حاکمیت تعاریف و دلالات متعددی دارد. نشان
خواهم داد که هم صدای فاشیسم از آن به گوش میرسد و هم با دمکراسی و یک جامعه
مبتنی بر خواست مردم مطابقت دارد. قطع نظر از اینکه کدام تعریف را برگزینی، حاکمیت به جامعه سیاسی تشخص میبخشند. به اعتبار ایده حاکمیت است که میتوان
از یک ملت و هویت معین سخن گفت. میتوان جمعی را حول باور به ارزشهای بالنسبه
مشترک بازشناخت. میتوان آنها را از دیگران متمایز کرد. حاکمیت با هر معنایی که از آن مراد کنیم،
سرانجام از میل به یک سخن معین، یک صدای روشن و مدعای قابل فهم از سوی یک واحد
سیاسی حکایت دارد و با بیصدایی، یا همهمه عمومی فاصله دارد.
مخیله جامعه
امروز ما از حاکمیت تهی است. درکی آشوبناک و همهمه وار از خود جمعیمان داریم. این
وضعیت پیش از هر چیز به نظام سیاسی بازمیگردد. متاسفانه جمهوری اسلامی با برجسته
کردن مفهوم شریعت به منزله دائر مدار عرصه عمومی ایده حاکمیت را بلاموضوع کرده
است. شریعت با مفاهیمی نظیر مرجعیت سرزمین، کثرت و تنوع عرصه اجتماعی و فرهنگی، و
مهمتر از همه، با اولویت و خودمختاری امر سیاسی بیگانه است. دغدغه اصلی آن، سامان
دادن به جماعت مومنین است از این حیث که وفادار و تابع احکام الهی هستند. به
اعتبار احکام شرعی، پهنه و قلمرو دید خود را از دایره یک محدوده سرزمینی فراتر میبرد
و گاه به یک گروه خاص تکیه میکند و کثرت واقعاً موجود جامعه را نادیده میگیرد.
ناسازگاری ایده
شریعت با حاکمیت، به معنای ناسازگاری حاکمیت با الهیات و دین نیست. اتفاقاً ایده
حاکمیت نزدیکترین امکان پیوند میان حیات سیاسی و الهیات است. اما شریعت حسابی
جداگانه دارد. ایده حاکمیت با هر تعریفی که از آن داشته باشیم، عهدهدار ترکیب سه
جزء معین است: «مردم» به طور عام با هر سنخی از باورها و آداب و
تعلقات، «سرزمین» به منزله بستر تعلق مشترک و «اولویت بخشی به
وفاداری سیاسی» نسبت به
هر سنخ دیگر از وفاداری. اصولاً شریعت ظرفیت پذیرش این عناصر را ندارد و بنابراین
چندان نقشی در ترکیب بهینه این عناصر نمیتواند ایفاکند.
استقرار شریعت در
کانون عرصه عمومی، مستقیماً حاکمیت را از کانون بیرون برده است و تلاش نافرجامی
دارد تا خود در مخیله جمعی به جای آن بنشیند. یعنی دائر مدار صورت کلی حیات سیاسی
مردم باشد. ناتوانی در انجام این امر، حیات سیاسی ما را دچار یک تزلزل و سستی مفرط
کرده است. استقرار شریعت در کانون، به یک معنای دیگر نیز به خروج حاکمیت از مخیله
سیاسی مردم کمک کرده است. اصرار بر شریعت در عرصه عمومی با تضعیف دین و الهیات در
حیات عمومی همراه بوده است. با توجه به تبادلی که به طور پیچیده و پنهان میان
الهیات و حاکمیت وجود دارد، تضعیف دین و الهیات در مخیله عمومی، با کم رنگ شدن حاکمیت
همراه شده است.
