زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

وجدان حکومتی

چهارشنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۰۱ ق.ظ

آنها که سیاست را بیش از حد داغ یا سرد می‌کنند وجدان‌های انسانی را می‌سوزانند و صحنه را مملو از شیادی و شر و خصومت و آلودگی می‌کنند. سیاست مهم است، اما عرصه تنازع حق و باطل نیست، میدان بازی منافع و موازنه صرف قدرت هم نیست، میدان مصالح عمومی است. همیشه باید خردمندانه به بهبود آن اندیشید. به بهبود آن هم نمی‌توان اندیشید مگر آنکه وجدان جامعه و فرد بیدار و ناظر باشد. در جامعه ما کسانی به نام دین، سیاست را داغ می‌کنند آنها عرصه تنازع حق و باطل ساخته‌اند. تلاش دارند به فرد و جامعه بقبولانند که پیوستن به جبهه حق و مبارزه با باطل شرط بهره‌مندی از وجدان انسانی است. وجدان‌ها را دستکاری می‌کنند تا همان طور فرمان دهد که به نفع بازی آنها در عرصه منازعه باشد. مگر وجدان‌ها را می‌توان دست کاری کرد؟ بله می‌توان. کافی است هاله‌ای از تقدس و جزمیت را با داستانی گرم و داغ درآمیزی. کسانی هم هستند که عرصه سیاست را بیش از حد سرد می‌کنند. آنها موازنه قدرت و پیشبرد منافع فردی یا گروهی و طبقاتی را اولویت می‌دهند و هر روز توصیه می‌کنند دست از نگاه ارزشمدار در سیاست بردارید. آنها به جای دستکاری وجدان، به کلی وجدان را در عرصه سیاست تعطیل می‌کنند. وجدان در سرشت خود اجتماعی است. وجدان فردی به شرط زنده بودن وجدان اجتماعی بیدار است. وجدان اجتماعی منظومه باورها و ارزش‌های اخلاقی و عادات و سنت‌هایی است که هر فرد را ملزم می‌کند نسبت به وجود معضلات پیرامونش، حساس باشد و نسبت به آن موضع بگیرد. اما در جامعه ما، وجدان اجتماعی و فردی در گرم و سرد حیات سیاسی‌مان به نحو فاجعه‌ باری افسرده است. حکومت عهده دار داغ کردن عرصه سیاست بوده است. آنها به وجدان دستکاری شده و حکومتی نیاز داشتند. بنابراین هر کس که بنا به حکم وجدانش به مشکلی اعتراض کرد، در باره رفتار با اقلیت‌هایی معترض بود، نسبت به الگوهای تبلیغاتی علیه کسانی علم مخالفت برداشت، مورد طعن و لعن شدید حکومت قرار گرفت. اگر بر اعتراض خود پا فشاری کرد، اسنادی از راه رسید که ثابت می‌کرد فاسد است و وابسته و جاسوس و صد البته بی وجدان. اما مرتب اسنادی به رویت مردم می‌رسد که نشان می‌دهد سیاست‌های رسمی، تا چه حد به موازین وجدان انسانی پای بند است. از سیاست‌های منطقه‌ای گرفته تا سیاست‌های داخلی، از حوزه اقتصاد و جامعه گرفته تا حوزه هنر و ورزش. تقریباً سیاستی نیست که مارک استاندارد وجدان و فطرت انسانی بر خود نداشته باشد. تعیین می‌کنند در چه مواردی وجدان‌ها باید برانگیخته شوند، چه اموری وجدانی است و چه اموری با موازین وجدان انسانی ناسازگار است. در کدام زمینه‌ها باید بیش از حد وجدان صرف کرد و در کجا باید باب وجدان را به کلی بست. در مجموع تولید و مصرف وجدان حکومتی بالاست چندانکه گویی مردم باید احساس شرم کنند از این بابت که بی وجدانند. وجدان یک مفهوم حکومتی و دولتی شده است. مردم هم اگر می‌خواهند وجدان داشته باشند خوب است با سیاست‌های نظام همراهی کنند اما اگر وجدان شخصی یا گروهی‌شان فرمانی دیگر داد، خوب است خودشان با دست خودشان سرکوبش کنند. چرا که وجدان اصولاً مرجع دولتی دارد و هر کس نمی‌تواند مدعی وجدان شود. در مقابل کسانی هم در موضع مخالف، سیاست را چیزی شبیه معامله و بازار و مبادله یافته‌اند. بنابراین با صدای آرام از همه خواسته‌اند آتش‌های احساس و هیجان را خاموش کنند، آرام و خردمندانه بنشینند و به قواعد یک رقابت و خرید و فروش سودآور بیاندیشند. باب وجدان را در عرصه سیاست بسته‌اند و از یک خرد حسابگر دم می‌زنند. حاصل آنکه زندگی سیاسی ما، از نقش آفرینی وجدان انسانی خالی شده است. بوروکراسی را ببینید چگونه درگیر فساد ساختاری است. گسیختگی‌های درون نظام را مشاهده کنید، از هم گسیختگی دو جناح اصولگرا و اصلاح طلب را ببینید، ضعف بنیادی جنبش‌های اجتماعی را مشاهده کنید، به کمرنگ شدن افق‌های امید بخش توجه کنید، کم توانی جامعه در تولید بازیگران مسئول در میدان سیاست را ببینید، اینها همه حاصل کاستی گرفتن نقش وجدان در عرصه سیاست است. امروز البته ماجرا جذاب‌تر شده است. خوب که نگاه می‌کنی آنکه در عرصه سیاست، همه چیز را داغ و سرنوشت ساز جلوه می‌دهد و دوگانه‌های حق و باطل ترسیم می‌کند دست در کیسه همانی دارد که سیاست را به بازار خرید و فروش تبدیل کرده و در سودای کسب و کاری پر رونق است. گاهی سیاست را داغ می‌خرند پس کالا را از ماهی تاوه بیرون می‌آورد اگر سلیقه مردم به سیاست سرد بود، کالا را در یخچال می‌گذارد تا سرد شود. سیاست میدان پیشبرد مصالح عمومی است. متولیان امور باید در چارچوب مصالح عمومی تصمیم گیری کنند. مردم باید با وجدان‌های بیدار فردی و جمعی، ناظر و داور باشند. وجدان‌ها باید مستقل از عرصه سیاست، بیدار باشند و ناظر و بیانگر. جز پذیرش این قاعده، راهی برای برون رفت از وضعیت فعلی گشوده نیست. @javadkashi

