زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

چه‌هاست در سر این قطره محال اندیش

دوشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۴۴ ق.ظ

ارجاع تصمیم گیری در باره مساله ما و آمریکا به یک رفراندم، و کسب تکلیف کردن از مردم، نقطه عطفی در تاریخ حیات جمهوری اسلامی خواهد بود. چنین اقدامی، برای دهه‌ها، حیات سیاسی در ایران را تحت تاثیر خود قرار خواهد داد. پیامدهای برگزاری یک رفراندم هم پیامدهای کوتاه مدت خواهد داشت و هم پیامدهای دراز مدت. اما پیامدهای کوتاه مدت آن به گمانم به شرح زیر خواهند بود:

اول: یکباره اذهان را از تعقیب نگران کننده خبرهایی که مرتب از خارج به گوش می‌رسد، به داخل معطوف خواهد کرد. از حیث روانی، این وضعیت در همه عرصه‌های فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی و سرانجام سیاسی تاثیر خواهد گذاشت.

دوم: فضای بین المللی را به شدت متاثر خواهد کرد. روند افزایش فشارها را فاقد مشروعیت خواهد کرد و چشم‌ها را در عرصه جهانی متوجه رویداد بزرگی خواهد کرد که در داخل کشور اتفاق خواهد افتاد.

سوم: داستان جدا کردن نظام سیاسی از مردم، معنای خود را به کلی از دست خواهد داد. تصمیمی که مردم در این زمینه خواهند گرفت، یک تصمیم ملی قلمداد خواهد شد.

چهارم: نظام سیاسی در فرایند اجرایی کردن تصمیمی که مردم به طور مستقیم گرفته‌اند، با قدرت و مشروعیتی صد چندان عمل خواهد کرد.

پنجم: با اطمینان می‌توان گفت، مردم خود مسئولیت پیامدهای هر تصمیمی را که گرفته‌اند بر عهده  خواهند گرفت.

اما برگزاری یک رفراندم، پیامد دراز مدتی هم خواهد داشت که چه بسا، به مراتب مهم‌تر از پیامدهای کوتاه مدت آن باشد. فراموش نکنیم رفراندم یک انتخابات ساده نیست. مردم در چنین انتخاباتی نمایندگان خود را انتخاب نمی‌کنند تا برایشان تصمیم بگیرند. آنطور که مثلاً در انتخابات ریاست جمهوری و مجلس و شوراها جاری است. مردم خود مستقیماً تصمیم می‌گیرند. اتخاذ تصمیم از سوی مردم، نقطه عطفی در تاریخ جمهوری اسلامی خواهد بود که چندین دهه آثار روانی‌اش در عرصه عمومی جاری خواهد ماند. تصمیم گیری مستقیم مردم در یک رویداد دوران‌ساز، تصور مردم از خود، از نظام سیاسی، و رابطه‌شان با مسئولین سیاسی را دگرگون خواهد کرد.

در دمکراسی‌ها چاره‌ای جز نمایندگی نیست. اما رابطه سیاسی مبتنی بر نمایندگی، همواره این بدگمانی را ایجاد می‌کند که نمایندگان در نهایت خواست و تمنیات خود را تعقیب می‌کنند نه آنچه را مردم می‌خواهند. لاجرم سیاست ورزی منحصر شده در الگوی نمایندگی مردم را در کشورهای غربی سیاست گریز می‌کند اما در ایران، مساله سیاست گریزی نیست. مساله تمایز تاریخی دولت ملت است. مردم اگر از نمایندگان خود خیری نبینند، به تدریج به این نتیجه می‌رسند که انتخابات مراسمی برای فریب آنهاست پس بهتر است برای پیشبرد تمنیات خود، راه دیگری اختیار کنند. در خوش بینانه ترین شرایط، به فکر آشوب می‌افتند یا منتظر نادری می‌مانند و در بدترین شرایط، در انتظار اسکندری می‌مانند که همه چیز را ویران کند.

برگزاری هر از گاهی رفراندم، و ورود مستقیم مردم به عرصه تصمیم گیری، یکباره همه چیز را دگرگون خواهد کرد. نفرت‌های انباشته، خشم‌های فروخفته، بدگمانی‌ها و آرزوهای خطرناک، رخت بر می‌بندند و مردم سر و چشم خود را متوجه داخل می‌کنند و بسترهای پر نیرویی برای اعاده و احیای خویشتن ملی ما فراهم خواهد شد.  

به نظرم برگزاری یک رفراندم در ایران، تنها امکان تبدیل کردن تهدیدهای امروز به فرصت‌های بزرگ و گرانبار است. کاش چنین می‌شد.


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

راز بی رنگ شدن ایده دمکراسی

يكشنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۰:۱۲ ب.ظ

ناسیونالیسم از راه می‌رسد، اما با دو صدا. یک صدا همان است که در حافظه تاریخی ما آشناست. یک روایت عام و همسان ساز است، و همراه با یک دولت اقتدارگرا و حتی نظامی سیطره پیدا می‌کند. اما ناسیونالیسم صرفاً آنی نیست که تجربه‌اش کرده‌ایم. ناسیونالیسم در همان حال، بسترساز همه دمکراسی‌ها و جوامع باز جهان امروز نیز بوده است. این صدای دوم به خلاف صدای اول نوید بخش یک آینده دمکراتیک توام با همزیستی و عدالت است. باید از همین امروز در مقابل بالا گرفتن صدای اول مقاومت کرد.

طرح ایده فدرالیسم توسط سید محمد خاتمی، واکنش‌های متعددی برانگیخت. ضرورت دارد در باره مقصود اصلی ایشان از این ایده و پیامد فدرالیسم گفتگو کنیم. اما این ایده، نمونه‌ای از طرح مساله ناسیونالیسم از سنخ صدای دوم است. ممکن است کسانی با اصل ایده فدرالیسم موافق نباشند، اما اگر قائل به مقاومت در مقابل بالاگرفتن ایده ناسیونالیسم اقتدارگرایانه هستند، باید ابتکار عمل را به دست بگیرند و مقصود آقای خاتمی را به زبان دیگر، و نام گذاری دیگر بیان کنند.

اهمیت روایت آقای خاتمی به چند و چون فدرالیسم خلاصه نمی‌شود، اهمیت آن در عرضه تصویری کثرت گرا از خود ایرانی است. این تصویر را باید تولید کرد. ایرانی بودن یک نام است، و اگر قرار باشد این نام، همه کثرت‌های عدیده در ایران را در یک پوست بگنجاند و همه را همرنگ و هم ریشه کند، به صدای اول کمک کرده‌ است و باید از آن به خدا پناه برد. اگر ایرانی بودن یک نام کلی و همشکل کننده همه اشکال متنوع زندگی در ایران است، آنگاه نباید نامی از دمکراسی برد مگر به قصد فریب.

