زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

۶ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

لگوها و عروسک‌های شکسته

يكشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۷، ۱۱:۲۷ ق.ظ


چیزی در نسل جدید وجود دارد که برای هم نسلان من قابل فهم نیست: آنها می‌خواهند زندگی کنند. این درست همان نکته ساده و بدیهی است که برای نسل من، و برای دنیایی که ما در آن بالیدیم قابل فهم نیست.

دنیایی که ما در آن بالیدیم یک دست نبود. رنگ‌ها و تنوعات و تعارض‌های فراوانی در آن موج می‌زد. اما چیزی بود که همه آنها را به هم پیوند می‌داد. همه ما حس سنگینی از زندگی در این دنیا داشتیم. چیزی بود که بر روان همه ما سنگینی می‌کرد و سبب می‌شد تبعیض، ستم، نابرابری و استبداد را تحمل نکنیم. ما برای تحقق الگویی آرمانی از زندگی، می‌خواسیتم همه چیز را به یک نقطه آغاز پاک و بی آلایش بازگردانیم. پر از عشق نسبت به آن نقطه آغاز بودیم و پر از اشتیاق به آن الگوی آرمانی زندگی. در پرتو آن عشق و اشتیاق، پر بودیم از میل به ویرانی هر آنچه در روزگارمان جاری بود. ما پر از حس نفرت و کینه بودیم نسبت به هر آنچه بود. اساساً آشتی و سازش با بودهای این عالم را خیانت به آرمان‌ها می‌دانستیم.

نسل‌هایی که پس از ما آمدند، درست در نقطه مقابل ما قرار دارند. آنها می‌خواهند زندگی کنند. میل به زندگی، آنان را با هر آنچه هست در نسبت قرار می‌دهد. از زندگی موجود ناراضی‌اند، بسیار بسیار بیش از ما. اما تامین رضایت خود را در از میان بردن هر آنچه هست نمی‌جویند. نه نقطه آغاز بی آلایشی برای آنها وجود دارد نه الگویی آرمانی از زندگی. آنها آرایش تازه هر آنچه هست را جستجو می‌کنند. آرزو دارند هر آنچه هست را به هم بریزند و از قطعات آن شکلی تازه خلق کنند.

بیشتر به خلاقیت در فرم می‌اندیشند تا به خلاقیت در محتوا. به جای روایتی حقیقت طلبانه از زندگی و سیاست، روایتی زیبایی شناختی دارند.  

ما به کودکانی شبیه بودیم، که عروسک اسباب بازی‌مان را می‌شکستیم، اما اینها به کودکانی شبیه‌اند که اسباب بازی‌شان لگوست. هر چه را پیش رویشان هست جدی می‌گیرند، اما لزوماً دوستش ندارند. ممکن است شکل موجودش را در ذهن و روانشان تخریب‌ کنند، اما در جستجوی آنند تا قطعات آن را در یک صورت بندی تازه سرهم کنند. آنها به هزار شکل ممکن زندگی با همین قطعات می‌اندیشند، و ما به یک فراروی می‌اندیشیدیم که نسبتی با زمان حال نداشت.

نسل من رو به انقراض است. اما برای نسل جدید بن بست ساخته است. نسل من، اگر در مناصب سیاسی و حاکمیتی نشسته، از مواهب مالی و رانتی فراوان بهره مند است، اما مرتب دار و ندار جهان را تحقیر می‌کند و میل جوانان به زندگی را تقبیح می‌کند. به آنان راه نمی‌دهد، موقعیت‌های خود را به آنان واگذار نمی‌کند. از جهان پر از زهد خود دیواری ساخته برای نسل جدید. خود زاهدانه از مواهب دنیا بهره‌مند است و جوانان طالب زندگی و دنیا را بی کار و محروم از زندگی رها کرده است. نسل من اگر در موقعیت اپوزیسیون است، نسل جدید را تحقیر می‌کند که چرا به اندازه کافی فداکار نیست. چرا به هیزم تنور آتشین او تبدیل نمی‌شود.

نسل جدید اگر احساس ناامیدی و یاس کند، ناشی از سکونت ناگزیر در بن بستی است که ما برای او ساخته‌ایم. تاب نمی‌آورند، با ما می‌ستیزند، اگر مایوس و ناامید باشند، ناشی از بی نتیجه ماندن تلاش هایشان است و طولانی شدن عمر این بن بست. چه فاجعه‌ای است اگر فرزندان برای گشایش زندگی شان منتظر مرگ پدر بمانند.  

به خلاف آنچه ما فکر می‌کنیم، میل نسل جدید به زندگی، خودخواهانه نیست. آنها نماینده دورانی هستند که نه مرگ بلکه زندگی رانه روانی معطوف به رهایی است. تداوم ما، مشروط به آن است که میل زندگی و میل مرگ، اروس و تاناتوس، به توازن برسند. آنها با جانبداری سویه زندگی، رو به روی سویه مرگ زندگی ایستاده‌اند.  

اگر نمی‌خواهیم فرزندان منتظر مرگ پدران بمانند، باید کارکرد خود را دگرگون کنیم.

فرزندان ما به هر حال بر ما غلبه خواهند کرد. اما غلبه تام و تمام سویه زندگی بر سویه معطوف به مرگ، زندگی را دستخوش بحران‌هایی از سنخ دیگر می‌کند. بحران‌هایی که دوباره سویه مرگ را فراخوان خواهد کرد و دوباره نسلی مشابه نسل ما را متولد خواهد ساخت. باید به توازن اندیشید. ما می‌توانیم پیش از مرگ، به توازن جامعه کمک کنیم. نسل جدید را به رسمیت بشناسیم، راه را برای او بازکنیم، به تدریج به نفع او عقب بنشینیم، دنیای آنان را جدی بگیریم، به جد منتقد دنیای خود باشیم، تا آنها به ما اعتماد کنند. آنوقت از ما خواهند شنید که مسیر زندگی گاهی به نقطه‌های بحرانی خواهد رسید و عبور از آن نقاط، جز با فداکاری، از خود گذشتگی، و پذیرش قهرمانانه مرگ امکان پذیر نخواهد بود.  

@javadkashi


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

آتشی زیر خاکستر نیست

جمعه, ۲۰ مهر ۱۳۹۷، ۱۱:۱۹ ب.ظ

چندین دهه است سوخت ماشین‌های قدرتمند در حیات سیاسی این کشور، کینه بوده است. اما چند سالی است ماشین حکومت و ماشین اپوزیسیون برانداز هر دو ایستاده‌اند. حرکت نمی‌کنند. هرچه رانندگان استارت می‌زنند حرکتی در کار نیست، هیچکدام سوخت ندارند.

چیزی تغییر کرده است.

یکصد و اندی سال است در صحنه سیاسی ایران، کینه حرکت آفریده است. مردم بسیج نمی‌شدند، مگر آنکه کسی یا جریانی در کانون بیشترین کینه عمومی قرار گیرد. وقتی کینه غلیان می‌کرد، صحنه نمایشی کودکانه‌ای گشوده می‌شد که شیطانی در موضع ضد قهرمان در کانون می‌ایستاد، و فرشته‌ای مثل آفتاب در سوی دیگری از صحنه می‌درخشید.

منازعات سیاسی هنگامی که با اسطوره‌های کینه جویانه توام می‌شدند، مردم فرصت خوبی به دست می‌آوردند تا احساس رستگاری کنند. آنها ضمن روانه کردن احساس کینه جویانه‌شان علیه ضد قهرمان، احساس می‌کردند در سویه حق ایستاده‌اند. مهم نیست خودشان کیستند وچه می‌کنند، مهم این است که در بازی کینه جویانه سیاست کجا ایستاده باشند. فریادهای خشمگینانه شان در فضای سیاسی، آنها را بیمه می‌کرد. می‌توانستند دروغ بگویند، خیانت کنند، سر دیگران کلاه بگذارند اما هر از چندی سنگی کینه جویانه در فضای سیاست پرتاب کنند. البته فرصت خوبی هم برای فرشتگان نجات بخش فراهم می‌کردند تا چند صباحی سروری کنند.