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

انبارها خالی نیست

سه شنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۱۷ ق.ظ

بی تردید بخشی از دستاوردهای زندگی بشر، حاصل منازعه، جنگ، مقاومت و ستیز است. اما مشکل سنت چپ در آن بود که ستیز را تقدیس کرد و آن را راهگشای همه دشواری‌های بشری دانست. از منازعه امام زاده‌ای حاجت روا ساخت و چنین وانمود کرد که همه چیز از چشمه خلاق منازعه می‌جوشد. نباید بر موهبت‌های سنت چپ در تاریخ ایران چشم پوشید، اما قابل انکار نیست که ریشه بسیاری از معضلات امروز جامعه ایرانی نیز در سنت چپ ریشه دارد. ستیز و منازعه از بنیادهای حیات سیاسی است. اما حیات سیاسی بر سایر استعدادهای انسانی نیز استوار است. معلوم نیست چرا سنت چپ منازعه را بر همه برتری داد؟ خلاقیت‌های انسانی، خیرخواهی، نوع دوستی، مدارا، دگر پذیری، عشق، تعلقات خونی و سرزمینی، مصلحت جویی، نیاز به امنیت، سازش و مصالحه و گفتگو نیز در تکوین و تولید حیات سیاسی نقش داشته‌اند. بر چه اساسی نقش منازعه بر دیگر استعدادهای انسانی اولویت یافته است؟ منازعه در ادبیات چپ، خصلتی امپریالیستی داشت. بر قلمرو سایر مولفه‌ها یورش برد. بعضی‌ها را انکار و تحقیر کرد و برخی را به خدمت خود درآورد. خیرخواهی، تعلقات خونی و سرزمینی از جمله تحقیرشدگان بودند. اما نوع دوستی، عشق، مصلحت جویی گفتگو از جمله مولفه‌هایی به شمار می‌روند که به خدمت میدان منازعه درآمدند. عشق به سوخت میدان مقاومت درآمد و مصلحت جویی و گفتگو استراتژی‌های علیه رقیب محسوب شدند. منازعه مثل آتش پاک کننده است. به برکت منازعه است که ادمیان از خصائل پست خود فاصله می‌گیرند و در پرتو شجاعت و پایداری امکان درکی والاتر از زندگی پیدا می‌کنند. اما اگر آتش دائرمدار امور انسانی شد، چیزی باقی نمی‌ماند تا آتش پاک کننده آنها شود. همه چیز به ابزار منازعه، کینه جویی، بدگمانی، و توطئه و دسیسه تبدیل می‌شود. اعتماد و مهر از میان آدمیان رخت بر می‌بندد و آنچه پاک کننده است خود به اصلی‌ترین سرچشمه شر و پلیدی تبدیل می‌شود. آنچه جایی در مناسبات انسانی نخواهد یافت، همانا انسانیت است. آدمیان به فرزندان وضعیت ناآرام «جنگ مدام» تبدیل خواهند شد و البته در وضعیت «جنگ مدام»، آنچه مساله اصلی است، کشتن است برای کشته نشدن. تحقیر است برای تحقیر نشدن. چپاول است برای چپاول نشدن. آنچه البته جایی نخواهد یافت، انسانیت است و همدلی و مدارا. در بازسازی جامعه خود سهمی به گفتگو، همدلی، مدارا و سازش و صلح ندادیم. آنها مثل جانداران ناقص در حاشیه‌ها سرگردانند. سلطنت همچنان از آن ستیز و منازعه است. در نتیجه چهل سال زندگی جمعی، از سرمایه‌های اجتماعی‌مان چه باقی مانده است؟ اگر قرار بر بازآفرینی یک جامعه باشد، اینک باید آن جانداران ناقص الخلقه را فراخوان کنیم. به پرورش و رشد آنها بیاندیشیم. البته خبرهای دیگری هم هست. مردم در این سال‌ها در پستوها کارهای دیگر هم کرده‌اند. بنابراین قرار نیست از صفر شروع کنیم. مردم در این سال‌ها، با طنز از دوگانه‌سازی‌های مدام صحنه سیاسی گریخته‌اند. از جدیت خرد کننده صحنه کاسته‌اند. زنانه شدن جامعه ایرانی، خصلت مردانه روایت ستیزه جویانه از زندگی سیاسی را تضعیف کرده است. زنان با حضور بیشتر خود رنگی دیگر به جامعه بخشیده‌اند. مردم همدلی را در حاشیه‌ها آموخته‌اند. دست به کار ساختن نهادهای مدنی و بیرون از صحنه قدرت شدند. در مصائب جمعی مدد کار یکدیگر بوده‌اند. با همه دشواری‌ها شادی را، موسیقی را، و عشق را فراموش نکردند و هر چه این سرمایه‌ها در انبارها افزون‌تر شد، روایت ستیزه‌جویانه بی مشتری‌تر شد. همینطور که پیش برود، گروه قلیلی می‌مانند که پیش چشم سرزنشگر عموم، راهی جز ستیزه با یکدیگر نمی‌یابند. انبارها خالی نیست. اگر قرار بر بازسازی جامعه باشد، اندوخته‌هایی هم هست که به کار آید.

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

دین سیاسی شده

دوشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۵۸ ق.ظ

زندگی را دارایی می‌دانیم. به همین جهت مرگ را لحظه‌ای می‌انگاریم که این دارایی را از ما می‌ستانند. اما درک زندگی به مثابه یک فقدان، یک نیاز، و یک خواست ناتمام تصویری تازه از زندگی تولید می‌کند و البته تصویری تازه از مرگ. زندگی را پر شور تجربه می‌کنیم شور ناشی از هجران یا گاه شور ناشی از شوق وصل. گاه در اندوه ناکامی و گاه در شور رسیدن پیامی از آنی که نیست. اما روال متعارف زندگی و بخصوص زندگی اجتماعی و سیاسی مستلزم فراموشی است. مستلزم این باور دروغ که زندگی یک دارایی است. جز با این دروغ زندگی قوام نمی‌یابد. اما به شرطی که گاهی آنچه را فراموش کرده‌ایم، به یاد بیاوریم و الا یکسره در آتش ناشی از دروغ کباب می‌شویم.   

زندگی در گوهر خود یک فقدان است. مولانا این فقدان را به یک جدایی بنیادین نسبت داد.  او زخم آن جدایی را در گوهر هستی خود تجربه می‌کرد. اما ما در زندگی روزمره درکی از آن جدایی جبران ناپذیر نداریم. تصورمان همواره بر این است که اگر تلاش کنیم زخم آن فقدان درمان شدنی است. همه زندگی‌مان تلاش برای درمان آن زخم است. می‌پنداریم زندگی یک دارایی است، اما همواره نقائصی دارد و یک عمر می‌دویم تا نقائص آن را پر کنیم. زمان باید بگذرد تا به تدریج دریابیم زندگی در بنیاد خود یک فقدان است، و ما ضمن تلاش‌های روزمره، از فراموش کردن این فقدان جوهری است که لذت می‌بریم نه از خود زندگی. ما با فراموشی زندگی از زندگی لذت می‌بریم.

 در سایه فراموشی زندگی به مثابه فقدان و خواست ناتمام، به «خود» می‌رسیم. «خود» را استوار می‌کنیم. غایتی برای آن معین می‌کنیم. سازوکارهای این جهانی عالم را سامان می‌دهیم. به یاد داشتن گوهر فقدانی زندگی، همه سنگ‌ها را که بر هم چیده‌ایم از هم می‌گسلاند و بر سرمان آوار می‌کند. زندگی تنها در پرتو غفلت از گوهر زندگی امکان پذیر است. زندگی برای تداوم خود، گوهر خود را از ما می‌پوشاند تا ما زندگی کنیم، دست در دست هم دهیم، چیزی را در این عالم سامان دهیم. سنگی بر سنگی استوار کنیم. اما همانقدر که به یاد آوردن گوهر زندگی، زندگی را ناممکن می‌کند، فراموشی تام گوهر زندگی نیز ما را یکسره در عالمی از دروغ رها می‌کند. کم کم به تقدیس دروغ می‌پردازیم. بندگان آتش دروغ می‌شویم و قربانیان بارگاه قدسی دروغ.