علاوه بر شریعت،
باورهای نولیبرالی و پست مدرنی نیز در زائل شدن ایده حاکمیت در مخیله عمومی ما
ایفای نقش کرده است. نولیبرالها، با حذف مفهوم و ثقل جامعه و تاکید بیش از حد بر
فرد، هرگونه صورتبندیهای فرافردی از حیات جمعی را تضعیف کردهاند. امروزه تاکید
بیش از حد بر ایده حقوق بشر به منزله ایده کانونی گفتمان سیاسی نقش مهمی در تضعیف
ایده حاکمیت ایفا کرده است. آنچه آنها فراموش کردهاند، وجود جامعه سیاسی به منزله
پشتوانه اصلی آزادیهای فردی است. تنها به پشتوانه حیات سیاسی در پرتو حاکمیت است
که اساساً فرد موضوعیت پیدا میکند، قادر است به آزادی خود بیاندیشد و آن را از
طرق مختلف مطالبه کند.
یک جزء دیگر ایدههای
نولیبرال که به تضعیف ایده حاکمیت کمک کرده ایده جامعه مدنی است. جامعه مدنی در
روایت نولیبرال آن، تصویری متکثر، چند صدا، بدون همسازی و پیوند است. جزء مقوم آن،
رقابت، ستیز، افزایش مدام بسترهای تنازع و کثرت است. جامعه مدنی، تصویری پر از
همهمه و صداهای ناهمساز است. آنچه دوام و بقاء آن را تضمین میکند، تساهل و
مداراست. همه باید دیگری متفاوت با خود را بپذیرند و به عنوان یک اصل بدیهی و
طبیعی با آن سر کنند.
روایتهای پست
مدرنی نیز به مدد نولیبرالها آمدند و با یورش به مفهوم حقیقت و عقل، و انتخاب
رویکردی که به کلی انکاری است، هر ایده کلی و از آنجمله ایده حاکمیت را بلاموضوع
کردند و از دایره مخیله و ادبیات سیاسی ما حذف کردند.
اما دنیای مدرن
با تکیه بر ایده حاکمیت، مدنیت خود را برپا کرد. دمکراسی و توسعه سیاسی ایجاد کرد،
مولد عقلانیتی جمعی برای ساختن جامعه و مدنیت جدید شد. اگر فردیتی وجود دارد و
حریم خصوصیاش محترم داشته میشود، به این جهت است که پیشاپیش حاکمیتی وجود دارد
که پشتوانه است و گرمابخشی میکند. حاکمیت یعنی تشخص جمعی، اراده جمعی، بستر تولید
قدرت عمومی. حاکمیت فراهم کننده پشتوانههای محکم برای تامین یک فضای عقلانی، امن
و استوار است. البته حاکمیت چنانکه اشاره خواهم کرد، معانی متفاوتی دارد و برخی از
آنها بیشتر از دیگر مفاهیم چنین استعدادی دارند.
گوهر ایده حاکمیت
ایده حاکمیت بر
حسب سرشت خود، از جامعه دفاع میکند و علاوه بر آن، از اولویت وجه سیاسی جامعه
نسبت به سایر وجوه آن. بنابراین در مقابل روایتهایی است که اصولاً حیثیتی به نام جامعه نمیشناسند. آنها به فرد تکیه میکنند،
همه نظام دانش خود را بر الگویی روانشناسانه سامان میدهند و تا میتوانند همه
مجاری برای به رسمیت شناختن هر صورت بندی فرافردی را میبندند. بنابر ایده حاکمیت،
نه تنها حیثی به نام جامعه مستقل از فرد وجود دارد بلکه فرد حیثیت خود، امکان کسب
لذت و هویت فردی خود را وامدار این حیث فرافردی است.