عرصه سیاست هیچگاه عرصه دوستی نبود. بیهوده نبود که مردم همیشه می‌گفتند سیاست پدر و مادر ندارد. هنوز هم می‌گویند.

کینه جزئی از زندگی است. زندگی خالی از کینه، چیزی کم دارد. اما کینه همیشه در توازنی با احساس عشق و دوستی به زندگی غنا می‌بخشد. در زندگی سیاسی ما، به ندرت می‌توانی از روابط پایدار دوستانه سراغ بگیری. وقتی کینه در زندگی یکه تاز می‌شود، خون زندگی را می‌مکد  درست مثل یک زالوی خونخوار.  

سال‌های پس از انقلاب، استحصال از چاه عمیق کینه شدت بیشتری پیدا کرد. در دهه اول فجایع بزرگی آفرید. هم نظام و هم مخالفینش، تا توانستند کینه ساختند و راهی عرصه عمومی کردند. اما به نظر می‌رسد، طی دو دهه اخیر، فضای کشور دگرگون شده است. کینه دیگر مصرف کننده‌ای ندارد. نظام علیه مخالفینش،  و براندازان علیه نظام، تا می‌توانند بر پدال گاز ماشین خود فشار وارد می‌آورند اما حرکتی در کار نیست. نه پیام‌های کینه جویانه نظام، و نه مخالفینش، پژواکی ایجاد نمی‌کنند.

کینه دلالت سیاسی خود را از دست داده است. مردم کسانی را چپاولگر، خیانت‌کار، دزد و حتی جنایت‌کار می‌دانند، اما در دل انبار انبار کینه نیاندوخته‌اند و در خیالات خود به روزی نمی‌اندیشند که خرخره‌ای را بجوند. البته هستند کسانی که در دل کینه‌ دارند، اما جماعت‌های معترضی وجود ندارند که دست در آب کینه فروکرده باشند و با هم پیمان خونین بسته باشند. مردم مصائب فراوانی دارند. اما زندگی در آتش مستمر کینه مصیبتی است بر دیگر مصائب آنان.

نقش آفرینی کینه در عرصه سیاسی ایران را می‌توان به سه منبع نسبت داد: نخست شیوع روایت‌هایی از دین که در پی پررنگ کردن مرزهای کفر و دین بود و تنها در تجربه جهاد احساس مومنانه می‌کرد، دوم ادبیات لیبرال که صحنه سیاسی را به صحنه صرف قواعد حقوقی تقلیل می‌داد و سوم، ادبیات چپ، که سیاست را با تنازع آشتی ناپذیر طبقات اجتماعی پیوند می‌داد. اسلام سیاسی، لیبرالیسم و اندیشه چپ، هر سه با یکدیگر هم داستان شدند تا به کلی امکان همدلی و دوستی را از صحنه سیاسی بزدایند. سیاست به جای آنکه موجب غنای زندگی اجتماعی شود، عامل غارت سرمایه‌های فرهنگی و اجتماعی شد.

بحران‌ها عمیق‌اند. اما آتش کینه‌ای زیرخاکستر نیست. روان و وجدان‌های عمومی بیش از حد از زخم کینه مجروح است. دوستی و عشق جای آن را پر نکرده، اما مردم در انتظار کالایی متفاوت از گذشته‌اند. 

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

ملی گرایی یک انتخاب نیست

پنجشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۷، ۰۱:۵۰ ب.ظ

ملی گرایی آمده است. به منزله یک گفتار سیطره یافته، همه را در بر گرفته است. مساله این است که کدام ملی‌گرایی را باید اختیار کرد. مفاهیمی که دارای بار ایدئولوژیک هستند، انتخاب نمی‌شوند یکباره مثل یک روح ناپیدا از راه می‌رسند و همگان را در سیطره خود می‌برند. امروز اگر گفتارهای سیاسی در ایران را مطالعه کنید، همه رنگ و بوی ملیت گرایی گرفته‌اند از درونی‌ترین لایه‌های نظام جمهوری اسلامی، تا بیرونی‌ترین نیروهای سیاسی در خارج از کشور.

روزی که اسلام گرایی سیطره یافت، همه به زبان اسلام سخن می‌گفتند از نیروهای چپ مارکسیستی تا نیروهای ملی گرا. وقتی در دهه هفتاد گفتار دمکراسی وجه هژمون پیدا کرد، همه با زبان دمکراسی سخن می‌گفتند از اسلام گرایان گرفته تا نیروهای چپ و مارکسیست. امروز سخن ملی گرایانه این وجه را پیدا کرده است. تنها نیروهای چپ هستند که هنوز تن به این نظم گفتاری نداده‌اند.

ملی گرایی آمده است، چرا که همه گفتارهای موجود ناتوان از پر کردن یک حفره بزرگ‌اند و آن فقدان درک عمومی ما از کلیت ما، و تشخص جمعی ماست. همه گفتارها در عمل ثابت کرده‌اند که جانبدار گروه و طبقه و جناحی هستند و دیگران را از دایره تعریف خود بیرون برده‌اند. فقدان درک کلیت یافته از ما، یعنی فقدان یک سقف که برای همه ساکنان این سرزمین ایجاد اعتماد به یک همزیستی انسانی در دراز مدت کند.

سیطره ملی گرایی لزوماً یک خبر خوب نیست. میدانی تازه از منازعات گفتمانی گشوده شده است.  حال باید به صنوف آن توجه کرد و به صداهای مختلفی که از آن به گوش می‌رسد. باید تلاش کنیم در گوشه‌ای امن و مطمئن از این میدان بایستیم. به گمانم دو صدا از میدان ملی گرایی بلند شده است.

نخست صدایی که از ملت ایران سخن می‌گوید و مفهوم ملت را با مفاهیم اقتدار و قدرت و نیروی زورآوری همراه می‌کند. موتور اصلی به حرکت درآورنده آن، خصومت و ستیز با شیاطینی است که هستی ملی را به مخاطره انداخته‌اند. قهر و خشونت در آن موج می‌زند. این صدا، علی الاصول لباس فاخر هویت ملی را در قامت کسانی می‌پوشاند که اهل زورآوری و نزاع‌اند. دوم صدایی که از سوی محرومان و به حاشیه پرتاب شدگان به گوش می‌رسد. آنها که به شمار آورده نشده‌اند. رساترین صدای آن را باید به آن گورخوابی نسبت داد که در مقابل میکروفون خبرنگار گفت: مگر ما اهل این کشور نیستیم؟ مگر ما ایرانی نیستیم؟ در این صدای دوم، اثری از نزاع و زورآوری نیست. خواست دیده شدن است. خواست همزیستی همگان در یک مناسبات عادلانه است.

ملی گرایی جویای قدرت و اقتدار، همه امور را به یک هسته واحد نسبت می‌دهد. همه ساکنان این سرزمین را از یک نیا و خون مشترک می‌داند و وقتی از ملت ایران سخن می‌گوید گویی از اعضاء یک خانواده سخن می‌گوید. ملی گرایی به شمار آورده نشدگان اما، کثرت گراست، در طبیعت خود دمکراتیک و جویای عدالت است.