گوهر حیات سیاسی فراموشی زندگی به مثابه فقدان است. باید زندگی به مثابه فقدان را از یاد ببریم تا با هم زندگی کنیم. اما به شرطی که این فراموشی تام نباشد. به شرطی که گاهی بهانه‌ای باشد تا آنچه را فراموش کرده‌ایم به یاد بیاوریم. به یادآوردن گاه به گاه آنچه فراموش شده، زندگی اجتماعی و سیاسی ما را با عدالت و اخلاق و دیگر پذیری توام می‌کند. اما فراموشی تام، جز شرارت نمی‌زاید آنگاه به جای زندگی عادلانه، به هم ظلم می‌کنیم و به جای رابطه انسانی، به هم یورش می‌بریم.

به یاد آوردن گاه گاه آنچه فراموش کرده‌ایم، کار حیات دینی است. گوهر حیات دینی، ممانعت از زیاده روی در آن غفلت و فراموشی است. به این معنا حیات دینی با اینکه از حیات سیاسی جداست اما با آن نسبت وثیقی دارد. صرفاً به برکت حیات دینی است که یکسره در غفلت و فراموشی غرق نمی‌شویم. به برکت حیات دینی است که سیاست یکسره تن به شرارت تام ناشی از فراموشی گوهر زندگی نمی‌دهد.

دین سیاسی شده سیاستی است که روزن گاه گاه به یاد آوری «آن فراموش شده» را مسدود کرده است. دست به گریبان یک غفلت مضاعف است. خدا را، قیامت را، و همه ارکان دین را در خدمت فراموشی بنیادین گوهر فقدانی زندگی برده تا به سیاست امکان بقاء و تداوم بیشتر ببخشد. هم حیات سیاسی را از فضیلت آن تهی کرده و هم زندگی را از شور هجران و شوق وصل.


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

تعیین تکلیف نهایی؟

يكشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۸، ۰۱:۴۵ ب.ظ

چهل سال است در ایران انتخابات برگزار می‌شود. اما همیشه یک معنا نداشته. منزلگاه‌های متعددی را پشت سر گذاشته است. در هر منزلگاه، بانگی در پس زمینه امکان معنا یافتن انتخابات را فراهم کرده است. انتخابات اگر می‌خواسته یک «اتفاق» باشد و به تعبیر امروز از صفت «پرشور» بهره‌مند شود، باید با این بانگ پس زمینه همراهی کند. ندای پس زمینه، همیشه قدرتمند است، بر طراحی‌های ذهنی بازیگران تفوق دارد. منطق خود را مسلط می‌کند.

در دهه اول، بانگ پس زمینه انتخابات «همراهی و پشتیبانی» از نظام سیاسی بود. مردم طرفدار نظام همانطور پای صندوق انتخابات می‌رفتند که در راه‌پیمایی‌های بیست و دوم بهمن شرکت می‌کردند.

اما بانگ پس زمینه در دهه دوم «تغییر» بود. اگر انتخابات قرار نبود امکانی برای تغییر بگشاید، انتخابات سال 1376 یک انتخابات ساده بود با درصد معینی از مشارکت. اما سید محمد خاتمی به میدان آمد و  انتخابات آن سال را همساز با بانگ پس زمینه کرد. بانگ تغییر در دهه سوم نیز تداوم پیدا کرد، اما این بار توسط یک چهره دیگر و برای اقشار دیگری از جامعه. این بار احمدی نژاد آمد و همساز با طبقات فرودست و حاشیه با بانگ پس زمینه همراهی کرد.

از دهه نود به بعد، بانگ پس زمینه دگرگون شد. این بار بانگ «ممانعت از نزول در دره وحشت» در پس زمینه به صدا درآمد. پیش درآمد این بانگ البته در انتخابات سال 1388 نواخته شده بود اما در دهه نود، به اوج خود رسید. حسن روحانی با همین اعتبار به میدان آمد و پیروز شد.

اینک با نزدیک شدن به اواخر دهه نود، بانگ پس زمینه تغییر می‌کند. انتخابات معنا نخواهد یافت، مگر آنکه نسبتی پیدا کند با آنچه در پس زمینه به تدریج به صدا در می‌آید و آن « تعیین تکلیف نهایی» است. این ندا اساساً مبارک نیست، چرا که انتخابات هیچ گاه قادر به تعیین تکلیف نهایی هیچ ماجرایی نیست. فرصت موقتی است به کسانی در مقابل کسان  دیگر. اما ندای پس زمینه، سایه خود را سنگین می‌کند و قطع نظر از محدودیت‌های عملی، رنگ و بوی خود را بر همه چیز می‌زند. انتخابات، به ویژه در سال 1400 تنها به شرط همسازی با این صدای پس زمینه از صفت «پرشور» بهره‌مند خواهد شد.

تعیین تکلیف چه چیز و کدام ماجرا؟ همان ماجرایی که از انتخابات سال 1376 آغاز شد و فضای رسمی کشور را دو صدایی کرد. یک صدا می‌گفت، همچنان انقلابی باید ماند، از قدرت‌های استکباری جهان پرهیز باید کرد. موازنه سیاسی جهان را باید دگرگون کرد. ارزش‌های دینی را در عرصه‌های اجتماعی و فرهنگی تثبیت باید کرد. شریعت را باید دائر مدار امور عمومی ساخت. خلاصه پر از «باید» بود و پشت بایدها، تصمیم گرفت و عمل کرد و مردم را به حربه تبلیغ یا زور به همراهی فراخواند. صدای دیگر می‌گفت دوران انقلاب پایان یافته، باید گشودگی ایجاد کرد، با کشورهای جهان به ویژه کشورهای قدرتمند همراه شد. شریعت را از کانون عرصه سیاست به حاشیه باید راند. اقتصاد و رفاه را باید هدف اصلی عرصه سیاست کرد. این دو صدا، بیش از بیست سال است یک دیگر را می‌خراشند و البته منابع و فرصت‌ها را.

انتخابات تنها به شرطی از صفت «پرشور» بهره‌مند خواهد شد که به راستی مردم خیال کنند قرار است میان این دو تعیین تکلیف نهایی شود.

این ندای پس زمینه لزوماً مبارک نیست. بنابراین ممکن است متولیان رسمی را از برگزاری یک انتخابات پرشور منصرف کند. ترجیح دهند مردم اساساً چندان به صحنه نیایند تا همه چیز کنترل شده‌تر پیش رود. بازهم «تعیین تکلیف نهایی» اتفاق خواهد افتاد اما بدون نقش‌آفرینی مردم. آنگاه این خطر هست که گزینه‌های «تعیین تکلیف نهایی» به طرق دیگر نیز کلید بخورند.