علاوه بر این
ایده حاکمیت، برای جامعه حیثهای گوناگون اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی قائل است اما
حیثیت سیاسی جامعه را بر همه حیثهای دیگر ارجحیت میبخشد. هنگامی که از وجه سیاسی
جامعه سخن گفته میشود، به یک اقتدار عالی اشاره میشود. اقتداری که بیرونی نیست
بلکه در وجدانهای فردی ریشه میکند و افراد را به تبعیت از قواعدی وادار میکند
که به حسب آنها، قانونمندی حیات جمعی امکانپذیر میشود، اعتماد عمومی استوار میشود،
اخلاق در حیات عمومی ریشه میکند، حاکمان سیاسی را محدود میکند، مردم را در مقابل
تعرضاتی مقاوم میکند که حیات جمعیشان را به خطر میاندازد و سکونتگاه شان را به
مخاطره میافکند. ، در عین حال از آنها سوژههای تابع نظم قانونی میسازد. ایده
حاکمیت بر این فرض استوار است که بعد از صورتبندیهای قبایلی و طایفگی حیات جمعی،
حاکمیت راز و سر بقاء جامعه سیاسی در دوران مدرن است.
چنانکه گفتم،
حاکمیت معانی متفاوتی دارد. در حدی که ژان بدن که بنیادگذار این ایده است از طرف
برخی دیگر از جانبداران حاکمیت، شیطان خوانده میشود چرا که اگر دمکراسی حاصل
حاکمیت است، فاشیسم و توتالیتاریسم هم حاصل ایده حاکمیت است. من طیف گسترده تعاریف
حاکمیت را ساده میکنم و نشان میدهم این ایده، دست کم دو سرچشمه متفاوت در سنت
اندیشه سیاسی غرب داشته و به نتایج متفاوتی انجامیده است. سرانجام تلاش میکنم
میان این دو روایت، ترکیب کنم و به روایتی سازگارتر با منطق عملی حیات سیاسی
بسازم.
دو روایت از ایده
حاکمیت
در سنت اندیشه
سیاسی غرب، دست کم دو سرچشمه گوناگون برای مفهوم حاکمیت وجود دارد: جان بدن و
یوهانس آلتوسیوس که هر دو کم و بیش در یک دوره زیستهاند. بدن در فرانسه و
آلتوسیوس در آلمان. الگوی ژان بدنی بیشتر شناخته شده است چرا که بنیاد دولت ملت
مدرن را ساخته است. اما امروزه که دوباره ایده حاکمیت زنده میشود، ایده آلتوسیوس
به منزله جانشین اختیار شده است. این دو روایت را بررسی میکنم و از ضرورت ترکیب
آن ها سخن خواهم گفت. امهات این بحث را وامدار مقاله «حاکمیت چیست[i]»
نوشته آلن دوبنوآ، فیلسوف فرانسوی هستم.
اول: روایت ژان بدن از ایده حاکمیت
بر حسب روایت ژان
بدن، حاکمیت امتیار ویژهای است که شخص پادشاه یا حاکم سیاسی نسبت به سایر مردم
دارد. گفتیم حاکمیت به معنای اولویت وجه سیاسی حیات عمومی نسبت به سایر وجوه است.
در انگاره بدنی، این اولویت خود را در امتیازات ویژه شخص پادشاه یا الیگارشی حاکم
تجلی میبخشد. بدن تلاش دارد در مقابل امپراتوری مسیحی، و در همان حال در مقابل
فرقههای مذهبی که آرامش اروپا را به هم ریختهاند، از مرجعیت پادشاه دفاع کند، یک
اقتدار عالی بسازد و وفادری به سرزمین فرانسه و حاکم آن را جانشین وفاداری به پاپ
یا وفاداری به هر فرقه مذهبی دیگر کند.
این فهم از
حاکمیت بر ویرانههای هر گونه جماعت پیشامدرن بنا میشود. قرار است هر گونه صورتبندی
وفاداری جمعی، به نفع وفاداری به پادشاه و عرصه تعلقات سیاسی، منحل شود. روایتی از
ملت است که تعلقات قومی، فرقهای، و محلی را به حاشیه می برد، و همه چیز را به راس
هرم قدرت متوجه میکند.