صدای اول ناسیونالیسم، از بالا، توسط یکی دو روشنفکر ساخته می‌شد، و توسط رسانه‌ها توزیع می‌شد. آنگاه از همه خواسته می‌شد به همان لباسی درآیند که در مرکز برای قامت شان دوخته شده است. صدای دوم ناسیونالیسم رفتاری معکوس دارد. می‌خواهد در پایین، نوای زندگی را در گونه‌های متعدد و متنوع‌ و با ملودی‌های رنگارنگ درک کنیم، آنگاه از درآمیختن این ملودی‌ها به یک سمفونی گوش نواز بیاندیشیم. گوشمان در سیاست به موسیقی مونوفونیک و تک صدایی عادت کرده است، باید به نوای چند صدا بیاندیشیم.

به نظرم آقای خاتمی راز بی رنگ شدن ایده دمکراسی خواهی را دریافته است. دمکراسی خواهی پیشترها، در بستر درکی تک صدایی از هویت ملی ساخته شد. حاصل منحصر شدن سودمندی‌های آن برای گروه اندکی در تهران و شهرهای بزرگ بود و اکثریت گروه‌های اجتماعی چیزی از طعم آن نچشیدند. حال احیای ایده دمکراسی مستلزم درکی چند صدا از هویت ملی است. حال اگر ایده فدرالیسم کفایت این کار را ندارد، به یک ایده جانشین بیاندیشیم.  

@javadkashi


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

آنکه از اصلاحات سخن می‌گوید

سه شنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۸، ۰۱:۰۱ ب.ظ

آنکس که از اصلاحات هنوز سخن می‌گوید، باید در فکر تعریفی تازه از این مفهوم باشد. چهل سال از تجربه جمهوری اسلامی می‌گذرد. اصلاحات باید نشان دهد این تجربه را خوب جمع بندی کرده است. با جلب توجهات دوباره به صندوق آراء دردی درمان نمی‌شود. به رغم وجود همه شاخص‌های بحرانی، باید صبور بود، سخن گفت، و اجازه داد مفاهیم بی اعتبار شده دوباره  اعتبار پیدا کنند.  

نظام سیاسی در تجربه چهل ساله خود، بر تحقق «اهداف مقدس یا نامقدس» استوار بوده است. تحقق بخشی به اهداف «مقدس»، غایات و مسیری پیش روی نظام ترسیم کرد و رهروانی را برگزید. از میان مردم کسانی به منزله رهروان راستین از همگان جدا شدند و رهسپار شدند. دیگران از سه حال خارج نبودند. یا مدافعان رفتن به سمت یک راه مقدس یا نامقدس دیگر بودند پس باید طرد و سرکوب می‌شدند. کسانی قانع نمی‌شدند و مخالف خوانی می‌کردند، باید تطمیع یا مرعوب می‌شدند و کسانی نیز چندان حال و حوصله طی مسیر مقدس یا نامقدس نداشتند. بیشتر می‌خواستند زندگی کنند. آنها باید تحقیر می‌شدند تا رهروان مسیر مقدس را وسوسه نکنند.

اصلاح طلبان خود از جمله منادیان یک راه مقدس بدیل بودند، طرد و سرکوب شدند تا رهروان راه مقدس پییشن، طی مسیر کنند.

هر چه گذشت، طی کنندگان مسیر مقدس کمتر و کمتر شدند و سیاست‌های طرد و تحقیر و تطمیع بیشتر و بیشتر ضرورت پیدا کرد. اینک هم هزینه‌های طی مسیر مقدس بیش از حد توان و طاقت شده، هم سیاست‌های طرد و تحقیر و تطمیع، پاسخگو نیست.

نام اصلاحات اگر بخواهند دوباره معنا پیدا کند، باید نشان دهد چرخشی را رقم خواهد زد. از رهروان راه مقدس بخواهد دست کم برای مدتی بایستند و دست از تعقیب اهداف مقدس‌ بردارند. آن ره که می‌روند اگر بدون همراهی دیگران باشد، حتماً به کعبه نمی‌انجامد. همه مدعیان راه‌های دیگر را فراخوان کند، تا دوباره طرح ادعا کنند. از همه آنها بخواهد تا در اثبات راهی که پیش رو می‌نهند، دوباره سخن بگویند و قدرت اقناعی خود را به میان آورند. تبلیغات تحمیق کننده دیگر پاسخگو نیست، باید مخاطبان را اقناع کرد.

از آن همه مهم‌تر اما برقراری نسبت با کسانی است که می‌خواهند زندگی کنند آنها که اهل طی مسیر مقدس و نامقدس نیستند. همان کسانی که بهای طی شدن راه‌های مقدس و نامقدس را گاهی در فقر و بیکاری تجربه کرده‌اند، گاهی در تبعیض. گاهی در نادیده گرفته شدگی آن را فهم کرده‌اند گاه در دخالت‌های فراوان در زندگی خصوصی. رهروان راه‌های مقدس یا نامقدس، برای توجیه راهی که می‌روند، زندگی را تحقیر کردند اما خود به بهای تنگ کردن زندگی مردم، به نحوی نامشروع به زندگی چسبیدند. امروز تنها بازگشت صادقانه به گسترش امکان زندگی همگان است که به حیات جمعی ما دوباره جان می‌بخشد.

پس از این بازگشت صادقانه می‌توانیم از ضرورت طی مسیرهای گوناگون سخن بگوییم. آنچه در خدمت بسط و غنا و کیفیت بخشی به امکان‌های زندگی جمعی نبود، به لانه‌های پرورش فساد و تباهی تبدیل شد. اگرچه در اصل مقدس بوده باشد.

@javadkashi


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

باطل السحر طلسم خشونت

سه شنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۸، ۰۱:۱۸ ب.ظ

سیاست میدان انباشت و کاربست قدرت است. اما قدرت مثل طلا نیست که در یک معدن ذخیره شده باشد. قدرت بازیگوشی است که در میدان جا به جا می‌شود و هر بار برای شکار کردنش، عزمی تازه باید ساخت. تامین خیر عمومی مردم در عرصه سیاست، نیازمند مردان و زنانی هوشمند و بازیگر است. نامداران شریف عرصه سیاسی، الزاماً به اعتبار ایستادگی روی حرفی که از اول زده‌اند، نامدار نشده‌اند. حرف‌های تازه، خط مشی‌های خلاقانه، و چرخش مسیر و دگرگون کردن میدان است که آنان را به قهرمانان ستودنی تبدیل می‌کند.  