حرکت به سمت انتخابات «پرشور» نیز معلوم نیست چه پیامدی در بر داشته باشد. می‌تواند در صورت عدم گشودگی‌های مقتضی آن، به یک تحریم گسترده و اعلام نشده از طرف مردم بیانجامد. یا در صورتیکه آمادگی‌های لازم آن نباشد با خشونت و آشوب همراه شود. آنگاه بازهم پروژه‌های «تعیین تکلیف» در طرق گوناگون با هم کلید می‌خورند و خدا می‌داند حاصل آن چیست.

در حال حاضر، همه چراغ ها خاموش‌اند. نه الزاماً به خاطر طراحی‌های پشت صحنه. بلکه به جهت تزلزل و تردید و تاریکی افق‌های سیاسی. ندای تعیین تکلیف نهایی، هم هوس‌انگیز است هم رعب‌آور.

کشور هیچ‌گاه مثل امروز نیازمند گشودگی فضای فکری و فرهنگی نیست. باید گزینه‌ طرف‌های گوناگون برای «تعیین تکلیف» به صحنه بیایند. معلوم است اوضاع به روال فعلی تداوم یافتنی نیست. اما پیش از آنکه مردم با حرکت ایجابی یا سلبی خود وارد عمل شوند. باید در نتیجه گشودگی و گفتگو، میانگین‌های واقع بینانه‌تری ساخته شود. والا انتخابات بحران خواهد زایید، چه شورمند برگزار شود، چه سرد و فاقد شور.  


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

ایمان جدالی

دوشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۰۴ ب.ظ

رویارو قرار دادن خدا با آزادی مساله دوران ماست. متولیان دین خالق چنین وضعیتی هستند.

حاکمیت شبه مدرن پهلوی، در صدد گسترش رفاه و لذت‌های فرهنگی و اجتماعی بود. اما بسط رفاه و لذت در جامعه‌ای که اکثریت مردمانش دین‌دار بودند به معنای گشودن باب‌های گناه پیش چشم ناظر خداوند بود. پهلوی‌ها هر چه بیشتر مدرن می‌شدند و فضای شهری را توسعه می‌دادند، خدا با نظارت مدام خود، احساس شرم و گناه را در دل مردمان آن روزگار انباشته می‌کرد. گویی کسانی خیمه جدال با خداوند را برپا کرده بودند و مردم هر روز بیش از پیش، به خیمه‌ خداوند می‌پیوستند. حاصل انقلاب بود و شد آنچه شد. پهلوی‌ها لذت و خوشی را رویاروی خواست اخلاقی خدا قرار داده بودند.

دوران پس از انقلاب همه چیز به دست متولیان رسمی دین افتاد. آنها خیمه‌ای به نام خدا برپا کردند، اما خداوند را رویاروی آزادی قرار دادند. این مساله دوران ماست. می‌توان گروه‌های مختلف مردم را بر حسب پاسخی که به این مساله داده‌اند از هم متمایز کرد.

اول: گروهی در دوگانه آزادی و خداوند، خداوند را اختیار کردند. آزادی خود را تا می‌توانستند فرونهادند و تسلیم آنچیزی شدند که به منزله حکم خدا جاری بود. تسلیم و مطیع. البته بودند در این صنف گروه‌های کثیری که دروغ بودند. همه مظاهر تسلیم بودگی را اختیار کردند تا در عمل هر چه می‌خواهند بکنند. مطیع نمودار شدند تا از هر چه هنجار و اخلاق و قانون و قاعده انسانی آزاد باشند.

دوم: گروهی در دوگانه آزادی و خداوند آزادی را اختیار کردند. یکسره خدا و دین را کنار نهادند و نامومن بودن را برگزیدند. عقل را دائر مدار زندگی کردند و آزاد زندگی کردند. حال گاهی عقلشان به یک زندگی منفعت طلبانه و غیر اخلاقی فرمان داد و گاه به یک زندگی اخلاقی مطابق با اصول عام انسانی.

این دو گروه، پاسخ سر راستی به مساله  نسبت خدا و آزادی دادند. اما اکثریت مردمان نتوانستند. دهه‌هاست ادبیات مربوط به دین و آزادی در جامعه ما شیوع دارد. متفکرین مختلفی در این زمینه بحث کرده‌اند. اما میدان عملی زندگی مردمان عادی پویش‌ها و تنوعات جذابی دارد.

سوم: گروهی از مومنان، به طریق دوران پهلوی عمل می‌کنند. پیش چشم ناظر خداوند آزادانه انتخاب می‌کنند. مهم نیست که خدا موافق است یا مخالف. اصلا نظر او را جویا نمی‌شوند. گاهی ممکن است احساس گناه کنند، اما چندان پایدار نیست. یکی دو بار استغفرالله می‌گویند و می‌گذرند.

چهارم: گروهی خداوند را سر کار می‌گذارند. خداوند را دنبال خود همه جا می‌برند و در مواقع بخصوص از او یاری می‌طلبند. هر وقت هم کاری نبود، او را به حال خود رها می‌کنند. خداوند گاهی به دردشان می‌خورد و کارگشاست.

پنجم: گروهی خداوند را بیش از حد انتزاعی کرده‌اند. یک موجود متعالی که شانی فراتر از آن دارد که با من و تو در زندگی خصوصی و عمومی‌مان کاری داشته باشد. از او کسب انرژی و معنویت می‌کنند تا امیدوار و با معنا زندگی کنند. اما زندگی‌شان را همانطور سامان می‌دهند که می‌خواهند.

برای همه این‌ها آزادی به بهای منفعل کردن خداوند حاصل شده است. اما خداوند در یک سنت دیرین دینی منفعل نمی‌ماند یکباره می‌بینی آشوبی در درونشان پدیدار می‌شود و طومار زندگی شان در هم می‌پیچد. از این رو به آن رو می‌غلطند و چیزی دیگر می‌شوند. بهره گیری ابزاری از خدا، به زخمی در درونشان تبدیل می‌شود و می‌بینی که یکباره علیه خود قیام می‌کنند و به صف کسانی می‌پیوندند که تسلیم‌اند و مطیع.

ششم: گروه دیگری هم هستند که به نظرم، اصیل‌ترین پویش درون دینی روزگار ما را نمایندگی می‌کنند. برای این کسان، خداوند نه تنها منفعل نیست، بلکه فعال است، زنده است، گویاست و طرح افکن. اما به خودی خود آزادی مومن را به رسمیت نمی‌شناسد. مومن برای کسب آزادی خود در جدال مستمر با خداوند است. او را رویاروی سنت دینی متعارف قرار می‌دهد و او را به پرسش می‌کشاند. به سادگی اقناع نمی‌شود. او را ترک می‌کند. از او عبور می‌کند. بازمی‌گردد. اما عبوس و مملو از گلایه و پرسش و خواست. به او عشق می‌ورزد اما ترک عهد می‌کند. برای خود سنخی از ایمان ورزی ساخته‌اند که شاید بتوان آن را ایمان ورزی جدالی نامید. آنها ضمن این جدال خداوند را وادار می‌کنند آزادی‌شان را به رسمیت بشناسد.