این صورت بندی از اقتدار مطلق است. پادشاه مرجعی است که جمع مردم تحت
نظارت و تدبیر او فرم پیدا میکنند، تشخص مییابند و به انحاء مختلف خود را از
دیگر ملتها متمایز میکنند. بدن در روایت پردازی خود شدیداً تحت تاثیر متافیزیک
دینی است. همان صورتبندی را در سازمان سیاسی جامعه عرضه میکند، که در عرصه کیهان
شناختی در نسبت خدا و جهان تصویر میشود. به این معنا، حاکمیت مد نظر بدن، شدیداً
بعدی الهیاتی دارد.
فهم بدنی از
حاکمیت در سنت اندیشه لیبرالی، تداوم پیدا کرد و با مفهوم رضایت عمومی نیز
درآمیخت. دولت مطلقه هابز نیز کم و بیش از صورت بندی بدنی تبعیت میکند اما با این
تفاوت که رضایت مردم نیز بنابر عقد یک قرارداد سیاسی در مفهوم حاکمیت درج میشود.
بدن نقطه عزیمت خود را شخص حاکم قرار میدهد که هم سان با شخص خداوند، بر راس
ساختار اجتماعی تکیه میزند. اما هابز نقطه عزیمت خود را تک تک اشخاص اتمیزه شده و
متمایز از یکدیگر در وضع طبیعی قرار میدهد. این افراد، بنابر خواست و رضایت خود
وارد قرارداد میشوند، و جامعه سیاسی را با تعیین یک حاکم سیاسی، تاسیس میکنند.
به این معنا، حاکمیت در روایت هابزی به دلیل اتکاء به خواست و رضایت مردم، تقویت
میشود.
حاکمیت یک روایت
انقلابی هم دارد که بیش از هابز، بر ثقل نقش مردم استوار است. در الگوی انقلابی
فرانسه، حاکمیت به اوج قدرت و قوام نظری خود واصل میشود. به نحوی که هیچ شخص و
فردی مرجعیت اعمال آن را ندارد. حاکمیت یک عطیه ناشی از همبستگی فشرده ملی است و
هر الگویی از حکومت باید مسبوق و متکی بر آن باشد. روایت انقلابی حاکمیت، درست مثل
روایت بدنی، همه الگوهای همبستگی پیشین را به نفع یک همبستگی تازه، ویران میکند. ملاحظه
میکنیم که ایده حاکمیت، هر چه از بدن دور میشود، بیشتر و بیشتر مردم نقش آفرین
میشوند و در کانون آن جای میگیرند.
ملاحظه میکنیم
که روایت بدنی، فی الواقع مستعد آن هست که در طیفی از نظریات تجلی کند. یکسوی این
طیف تکیه صرف بر شخص حاکم است، و سوی دیگرش تکیه صرف بر اراده عمومی مردم. یکسوی
آن موید پادشاهی مطلقه باشد و سوی دیگرش موید نظم دمکراتیک مدرن. اما این سو و آن
سوی طیف تفاوت هایی با هم دارند که شایسته
توجه است:
اول: محدودیت حاکمیت. نکته جالب توجه آن است که ایده حاکمیت در روایت ژان بدن، کاملاً خود مرجع
نیست. با روایت بدن، حاکمیت با ارزشهای عقلانی و دینی محدودیت می پذیرد، اما روایت
انقلابی با هیچ ارزش و مرجعی محدودیت نمیپذیرد، کاملاً خود مرجع است و مرجع عالی
صدور هر ارزش اخلاقی است.
دوم: وجه انضمامی یا انتزاعی حاکمیت. ایده حاکمیت ژان بدن، تنها در صورت بندی
حاکمیت مطلقه پادشاهی، تجلی عینی و واقعی دارد. هنگامی که از این صورتبندی خاص
فاصله میگیرد، خصلت انتزاعی پیدا میکند. در الگوی بدنی، وقتی از حاکمیت سخن گفته
میشود، شخص قدر قدرت پادشاه، نیروی او در وضع قوانین، امکان او برای عدم تمکین از
قوانینی که خود صادر کرده است، تقسیم ناپذیری حاکمیت شخص پادشاه، به خوبی تجلی
دهنده اقتدار سیاسی حاکمیت است. بدیهی است این صورت بندی با فرایند تحولات جامعه
مدرن و قدرت یابی دم افزون مردم در عرصه سیاسی به هیچ روی سازگار نیست. به نظر میرسد
فهم انقلابی از ایده حاکمیت بیشتر با مناسبات جهان جدید سازگار بیافتد. اما مشکل
این جاست که روایت انقلابی از ایده حاکمیت معلوم نیست چطور تجلی عینی پیدا میکند.
