زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

شکوه شادی، شکوه غم

پنجشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۲۸ ب.ظ

غم گاهی به اندازه شادی شکوهمند است. آنگاه غم و شادی رویاروی هم نیستند. سویه‌های مختلف لحظه‌های شکوهمند انسانی‌اند. اندوه پس از فوتبال دیشب همانقدر شکوهمند بود که شادی چند شب پیش.

آنچه فوتبال را به تجربه شکوه تبدیل کرد، همگانی بودن آن بود. سیاست عرصه تجربه همگانی است. اما متاسفانه دهه‌هاست سیاست به جای احساس همگانی بودن، احساس چندگانگی، حسد، بیگانگی از خویش و کینه به دیگری در ما انباشت می‌کند. اگر هیچ‌گاه نتوانیم از حس همسازی و همدلی با دیگران بهره‌مند شویم، لذت‌های زندگی فردی نیز به تدریج زائل می‌شوند. افق‌های زندگی به اندازه خواست‌های کوچک زندگی فردی کوچک می‌شوند، و اینچنین زندگی انسانی اعتبار و شکوه و عظمت خود را از دست می‌دهد.

فوتبال بار بر زمین مانده سیاست را بر دوش می‌کشد.

بازی‌های ایران در روسیه، مرزهای تعیین شده توسط سیاست گذاران و تبلیغاتچی‌های رسمی را درید. چپ و راست و طرفدار و مخالف جمهوری اسلامی، و اقوام و صنوف مختلف را کنار هم نشاند. یک رویداد همه ما را از احساس وجود یک خویشتن جمعی سرشار احساس غنا و شکوه کرد. مثل اینکه همه ما پس از سال‌ها و دهه‌ها، به یک چشمه آب خنک رسیدیم، تک تک به قدر وسع نوشیدیم. دوباره هر کدام سراغ زندگی و کار و بار روزمره خودمان رفتیم اما با احساسی تازه از زندگی.

اما فقط سیاست می‌تواند بار سیاست را بکشد.

اگر حقیقتاً حیات سیاسی به معنای عرصه حضور همگانی و تصمیم و عمل جمعی ما زنده و بیدار بود، ما زندگی خصوصی خود را اخلاقی‌تر تجربه می‌کردیم. هر روز از احساس دوست داشتن یکدیگر لذت می‌بردیم. از تلاشی که برای کاستن از آلام یکدیگر می‌کشیم احساس رستگاری می‌کردیم. اگر حیات سیاسی زنده بود، ما در تجربه زندگی خصوصی خود غنی‌تر بودیم، امیدوارتر و سرزنده‌تر. زندگی‌های فردی ما از آبشخور شکوه زندگی انسانی سیراب بود و هر روز تجربه سبزتری از آن داشتیم.

سیاست البته عرصه تنازع است. درست مثل فوتبال که اگر تنازع و جدالی در آن نباشد موضوعیتی ندارد. اما جدال اگر در چاردیواری باور و احترام جمعی به حیات انسانی روی دهد، خود سرمنشاء خیر و نیکی است. جدالی است که هر روز زندگی انسانی را بارورتر، انسانی‌تر، عادلانه‌تر و آزادانه‌تر می‌کند. جدالی است در خدمت همگانی بودن انسانی ما. اما جدالی که فارغ است  از تعهد ما به یک همگانی بودن انسانی، جز نکبت و پستی نمی‌زاید.

ما از یک تیم اروپایی باختیم، اما بیشتر از گذشته دوستشان داریم، چون بستر تجربه شکوهمند جمعی ما بودند. آنها بستر یک احساس نابهنگام همدلی ما با هم بودند.

شکوه شکوه است، مهم نیست با شادی در آمیخته یا غم. فوتبال پنجره‌های بسته را گشود. ما یکدیگر را به گرمی ملاقات کردیم. ذوق زندگی حتی برای لحظاتی بارور شد. کاش این شکوه ناگهانی ابر باروری شود، بر سرزمین زندگی سیاسی ما ببارد. آنگاه شاید این تجربه موقت که در فوتبال روی نمود، به یک منزلگاه و اقامت گاه در حیات سیاسی تبدیل شود.     