هیاهوهای ترامپ به تدریج خصومت آمیزتر می‌شود. از الصاق بلندی‌های جولان به اسرائیل سخن می‌رود، سپاه پاسداران در فهرست نیروهای تروریست جای داده می‌شود و نخست وزیر اسرائیل در تبلیغات انتخاباتی‌اش، از الصاق مناطق تازه‌ای از سرزمین‌های اشغالی به خاک اسرائیل سخن می‌گوید. شاخ و شانه کشیدن‌های جنگی فضای منطقه را آلوده و خطرناک می‌کند. ایران در نخستین واکنش‌ خود، نیروهای نظامی مستقر آمریکا در منطقه تروریست می‌خواند و دولت آمریکا دولت حامی تروریسم بین الملل.

در این شرایط، چهره به چهره آمریکا ایستادن و همراه با بلندشدن صدای او در منطقه، فریاد کشیدن، چه مشکلی را حل خواهد کرد؟ ممکن است در لحظات نخست این سنخ واکنش‌ها قابل درک و حتی پذیرفتنی باشد. اما در پیش گرفتن این سنخ واکنش به منزله استراتژی، ما را به کجا خواهد برد؟ فریاد کشیدن در مقابل فریاد به منزله یک استراتژی، می‌تواند از حد نمایش‌ها و بلوف‌های سیاسی بگذرد و آتشی برافروزد که در بهترین حالت، هیچ برنده‌ای ندارد، آتشی برخواهد افروخت که همه در آن خواهند سوخت.

واقعیت تلخ آن است که ترامپ از افزون شدن آتش این جدال سود می‌برد. او با این زبان، آمده است و شرایط زیست و باروری خود را در شیوع همین زبان جستجو می‌کند. اولین میوه شیرین شیوع این زبان را اسرائیل در منطقه خواهد چید. آنها به همین قدر هم کفایت نخواهند کرد. عرصه جهانی به تدریج به سوی تاریکی و خشونت پیش می‌رود. از میوه‌ای که در این منطقه بچینند، ذخیره‌ای برای حرکت به سمت سایر مناطق جهان خواهند اندوخت.

صلح و گفتگو، باطل السحر طلسم منحوس خشونت و جنگ است. می‌توان گوش به فریادهای آمریکا و دار و دسته ترامپ بست. کلام و مسیر و سخن تازه به میان آورد. تنها آمریکا را تا زمانی که با این زبان سخن می‌گوید، از دایره بیرون نهاد. اما در همه میدان‌های منطقه‌ای می‌توان به منزله کارگزار صلح و دوستی وارد شد. می‌توان فریاد کشید،  اما به جای فریادهای خشونت بار، صلح را فریاد کشید و بستر سازی آمریکا برای جتگ و خشونت را در این منطقه از جهان به انزوا برد.

البته جهانیان باید باور کنند این چرخش پشتوانه دارد، یک استراتژی پایدار است و از سر ترس صورت نمی‌گیرد. آنچه برای این سخن پشتوانه قابل اعتماد ایجاد می‌کند، چرخش مسیر در عرصه داخلی است. باید پیش از هر چیز، نشان داد صدایی که از ایران بر می‌آید به نمایندگی از کل است. آنکه رو به روی جهان می‌ایستد و سخن می‌گوید، نمی‌تواند برای اثباث نمایندگی خود، صرفاً به جمعیت بسیج شده در خیابان تکیه کند. آنها مستمراً مدعی وجود کسانی هستند که فرصت و جرات سخن گفتن ندارند اما امیدوارند به روزگار خشونت و جنگ. انها مدعی وجود کسانی هستند که کلافه‌ و خسته‌اند و منتظر تحولی هر چند از طریق تحریم و فشار و جنگ. حد و اندازه‌اش را کسی نمی‌داند اما متاسفانه چنین کسانی هستند. آنها نیروی نظامی ایران را تروریست می‌خوانند و این اقدام را به عنوان گامی در جهت آزادی به جماعتی از مردم ایران می‌فروشند. این رویدادی تاسف انگیز است. باید با شعار صلح و دوستی و گفتگو و همدلی، میدان این بازی در عرصه داخلی را دگرگون کرد.

صدایی که به راستی صدای کل است، همانقدر که فضای داخلی را مطمئن می‌کند، در عرصه منطقه‌ای و جهانی نیز، بستر تازه‌ای خواهد گشود. اگر حقیقتاً خواهان مبارزه با آمریکا هستیم، امروز زبان مبارزه زبان جنگ و ستیز نیست، زبان صلح است. تنها صلح است که  می‌تواند زبان گفتگوی ترامپ را الکن کند. بسترهای پذیرش آن را در عرصه جهانی و منطقه‌ای کور کند.
@javadkashi

 


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

گوشتی کباب می‌شود

چهارشنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۸، ۰۱:۰۲ ب.ظ

سیل یک حادثه بود. همین و بس. کسانی تن و روحشان در آتش این آب سهمگین سوخت، و کسانی از دور دستی بر آتش داشتند. حساب این دو کاملاً از هم جدا بود:

برای آنها که بار رنج آن را بر دوش کشیدند یا شاهدان مستقیم آن بودند، سخت بود و طاقت فرسا. آنها که دار و ندارشان را از دست دادند، طعم تلخ مرگ را چشیدند، و یا آواره و بی خانمان شدند. آنها در آتش این آب، سوختند. شاهدان حادثه نیز از سر همدلی و هم دردی، اشک ریختند، کمک رسانی کردند، خانه و زندگی‌شان را در اختیار گذاشتند.

اما برای کسان دیگر، اصولاً نه آتشی در کار بود، و نه رنج و همدلی در میان بود. فرصتی بود که نباید از دست برود. کسانی از فرصت استفاده کردند، عکس یادگاری گرفتند، به افتخارات خود افزودند، برای مواقع آتی، ذخیره‌هایی اندوختند، و از رنج مردم فرصتی برای ارتقاء محبوبیت خود دوختند. برخی جناح‌های سیاسی، سبد خود را برای رقابت‌های سیاسی پر کردند. رسانه‌های داخلی، چندان به آن نپرداختند و تلاش کردند مردم بیشتر به شادی‌ها و دید و بازدیدهای نوروزی بپردازند. رسانه‌های خارجی هم، تلاش کردند هر چه پیش آمد را به گردن نظام بیاندازند و از تصاویر و فیلم‌ها، شواهدی برای ناکارآمدی یک نظام سیاسی جمع کنند. دستشان اگر برسد، تلاش می‌کنند بر آتش ماجرا بیافزایند. اگر می‌شد ابرهای باران زا را روانه می‌کردند تا بازهم سیل تداوم پیدا کند.  

