زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

۷ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

گمانه‌هایی در باره آینده

جمعه, ۲۹ دی ۱۳۹۶، ۰۳:۱۹ ب.ظ

ناآرامی‌هایی که طی نزدیک به  ده روز، در سطح کشور گسترده شد، همه نیروهای فعال را متوجه اهمیت سیاسی فقر و بیکاری و در حاشیه بودگی کرد. حال زمان آن است که همه در عمل و گفتارشان، به خواست و مطالبات آنها توجه کنند و اهداف سیاسی خود را با عنایت به مساله آنها بازسازی کنند.  

از رضاپهلوی در خارج از کشور بگیرید تا علم الهدای مشهد، اصلاح طلبان و نیروهای چپ همه سرزنده و شاد برخاسته‌اند و از طبقات فرودست سخن می‌گویند. همه دریافته‌اند، فرودستان و حاشیه‌نشینان واجد اهمیت سیاسی‌اند. درست مثل نیروهای سیاسی دهه چهل، که یکباره همه به دین رجوع کردند از دربار محمد رضاپهلوی تا نیروهای چپ و مارکسیست. چرا که رویدادهای سال چهل و دو به همه نشان داده بود دین واجد اهمیت سیاسی است.

اما چنانکه همه نتوانستند نمایندگان خوبی برای دین داران در دهه چهل و پنجاه باشند، امروز نیز، همه در احراز نمایندگی طبقات فرودست وضع برابری ندارند. بعضی‌ها در موقعیت بهتر و بعضی در موقعیت فروترند. سوال اینجاست که واقعاً چه نیروهایی در شرایط فعلی توانایی احراز نمایندگی این اقشار و طبقات را دارند؟ پاسخ به این پرسش در تخمین موازنه نیروهای ماه‌ها و سال‌های آتی، فوق العاده تعیین کننده است. پاسخ به این سوال، نیازمند طرح مقدمه‌ای است. این مقدمه به این سوال پاسخ خواهد داد: اصولاً احراز نمایندگی برای گروه‌هایی که هنوز نماینده‌ای در عرصه سیاسی ندارند، مستلزم چه شرایطی است؟ احراز نمایندگی گروه‌های که واجد نماینده نیستند، دست کم به سه شرط نیازمند است:

·         داوطلبان نمایندگی باید برای آن اقشار و طبقات باور کردنی و قابل اعتماد باشند.

·         داوطلب نمایندگی باید واجد یک نظم کلامی مناسب باشد. به طوری که آن گروه بی نماینده، به خوبی خواست‌های خود را در آن منعکس ببینند.

·         نظم کلامی مذکور باید به منظومه مطالبات آن گروه اجتماعی، حقانیت ببخشد و به آن‌ها وجاهت اخلاقی عطا کند.

مثلا در یک جنبش فمینیستی، زنان بیشتر به یک زن به عنوان نماینده خود اعتماد می‌کنند، اما به شرطی که آن زن، بتواند به خوبی خواست‌های گروه زنان را به بیان آورد. اما بیان خواست‌های زنان، مثلا برابری در حقوق کافی نیست، داوطلب نمایندگی زنان، ضمن طرح خواست‌های آنان باید بتواند وجاهت اخلاقی این برابری حقوق را تامین کند. چرا که اگر خواست‌های یک گروه اجتماعی فاقد وجاهت اخلاقی باشد، قدرت متحد ساختن زنان را نخواهد داشت، پایداری آنها را کم خواهد کرد، ضمنا، در مقابل هجوم گفتارهای مردسالار نیز از پا در خواهد آمد.

در شرایط فعلی، چه گروهی، با چه ساختاری از گفتار و چه نظامی از وجاهت بخشی اخلاقی قادر است  نمایندگی فرودستان و حاشیه نشینان و بیکاران جامعه ایرانی را نمایندگی کند؟ من در این یادداشت، بخت سه نیروی سیاسی را به آزمون می‌گذارم: نیروهای چپ، اصلاح طلبان و نیروهای اصولگرا. به نظرم این‌ها نیروهای نزدیک به عرصه منازعات سیاسی‌اند. اگرچه می‌توان دامنه این تحلیل را به سایر نیروها منجمله نیروهای خارج از کشور هم کشانید.

 

1. نیروهای چپ

نیروهای چپ به طور طبیعی بیش از همه نیروهای دیگر، واجد دستگاه فکری معطوف به طبقات فرودست‌اند. آنها به طور سامان یافته و منظم، به نقد سیاست‌های نولیبرال پرداخته‌اند. بیش از همه به این سنخ از جنبش‌های اجتماعی علاقه مندند و آنها را اصیل‌ترین صورت‌های اعتراض سیاسی می‌انگارند. اما مشکلات آنها برای احراز نقش نمایندگی طبقات فرودست، کم نیست.

 به دلیل فقدان رابطه ارگانیک با این طبقات و نیروهای اجتماعی، اعتماد آنها را جلب نکرده‌اند. چپ‌ها به ندرت در سطح کلان، توانسته‌اند صدایی بلند کنند که از حیطه طبقات متوسط شهری فراتر رود. از یکی دو موقعیت قومی بگذریم، در سطح عمومی، قادر به تولید سخن در عرصه عام نبوده‌اند. بنابراین توسط این طبقات و گروه‌ها اساساً دیده نمی‌شوند تا موضوع اعتماد باشند یا نباشند.

دوم از حیث تولید سخنی که خواست‌های این طبقات را نمایندگی کند، از همه موفق‌ترند. سازه‌های کلامی‌شان بیش از همه قادر به تئوریزه کردن خواست‌های جمعی این طبقات اجتماعی است.

سوم از حیث وجاهت اخلاقی بخشیدن به خواست این طبقات، چندان توفیقی ندارند. واقع این است که تنها روایت ارتدکسی چپ، قادر بود به طور اساسی به خواست این طبقات وجاهت اخلاقی ببخشد. روایت مارکسی، با تکیه بر کار و اهمیت ارزش افزوده ناشی از استثمار طبقه کارگر، یک منظومه اخلاقی برای دفاع از مطالبات طبقات فرودست و کارگری فراهم کرده بود. به علاوه مارکس با چشم اندازی که از یک نظم سوسیالیستی تولید کرده بود، جنبش‌های طبقات فرودست را وحدت می‌بخشید، وجاهت اخلاقی می‌داد و نسبت به آینده‌ای متفاوت خوش‌بین می‌کرد. مارکس خوب ثابت کرده بود که کارگران، نه تنها مطالبات اخلاقی دارند بلکه مبارزات آنها به رهایی کل بشریت خواهد انجامید. مطالبات طبقاتی آنها مطالبات عام و عموم بشری است. اما واقع این است که صورت بندی تولید تغییرات اساسی کرده است. دیگر مقوله استثمار و ارزش افزوده با همان صورت بندی مارکسی قابل دفاع نیست، به علاوه تصویر قابل دفاعی از سوسیالیسم با آن سبک و سیاق وجود ندارد. نومارکسیست‌ها هم به تدریج به نقدهای فلسفی از سرمایه داری دلمشغول شدند، از ابعاد هنری و فرهنگی و زبانشناختی به نقد پرداختند، به جای استثمار به مصرف زدگی و از خود بیگانگی انسان و امثالهم پرداختند و این همه آنها را از وجاهت بخشی اخلاقی به جنبش فرودستان بازداشت. شرایط خاص ایران را هم به این همه بیافزایید. اصولاً اینجا کار و کارخانه و نقش محوری کارگر موضوعیتی مشابه با اروپا ندارد. نیروهای چپ در ایران، به سیاق روایت کلاسیک از طبقات فرودست حمایت می‌کنند، اما دست افزارهای نظری کافی برای حقانیت بخشی به آن را در کیسه ندارند.   

به این ترتیب اگرچه ادبیات نظری نیروهای چپ در این فضا، کارگشاست، اما بعید است خودشان بتوانند تا آینده نزدیک نمایندگان طبقات فرودست اجتماعی باشند.

 

2. اصلاح طلبان

فرودستان به اصلاح طلبان با دیده تردید می‌نگرند. به سادگی نمی‌توانند در باره آنها تصمیم بگیرند. تا جایی که فقر و محرومیت آنان ناشی از انحصارات اقتصادی و نهادهای مستقر و زیاده خواه است، و تا جایی که فقر و تنگ دستی آنها از سیاست‌های پرهزینه خارجی نشات می‌گیرد، اصلاح طلبان راهی برای بهبود وضعیت به شمار می روند. به این معنا گاهی به نمایندگی آنها تن در می‌دهند. اما تجربه عملی تهی دستان و محرومان، در دوره‌هایی که اصلاح طلبان در راس قدرت نشسته بودند، مثبت نیست. آنها در اصل هیچ گاه مساله فرودستان را در دستور کار و گفتمان سیاسی خود جای نداده‌اند و اصولاً با جهان آنان بیگانه‌اند.

از حیث منظومه گفتمانی، اصلاح طلبان، کمتر از همه مساله طبقات فرودست را تئوریزه کرده‌اند. کمتر از همه قادرند مساله آنها را بیان کنند و سخنگوی نیازها و مطالباتشان باشند. اصولاً زبان اصلاح طلبان از دنیای آنها بیرون است. 

طبیعتاً این نیروها نمی‌توانند و اهتمامی هم ندارند تا به نیازهای طبقات فرودست حقانیت ببخشند. به همین جهت نیز اولین واکنش‌ها در مقابل جنبش فرودستان با نگرانی توام بود.

اصلاح طلبان نهایتاً می توانند از ضرورت رسیدگی به مطالبات فرودستان دفاع کنند با این استدلال که عدم توجه به خواست این طبقات، موجب ظهور چنین جنبش‌های ناگهانی و سازمان نیافته می‌شود و نظم و امنیت کشور را به مخاطره خواهد افکند. پس به مطالباتشان تا جایی که ممکن است رسیدگی کنید. اگرچه ممکن است از دل این استدلال، سیاست‌هایی به نفع طبقات فرودست در دستور کار قرار گیرد، اما آنها را در منصب نمایندگی طبقات فرودست نخواهد نشاند. چرا که ظرفیتی برای بیان مطالبات آنها و حقانیت بخشی به این مطالبات ندارند.

 

3. اصولگرایان

فرودستان به اصولگرایان نیز با دیده تردید می‌نگرند. آنها را متولی سیاست‌های منطقه‌ای و خارجی می‌شناسند که بحران‌های اقتصادی را برای آنها با ارمغان آورده است. به علاوه اخبار حاکی از فساد مالی، بیشتر دامان آنها را گرفته است. اما از منظومه آنها هم نمی‌توانند به سادگی بگذرند چرا که دست کم در دوره احمدی نژاد یکبار آنها را تجربه کرده‌اند. در آن دوره مساله طبقات فرودست در کانون جای گرفت و سیاست‌هایی نیز به نفع آنها در دستور کار دولت قرار گرفت.

منظومه کلامی و گفتمانی‌شان اما در اساس نسبتی با مطالبات این طبقات ندارد. مساله محوری در منظومه گفتمانی این گروه، اسلام و شریعت و حرمت مقدسات دینی بوده است. میراث کلامی قابل تکیه‌ای در دفاع از مسائل و مطالبات طبقات فرودست در منظومه کلامی شان وجود ندارد.

در وجاهت اخلاقی بخشیدن به مطالبات طبقات فرودست، اصولگرایان، وضعیت پیچیده‌تری دارند. آنها دو سرمایه کلامی دارند برای حقانیت بخشی به خواست طبقات فرودست. اول الگویی که احمدی نژاد به میدان آورد. اگر تجربه دوره احمدی نژاد را معیار بدانیم، اصولگرایان از حقانیت طبقات فرودست دفاع کردند اما با الگویی فایده طلبانه. به این معنا که آنها نیز باید از ثروت ملی حظی ببرند اما بهره‌مند کردن این طبقات، چقدر اخلاقی است، چقدر به نفع اقتصاد عمومی کشور است، چقدر رسیدگی به خواست آنان به بهای تضعیف طبقات اجتماعی دیگر تمام می‌شود، موضوعیت ندارد. گویی احمدی نژاد برای این طبقات فرصتی شد تا همان کار را با ثروت ملی انجام دهند که دیگر طبقات در دوره های دیگر می‌کنند.

سرمایه کلامی دیگر آنها برای حقانیت بخشی، تکیه بر آموزه‌های مردم گرایانه دوران انقلاب است. روایتی که با آموزه‌ها و مفاهیم شیعی نیز درآمیخته بود. حق داشتن مردم، اولویت فرودستان، بد بینی به هرگونه ثروت اندوزی و رفاه، حکومت علی وار، شیوه و سیره امام علی(ع) و ...