کشورهای دمکراتیک اروپایی در مراحل اولیه و از طریق ناسیونالیسمهای اروپایی بر
حاکمیت با محوریت پادشاه تکیه کردند و توسعه سیاسی خود را پیش بردند. اما هر چه
جلوتر رفتند و به حاکمیت با محوریت عام مردم پیش رفت، دمکراتیکتر شدند اما همه
چیز آرام آرام به سمت فردیتیابی، کثرت، تفاوتهای طبقاتی، و گروهبندیهای متمایز
از سنخ جامعه مدنی حرکت کرد. به ویژه امروز با چند فرهنگی شدن این جوامع، ایده
حاکمیت در مخیله عمومی جایگاه خود را از دست داد و به نظر میرسد دمکراسی این
جوامع نیز هم زمان به سمت زوال میرود. سیاست گریزی یکی از تجلیات این وضعیت است.
شش سال پیش وقتی جوانان در لندن شورش کردند و در چندین شهر بزرگ فروشگاهها و خانههای
مردم غارت شد و به آتش کشیده شد، کامرون نخست وزیر انگلیس از بحران اخلاقی در
جامعه انگلیس سخن گفت و اظهار داشت ما به مردم آموزش دادهایم حقوق شان چیست، اما
نمیدانند تکالیفی هم دارند. او ناخواسته به فقدان حاکمیت به منزله سرمایه قوام
بخش حیات سیاسی اشاره میکرد. در این سنخ کشورها، حاکمیت اگر معنادار باشد، در
مناسبات بین المللی و سامان دادن روابط خارجی با کشورهای رقیب است.
گفته میشود در
اروپا اگر حاکمیت معطوف به وحدت خودمرجع مردم اگر واقعا تجلی عینی پیدا کرده باشد،
در صورت بندی فاشیستی آن در قرن بیستم بود. یک ملت به طور هم صدا با هم به پا
خواستند، از هیچ مرجعی بیرون خود تبعیت نکردند، و شد آن چه با ظهور نظم های
نازیستی و فاشیستی در قرن بیستم اتفاق افتاد.
ملاحظه می کنیم
که فهم بدنی از حاکمیت، یک طیف ساخته است، یک سوی آن، بر محوریت شخص پادشاه متکی
است. این روایت الگوی عینیت یافته از حاکمیت است که محدودیت پذیر هم هست. اما علی
الاصول با موازین دمکراتیک سازگار نیست. یک سوی دیگر طیف دمکراتیک است، اما امکانی
برای تجلی بخشیدن به حاکمیت ندارد، محدودیت پذیر نیست و خطر پروراندن فاشیسم را میپروراند.
دوم: فهم آلتوسیوسی از ایده حاکمیت
روایت آلتوسیوسی
از حاکمیت، مثل روایت ژان بدنی، نقطه عزیمت خود را کلیت جامعه قرار نمیدهد، اما
مثل روایت لیبرالی نیز، نقطه عزیمتش، فرد به منزله یک هسته اولیه و مستقل نیست.
نقطه عزیمتاش، همزیستی، همدلی، تعلق مشترک و نظائر آن است. او با ارسطو هم نظر
است، آدمی را موجودی اجتماعی میانگارد، و بر بستر تعاون و همبستگیهای میان فردی
است که صور نهادینه شده اجتماعی و سیاسی را توضیح میدهد. اصولاً دانش سیاسی از
نظر آلتوسیوس، دانش مطالعه صور همبستگی اجتماعی، به منزله امکانهای حیات سیاسی
است.