واقعیت پیرامون ما پیچیده است. وجوهی از واقعیت پیرامون ما مقوم صدای نخست است و وجوهی مقوم صدای دوم. آنچه مسلم است، هیچ یک از این دو صدا، تماماً قادر به تسلط بر دیگری نیستند. بنابراین باید امید داشت که حاصل این نزاع، یک مصالحه سیاسی باشد. مصالحه‌ای که روایت زوآورانه را در محدوده‌های دفاع از مرزهای ملی به رسمیت می‌شناسد و در عین حال گشاینده بسترهای گفتگو و تنازع و رقابت در عرصه داخلی است تا مهیا کننده یک حیات سیاسی آزادانه‌تر و عادلانه‌تر باشد.


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

بازسازی گفتمانی اصلاحات

دوشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۷، ۱۱:۴۵ ب.ظ

سعید حجاریان را به عنوان متفکر اصلاحات می‌شناسیم. به خلاف دیگر اصلاح طلبان، علاوه بر رویدادهای روزمره، به جوانب فکری اصلاحات هم نظر دارد. اخیراً در یادداشتی تحت عنوان «بازسازی گفتمانی»، در مجله پیام آینده (شماره دوم، مرداد ماه 1397) می‌نویسد: «اصلاح طلبان تحت تاثیر شعارهای اول انقلاب، ملی گرایی را دست کم گرفتند» و می‌افزایند: «اگر «ایران»ی وجود نداشت، دعوای اصول‌گرا و اصلاح‌طلب، شیعه و سنی و... وجود نداشت و رقابت سیاسی میان احزاب بلاموضوع بود. ظرف بلورینی به‌نام ایران باید پابرجا بماند تا این تحرکات درون آن صورت بگیرد و اگر این ظرف شکسته شود، زمینی برای هیچ بازی اعم از سیاسی، اقتصادی، عقیدتی و... وجود نخواهد داشت؛ به قول میرزاده عشقی «خاک وطن که رفت، چه خاکی به سر کنم؟»»

توجه اصلاح طلبان به مقوله ملی‌گرایی، یک رویداد مهم است. اما این چرخش، نباید یک شعار پنداشته شود نباید اینطور بیاندیشند که از این پس، ضروری است شعارهای ملی‌گرایانه هم بدهند تا در هنگام انتخابات، رای بیشتری جلب کنند. پیشترها که دمکراسی سخن جدی اصلاح طلبان بود، مجموعه‌ای از مبادی فکری و فلسفی برای آن تمهید کردند، و الگویی متفاوت از اندیشه سیاسی ساختند. حال اگر حقیقتاً ملی‌گرایی پیش از دمکراسی خواهی، موضوعیت پیدا کرده باشد، این چرخش نیازمند نقد گفتاری است که محوریت آن دمکراسی است و همچنین نیازمند بازسازی‌هایی در مبادی فکری و فلسفی و سیاسی. من سعی می‌کنم در این یادداشت به محورهای این دو مهم، از نقطه نظر خود بپردازم.


 

نقد گفتار دمکراسی خواهی در ایران

مقصود از نقد گفتار دمکراسی، نقد دمکراسی نیست. هیچ انتخابی جز دمکراسی در جهان امروز وجود ندارد. مقصود اتفاقی است که به طور خاص در ایران پس از دهه هفتاد اتفاق افتاد. دمکراسی خواهی به شاکله هویت و زندگی سیاسی کسانی تبدیل شد که آنها را با نام اصلاح طلبان می‌شناسیم. هنگامی که یک مفهوم سیاسی مثل دمکراسی، عدالت، یا اسلام به کانون یک هویت تبدیل می‌شود، پنجره‌هایی برای دیدن جهان سیاست گشوده می‌شود  و البته پنجره‌هایی بسته می‌شود. دمکراسی خواهی، پنجره‌هایی پیش چشم ما گشود که پیشترها مسدود بود، اما به سهم خود، افق‌هایی را مسدود کرد که شاید پیشترها در دیدرس بود.

دمکراسی خواهی با مدل نولیبرالش در دهه هفتاد وارد منظومه گفتاری ما شد. این معنا، پنجره‌ای تازه پیش چشم ما گشود. اموری پشت این پنجره ‌درخشید و اموری به حاشیه ‌رفت. به نظرم، سه مقوله بیش از همه پشت این پنجره دیدنی بود: حقوق فردی، محدودیت حاکمیت سیاسی و تبعیت از عقلانیت مصلحت اندیش. در میان این سه، اولی از همه بیشتر جلب توجه می‌کرد. این سه، البته در پنچره گشوده دهه شصت در دیدرس قرار نداشت. بنابراین پنجره‌ای که اصلاح طلبان گشودند، تازه‌گی داشت و همین تازه‌گی‌اش هوای تازه‌ای تولید کرد.

برای درخشیدن این مقولات، البته بنیادسازی‌های مهمی در ایران روی داد. حقوق فردی در کانون قرار نمی‌گرفت مگر آنکه هر امر کلی و جمعی نظیر جامعه، ما و هویت، موضوع نقد قرار گیرد. مصلحت اندیشی در عرصه تصمیمات سیاسی، روی نمی‌داد، مگر آنکه حضور دین در کانون حیات سیاسی به پرسش گرفته شود. محدویت حاکمیت سیاسی نیز اتفاق نمی‌افتاد مگر آنکه همگان بتوانند نقد کنند. به همین سه موضع توجه کنید: هر امر کلی و عام انکار می‌شود، دین از عرصه عمومی به عرصه خصوصی فراخوان می‌شود بی آنکه هیچ معنای تازه‌ای در کانون بنشیند، و سرانجام یک جامعه آرمانی تصویر می‌شود که مشخصه آن، مشارکت عمومی در نقد است. نقدی که در آن روزگار، بیشتر سویه انکاری داشت.

آنچه به منزله یک امر مقدس باید در میان می‌ماند فرد و شان و حرمت او بود. اصلاح طلبان برای درخشش هر چه بیشتر این امر مقدس، ناقد امور کلی و عام بودند، دین یا هر امر دیگری را که بتواند میان فرد و جمع وساطت کند و هویتی جمعی بسازد به قلمرو خصوصی فراخوان می‌کردند. از ملیت سخن نمی‌گفتند جز در شعار ایران برای همه ایرانیان که به قول سعید حجاریان در همان یادداشت، دلالتی جز حقوق برابر فردی نداشت. امور هویت بخش را زدودند چرا که آنها همه امور مزاحم برای کانونی شدن فرد بودند. آنچه حاصل شد را در همان سال‌ها سعید حجاریان خوب توصیف می‌کرد: جامعه گربه‌ها. جامعه گربه‌ها در مقابل جامعه گوسفندان بود، و البته حسی از رهایی به دست می‌داد.  اما جامعه گربه‌ها، فی الواقع یک ناجامعه بود، که برای تداوم خود، و منعقد نشدن دوباره جامعه، به هر کس یک تیغ طرد کننده داده بود. نام غیرقابل انکاری هم داشت: نقد. هر کس برای آنکه سری در سرها درآورد، نقد می‌کرد. مهم نبود چه چیزی را و برای چه مقصودی. مهم این بود که نشان دهی هر گفته یک یاوه است. هر کس با اثبات یاوه‌گی یک سخن خود را اثبات می‌کرد.

اصلاح طلبان دمکراسی خواه، البته دریچه تازه‌ای گشودند. حقیقتاً فرد و حقوق فردی، گمشده جامعه ماست. اما می‌توان فرد و حقوق فردی را در سایه تعریف تازه‌ای از حیات اجتماعی طلب کرد. می‌توان سقف تازه‌ای برای یک جامعه تازه ساخت چنانکه فرد از حقوق و آزادی‌های فردی خود محروم نباشد. دین، ملیت، طبقه و قومیت، همان سقف‌هایی هستند که در جامعه ما، قلمرو فرد را تعریف می‌کنند و البته متاسفانه همه در یک نکته مشترک‌اند و آن عدم رعایت آزادی و حقوق فردی است. اما جانبداری از فرد، بدون هیچ واسطه و سقفی که نسبتی میان او و جامعه را برقرار کند، اتفاق نامیمونی بود که حتی در تامین هدف اعلام شده‌اش هم که همانا دفاع از حقوق و آزادی‌های فردی است، ناکام می‌ماند.