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

شریعتی و عسرت بی‌ خویشتنی ما

دوشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۷، ۰۵:۱۹ ب.ظ

دکتر شریعتی مسلمان بود، شیعه بود، مدرن بود، مارکسیست هم بود. در عین حال فی‌ نفسه هیچ کدام نبود. این همه را داشت و نداشت. او می‌ خواست در موقعیت خاص تاریخی خود معمار یک خویشتن تاریخی و جمعی باشد. خویشتنی که بتوان بر آن ایستاد. اخلاق جمعی سامان داد. هویت ملی را جان بخشید. امکان سازماندهی سیاسی و عینیت یافتگی امر عمومی را ایجاد کرد. آنگاه به شرط وجود این بنیاد می‌ توانستیم بنشینیم در باره جهت ‌گیری‌ های متکثر و مطالبات متنوع خود بحث و گفتگو کنیم و تصمیم بگیریم. از یکدیگر بپرسیم توسعه و رفاه می‌ خواهیم یا عدالت؟ دمکراسی می ‌خواهیم یا معنویت و فضیلت؟ بی خویشتنی اما از منظر او، انحلال صورت هر مساله ‌ای بود. بی‌ خویشتن، چیزی روی میز نبود تا در باره‌اش بیاندیشیم و تصمیم بگیریم.

خویشتن جمعی، به معنای استیلای یک روح همبسته و یک فضای تک صدا بر همه ارکان حیات جمعی و فردی نیست. بلکه درست به عکس. خویشتن جمعی، پشتوانه احساس قدرت و آزادی در سطح فردی است. مدرنیته اروپایی به نعمت احساس خویشتن اروپایی بالید. فردگرایی انگلیسی و فرانسوی نیز در پرتو ناسیونالیسم های اروپایی ظهور کرد. با اینهمه بی‌خویشتنی نیز عارضه دنیای مدرن است. هنگامی که وجود یک آشنایی بنیادی احساس نمی‌شود، فرد احساس سرگشتگی می‌کند، تصویری بی بنیاد از زندگی و خویشتن دارد و بهترین طمعه صورت بندی‌های مستبدانه سیاسی و بازار مصرف سرمایه‌داری مدرن است.

دنیای مدرن دنیای پر از تحول است. مستمراَ خویشتن های جمعی فرومی پاشد و دوباره باید آن را برافراشت. بهره‌مندی از احساس خویشتن داری، به معنای تکیه بر سنت و پیشینه نیست. بلکه درست به عکس، تولید تکیه‌گاهی عاطفی، روحی و نظری در پیچ و تاب دنیای جدید است. شریعتی در زمره چهره‌های موفقی بود که با ترکیبی بدیع در زمانه خود برای یک نسل چنین تکیه گاهی را فراهم ساخته بود.

بی خویشتن بودیم. در وهله  نخست به خاطر تند باد مدرنیسم خالی از ارزش‌های مدرنیته. مدرنیسمی با چهره استعماری و مصرفی که در تار و پود نظام زندگی و معیشت و اطوار مالوف زندگی ما دست انداخته بود. ویران می‌کرد و جانشینی برای آن نداشت. اما ماجرا منحصر به آن بیرونی نبود. در درون نیز ناتوانی و حتی همدستی نهادهای دینی و سنتی با این واقعیت تلخ، مساله را پیچیده و دشوار کرده بود.

نهادهای دینی و سنتی به ظاهر خود را در موقعیتی نشانده بودند تا کسب اصالت کنند و نشان دهند در مقابل آنچه می‌آید و بی‌ریشه است، آنها ریشه دارند و از بنیادها خبر می‌دهند. در حالیکه از منظر شریعتی نظام فقاهت سنتی نه تنها با آنچه به منزله نظام اقتصاد مصرفی از راه می‌رسید ناساز نبود. بلکه تماماَ موید آن بود. البته تا حدودی که بازار ظرفیت جذب شدن در آن مناسبات را داشت. هر چه بازار بیشتر ظرفیت نشان می‌داد، فقه سنتی نیز از خود پویایی بیشتری به نمایش می‌گذاشت. البته در این میان به قول شریعتی یک تقسیم کار عادلانه هم برقرار بود. بازار هر چه بیشتر در مناسبات جدید جذب می‌شد و چاق و ثروت‌مند می‌شد، نیازمند مشروعیت دینی بود و نهاد دین در این زمینه بی‌دریغ عمل می‌کرد، و صد البته بازار هم دنیای آنها را تامین می‌کرد. البته فراموش نکنیم که دستگاه استبداد سیاسی هم دستکم مانعی برای این ائتلاف گرم فراهم نمی‌کرد.