با روایت
آلتوسیوسی، صور پیشاسیاسی جامعه ویران نمیشوند، بلکه اتفاقاً به منزله هستههای
نخستین حیات سیاسی با دید مساعد مد نظر قرار میگیرند. به باور او، جامعه سیاسی،
نه یک جامعه کاملاً هرمی است که متمرکز بر راس تیز آن باشد، نه یک ذوزنقه در روایت
حاکیمت انقلابی که بیش از حد بر قاعده مردمی آن استوار باشد. یک جامعه سه لایه است:
لایه نخست صور اولیه حیات و تعلقات اجتماعی است که وابسته به رویاروییهای واقعی و
چهره به چهره است. لایه دوم به سطح نهادین و انتزاعیتر حیات اجتماعی تعلق دارد. و
لایه سوم همان حیات سیاسی است و حاکمیت در این ساحت خانه دارد.
نکته قابل تامل
در روایت آلتوسیوس، رابطه میان این لایههاست. لایه های پایینی به لایههای بالایی
مشروعیت عطا میکنند و لایههای بالایی به لایههای پایینی، امکان تداوم و بقاء. نه
تنها لایه سوم که همانا عرصه سیاسی است، قرار نیست برای سطوح پایینتر تعیین تکلیف
کند، بلکه درست به عکس، این سطوح پایینی است که باید برای سطوح انتزاعیتر و
منجمله حیات سیاسی، تولید مشروعیت کند. اما اگر جامعه مدرن فاقد لایههای فرازین و
مهمتر از همه لایه سوم باشد، لایههای پایینی از هم میگسلند و تداومشان به
مخاطره میافتد. چگونه بدون امنیت میتوانند فرقهای کنار فرقههای متعارض با خود
باشند. این لایه سوم است که برای لایه های فروتر، امکان تداوم ایجاد میکند. این
چیزی است که به واسطه عالیترین سطح سازمان یافتگی سیاسی جامعه تولید میشود، که همانا
حاکمیت به منزله اقتدار عالی است.
طبیعی است که در
این روایت، حاکمیت مطلق نیست بلکه به عکس حاکمیت توزیع شده است. با منطق یک جامعه
چند لایه و پیچیده تولید و اعمال میشود. متمرکز بر یک نقطه نیست، بلکه شبکهای و
پیچیده است. حاکمیت یک مضمون تک ذهنی همه جا حاضر نیست، بلکه یک پوشش بنیادی و
اولیه برای ظهور و تداوم صور چندگانه است.
نکته مهم این است
که نباید این صورتبندی از حاکمیت را با روایت پلورالیستی جامعه لیبرال اشتباه
گرفت. در روایت آلتوسیوسی، اگرچه لایههای پایینتر مشروعیت و تداوم خود را از
لایههای بالاتر اخذ میکنند، اما صور عامتر و انتزاعیتر، بیش از لایههای
پایینی، نماد و تجلی بخش مصالح مرتبط با حیات عمومی هستند. شبکههای اجتماعی هر یک
معطوف به کلیت خویش و منافع و مصالح خویشتن هستند، اما لایه دوم و به ویژه لایه
سوم، تجلی دهنده آنچیزی است که خیر همگانی
آنها را تضمین میکند.
به این معنا،
رابطهای دیالکتیکی در صورتبندی آلتوسیوسی میان لایهها قابل تصور است. لایههای
بالایی، همه الگوهای همبستگی اجتماعی در لایههای پایین را از حیث میزان انطباق با
خیر عمومی مورد نقد قرار میدهند، اما لایههای پایینی نیز نقد و فاصلهگیری لایههای
بالایی را تا جایی تاب میآورند که هستی تام آنها به خطر نیافتد و اگر چنین شود، با
قطع رابطه با صور نهادین اجتماعی، آنها را به منزله الگوهای انتزاعی از حیات
اجتماعی بلا موضوع خواهند کرد. بنابراین حاکمیت به منزله صورت سیاسی اجتماع، در
عالیترین سطح خود، بر حسب رابطهای پویا با خردترین لایههای حیات اجتماعی جان میگیرد.
