زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

زباله‌های جاندار

جمعه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۲۱ ب.ظ

شهر بدون زباله زیباست. تبلیغات شهری مرتب از ما می‌خواهند در شهر زباله نریزیم. ماموران شهرداری نیز صبح و شام در کار پاک کردن شهر از آلودگی و چهره زشت زباله‌اند. ما در خانه زباله‌ها را تحمل نمی‌کنیم، به تدریج حساسیت‌های درون خانه را به شهر برده‌ایم. در شهر نیز وجود زباله‌ها را تحمل نمی‌کنیم.

ما خود تولید کننده زباله‌ایم. می‌توان به این اعتبار انسان را حیوان مولد زباله نام نهاد. اگر اینچنین است، این همه نفرت از زباله چرا؟ زباله‌ها، پاره‌های وجود شهری‌ ما محسوب می‌شوند، ما نسبت به بخشی از پاره وجود خود اظهار نفرت می‌کنیم. در زندگی شهری، نه تنها، نسبت خود با زباله‌ها را نمی‌بینیم، بلکه میان خود و زباله، فاصله گذاری می‌کنیم. زندگی ما و زندگی زباله‌ها، در دو دنیای متمایز، جدا، و پر فاصله از یکدیگر شکل می‌گیرد.

کارگران شهرداری، در تولید این فاصله گذاری به ما خدمت می‌کنند و اینچنین امرار معاش می‌کنند.

اما بازیافت زباله، تا حد زیادی صورت مساله را تغییر داده است. بازیافت زباله، به معنای بازگشت رسمی و اعلام شده زباله‌ها در صورت بندی تازه به متن زندگی است. پیش از این‌ها بازیافت زباله بدون اعلام رسمی اتفاق می‌افتاد. یک افشاگری رسوا کننده بود اگر می‌فهمیدی، کالای خریداری شده را در پلاستیک بازیافت شده در یافت می‌کنی. اما خوشبختانه همه ما فهمیده‌ایم، زباله‌ها باید بازیافت شوند. گاهی به خود سرکوفت می‌زنیم که از اهمیت اقتصادی زباله‌ها غافلیم، در کشورهای پیشرفته به زباله‌ها به عنوان منبع تولید درآمد و ثروت نظر می‌کنند.

ضمن اینکه بازیافت نوعی صرفه جویی هم هست.

بازیافت زباله فرایندی دشوار و پرهزینه است. ماموران رسمی شهرداری، عهده دار این نقش نیستند. اداره‌های بازیافت، از خیابان خواب‌ها در تفکیک و جمع آوری زباله‌های قابل بازیافت کمک می‌گیرد. آنها توقع زیادی ندارند، نیازمند اندکی پول در حد رفع گرسنگی روزانه‌اند. سال‌هاست چشم‌های ما عادت کرده به دیدن مردان خیابان خواب و سیاه، که سر در سطل‌های زباله دارند و گونی‌های بزرگ خود را پر می‌کنند و به دوش می‌برند.

آنها با ماموران یونیفورم پوش شهرداری، تفاوت دارند. ماموران شهرداری در یک نقش تعریف شده پیش چشم‌های ما ظاهر می‌شوند، اما این مردان سیاه و کثیف، شبیه سایه‌های ما در روزهای روشن و آفتابی شهرند. شبح‌های سبک و بی آزار. که گویی با دیواری شیشه‌ای از دنیای ما زندگی کنندگان شهری، تفکیک شده‌اند.

خوب که نگاه می‌کنی، با این شغل و نقش تازه، این خیابان‌ خواب‌های دیرآشنا و بی نام، نامی اختیار کرده‌اند. آنها نیز به سهم خود، زباله‌های انسانی‌اند. گویی زندگی شهری ما، تنها زباله‌های بی جان تولید نمی‌کند زباله‌های جاندار نیز خلق می‌کند. شهر یک روی آفتابی  دارد یک روی سایه وار. روی سایه وار شهر، محل ملاقات زباله‌های بی جان و زباله‌های جاندار است.

ما زباله‌های جاندار نیز خلق می‌کنیم.

بازیافت زباله، زباله‌های بی جان را از نام زباله بودن نجات داده و آدمی را در جایگاه زباله جای داده است. زباله‌های انسانی، در کار تبدیل زباله‌های شهری به اشیاء و محصولات قابل مصرف‌اند.

ما برای تداوم زندگی، نیاز داریم دیوار جداکننده‌ای میان خود و این جهان پرهیاهوی زباله‌های بی جان و جاندار ترسیم کنیم. اما گاهی چشم در چشم می‌شویم، در چشم هم خیره می‌مانیم و دیوار فرضی فرومی‌ریزد و آرامش ما به هم می‌خورد. زباله‌های انسانی در خانه و شهر و متن زندگی پاکیره مان رسوخ می‌کنند. به یادمان می‌آورند که آنها بخشی از منطق زندگی ما هستند.

باید شهرداری فکری برای این رویداد بکند.

گاهی که چشم در چشم می‌شویم، حالت نگاه به سکوت شبیه است. مات و از سنخ تماشا. گاهی چشم در چشم که می‌شوی، چشم‌ها از حدیث درون حکایت می‌کنند، یکی شکر می‌کند که دیگری نیست، دیگری هم دیگری را آرزویی دست نیافتنی می‌یابد. گاهی چشمی در این میان حالت التماس به خود می‌گیرد.