نقدهای فلسفی، دینی، ادبیات گسترده‌ای که در حوزه سیاست و اجتماع اصلاح طلبان تولید کردند و محصولات فرهنگی و هنری‌شان، حقیقتاً در تولید افرادی که از حیث روانشناختی خود را مستقل از جامعه و فرهنگ و تاریخ می‌یافتند موفق عمل کرد. اما دقیقاً همین رویداد، مانع از آن بود که آنها به منزله یک قدرت اثرگذار جمعی، بتوانند خواست خود را برای تامین حقوق فردی به درستی پی بگیرند.

تنها مجرایی که از این افراد تک تک شده، یک صدای جمعی می‌ساخت، صندوق انتخابات بود. هر از چندی همه پای صندوق‌های انتخابات حاضر می‌شدند و یک صدای جمعی تولید می‌کردند. اما اگر حوادث سال هشتاد و هشت را مستثنی کنیم، هیچ قدرتی نداشتند تا پس از کسب پیروزی در انتخابات، خواسته‌های خود را پی بگیرند. منتخب آنان در مقابل رقیب قدرتمند تنها می‌ماند و دیر یا زود، تسلیم اراده آنان می‌شد. رقیب قدرتمند اما فاقد رای اراده خود را از طریق کسی پیش می‌برد که رای آورده و برای ماموریتی دیگر آمده است اما قدرتی ندارد.

دمکراسی خواهی دهه هفتاد، نافی از دیدگاه کلیت اندیش بود، به همین جهت، در تامین خواست‌های خود نیز ناکام ماند. چندان توفیقی پیدا نکرد برای دمکراتیک‌تر کردن عرصه سیاست. همه هستی‌اش در عمل، منحصر شد به صندوق آراء. رقیب اصلاح طلبان نیز، وقتی دار و ندار اصلاح طلبان را منحصر دید در صندوق رای، صندوق را هر روز لاغرتر کرد. از نظارت استصوابی گرفته تا بهره گیری از قدرت‌های مختلف برای مدیریت اصلاح طلبان در اعلام نمایندگانشان در انتخابات. کار به جایی کشید که در انتخابات خبرگان ما به لیستی رای دادیم که همه از آنها بودند. دلمان را خوش کردیم به اینکه کسانی رای نیاورند.

فقدان کلیت اندیشی، کلام اصلاح طلبان را به یک کلام انتزاعی تبدیل کرد. یکی از میانجی‌های پیوند فرد و جمع، آلام و معضلات جمعی است. هر جامعه سیاسی، با واسطه معضلات جمعی مانند محیط زیست، فقر، فساد و بحران‌های مربوط به نسل‌های بعدی، می‌تواند به یک فضای پرقدرت و موثر تبدیل شود. تکیه بر فرد، منجر به آن شد که این امور که علی  الاصول مشروعیت سیاست ورزی مشروط به اعمال توجه به آنهاست، از کانون توجه برخیزد. حقوق بشر و رسیدگی به آزادی‌های فردی، چندین برابر بحران‌هایی مثل فقر و بحران محیط زیست کانون توجه قرار گرفت و به این اعتبار به یک کلام انتزاعی و بی رابطه با آلام عینی مردم تبدیل شد.

قطع نظر ازآنچه بر سر اصلاح طلبی آمد، نفی و انکار کلیت‌ها، مشارکت در یک فرایند خطرناک زوال بود. آنکه البته در این فرایند مقصر اول بود خود حاکمیت بود که از دین به منزله یک کالا بهره برد. دین را به ابزاری برای انباشت قدرت تبدیل کرد و برای سرکوب هر منتقد دین را به میان آورد. آنها حقیقتاً با بهره‌گیری ابزاری از دین، شالوده جامعه را گسیختند و آغازگر زوال جامعه شدند. اما اصلاح طلبان نیز در این زمینه سهمی داشتند. منحصراً دفاع از حقوق فردی درست در زمانه‌ای که کلیت حیات اجتماعی در معرض خطر افتاده بود، یک همراهی ناآگاهانه با فرایند زوال جامعه بود.

 

بازسازی در مبادی

سعید حجاریان از بازسازی گفتمانی سخن گفته است و این مهم اتفاق نمی‌افتد مگر در بازسازی مبادی. پیش از هر چیز، ضروری است از ادبیاتی فاصله بگیریم که آنهمه ذره انگار و فردیت باور بود. در پرتو آن جزئیت باوری همه میانجی‌ها رنگ و اعتبار خود را از دست خواهند داد. نقد آن جزئیت باوری، منظرگاه فلسفی تازه می‌طلبد، الگوهای تازه نقد و اصلاح دین و فرهنگ طلب می‌کند، نیازمند چشم اندازهای تازه اخلاقی است. ما همه نیازمند یک عامل کلیت بخش تازه‌ایم و تصور من این است که ملیت این بار شانس کلیت بخشی دارد. اما کلیت بخشی ملیت خواهی در روایت اصلاح طلبانه واجد مشخصات زیر است:

1.        این روایت به معنای عبور اصلاح طلبان از دمکراسی خواهی نیست. مساله سخن کانونی است و اینکه چگونه سایر مطلوب‌ها باید در پرتو این سخن کانونی معنا پیدا کنند. اصلاح طلبان باید ملیت خواهان دمکراتیک باشند. چرا که ملیت خواهی که به کثرت‌های جامعه بی اعتنا باشد دیگر شانسی در این دیار ندارد. افراد، اقوام، مذاهب، و کثرت الگوهای زندگی ضروری است در منظومه کلیت بخش حیات ملی موضوع توجه قرار گیرد.

2.       این روایت به معنای عبور از حقوق و آزادی‌های فردی نیست. اما حقوق و آزادی‌های فردی را در نسبت با مقتضیات یک حیات جمعی فهم می‌کند. همزمان با حقوق فردی، به تکالیف و مسئولیت‌های فردی نیز می‌اندیشد.

3.       این روایت به معنای عبور از صندوق رای نیست. اما ملیت خواهی دمکراتیک این امکان را فراهم می‌کند تا به جای تمرکز صرف بر نهاد دولت، به مردم نیز توجه کند. به حیات جمعی آنان بیاندیشد. علاوه بر تمهیداتی که برای پیروزی در انتخابات می‌کند، دست به اقداماتی نیز بزند که هدف از آن، تقویت فرهنگ عمومی، تقویت همبستگی‌های جمعی، افزایش دوستی و الفت در سطح اجتماعی است. 

4.       ملیت خواهی به معنای عبور از اسلام نیست. اما زمان آن فرارسیده است که اسلام در این وضعیت بحرانی اثبات کند چگونه مقتضیات یک حیات جمعی و ملی را محترم می‌شمارد. بر اصلاح طلبان دینی است که پیش از هر چیز نشان دهند چگونه باید ملیت بر امت گرایی اولویت پیدا کند و به شرط تامین مطلوب‌های ملی، مقتضیات امت اسلامی را تامین می‌کند.