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

سنگ چینی از اجاقی

شنبه, ۸ تیر ۱۳۹۸، ۰۵:۱۲ ب.ظ

دیشب بعد از مدتی سینما رفتیم. برای دیدن فیلم سرخپوست. فیلمی میخکوب کننده و جذاب با تعارض‌های انسانی فوق‌العاده. دلم می‌خواست درباره‌اش چیزی بنویسم اما آنچه بعد از تماشای فیلم رخ داد، حس و حالم را گرفت.

برای زنده کردن خاطرات سالیان قدیم رفته بودم سینما ایران در خیابان شریعتی. بعد از فیلم به سیاق دوران قدیم فکر کردیم همانجا شام بخوریم و کمی در فضای سینما بچرخیم. سینما سه سالن دارد. بعد از پایان فیلم در هر سالن، به نحوی به خارج از سینما هدایت می‌شوید بنابراین اگر می‌خواهید در سینما غذا بخورید یا سالن‌های متعدد نقاشی، صنایع دستی، کتاب و موسیقی را بازدید کنید باید دوباره به سینما برگردید. هنوز به یاد دارم آخرین سانس سینما یازده دوازده شب بود و گاهی هم سانس اضافی داشت و تو می‌توانستی تا پاسی از شب در فضای سینما گشت بزنی.

فیلم سرخپوست در ساعت 9 شب به پایان رسید. ما کلی وقت داشتیم. به سرعت به سمت در ورودی سینما برگشتیم. اما چراغ‌ها همه خاموش بودند. با ناباوری از پله‌ها بالا رفتم تا از رستوران و سالن‌های مختلف خبر بگیرم. اما چندپله که رفتم درها را همه بسته دیدم و خاموش. دیگر هیچ خبری از آن فضای پیشین نبود. معلوم است که سینما کار و باری کساد دارد، نه چندان مشتری دارد نه سالنی نه بازدید کننده‌ای. اینجا دیگر یک سالن سینمای متروک است، من اما به دنبال آنجایی بودم که خیلی بیش از این بود.

چند ماه قبل از این، برای دیدن فیلم دیگری به سینما عصر جدید رفته بودم. این سینما از جمله سینماهای دانشجو  و روشنفکر پسند بود. فیلم‌های خاص به نمایش گذاشته می‌شد و مشتریان خاص داشت. مشخصه‌اش هیاهوهای پر معنا بود. پر هر از هیاهو بود اما می‌دانستی هر صدا، مدافع سخنی است. مدافعان سخن‌های متفاوت اینچنین در هم می‌آمیختند و شوری در فضا منتشر می‌کردند. در آن نیمکت‌ها و میزهای سنگی که در مقابل بوفه سینما چیده بودند ساعت‌ها می‌نشستند و انگار هیچ کاری جز این نداشتند که حرف بزنند. اما آن روز حتی یک نفر هم روی آن نیمکت‌ها ننشسته بود. یکی دو سه نفری هم که بودند، ترجیح می‌دادند روی پله‌ها بنشینند. حق هم داشتند... سنگ‌ها حالا مثل سنگ قبرستان بود، سرد و بی روح.

ما از عالم خود معنا و روح می‌گیریم. طبقه متوسط شهری و تحصیل کرده آن روز  نیز به اعتبار همین فضاها عالم دار بود. هویت و معنایی داشت. این فضاها نشانگان روزگاری هستند که جوانان طبقه متوسط شهری هویتی داشتند. درست در همین فضاها هویت‌های متمایزشان شکل می‌گرفت. فیلم یا تئاتر یا موسیقی بهانه ساختن دنیای متفاوتشان بود. اما روزگار امروزشان حاصل یورشی است که به این طبقه و دنیای آن برده‌اند. سرد و ساکت و خاموش.  

باید ویران می‌شدند. اما نحو ویرانسازی‌شان خیلی پیچیده بود. سینماها را خراب نکردند، بلکه در مجتمع‌های بزرگ تجاری چندین سینما ساختند. در یک مگامال، چندین و چند سالن سینما. دیگر تمایز میان فیلم روشنفکر پسند و عامه پسند از میان برداشته شد. همه در کنار هم مثل ویترین مغازه‌های فست‌فود، ردیف شده‌اند. به علاوه تمایز میان سینما و فضای تجاری هم از میان برداشته شده است، در کنار سالن‌های سینما و یا در طبقات پایین و بالا، پر از بوتیک، لوازم آرایش، لوازم الکترونیکی، اسباب بازی فروشی و .... پر از ویترین و نور و سر و صدای  بی‌معنا. باز هم هیاهوست، اما هیاهویی که دلالت بر هیچ دارد. سینما دیگر حیث فرهنگی ندارد. بیشتر یک انتخاب تصادفی است. درست همانطور که تصادفاً از پیراهنی خوشت می‌آید و خرید می‌کنی.

دیشب از سینما ایران دور می‌شدم و در خاطراتم مرور می‌کردم که مغازه‌های اطراف سینما هم کم و بیش فرهنگی بودند. حتی وقتی فیلم تمام می‌شد، ساز و آواز بچه‌های خیابانی هم خود یک اتفاق فرهنگی بود. مردم را گرد خود جمع می‌کردند و یک اتفاق جمعی را سامان می‌دادند. سینما از خود فراتر می‌رفت و اطراف را هم در اشغال خود در می‌آورد. حالا سینما را در یک فضای مهوع تجاری دفن کرده‌اند.

جوانان تحصیل کرده، روشنفکران، و طبقات متوسط شهری دیگر عالمی ندارند. هیچ کس هیچوقت بابت بازاری شدن فضاهای فرهنگی آهی نکشید. آدمی بی عالمش، مبتذل و تسلیم و ذره‌ای و بی هویت است. حال در مگامال‌ها همان جوانان را می‌بینم بعد از تماشای فیلم، فوراً پشت ویترین گوشی‌های موبایل جمع می‌شوند و در باره مدل‌های مختلف حرف می‌زنند. یا در باره مدهای روز لباس. دیگر آثار هنری هر چقدر هم که ارزشمند باشند، راهی به تجربه عمیق زندگی نمی‌گشایند. به دریچه‌ای برای بازبینی و تحلیل دوباره جامعه و سیاست تبدیل نمی‌شوند. طبقه بی عالم، به ابتذال کشانده می‌شود آنگاه همه چیز در این سپهر خالی از عالم، تباه می‌شود.

بابت اراده جوانان امروز و دانشجویان تحصیل کرده متاسف شدم. می‌توانستند مقاومت کنند. نهضتی برای احیای سینماهای قدیم به راه بیاندازند. تماشای فیلم در مگامال‌ها را تحریم کنند و به این سینماها هجوم ببرند. در و دیوار و بوفه و صندلی و پله‌های این سینماهای قدیم، امکانی برای احیای دوباره خویشتن از دست رفته است.  

دیشب تماشای سرخپوست، با این خاطرات و واقعیت‌های تلخ درآمیخت. یاد اشغالگران اولیه سرزمین آمریکا افتادم و هجوم ویرانگرشان به یک فرهنگ عمیق.