اما گاهی متفاوت است.

چند روز پیش، یک لحظه چشم در چشم یکی از آنها شدم. جوان بود. بیست و چهار پنج ساله. می‌توانستی تصور کنی که حمام رفته باشد و لباس تمیزی پوشیده باشد. خوش اندام بود و زیبا. چشم‌های درشت و روشنی داشت. چشم در چشم شدنمان یک لحظه بیشتر به طول نیانجامید. چشمش را به سوی دیگری چرخاند. جرخش چشمش، پر از غرور بود.

به راه خود ادامه دادم. فراموش کردنش زحمت داشت. احساس کردم اتاق کاغذ دیواری شده زندگی شخصی‌ام، آلوده است. تئوری‌ها و نقل قول‌ها و بگومگوهای روشنفکرانه کمکی به من نمی‌کرد.

اتاقم پر زباله بود شهرم نیز. کجا هستند ماموران شهرداری؟؟؟

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

غفلت سنتی و متجددانه از مرگ

جمعه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۶:۵۹ ب.ظ

امروز شنونده سخنرانی یک روحانی جوان در یک مراسم ختم بودم. خیلی خوب، منقح، سامان یافته و دقیق سخن می‌گفت. موضوع سخنرانی او مرگ بود. سخنرانی‌های مراسم ختم، همیشه برایم جذاب بوده‌اند. خطبای مراسم ختم، مرا به عمیق‌ترین الگوها و کلیشه‌های حاکم بر ذهنیت عوامانه می‌برند.

اما این روحانی از سنخ دیگر بود.

مسجد در زمره مساجدی است که مجالس ختم طبقات بالا در آن برگزار می‌شود. وفات شدگان و دوستان و بازماندگان، معمولاً تحصیل کرده‌اند: دکتر و مهندس و سرمایه‌دار. در چنین مجالسی معمولاً روحانی مجلس عوامانه سخن می‌گوید و شنوندگان اهل نظر و علم و تحقیق‌اند و از این فاصله، حرف و حدیث‌های فراوان برانگیخته می‌شود.

معمولاً در گپ و گفت‌های بعد از جلسه می‌توان شاهد این حرف و حدیث‌ها بود.

اما این روحانی، خوب سخن می‌گفت. اندیشیده و دقیق. سررشته سخن را اگر می‌گرفتی ناچار بودی تا آخر ادامه دهی. مساله محوری او، نقد این سخن رایج بود که «بس است چقدر از مرگ سخن می‌گویید، از زندگی سخن بگویید». روشنفکران و مخاطبان جوان آنها را خطاب قرار داده بود. به آیه انالله و اناالیه راجعون اشاره می‌کرد و استدلال می‌کرد که آیه از آغاز و فرجام زندگی سخن می‌گوید، آغاز و فرجامی که هیچ گریزی از آن نیست. آیه خدا را در آغاز و و انجام زندگی آدمی قرار می‌دهد.

به نظرش همه سازوکار فکری و عملی دنیای جدید، تولید غفلت از پایان قصه زندگی در این جهان است. پایانی که به هیچ روی گریزی از آن نیست.

روحانی جوان می‌‌پرسید، اگر فرجام زندگی مرگ است، تنها در پرتو توجه به این پایان گریزناپذیر می‌توان از چند و چون زندگی و غایت و معنای آن پرسید. غفلت از مرگ، به نظر او همانند غفلت یک کارگردان از پایان بندی یک فیلم است. از فیلم چیزی سر در نخواهید آورد اگر پایانی در کار نباشد.

من در درون با او گفتگو می‌کردم: راست می‌گفت زندگی در دنیای جدید با غفلت از مرگ همراه است. اما غفلت از مرگ به معنای فقدان پایان بندی داستان زندگی نیست. هر یک از ما، در داستانی زندگی می‌کنیم که پایانی برای آن متصور شده است: رفتن در زمره پولدار ترین‌ها، معروف‌ترین‌ها، جای گرفتن در زمره افرادی که نامی ماندگار دارند و ..... همین تصورها قطع نظر از واقعی یا خیالی بودنشان، داستان زندگی را با یک پایان بندی برای ما جذاب می‌کنند.

اما روحانی جوان درست می‌گفت، مرگ تنها پایان بندی تردید ناپذیر و واقعی زندگی است و در پرتو توجه به آن، همه صور دیگر پایان بندی که در زمره احتمالات هستند، تعلیق می‌شوند، و ارزش و اهمیت آنها را با تردید مواجه می‌کنند.

پرسش روحانی جوان پرسشی بنیادی بود، در پرتو آنچه او می‌گفت، به نظرم همه جهان زیست ما در دنیای مدرن، در سایه یک غفلت عظیم امکان پذیر شده است. آنچه روشنفکرها این سال‌ها گفته و شنیده‌اند، همه در جهت تعمیق این غفلت بنیادی است.