5.       ملیت خواهی الزاماً به معنای پناه آوردن به افسانه یک قوم با یک ریشه تاریخی مشترک نیست. ملیت خواهی که عمدتاً متکی بر ریشه‌های تاریخی و فرهنگی است، برسازنده یک مای فشرده است که راه به فاشیسم و فروبستگی سیاسی می‌گشاید. اما ملیت‌گرایی سیاسی، اتفاقاَ نقطه عزیمت‌اش وجود هویت‌های متعدد است. این هویت‌های متکثر، اگرچه پیشینه و خاطرات مشترکی دارند، اما آنچه بیشتر موجب همزیستی آنهاست، همراهی و همدلی برای رفع معضلات و مشکلاتی است که همه آن رنج می‌برند.

6.       ملیت خواهی، لزوماً به معنای پناه آوردن به ایدئولوژی طبقات متوسط و مرفه اجتماعی نیست. ملیت خواهی دمکراتیک اصلاح طلبان، غنا و زایش خود را در به صدا درآوردن همه اقشار بی صدا و حاشیه جستجو می‌کند. بنابراین طبقات فرودست و در حاشیه، و جستجوی مطالبات و خواسته‌های آنان در دستور کار اصلی آنهاست.   

به هر روی، نگارنده تصور می‌کند اگر متفکر اصلاحات، از ضرورت بازسازی گفتمانی سخن به میان آورده است، این عزم، نباید در حد شعار باقی بماند و به بازسازی بنیادها و ساختارهای فکری نیز بیانجامد. اصلاح طلبان حقیقتاً باید بتوانند پنچره تازه بگشایند. پشت پنجره دمکراسی خواهی، بسیاری از امور حیاتی ما قابل رویت نیست.

 

سخن آخر

بازسازی گفتمانی اصلاح طلبان، یک ضرورت اجتناب ناپذیر در ایران امروز است. مساله صرفاً به مصالح یک جناح سیاسی منحصر نیست. درست به عکس، مساله ضرورت تغییر جایگاه به جایی است که بتوان کلیتی را نمایندگی کرد. امروز هیچ جناح و جریان سیاسی کلیت را نمایندگی نمی‌کند. بنابراین همه گویی دست در دست هم داده‌ایم تا به زوال و انحطاط جامعه کمک کنیم. متاسفانه اصلاح طلبان، درست مثل رقیب‌شان مسلمات ایدئولوژیکی دارند که گویی هیچ وقت نمی‌خواهند دست از آن‌ها بردارند. باید آفرین گفت به سعید حجاریان که در این زمینه پیشقدم شده است.

 

ابن بادداست در هفته نامه صدا، شماره 3، هفتم مهرماه سال نود و هفت منتشر شده است.


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

ملی مذهبی‌ها و مساله ملیت و دین

يكشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۷، ۱۱:۰۸ ق.ظ

مقدمه

نام ملی مذهبی، این ذهنیت را در مخاطب پدید می‌آورد که گروهی هستند با نام ملیت، دین را به حاشیه نمی‌رانند و با نام دین ملیت را. آنان فضایی ساخته‌اند که این دو در تلائم با یکدیگرند. اما تا جایی که نگارنده از اولین ماه‌های انتشار نشریه ایران فردا به خاطر دارد، و تا جایی که توفیق بزرگ آشنایی و گفتگو با مهندس سحابی را داشت، چنین نبوده است. ملی مذهبی‌ها، گروهی هستند که هم به دین علقه نشان می‌دهند و هم علائق ملی دارند. اما قادر نبوده‌اند به این سوال پاسخ دهند که چگونه این هر دو را دوست دارند. یکصد و اندی سال است که این دو فضا با یکدیگر ناسازگار بوده‌اند. چطور می‌توان سر سازگاری با این هر دو را داشت؟ رضاشاه برای تثبیت روایتی از هویت ملی، با پیشینه دینی مردم ستیز کرد. جمهوری اسلامی برای تثبیت روایتی از هویت دینی، از همان آغاز با فهم ملی از هویت ایرانی در ستیز افتاد. اگرچه پهلوی‌ها، در روزهای دشوار، به دین هم تکیه می‌کردند و جمهوری اسلامی در روزهای دشوار به ملیت رجوع می‌کند، اما این واقعیت چیزی از مساله بودن این مساله نمی‌کاهد، که این دو روایت از هویت ما، معلوم نیست چگونه می‌توانند با هم سازگار بیافتند. ملی مذهبی‌ها تاکنون گامی به سمت پاسخ دادن به این مسال برنداشته‌اند.

تلائم میان ملیت و دین، چنانکه تشریح خواهم کرد، یک مساله فوری و مهم در شرایط امروز ایران است. ایران در تاریخ یکصد ساله اخیر، دو دوران مهم را پشت سرگذاشته: یکبار بر مبنای محوریت ملیت، دین را به حاشیه رانده و یکبار بر مبنای محوریت دین ملیت را. دوره نخست به تضعیف ملیت در حافظه سیاسی ما انجامیده، و دوران دوم به تضعیف دین در حافظه سیاسی ما. نتیجه آن شده است که امروز، حافظه سیاسی ما، از هر دو تقریباً خالی است. ملتی که درکی از کلیت معنادار خود ندارد، محکوم به گسیختگی و تباهی است. چشم اندازهای امید در چنین وضعیتی تضعیف می‌شوند و نشانگان زوال و انحطاط همه جا ظهور پیدا می‌کند. در چنین شرایطی است که باید به جد همگان به تلائم این دو امکان بازآفرینی یک ذهنیت سیاسی همبسته بیاندیشند. به نظرم بیش از همه از نیروهای ملی مذهبی انتظار می‌رود از حیث نظری به این ارتباط بیش از گذشته بیاندیشند و الگویی از هم نشینی میان این دو عرضه کنند. نگارنده در این یادداشت، صرفاً قصد دارد خواننده را به ضرورت تامل پیرامون این دو معنا برانگیزاند.

 

حیات سیاسی به شرط درکی از کلیت

وقتی در اتوبوسی شلوغ به مقصدی می‌رویم، باکسانی هستیم که هر یک به دلایلی متفاوت با ما، به مقصدی رهسپار است. شما در این جمع، احساس آشنایی ندارید. اگر جمع فشرده است و شما شیء قیمتی در جیب دارید، نگرانید مبادا آنکه کنار شماست، قصد بدی داشته باشد. بنابراین جیب‌تان را سفت می‌چسبید. شما درکی کلی از آنها که هستند ندارید و همین فقدان درک، شما را نگران می‌کند. هر چیزی ممکن است اتفاق بیافتد. اما در محفل خانواده و دوستان چنین نیست. احساس آشنایی سبب می‌شود، نگران نباشید و با احساس امنیت با هم بگویید و بخندید. شما یک درک کلی توام با صمیمیت از فضا دارید. همین است که شما را آسوده و خرسند می‌کند.  برآن جمع داخل اتوبوس هم ممکن است فضای آشنایی غلبه کند و شما از بار نگرانی خود بکاهید. فرض کنید ناگهان کسی اعلام کند به هزینه او این اتوبوس به سمت یک تفریح گاه یا زیارتگاه یا یک مقصد جذاب دیگر برای همگان می‌رود. همه موافقت کنند. اتوبوس به اعتبار مقصد مشترکی که با اختیار و انتخاب تک تک مسافران امکان پذیر شده، یک فضای مشترک پیدا می‌کند. شما احساس می‌کنید با دیگران به اعتبار مقصد مشترک سنخیتی پیدا کرده‌اید. مقصد مشترک لزوماً تنها شکل تولید یک فضای آشنایی نیست، ممکن است در همان اتوبوس یک نفر جیب دیگری را بزند و فرار کند. اگر همگان با مال باخته همدل شوند و به طور جمعی برای گرفتن دزد همکاری کنند، این جمع داخل اتوبوس از یکدیگر درکی اخلاقی پیدا می‌کنند و به اعتبار همین تجربه مشترک، فضای مشترکی در میان اعضاء سیطره پیدا می‌کند. حال سکونت موقت شما در اتوبوس با یک درک کلی از همگان همراه می‌شود. حال شما از ناحیه آنکه کنار شماست کمتر نگرانی خواهید داشت. ما در جماعت‌های مختلف زیست می‌کنیم، روانشناسی درونی ما، هنجارهایی که بر رفتارمان سیطره پیدا می‌کند، رفتارمان با دیگران همه تابع درکی کلی است که از جماعت داریم.