تایید الصاق بلندی‌های جولان به اسرائیل از سوی ترامپ، هیچ ربطی به ماجرای سیل در ایران ندارد. اما از زاویه‌ای که من به حادثه نظر می‌کنم شباهتی میان این دو ماجرا هست. رنج بی خانمانی فلسطینی‌ها یک حادثه زودگذر نیست. به ایام تعطیلات و هجوم مسافرین نیز ارتباطی ندارد. از دست دادن دار و ندار و بی خانمانی، ماجرایی است که بیش از یک قرن تداوم دارد. امواج تازه بی خانمان شدن و آوارگی، هر از چندی دوباره از راه می‌رسد. نسل‌های تازه، میراث دار بی خانمانی نسل پیشین خود می‌شوند و ..... ترامپ با قدم‌‌هایی پر شتاب‌تر از پیشینانش، حادثه بی خانمانی نسلی تازه را تکرار می‌کند. فلسطینی‌ها سیلی را تجربه می‌کنند که بیش از نیم قرن ادامه دارد. هیچ چیز این بلا برای آنان سر بازایستادن ندارد.

در این حادثه مرتباً تکرار شونده نیز، کسانی تن و جانشان در آتش می‌سوزد، می‌میرند و می‌سوزند و شاهدانی هستند که همدردی می‌کنند و می‌گریند. کسانی هم هستند که برای زبانه بیشتر آتش هیزم می‌آورند، کسانی از فرصت استفاده می‌کنند، کسانی عکس یادگاری می‌گیرند، و ....

تقسیم عادلانه‌ای نیست. کسانی در آتش می‌سوزند، گوشتی کباب می‌شود و کسانی در انتظار تا شکمی از عزا در ‌آورند.


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

نوروز و مساله شر

چهارشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۷، ۱۲:۳۲ ب.ظ

وقاحت شر در میان ایرانیان باستان، به جشن نوروز معنا می‌بخشید. فرض بر این بوده که دوازده یار اهریمن، در طول دوازده ماه در کار جویدن و بریدن و برانداختن ستون‌هایی هستند که جهان را نگاه می‌دارند. در روزهای پیش از نوروز درست در همان زمان که ستون‌ها در شرف افتادن هستند معجزه‌ای روی می‌دهد. نوروز از راه می‌رسد و ستون‌ها دوباره برقرار می‌شوند و اهریمنان هر چه بافته‌اند از هم گسیخته می‌شود. اما یاران اهریمن دوباره پس از نوروز دست به کار جویدن ستون‌های عالم می‌شوند.

خداوند ایرانیان باستان هر سال یکبار، با جهان آدمیان در هم می‌آمیزد، دست به کار جبران انحطاط ناشی از شرارت‌ها می‌شود و دوباره ما را با عالمی که از همه زوایای آن شرارت می‌روید تنها می‌گذارد. جشن نوروز همان میعادگاه مقدس پیوند میان آدم و طبیعت و خداوند است. پس چنین است که همزمان با شکوفه‌های بهاری، مردم می‌رقصند، فریاد می‌زنند، شادی می‌کنند، و روابط شان پر می‌شود از رنگ و خنده و شادی.  

خدای قرآن با خدای ایرانیان باستان، تفاوت دارد، اما در تقابل با آن نیست. فیلسوفان، متکلمان و فقیهان مسلمان خدا را بیش از حدی که در قرآن طرح شده، متعالی کردند، شر را از پیکره  و سرشت عالم زدودند، چندانکه همه جا نور خداوند ‌تابید، و شرارت تقلیل پیدا کرد به سایه‌هایی که در این گوشه یا آن گوشه عالم پنهان بود. میان خدا و انسان، میعادگاهی در زمین باقی نماند. خداوند متعال شد، اما در همان حال ناظر همیشگی به اعمال بندگان خود نیز هست. در زمین نیست، اما همیشه ناظر است. همیشه در حال کنترل نامحسوس امور این جهان است. آدمیان در چنین جهانی پشت گرم‌اند اما در همان حال اندوهناک، چرا که هیچ گاه قادر با انجام وظایف خود نیستند. به همین جهت، جشن، به معنای عمیق کلمه، هیچ‌گاه جایگاهی دینی نیافت. شادی اگر هم هست، معنایی درونی دارد. نسبتی ندارد با رفتاری مثل رقص، یا خنده‌های بلند و مشارکت جمعی مردم در یک آئین سراسر شادی و لبخند.

 فقیهان و متکلمان مسلمان، برای مشروعیت بخشیدن به ساختارهای سیاسی این جهانی، نیازمند خداوند متعال اما همیشه ناظر بودند. ناگزیر بودند شیطان را از وجه هستی شناسانه اش ساقط کنند، تا بتوانند مدعی یک ساختار حکومتی کاملاً پاک باشند و در همان حال، امیال، زنان، جوانان، و بسترهای متعارف زندگی روزمره را پناهگاه شیطان بیانگارند. در چنین جهانی، رسالت حکومت رفت و روب کردن مستمر زندگی از بقایای شیطان است و وظیفه مردم اطاعت.  

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

روانی نبود، آرمان‌گرا بود

شنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۷، ۱۰:۰۷ ق.ظ

مردی که مسلمانان را در نیوزیلند به رگبار گلوله بست، یک آرمان‌گرا بود. از خور و خواب و رفاه خود گذشت و برای آنچه تصور می‌کرد یک آرمان اخلاقی است، به صحنه آمد. احتمالاً دوستانش به دیده احترام به او نظر می‌کنند. چه بسا نزد کسانی که در سراسر جهان مثل او فکر می‌کنند یک قهرمان باشد. او آرمان‌گرا بود، اما آرمانش در سویه زوال حیات انسانی روییده بود و شاید نمی‌دانست.

این انگاره درست در مقابل تبلیغات رسانه‌های غربی است. آنها فوراً به چنین افرادی انگ روانی می‌زنند تا نشان دهند وجود آنها هیچ نسبتی با کلیت جامعه غربی و سازوکار زندگی آنها ندارد.   

آرمان‌گرایان همه مثل هم‌اند. باورهای استوار دارند. فراتر از زندگی روزمره و خور و خواب آن می‌اندیشند. دل به دریا می‌زنند و کارهای بزرگ می‌کنند. اما برای برتر نشستن از انسان‌های متوسط معمولی، آرمان کفایت نمی‌کند. باید نظر کرد که آرمان‌ها در کدام خاک و بستر روئیده‌اند.

خیر و شر در نهاد هر یک از ما به منزله یک قابلیت انسانی وجود دارد. اجتماع انسانی ما نیز، مملو از امکان‌های شرارت و خیر است. سویه‌های شرارت بار حیات جمعی ما، همان است که تداوم زندگی را مختل می‌کند، سرمایه‌های انسانی را می‌سوزاند و  آتش و جنگ و کینه را به منطق زندگی تبدیل می‌کند. سویه‌های بالنده و بارآور زندگی اما زندگی را ممکن می‌کند. افق‌های فردا را روشن می‌کند و به جای ترس، امید می‌نشاند.