اما همه  مشکل من با این روحانی جوان، پاسخ ساده‌ای بود که به این پرسش بنیادی می‌داد. او واکنش‌ها و پاسخ‌های تاریخی بشر به معضل مرگ را مرور کرد: نبرد با مرگ، وحشت از مرگ، غفلت از مرگ و تسلیم به مرگ. به نظرم این صورت‌ها که برشمرد، پاسخ‌های متفاوت و عمیق انسانی به پدیده مرگ بودند. این صورت‌ها را مرور کرد و به نقد تک تک آنها پرداخت. او خود پاسخ و واکنشی دیگر در کیسه داشت. می‌گفت که دین منادی واکنشی دیگر است: می‌گفت که توصیه دین، آمادگی برای مرگ است. به نظرش گوهر آمادگی برای مرگ، ترک محرمات و انجام واجبات بود.

در حیرت فرورفتم.

اتهام او به روشنفکران درست بود. روشنفکران این روزگار برای فروش کالای فکری‌شان باید غفلت از مرگ را امکان پذیر کنند، بنابراین الگوی کلامی‌شان از بنیادی‌ترین واقعیت زندگی تهی بود. روحانیون و تبلیغات رسمی صدا و سیما و گفتار مسلط سیاسی، به مرگ توجه دارد اما پاسخی ساده و گاهی بی ربط به آن می‌دهد.

پاسخ او را می‌فهمیدم. او با تکیه بر مفهوم قیامت، زندگی در این جهان را مقدمه زندگی در آن جهان می‌انگاشت بنابراین می‌گفت باید خود را آماده کرد و با انجام اعمال درست، آینده خود را در آن جهان تامین کرد.

من به قیامت معنقدم اما از خود پرسیدم توجه به مرگ در پرتو مفهوم قیامت، چه تفاوتی دارد با الگوی غفلت از مرگ؟ او نیز نوعی غفلت از مرگ را توصیه می‌کرد. آن که از مرگ می‌پرسد، زنده در این جهان است و هیبت مرگ، به پایان یافتن زندگی در این جهان بازمی‌گردد. او که در این جهان زنده است و زندگی می‌کند، در متن نشاط و سرزندگی در این جهان، فرض را بر پایداری و دوام زندگی نهاده است. آن جهان باشد یا نباشد، مرگ پایانی برای زندگی در این جهان است. بالاخره پایان محتوم زندگی در این جهان، سوال بزرگی است که کلیت زندگی در این جهان را به یک مساله تبدیل می‌کند. مساله قیامت و وجود جهانی پس از مرگ، چیزی از هیبت مرگ و پایان یافتن زندگی در این جهان، کم نمی‌کند.

سنت‌گرا و روشنفکر متجدد هر دو بر طبل غفلت از مرگ می‌کوبند. اما سنت‌گرا با طرح مساله مرگ و عرضه پاسخی ساده برای آن، زندگی در این جهان را تحت یک قاعده پیشینی می‌طلبد، روشنفکر متجدد با غفلت از مرگ، زندگی در این جهان را بی هیچ قاعده پیشینی فهم می‌کند و اراده آزاد و مختار انسانی را جانشین هر قاعده کلی می‌کند. یکی طرح مساله مرگ را دستمایه حاکمیت شریعت می‌کند و دیگری غفلت از مرگ را دستمایه نظم دمکراتیک.

مرگ اما به خودی خود،  با ریشخندی در میان ما رفت و آمد می‌کند. ریشخند مرگ، بنیان افکن است و روشنفکر و روحانی هر دو سر در لانه غفلت از مرگ دارند. 

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

یواشکی از کنار دیوار

پنجشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۰۸ ب.ظ

تنها بزرگ مردی مانند لطف الله میثمی می‌توانست مرا وادارد در باره نیروهای موسوم به خودسر مطلبی بنویسم. اصولاً نپذیرفتن خواست ایشان برای من غیر ممکن است. نخستین دلیل امتناع من از نوشتن ترس است. اگر متنی بنویسم و طعن و نقدی کنم، از خود این نیروها می‌ترسم و اگر طعن و نقدی نکنم از دوستان خودم می‌ترسم. آنها در چشم‌انداز ما که در زمره نیروهای منتقد محسوب می‌شویم، جایگاه و شماره و ردیف معینی دارند. چنانکه ما نزد آنها شماره و ردیف معین داریم. نام‌ها و کلیشه‌ها و القاب و عناوینی هست که تنها از دریچه آنها می‌توان در باره هم سخن گفت. در چنین شرایطی چه می‌توان کرد و چگونه می‌توان سخن گفت. این یعنی در مرز ایستاده‌ای. مرزی که حرکت در آن تابع قواعد از پیش تعیین شده است. آنجا که زبان برای گفتگو بسته می‌شود، به مرزهای رابطه مبتنی بر ستیز و تنازع نزدیک شده‌ایم. در این مرز، هر یک به امحاء تام دیگری می‌اندیشد.