شریعتی البته در این میان، به یک ریای ساختاری هم اشاره می‌کند: آنچه در ساختار فقه سنتی تایید و تصدیق می‌شد، در منابر و تبلیغات دینی و در خطاب به عامه مردم تکذیب می‌شد. در تبلیغات دینی همه به پرهیز از دنیا و ساده زیستی و پرهیز از زرق و برق دنیای جدید فراخوان می‌شدند.

حاصل از نظر شریعتی تندبادی بود که دار و ندار اقتصادی، سیاسی، اجتماعی، فرهنگی یک اقلیم را با خود می‌برد. بی خویشتنی یعنی احساس فقدان خویشتن  در تندبادی که هیچ کس قادر نیست در باره ماهیت و چند و چون  آن پرسش کند. مثل برگ خزانی که باد آن را به هر سو می‌کشاند. باید می‌توانستیم لختی بایستیم، ارزیابی کنیم، سویه‌های مثبت  و منفی امور را دریابیم و قدرت قضاوت و تصمیم پیدا کنیم. تلاش برای احیای خویشتن تا امکانی برای ایستادن در تند باد حوادث روزگار فراهم شود.

دقیقاَ از همین منظر شریعتی بنیادهای مدرنیته را با گوهرهایی از مواریث ملی، اسلامی و شیعی درآمیخت، و با تکیه بر سنت انتقادی چپ منظومه‌ای کارآمد برای حمله همزمان به چهار موضع فراهم کرد: سرمایه‌داری مصرفی، استعمار، ائتلاف میان بازار و نهاد سازمان یافته دینی و سرانجام استبداد سیاسی. چهار موضعی که لزوماَ با هم سازگار نبودند، سازگاری‌ها و ناسازگاری‌هایی داشتند.

شریعتی از میان ما رفت. اما پس از او، نیروی عظیمی که با انقلاب خلق شد، صرفاَ حول ستیز با استعمار و کسب استقلال فشرده سازی شد، و آنگاه شد آنچه شد. فرصتی فراهم آورد تا سرمایه‌داری مصرفی، نهاد دین و بازار با هم ائتلاف کنند و با تکیه بر دستگاه قدرتمند دولت و بوروکراسی، خردک امکان تازه بالیده بازیابی خویش را مورد هجوم قرار دهند.

وضعیت بی‌خویشتنی که امروز با آن مواجهیم حاصل این یورش موفقیت آمیز است. گسیختگی‌های اجتماعی و فرهنگی، فقدان افق‌های امیدبخش در عرصه سیاسی و اجتماعی، چشم امید بستن به نیروهای خارجی، احساس ناتوانی عمومی برای حل مشکلات، حاصل از تضعیف و مرگ تدریجی امکان های جمعی ما برای احساس خویشتنی است.

بیش از گذشته هنوز هم نیازمند آن هستیم تا مدرن باشیم، مسلمان باشیم، چپ باشیم، بیش از گذشته نیازمندیم تا به آن مواضع ائتلاف کرده بتازیم تا در تند بادی که هر روز ساختار شکن‌تر از گذشته می‌شود امکانی برای احیای خویشتن فراهم آوریم.

@javadkashi


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

زوال میراث بنیادگذار

سه شنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۷، ۰۳:۱۳ ب.ظ

سریال خانگی شهرزاد به پایان رسید. حدود دو سال تماشاگران بسیاری را با خود همراه کرد. شهرزاد نقاط قوت و جاذبه‌‌‌‌های فراوانی داشت، نقاط ضعف آن هم کم نبود. البته من صلاحیت نقد فیلم ندارم. بنابراین این مهم را باید از منتقدان به نام انتظار داشت. آنچه در این سریال مرا همراه فیلم کرد، موضوعی‌ست که سال‌ها ذهن و فکر مرا به خود مشغول کرده است.