به این معنا، اصولگرایان در حال حاضر توانایی بیشتری برای حقانیت بخشی به مطالبات فرودستان دارند. اگرچه مستعد جلب اعتماد آنها برای احراز نمایندگی قابل اعتماد نیستند.

 

******

در مجموع می‌توان انتظار داشت منظومه کلامی چپ، بیش از گذشته شنیدنی باشد و در میدان توزیع کلام سیاسی خریداری شود. از میان اصلاح طلبان، نیروهایی تازه ظاهر شوند که ضمن حفظ میراث دموکراسی خواهی، و تنش زدایی، با مبادی فکری لیبرال مرزبندی‌هایی کنند و امکاناتی کلامی برای وجاهت بخشی به فرودستان تمهید کنند.  سرانجام از میان اصولگرایان نیز نیروهای تازه‌ای در صحنه حاضر شوند که در پی اثبات اصالت خود باشند. تلاش دارند نشان دهند که نسبتی با اصولگرایان پیشین ندارند، و به جای درکی شریعت محور، درکی عدالت محور از اسلام دارند.

باید منتظر ماند و دید از مجموع این نیروها و صداهای تازه، چه امکان‌های تازه‌ای در عرصه سیاسی ایران ظهور پیدا خواهد کرد.  البته چنانکه گفتم، این تحلیل به نیروهای بالفعل صحنه سیاسی امروز ایران اختصاص دارد وبنابراین چندان افق‌ها و چشم اندازهای دورتر را مد نظر قرار نداده است.   

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

تنها امید می‌تواند

يكشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۶، ۱۲:۳۹ ب.ظ

تنها امید می‌تواند به فریاد ما برسد. سیطره تام و تمام یاس، اراده‌های جمعی‌مان را تخریب کرده، و محیطی خطرناک و مملو از فساد، خودخواهی، حرص و اضطراب برای همه ما به بار آورده است.

به نظرم می‌توان اصلی‌ترین خصلت ناآرامی‌های اخیر در کشور را سیطره تام و تمام یاس دانست. درست به خلاف همه تحولات و جبنش‌های پیشین که از امید انرژی می‌گرفتند: انقلاب سال پنجاه و هفت، جنبش دوم خرداد و آنچه پس از انتخابات هشتاد و هشت روی داد.

جنبش اخیر، واکنشی از سر استیصال بود نسبت به گستره فراگیر فقر، بیکاری، تبعیض و فساد. واکنش روان جمعی مستاصل شده، فوق العاده پیجیده‌تر و عمیق‌تر است تا کنش سیاسی جمعی که به امید تحقق مطالبه‌ای جمعی، به صحنه می‌آیند. جمهوری اسلامی خوب می‌داند جنبش‌های امیدوار را چگونه ناامید کند. چنان در کف خیابان و فضاهای تبلیغاتی خود، عملیات فشرده‌ای را به صحنه می‌آورد که امیدواران سردرگریبان به خانه بازگردند. اما در مقابل روان جمعی به استیصال رسیده دیگر آن عادات پیشین کارآمد نیستند.

هنگامی که یاس و استیصال به ماده برآمدن یک حرکت جمعی تبدیل شود، با یک طوفان و باد و باران شدید مواجه نیستید، با آتش مواجهید. گاه زیرخاکستر است گاه شعله‌دار و روشن. چندان از زبان استفاده نمی‌کند، بیشتر زبانه کشیدن را آموخته است. نمی‌توانی به اتهام مخالفت با دین و شریعت به آن حمله کنی، این اوست که با حربه گرسنگی به همه چیز حمله می‌کند حتی شریعت و دین. نمی‌توانی آن را به ضدیت با قانون و وحدت ملی متهم کنی، این اوست که با هر چه قانون و وحدت است ستیز می‌کند، نمی‌توانی به اعتبار وابستگی به بیگانه به آن یورش ببری، اگر لازم باشد با هر بیگانه‌ای می‌سازد و تولید قدرت می‌کند. اگر بیکاری، فساد و تبعیض و فقر به ماده اصلی یک حرکت جمعی تبدیل شد، همه مواضع هجومی پیشین را به موضع دفاعی تبدیل می‌کند.

شاید برای نخستین بار بتوان انتظار داشت جمهوری اسلامی از تکنیک‌های ناامید سازی دست بردارد، و دست به کار تکنیک‌ها و اقدامات امیدوار سازی مردم شود. اگر از من بخواهند برای امیدافکنی توصیه‌هایی بکنم، مواردی شبیه موارد زیر به نظرم می‌رسد:

اول: محیط بین‌المللی و منطقه‌ای را آرام کنید. کمترین تاثیر اخبار روز به روز افزایش فشارها و تحریم‌ها، تیره‌تر کردن آینده برای مردم است. روزی روزگاری بود که شرایط منطقه‌ای و بین‌المللی ایران، فقط برای طبقاتی ملموس بود که در سفرهای خارجی با واکنش نامناسب غربی‌ها مواجه می‌شدند. اما امروز فرودست‌ترین اقشار اجتماعی نیز از شنیدن افزایش فشارها و تحریم‌ها، این پیام را دریافت می‌کنند که امیدشان برای بهبود شرایط و اشتغال فرزندان بیکارشان به باد است.

دوم: کاری نکنید که مردم تصور کنند تنها در نقطه‌های آتشین این منطقه حاضریم و مرتب دلنگران گسترش آتش باشند. روان جمعی مردم خیلی آرام‌تر خواهد شد اگر شاهد ارتباطات گسترده اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی و هنری هم باشند.

سوم: چهار دهه است همه شاهد تلاش نظام برای ایفای نقش رهبری منطقه در مبارزه با اسرائیل و آمریکاست. برای طلب این مقصود حتی اهل سازش و همراهی با دیگر بازیگران مبارز علیه اسرائیل و آمریکا نبوده‌ایم. همه را زیر چادر خود خواسته‌ایم. خوب است کمی نقش خود را جا به جا کنیم. مردم این منطقه خیلی آسیب دیده‌اند. خسته‌اند، مردم داخل کشور نیز. از هیچ دستاوردی عقب نشینی نکنید. با تکیه بر دستاوردهاتان به عنوان یک بازیگر قدرتمند، به افزایش فرصت‌های صلح در منطقه بیاندیشید.

چهارم: هیچ گاه سیاست‌های اقتصادی در کشور با ملاحظات صرف اقتصادی انجام نشده است. ملاحظات سیاسی همواره مسلط بوده‌اند به طوری که همیشه بستر سازی برای یک رشد اقتصادی قابل اطمینان، به تعویق افتاده است. لطفا در ملاحظات سیاسی تجدید نظر کنید. اگر هم قرار است قواعدی از رشد اقتصادی را به تعویق بیاندازید، به مساله اقشار فرودست و حاشیه کشور بیاندیشید.

پنجم: کمی فتیله معارضه با خس و خاشاک‌ها، اشغال‌های داخلی و نفوذی‌ها را پایین بیاورید. همیشه مخالفین با این عناوین توهین‌آمیز خطاب شده‌اند چرا که هیچ وقت نخواستید رسماً بپذیرید که شما همه نیستید نماینده بخشی از مردم هستید. اگر کشور از آن همه مردم است اجازه بدهید مردم همه صدا داشته باشند، نمایندگان و رهبران خود را داشته باشند و با صدا و تصویر خودشان در عرصه حاضر شوند. کمی فقط کمی کنارتر بایستید، نترسید اگر دیگران هم کنار شما دوست داشته شوند.

ششم: فکری برای فساد دامن گستر و فراگیر بکنید. هر چه فضا تاریک‌تر و افق‌های امید تیره‌تر می‌شود تخم‌های افشانده فساد بیشتر و بیشتر بارور می‌شوند. به همه و منجمله خودتان رحم کنید و نشان دهید به طور جدی در صدد بازگشت انضباط در عرصه کشورید.

هفتم: زبان نقد به خودتان پیدا کنید. اگر قرار است شما افق‌های امید بگشایید، نیازمند جلب اعتماد مردمید. شما هر روز از خودتان تعریف کرده‌اید. مردم هم سال‌ها باور کردند. اگر هم کشور مشکلی داشته است به دیگران نسبت داده‌اید تا به خودتان خدایی نکرده خدشه‌ای وارد نشود. اما امروز حتی مشکلاتی که ممکن است به شما ربطی نداشته باشد به شما نسبت داده می‌شود. اولین قدم برای جلب اعتماد آن است که خودتان حاضر باشید اعتراف کنید و به کوتاهی‌های خودتان اشاره کنید. برای تکمله کمی از دیگران تعریف کنید. نشان دهید که نقطه قوت دیگرانی را هم می بینید که هم فکر شما نیستند.  

هشتم: کمی فرصت برای دوست داشتن ایجاد کنید. باور کنید در عمل کردن به سیاق آیه اشدا علی الکفار و رحما بینهم، چندان تند رفتید که دیگر بینهمی باقی نمانده که رحم و دوستی امکان پذیر باشد. از بس چشم دوختید تا کفار و دشمنان از دیدرس شما خارج نشوند، عادات دوستی را فراموش کردید و فرصت‌های دوستی را از مردم گرفتید. حیات سیاسی را به گروه‌هایی تبدیل کرده‌اید که فقط در مقابل دیگران موقتاً هم پیمانند. اگر به سیاق کارل اشمیت هم به عرصه سیاست نظر می‌کنید، علاوه بر دشمنی کردن نیازمند دوستی کردن هم هستیم. اساساً پشتوانه دشمنی کردن دوستی کردن است. در سیاست تخم دوستی را خشکانده‌اید مطمئن باشید پتانسیل‌های دشمنی کردن را هم از بین برده‌اید.

به گمانم ما نیازمند تمرین جمعی برای تولید امید هستیم. آنچه گفتم خیلی سردستی و نیاندیشیده است. واقع این است که منطق تولید و پاسداری از امید را نمی‌دانیم. اما امروز سخت به آن نیازمندیم. والا جنبشی که از استیصال و یاس جمعی انرژی کسب می‌کند، اصولاً به زندگی و تداوم آن نمی‌اندیشد، برای ویرانی آمده است. همه چیز را بر سر همه خراب خواهد کرد. 

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

سقف معیشت بر ستون سیاست

سه شنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۶، ۰۸:۲۰ ب.ظ

قصد داشتم تحلیلی بنویسم از تحلیل‌هایی که در باره ناآرامی‌های اخیر در ایران نوشته شده‌اند. مشغول خواندن شدم و تعداد زیادی از یادداشت‌ها را مرور کردم. به طبقه بندی‌هایی دست پیدا کرده بودم. می‌خواستم تصویری از تنوع این یادداشت‌ها ارائه کنم و به تعبیری یک فراتحلیل ارائه دهم: تحلیل تحلیل‌ها. یک یادداشت بود که در هیچ طبقه‌ای جا نمی‌گرفت. باید کنار گذاشته می‌شد. در هیچ قالب و مقوله‌ای جا نداشت. اما با همه یکی بودنش، مانع از آن بود تا بتوانم طبقه بندی خودم را عرضه کنم. گویی با همه یکی بودنش، مرا وا می‌داشت به یک طبقه بندی دوتایی تن دهم: آن یادداشت و همه یادداشت‌های دیگر. منظورم یادداشت مرتضی کریمی است با نام «جای خالی شریعتی: در دفاع از ایده مردم.» https://t.me/dr_shareati

به یک پاراگراف متن اشاره می‌کنم که به نظرم گوهر این یادداشت است: «امروز می‌بینیم می‌شود تمام تئوری‌های توصیفی و تحلیلی درباره‌ی مردم را از بر بود، و حتی در دانشگاه‌ها تدریس کرد، اما در عمل، در میان مردم نبود، و حتی در مقابل آنها ایستاد. درمیان مردم بودن، به معنای تایید و تبعیت از مردم نیست. به معنای دادن وجهه‌ای معصومانه به مردم، که منجر به مصادره، ساده‌سازی، و تکثرزدایی از این واژه می‌شود هم نیست. اما چگونه می‌شود بدون بودن در میان مردم، آنها را فهمید، از آنها‌ آموخت و در صورت نیاز، آگاه یا در مواقعی راهنمایی‌یشان کرد؟ امروز کسی صدای مردم را نمی‌شنود و آنها بیش از گرسنگی از همین «ناشنوایی سازمان‌یافته» به تنگ آمده‌اند....»