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

پایان آبستن است

پنجشنبه, ۶ تیر ۱۳۹۸، ۰۸:۱۶ ب.ظ

خدا نکند جنگی در پیش باشد. نه به خاطر ویرانی‌های جبران ناپذیر و خطرهای شگرفی که پدیده شوم جنگ به همراه دارد. به خاطر اینکه ما در یک نقطه پربرکت پایان به سر می‌بریم. نقطه پایان آنجاست که ذخائر فرهنگی و داشته‌ها و امیدها و آرزوهای یک ملت رنگ و لعاب خود را از دست داده‌اند. در چنین موقعیت‌هایی نیروی پنهان زندگی به کار می‌افتد و افق‌های تازه می‌گشاید. ما امروز در چنین نقطه‌ای به سر می‌بریم. زایشی هست که این بار از پایین و به تدریج در حال ظهور و بروز است. جنگ و حمله یک نیروی خارجی همین چشمه زندگی را می‌خشکاند.

بسیاری از آغازهای بزرگ تاریخی حاصل احساس بن بست ناشی از یک پایان است.

اینک چپ و راست و برانداز و اصلاح طلب، در نقطه پایان ایستاده‌اند. پروژه و طرح هیچ کس به سرانجامی قابل دفاع نرسیده است. واقعیت در تجربه همگان سترون جلوه می‌کند. سخت و غیرقابل تغییر. در چنین موقعیت‌هایی، همه جعلی می‌شوند. چشم‌هاشان را به واقعیت می‌بندند و بیهوده حرف می‌زنند بی آنکه امیدی به سرانجامی داشته باشند. آنکه شعار انقلاب و دفاع از نظام می‌دهد، دقیقاً نمی‌داند از چه چیز دفاع می‌کند، آنکه می‌خواهد آن را اصلاح کند، نمی‌داند چه چیز را و چگونه باید اصلاح کرد. اصولگرا، نمی‌داند چه چیز اصل است و چه چیز فرع. براندازها در این میان از همه بیچاره‌ترند. چرا که حتی در کلام نیز خوف برمی‌انگیزند.

از صبح تا شب از چیزی سخن گفتن که دیگر به آن اعتقاد و ایمانی واقعی وجود ندارد، به معنای جعلی شدن کلام و جعلی شدن متکلم است. حتی به معنای جعلی شدن مصرف کننده است. گوینده در حال تکرار است، کلمه‌ها و استدلال‌ها و گزاره‌ها پلاسیده‌اند و مصرف کنندگان نیز گاهی این تکرارها را مصرف می‌کنند و گاه مصرف نکرده آنچه را دریافت کرده‌اند به زباله‌دانی پرتاب می‌کنند. همه در بند سخنان بی معنا و جعلی‌اند. همین حس همگانی جعل، آدمیان را به جستجوی نسخه اصل می‌کشاند. همه در جستجوی اصل‌اند. به همین معنا نقطه پایان آبستن یک نقطه آغاز است.  

خواست اصل، همه را به بازاندیشی فراخوان کرده است. از نسل اول بگذرید. اما در میان نسل‌های دوم و سوم همه جناح‌ها و جریانات فکری و سیاسی در درون و بیرون نظام، با میل به بازاندیشی مواجهید. میل به بازیابی آنچه اصل است، و در تکرار ملالت آور سخنان روزمره از دست رفته، و در معادلات متعارف قدرت آلوده شده است. خواست فراروی از بن بست‌ها با میل به اصل در هم می‌آمیزد و از یک افق تازه خبر می‌دهد.   

نقطه پایان نقطه ذوب شدن یخ‌هاست. حقایق منجمد شده آب می‌شوند. دریچه‌های گشوده دیروز کم کم بسته می‌شوند اما نیرویی هست که همگان را به گشودن دریچه‌های تازه فراخوان می‌کند. صف‌بندی‌های تازه ظهور می‌کند. در نقطه‌های پایان، فرهنگ و دین و سیاست و جامعه، آبستن می‌شوند. آبستن دنیایی تازه. آنچه دوره‌های پایان را آبستن می‌کند، شور محصور شده زندگی است. احساس حبس شدن هر کس را به نحوی وسوسه می‌کند. آنگاه می‌بینی که در زمین و دیوار و سنگ و چوب، فضاهای تازه گشوده می‌شود. هر کس از جایی سر بیرون می‌آورد و از امکان رهایی سخن می‌گوید.

جنگی در کار باشد یا نباشد، فضای خبری این روزها، همه را مضطرب می‌کند و مهم‌تر از آن منفعل. همه منتظر داستانی هستند که هیچ نقشی در آن ندارند. گویی کسانی تقدیری برای آنها رقم زده‌اند و همه در انتظار آن تقدیرند. این انتظار توام با انفعال و اضطراب، چشمه‌های کوچک اما امیدبخش زندگی را می‌خشکاند. فرصت آغاز را از همه ما خواهد گرفت و نقطه پایان را تداوم خواهد بخشید. جنگ و حتی هراس روزمره از جنگ، پایان را از پایان یافتن نجات می‌بخشد.

@javadkashi


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

مردان کارخانه‌ای از راه می‌رسند

سه شنبه, ۴ تیر ۱۳۹۸، ۰۸:۵۱ ب.ظ

کارخانه‌ای در ایران هست که مردان آزاده و شجاع تولید می‌کند. محصولات تازه‌اش روانه بازار شده است. همه‌شان شبیه به هم‌اند. ایفای نقش ابوذر را بر عهده دارند. استخوان به دست گرفته به سمت دربارهای زر و زور و تزویر روانند. با زبانی صریح از گستره فسادها پرده برداری می‌کنند. چپ و راست نمی‌شناسند. تقریباً همه مسئولان کشور را ردیف می‌کنند و اسنادی از فساد مسئولان و فرزندانشان می‌گویند. قوه قضائیه را خطاب قرار می‌دهند که دست بردارید از مردم، به دانه درشت‌ها بپردازید. انتظار می‌رود ظهور این مردان شجاع، در شنونده هیجان برانگیزد. احساس آنکه بالاخره کسی پیدا شد که صریح حرف دل مردم را می‌زند. اما انگار این بار این محصولات کم مشتری است.

این محصولات تازه، بدلی به نظر می‌رسند. صورت اصلی و باورپذیر این کلام را احمدی نژاد خلق کرد. او هنوز زنده است و فعال. او را به حاشیه راندن اما مثل او حرف زدن، شوخی و طنز به نظر می‌رسد. به ویژه آنکه فاقد بسیاری از مهارت‌ها و ابداعات کلامی و رفتاری او هستند. به علاوه معلوم نیست چرا این سخنان در محافل رسمی و تعریف شده و مضحک‌تر از آن در صدا و سیمای رسمی کشور منتشر می‌شود. به نظرم این نمایش تکراری را باید با ابداعاتی تازه به صحنه آورد. مثلا کسی در یکی از میادین شهر، مردم را جمع کند همینطور شجاعانه حرف بزند، بعد مردم شعار دهند یکباره پلیس از راه برسد خطیب را کتک بزند، دستگیر کند و پس از چندی دوباره او را آزاد کنند و دوباره در میدانی دیگر نمایش را از سر بگیرند.