این دو سویه از حیات انسانی، آرمان‌های مشابه می‌آفرینند. در هر دو سو، آرمان‌هایی نظیر عدالت، برابری، آزادی و رفاه و امنیت می‌روید. او که تصمیم گرفته آرمان‌گرا زندگی کند، باید متوجه باشد آرمانی که اختیار کرده در کدام خاک روئیده است. سویه بارور زندگی انسانی یا سویه زوال و ویرانی؟

آرمان‌هایی مثل عدالت و آزادی و رفاه و امنیت، معقول‌اند و حاصل اندیشه انسانی. اما آنچه سویه‌های بارور و زوال یابنده زندگی را از هم متمایز می‌کند، معقول نیستند بیشتر به احساس و رویکردهای عام و کلی ما مربوط می‌شوند. باید در مطالعه روانشناختی یک فرد، در مطالعه یک سامان ایدئولوژیکی، در منظومه کلی یک مشرب و آئین انسانی، و در منظومه مشروعیت بخش به یک نهاد سیاسی نظر کرد و دید کدامیک غلبه دارند. اگر نوعدوستی و انسان دوستی، می‌توان امیدوار بود که با سویه‌های خیر حیات انسانی سازگار است، اما اگر خاص گرایی و اصرار بر سویه‌های تمایزگذار با غیر، باید ترسید حتماً با سویه‌های شرارت بار حیات انسانی نسبت دارد.   

امروز سویه‌های زوال یابنده حیات انسانی در حال غلبه بر سویه‌های بارور زندگی است. در شرق و غرب جهان امروز، آرمان‌های خوف انگیز و مرگبار در حال روئیدن است. شیطان لباس عدالت و آزادی و امنیت پوشیده و به هستی آدمی آتش کینه می‌پاشد. منجی انسان امروز آن است که تلاش کند در این میدان پرمخاطره، بسترهای بارور را به یادمان بیاورد. عدالت و آزادی و رفاه و امنیتی که در شوره زار پرمخاطره شرارت‌ها روئیده است، دروغین است، باید در آتش افکنده شوند. باید دوباره به یاد آوریم که این آرمان‌ها را در زمینی دیگر بجوئیم. زمینی که از آب علاقه به انسان به منزله یک نوع دوست داشتنی و شریف تغذیه می‌کند.


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

می‌سوزند و خانمان می‌سوزانند

چهارشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۷، ۰۱:۲۹ ب.ظ

چیزی هست که از موارد پایان ناپذیر فساد و آمار و ارقام بزرگ آنها شرم‌آورتر است: نسبت دادن آنها به این یا آن جناح سیاسی. پس از افشای هر مورد از فساد مالی، مساله اصلی مطبوعات و رسانه‌های سیاسی تبدیل می‌شود به این که فرد فاسد به کدام جناح سیاسی تعلق دارد. اگر به جناح اول یا دوم تعلق دارد، آن جناح دیگر، برگ افشاگرانه‌ای به تابلو می‌کوبد تا حساب حریف را در انتخابات بعدی برسد.

موارد فساد در صف افشا ایستاده‌اند، یکی یکی پشت سر هم افشا می‌شوند و جناح‌های سیاسی هم کنار ماجرا ایستاده‌اند تا به فهرست خود علیه حریف موارد تازه‌ای بیافزایند. پس از رد شدن هر مورد از این گیت، بقیه دیگر به قوه قضائیه مربوط است. یکی دو نفر را محاکمه می‌کند و همه چیز پایان می‌پذیرد. هیچ کس نمی‌پرسد آخر این صف کی پایان پیدا می‌کند؟ حاصل به گردن این و آن انداختن چیست؟ از  این محاکمه‌ها چه حاصل؟

نسبت دادن به این و آن جناح سیاسی شرم آور است. چرا که در پرتو این منازعه، یک سوال بزرگ پنهان می‌ماند: زمینه‌ها و ترتیباتی که مانع از این سنخ فسادها می‌شود کجاست؟ آن زمینه و ترتیبات در یک کلام، همان چیزی است که در ادبیات سیاسی تحت عنوان حکومت از آن یاد می‌شود. حکومت مگر چیست؟ حکومت وجود ترتیبات و بسترهایی است که امنیت و جان و مال مردم را حفظ می‌کند. منازعات روزمره، در فضا گرد و خاک می‌پاشد تا کسی نپرسد پس حکومت کجاست؟ کم ارزش‌ترین واکنش آن است که همه چشم‌ها را به سمت قوه قضائیه بدوزیم. شک نیست که قوه قضائیه دراین زمینه نقش مهمی دارد. اما ابتدا باید حکومتی وجود داشته باشد تا یک قوه آن که قوه قضائیه است معنی دار باشد.

حاکمان وجود دارند. پرشمار هم هستند. اما حکومت داستان دیگری است. حکومت سازوکارها و ترتیباتی است که میدان عمل حاکمان را ساماندهی می‌کند. خوب مگر کشور سازمان حقوقی ندارد؟ کار سازمان حقوقی همین است که میدان عمل بازیگران سیاسی را تعیین کند. آیا مساله فقط همین است که این سازمان حقوقی اجرا نمی‌شود و همه از آن تن می‌زنند؟ نه بازهم باید یک گام به عقب تر رفت. حکومت و سازمان حقوقی آن به شرطی عمل می‌کنند که حاکمیت وجود داشته باشد.

گرد و خاک فضای سیاسی فقدان وجود حاکمیت را پشت پرده می‌برد، فقدان وجود حاکمیت نیز، سازمان حقوقی تنظیم کننده رفتارها را بی اثر می‌کند و در نتیجه حکومت معنای محصل خود را از  دست می‌دهد. در هر فسادی می‌توان به اشخاصی رسید که به این یا آن جناح تعلق دارند. اما پاسخ این سوال که چرا صف فساد این همه طولانی است، به فقدان وجود حاکمیت و حکومت به معنای اصیل آن مربوط می‌شود.

به تدریج مردم احساس می‌کنند نام‌ها دال بر هیچ واقعیتی نیستند. مهم این است که همه هستی و مال و سرنوشت آنها در دسترس انحصاری گروه معدودی است و آنها هر کاری دلشان می‌خواهد می‌کنند. تنها راهی که برایشان مانده، دعا کردن است به اینکه منصف تر باشند و چیزی دست کم برای نسل‌های بعدی بگذارند.