نزد ما، کدهای معینی در باره آنها وجود دارد و تصاویر شناخته شده‌ای. هیکل‌های تنومند، لباس‌های خاص، ابزار کتک در دست، دهان‌های به غایت گشوده، بی منطق، ناتوان از سخن گفتن، بی سواد، خشن، و البته نام‌ها و عناوینی که اینجا جای گفتن آنها نیست. البته ما نیز نزد آنها با کدهای معینی شناخته می‌شویم: اتوکشیده، بی نماز، کافر، وابسته، ضد انقلاب، غرب زده و نام‌های نگفتنی دیگر. این القاب و عناوین ساخته شده‌اند تا مرزها فراموش نشوند.  و هر دو به یاد داشته باشیم که اینجا جای یکی از ماست.

من اما تصور می‌کنم دقیقاً در همین مرز می‌توان عریان و شفاف از سیاست سخن گفت. درست همانجا که دو نیرو چشم در چشم هم می‌دوزند و با کینه و خشم به هم می‌نگرند، رجز می‌خوانند و هر یک دنیایی خالی از دیگری طلب می‌کند. درست آنجا که آشتی غیرممکن جلوه می‌کند و صحنه رویارویی ناصاف و پیچیده شده است. سیاست ورزی در چنین موقعیتی به معنای پیدا کردن راهی برای آشتی دو طرف نیست. پیدا کردن امکانی است که در همین میدان گشوده ستیز، هر یک به دیگری فخر بفروشد، از سجایای خود سخن بگوید، یاران طرف مقابل را به سمت خود فراخوان کند و خلاصه همان کند که نظامیان قدیم آن را رجز خوانی می‌گفتند. رجز بخوانند اما نجنگند. تدبیر سیاسی میدان نزاع را جمع نمی‌کند، بلکه به دیواری تبدیل می‌شود تا رجز خوانی‌ها به جنگ تبدیل نشود. طرفین در پرتو رجز خوانی پیش چشم یکدیگر، میان خود اخلاق و سجایای انسانی می‌پرورند و در پرتو نفرت از دیگری، حریم گرم آشنای خود را پرورش می‌دهند.

شرط اول حرکت از یک دوگانه کینه جویانه به طرف میدانی از نزاع اما عاری از ترس خشونت، پروردن استعداد در هر دو طرف به دیدن دیگری به نحوی متفاوت از کلیشه‌های کلامی است. هر یک اگر بتواند دیگری را در پرتو چشم‌اندازی دیگر و با مفاهیم تازه فهم کند، و میدان ستیز و نزاع را بازتعریف کند، پنجره‌های رویارویی تازه خواهد شد، بسترهای تازه منازعه گشوده می‌شود، و مثل زلزله‌هایی با دامنه پایین، جامعه را از بروز زلزله‌های پردامنه مصون خواهد ساخت. من در این یادداشت کوتاه، تلاش می‌کنم، بر مبنای درک درونی یا همدلانه خود از آنها سخن بگویم. به نحوی دیگر، بیرون از قلمرو کلیشه‌های ساخته شده در میدان نزاع سیاسی.

فراموش نکنیم برای اکثر ما چنین امکانی هست. بخصوص اگر در سطح سنی نگارنده باشند، می‌توانند به نحوی درونی و همدلانه از نیروهای خودسر بنویسند. چرا که اغلب، در دوره‌هایی میان همان‌ها بوده‌اند. من با مشاهده آنها و رفتار و گفتارشان گاهی به یاد بعضی رفتارها و گفتارهای خودم پیش از انقلاب می‌افتم، و دوستان دیگری هم هستند که سه دهه پیش، بعضی دو دهه پیش در شمار همین نیروها بوده‌اند. کاش آنها که بوده‌اند و تجربه مشابهی داشته‌اند، با تکیه بر درک درونی خود از آنها بنویسند و اینچنین ضمن ترسیم دوباره مرزها، امکانی برای رهایی از کلیشه‌های کلامی بیابند. کلیشه‌هایی که گاه نطفه‌های خوف انگیز خشونت در خود می‌پرورد.

آنچه تلاش می‌کنم در این یادداشت انجام دهم، ارائه تصویری ایده‌آلی برمبنای مشاهده بیرونی رفتارها، تحلیل گفتارها و مناسک جمعی آنان است. اینکه در واقع امر چیستند، مساله‌ای است که خیلی در استعداد این یادداشت نیست. گویی همانند الگوی معرفت کانتی، من صرفا بر حسب فهم درونی از آنچه از ظواهر امر پیداست به تحلیل می‌پردازم و صورت واقعی آنها به منزله شی فی نفسه از قلمرو و امکان آگاهی من بیرون است.

 

تصویری ایده‌آلی بر مبنای فهمی همدلانه از نیروهای خودسر

وقتی نیروهای خودسر را جدی نمی‌گیریم، و همه دعاوی آنان را دروغ می‌پنداریم، وقتی اصل حضور و وجودشان را برنامه ریزی شده در مراکز تصمیم گیری خاص قلمداد می‌کنیم، درک همدلانه نمی‌کنیم. مقصود من این نیست که الزاماً آنها را سازمان یافته نمی‌دانم، آنها را حاصل مراکز خاص تصمیم گیری به شمار نمی‌آورم. مقصودم این است که حتی اگر شواهد غیر قابل انکاری هم در میان باشد نمی‌توان پدیده نیروهای خودسر را به این عوامل تقلیل داد. عوامل برانگیزاننده دیگری هم هست که در تداوم حیات سیاسی آنها ایفای نقش می‌کند و اگر مراکز تصمیم گیری هم در میان باشد، با بهره گیری از همین عوامل سازماندهی و بسیج می‌کند. درک همدلانه صرفاً برای کشف همین عوامل دیگر است که مستقل از نیروهای سازماندهنده و بسیج کننده، موضوعیت دارند.