مثال‌هایی که زدم، همه از سنخ جماعت‌های محدود بود. وقتی سخن از جامعه سیاسی است، از یک جامعه نامحدود سخن در میان است. زندگی شما به منزله یک شهروند، هنگامی بهنجار است، هنگامی از خود یک تصویر مثبت دارید، هنگامی خود را ذیحق یا مسئول می‌شناسید که تصوری داشته باشید از کلیت جامعه سیاسی. این همگان پرشماری که من یکی از آنها هستم، چطور جماعتی هستند؟ ممکن است نتوانید به این سوال اساساً پاسخ دهید. ممکن است بگویید واقعاً نمی‌دانم. ممکن است بدانید اما آنها را در کل یک جماعت نامطلوب بدانید. همه را دروغگو و حریص و خودخواه تلقی کنید. افراد مثبت و مطلوب در میان آنها را انگشت شمار بدانید. ممکن است از نظر شما، شریف و فرهنگی و بزرگوار باشند. انگشت شمار کسانی را در میانشان پست بشمارید. اینها هر یک درک‌های کلی است که از جماعت دارید. هر درک کلی از یک جماعت سیاسی، تعیین کننده رفتار شما، انگیزه‌های شما، وضعیت روانشناختی شما، امید یا ناامیدی شما به آینده است. 

حیات سیاسی زندگی مشترک توام با احساس اطمینان و انس با دیگران است. حیات جمعی هر چه بیشتر با صفت سیاسی توام ‌شود، دیوارهای محکم اعتماد به یکدیگر نیز بیشتر و بیشتر می‌شود. اساساً  مفهوم دولت در اندیشه سیاسی به همین معناست. دولت به معنای جماعت سازمان یافته‌ای است که به رغم تفاوت‌های بی شمار فردی‌شان، با هم احساس آشنایی و انس و هم پیوندی دارند. آنچه حیات سیاسی ودولت را ممکن می‌کند، باور داشتن به یک ادراک کلی مثبت از خویشتن جمعی‌شان است. اگر ساکنان یک سرزمین یکدفعه درک کلی‌شان از خود جمعی‌شان فروبریزد، در یک خلاء فرومی‌روند، افراد احساس سرگشتگی می‌کنند. افق‌های آینده تیره می‌شود. به جای  آسودگی و امید، هراس و وحشت حاکم می‌شود. البته کار به این جا پایان پیدا نمی‌کند، وقتی درک از کلیت فرومی‌ریزد، به تدریج درکی تازه جانشین می‌شود و آن درکی منفی و توام با وحشت و هراس از کلیت است. این ادراک جانشین می‌شود که همه وحشی‌اند، همه گرگ یکدیگرند. همه حریص‌اند، آنگاه روانشناسی تک تک مردم نیز به سمت وحشی شدن و گرگ صفت شدن پیش می‌رود.

حیات سیاسی در جامعه قدیم، ابتدا به اعتبار خویشاوندی و هم خونی شکل می‌گرفت. صور بزرگ‌تر حیات سیاسی دیگر به اعتبار هم خونی امکان تحصیل کلیت نداشت. به همین جهت، اغلب با واسطه دین درک از کلیت اتفاق می‌افتاد. ساکنان یک سرزمین به اعتبار دین مشترکی که داشتند، درکی کلی از خود به منزله جماعت مومنان پیدا می‌کردند. امپراتوری‌ها، صورتی از همبستگی بزرگ بودند که به ندرت دائرمدارش یک دین مشترک بود. به همین واسطه، امپراتوری‌ها اغلب منظومه متکثری از جماعت‌های کوچک بودند. آنها یک خود کوچک کلیت یافته داشتند و یک خود بزرگ کلیت یافته. هر کدام به اعتبار یک دین متفاوت، درکی کلیت یافته از خود کوچک داشت. در همان حال آنها اغلب با غارت سایر سرزمین ها، زندگی می‌گذراندند، صرفاً به اعتبار نفع مشترک یا دشمن مشترک درکی کلیت یافته از خود بزرگ نیز داشتند. در دوره مدرن، ملیت به جای دین نشست. ساکنان یک سرزمین، به اعتبار زندگی در یک سرزمین، دارای تاریخ و تجربیات مشترک بودند و در مقابل ملت‌های دیگر، مطالبات و آرزوهای مشترک پیدا می‌کردند، همین امور مشترک، به آنها درکی کلیت یافته از خویشتن می‌داد.

در دوره مدرن اما دو وضعیت پیچیده نیز وجود دارد که به ندرت می‌توان سراغ آنها را در گذشته تاریخی دید. اول وضعیتی که یک جماعت تصور کلیت یافته‌اش، دستخوش دوپارگی یا چندپارگی باشد. گاه خود را در این صورت و گاه در صورت دیگر از کلیت تصور کند. این صور، معمولاً یک جامعه سیاسی را چند پاره می‌کند. گروهی خود را بیشتر در یک صورت کلیت یافته، و گروهی دیگر از همان جماعت، در صورتی متفاوت از کلیت تصور می‌کنند. چند پارگی تصور کلیت، از اصلی‌ترین سرچشمه‌های تنازع سیاسی در آن جامعه است.

دومین وضعیتی که در دوره مدرن بیشتر یافت می شود، وضعیت از دست رفتگی تصویر کلیت از خویشتن است. ممکن است ذخائر جمعی از تصور خویشتن، همه سرد و بی اعتبار یا کم اعتبار شوند. آنگاه افراد اصولاً تصور از خود کلیت یافته‌شان را از دست می‌دهند و دستخوش دلنگرانی، تشویش، بی‌آیندگی و ناامیدی محض می‌شوند. در چنین شرایطی است که جامعه در خطر گسیختگی و انحطاط پیش خواهد رفت.

 

درک ما ایرانیان از کلیت خویش

ما ایرانیان مثل اغلب وضعیت‌هایی که در دوران مدرن ظهور کرده‌اند، دارای منابع متفاوت تولید تصویر کلی از خویشتن جمعی هستیم. از میان این دو، ملیت و اسلامیت، از همه نیرومندتر است. به اعتباری می‌توان گفت، هیچ صورتی از تصور کلیت یافته، قادر نیست جانشین این دو ذخیره نیرومند شود. این دو ذخیره جمعی، اگرچه در دوران پیشامدرن، کم و بیش در تلائم با یکدیگر بودند، اما در دوران مدرن، از هم گسیختند و به صورت دو فرم بدیل و رقیب از تصویر کلیت یافته، رویاروی هم ایستادند.

ایرانیت دوران پهلوی، تلاش داشت شخصیت مستقل از دین برای خود دست و پا کند. به تاریخ پیش از اسلام تکیه می‌کرد و بر نشانگانی چون پرچم و سرزمین و قدرت ملی اتکا داشت. تلاش می‌کرد از وفاداری ملی، الگویی از یک دین مدنی عرضه کند. مناسکی مثل رژه، جشن‌های ملی، یادآوری خاطرات جمعی تاریخی، تکیه بر روایت‌های پادشاهان و متن مقدس شاهنامه فردوسی قرار بود جانشین نماز جماعت و عزاداری های ملی و خاطرات دینی و تاریخی شیعیان وکتاب مقدس قرآن باشد. ناسیونالیسم باستان گرایانه پهلوی کاملاً ناکام نبود. کم و بیش گفتمان مسلط دوران پهلوی حتی نزد بسیاری از گروه‌های اپوزیسیون ناسیونالیسم بود. پهلوی توانسته بود دستکم برای نیروهای نظامی، الگویی از وفاداری ملی تولید کند به طوری که سرزمین به یک مفهوم مقدس تبدیل شود.