کسب امکان زندگی میکند، و بازتولید میشود. مزیتهای روایت آلتوسیوس نسبت به
روایت ژان بدن را می توان به شرح زیر مورد توجه قرار داد:
اول: تاریخی و فرهنگی بودن روایت آلتوسیوس. روایت بدن، الگویی جهانشمول و بی
اعتنا به تنوعات فرهنگی از حیات سیاسی مدرن عرضه میکند. به طوری که الگوی دولت
ملت رضاشاهی چندان تفاوتی از حیث منطق نظری با دولت ملت فرانسوی ندارد. اما با
روایت آلتوسیوس و نظر به نسبت میان صور نهادین دولتی با هستههای پیشاسیاسی
همبستگی اجتماعی میتوان الگوهای متنوع و ناسازگاری از حیات سیاسی مدرن عرضه کرد
چرا که لایه اولیه همبستگی در جوامع مختلف
متفاوت است.
دوم: انعطاف پذیری روایت آلتوسیوس. روایت بدن، بیش از حد بسته و کنترلی است. هر
گونه تغییری که سازمان سیاسی جامعه را به نظر حاکم به خطر بیاندازد، نفی میشود.
دولت مطلقه بدنی، محتاط، هراسان، و ناظر به همه چیز در همه جاست. اما حاکمیت
آلتوسیوسی، همواره از لایههای خرد و تحولات آن تاثیر می پذیرد. به جای هوشیاری
برای کنترل پایین، نسبت به مخاطره تصلب خود هوشیار است.
سوم: گشودگی به فرایندهای جهانی شدن. یک مزیت دیگر روایت آلتوسیوسی در مقایسه با
روایت بدنی آن است بهتر میتواند با فرایند جهانی شدن سازگار بیافتد. روایت بدن،
در نتیجه فرایند جهانی شدن، رسوخ پذیری مرزها، تضعیف سازوکارهای دولت مدرن، افزایش
قدرت رسانهها و اجتماعات و همبستگیهای فراملی، دچار بحران است. اما انعطاف و
چندلایگی روایت آلتوسیوس، میتواند این زمینه را فراهم کند که همزمان با تحولات
عرصه جهانی، صورت بندی خود را بازآفرینی کند.
در یک کلام،
روایت آلتوسیوسی، الگویی از حاکمیت است که از منطق وحدت در کثرت تبعیت میکند. نه
مطابق منطق ژان بدنی، وحدت نافی کثرت است و مطابق با منطق لیبرال، کثرت فروبسته به
امکانهای وحدت. با روایت آلتوسیوسی از
حاکمیت، میتوان به وحدت جامعه سیاسی فکر کرد، که از مجاری کثیر خود تغذیه میکند
و فربه و فربهتر میشود.
امکانی برای ترکیب دو
روایت
مشکلات روایت
بدنی را ذکر کردیم. اما حاکمیت بدنی با همه مشکلاتش، عمیقاً سیاسی است و وجه سیاسی
حیات اجتماعی بیشتر از روایت آلتوسیوسی ظهور پیدا کرده است. بدن مرتباً دلنگران
تعارض، ستیز، جنگ داخلی و خارجی است. اما روایت آلتوسیوسی، خیالی آرام دارد. انگار
نه آنگار که عرصه داخلی در همان لایههای نخست خود، زایای جنگ، جدالهای مستمر،
تبعیض، تحقیر و حتی کشتار جمعی است. بدن در هراس از همین ویژگیهاست که آنهمه همه
چیز را متمرکز میکند و تعلقات پیشاسیاسی را محدود و حتی معدوم میکند. به اعتبار
همین وجه سیاسی روایت بدنی است که شخص و مرد سیاسی آنهمه ایفای نقش میکند. همه
چیز به خرد یک مرد سیاسی ارجاع میشود. اما چنانکه مشاهده کردیم، روایت آلتوسیوسی
است که امکان مشاهده پیچیدگیهای اجتماعی را فراهم میکند. تنوعات را میبیند،
انرژی زندگی و شوق در ارتباطات رو در رو و میان فردی را ملاحظه میکند.