چیزی که این یادداشت را متمایز می‌کند، اشاره به فاصله‌ای است که میان ساختار زبان روشنفکرانه ما و میدان رنج و آلام مردم وجود دارد. زبان روشنفکران ما، به زبان آکادمیک و کارشناسانه و علمی نزدیک شده است. این ویژگی وجه شاخص و متمایز کننده آنان از روشنفکران ایدئولوژیک ایرانی است که تا دهه شصت در ایران اعتبار داشتند. زبان روشنفکری، کارشناسانه و آکادمیک است بی آنکه این اعتبار الزاماً به معنای مرجعیت یافتن علم باشد. روشنفکران ما، به ندرت متخصصان معتبر در حوزه‌های دانش خود هستند. به جز دو سه چهره خاص، هیچ کدام‌شان آثار معتبری در فلسفه و دین و جامعه شناسی و علوم سیاسی ندارند. مثل همان روشنفکران همه چیز دانی هستند که همیشه بوده‌اند. اما زبانشان، به زبان علمی و کارشناسی نزدیک شده است. اعتبار زبان کارشناسی و علمی، از ملکات آکادمیک آنان نشات نمی‌گیرد، ناشی از جای دیگری است که می‌خواهم به آن بپردازم.

روزی روزگاری دکتر سروش به روحانیت حمله کرد از این حیث که از دین دکان ساخته‌اند و سقف معیشت بر ستون شریعت زده‌اند. به نظرم روشنفکری پس از انقلاب نیز به همین سمت رفته است. با این تفاوت که آنها سقف معیشت بر ستون سیاست زدند. روشنفکری به یک صنف تبدیل شد که هم نان داشت هم منزلت و هم امکان وصول به قدرت. اگر آن تعبیر دکتر سروش به فقدان درد دین در میان روحانیون اشاره داشت، این وضعیت به فقدان درد مردم در میان روشنفکران اشاره دارد. من خودم را در زمره همین صنف به شمار می‌آورم و پیش از همه در این یادداشت به خودم طعنه می‌زنم.

بخیل نیستم، به هر حال در این روز و روزگار که کار و کاسبی دشوار شده، بازکردن دکانی که آب باریکه‌ای داشته باشد اشکالی ندارد. در این روزگار همه چیز قابل خرید و فروش است بگذار روشنفکری نیز، نام یک کار و کاسبی پررونق باشد. اما مشکل این جاست که روشنفکران در یک جامعه رسانه‌ای شده، صاحبان زبان در عرصه عمومی‌اند. آنچه می‌گویند، آنچه نمی‌گویند، آنچه را می‌بینند، و آنچه را نادیده وامی‌نهند، بر سازنده سپهر عمومی است. تا اطلاع ثانوی آنها قدرتمندتر از همه، می‌توانند چیزی را به مساله تبدیل کنند و شانس مساله شدن را از امور دیگر بگیرند.

روشنفکران، اصحاب مطبوعات و رسانه‌ها و هنرمندان هستند که بر امور نام می‌نهند و آنها را در عرصه عمومی آویزان می‌کنند طوری که اموری در پرتو آن نام‌ها برجسته شوند و اموری به حاشیه روند. اگر روزی روزگاری دمکراسی با روایت لیبرال آن بر سر در عرصه عمومی کوبیده شد، نورافکن‌ها به سمتی متوجه شد و جایی در پرتو نور نیرومند آن در دیدرس همگان قرار گرفت. سبب شد که اموری به عنوان مشکلات اصلی دیده شود و به همان میزان که جایی روشن شد، قلمروهایی نیز در تاریکی محض فرورفت.

آنچه بیش از همه درخشید، اصلاحات نهادی، ساختارهای حقوقی و قانونی، سیستم‌های تکنوکراتیک، بهینه کردن مدیریت کلان، و خلاصه هر آن چیزی بود که به بالا ربط داشت. به عبارتی دیگر منظومه کلامی‌اش، کلان نگر و برنامه ریز و مدیر بود. به طور طبیعی هر آنچه این پایین بود، در تاریکی محض فرورفت و از دیدرس همگان خارج شد. این وضعیت به تولد روشنفکری انجامید که در نقطه مقابل روشنفکری نسل قبل قرار داشت. آنها اطباء و آسیب شناسان سیتسم سیاسی بودند و کاری به کار جهان زندگی نداشتند. در جهان زندگی اموری دیگر جریان دارد: تحقیر، فقر، بی سامانی، پریشانی و گسیختگی‌های عمیق اخلاقی و انسانی.

زبان عرصه عمومی دیگر با رنج و عسرت‌ها و آلام مردم نسبتی ندارد و این درست همان کاستی بزرگ و عمیق امروز ماست.

گفته‌اند جنبش اخیر پیرامون فقر و بیکاری سامان یافت. این طور نیست که زبان کارشناسانه و شبه آکادمیک روشنفکران این نکته را نبیند. می‌بیند اما به سرعت متوجه راه‌حل‌ها می‌شود. به سرعت می‌پرسد چه کنیم از فقر بکاهیم؟ اقتصاددانان و کارشناسان جمع می‌شوند، میزگرد می‌گذارند، سخنرانی‌های کارشناسی می‌کنند و از برنامه‌های ممکن برای رفع فقر سخن می‌گویند. مشکلی نیست، حتماً باید کارشناسان و متخصصان و تصمیم گیران همین کارها را بکنند. اما روشنفکران مدیر و تصمیم‌گیر نیستند. انها کارشناس نیستند، انها در 

عرصه سیاسی حاضرند، آنها وظیفه دارند فقر و تحقیر و رنج و آلام روزانه مردم را به مساله تبدیل کنند. آنچه در دل و درون یک بیکار حفره‌های سیاه می‌سازد، خجالتی که یک کارگر نزد فرزندش بابت دست‌های خالی‌اش می‌کشد، بغضی که یک تحقیر شده در دل انبار می‌کند، توسط یک روشنفکر تبدیل به یک مساله عمومی می‌شود. روشنفکر مسئول است که بر تب درونی یک تحقیر شده، نام ‌نهد، آن را بر سر در عرصه عمومی بکوبد، دیگران را محاکمه‌ کند، وجدان‌ها را بر‌انگیزد، و دردهای فردی فردی شده را به مساله جمعی بدل کند.

کار روشنفکر تنها از این حیث مهم نیست که نظام تصمیم‌گیر را تحت فشار قرار می‌دهد تا برنامه‌های تازه بنویسد و برای محرومان فرصت‌های تازه بسازد. چیزی هست که به مراتب از این مهمتر است. او با نام نهادن و جمعی کردن آنچه به ظاهر فردی و درونی است، امکان به شمار آورده شدن و دیده شدن طبقات به حاشیه پرتاب شده را فراهم می‌کند. قطع نظر از این که کارشناسان بگویند فقر و بیکاری حل شدنی هست یا نه، نفس دیده شدن سبب می‌شود بر فشار فقر و بیکاری، آوار خرد کننده تحقیر نیز افزوده نشود. روشنفکر پیش از هر چیز با حیات سیاسی سروکار دارد و مساله مهم حیات سیاسی، تحقیر شدن و نادیده گرفته شدن است. البته به شرطی که روشنفکر به پایین نظر کند. با زبانی سخن بگوید که ناظر به فرودستان و در حاشیه ماندگان است. در آن صورت کلام و بیانش، امکانی برای رهایی آنان از فشار تحقیر و نادیده گرفته شدگی است. امکانی برای تبدیل شدن آنها به سوژه‌های قدرتمند. صاحب نیرو و سخن.

همه یادداشت‌هایی که در باره حوادث و ناآرامی‌های ایران نوشته شد، زبانی شبه کارشناسانه داشتند. بخش اعظم‌شان، تلاش کردند ماجرا را مصادره کنند به اهداف و مقاصد سیاسی‌شان. از جناح اصولگرا که این سوی طیف بود گرفته تا سلطنت طلبان که آن سوی طیف بودند. گروهی دیگر از آنها سعی کردند ماجرا را به مباحث علمی و کارشناسانه خود تبدیل کنند. تنها مرتضی کریمی بود که به یک واقعیت دیگر اشاره کرد: آنها همه بیگانه‌اند با مردمی که شمرده نمی‌شوند، شنیده نمی‌شوند، دیده نمی‌شوند. انگار که نیستند. حوادثی که کمی بیش از یک هفته طول کشید، فی الواقع دنیایی از مفاهیم بیگانه با جهان حاشیه‌ها را دود کرد و به هوا برد. شاید این همه حرف که روشنفکران با عجله تولید کردند، تلاشی بود برای بازآفرینی آنچه از دست رفته بود. آنچه به کسادی بازار کلامی‌شان منجر می‌شد.     

آنچه در کشور روی داد، اعلام مرگ زبانی بود که یک دهه پیش مرده بود. تنها به اعتبار اشاره به رنج‌های مردم است که زبان دوباره فرصت زندگی در عرصه عمومی پیدا خواهد کرد.   

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

ما سه پاره‌ایم

پنجشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۶، ۰۷:۱۱ ق.ظ

مهم نیست ناآرامی‌ها واقعاً به پایان رسید یا نه. مهم این است که صدا و سیمای جمهوری اسلامی پایان آن را اعلام کرد. تصاویری از انبوه مردم در شهرهای مختلف منتشر شد و همه چیز نشانگر آن بود که آحاد ملت ایران، بدون کم و کاست، به همه چیز وفادارند. همه مردم یکصدا در شعارها، پلاکاردها، و مصاحبه‌های تلویزیونی، اعلام کردند عاملان ناآرامی‌ها ایرانی نبودند. وابسته به کشورهای خارجی و سرویس‌های جاسوسی بودند. بنابراین آسوده باشید در میان ایرانی‌ها یک نفر نیز وجود ندارد که آشوب به پا کند، مخالف باشد و مطالبه رادیکالی داشته باشد.

دستگاه تبلیغاتی نظام، و جناحی که این رسانه از آن حمایت می‌کند، اصرار دارد آنها نماینده کل ملت ایران هستند. از این نقطه نظر، ملت ایران یک صدا و یک سخن و یکپارچه‌اند و صدا و سخن‌شان همان است که آنها می‌گویند. اگر سر و صدایی شنیدید، از پشت دیوارها بود، به بلندگوهای بیگانگان مرتبط می‌شد. این رفتار که در تجربه نظام جمهوری اسلامی یک عادت ترک ناشدنی است، از این جهت خوب است که توان نظام در بسیج را نشان می‌دهد و به تعبیر دست اندرکاران این رسانه، مشت محکمی است به دهان مخالفین. اما و هزار اما این شیوه بازنمایی، در پرده حجاب بردن شکاف‌هایی است که واقعاً وجود دارند و نادیده گرفتن‌شان، دردی را دوا نمی‌کند. فاجعه آنجاست که خودشان بیشتر از بقیه تحت تاثیر تبلیغات خودشان قرار می‌گیرند. رفتارشان از فردای پایان ماجرا، نشان می‌دهد تصویری یکپارچه از کلیت مردم ایران دارند.

البته این کاری نیست که فقط رسانه‌های جمهوری اسلامی به آن عادت کرده‌ باشند. مخالفین نیز کم و بیش همین طورند. اگر تلویزیون نشان می‌دهد مردم چقدر یک‌صدا طرفدار نظام‌اند، بسیاری از تماشاگران می‌گویند دروغ می‌گویند. مردم همه مخالفند. حضور جمع کثیر مردم در خیابان‌ها پس از انتخابات سال هشتاد و هشت نیز از نظر بسیاری نشانگر موضع مخالف همه مردم بود. حوادث اخیر نیز از نظر بسیاری نشان می داد که مردم چگونه یکصدا در سطح کشور مخالفند.

در سطح گفتمان سیاسی، چندین صدا فضای سیاسی کشور را پر کرده است و هر صدا، فرض را براین نهاده که واقعاً صدای همگان است. هر چه جز اوست، وز وز ناچیزی است که ارزش شنیدن ندارد.