برای درک همدلانه، البته باید میان آنها رفت، مدت‌ها در میان آنان زیست، و توانایی درک مساله از زاویه دید درونی خود سوژه‌های خودسر را پیدا کرد. این امکان دست کم برای من وجود ندارد. پس به دیواری تکیه می‌دهم، آنها را تماشا می‌کنم، رفتارها، مناسک، گفتارها و کردارهاشان را مشاهده می‌کنم و بر مبنای اندک خاطراتی که از پیش از انقلاب، در ذهنم هست، تلاش می‌کنم گمانه‌های خود در زمینه درک همدلانه از آنها را عرضه کنم. به هیچ روی ادعای طرح تصویری عینی و معتبر ندارم. بیشتر گمانه زنی می‌کنم. تصور می‌کنم تجربه از سنخی دیگر است و برای همگان ما مفید و ثمر بخش. به گمان من، برای تولید درکی همدلانه از آنها، سه حوزه را باید مد نظر قرار داد: اول نظام کلامی بسیج کننده، دوم الگوهای رفتار و مناسک جمعی، و سوم ساختار درونی و روانشناختی یک سوژه وابسته به نیروهای خودسر. آنچه با این شاخص‌ها عرضه می‌کنم صرفاً یک الگوی ایده‌آلیزه شده از چند و چون این نیروهاست. اما خواهم گفت که با وضعیت عملا جاری این تصویر ایده‌آلی با چه خلل‌هایی مواجه می‌شود.

 

الف: نظام کلامی بسیج کننده

نظام کلامی بسیج کننده در میان این نیروها، معمولاٌ در خدمت تولید یک سازه روایی است. در این سازه روایی، گذشته و حال معمولاًٌ سیاه و مصیبت بار است. سازوکارهای متعارف امور، معمولاٌ در خدمت بازتولید یک وضعیت غیر اخلاقی، بی معنا، و منحط است. گذشته چیزی جز حکایت ظلم‌ها و ستم‌های عدیده نیست و وضعیت جاری نیز، تداوم همان گذشته مصیبت بار است. آنچه به ثبات وتداوم وضعیت خاصی کمک می‌کند، پاداشی از گروه دریافت نمی‌کند. اگرهم به ثبات یک وضعیت تن در دهند، صرفاً برای کسب قوت و قدرت برای نفی ساختار یک وضعیت مستقر است. به همین جهت، قانون اصولاً موضوعیت مستقل ندارد و هیچ گاه در منصب احترام برانگیز نمی‌نشیند.

در سازمان روایی کلام بسیج کننده، باید کوره راهی جست، به یک منجی و راه نما تکیه کرد، و دست کم خود را از منجلاب غیر اخلاقی وضع موجود رها نمود. بنابراین ماندن و اطمینان کردن به حصارها و قواعد تثبیت کننده و حدود و اختیارات قانونی، بی معناست.

تصویر روایی که نظم کلامی تولید می‌کند، وضعیت موجود در فضای شهری، رابطه دختران و پسران، لباس‌های شیک و ماشین‌های آنچنانی، بوتیک‌ها و بازارچه‌های خرید، کافی شاپ‌ها، خنده و شادی دختران، صداهای بلند موسیقی و ....بی معنا، کسالت بار و حتی گناه آلودند. از کنار بازیگران صحنه هر روزی شهرها، می‌گذرند اما مدافعان این وضعیت را به دیده نفرت می‌نگرند.

در این تصویر روایی، عبور از این وضعیت مساله اصلی است. در نسبت با وضعیت جاری، سه چشم انداز قابل تصور است. که گاه در هم می‌آمیزند. در چشم انداز اول، باید کلاه خود را چسبید و در حلقات کوچک و بسته پناه آورد تا دامن به شهر پرگناه نیالود. در چشم انداز دوم تصویری سیاه از آینده ساخته می‌شود چنانکه گویی در این جهان سعادتی در میان نیست، تنها باید ستیز با این وضعیت را در دستور کار قرار داد و حتی جان را در راه این ستیز نهاد. در چشم انداز سوم، این جهان و مناسبات جاری‌اش بنیادی ندارند و آنها در میدان ستیز خود می‌توانند بساط پرگناه این جهان را در هم شکنند و جهانی دیگر پایه بگذارند. چنانکه گویی آنها منجی‌های بشریت از دایره ظلم و گناه جهان امروزی‌اند.

آنچه مقوم و شرط پایداری این صورت بندی ذهنی و کلامی است، در حاشیه بودگی است. از این حیث جهان ذهنی آنان به الگوی آگوستینی پرتاب شدگی در یک جهان مملو از گناه شباهت دارد. جهان و طبع و سرشت آن با جای گرفتن در کانون آن مغایرت دارد. تنها حاشیه این جهان است که حظی از حقانیت دارد. تا جایی که بتوان تصویر بودن در حاشیه را بازتولید کرد، نظام معنایی درون گروهی قوام و دوام دارد.