ناسیونالیسم پهلوی اما درکی انتزاعی از کلیت بود. قادر نبود در جهان زیست متعارف و روزمره جایی برای خود پیدا کند. این الگو از درک کلیت یافته، نزد گروه کثیری از نخبگان سیاسی و فکری نفوذ داشت و قدرت عمل تولید می‌کرد. اما نمی‌توانست در گستره عمومی مردم، و در متن زندگی روزمره نقش چندانی بازی کند. چرا که با عمق و تار و پود این جهان، بی رابطه بود. مثلا این درک کلیت یافته، نمی‌توانست در مواقع انتخاب اخلاقی برای تک تک مردم الگویی اثربخش تولید کند. ممکن بود ناسیونالیسم پهلوی از ضرورت همدلی و کار برای توسعه ملی سخن بگوید ولی این اصل نمی‌توانست یک کارگر را ترغیب کند از کار کم نگذارد حتی اگر احساس می‌کرد. دست کم آنقدر که یک حکم دینی مثلا در ذم کم فروشی اثربخش بود. یک فروشنده را همانقدر به انصاف رهنمون نمی‌شد که حدیث بزرگان دینی در باره رعایت حال دیگران. دستگاه کلیت ساز پهلوی هنگامی که فرد برای تامین خواست خود نذر و نیاز می‌کرد، جایگاهی نداشت. به این معنا کلیت معناداری می‌ساخت، اما در جهان زیست روزانه مردم غایب بود. قادر نبود در همان حال که افق‌های کلی می‌سازد، وجدان‌های فردی مردم را تحریک کند و با خود همراه سازد.

به تدریج دین در صحنه سیاسی ایران به منزله بدیل ناسیونالیسم ظهور کرد. ظهور دین دقیقاً به جهت حفره و کاستی بزرگ ناسیونالیسم دوران پهلوی بود. مبلغان اسلام سیاسی، دقیقاً از ریشه‌های عمیق دین در زندگی روزمره مدد گرفتند. وقتی مبلغان دینی وجدان‌های فردی را در مقابل ترتیبات سیاسی دوران پهلوی برمی‌انگیختند زبان ناسیونالیسم پهلوی بسته بود. مثلاً وقتی ملاحظات ملی، دوستی با اسرائیل را در این منطقه بر می‌انگیخت، مبلغان دینی، دوستی با یهود علیه مسلمانان را به امکانی برای تولید تنفر در میان مردم تبدیل می‌کردند. وقتی ملاحظات مربوط به گسترش گردشگری، ضرورت جذب توریسم را ایجاب می‌کرد، فرصتی به دست مبلغان دینی می‌داد تا وجدان‌های دینی مردم را علیه عریانی و عیش و عشرت بیگانه پیش چشم مسلمانان بسیج کنند.

اسلام گرایی سرانجام گوی رقابت را ربود. موفق شد مردم را در یک بسیج انقلابی علیه نظام سیاسی بسیج کند. اما این بسیج انقلابی، تنها علیه دوران پهلوی نبود، علیه تصور کلیت یافته از خویشتن ما نیز بود. میدان کنش انقلابی، به جانشینی الگویی کلیت یافته دیگری میدان داد و آن درک از ما به منزله یک امت اسلامی بود. این الگو از درک کلیت یافته، به ما صورتی از کلیت یافته می‌بخشید که الزاماً تابع مرزهای ملی نبود. ما ذیل این صورت کلیت یافته، همانقدر با هموطن خود احساس همدلی می‌کردیم که با یک لبنانی یا یک فلسطینی. عمق نفوذ این الگو از درک کلیت یافته در جهان زیست روزمره ما، البته به آن نیرو و قدرتی بی بدیل می‌داد. اما مشکل این صورت تازه از تصویر کلیت یافته از خویش، پیدا نبودن حدود و ثغور کلیت ساخته شده توسط آن بود. اگر محدوده ما فقط ساکنان این سرزمین با محدوده مشخص ملی نیست، پس کجاست؟ یک پاسخ این بود که همه مستضعفان جهان. با این تفسیر اکثریت مردم عالم را شامل می‌شد. گاه پاسخ همه مسلمین عالم بود. و یک پاسخ همه شیعیان عالم. اما دقیقاً به این جهت که حدود و ثغور دقیق هیچ یک از این پاسخ‌ها روشن نبود، درک کلیت یافته جغرافیای روشنی نداشت. این مای کلیت یافته، دست کم به همین یک جهت، قادر نبود کلیت خود را متجسد و بنابرآن، متجسم سازد. درست در نقطه مقابل ناسیونالیسم پهلوی که قادر بود با نشان دادن نقشه جغرافیای ایران، این کلیت را هم متجسد و هم متجسم سازد.

اسلام سیاسی انرژی بزرگی از متن زندگی روزمره و وجدان های دینی مردم گرفت و می‌گیرد، اما نمی‌داند در کدام صورت بندی قابل تجسم و تجسد جمعی به آن فرم بخشی کند. همین ناتوانی‌اش برای تعیین حدود و ثغور جمعی است که بلای بزرگی بر سر آن آورده و می‌آورد. همان قدر که نمی‌داند دقیقاً در سطح جهان و منطقه خاورمیانه حدود جغرافیایی اش کجاست، به مرزهای ملی نیز وفادار نیست. هر روز مناطق و نواحی در داخل کشور، از زمره خودی ها خارج می‌شوند. هر چه به تصویر شیعی ولایی نزدیک و نزدیک‌تر شده است، اهل تسنن جایگاه خود را بیشتر و بیشتر از دست داده‌اند. انگار یک روز این بخش از نقشه جغرافیا به هاله ابهام فرو می‌رود و فردا ناحیه دیگر، امروز در یک ناحیه از مرکز ایران سوراخ بزرگی ظاهر می‌شود و از پیش چشم بیرون می رود و فردا ناحیه دیگر.

بنابراین ناسیونالیسم و دین، به منزله دو ذخیره بازتولید کننده تصویر از کلیت ما، هر یک با یک کاستی بزرگ مواجه است. ناسیونالیسم در تولید تصویر کلی موفق است، اما نسبتی با متن زندگی روزمره ندارد و قادر نیست به اندازه کافی، محرک وجدان‌های فردی باشد. دین قادر است از متن زندگی روزمره و وجدان های فردی، نیروی زیادی تولید کند، اما قادر نیست تصویری قابل تجسد و تجسم از کلیت ما بسازد. به همین جهت، این هر دو بدون دیگری در تولید یک کلیت ماندگار از ما، ناکام مانده‌اند.


سخن آخر

تجربه دوران پهلوی و دوران جمهوری اسلامی، حافظه سیاسی ما را از هر گونه درک کلیت یافته از خود جمعی‌مان تهی کرده است. ما در وضعیت فقدان ادراک از کلیت خود به سر می بریم همین نکته است که توضیح دهنده احتضار حیات سیاسی در جامعه امروز ایران است. بر اساس همین فقدان است که می‌توان یک جامعه تهی شده از اخلاق را توضیح داد. بر اساس همین خلاء می‌توان گسترش دامنگستر فساد را توضیح داد و مهم‌تر از همه، با تکیه بر همین فقدان است که می‌توان از دلایل ناامیدی دامنگستر در ایران امروز سخن گفت. روشنفکران ایرانی ضرورت دارد پیش  از هر چیز به این فقدان بیاندیشند و فکری برای بازسازی درک از دست رفته کلی بکنند.