اگر می‌پذیرفتیم در جامعه ایرانی شکاف‌هایی وجود دارد، می‌پذیرفتیم علاوه بر آنچه ما مطالبه می‌کنیم و علاوه بر زبان و کلامی که ما داریم، مطالبات دیگری هم حضور دارند که با زبان و کلامی متفاوت بیان می‌شوند. می‌دانستیم که ما نماینده همگان نیستیم بنابراین هنگام عمل و طرح مطالباتمان، به مطالبات دیگران و الگوی کلامی آنها هم توجه می‌کردیم. مثل کسی که می‌داند در اتاق فقط خودی‌ها نیستند، یکی دو غریبه هم نشسته‌اند باید آبرو داری کرد و رعایت حال او را هم کرد. به این ترتیب ناخواسته دیگران را هم لحاظ می‌کردیم. اما وقتی فکر می‌کنیم همه همان را می‌خواهند و می‌طلبند که ما می‌خواهیم، و با همان زبانی سخن می‌گویند که ما می‌گوییم، لازم نمی‌دانیم به دیگران فکر کنیم. فکر می‌کنیم خواست ما خواست همگان است. من و دار و دسته اطرافم و بخشی از هوادارانم، کل ملت ایرانند. گویی در اتاق هیچ کس نیست همه خودی‌اند.

آگاهی یک ملت از شکاف‌های درونی‌اش، به سادگی انجام نمی‌پذیرد. همین فشارهای تبلیغاتی و پرده‌های حجاب ناشی از خودبینی‌های گروهی و جناحی، مانع از آن می‌شود که مردم به سادگی دریابند واقعاً شکاف‌های عمیقی در درون دارند. رویدادها و تجربه‌های جمعی در مقاطع مختلف سبب می‌شود باور مردم به یکپارچگی شان از دست برود و حقیقتاً باور کنند آنها چند پارچه‌اند. آنها در می‌یابند اگر یکپارچگی و یگانگی چیز خوبی باشد، تنها از طریق کاستن شکاف‌های درونی به نحو واقعی تحصیل خواهد شد. نه از طریق تولید فشارهای تبلیغاتی و نمایش‌های توخالی حاکی از وحدت.

ایدئولوژی اسلام سیاسی وقتی نظام برآمده از انقلاب سال پنجاه و هفت را سامان می‌داد، قدرت خود را از این مدعا می‌گرفت که یک تنه برآورنده همه مطالبات عمومی است: آزادی، عدالت، معنویت، توسعه، رفاه، استقلال و هر چیز دیگری که به ذهنتان برسد. آن ساختار ایدئولوژیک مدعی کل مطالبات و کل جمعیت مردم ایران بود.

دوم خرداد ماه سال هفتاد و شش، برای نخستین بار این تصویر یکپارچه را شکست. مردم ایران بیست سال است به رغم تبلیغات رسمی باور دارند دو شاخه و دو گروه‌اند گروهی فکر می‌کنند اسلامی که حاکمیت عرضه می‌کند، متضمن آزادی آنها در عرصه‌های مختلف نیست، و متقابلاً گروهی نیز بر این باورند که آزادی‌هایی که رقیب شان می‌خواهد متضمن اسلامیت و معنویت و فضای متشرعانه مطلوب آنها نیست. مردم بیست سال است از خود تصویری دو پاره دارند. عمق شکاف میان این دو پاره جمعیت، در اتفاقات سال هشتاد و هشت خود را نشان داد. هر چه یکی از اسلام و انقلاب و امامت و وفاداری و ارزش‌های انقلابی و شهادت و فداکاری و ایثار سخن می‌گوید دیگری از جامعه مدنی و آزادی‌های فردی، دموکراسی و پلورالیسم و سکولاریسم سخن می‌گوید.

حوادث این روزها، برای نخستین بار تصویر دو پاره را به یک تصویر سه پاره تبدیل کرد.

قطع نظر از این که مشارکت کنندگان ناآرامی‌های این روزها چه کسانی بودند، اغلب شعارها به منافع و خواست‌های طبقات فرودست ربط داشت. آنها نه دم از اسلام زدند  نه دموکراسی. آنها از فقر و فساد و گرسنگی و بیکاری سخن می‌گفتند. رسماً با هر دو جناح اصولگرا و اصلاح طلب مرزبندی کردند. کم و بیش هر دو جناح اصولگرا و اصلاح طلب نیز از آنها دوری گزیدند و از درآمیختن با آن پرهیز کردند. این سرآغاز تجربه ملی از یک شکاف سه گانه در درون خود بود.

 خشونت‌هایی که در صحنه اتفاق افتاد، و مرزگذاری‌هایی که همه با هم کردند، لاجرم تصویر یکپارچه از ما را به یک تصویر سه‌گانه شکسته است. همانطور که ایران پس از دوم خرداد هیچ گاه به تصویر یکپارچه دهه شصت بازنگشت، تصویر سه گانه امروز نیز دیگر به همان تصویر دوپاره پیشین بازنخواهد گشت.  ما امروز دریافته‌ایم که گروهی‌مان، بیشتر دلمشغول یک جامعه متشرع و معنوی‌اند حتی اگر خیلی عادلانه یا آزاد هم نباشد، گروهی‌مان، جانبدار یک جامعه آزاد، حتی اگر عادلانه، دینی و متشرعانه نباشد و گروهی‌مان، خواهان یک جامعه عادلانه حتی اگر تحقق آن مستلزم فقدان یک جامعه آزاد یا متشرعانه باشد. بدون تردید در همه تحولاتی که از این پس در ایران چهره بنمایاند، ما خود را با سه صدا و سه چهره بازخواهیم یافت. شاید در انتخابات بعدی، عملاً با نمایندگان سه جناح و نه دو جناح مواجه باشیم.

آیا این همه که گفتم، به این معناست که اصولاً تصویر یکپارچگی ملی  بی معنا و ناممکن است؟ بدون شک هر تصویری از یک مای یکپارچه در هر کجای عالم، یک تصویر دروغین است. اصولاً جامعه سیاسی با چندگانگی و کثرت قابل شناسایی است. اما تکلیف حس جمعی و ملی‌مان چه می‌شود؟ متفاوت  هستیم و چند صدا، با این همه قرار است با هم زندگی کنیم. نیازمند تصویری هستیم که یک خویشاوندی اقلی برایمان به ارمغان آورد. احساس وحدت ملی در حدی که این اقل را فراهم آورد چگونه در این تصویر شکسته ممکن است؟

روایت لیبرال اصولاً از همین اقل نیز هراسان است. چرا که می‌ترسد آن اقل به تدریج اکثری شود و دوباره بخواهد به جعل و دروغ، پرده بر شکاف‌های واقعی بکشاند. اما واقع این است که نفس تصدیق این گزاره که «ما سه پاره‌ایم»، هم از کثرت‌مان خبر می دهد و هم از وحدت‌مان. اسلام خواهان ما، از این حیث که اسلام‌شان به خودی خود دلالتی بر آزادی و عدالت ندارد، زخمی‌اند، آزادی خواهان ما، از این حیث که آزادی‌شان، با بستر دینی جامعه‌شان در تعارض می‌افتد و همچین با خواست عدالت برای فرودستان، زخمی‌اند و فرودستان نیز از این نقطه نظر که خواست‌شان برای عدالت همیشه با آن دوی دیگر همساز نیست، زخمی‌اند. آنها به ناچار با یکدیگر گفتگو می‌کنند، همراه با معارضه و رقابت، سازش و تعامل نیز می‌کنند، بده بستان می‌کنند، و گاه از نقطه نظر زخمی که بر پیکر دارند، دیگری را دوست‌ دارند. اگر بستری برای وحدت باشد، در نمایش های خیابانی نیست، در همین احساس زخمی است که در مقابل دیگری احساس می‌کنند. احساس زخم بر پیکر خود، به معنای شناسایی دیگری به منزله دیگری است که وجودش ضروری است. این شناسایی در عمل منجر به آن خواهد شد که در پی‌گیری یک جامعه دینی، نگران آزادی‌ها، تفاوت و مناسبات عادلانه هم باشیم، در پیگیری یک جامعه آزاد،  مقتضیات یک جامعه دینی و عادلانه را فراموش نکنیم و در پی گیری یک جامعه عادلانه اقل آزادی‌ها و مقتضیات یک جامعه دینی را فراموش نکنیم.

 همین ملاحظه اقلی دیگری، تامین کننده اقل احساس خویشاوندی و دوستی است. تامین کننده وحدتی که از قاعده می‌جوشد. 

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

اینجا خاورمیانه است

سه شنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۶، ۱۲:۴۴ ب.ظ

چیزی هست که جنبش‌های اخیر در سطح کشور را متمایز می‌کند: هسته اصلی و نیرومند آن گروه‌ها و طبقات فرودست، و افراد حاشیه اجتماعی و فرهنگی‌اند. شاید نخستین بار است که در این سطح گسترده و نیرومند، این طیف از نیروهای اجتماعی دست به اعتراض می‌زنند. پیشترها ظهور و بروز طبقات فرودست یا به شورش‌های بی نام و نشان و کوتاه مدت منحصر بود و یا با واسطه طبقات متوسط حامی امکان ظهور پیدا می‌کرد.  

واقع این است که طی دو سه دهه اخیر، آنها که خود را ارزشی و طرفدار اسلام و انقلاب خوانده‌اند، به نحوی ابزاری و ریاکارانه از فرودستان سوء استفاده کردند و آنها هم که در موضع مخالف و اپوزیسیون نشستند، به دلیل هژمونی ایدئولوژی نولیبرال، وجدانی آسوده از رنج و محرومیت محرومان این جامعه داشته‌اند. دمکراسی خواهی لیبرال، جامعه مدنی، حقوق بشر، آزادی‌های فرهنگی و اجتماعی و سکولاریسم آئین آنها بوده و آنچه این همه را به هم نزدیک می‌کند، فاصله گرفتن از وضعیت فرودستان و ماشین حاشیه ساز نظام سیاسی، بوروکراتیک و اقتصادی کشور است. در  نتیجه دهه‌هاست فرودستان هیچ سخنگو و نماینده و مدافع راستینی در میدان تنازعات بی پایان سیاسی در کشور نداشته‌اند.

در پرتو ریای اصولگرایان، و وجدان خفته اصلاح طلبان، وجدان اجتماعی در مقابل مظاهر دم افزون فساد و تبعیض و فقر و محرومیت طبقات فرودست، خوابیدن و سکوت آموخته است. در چنین شرایطی قابل درک است فرودستان یکباره در قامت یک جنبش اجتماعی ظهور کنند و چرت همه جناح‌های سیاسی را پاره کنند.  

اما واقع این است که این طبقات، خود فاقد قدرت بیانگری‌اند. قادر نیستند زبان گویای خواسته‌های خود باشند. آنها که این روزها می‌نویسند و اظهار نظر می‌کنند، به ندرت ممکن است در رنج این طبقات عملاً شریک باشند. بنابراین فاصله‌ای وجود دارد میان خاستگاه ظهور این جنبش، و خاستگاه بیان این جنبش. در این فاصله عمیق، هزاران نکته باریک‌تر از مو وجود دارد. اگر یک سامان ایدئولوژیک چپ وجود داشت، اگر نهادها و سندیکاها و احزابی وجود داشتند که سال‌ها دلمشغول تشکل، ساماندهی، تبلیغ و پیشبرد منافع این طبقات بودند، اینک جنبش فرودستان زبانی از آن خود داشت. اما امروز نباید از معضلاتی که فاصله میان امکان بیانگری جنبش و خود جنبش وجود دارد، به سادگی گذشت.

به نظرم دو سنخ از تحلیل تحولات این روزهای ایران وجود دارد. هر یک مساله و دلمشغولی خاص خود را دارد. باید به سخن هر دو گوش سپرد و امکانی برای ترکیب آن پیدا کرد. چرا که هر یک برای توجه دادن به امر مهمی، از امر مهم دیگری چشم می‌پوشد. در حالیکه به گمانم به هر دو باید توجه کرد.

سنخ نخست تحلیل‌ها، از طرف جریانات چپ عرضه می‌شود. آنها به حق جنبش فرودستان را پاس می‌دارند. راست می‌گویند حقیقتاً آنچه فرودستان می‌خواهند، اصیل‌ترین خواست سیاسی است. جامعه‌ای که به دلیل فساد دامنگستر بوروکراتیک، تبعیض و شکاف‌های طبقاتی، صورتی شبیه جنگل پیدا کرده، به هیچ روی یک جامعه انسانی نیست.  خواست فرودستان، بر هر خواست سیاسی اولویت دارد. چرا که در چنین وضعیتی، آزادی خواهی، اسلام خواهی، دفاع از اخلاق و معنویت، همه به اندازه هم ریاکارانه و دروغ است. جامعه فاقد عدالت، فقط یک جنگل است و خواست‌های آنچنانی در جنگل، فریبکاری فرادستان است. نیروهای چپ این فرصت را غنیمت شمرده‌اند و به همه جریانات سیاسی موجود حمله می‌کنند چرا که تصور می‌کنند در حال حاضر فرصتی به دست آمده تا اقدام به خلق یک قدرت تازه در عرصه تنازعات سیاسی ایران بکنند.  