 

ب: الگوهای رفتار و مناسک جمعی

اگرچه بحث را با نظم کلامی این گروه آغاز کردیم، اما واقع این است که الگوهای رفتار و مناسک جمعی در میان این گروه‌ها نقش مهم‌تری دارد. آنها پیش از هر چیز، یک گروه هم قسم و هم پیمان شده‌اند. مفاهیم و گزاره‌های کلامی نقش کمرنگی در توجیه کنش‌ها دارد. بیشتر رفاقت، هم قسم بودن، عهد و مقاصد مشترک آنها را گرد هم آورده است. برای توضیح چند و چون خود خیلی سخنی برای گفتن ندارند.  از آنچه حریف مقابل‌شان هم می‌گوید، و می‌نویسد، به نحو تفصیلی و مشروح نمی‌دانند.  

به جای آنکه خود و حریف‌شان را در بر حسب باورها و عقاید طبقه بندی کنند، خود را بر حسب الگوهای رفتاری مشخص می‌شناسند و حریف‌شان را نیز بر همین مبنا شناسایی می‌کنند. مثلا حریف‌شان را وابستگان به جبهه دشمنان غرب می‌خوانند. هرآنچه را هم می‌نویسند و یا می‌گویند، بستر سازی عملی برای دگرگون کردن وضعیت موجود می‌پندارند. چنانکه گویی هیچ کس حرف نمی‌زند، همه در حال عمل‌اند، حرف‌ها بیشتر از زاویه پیامدهای عملی‌اش موضوع داوری قرار می‌گیرد. سخن گفتن قبل از هر چیز عمل کردن است.

همین نحو ارزیابی از میدان، سبب می‌شود رفتار و مناسک جمعی از ثقل بیشتری بهره مند باشد. به بهانه‌های مختلف یکدیگر را ملاقات می‌کنند. مثلا مجالس قرائت قرآن یا مجالس عزاداری، امکان‌هایی است که برای ملاقات‌های مستمر و جمعی. آنچه ضمن این جلسات اتفاق می‌افتد، تجدید دیدار و تجدید عهد پیشین است. ضمن این دیدارها، قرار است چیزی فراموش نشود. یاد گرفتن کمتر محل توجه است، فراموش نکردن است که اهمیت وافر دارد.

سخن، ضمن این دیدارها، علاوه بر برانگیختن و پابرجا کردن عهدهای پیشین، یک نقش مهم دیگر هم بر عهده دارد. همیشه مساله‌ای هست که عهد پیشین را به مخاطره افکنده است. اتفاق تازه‌ای که ممکن است فرد را نسبت به عهدی که بسته سست کند. بنابراین باید چشم اندازهای پیشین را به رغم این رویداد تازه دوباره احیا شود. گذر رویدادها، گاهی همه دعاوی این گروه‌ها را بی معنا می‌کند، اما باید به نیروی سخن، راهی از میان این رویداد بی معنا کننده به بیرون جست و دوباره همانند پیشین سربرآورد.

هویت جمعی در میان آنان حائز اهمیت است. یک حریم جمعی توام با اعتماد و اطمینان هست که نباید نقض شود. این حریم جمعی که بیشتر رنگ رفاقت به خود می‌گیرد، با چسب مرام و وفاداری و پافشردن بر تعهدات استحکام پیدا می‌کند. استحکام این روابط، استوانه محکمی برای هر یک از اعضاء برای تکیه کردن می‌سازد. این صورت بندی با هم بودگی، همانند خانه مشترک و امن عمل می‌کند. کثرتی از خدمات در آن رد و بدل می‌شود. فرد کمتر تمایل پیدا می‌کند با تمایز خود را اثبات کند. مگر آنکه تمایز، به فشردگی بیشتر ارتباطات منجر شود. یک شیوه تمایز یابی، نقد و نقض باورهای مستقر میان گروه است. اما کمتر ممکن است یکباره یک فرد برای تشخص یابی متمایز خود، بنیادهای باورهای مشترک را نقض کند. مگر آنکه باوری  تازه همان نظام مستقر باورهای میان گروهی را از زاویه‌‌ای دیگر طرح کند و بر استحکام آن بیافزاید. اصولاً باورها شمشیرهای آخته برای تمایز نیستند، بلکه بندهای پیوند و آشنایی‌اند.

به جای تحلیل و تفسیر متمایز، میزان جسارت در عمل است که فردی را در میان گروه متمایز می‌کند. عمل البته معانی متعدد دارد. قاطعیت بیشتر در انجام وظایف، از خود گذشتگی در رابطه با یکدیگر، شجاعت بیشتر در اقداماتی که در عهده جمع همه در زمره اعمال محسوب می‌شوند. این سنخ از حضور موازین عملی است که اصولاً باریک اندیشی‌های نظری را زائد می‌کند و همیشه آن را به تعویق می‌اندازد.