بزرگ آقا شخصیت کانونی این سریال بود، چه در فصل اول که زنده بود، چه در دو فصل بعدی که مرده بود. او، هم با وجودش و هم با فقدان‌اش محوریت داشت. بزرگ آقا شخصیت محوری این سریال بود. من دراین نوشته او را از بستر تاریخی‌اش متمایز می‌کنم. و از نقش او در حوادث دهه‌ی سی در می‌گذرم. آنچه به بزرگ آقا در این سریال محوریت می‌بخشید، الوهیت او بود. بزرگ آقا یک شبه خداوند بود. خداوندی که البته متعالی نبود، زمینی بود. جاودان نبود، میرا بود. کامل نبود، ناقص بود. چطور ممکن است یک فرد زمینی، میرا و ناقص با خداوندِ کامل قابل قیاس باشد؟

بزرگ آقا شبه خدا بود. چون در زمین و در میانِ گروهی از آدمیان، دنیایی از روابط و مناسبات را بنیان گذاشته بود. بزرگ آقا از پس و پشت‌ها و قلمروهای غیر قابل رویت انسانی با زحمت و تلاش بیرون آمده بود. او برای رویت شدن و ثبت خود در زمین، خاندان دیوان سالار را بنا نهاده بود. بنیان‌گذار، به اعتبار آن چه بنیان نهاده بود، نقشی مشابه نقش خداوند در جهان داشت. همه‌ی افرادی که در قلمرو بزرگ آقا زیست می‌کردند، گویی جزیی از بدن بزرگ او بودند. وفادار و تسلیم فرمان‌های او بودند. گویی با اجسام چاق و لاغر و بلند و کوتاه صورت‌های یک روح حلول کرده بودند، و آن اراده‌ی بزرگ آقا بود.

بزرگ آقا الگوی روشن و قابل پیش‌بینی‌ای در رفتار نداشت. به هر کس که اراده می‌کرد عزت می‌بخشید، و هر کس را که می‌خواست در چاه ذلت و حضیض می‌افکند. بزرگ آقا دریایی از جود و بخشش بود اما در عین حال هیچ کس مالک چیزی نبود. دارایی‌های هر کس به اراده مستمر بزرگ آقا وابسته بود.

بنیان‌گذاران زمینی، می‌آفرینند. جهانی از روابط را به اعتبار خود بنا می‌نهند. بنیان‌گذار، هیچ‌گاه جانشین و وارثی ندارد. وارثان اگر بخواهند به حق، جانشین بنیان‌گذار باشند، باید خود بتوانند چیزی را از نیست به هستی آورند. اما جانشینان ناتوانند. وابسته و زیر سایه بار آمده‌اند. تفاوتی با دیگر بازماندگان پس از بنیان‌گذار ندارند. جز آنکه دیگر بازماندگان با چشمانی متوقع به او می‌نگرند. او را در جایگاه بنیان‌گذار می‌نشانند، از او میدان بلند و خنکِ سایه طلب می‌کنند. آن ها پیرو و رعیت بار آمده‌اند، حال در جهان بدون ارباب مانده‌اند. از رعیتی همتای خودشان، انتظار سایه دارند.

قباد توانایی هیچ احداث و ساختنی ندارد. خود، تابع و پیروی است مثل همه‌ی شخصیت‌های گرسنه و ناتوان بزرگ آقا. چیزی بنا نکرده بود تا راه و رسم خدای زمینی را بداند. بزرگ آقا پیچیده و چند بعدی بود، بزرگ بود، بخشاینده بود، نگاهش به زندگی عظمت و شکوه داشت، در عین حال بی رحم بود، دسیسه‌گر بود، هوشمند و کنجکاو بود. آینده‌نگر بود، در عین حال خودخواه. بزرگ آقا صفات فراوان داشت اما پست و سبک و مضحک نبود.

قباد اما پست و مضحک بود، و از خصوصیات بزرگ آقا دو تا را بیشتر نداشت: دسیسه‌گری و بی‌رحمی. او هرچه را بنیان‌گذار بنا کرده بود، در استخدام حیات مضحک و پست و پر دسیسه هزینه کرد. آنقدر از بنای عمارت دیوان سالار کاست تا آن را ساکت و خاموش و هراسناک کرد.