همزمان سنخ دومی از تحلیل نیز وجود دارد. سنخ دوم، بیش از این که توجه خود را به مساله خاص طبقات فرودست متوجه کند، درکی تماماً سیاسی از ماجرا دارد. به نظر آنها، آنچه فعلاً اینجا و اکنون جریان دارد، مخاطره‌ای است که تداوم حیات سیاسی کشور را هدف گرفته است. به نظر آنها آنچه می‌بینیم، امکان منطبق شدن شکاف‌های طبقاتی با شکاف‌های قومی و مذهبی و سایر شکاف‌های اجتماعی و سیاسی است. بدون آنکه به دقت معلوم باشد فعال شدن همزمان این شکاف‌ها، و فروپاشی سیاسی در جامعه سرانجام به چه نتیجه‌ای خواهد رسید. آنها با مشاهده عدم انعطاف پذیری نظام سیاسی و فقدان یک آلترناتیو مطمئن، در هراس از هرج و مرج و فروپاشی‌اند. بخصوص که آشکارا، آمریکا و کشورهای منطقه دندان تیز کرده‌اند به پاره کردن تمامیت ارضی کشور.

گروه اول، در پاسخ به گروه دوم می‌گوید بی خود ترس و وحشت ایجاد نکنید. اینجا ایران است با همه کشورهای منطقه تفاوت دارد. با این ترس و وحشتی که تولید می‌کنید، فقط به سرکوب جنبش فرودستان مدد می‌رسانید. تا حدودی هم راست می‌گویند این تحلیل یک پشتوانه فکری برای سرکوب فرودستان فراهم می‌کند. این تحلیل کور است به رنج روزانه و لحظه به لحظه کسانی که گرسنه و بیکارند و خواستار اقل زندگی. اما گروه دوم نیز یادآور می‌شود اینجا جنبش فرودستان تمایزی ماهوی دارد با آنچه در کشورهای اروپایی جریان دارد یا هر کجایی که ساختار تثبیت شده‌ای هست و جنبش فرودستان مطالبات خود را در منظومه یک ساختار با دوام جستجو می‌کند. به هر حال آنچه در ایران جاری است، خیلی بیشتر به تحولات منطقه خاورمیانه شبیه است تا آنچه در اروپای غربی و شرقی جریان دارد. اینجا جنبش بهار عربی با خودسوزی یک فرودست آغاز شد. اما در فرجام کار، باید پاسخ دهیم از آنهمه خون و آتش که در منطقه جریان پیدا کرد، چه چیزی عاید فرودستان شد؟ باید پاسخ دهیم اصولاً چه کسی از آن جنبش‌ها منتفع شد؟

بپذیریم که در هر دو تحلیل سخن قابل شنیدنی هست و از هیچ کدام نمی‌توان به سادگی گذشت. باید در تحلیل خود نشان دهیم با سنخ سومی از تحلیل فاصله داریم: سنخی که اصولاً کینه جویانه از هر سنخ و صنفی از اعتراض قطع نظر از پیامد آن حمایت می‌کنند. البته آنها که کینه در سینه انبار کرده‌اند حق دارند. نظام سیاسی دهه‌هاست با ماشین تولید حاشیه خود، انبارهای کینه ساخته است. اما تحلیل مسئولانه باید چشم به آینده و پیامد عمل داشته باشد. قابل درک است که کینه جویان کینه ورزی کنند، اما اجازه ندهیم کینه امکان تحلیل مسئولانه را از ما برباید.

آن کس که مدافع فرودستان است، به کسی که از مخاطره حفظ تمامیت ارضی سخن می‌گوید، به دید تنفر نگاه می‌کند. اظهار می‌کند علم کردن مخاطره تمامیت ارضی صرفاً مستمسکی برای سرکوب فرودستان است. آنها که با خود صادق و صریح‌اند، می‌گویند اگر ظلم و تبعیض برداشتنی نیست، بگذار بپاشد به درک که فروپاشید. اما باید پاسخ دهد که اگر فروبپاشد چه چیزی عاید فرودستان خواهد شد؟ آنها که این همه صادق و صریح نیستند، می‌گویند چیزی نمی‌شود نگران نباش. آنکس که دلنگران تمامیت ارضی و مخاطرات بین‌المللی و منطقه‌ای است، می‌گوید فرودستان باید فی الحال خواسته های خود با اعتراض و خشونت بیان نکنند. فعلا به دلیل خطرهای موجود از طرق مسالمت آمیز وارد عمل شوند. آنها هم باید پاسخ دهند واقعاً چقدر در این کشور امکان پیشبرد مسالمت آمیز خواسته‌ها بخصوص برای طبقات فرودست وجود دارد؟  

هیچ کدام را نمی‌توان به دیگری تعلیق کرد. اما این دشواری نظری، منجر به یک بحران عملی شده است. سرکوب جنبش فرودستان به نام حفظ نظم و تمامیت ارضی کشور، جامعه را بیش از همیشه آبستن بحران‌های بزرگ‌تر بعدی خواهد کرد. دل سپردن به جنبش و حمایت تام و تمام از آن کردن، و یاری کردن به آن برای مقاومت بیشتر در مقابل سرکوب، معلوم نیست سر از چه ناکجا آباد خطرناکی درآورد.

معلوم است راه برون رفت در دست نظام سیاسی است. نظامی که متاسفانه بیش از هر چیز آموخته عقب ننشیند، بایستد و نشان دهد که هر کس که علیه اوست، بر فناست. کاش فوراً برنامه‌های عملی و مشخص خود را برای بهبود وضعیت فرودستان اعلام کند. اعلام نرخ رشد اقتصادی کشور توسط رئیس جمهور، نشان می‌دهد که اصولاً الگوی عمل و زبان گفتگو در این موقعیت‌ها برای آقایان ناشناخته است. دست کم به دلیل مصالح سیاسی هم که شده، از الگوی عمل متعارف شده در حوزه اقتصاد کشور، عقب بنشیند.

اما همزمان صحنه سیاسی کشور نیازمند سخن تازه‌ای است. روشنفکران ما بیشتر آموخته‌اند، از زاویه صاحبان منافع برتر و نیازهای ثانویه طبقات برخوردار سخن بگویند. این الگوی عادت شده فکر و سخن، جامعه ایرانی را با بحران امروز مواجه کرده است. فرودستان اگر با یک نظام مفهومی و زبانی حمایت نشوند، به ابزار توطئه جناح‌های سیاسی موجود یا هیزم آتش توطئه‌های بزرگ تر منطقه‌ای و بین‌المللی تبدیل خواهند شد. باید واقعاً امکان پذیر باشد که فرودستان با اعتراض‌های خود، چیزی به دست آورند که به آنها مربوط است. رویدادهای امروز زنگ خطری است برای همه اصحاب فکر و قلم و سخن. اگر آزمون امروز آنها را به بازاندیشی وادار نکند، برای همیشه باید بساط خود را جمع کنند و به امور خصوصی بپردازند. 

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

تکنولوژی تولید حاشیه و بحران امروز

دوشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۶، ۱۲:۲۲ ق.ظ

شب‌ها برای راه رفتن در برهوت یک بیابان نمی از نور ماه کافی است. با اینکه تاریک است، کورمال کورمال می‌توان راه خود را پیدا کرد. اما اگر نورافکنی روشن کنید، محیطی را به شدت شفاف می‌کنید و همان هنگام محیط بیشتری را تاریک‌تر از آنچه واقعاً هست. نورافکن‌ها به اعتبار آنچه روشن می‌کنند متن می‌سازند و به اعتبار آنچه به تاریکی محض می‌برند، حاشیه سازند. در چنین وضعیتی درست است که راه خود را خوب‌تر می‌بینید، اما از ناحیه آنچه در حاشیه تاریک است، در معرض خطرید. یک دفعه ممکن است حتی پرش ساده یک گربه سیاه از تاریکی به متن غافلگیرتان کند.

قلمرو زندگی سیاسی نیز چنین وضعیتی دارد. نمی‌دانید به بهای آنچه می‌دانید و مرتب از آن حرف می‌زنید و بر سر آن منازعه می‌کنید، قلمروهایی را به حاشیه تاریک رانده‌اید و هر آن، بابت آنچه دیده نمی‌شود، در خطرید. بخصوص در کشوری مانند کشور ما که سیاست، مرتباً حاشیه ساز است.

جمهوری اسلامی تکنولوژی پیشرفته‌ای برای تولید حاشیه دارد. از همان سال‌های نخست از ضرورت تکیه بر نیروهای ارزشی و وفادار سخن گفت. هر کس برای بهره‌مندی از هر موقعیت شغلی یا تحصیلی، باید از مجاری پیچیده و تو در توی گزینش و تحقیق گذر کند. باید اطمینان حاصل شود که فرد متقاضی، متعهد است، وفادار است، در قلب و بواطن درونی‌اش هم حتی مرضی نیست. ماشین گزینش، فی‌الواقع ماشین حاشیه‌ساز بود. نظام کلامی نیز هر روز با خلق عناوین تازه، کسانی را خودی و کسانی را غیر خودی طبقه بندی می‌کند. مرزهای خودی و غیرخودی، همان مرزگذاری‌های حاشیه‌ساز است. کسانی مرتب برچسب غرب‌زده، لاابالی، فاسد و نفوذ کننده و وابسته و مشکوک می‌گیرند و به حاشیه پرتاب می‌شوند. کسان بسیاری هم البته هستند که ارزش برچسب هم ندارند. اصولا دیده نمی‌شوند. انگار نه انگار که هستند.    

خودی‌ها صاحب منزلت‌اند و غیرخودیها با برچسب‌های متفاوت تحقیر می‌شوند. اما کاش همه چیز محدود بود به توزیع نامتوازن منزلت‌ها و برچسب‌ها. همراه با توزیع نامتوازن برچسب‌های ارزشی، توزیع نامتوازن قدرت و ثروت نیز در پی آمد.

تکنولوژی حاشیه ساز نظام مستقر در بخش زبان سیاسی نیز درخور توجه است. انقلاب و اسلام، بسته‌های والای کلامی‌اند. همه نورافکن‌ها روی آنها زوم کرده‌اند. یکی دو بسته دیگر هم هستند که در حاشیه نیمه تاریک دیده می‌شوند. همان‌ها که نام بردن از آنها کراهت دارد اما قابل تحمل‌اند. مثل دمکراسی و عدالت و حقوق بشر و توسعه و رفاه. اما کلماتی هم هستند که نجس‌اند و گناه‌آلود. شاید نجس‌ترین‌شان، سلطنت و پادشاهی است. آنها را باید به زباله دانی پرتاب کرد. زباله‌دانی حاشیه‌ها.

دوم خرداد سال هفتاد و شش یکی از مقاطع غافلگیر کننده بود. یکباره از تاریکی مفرط چشم انداز حیات سیاسی، کسانی به میدان آمدند که قبلا کسی انتظارشان را نداشت. آنها همان به  حاشیه رانده شده ها بودند که با بهره‌گیری از فرصت  انتخابات، در صحنه حاضر شدند. همه غافلگیر شدند. آنها که پیروز انتخابات شدند شاید بیشتر از رقیب‌شان وحشت کردند. مردان سیاست در دهه هفتاد، توانسته بودند با بهره‌گیری از کلمات به حاشیه رانده‌ای مثل دمکراسی، بخشی از نیروهای صف کشیده در تاریکی را بسیج کنند. رویدادی غافلگیر کننده مدت‌ها همه را منگ کرده بود. دوم خردادی‌ها از سحر کلام دمکراسی استفاده کردند.

احمدی نژاد هم در سال هشتاد و چهار بخش دیگری از نیروهای صف کشیده در تاریکی صحنه را بسیج کرد و یکباره رویدادی تازه در صحنه سیاست خلق شد. احمدی نژاد از سحر کلام عدالت بهره گرفت.

اما نه غافلگیری سال هفتاد و شش، و نه غافلگیری سال هشتاد و چهار، نظام سیاسی را به این نتیجه نرسانید که دمکراسی و عدالت را به منزله اشیاء مقدس و تازه، در متن خود جایگذاری کند. در سازوکارهای عملی و در ترتیبات و مناسبات رسمی، چنان بازآفرینی کند که از حاشیه آمدگان، احساس خودی بودن کنند و جایی در متن اشغال کنند. احساس مالکیتی کنند و شخصیتی. به همان دو واژه انقلاب و اسلام چسبیدند و دلنگران آن نبودند که انقلاب و اسلامی که دلالت بر آزادی و عدالت نکند، چگونه ممکن است معنادار و جاذبه افکن باشد.