باید به احیای حاکمیت همت گماشت. حاکمیت تنها به شرط اعطای قدرت به مردم زنده می‌شود. وقتی حاکمیت زنده می‌شود، مردم به زندگی سیاسی به منزله پناهگاهی امن می‌نگرند. حاکمیت قلمروی بینابین ماست که همه چیز را تحت حراست مقتضیات منافع و خیر عمومی مردم می‌برد و قانون را به حریمی مقدس تبدیل می‌کند. مرزهای تعیین کننده حدود و تکالیف را با وجدان‌های فردی تحکیم می‌کند. حاکمیت همانقدر که شهروند مسئول می‌سازد به همان اندازه نیز برسازنده حاکمان محتاط در عمل و اقدام است. در پرتو حاکمیت حکومت جان می‌گیرد و مال و جان و آبروی مردم حراست می‌شود.

 تنها یک پناهگاه قابل اعتماد از این آتش جان و سرمایه سوز وجود دارد: اعطای قدرت به مردم. مردم وقتی خود عهده دار قدرت شوند، معجزه روی می‌دهد. آتش گلستان می‌شود. اما اگر همین مردم عهده دار قدرت نباشند، لاجرم خود به هیزم‌های تشدید زبانه آتش تبدیل می‌شوند. خودشان می‌سوزند و خانمان می‌سوزانند

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

یکی دیگری را گوید «ای من»

دوشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۷، ۱۰:۳۱ ق.ظ

همه ما زندگی انسانی را با هم بودن صلح آمیز و عادلانه می‌پنداریم و با همین معیار، حیات جمعی خود را از جانوران متمایز می‌کنیم. در خانواده، در میان خویشان و اقوام، در سطح محلی و در سطح ملی و بین المللی. زندگی سیاسی با چنین آرمانی یک زندگی انسانی است. اما آنچه می‌خواهیم نمی‌یابیم. رابطه ما در همه سطوح پر است از تبعیض، طرد، نادیده گرفته شدگی و ستم. به همین جهت، آسمان سیاست پر از هیاهوست، پر از فریاد و حس انتقام و میل به تغییر.

خواست با هم بودن توام با صلح و عدل، از توان دوستی کردن و عشق ورزیدن آدمی مدد می‌گیرد و فریاد برای رفع تبعیض و ستم، از توان کینه ورزیدن و نفرت. اینچنین است که زندگی سیاسی همیشه پر از عشق و نفرت است. هم عشق و هم نفرت، به زندگی روزمره تعلق دارد. به خودی خود به رابطه‌های چهره‌ به چهره و دو نفره یا چند نفره مربوط اند. اما زندگی سیاسی کانال‌هایی برای انتقال عشق و نفرت از زندگی خصوصی به زندگی عمومی حفر می‌کند و آنها را در رابطه‌های کلان و عام انسانی به کار می‌گیرد.

دوستی و عشق بنیاد حیات سیاسی است، اما بدبختانه، اغلب نیازمند گذر از تنگه‌های نفرت و خشم می‌شویم. گویی در جستجوی زندگی انسانی، همیشه خود را جانور پر از نفرت و کینه و حسد می‌یابیم. این تراژدی حیات سیاسی است. نفرت از تبعیض و ستم، همه را غافل می‌کند که آنچه این نفرت را موجه می‌کند، عشق به با هم بودن انسانی ماست. بنابراین گاهی ضرورت دارد، در میان خشم و هیاهوی عرصه سیاست و در میان شعارهایی که از عدالت و آزادی و رفع ستم سر داده می‌شود، پرچمی برافرازیم و فریاد بزنیم ای غافلان، همه چیز را به آتش نکشید. بگذارید چیزی بماند برای باهم بودن انسانی ما.

در این دیار بیش از یک صد سال است مردان و زنان برزگی برای آزادی و عدالت و رفع ستم و تبعیض میارزه کرده‌اند و جان و مال و زندگی خود را عطا کرده‌اند. پیش نام و قامت‌شان باید خم شد، اگر مرده‌اند خاک پاکشان را باید بوسید و اگر زنده‌اند دستانشان. حقیقتاً در شب‌های سیاه این دیار، صدای آشنای حقیقت بوده‌اند. اما عفلت نکنیم از شیطانی که لباس مبدل پوشیده باشد. هم نشینی همیشگی حقیقت با صدای خشم آلود و مبارزه جویانه‌ای که از عدالت و آزادی سخن می‌گوید، ممکن است لعاب نفرت بر پوست حقیقت کشانده باشد. به طوری که همواره از هر طنین نفرت انگیزی، احساس حقیقت کنیم. در نفرت ورزی‌های خود احساس حقانیت کنیم. آنگاه به نام حقیقت، به نام آزادی یا عدالت، در حال برافروختن آتشی هستیم که همه چیزمان را می‌سوزاند.

ممکن است روزی او که برای تحقق عدالت تا پای مرگ فداکاری کرده، و او که تجسم ستم‌کاری است، در ویرانه‌های هرآنچه انسانی است، دیگر موضوعی برای منازعه نیابند. هر دو پشت به هم بخوابند و بمیرند.

وقتی نفرت به سوخت اصلی حیات سیاسی تبدیل می‌شود، حکومت و اپوزیسیونش هر دو به ماشین‌های پرکار تولید نفرت تبدیل می‌شوند. نفرت تولید می‌کنند تا زنده بمانند. نفرت اما از جنس آب نیست که زندگی خلق کند، از جنس آتش است. سر را بر می‌افروزد تا رقیب وحشت کند، اما خودش را از دم می‌سوزاند بی آنکه متوجه باشد. حاصل اینکه می‌بینی هیچ دلی از عشق به انسان و یک با هم بودن انسانی نمی‌تپد. هر کس لوله تفنگ نفرت خود را به سویی نشانه رفته و شلیک می‌کند.

در این میدان، هیچ چیزی پیش نمی‌رود. حکومت در پیشبرد اراده‌اش به اعمال قدرت ناتوان‌تر و ناتوان‌تر می‌شود و می‌بینی کم کم قادر نیست خودش را هم جمع کند چه رسد به کشور را. مخالفینش را هم می‌بینی که در فهم شرایط و طرح استراتژی معنی دار ناتوان و لنگ و چرند باف می‌شوند. در چنین میدانی عشق یک سخن رمانتیک نیست، استراتژیک است. سخنی است برای احیای دوباره امکان‌های حیات سیاسی. یادآوری آنکه اعمال قدرت و یا مخالفت و مبارزه تنها هنگامی مشروع است که پیش از آن ثابت کرده باشی به راستی دل داده‌ای به امکان با هم بودن انسانی ما با یکدیگر. قطع نظر از آنکه به چه می‌اندیشیم و چه مرام و مذهبی داریم. ابتدا اثبات کنی محبت و عشقی در دلت هست آنگاه وارد میدان شوی.