تاب بسیاری برای تحمل تفاوت‌های درونی خود دارند. البته تا زمانی که تفاوت به گسیختن وفا و عهد جمعی نیانجامد. بنابراین به خلاف تصویری که از آنها وجود دارد، اساساً یک دست و یک شکل نیستند. تفاوت‌هاشان گاه شگفت انگیز است. با این همه عهد و پیمان جمعی‌شان است که این تفاوت‌ها را در سایه می‌برد و از آنها در هنگامه عمل یک ید واحد می‌سازد. تفاوت تحمل می‌شود اما گسیختن عهد و پیمان جمعی به هیج وجه. پیمان شکن یکباره از دایره به بیرون پرتاب می‌شود، و بیگانگی جانشین آشنایی‌های پیشین می‌شود.

در میان طبقات اجتماعی، بیش از همه به طبقات فرودست تمایل دارند. در پوشش، و آداب و رفتار خود بیشتر مشابه با آنان به نظر می‌رسند. دست کم می‌توان گفت، آنچه موجب تفاخر است تشابه جویی با طبقات فرادست نیست. طبقات فرودست طبقات بیرون از قلمرو توزیع مواهب اجتماعی نظیر منزلت، یا مواهب اقتصادی نظیر پول و امکانات هستند حتی اگرهم از بیشترین شبکه توزیع رانت بهره مند باشند، و ثروت‌های زیادی هم میان آنان توزیع شود، اما امکانی برای تبدیل این سرمایه‌ها به لباس و سلوک طبقات فرادست و سرمایه دار نیست. بنابراین کف زمین نشستن، لباس‌های ساده پوشیدن، از کلمات ساده فهم استفاده کردن، اصطلاحات طبقات فرودست حاشیه نشین را به کار بستن، از جمله خصائل رفتاری آنان است. گاهی البته ریا و دورویی در این زمینه وجود دارد، اما بسیاری‌شان به واقع حتی اگر هم مواهب اقتصادی خوبی داشته باشند، دست از این سنخ سلوک رفتاری و پوششی برنمی‌دارند. این سلوک برای آنها جهانی معنادار و قابل تکیه می‌سازد.

 

ج: ساختار درونی سوژه خودسر

سوژه خودسر، جهانی پر دارد. دوستانش تکیه‌گاه ‌های او به شمار می‌روند. به اعتبار دوستی با آنها، جایگاه تعریف شده و روشنی پیدا کرده است. امکان‌های حکومتی در سال‌های پس از انقلاب، چشم انداز روشنی هم برای آینده زندگی او ساخته است. چندان دست به گریبان گسیختگی، تردید، شک و سرگشتگی فکری نیست. امکان‌های فراوانی در شیوه زندگی او هست که به اعتبار آنها، احساس استحکام درونی شخصیت کند.

 به جای آنکه احساس کند نمی‌داند کیست، و در میان انتخاب‌های گوناگون سرگشتگی درونی داشته باشد، به پر کردن حفره‌ای در درون دلمشغول است که تصویر کمال یافته از خود را نقض می‌کند. همیشه گناه و کاستی‌ها و کمبودهایی هست که او به واسطه آنها، خود را تحقیر می‌کند. دقیقا از نقطه همین گناه و کاستی‌های درونی است که وابسته به یک جمع همبسته است. یک خود در تنهایی دارد و یک خود در جمع. به واسطه خود در تنهایی‌اش کج و معوج است و پر از حفره و کاستی و به اعتبار خود در میان دوستانش کامل و غنی و پر.

به واسطه گناهانش، حس کاستی و نقصان دارد. اما به واسطه یک حس درونی دیگرش احساس غنای درونی می‌کند. آن حس دیگر،  حس غربت در فضای شهری است. مانند همه زندگی می‌کند. زندگی روزمره‌اش چندان تفاوتی با همه مردم ندارد. اما با چند و چون و متن متعارف زندگی چندان با سازگاری و اشتیاق رفتار نمی‌کند. گویی غریبه است، و راز و اسراری مگو در درون دارد که جای عیان کردنش در میان دیگران نیست. غربت و گناه جهان درونی او را پر از رمز و راز و گفتگوی درونی فشرده می‌کند.

 

شرایط خلل افکن در تصویر ایده‌آلی از نیروهای خودسر

چنانکه اشاره کردم درک درونی من از این نیروهای اجتماعی در تجربیات پیش ازانقلاب من ریشه دارد. اما می‌توانم تصور کنم که حفظ و تداوم این صورت بندی ایده‌آلی در شرایط پس از انقلاب با چه دشواری‌هایی مواجه است. به برخی از این موارد اشاره می‌کنم. اول و مهم‌تر از همه حضور آنها در کانون قدرت است. حضور آنها در کانون قدرت، به معنای نقض ایماژ در حاشیه بودگی است. البته نظام کلامی بازتولید کننده هویت درون گروهی، همواره در هر موقعیتی تلاش می‌کند این تصویر در حاشیه بودگی را بازتولید کند. حتی اگر تمامیت قدرت را در اختیار داشته باشد، به منزله خواصی در میان عوام نامتوجه، در حاشیه‌اند، و در اوج قدرت سیاسی بازهم در حاشیه‌اند چرا که درمیان جهانی حکومت می‌کنند که اساساً با مشی و روش آنان سازگار نیست. یک نقطه گرم مومنانه در میان جهانی از گناه و آلودگی و انحراف.