رویدادهای پس از انتخابات سال هشتاد و هشت، اوج این به حاشیه‌رانی بود. از کم و کیف آنچه در سال هشتاد و  هشت گذشت، بگذریم، اما بخش مهمی از مردم که به میرحسین موسوی رای داده بودند، و نتیجه انتخابات را به هر دلیل نپذیرفته بودند، تحقیر شدند. سال‌های سال تحقیر شدند. بازی خورده قلمداد شدند. سال‌های سال است که در اندوه حصر رهبران خود سر می‌کنند و هیچ کس هیچ پاسخی به پرسش‌های بی شمار آنان نمی‌دهد. پس از آن ماجرای تلخ، دمکراسی و دمکراسی خواهی، جاذبه پیشین‌اش را از دست داد. مردان نامدارش نیز، به حاشیه رفتند و بخش زیادی از حاشیه آمدگان دوباره به حاشیه بازگشتند. بعید دانستند دمکراسی خواهی سرانجامی پیدا کند پس به تدریج از متن بیرون رفتند.

حاصل مدیریت احمدی نژاد نیز به وجهی دیگر واژه عدالت را خالی از جاذبه کرد. به متن آمدگانی که در نتیجه جاذبه عدالت به صحنه آمده بودند، کم کم اطمینان پیدا کردند، عدالتی در کار نیست. داستانی بود که از اساس دروغ بود. آنها باید همچنان در حاشیه تاریک صحنه برای یک لقمه نان تلاشی بی فرجام کنند.

آنچه امروز شاهد آن هستیم یک صحنه غافلگیر کننده دیگر است. یک روز در سال هفتاد و شش احساس غافلگیر شدن کردیم، یک روز در سال هشتاد و چهار و اینک لحظه سوم فرارسیده است: سال نود و شش.

درماندگان و بیکاران با آنها که خواستار سبک دیگری از زندگی‌اند، وحدت کرده‌اند و نام‌های تازه‌ای برای آنان جاذبه ایجاد کرده است. نام‌های متعدد که شگفت انگیزترین‌شان، ایرانیت، سلطنت و پادشاهی است. یکبار دیگر، شبحی از تاریکی به متن یورش برده است. اصولگرایان و اصلاح طلبان را با هم مورد هجوم قرار می‌دهند. اصل نظام را هدف گرفته‌اند. احساس قدرت می‌کنند و حمایت رسانه‌ها و سیاست مداران غرب به آنها امید می‌بخشد.

البته از حاشیه آمدگان سال‌های  هفتاد و شش، هشتاد و چهار، توانستند در متن غلیانی به پا کنند و برای خود مهری ماندگار بر عرصه سیاسی کشور بکوبند. اما از حاشیه آمدگان امروز کمتر ممکن است چنین شانسی داشته باشند. آنها در خیابان‌های تهران می‌چرخند و شعارهای تند می‌دهند. مردم خیره خیره به آنها می‌نگرند. به چشم‌های مردم اگر خوب نظر کنی، تنها از پلیس ضد شورش نیست که می‌ترسند، از خود این تظاهرکنندگان نیز می‌ترسند. جوانان ساده‌ای که معلوم نیست چطور سازماندهی شده‌اند، چطور هماهنگ می‌شوند، به دقت معلوم نیست خواست‌شان چیست، معلوم نیست در میدان قدرت چگونه می‌خواهند خواست‌شان را تحقق ببخشند. حمایت آشکار ترامپ، نگرانی را بیشتر می‌کند. احساس سنگین ترس از جنگ است که بر صحنه مستولی می‌شود نه امید به یک دگرگونی خجسته.

این جوانان بی گناه از حاشیه آمده‌اند، اما استعداد آن را ندارند متن را برای مدت زمان کمی هم که شده، گشاده کنند و جایی برای دیده شدن پیدا کنند.

بیم آن می‌رود که آنچه این روزها جریان دارد به یک خشونت سنگین تبدیل شود. ماجرا از کف خیابان‌ها جمع شود، و بعد یک راه پیمایی وحدت برگزار شود و به همه اعلام شود تمام شد، مردم به خیابان آمدند و ریشه فتنه تازه را درأوردند و مثل همیشه پشت سر نظام یکصدا و یک سخن ایستاده‌اند. کاش جمهوری اسلامی برای نخستین بار سیاستی تازه در پیش بگیرد. به جای انکه تلاش خود را مصروف آن کند که همه چیز را فوراً از متن آرایش داده شده خود پاک کند، اصل این واقعیت را بپذیرد که متن سیاسی‌اش با حاشیه‌های بسیار محاصره شده است. این حاشیه‌ها پتانسیل‌های انبار شده‌ای هستند که می‌توانند به هم بپیوندند و برای همه فاجعه بار باشند. باید نورافکن‌های صحنه را دو چندان کرد. بگذارید عرصه بیشتر و بیشتر گسترده شود.

صادق باشیم، دست از تبلیغات کلیشه برداریم، اعتراف کنیم که عرصه سیاسی کشور را درست مثل اقلیم این سرزمین پر کرده‌ایم از گسل‌های خطرناک. به جای شعارهای مطنطن، راست گو باشیم و شجاعت پذیرش اشتباهات فاحش را داشته باشیم. مشت‌های آلوده را بگشاییم، برچسب‌های ناروا را از مردان بزرگ و خادم مردم برداریم. آنگاه شاید به این جوانان طغیان کرده نیز بتوان گفت، خشم تان قابل درک است، صبور باشید، اعتماد کنید، در افق چشم اندازی تازه پیداست.

باشد تا هوای این سرزمین از این همه آلودگی پاک شود. 

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

بازگشت حاکمیت به مخیله جمعی

پنجشنبه, ۷ دی ۱۳۹۶، ۰۸:۲۴ ب.ظ

حاکمیت تعاریف و دلالات متعددی دارد. نشان خواهم داد که هم صدای فاشیسم از آن به گوش می‌رسد و هم با دمکراسی و یک جامعه مبتنی بر خواست مردم مطابقت دارد. قطع نظر از اینکه کدام تعریف را برگزینی، حاکمیت به جامعه سیاسی‌ تشخص می‌بخشند. به اعتبار ایده حاکمیت است که می‌توان از یک ملت و هویت معین سخن گفت. می‌توان جمعی را حول باور به ارزش‌های بالنسبه مشترک بازشناخت. می‌توان آنها را از دیگران متمایز کرد. حاکمیت با هر معنایی که از آن مراد کنیم، سرانجام از میل به یک سخن معین، یک صدای روشن و مدعای قابل فهم از سوی یک واحد سیاسی حکایت دارد و با بی‌صدایی، یا همهمه عمومی فاصله دارد.

مخیله جامعه امروز ما از حاکمیت تهی است. درکی آشوبناک و همهمه وار از خود جمعی‌مان داریم. این وضعیت پیش از هر چیز به نظام سیاسی بازمی‌گردد. متاسفانه جمهوری اسلامی با برجسته کردن مفهوم شریعت به منزله دائر مدار عرصه عمومی ایده حاکمیت را بلاموضوع کرده است. شریعت با مفاهیمی نظیر مرجعیت سرزمین، کثرت و تنوع عرصه اجتماعی و فرهنگی، و مهم‌تر از همه، با اولویت و خودمختاری امر سیاسی بیگانه است. دغدغه اصلی آن، سامان دادن به جماعت مومنین است از این حیث که وفادار و تابع احکام الهی هستند. به اعتبار احکام شرعی، پهنه و قلمرو دید خود را از دایره یک محدوده سرزمینی فراتر می‌برد و گاه به یک گروه خاص تکیه می‌کند و کثرت واقعاً موجود جامعه را نادیده می‌گیرد.

ناسازگاری ایده شریعت با حاکمیت، به معنای ناسازگاری حاکمیت با الهیات و دین نیست. اتفاقاً ایده حاکمیت نزدیک‌ترین امکان پیوند میان حیات سیاسی و الهیات است. اما شریعت حسابی جداگانه دارد. ایده حاکمیت با هر تعریفی که از آن داشته باشیم، عهده‌دار ترکیب سه جزء معین است: «مردم» به طور عام با هر سنخی از باورها و آداب و تعلقات، «سرزمین» به منزله بستر تعلق مشترک و «اولویت بخشی به وفاداری سیاسی» نسبت به هر سنخ دیگر از وفاداری. اصولاً شریعت ظرفیت پذیرش این عناصر را ندارد و بنابراین چندان نقشی در ترکیب بهینه این عناصر نمی‌تواند ایفاکند.

استقرار شریعت در کانون عرصه عمومی، مستقیماً حاکمیت را از کانون بیرون برده است و تلاش نافرجامی دارد تا خود در مخیله جمعی به جای آن بنشیند. یعنی دائر مدار صورت کلی حیات سیاسی مردم باشد. ناتوانی در انجام این امر، حیات سیاسی ما را دچار یک تزلزل و سستی مفرط کرده است. استقرار شریعت در کانون، به یک معنای دیگر نیز به خروج حاکمیت از مخیله سیاسی مردم کمک کرده است. اصرار بر شریعت در عرصه عمومی با تضعیف دین و الهیات در حیات عمومی همراه بوده است. با توجه به تبادلی که به طور پیچیده و پنهان میان الهیات و حاکمیت وجود دارد، تضعیف دین و الهیات در مخیله عمومی، با کم رنگ شدن حاکمیت همراه شده است.

علاوه بر شریعت، باورهای نولیبرالی و پست مدرنی نیز در زائل شدن ایده حاکمیت در مخیله عمومی ما ایفای نقش کرده است. نولیبرال‌ها، با حذف مفهوم و ثقل جامعه و تاکید بیش از حد بر فرد، هرگونه صورت‌بندی‌های فرافردی از حیات جمعی را تضعیف کرده‌اند. امروزه تاکید بیش از حد بر ایده حقوق بشر به منزله ایده کانونی گفتمان سیاسی نقش مهمی در تضعیف ایده حاکمیت ایفا کرده است. آنچه آنها فراموش کرده‌اند، وجود جامعه سیاسی به منزله پشتوانه اصلی آزادی‌های فردی است. تنها به پشتوانه حیات سیاسی در پرتو حاکمیت است که اساساً فرد موضوعیت پیدا می‌کند، قادر است به آزادی خود بیاندیشد و آن را از طرق مختلف مطالبه کند.

یک جزء دیگر ایده‌های نولیبرال که به تضعیف ایده حاکمیت کمک کرده ایده جامعه مدنی است. جامعه مدنی در روایت نولیبرال آن، تصویری متکثر، چند صدا، بدون همسازی و پیوند است. جزء مقوم آن، رقابت، ستیز، افزایش مدام بسترهای تنازع و کثرت است. جامعه مدنی، تصویری پر از همهمه و صداهای ناهمساز است. آنچه دوام و بقاء آن را تضمین می‌کند، تساهل و مداراست. همه باید دیگری متفاوت با خود را بپذیرند و به عنوان یک اصل بدیهی و طبیعی با آن سر کنند.

روایت‌های پست مدرنی نیز به مدد نولیبرال‌ها آمدند و با یورش به مفهوم حقیقت و عقل، و انتخاب رویکردی که به کلی انکاری است، هر ایده کلی و از آنجمله ایده حاکمیت را بلاموضوع کردند و از دایره مخیله و ادبیات سیاسی ما حذف کردند.

اما دنیای مدرن با تکیه بر ایده حاکمیت، مدنیت خود را برپا کرد. دمکراسی و توسعه سیاسی ایجاد کرد، مولد عقلانیتی جمعی برای ساختن جامعه و مدنیت جدید شد. اگر فردیتی وجود دارد و حریم خصوصی‌اش محترم داشته می‌شود، به این جهت است که پیشاپیش حاکمیتی وجود دارد که پشتوانه است و گرمابخشی می‌کند. حاکمیت یعنی تشخص جمعی، اراده جمعی، بستر تولید قدرت عمومی. حاکمیت فراهم کننده پشتوانه‌های محکم برای تامین یک فضای عقلانی، امن و استوار است. البته حاکمیت چنانکه اشاره خواهم کرد، معانی متفاوتی دارد و برخی از آنها بیشتر از دیگر مفاهیم چنین استعدادی دارند.