اگر حقیقتاً ذره‌ای آزادگی در میان هست، سطح بحث را کمی جدی‌تر کنید. افشا و عزل و محاکمه مسئولان فاسد تا کی؟ به این پرسش پاسخ دهید که چه مشکل ساختاری وجود دارد که مدیران و مسئولان فاسد از آب در می‌آیند. ماجرا از دو حال خارج نیست: اول اینکه این مردان در زمره اقلیت فاسد کشورند. خوب باید پاسخ دهید چرا نظام مرتباً این سنخ از مردان را جذب می‌کند. دوم اینکه علی الاصول فاسد نیستند وقتی به مدارج قدرت می‌رسند، فاسد می‌شوند، بازهم باید به این سوال پاسخ دهید که ساختار نظام چه مشکلی دارد که به طور سیستماتیک افراد سالم را فاسد می‌کند.

باورها و هنجارهای ساماندهنده به نظام سیاسی چه مشکلی دارند که قادر به کنترل اخلاقی مسئولان امر نیستند؟

تصور نمی‌کنم هیچ نظامی آرمانگراتر از نظام جمهوری اسلامی در جهان امروز وجود داشته باشد. چه نسبتی میان این آرمان‌ها و این جلوه‌های پر از فساد وجود دارد؟

کلام افشاگر این مردان کارخانه‌ای، غلط نیست. اما شرط پذیرفته شدنشان آن است که نشان دهند حقیقتاً تامل کرده‌اند. چهار دهه حکومت در ایران را مورد بازاندیشی عمیق قرار داده‌اند. نحو حکومت و الگوی مدیریت امور عمومی، ساختارهای ایدوئولوژیک و آرمان پردازی‌های سیاسی را یک به یک به نقد و داوری کشیده‌اند. آنها باید از دل این نقدهای عمیق و منصفانه نشان دهند که چگونه فساد نضج گرفته است و چگونه باید از آن بیرون رفت.

این مردان شجاع کارخانه‌ای، یک دوگانه دروغ از مسئولان فاسد و مردم بی گناه و بیچاره می‌سازند. واقع این است که ترتیبات اقتصادی و سیاسی و فرهنگی چنان است که راه زندگی شرافت‌مندانه را باریک کرده است. آنها که مسئولیت پذیرفته‌اند اگر به دلیل سازوکارهای عادت شده فاسد شده‌اند، به همان اندازه که متهم‌اند قربانی نیز هستند. اما مردم نیز بیرون از این قاعده نیستند. آنها هم به همان اندازه که قربانی‌اند متهم‌اند. اگرچه به منابع عظیم ثروت و قدرت دسترسی ندارند، اما به سهم خود منابع را زخمی می‌کنند. از موقعیت‌های کوچک به اندازه مقدور سوء استفاده می‌کنند. دروغ می‌گویند و دست چپاولگرانه به جیب همسایه می‌برند.

آنکه قرار است نقش ابوذر را ایفا کند، خوب است قبل از اینکه استخوان شترش را به سر فاسدان بکوبد، از مناسباتی بپرسد که فساد خلق می‌کند، و یکبار هم که شده سوژه‌ها را قربانی ببیند. به نظرم ضرر نخواهد کرد یکبار هم از خودش فاصله بگیرد و خود را داوری کند. آیا مطمئن است خود  نیز محصول قربانی شده این ساختار نیست؟ به نظرم تنها به این شرط، این فرصت را به دست خواهیم آورد تا منظری اصلاح گرانه به امور داشته باشیم و نظامی را از نو بازآفرینی کنیم اگر هم چنین قصدی نداریم راه تازه‌ای برای عوام فریبی اختیار کنیم. این یکی کلیشه شده و مخاطب نخواهد داشت.


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

فراخوان مجدد طبقه متوسط

پنجشنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۵۸ ق.ظ

ده سال از انتخابات سال 1388 و رویدادهای تاریخی پس از آن می‌گذرد. کسانی آن را جنبش سبز خواندند و کسانی با نام فتنه از آن یاد کردند. هر آنچه بود اما یک نکته مسلم است: آن رویداد نقطه عطفی در نقش آفرینی طبقه متوسط شهری در ساختار سیاسی جمهوری اسلامی ایران بود. طبقه متوسط مدرن با تحمل شکست، کم کم از فاعلیت خود ناامید شد. اگر هم امیدی در دل داشت، در یکی دو انتخابات بعدی از دست داد. نظام گویی این طبقه را شکست داد. به آنها ثابت کرد قادر نیستند یک نقش آفرین موثر در فضای سیاسی کشور باشند. باید با خواست‌ها و تمنیات خود به حاشیه برود. در میدان نزاع یک طرف غلبه کرد، اما به قول هگل فقط تاریخ می‌دانست همانکه غالب است، مغلوب هم هست.

نطفه فعلیت سیاسی این طبقه، در نیمه دوم دهه شصت منعقد شد. به دنیا آمد و به سرعت بزرگ و بزرگ‌تر شد. در انتخابات سال 1376 در اوج جوانی و نشاط ایفای نقش کرد. اما رویدادهای پس از انتخابات 88 این طبقه را زخمی کرد. در یکی دو انتخابات بعد، تلاش برای احیای مجدد حیات سیاسی این طبقه چندان نتیجه نداد و امروز وضعیت نگران کننده‌ای دارد

اصلاح طلبان به شدت آسیب دیدند. آنها به اعتبار ظهور طبقه متوسط شهری معنا دار بودند. استیلای احساس شکست بر طبقه متوسط، اصلاح طلبان را دچار چند شاخگی و گسیختگی کرد. کلمات و مفاهیم و آموزه‌هاشان سرد شد. دنیای مشترکشان از دست رفت. کار به نسل‌های بعدی رسید که وفادار به هیچ جهان مشترکی نبودند. نام اصلاحات مستمسکی بود برای تامین منافع شخصی‌شان.

روشنفکران و صاحب نظران و نویسندگان، عموماً سخنگویان وابسته به طبقه متوسط شهری‌اند. وقتی طبقه متوسط با سخنگویانش، زنده است، می‌تواند دیگر گروه‌های اجتماعی را خطاب کند و به این ترتیب، جامعه در کلیت خود، رویت پذیر ‌شود. امروز با گسیختگی طبقه متوسط، روشنفکران و صاحب نظران نیز نمی‌دانند چه می‌گویند. تازه می‌فهمند قدرت کلام و سخنشان، به توانایی‌های شخصی‌شان کمتر ربط داشت، همه چیز به میدانی  ارتباط داشت که آنها در آن حاضر بودند. آن میدان اما گویی از دست رفته است و سخن دیگر هیچ انرژی خلق نمی‌کند.  