اما متاسفانه احراز و تداوم قدرت، همواره با احساس پیروزی و تفوق و برتری قرابت دارد. نمی‌توان در قدرت بود و اعلام مکرر شکست مظلومانه کرد. احرار و تداوم قدرت، نیازمند اعلام آن به آن موفقیت و پیروزی است. با در قدرت بودگی صرف می‌توان در حاشیه بودگی را توضیح داد اما با پیروزی آن به آن و مستمر چه باید کرد؟ پیروزی قدرت را موجه می‌کند اما وفاداری‌های درونی را سست می‌کند. نظام کلامی آنان به همین جهت ضمن اعلام پیروزی‌ها، مرتب از راه درازی که در پیش است سخن می‌گوید، و از حفره‌ها و کاستی‌ها و رنج‌هایی که هنوز التیام نیافته‌اند. به همین جهت نیز کلام بسج کننده به رغم اعلام شادی و توفیق، سوگوارانه است. طنین و تم سوگ، حتی برای اعلام موفقیت‌ها، گویای وضعیت ناسازگار وجود در کانون قدرت است.

احراز قدرت، برای موجودیت این ساختارهای گروهی خلل افکن است. به همین جهت، همواره باید در حاشیه ماند حتی اگر در کانون باشی. این وضع غیر ممکن، حتی اگر محال باشد ساخته می‌شود. خوشبختانه نظام تبلیغاتی حریف در این زمینه مدد کار است. حریف با قدرت کلامی، زبانی، ارتباطات رسانه‌ای، و تکیه بر طبقه متوسط شهری، آنها را چنان خطاب می‌کند که گویی از دایره متعارف انسان بودگی بیرون‌اند. از معنا و کلام و سخنان فلسفی، حصارهای محکمی در حاشیه می‌سازد و در جهان ذهنی مخاطبان خود آنها را به تبعیدگاه‌های دور پرتاب می‌کند. این وضعیت تا حدی دشواری آنان را در حالیکه در کانون قدرت‌اند التیام می‌دهد.

سخن آخر

آنچه گفته شد، تلاشی برای درکی بیرون از دایره کلیشه‌های ساخته شده در میدان تنازعات بی پایان در کشور است. تلاش داشتم در این درک همدلانه، به جای تولید تصویرهای سیاه و سفید، درکی مبتنی بر وضعیت‌های متفاوت انسانی بسازم. وضعیت‌های انسانی، کم و بیش وضعیت‌های مقدرند و سوژه‌ها در آن پرتاب شده. وضعیت‌ها کاستی‌ها، خلل‌ها، محدودیت‌ها و امکان‌های ویژه خود را دارند. درست مثل این می‌ماند که منازعه و دعوا با مرد یا زن همسایه را یک آن در پرانتز بگذاریم و یواشکی از بالای دیوار به روابط درونی خانه همسایه سرک بکشیم. با خانواده‌ای متفاوت مواجه می‌شویم اما در مجموع با یک وضعیت متفاوت انسانی مواجهیم که خوبی‌ها و بدی‌های خاص خود را دارد. آن وقت شاید منازعه‌‌مان با همسایه همچنان برقرار بماند، اما خیلی در خیالات و رویاهای خود منتظر مرگ و نابودی همسایه نباشیم.

دنیای امروز برای بسیاری از ما رنج تنهایی و غربت و بیگانگی می‌زاید. دنیای امروز هر روزه شمار بیشتری به حاشیه رانده شده خلق می‌کند. متنی می‌سازد و حاشیه‌هایی. در عرصه سیاسی، همیشه امکان‌هایی برای به حاشیه رانده شده‌ها هست تا از حاشیه رانده شدگی خود امکانی برای قدرت یابی بسازند. راه گریز پیمانی است که با هم می‌بندند بی اعتنا به اینکه دیگران چه می‌گویند. زیاده از حد گوش کردن به سخنان دیگران، وفاداری‌های درونی را گسیخته می‌کند.

ما در ایران امروز در وضعیت پارادکسی شگفتی به سر می‌بریم. نظام سیاسی در ایران مستقر است که بخشی از قدرت خود را از قدرت این نظام حاشیه سازی نظام مدرن اخذ می‌کند. به عنوان یک دولت شبه مدرن در جهان جدید همه کارکردهای متعارف یک دولت مدرن را داراست. بنابراین خود در تولید حاشیه‌ها نقش ایفا می‌کند. اما مشروعیت یابی و تداوم اخلاقی خود را به متنی که خود در کانون آن ایستاده متکی نمی‌کند، به حاشیه‌هایی متکی می‌کند که خود از سر اجبار ساخته است.

این وضعیت پیچیده تفاوت بسیاری دارد با تصویرهای ساده سازی شده در محافل روشنفکری و آکادمیک. تصویرهایی که به مدد تئوری‌های وبر و مارکس و رابرت دال و هایک ساخته می‌شود. فهم اینجا، مواجهه با شرایط اینجا، نیازمند زبان و بیان و الگوی عمل متفاوتی است که اصولا از دایره دید ما به کلی بیرون است.

این یادداشت در نشریه چشم انداز ایران، شماره 96، اسفندماه سال 1394 و فروردین 1395 منتشر شده است

  • محمد حواد غلامرضاکاشی