سریال هنرمند بزرگ حسن فتحی عزیز، داستان زوال بنیادهای انسانی را خوب ترسیم کرده است. اما این سریال در نسبت با بناهای انسانی یک کاستی بزرگ داشت. جامعه یک کلیت انسانی است و روحی شبه الوهی به آن تدوام و اصالت می بخشد. هنگامی که حاکمان قادر نباشند در جلد شبه خدا بنشینند و بسازند، الوهیت بنیان گذار در قاب و قالب الگوهای مقاومت خود را باز می‌نمایانند. آن ها که مقاومت می‌کنند و تن به مناسبات مضحک و بی‌بنیاد نمی‌دهند، خود بستر بنیادهای تازه اند. در سریال شهرزاد، سمبل مقاومت فرهاد بود. یک خیال اندیش ابله که قادر به درک ساده‌ترین مقتضیات عمل نیست. حتی شایسته‌ی مرگ هم نیست. دغدغه‌هایش ستودنی بودند. عشق و توجه او به آزادی و عدالت مطلوب بود اما قادر نشد هیچ نقشی به نام خود بزند. همیشه در تور پلیس بود. عامل ناخودآگاه نیروهای توطئه‌گر و شرور. آخر کار هم هیچ بود که در هیچ می‌پیچید.

 پیام قهرمانانه‌اش از زبان شهرزاد شنیده می‌شود که همگان را دعوت می‌کند به صلح، به پایان بخشیدن به هرگونه خشونت و کینه‌توزی. در چشم انداز سیاسی شهرزاد همه مثل هم‌اند. همه‌‌‌ی جدال‌های انسانی بی‌ربط اند، همه اگر سلاح شان را زمین بگذارند جهان روی صلح و آرامش خواهد دید. او می‌خواهد نام بزرگ آقا از صفحه‌ی روزگار محو شود، هیچ‌کس هیچ بنایی در زمین بنا ننهد. شهرزاد بیشتر به وحشی نجیب روسو شباهت دارد. به یک وضع پیشاسیاسی اشاره می‌کند، وضعی که در آن آرامش هست، اما آدمیان مثل پرندگان و چرندگان زیست می‌کنند.

ما انسانیم، به این معنا که قادریم نیستی را به هست بیاوریم. از برکت این به هستی آوردن است که رویش و اخلاق و تمدن و پیشرفت حاصل می شود، و البته در کنار آن خشم و خشونت و ستم نیز. آنچه شهرزاد نمی‌فهمد خاستگاه نصایح صلح جویانه‌ی اوست. هیچ جانور معصومی درکی از صلح و رفع کینه ندارد. تنها انسان ها چنین درکی دارند. دقیقا به این جهت که قدرت بنیان‌گذاری در این عالم دارند. بنیان‌گذاری پر از سویه‌های خیر است، و مملو از سویه‌های شر. دو سویگیِ خیر و شر جهان انسانی را توضیح می‌دهد. بیرون بردن هر یک، از واقعیت حیات انسانی آن دیگری را نیز از دایره بیرون می برد. همه چیز را به یک وضعیت پیشاسیاسی، به یک وضعیت طبیعی، همانند همه‌ی وحشی‌های نجیب در طبیعت تقلیل می‌دهد.

سریال شهرزاد وقتی با عمق و شکوه حیات انسانی پیوند بر قرار می‌کرد که در کنار زوال بنایی که بزرگ آقا تاسیس کرده بود، احیا و زایش الوهیتی تازه را در الگوهای مقاومت نشان می‌داد.

به نظر من، شخصیتی که می‌توانست این نقش را به عهده بگیرد هاشم دماوندی بود. او هم در زمره‌ی بندگان بزرگ آقا بود، اما در میان بازماندگان کسانی هستند که از خوی شکوهمند بنیان‌گذار حظی برده باشند. آن‌ها میراث داران واقعی‌اند. تنها با نقش آفرینی آنان است که بنای بنیان‌گذار می‌تواند از نو بنیان گذاشته شود. اما هاشم دماوندی سریال شهرزاد در چرخه‌ی بند توطئه از پای می‌افتد. و سریال بیننده‌اش را در تاریکی و یاس به خود واگذار می‌کند.