نظام سیاسی در کلیت خود نیز به شدت آسیب دید. طبقه متوسط شهری، حلقه ارتباطی مهم نظام با کلیت جامعه سیاسی است. ارسطو در دوره یونانیان می‌گفت که طبقه متوسط موجب ثبات اجتماعی و سیاسی است حلقه وصلی است که می‌تواند گروه‌های گوناگون اجتماعی را با یکدیگر متصل نگاه دارد. ده سال از حوادث پس از انتخابات هشتاد و هشت می‌گذرد، و طی این ده سال، هیچ برنامه اقدامی در کشور رو به پیش نیست. همه چیز در معرض عقب رفت و زوال است. نظام سیاسی بیش از پیش، تحت فشار بین المللی واقع شده است. بیشتر و بیشتر، متهم می‌شود و تهدید. تهدیدها افزایش پیدا می‌کنند اما هیچ معلوم نیست مردم در مقابل این فشار و تهدیدها چطور می‌اندیشند و چه واکنشی در راه است. ده سال است که از آن حوادث می‌گذرد، و نظام سیاسی با ظهور صورت‌های تازه‌ای از جنبش‌های اجتماعی مواجه می‌شود که به سادگی نمی‌توان به شیوه عادت شده پیشین با آنها مواجه شد. مساله فقط به نظام سیاسی هم منحصر نیست. تحلیل گران و روشنفکران نیز، چندان تحلیل روشنی از حوادث ندارند. اگر هم دارند، به خودشان مربوط می‌شود قدرت اقناع و همراهی دیگران را از دست داده‌اند. همه انگار به یک فضای تاریک پرتاب شده‌ایم.

بازیگران اصلاح طلب، و بازیگران جبهه مخالف و نهادهای امنیتی و اطلاعاتی هر کدام چیزی در باره حوادث پس از انتخابات هشتاد و هشت می‌گویند. هر کس، به مقصرانی در جبهه روبرو اشاره می‌کند. اما چه تفاوتی می‌کند، مهم این است که همه از شکست فعلیت سیاسی طبقه متوسط شهری آسیب دیده‌اند. حال سرنوشت ما را چه مولفه‌هایی رقم می‌زند؟ در وضعیتی به سر می‌بریم که یکسوی آن، نیروهای نظامی ایران هستند و سوی دیگرش ناوگان‌های آمریکایی. وضعیتی که یکسوی آن نهادهای امنیتی‌اند و سوی دیگرش اقشار حاشیه و فرودست،‌ وضعیت خطرناکی است. چرا که هیچ کس در چنین میدانی، نمی‌اندیشد، هیچ کس ارزیابی نمی‌کند، همه سر در امکان اقدام و عملی تازه دارند. هیچ عامل توازن بخشی وجود ندارد. میدانی برای گفتگو گشوده نیست.  

جمهوری اسلامی می‌توانست از همان روز نخست، فعلیت سیاسی طبقه متوسط شهری را یک دستاورد به حساب آورد نه یک تهدید. می‌توانست بازی آنها در عرصه سیاست را به رسمیت بشناسد. حتی با تشکل یابی‌های حزبی به آنها حریم امن ببخشد. دست کم می‌توانست بعد از شکست رویدادهای پس از هشتاد و هشت، یکسره به آنها توهین نکند. تحقیرشان نکند. حال هم برای بیرون رفتن از این فضای تاریک، راهی جز فراخوان مجدد این طبقه به عرصه سیاست نیست.


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

خدا هم جبروتی ندارد

چهارشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۱۵ ق.ظ

اولین واکنش مردم پس از شنیدن خبر ماجرای جنایت بار آقای نجفی حیرت بود. اما تردید نکنید به سرعت فراموش می‌شود. این اولین حادثه‌ای نبود که حیرت مردم را بر می‌انگیزد. سال‌هاست که خبر می‌رسد فلان استاد دانشگاه، فلان مدیر ارشد دستگاه‌های اجرایی، فلان شخصیت روحانی چنین و چنان کرد. مردم در حیرت فرومی‌روند اما بعد از مدتی کوتاه همه چیز فراموش می‌شود. فراموشی واکنش طبیعی مردم برای دوام آوردن است. چیزی در این دیار فروریخته و مردم نمی‌خواهند آن را ببینند. حق هم دارند.

جامعه وقتی سر پاست که یک روحانی از درون خود را تحت فشار و نظارت می‌یابد، ناخودآگاه چنان رفتار می‌کند و سخن می‌گوید که مقتضی یک شخصیت روحانی است شخصیتی که از قدرت و ثروت دنیا چشم پوشیده است. یک استاد دانشگاه هم خود را از درون تحت فشار می‌یابد و به ناچار چنان عمل می‌کند که مقتضی یک شخصیت نخبه علمی است. یک شخصیت سیاسی همه رفتارها و گفتارهای خود را تحت فشار و نظارت درونی می‌یابد. به ناچار چنان رفتار می‌کند که از متولیان امور عمومی انتظار می‌رود. ماجرا به همین سنخ از شخصیت‌ها محدود نمی‌شود، پدر در درون خانواده هم خود را تحت فشار درونی می‌یابد، مامور ساده شهرداری نیز.

جامعه وقتی سرپاست، مردم احساس اعتماد می‌کنند، احساس امنیت عمیق درونی. در یک جامعه سرپا، همه ذخائر و نمادهای اجتماعی و فرهنگی نیز زنده و شاداب‌اند. حتی خداوند به شرط وجود یک جامعه سر پا، در  موقعیت پر جلال و جبروت، هستی بخش است و مهرورز و نقطه اعتماد و اتکای هستی شناختی مردم.

در جامعه فروریخته اما، هیچ کس از درون خود را تحت هیچ فشاری نمی‌یابد. از هر کس هر کاری ممکن است. می‌بینی آنها که لباس والایی و نخبگی پوشیده‌اند، یکباره همانند اراذل و اوباش ظاهر می‌شوند و ای بسا، باید از نخبگان به کسانی پناه برد که به ناروا اراذل و اوباش خوانده شده‌اند. در وضعیت‌هایی اینچنین، همه هم عامل‌اند و هم قربانی. امیال و منافع شخصی غلیان می‌کند و مثل آبی که به بنیاد ساختمانی نفوذ کرده همه چیز را در گذر زمان پوک و بی معنا می‌کند.

خدا هم در چنین وضعیتی جلال و جبروتی ندارد. لباس مندرسی بر تن دارد و مثل من و تو بیچاره است و در کوچه و بازار می‌چرخد.  

در علوم سیاسی، چنین وضعیتی را فروریختن اقتدارات اجتماعی و سیاسی می‌نامند. جامعه فاقد اقتدار لازم شده است. در مرزهای خطرناک ظهور گرایشات و رفتارهای پیشاسیاسی است. پیمان‌های مدنی اعتبار خود را از دست داده‌اند، ارزش‌های دینی نیز به اندازه کافی توانایی زنده نگاه داشتن وجدان‌های فردی و اجتماعی را ندارند. هیچ کس در هیج کجا، به اعتبار موقعیتی که احراز کرده، خود را تحت فشار درونی نمی‌یابد. تنها باید آرزو کرد افراد به طور شخصی، از وجدان‌های بیدار بهره‌مند باشند.   

ظاهراً فریاد رسی که نیست. متولیان امور به نام دین به ویران سازی جامعه مشغولند و روشنفکران هم غافل. مردم خوب است که زود فراموش می‌کنند. بلایی به سرشان آمده، ترجیح می‌دهند خیلی به آن خیره نمانند. حیرت می‌کنند اما خیلی زود رو بر می‌گردانند و به زندگی متعارف خود می‌چسبند. مردم از حیث اجتماعی شباهت فراوانی به بی خانمان‌ها دارند، اما چون وضعیتی همگانی است، آن را طبیعی می‌انگارند.


  • محمد حواد غلامرضاکاشی