 

گوهر ایده حاکمیت

ایده حاکمیت بر حسب سرشت خود، از جامعه دفاع می‌کند و علاوه بر آن، از اولویت وجه سیاسی جامعه نسبت به سایر وجوه آن. بنابراین در مقابل روایتهایی است که اصولاً حیثیتی به نام جامعه نمی‌شناسند. آنها به فرد تکیه می‌کنند، همه نظام دانش خود را بر الگویی روانشناسانه سامان می‌دهند و تا می‌توانند همه مجاری برای به رسمیت شناختن هر صورت بندی فرافردی را می‌بندند. بنابر ایده حاکمیت، نه تنها حیثی به نام جامعه مستقل از فرد وجود دارد بلکه فرد حیثیت خود، امکان کسب لذت و هویت فردی خود را وامدار این حیث فرافردی است.

علاوه بر این ایده حاکمیت، برای جامعه حیث‌های گوناگون اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی قائل است اما حیثیت سیاسی جامعه را بر همه حیث‌های دیگر ارجحیت می‌بخشد. هنگامی که از وجه سیاسی جامعه سخن گفته می‌شود، به یک اقتدار عالی اشاره می‌شود. اقتداری که بیرونی نیست بلکه در وجدان‌های فردی ریشه می‌کند و افراد را به تبعیت از قواعدی وادار می‌کند که به حسب آنها، قانون‌مندی حیات جمعی امکان‌پذیر می‌شود، اعتماد عمومی استوار می‌شود، اخلاق در حیات عمومی ریشه می‌کند، حاکمان سیاسی را محدود می‌کند، مردم را در مقابل تعرضاتی مقاوم می‌کند که حیات جمعی‌شان را به خطر می‌اندازد و سکونت‌گاه شان را به مخاطره می‌افکند. ، در عین حال از آنها سوژه‌های تابع نظم قانونی می‌سازد. ایده حاکمیت بر این فرض استوار است که بعد از صورت‌بندی‌های قبایلی و طایفگی حیات جمعی، حاکمیت راز و سر بقاء جامعه سیاسی در دوران مدرن است.

چنانکه گفتم، حاکمیت معانی متفاوتی دارد. در حدی که ژان بدن که بنیادگذار این ایده است از طرف برخی دیگر از جانبداران حاکمیت، شیطان خوانده می‌شود چرا که اگر دمکراسی حاصل حاکمیت است، فاشیسم و توتالیتاریسم هم حاصل ایده حاکمیت است. من طیف گسترده تعاریف حاکمیت را ساده می‌کنم و نشان می‌دهم این ایده، دست کم دو سرچشمه متفاوت در سنت اندیشه سیاسی غرب داشته و به نتایج متفاوتی انجامیده است. سرانجام تلاش می‌کنم میان این دو روایت، ترکیب کنم و به روایتی سازگارتر با منطق عملی حیات سیاسی بسازم.

 

دو روایت از ایده حاکمیت

در سنت اندیشه سیاسی غرب، دست کم دو سرچشمه گوناگون برای مفهوم حاکمیت وجود دارد: جان بدن و یوهانس آلتوسیوس که هر دو کم و بیش در یک دوره زیسته‌اند. بدن در فرانسه و آلتوسیوس در آلمان. الگوی ژان بدنی بیشتر شناخته‌ شده است چرا که بنیاد دولت ملت مدرن را ساخته است. اما امروزه که دوباره ایده حاکمیت زنده می‌شود، ایده آلتوسیوس به منزله جانشین اختیار شده است. این دو روایت را بررسی می‌کنم و از ضرورت ترکیب آن ها سخن خواهم گفت. امهات این بحث را وامدار مقاله «حاکمیت چیست[i]» نوشته آلن دوبنوآ، فیلسوف فرانسوی هستم.

 

اول: روایت ژان بدن از ایده حاکمیت

بر حسب روایت ژان بدن، حاکمیت امتیار ویژه‌ای است که شخص پادشاه یا حاکم سیاسی نسبت به سایر مردم دارد. گفتیم حاکمیت به معنای اولویت وجه سیاسی حیات عمومی نسبت به سایر وجوه است. در انگاره بدنی، این اولویت خود را در امتیازات ویژه شخص پادشاه یا الیگارشی حاکم تجلی می‌بخشد. بدن تلاش دارد در مقابل امپراتوری مسیحی، و در همان حال در مقابل فرقه‌های مذهبی که آرامش اروپا را به هم ریخته‌اند، از مرجعیت پادشاه دفاع کند، یک اقتدار عالی بسازد و وفادری به سرزمین فرانسه و حاکم آن را جانشین وفاداری به پاپ یا وفاداری به هر فرقه مذهبی دیگر کند.

این فهم از حاکمیت بر ویرانه‌های هر گونه جماعت پیشامدرن بنا می‌شود. قرار است هر گونه صورت‌بندی وفاداری جمعی، به نفع وفاداری به پادشاه و عرصه تعلقات سیاسی، منحل شود. روایتی از ملت است که تعلقات قومی، فرقه‌ای، و محلی را به حاشیه می برد، و همه چیز را به راس هرم قدرت متوجه می‌کند.

 این صورت بندی از اقتدار  مطلق است. پادشاه مرجعی است که جمع مردم تحت نظارت و تدبیر او فرم پیدا می‌کنند، تشخص می‌یابند و به انحاء مختلف خود را از دیگر ملت‌ها متمایز می‌کنند. بدن در روایت پردازی خود شدیداً تحت تاثیر متافیزیک دینی است. همان صورت‌بندی را در سازمان سیاسی جامعه عرضه می‌کند، که در عرصه کیهان شناختی در نسبت خدا و جهان تصویر می‌شود. به این معنا، حاکمیت مد نظر بدن، شدیداً بعدی الهیاتی دارد.

فهم بدنی از حاکمیت در سنت اندیشه لیبرالی، تداوم پیدا کرد و با مفهوم رضایت عمومی نیز درآمیخت. دولت مطلقه هابز نیز کم و بیش از صورت بندی بدنی تبعیت می‌کند اما با این تفاوت که رضایت مردم نیز بنابر عقد یک قرارداد سیاسی در مفهوم حاکمیت درج می‌شود. بدن نقطه عزیمت خود را شخص حاکم قرار می‌دهد که هم سان با شخص خداوند، بر راس ساختار اجتماعی تکیه می‌زند. اما هابز نقطه عزیمت خود را تک تک اشخاص اتمیزه شده و متمایز از یکدیگر در وضع طبیعی قرار می‌دهد. این افراد، بنابر خواست و رضایت خود وارد قرارداد می‌شوند، و جامعه سیاسی را با تعیین یک حاکم سیاسی، تاسیس می‌کنند. به این معنا، حاکمیت در روایت هابزی به دلیل اتکاء به خواست و رضایت مردم، تقویت می‌شود.

حاکمیت یک روایت انقلابی هم دارد که بیش از هابز، بر ثقل نقش مردم استوار است. در الگوی انقلابی فرانسه، حاکمیت به اوج قدرت و قوام نظری خود واصل می‌شود. به نحوی که هیچ شخص و فردی مرجعیت اعمال آن را ندارد. حاکمیت یک عطیه ناشی از همبستگی فشرده ملی است و هر الگویی از حکومت باید مسبوق و متکی بر آن باشد. روایت انقلابی حاکمیت، درست مثل روایت بدنی، همه الگوهای همبستگی پیشین را به نفع یک همبستگی تازه، ویران می‌کند. ملاحظه می‌کنیم که ایده حاکمیت، هر چه از بدن دور می‌شود، بیشتر و بیشتر مردم نقش آفرین می‌شوند و در کانون آن جای می‌گیرند.

ملاحظه می‌کنیم که روایت بدنی، فی الواقع مستعد آن هست که در طیفی از نظریات تجلی کند. یکسوی این طیف تکیه صرف بر شخص حاکم است، و سوی دیگرش تکیه صرف بر اراده عمومی مردم. یکسوی آن موید پادشاهی مطلقه باشد و سوی دیگرش موید نظم دمکراتیک مدرن. اما این سو و آن سوی  طیف تفاوت هایی با هم دارند که شایسته توجه است:

اول: محدودیت حاکمیت. نکته جالب توجه آن است که ایده حاکمیت در روایت ژان بدن، کاملاً خود مرجع نیست. با روایت بدن، حاکمیت با ارزش‌های عقلانی و دینی محدودیت می پذیرد، اما روایت انقلابی با هیچ ارزش و مرجعی محدودیت نمی‌پذیرد، کاملاً خود مرجع است و مرجع عالی صدور هر ارزش اخلاقی است.

دوم: وجه انضمامی یا انتزاعی حاکمیت. ایده حاکمیت ژان بدن، تنها در صورت بندی حاکمیت مطلقه پادشاهی، تجلی عینی و واقعی دارد. هنگامی که از این صورت‌بندی خاص فاصله می‌گیرد، خصلت انتزاعی پیدا می‌کند. در الگوی بدنی، وقتی از حاکمیت سخن گفته می‌شود، شخص قدر قدرت پادشاه، نیروی او در وضع قوانین، امکان او برای عدم تمکین از قوانینی که خود صادر کرده است، تقسیم ناپذیری حاکمیت شخص پادشاه، به خوبی تجلی دهنده اقتدار سیاسی حاکمیت است. بدیهی است این صورت بندی با فرایند تحولات جامعه مدرن و قدرت یابی دم افزون مردم در عرصه سیاسی به هیچ روی سازگار نیست. به نظر می‌رسد فهم انقلابی از ایده حاکمیت بیشتر با مناسبات جهان جدید سازگار بیافتد. اما مشکل این جاست که روایت انقلابی از ایده حاکمیت معلوم نیست چطور تجلی عینی پیدا می‌کند. کشورهای دمکراتیک اروپایی در مراحل اولیه و از طریق ناسیونالیسم‌های اروپایی بر حاکمیت با محوریت پادشاه تکیه کردند و توسعه سیاسی خود را پیش بردند. اما هر چه جلوتر رفتند و به حاکمیت با محوریت عام مردم پیش رفت، دمکراتیک‌تر شدند اما همه چیز آرام آرام به سمت فردیت‌یابی، کثرت، تفاوت‌های طبقاتی، و گروه‌بندی‌های متمایز از سنخ جامعه مدنی حرکت کرد. به ویژه امروز با چند فرهنگی شدن این جوامع، ایده حاکمیت در مخیله عمومی جایگاه خود را از دست داد و به نظر می‌رسد دمکراسی این جوامع نیز هم زمان به سمت زوال می‌رود. سیاست گریزی یکی از تجلیات این وضعیت است. شش سال پیش وقتی جوانان در لندن شورش کردند و در چندین شهر بزرگ فروشگاه‌ها و خانه‌های مردم غارت شد و به آتش کشیده شد، کامرون نخست وزیر انگلیس از بحران اخلاقی در جامعه انگلیس سخن گفت و اظهار داشت ما به مردم آموزش داده‌ایم حقوق شان چیست، اما نمی‌دانند تکالیفی هم دارند. او ناخواسته به فقدان حاکمیت به منزله سرمایه قوام بخش حیات سیاسی اشاره می‌کرد. در این سنخ کشورها، حاکمیت اگر معنادار باشد، در مناسبات بین المللی و سامان دادن روابط خارجی با کشورهای رقیب است.

گفته می‌شود در اروپا اگر حاکمیت معطوف به وحدت خودمرجع مردم اگر واقعا تجلی عینی پیدا کرده باشد، در صورت بندی فاشیستی آن در قرن بیستم بود. یک ملت به طور هم صدا با هم به پا خواستند، از هیچ مرجعی بیرون خود تبعیت نکردند، و شد آن چه با ظهور نظم های نازیستی و فاشیستی در قرن بیستم اتفاق افتاد.

ملاحظه می کنیم که فهم بدنی از حاکمیت، یک طیف ساخته است، یک سوی آن، بر محوریت شخص پادشاه متکی است. این روایت الگوی عینیت یافته از حاکمیت است که محدودیت پذیر هم هست. اما علی الاصول با موازین دمکراتیک سازگار نیست. یک سوی دیگر طیف دمکراتیک است، اما امکانی برای تجلی بخشیدن به حاکمیت ندارد، محدودیت پذیر نیست و خطر پروراندن فاشیسم را می‌پروراند.

 

دوم: فهم آلتوسیوسی از ایده حاکمیت

روایت آلتوسیوسی از حاکمیت، مثل روایت ژان بدنی، نقطه عزیمت خود را کلیت جامعه قرار نمی‌دهد، اما مثل روایت لیبرالی نیز، نقطه عزیمتش، فرد به منزله یک هسته اولیه و مستقل نیست. نقطه عزیمت‌اش، همزیستی، همدلی، تعلق مشترک و نظائر آن است. او با ارسطو هم نظر است، آدمی را موجودی اجتماعی می‌انگارد، و بر بستر تعاون و همبستگی‌های میان فردی است که صور نهادینه شده اجتماعی و سیاسی را توضیح می‌دهد. اصولاً دانش سیاسی از نظر آلتوسیوس، دانش مطالعه صور همبستگی اجتماعی، به منزله امکان‌های حیات سیاسی است.