با تکیه بر آنچه در این یادداشت کوتاه گفته شد، می‌توان از ضرورت برقراری نسبتی نظرورزانه میان ملیت و دین سخن گفت. این کاری است که قبل از همه از نیروهایی انتظار می‌رود که نام ملی مذهبی را برای خود اختیار کرده‌اند. کفایت نمی‌کند که صرفاً همزمان با ذکر تعهدات و علائق دینی مان، نسبت به امور ملی، اظهار علاقه و حساسیت کنیم. به گمانم وجود دو کاستی مذکور، می‌تواند علائم اولیه حرکت به سمت تولید یک منظومه متلائم از ملیت و دین را فراهم کند. باید درک  خود از دین را چنان بازآفرینی کنیم که پس از وفاداری به خداوند، مولد درکی تجسد یافته از خود کلیت یافته ما در محدوده جغرافیای ملی باشد. باید درکی از ملیت بسازیم که قادر باشد در بازتولید خود از وجدان‌های فردی تک تک شهروندان و چند و چون پویش‌های زندگی روزمره مردم تغذیه کند و این البته کاری است سترگ بر عهده آنان که برای خود نام ملی مذهبی را برگزیده‌اند.

 

این یادداشت در ماهنامه ایران فردا (مهرماه سال 1397، شماره 42) با نام مرگ امید منتشر شده است


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

جنایت بی پناه

يكشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۷، ۱۱:۳۱ ب.ظ

سینه تاریخ، پر است از خاطرات مربوط به جنایت‌های توجیه پذیر. خدا، عدالت، انسانیت، آزادی و حقوق بشر، همه دستاویزهای توجیه کننده جنایت‌های بزرگ در تاریخ بشریت شده‌اند. اما جنایت‌هایی هم هستند که فرصت و شانس هیچ توجیهی پیدا نمی‌کنند. عریان و بی پناه می‌مانند. جنایت اهواز از آن دست جنایت‌ها در صحنه سیاست بود.

جنایتی که عریان می‌ماند، هم یک تهدید‌ بزرگ‌ است، هم یک فرصت‌ بزرگ. مهم این است که کدامیک را اختیار کنیم.

آنچه در اهواز اتفاق افتاد، یک جنایت آشکار بود. تنها کشورهای عربی که حامی تروریست‌ها بودند حمایت علنی یا ضمنی کردند. هیچ کس به خود جرات نداد از عاملان تروریست حمایت کند. در مقابل چنین جنایتی، البته نظامیان و مقامات اطلاعاتی و امنیتی کشور باید اظهار نظر کنند. زبان تهدید بگشایند. بگویند انتقام می‌گیرند، سیلی می‌زنند و عاملان را به سزای اعمالشان می‌رسانند. اما اگر این تنها صدایی است که از درون صحنه جنایت برخاسته، بدانید و بدانیم عاملان جنایت به اهداف خود رسیده‌اند. جنایتی که قادر نیست خود را موجه کند، هر واکنشی علیه خود را موجه می‌کند. یکباره فضای یک شهر را تبدیل می‌کند به هزاران و هزاران چشم جستجوگر و شکاک. همه چیز با نگاه تردید و بدگمانی نگریسته می‌شود. در مقابل جنایتی که موجه نیست، فقط کسانی ایمنی دارند که پیشتر وفاداری خود را اثبات کرده باشند. والا هر کس یک متهم است مگر آنکه خلاف‌اش ثابت شود. کسانی که پیشتر منتقد بوده‌اند، اعتراضی کرده‌اند، پیشینه سیاسی دارند، خیلی باید مواظب خود باشند. جنایت‌های عریان، فضا را شدیداً دوگانه می‌کنند. فاعلان و سرکوبگران جنایت، همه فضا را به خود اختصاص می‌دهند. زبان اعتراض و انتقاد از میان می‌رود. سکوت سکونت می‌کند. آنگاه فقر، بیکاری، بیگانگی اجتماعی و سیاسی، و هزاران صورت از ناکامی و در حاشیه ماندگی، بسترهای مستعدی می‌شود برای تولید لشگری که یا به این سو یا به آن سو ملحق می‌شوند. جنایت عریان، محیط خود را پر می‌کند از مین‌های انفجاری مستعد حادثه‌های نابهنگام.

اما جنایتی که قادر نیست لباس یک نام مقدس برای خود اختیار کند یک امکان نیز هست. وقتی جنایت لباس ایدئولوژی به تن می‌کند و دستاویزش خدا، مردم، آزادی یا هر نام دیگری است، قهرمان و ضد قهرمان خود را می‌سازد و امکانی می‌شود برای تداوم یک رابطه توام با خشونت و خون. اما جنایت وقتی از پوشیدن لباس موجه کننده عاجز است، مثل یک حادثه عبرت آموز، می‌تواند همگان را ترغیب کند به الگوی دیگری از ارتباط و زندگی مشترک. اگر رابطه انسانی می‌تواند اینهمه خونین و جنایتکارانه و کثیف باشد، چرا قدر یکدیگر را و زندگی صلح آمیز با یکدیگر را ندانیم؟ چرا حرف‌های یکدیگر را نمی‌شنویم. چرا از آنچه در دل‌های ما می‌گذرد غافلیم. به جای گشودن میدان ستیز، با تهدید و سخن انتقامجویانه صرف، می‌توان میدان را چنان از حس دوستی و وفاداری و امید پر کرد، که جنایت و جنایت‌کار در قلمرو محدودی محبوس شود. فرصتی برای زایش پیدا نکند.

جنایتی که کلمات و واژگان مقدس به آن پناهی نمی‌دهند، می‌تواند به مثابه زخم خطرناکی همه ما را متوجه هستی جمعی‌مان کند. تنها در چنین شرایطی ممکن است همگان شمرده شوند و به حساب آورده شوند. آرمان‌های سیاسی آزادی و عدالت، تنها به شرط این به حساب آوردن ملی است که تامین می‌شود. کاش این جنایت، به مثابه زنگ خطری پایان ببخشد به بیماری مزمن ندیدن یکدیگر.  

همراه با انتشار سخنان و اظهارات نظامیان، خوب است روشنفکران و اهل نظر و فکر خوزستان توسط رسانه‌های ملی کشور و توسط رسانه‌های دیگر فراخوان شوند. در میزگردها و گفتگوهای مطبوعاتی، نظر آنان و بسترهایی که ممکن است به خشونت کمک کنند وارسی شود. ما مرکز نشینان، موضوع قضاوت آنان واقع شویم، خود را و عملکردهای سیاسی کشور را از چشم‌انداز آنها تماشا کنیم. صدای تهدید و اقدامات امنیتی حتماً لازم است، اما اجازه بدهید آن صداها و اقدامات، در میان انبوه گفتگوها و تصاویر و فیلم‌هایی که مسائل خوزستان را بر همگان بر ملا می‌کند گم شود. جنایتی که نتوانسته لباسی از حقانیت به تن کند، ما را با همه تفاوت‌ها و تعارض‌ها متوجه یکدیگر می‌کند. فرصت خوبی فراهم می‌کند برای آنکه یکدیگر به رسمیت بشناسیم، زخم‌های یکدیگر را ببینیم، مراقب یکدیگر باشیم و اجازه ندهیم، تروریسم تخم‌های خود را در شکاف‌های اجتماعی و فرهنگی بپاشد.  

@javadkashi


  • محمد حواد غلامرضاکاشی