دوست منتقد من (علیرضا) می‌گوید تو را به خدا عشق را دیگر به مسلخ سیاست نبر. بگذار این یکی پاک بماند. پاسخ ام این است عشق سال‌هاست، دهه‌هاست به مسلح سیاست برده شده. اما در آغوش غول نفرت. عشق بازیچه بازی بی پایان نفرت است. من تنها از امکان واژگون کردن این معادله سخن گفتم. چگونه ممکن است عشق غول شیرین برخاسته در میان ما باشد و کودک نفرت را در آغوش کشیده باشد. منتقد من خیال می‌کند من برای هزینه ندادن در عرصه سیاست از عشق سخن گفتم. در حالیکه من فکر می‌کنم برای سودآور شدن هزینه باید از عشق سخن گفت. ضمن آنکه غفلت می‌کند از این واقعیت که اگر کسی هزینه نمی‌دهد چون کسی عاشق نیست همه کاسبند. منتقد من می‌گوید «آقای کاشی یک عشق را بگذارید برای مردم بماند»، در حالیکه من فکر می‌کنم عشق پرنده‌ای است که سال‌هاست از میان مردم پر کشیده است.  

چه زمانی می‌توان انتظار داشت عشق در عرصه سیاست به غول شیرین برخاسته تبدیل شود؟ هنگامی که به قول عطار نیشابوری در تذکره اولیاء: محبت درست نشود مگر در میان دو تن، که یکی دیگری را گوید ای من.

البته نباید ساده سازی کرد و با این نصایح عارفانه در عرصه سیاست انتظار تحول داشت. روی آوری به سویه عشق در عرصه سیاست به معنای فراخوان کردن میانجی‌هایی است که با هم بودن انسانی ما را یاد آور شوند. بگذار آنکه میلیاردها یوروی این مردم را غارت می‌کند، آنکه به مردم دروغ می‌گوید، و آنکه پشت پرده در حال طراحی نقشه‌های تازه‌ علیه همزیستی صلح آمیز مردم است، به محکمه و مجازات سپرده شود. اما پیش از آن، در آتش وجدان خود بسوزد. عشق و دوستی، وجدان‌ها را در عرصه سیاست بیدار می‌کند. بگذار قانون حرمت پیدا کند. مردان سیاست، فقط بازی قدرت ندانند، جوانمرد هم باشند. بگذار دوباره میدان دار صحنه سیاست، کسانی باشند که به جد مردم را دوست دارند. از سر اشتیاق به سرنوشت مردم پای در میدان نهاده باشند. بگذار عشق فضای عمومی ما را تصفیه کند. پاک شود از کسانی که تنها به خود می‌اندیشند و هر روز در کار آلوده کردن ارزش‌های مقدس حیات عمومی‌اند.

این یادداشت، پاسخی است به «علیرضا» که تحت عنوان «در تخطئه عشق به منزله استراتژی» نوشت


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

مرد طنز و گفتگو

چهارشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۷، ۱۲:۱۷ ق.ظ



همیشه در حال گفتگوست. یا با تلفن، یا با کسانی که گردش حلقه زده‌اند. طنز، نمک کلام اوست. حتی ساختار تحلیل‌های جدی او نیز، گاهی طنزآمیزند. گفتگو و طنز، خلاصه وجود اجتماعی اوست. برجستگی این دو خصیصه در او که همه بر احساس مسئولیت اجتماعی اش، اذعان دارند، تامل برانگیز است. شاید نشانه‌ای برای نحو برون رفت از روزگار امروز بتوان یافت.


دانشگاهی است؟ دانشگاهیان برایش پشت چشم نازک می‌کنند: در چشم‌شان به اندازه کافی دانشگاهی نیست. به جای انتشار مقالات و کتاب‌های سترگ، مرتب در محافل سیاسی دیده می‌شود. فعال سیاسی است؟ سیاسیون هم برایش پشت چشم نازک می‌کنند: گاهی کمتر از آنچه انتظار دارند، مواضع تیز و رادیکال دارد. روشنفکر است؟ روشنفکرها، او را حکومتی می‌خوانند و زخم زبان می‌زنند. حکومتی است؟ حکومتی‌ها هم او را روشنفکر و دانشگاهی می‌خوانند. در جلسات مشاوره با وزرا و رئیس جمهور حاضر است، در میزگردهایی با چهره‌های گاه میانه یا حتی راست حاضر شده است. در محافل ملی مذهبی حاضر می‌شود. در دفتر بنیاد شریعتی رفت و آمد دارد. همه جا هست، و در همه جا خودی است. معلوم نیست دقیقاً چه نامی دارد. اصلاح طلب است، اما هیچوقت با گذشته خود تسویه حساب نکرده است. به دوستان چریک پیش از انقلابش به دیده احترام می‌نگرد. از انقلاب قویا دفاع می‌کند. اصلاح طلب شناخته شده‌ای است از مشاورین اصلی محمد خاتمی. رفیق و یار غار دکتر سروش بوده است. اما هیچوقت یک ذره هم از عمق اعتقادش به دکتر شریعتی نکاسته است. بالاخره نفهمیدم میان روایت انقلابی دکتر شریعتی از اسلام، و نقد عبدالکریم سروش و مصطفی ملکیان به فهم ایدئولوژیک از دین کجا می‌ایستد. نمی‌دانم چطور از روایت دکتر شریعتی، اصلاح طلبی استخراج می‌کند. انگار نه انگار که وقت تسویه حساب است. او با هیچ چیز تسویه حساب نمی‌کند از هیچ چیز توبه نمی‌کند.  

به جای حضور در نام‌ها، در فاصله میان نام‌ها حاضر است. بیشتر ساکن مرزهاست. به جای حضور تمام عیار در اقلیم‌های شناخته شده دانشگاه و سیاست و دین و انقلاب و اصلاح و روشنفکری و کنشگری، در مرزهای میان این اقالیم پرسه می‌زند. عجیب است این است که به نحو شگرفی اعتماد برانگیز است. حضور متکثر و زندگی در حاشیه اقالیم متعدد، نباید از او تصویری قابل اعتماد تولید کند، اما او اعتماد برانگیز است. قابل اتکاست.