با روایت آلتوسیوسی، صور پیشاسیاسی جامعه ویران نمی‌شوند، بلکه اتفاقاً به منزله هسته‌های نخستین حیات سیاسی با دید مساعد مد نظر قرار می‌گیرند. به باور او، جامعه سیاسی، نه یک جامعه کاملاً هرمی است که متمرکز بر راس تیز آن باشد، نه یک ذوزنقه در روایت حاکیمت انقلابی که بیش از حد بر قاعده مردمی آن استوار باشد. یک جامعه سه لایه است: لایه نخست صور اولیه حیات و تعلقات اجتماعی است که وابسته به رویارویی‌های واقعی و چهره به چهره است. لایه دوم به سطح نهادین و انتزاعی‌تر حیات اجتماعی تعلق دارد. و لایه سوم همان حیات سیاسی است و حاکمیت در این ساحت خانه دارد.

نکته قابل تامل در روایت آلتوسیوس، رابطه میان این لایه‌هاست. لایه های پایینی به لایه‌های بالایی مشروعیت عطا می‌کنند و لایه‌های بالایی به لایه‌های پایینی، امکان تداوم و بقاء. نه تنها لایه سوم که همانا عرصه سیاسی است، قرار نیست برای سطوح پایین‌تر تعیین تکلیف کند، بلکه درست به عکس، این سطوح پایینی است که باید برای سطوح انتزاعی‌تر و منجمله حیات سیاسی، تولید مشروعیت کند. اما اگر جامعه مدرن فاقد لایه‌های فرازین و مهم‌تر از همه لایه سوم باشد، لایه‌های پایینی از هم می‌گسلند و تداومشان به مخاطره می‌افتد. چگونه بدون امنیت می‌توانند فرقه‌ای کنار فرقه‌های متعارض با خود باشند. این لایه سوم است که برای لایه های فروتر، امکان تداوم ایجاد می‌کند. این چیزی است که به واسطه عالی‌ترین سطح سازمان یافتگی سیاسی جامعه تولید می‌شود، که همانا حاکمیت به منزله اقتدار عالی است.

طبیعی است که در این روایت، حاکمیت مطلق نیست بلکه به عکس حاکمیت توزیع شده است. با منطق یک جامعه چند لایه و پیچیده تولید و اعمال می‌شود. متمرکز بر یک نقطه نیست، بلکه شبکه‌ای و پیچیده است. حاکمیت یک مضمون تک ذهنی همه جا حاضر نیست، بلکه یک پوشش بنیادی و اولیه برای ظهور و تداوم صور چندگانه است.

نکته مهم این است که نباید این صورت‌بندی از حاکمیت را با روایت پلورالیستی جامعه لیبرال اشتباه گرفت. در روایت آلتوسیوسی، اگرچه لایه‌های پایین‌تر مشروعیت و تداوم خود را از لایه‌های بالاتر اخذ می‌کنند، اما صور عام‌تر و انتزاعی‌تر، بیش از لایه‌های پایینی، نماد و تجلی بخش مصالح مرتبط با حیات عمومی هستند. شبکه‌های اجتماعی هر یک معطوف به کلیت خویش و منافع و مصالح خویشتن هستند، اما لایه دوم و به ویژه لایه سوم، تجلی دهنده آنچیزی است که  خیر همگانی آنها را تضمین می‌کند.

به این معنا، رابطه‌ای دیالکتیکی در صورت‌بندی آلتوسیوسی میان لایه‌ها قابل تصور است. لایه‌های بالایی، همه الگوهای همبستگی اجتماعی در لایه‌های پایین را از حیث میزان انطباق با خیر عمومی مورد نقد قرار می‌دهند، اما لایه‌های پایینی نیز نقد و فاصله‌گیری لایه‌های بالایی را تا جایی تاب می‌آورند که هستی تام آنها به خطر نیافتد و اگر چنین شود، با قطع رابطه با صور نهادین اجتماعی، آنها را به منزله الگوهای انتزاعی از حیات اجتماعی بلا موضوع خواهند کرد. بنابراین حاکمیت به منزله صورت سیاسی اجتماع، در عالی‌ترین سطح خود، بر حسب رابطه‌ای پویا با خردترین لایه‌های حیات اجتماعی جان می‌گیرد. کسب امکان زندگی می‌کند، و بازتولید می‌شود. مزیت‌های روایت آلتوسیوس نسبت به روایت ژان بدن را می توان به شرح زیر مورد توجه قرار داد:

اول: تاریخی و فرهنگی بودن روایت آلتوسیوس. روایت بدن، الگویی جهانشمول و بی اعتنا به تنوعات فرهنگی از حیات سیاسی مدرن عرضه می‌کند. به طوری که الگوی دولت ملت رضاشاهی چندان تفاوتی از حیث منطق نظری با دولت ملت فرانسوی ندارد. اما با روایت آلتوسیوس و نظر به نسبت میان صور نهادین دولتی با هسته‌های پیشاسیاسی همبستگی اجتماعی می‌توان الگوهای متنوع و ناسازگاری از حیات سیاسی مدرن عرضه کرد چرا که  لایه اولیه همبستگی در جوامع مختلف متفاوت است.

دوم: انعطاف پذیری روایت آلتوسیوس. روایت بدن، بیش از حد بسته و کنترلی است. هر گونه تغییری که سازمان سیاسی جامعه را به نظر حاکم به خطر بیاندازد، نفی می‌شود. دولت مطلقه بدنی، محتاط، هراسان، و ناظر به همه چیز در همه جاست. اما حاکمیت آلتوسیوسی، همواره از لایه‌های خرد و تحولات آن تاثیر می پذیرد. به جای هوشیاری برای کنترل پایین، نسبت به مخاطره تصلب خود هوشیار است.

سوم: گشودگی به فرایندهای جهانی شدن. یک مزیت دیگر روایت آلتوسیوسی در مقایسه با روایت بدنی آن است بهتر می‌تواند با فرایند جهانی شدن سازگار بیافتد. روایت بدن، در نتیجه فرایند جهانی شدن، رسوخ پذیری مرزها، تضعیف سازوکارهای دولت مدرن، افزایش قدرت رسانه‌ها و اجتماعات و همبستگی‌های فراملی، دچار بحران است. اما انعطاف و چندلایگی روایت آلتوسیوس، می‌تواند این زمینه را فراهم کند که همزمان با تحولات عرصه جهانی، صورت بندی خود را بازآفرینی کند.

در یک کلام، روایت آلتوسیوسی، الگویی از حاکمیت است که از منطق وحدت در کثرت تبعیت می‌کند. نه مطابق منطق ژان بدنی، وحدت نافی کثرت است و مطابق با منطق لیبرال، کثرت فروبسته به امکان‌های وحدت.  با روایت آلتوسیوسی از حاکمیت، می‌توان به وحدت جامعه سیاسی فکر کرد، که از مجاری کثیر خود تغذیه می‌کند و فربه و فربه‌تر می‌شود. 

 

امکانی برای ترکیب دو روایت

مشکلات روایت بدنی را ذکر کردیم. اما حاکمیت بدنی با همه مشکلاتش، عمیقاً سیاسی است و وجه سیاسی حیات اجتماعی بیشتر از روایت آلتوسیوسی ظهور پیدا کرده است. بدن مرتباً دلنگران تعارض، ستیز، جنگ داخلی و خارجی است. اما روایت آلتوسیوسی، خیالی آرام دارد. انگار نه آنگار که عرصه داخلی در همان لایه‌های نخست خود، زایای جنگ، جدال‌های مستمر، تبعیض، تحقیر و حتی کشتار جمعی است. بدن در هراس از همین ویژگی‌هاست که آنهمه همه چیز را متمرکز می‌کند و تعلقات پیشاسیاسی را محدود و حتی معدوم می‌کند. به اعتبار همین وجه سیاسی روایت بدنی است که شخص و مرد سیاسی آنهمه ایفای نقش می‌کند. همه چیز به خرد یک مرد سیاسی ارجاع می‌شود. اما چنانکه مشاهده کردیم، روایت آلتوسیوسی است که امکان مشاهده پیچیدگی‌های اجتماعی را فراهم می‌کند. تنوعات را می‌بیند، انرژی زندگی و شوق در ارتباطات رو در رو و میان فردی را ملاحظه می‌کند.

به گمانم می‌توان و امکان‌پذیر است که به ترکیبی از روایت آلتوسیوس و ژان بدن فکر کنیم و آن هنگامی است که از صورت بندی ساده و طبیعی آلتوسیوس فراتر رویم. واقع این است که هم در صورت‌بندی‌های پیشاسیاسی با یکدیگر و هم  در نسبت میان لایه‌های اولیه و لایه‌های ثانویه حیات اجتماعی و سیاسی، با یک فرایند تنازعی و جدالی مواجهیم. نه لایه‌های اولیه به سادگی با یکدیگر همزیست می‌شوند و نه به سادگی به منطق کلیت‌ساز لایه‌های بالاتر تن در می‌دهند. آلتوسیوس منطق حیات سیاسی را در سازوکارها و پویش‌های درونی جامعه خود نادیده گرفته است. همین خلاء در روایت آلتوسیوس است که امکان فراخوان روایت بدنی در زیر چادر آلتوسیوس را ضروری می‌کند.    

 توجه به پویش‌های درونی، نقش بازیگران و کنشگران سیاسی را برجسته می‌کند. بازیگرانی که از منطق خاص‌گرایانه لایه‌های پایینی در مقابل منطق کلیت‌ساز جامعه دفاع می‌کنند و در مقابل بازیگرانی که مدافع منطق کلیت سازند. به علاوه بازیگرانی که همه مدافع منطق‌های کلیت سازند و در عین حال برداشت‌های متنوعی از نحوه کلیت بخشی به حیات عمومی دارند. به این معنا، شهریار بدنی خود را در چهره کثیری از بازیگران سیاسی تجسد می‌بخشد.

 با این برداشت، سیاست درست به همان قوت ژان بدنی به الگوی آلتوسیوسی تزریق می‌شود. اما کثرت و تنوع آن به هیچ روی از سنخ مدارا جویی و تساهل لیبرال نیست. همه چیز معطوف به افقی است که یک حیات سیاسی وحدت یافته حول وفاق عمومی ایجاد شود. وفاق پیرامون بنیادی‌ترین ارزش‌های جامعه سیاسی که همانا آزادی و عدالت است. آنهم نه به شکل و صورتی که مقتضی هر وضعیت تاریخی و فرهنگی خاص است.

با این نگاه تلفیقی، به نظرم دوباره می‌توان به سیاست آرمانگرا نیز رجعت کرد. ایده حاکمیتی که از تلفیق مدل آلتوسیوسی و ژان بدنی تاسیس کردیم، یک آرمان بزرگ پیش روی خود دارد: حرکت به سمتی که جامعه با  همه کثرت و تنوع خود، نسبت به بنیادی‌ترین ارزش‌های حیات سیاسی به وفاق برسد: آزادی و عدالت، مطابق با منطق خاص تاریخی و فرهنگی. تحقق این آرمان نیازمند بازیگران خلاق، آفرینشگر و شجاعی است که از سکوی لایه‌های ثانوی حیات اجتماعی، ضمن کسب نیرو از لایه‌های پایینی بیشترین امکان تاریخی هم آوایی آنها برای کلی شدن و کلیت یابی را احیا کنند.  

 *********


این یادداشت متن سخنرانی اینجانب است که در جلسه رونمایی و بررسی کتاب حاکمیت اثر ژان بدن ایراد شد. این جلسه به همت کمیته اندیشه سیاسی انجمن علوم سیاسی، در تاریخ هفتم دی ماه سال 96 با حضور مترجم محترم کتاب، جناب آقای دکتر حسن آب نیکی و دکتر یاشار جیرانی برگزار شد

 



[i] Alain de Benoist, What is Sovereignty?, Translated by Julia Kostova from “Qu’est-ce que la souveraineté? in Éléments, No. 96 (November 1999), pp. 24-35.from: http://www2.congreso.gob.pe/sicr/cendocbib/con2_uibd.nsf/A20317BBCECF9E1E0525770A00586F60/$FILE/what.pdf

  • محمد حواد غلامرضاکاشی