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

به یاد ناصر ملک مطیعی

سه شنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۷، ۰۷:۵۴ ب.ظ

ناصر ملک مطیعی، فردین و بهروز وثوقی سه چهره برجسته فیلم فارسی در دهه چهل و پنجاه ایران بودند. محصولات سینمایی این چهره‌های ماندگار، پرمخاطب بودند و جذاب. آنها اغلب در نقش قهرمانانی ظاهر می‌شدند که هیچ نسبتی با قهرمانانی از سنخ شاهنامه فردوسی نداشت. بیش از آنکه یادآور رستم و سهراب باشند، یادآور جوانمردان قدیم بودند. کسانی که نه سواد درست و حسابی داشتند و نه زندگی فاخری. فقط وجدان بیدار داشتند و سری سخت در مقابل خیانت، هتک ناموس، دروغ و خودخواهی و زراندوزی‌های خفیف.

علقه مخاطب به آنان نسبتی داشت با رنجی که وجدان ایرانی از مدرنیته شاهنشاهی می‌برد. مدرنیته‌ای که مظاهرش به ندرت علم و دانشگاه و آزادی‌های سیاسی بود. به ندرت چهره خود را در ظهور فرهنگی تازه و ظرفیت‌های تازه اجتماعی و سیاسی نشان می‌داد. مظهرش عموما صنایع وارداتی و سکس بود و البته انبوه حاشیه نشین‌های فقیری که در گودها و حلبی آبادها با اعتیاد وتنگدستی زندگی می‌کردند.

چهره پرغرور ناصر ملک مطیعی، نماینده میل به مقاومت بود. میل به دفاع از چیزی اصیل در مقابل هجوم یک مدرنیته بی مهار و وحشی.

ناصر ملک مطیعی با حسرت و آه این جهان را ترک کرد. دلتنگی‌اش تنها منحصر به عشقی نبود که به سینما داشت. او روزی جبران احساس ناتوانی و زخم خوردگی مردم بود. در ابروان در هم پیچیده‌اش و در هیبت نگاهش مردمی را نوازش می‌داد که نمی‌دانستند در مقابل امواجی که شاکله زندگی شان را از هم می‌گسلد چه باید بکنند. مشروب می‌‌خورد و اهل عیش و عشرت بود، اما در همان حال مقدس بود و بزرگ. از اصالت‌های از دست رفته نشانی داشت. حتی اگر اندک و آلوده بود.

آنها گویی مبشر پیامی برای عوام مردم بودند: در پیچ و تاب زندگی همه چیز را لگد مال نکنید. اجازه ندهید طوفان همه چیز با خود ببرد. اگر دنیای جدید بیشتر با چهره شرارت بارش نصیب ما شده است، تلاش کنید تا می‌توانید از حیطه آن بکاهید. نگذارید همه جا را اشغال کند. نگذارید از حدودی بگذرد. بعضی از حدود را حفظ کنید.

پیر و اندوهناک و پر از رنج از دنیا رفت. دیگر اجازه نیافت آن نقش را برای مردم بازی کند. اما پس از او هیچکس چنین نقشی ایفا نکرد. طی چهار دهه پس از او زمین و آسمان پر بود از کلامی که مدعی از ریشه در آوردن شر دنیای مدرن است. از عهده که بر نیامد هیچ، تا زانو در مرداب آن فرورفت.

ما دوباره نیازمند پیامی هستیم که نشان دهد مدرنیته اساساَ ورود به جهان انسانی، عقلانیت و آزادی است. البته به سهم خود حامل شرارت‌هایی نیز هست. مدعیانی که می‌خواهند به کلی ریشه شرارت‌ها را بخشکانند عملا دشمنان عقلانیت و آزادی از آب در خواهند آمد و شرارت‌های جهان قدیم را با شرارت‌های جهان مدرن خواهند آمیخت. تنها می‌توان از بار شرارت‌ها کاست. قهرمانی وجود ندارد که برای همیشه ما را نجات دهد اما از هر کس باید خواست در همان محدوده زندگی‌اش، وجدانی نیمه بیدار داشته باشد و دست کم از بعضی حریم‌ها حراست کند و قهرمان عرصه میدان زندگی‌اش باشد.

وای به ما که به روزگاری در افتاده‌ایم که قهرمان شدن با شکستن حریم‌ها اتفاق می‌افتد.


  • محمد حواد غلامرضاکاشی