونالیسم ایرانی باشد.

پاسخ گفتن به پرسش‌های فوق، دشوار است و هر یک نیازمند بررسی‌های دقیق.  اما به نظر نگارنده، دوران تصور تک ذهنی از کلیت جامعه ایرانی سپری شده است. اسلام گرایی، ایرانیت گرایی، غرب گرایی دست کم سه محور همبسته ساز در جامعه ایرانی‌اند. هیچ یک امکان تولید قدرت فراگیر ندارند. راست این است که در این یک و نیم قرن گذشته، هیچ گاه نداشته‌اند و هر بار که فرصتی یافته‌اند تنها با چاشنی زور، قدرت هژمونیک خود را بازتولید کرده‌اند. علاوه بر این‌، فرایندهای فردی شدن در جامعه ایرانی، چندان نیرومند شده که تکیه بر مواریث تاریخی حرارت کارآمدی ایجاد نخواهد کرد.

اجازه بدهید مساله را به نحوی دیگر طرح کنم. کثرت موجود جامعه ایرانی، و فردیت‌های گسیخته از فضاهای همبسته پیشین، هم برای اسلام گرایی و هم ناسیونالیسم مخاطره آمیزند. آیا می‌توان این همه را به فرصت تبدیل کرد؟ ایران پر از ذخائر فرهنگی و سنتی است. از اسلام و ایرانیت و مدرنیت گرفته تا ذخائر قومی و خرده فرهنگ‌های گوناگون. همراه با این همه، فردیت‌هایی که گاهی به این ذخائر وفادارند و گاهی نه. چگونه می‌توان این همه را به فرصتی برای همبستگی جمعی در سطح ملی تبدیل کرد؟ من هم البته پاسخی ندارم. اما به سه نکته برای رسیدن به چنان الگویی می‌اندیشم:

اول: ما نیازمند بازیابی جامعه هستیم. از دست رفتن جامعه، گسیختن امکان‌های همزیستی‌اش، کاسته شدن اعتماد جمعی، تضعیف اخلاق و هنجارهای جمعی، به نابودی همه می‌انجامد. حتی به نابودی امکان زندگی آزاد فردی.

دوم: باید یک فرض بنیادی را عمومی کنیم: پاره‌های متکثر ایرانی را نمی‌توان رفو کرد، و فردیت‌های جامعه ایرانی را نمی‌توان در هیچ دیگی ذوب کرد. بنابراین بازیابی جامعه تنها به شرط پذیرش کثرت تقلیل ناپذیر آن امکان پذیر است.

سوم: هر قلمرو فرهنگی ضمن وفاداری به مبانی مشروعیت بخش درونی‌اش، باید طرحی عرضه کند که برای دیگری آن ارزشمند تلقی شود. این نکته را یکبار در باره قلمروهای فرهنگی وارسی می‌کنم و یکبار در خصوص فردیت‌های گسیخته شده از قلمروهای خاص فرهنگی.

در زمینه قلمروهای فرهنگی، اسلام گرایان و کسانی که به حضور اسلام در صحنه سیاسی وفادارند، به کسانی که قرار نیست مسلمان شوند یا در زمره اسلام گرایان سیاسی درآیند، چه پیامی دارند. چگونه می‌توانند احترام آنان را برانگیرند؟ مثلا ممکن است اسلام گرایان بگویند ما به دلیل تعهد به ارزش‌های اسلامی، امنیت اجتماعی و فرهنگی تو.لید می‌کنیم. خالقان امنیت برای همه احترام برانگیزند. آنانکه به ایرانیت قائلند، و از ناسیونالیسم ایرانی سخن می‌گویند، چه پیامی دارند برای کسانی که چندان وقعی نمی‌نهند به مواریث ایران باستان؟ ممکن است بگویند ما چیزی بر سبد ارزش‌های اخلاقی و نوعدوستانه می‌افزائیم. مدافعان ارزش‌های نوعدوستانه قابل احترام‌اند. قطع نظر از آنکه به مبادی مولد آنها وفادار باشیم یا نه. می‌توان از همه قلمروهای دیگر فرهنگی که مدعی تمایزند این سوال را پرسید و از آنها خواست که هستی‌شان چه خیری برای کسانی دارد که در زمره آنان نیستند.

اما در خصوص فردیت‌های گسیخته از همه جماعت‌های همبسته. با افرادی مواجهیم که خود را نه مسلمان، نه ایرانی، نه غرب گرا و نه هیچ چیز دیگر می‌نامند. اساساً با هر نام کلی مشکل دارند. آنها یک فرد هستند که حق خود می‌دانند از لذت زندگی برای یکبار بهره مند باشند. آنها مدعی‌اند برای هر شکلی از زندگی آزادند تا جایی که به کسی دیگر آسیب نزده باشند. اگر به اصل بازیابی جامعه به منزله اصل بنیادینی که آزادی فردی نیز در گرو آن است وفادار باشیم، اخلاقی که صرفا زیان به غیر را مبنا گرفته است، کفایت نمی‌کند. فرد اگر می‌خواهد اخلاقی زیست کند، باید در مشخصات جامعه امروزی ایران، بگوید نحو خاصی که او برای زیستن اختیار کرده، چرا ضروری است و چه خیری برای عموم در بر دارد؟

از آنچه گفته شد، پرسش‌های بی شماری خلق خواهد شد و پاسخ‌های بی شمار دریافت خواهد کرد. اما نباید از این کثرت و شمار کثیر، سرگیجه گرفت. آنچه مهم است تعهد نسبت به عموم است که هر جماعت خاص و برای هر فرد گسیخته از قلمروهای جمعی را به تکاپویی تازه دعوت می‌کند. در میدان پر غلیان این پرسش‌ و پاسخ‌ها، تعهد به خیر عمومی است که ستون و سقف حیات جمعی ما را تامین خواهد کرد.

البته خود واقفم که تصویری یوتوپیک و خیالی ترسیم کردم. اگر کثرت گروه‌های اجتماعی را تصدیق کنیم، پای تنازع و ستیز هم در میان خواهد آمد. جامعه‌ای که قرار است آن را بازیابیم، تنها قلمرو همدلی و هم زبانی نیست. بلکه میدان ستیز و رقابت نیز هست. حتی شاید ستیز ورقابت بنیادی‌تر از همدلی و هم زبانی باشد. اما ستیز و رقابت می‌تواند درد مهلک همه طرف‌ها باشد، اگر باور نکنند طرفین ستیز باید با تصوری از یک خیر عمومی در میدان حاضر شوند. تنها به این شرط ستیز وجهی اخلاقی پیدا خواهد کرد. طرفین ستیزنده اخلاقی، ارزش افزوده اخلاق در سطح اجتماعی و سیاسی را ارتقاء خواهد بخشید.

شاید من هم از یک ناسیونالیسم ایرانی دفاع می‌کنم. اما تصویر من کمی شلوغ‌تر و نامتعین‌‌تر است اگرچه مدعی‌ام به واقعیت و مشکلات عینی ما نزدیک تر است. اجازه بدهید از این سنخ ناسیونالیسم تحت عنوان ناسیونالیسم تنازعی یاد کنم. مشابه نامی که لاکلاو به دمکراسی مد نظر خود می‌دهد: دمکراسی تنازعی. قبل از آنکه به مواریث تاریخی و فرهنگی نظر داشته باشد، به آن و لحظه و مشکلات عینی نظر دارد و از نقطه عزیمت آن، به مواریث نیز سر می‌زند.   

  • محمد حواد غلامرضاکاشی