به گمانم میتوان
و امکانپذیر است که به ترکیبی از روایت آلتوسیوس و ژان بدن فکر کنیم و آن هنگامی
است که از صورت بندی ساده و طبیعی آلتوسیوس فراتر رویم. واقع این است که هم در
صورتبندیهای پیشاسیاسی با یکدیگر و هم
در نسبت میان لایههای اولیه و لایههای ثانویه حیات اجتماعی و سیاسی، با
یک فرایند تنازعی و جدالی مواجهیم. نه لایههای اولیه به سادگی با یکدیگر همزیست
میشوند و نه به سادگی به منطق کلیتساز لایههای بالاتر تن در میدهند. آلتوسیوس
منطق حیات سیاسی را در سازوکارها و پویشهای درونی جامعه خود نادیده گرفته است. همین
خلاء در روایت آلتوسیوس است که امکان فراخوان روایت بدنی در زیر چادر آلتوسیوس را
ضروری میکند.
توجه به پویشهای درونی، نقش بازیگران و کنشگران
سیاسی را برجسته میکند. بازیگرانی که از منطق خاصگرایانه لایههای پایینی در
مقابل منطق کلیتساز جامعه دفاع میکنند و در مقابل بازیگرانی که مدافع منطق کلیت
سازند. به علاوه بازیگرانی که همه مدافع منطقهای کلیت سازند و در عین حال برداشتهای
متنوعی از نحوه کلیت بخشی به حیات عمومی دارند. به این معنا، شهریار بدنی خود را
در چهره کثیری از بازیگران سیاسی تجسد میبخشد.
با این برداشت، سیاست درست به همان قوت ژان بدنی
به الگوی آلتوسیوسی تزریق میشود. اما کثرت و تنوع آن به هیچ روی از سنخ مدارا
جویی و تساهل لیبرال نیست. همه چیز معطوف به افقی است که یک حیات سیاسی وحدت یافته
حول وفاق عمومی ایجاد شود. وفاق پیرامون بنیادیترین ارزشهای جامعه سیاسی که
همانا آزادی و عدالت است. آنهم نه به شکل و صورتی که مقتضی هر وضعیت تاریخی و
فرهنگی خاص است.
با این نگاه
تلفیقی، به نظرم دوباره میتوان به سیاست آرمانگرا نیز رجعت کرد. ایده حاکمیتی که
از تلفیق مدل آلتوسیوسی و ژان بدنی تاسیس کردیم، یک آرمان بزرگ پیش روی خود دارد:
حرکت به سمتی که جامعه با همه کثرت و تنوع
خود، نسبت به بنیادیترین ارزشهای حیات سیاسی به وفاق برسد: آزادی و عدالت، مطابق
با منطق خاص تاریخی و فرهنگی. تحقق این آرمان نیازمند بازیگران خلاق، آفرینشگر و شجاعی است که از سکوی لایههای ثانوی حیات
اجتماعی، ضمن کسب نیرو از لایههای پایینی بیشترین امکان تاریخی هم آوایی آنها
برای کلی شدن و کلیت یابی را احیا کنند.
*********
این یادداشت متن سخنرانی اینجانب است که در جلسه رونمایی و بررسی کتاب حاکمیت
اثر ژان بدن ایراد شد. این جلسه به همت کمیته اندیشه سیاسی انجمن علوم سیاسی، در
تاریخ هفتم دی ماه سال 96 با حضور مترجم محترم کتاب، جناب آقای دکتر حسن آب نیکی و
دکتر یاشار جیرانی برگزار شد
[i]
Alain de Benoist, What is Sovereignty?, Translated by Julia Kostova from
“Qu’est-ce que la souveraineté? in Éléments, No. 96 (November 1999), pp. 24-35.from:
http://www2.congreso.gob.pe/sicr/cendocbib/con2_uibd.nsf/A20317BBCECF9E1E0525770A00586F60/$FILE/what.pdf