از میان این همه فکر فلسفی و اجتماعی و سیاسی، هادی خانیکی تنها گفتگو را اختیار کرده است. از همه چیز سخن می‌گوید، اما محور پیوند دهنده این همه در قاموس او گفتگوست. همه چیز را از زاویه گفتگو می‌نگرد و به همه مفاهیم از این حیث که به چه کار پیشبرد گفتگو می‌آیند. در فضایی که همه چیز در جدال و بدگمانی و توطئه و خودپرستی و تهمت و بهتان می‌گذرد معلوم نیست چرا دلش همچنان به گفتگو خوش است و دست از آن بر نمی‌دارد. مرد گفتگو اما، به شدت کلامش با طنز در آمیخته است. طنز با گفتگو چه نسبتی دارد؟ این دو چگونه در او درآمیخته‌اند و از او چه ساخته‌اند؟

 

2

همه چیز را در ایران دو سه دهه اخیر در پرتو احساس جمعی شکست باید فهم کرد. شکست در تحقق خواست‌ها و آرمان‌های یک انقلاب بزرگ. آنها که انقلاب کرده‌اند بعد از واژگونی نظام مستقر، انتظار داشتند فقر، ظلم، استبداد و عدالت، از آسمان فرود آید. اما داستان اصولاً داستانی دیگر بود. دو سه سالی و شاید کمی بیش از یک دهه صبر کردند اما چرخ روزگار به سویی دیگر می‌چرخید. چنین بود که احساس شکست به تدریج بر روح و روان مردم مستولی شد. احساس شکست نه، احساس نیرنگ، اغواشدگی و فریب.

همه سرمایه‌های جمعی و تاریخی‌شان را به میان آورده بودند. دین‌شان را، فرهنگ‌شان را، اسطوره‌های ملی و مذهبی‌شان را، اخلاق و غرور ملی شان را، آرزوهای نسل‌های پیشین را، خاطراتشان را، مواریث جمعی‌شان را، خرد فردی و جمعی‌شان را، زندگی‌شان را، جوانی‌شان را و همه احساسات و عواطف گرمشان را. در یک کلام، آنها همه جهان مشترک‌شان را به صحنه آورده بودند و حال با احساس اغواشدگی، به جهان مشترک شان به دیده ترس و تردید می‌نگریستند. دیگر از آن پس، همه چیز به تدریج طعم تلخ نیرنگ پیدا می‌کرد. حتی خداوند که مقدس ترین نام است و متعالی‌ترین وجود این عالم.

جهان مشترک اقامت‌گاه امن زندگی در این عالم است. جهان مشترک است که آدمیان را در این عالم مقیم می‌کند، دیوارهای این عالم را مستحکم می‌کند و سقف این عالم را سقف اطمینان و امید. جهان مشترک است که به آدمیان احساس تشخص می‌بخشد، احساس آزادی را با امنیت توام می‌کند و افق‌های فردا را گشوده می‌نماید. احساس اغوا شدگی از سوی مواریث جهان مشترک، بزرگ‌ترین بلای روزگار ما طی سه چهار دهه اخیر بوده است.

این دوره مردم و دولتمردان خود را تولید کرده است. مردم به تدریج آموختند کلاه خودشان را بچسبند. فکر کردند از زندگی باید تا می‌توانند بکنند. لذت و کیف فردی دائر مدار عالم و آدم شد. همه ماشین‌های سیر ناشدنی مصرف شدند. زندگی به صحنه پرشتاب رقابت برای موفقیت‌های شخصی تبدیل شد. مردم نفس نفس زدند تا از دیگری در زندگی عقب نمانند. چهره آدم‌ها و خانه‌ها و خیابان‌ها و شهرها، طی یک دهه به کلی دگرگون شد. مردم به دهان‌های گشوده طلب و خواست تبدیل شدند. البته معلوم است همگان کامیاب نبودند. دهان‌های اکثر مردم همینطور گشوده و خالی ماند. پر شد از حسرت و حسادت و کینه و خشم. اما اقلی بردند و خوردند و چاق شدند و خندیدند.

دولتمردان، مردمی ترین دولتمردان جهان بودند. درست مثل مردم چسیبده بودند به کلاه خودشان. درست مثل مردم، زندگی را صحنه پرشتاب رقابت برای موفقیت شخصی پنداشتند. فقط این تفاوت برزگ را داشتند که برای رقابت وضع متفاوتی با مردم داشتند. نقطه آغاز دویدنشان کیلومترها جلوتر بود. آنها در این زندگی سراسر مسابقه و رقابت، همیشه برنده بودند. شاید به همین خاطر، متدین‌تر بودند. خدا را بیش از مردم سپاس می‌گذاشتند،  امیدوار تر بودند، دلگرم‌تر بودند به فردای انقلاب.

روز و روزگار ویرانی جهان مشترک بود. همه در کار انتقام گرفتن از جهان مشترک بودند. فرد به اسطوره مقدس این روزگار تبدیل شد. اصلی ترین رسالت کلام و هنر و فکر، رفت و روب قطعه‌های شکسته میراث مشترک در میادین شهر بود. دین و اخلاق و آرمان‌های مشترک جمعی، هنوز در میادین شهر باقی بود. مردم به دیده تردید به آنها می‌نگریستند. ولی در همان حال وجود آنها در جهان مصرف و خودپرستی و رقابت ناسازه زشتی در خیابان‌های شهر ساخته بود. آنها مثل قطعات سنگی در دست و پای مردم پراکنده بودند و گاهی کسانی را در میدان رقابت به زمین می‌کوبیدند. مزاحم بودند. لازم بود این بقایا جمع آوری شود. خرد در این دوره اقتضا می‌کرد مثل کلنگ و بیل عمل کند برای جمع آوری بقایای هر چه میراث جهان مشترک است. کم و بیش موفق هم شدند.

 

3

در این میان، هادی خانیکی نه روشنفکر است، نه سیاست مدار، نه آکادمیسین و نه هیچ نام شناخته دیگری. جعبه جادویی دارد و با آن در میان ویرانه‌ها می‌چرخد و تلاش می‌کند جهان مشترکی تازه بیافریند. در جعبه جادوی هادی خانیکی نه کلام، نه سخنان مطنطن، بلکه تنها طنز و گفتگوست. طنز هادی خانیکی به کار افشای ریای ساختاری جهان بی بنیاد ما می‌آید. هنگامی که دانشگاه پر کبکبه است، و فضای سیاسی پر مدعا، دین در هاله قدسی نشسته و اخلاق ترازو در دست و عبوس از راه رسیده، طنزش ناخواسته گل می‌کند. خنده‌اش روایتگر چنته‌های خالی است، نشانگر آنکه همه در حال ایفای نقش‌اند. او قادر است با طنز خود، سویه آلوده به نفاق هر یک را پدیدار کند. اما در همان حال، طنز هادی خانیکی وضعیت سوژه‌های از حال رفته و ناامید و دنیا گسیخته را شالوده شکنی می‌کند. به فرد از جهان گسیخته نشان دهد که چندان هم که خیال می‌کند امور و شخصیت‌ها و موقعیت‌ها چندان هم تو خالی نیستند. فرصت‌های ناچیز را چیز می‌کند، و روزنه‌های باریک را گشوده می‌نمایاند. طنز هادی خانیکی سویه خالی لیوان را به مدعی پر مدعا نشان می‌دهد و سویه پر لیوان را به از دنیا بریده ناامید.  

طنز هادی خانیکی از سنخ شالوده شکنی‌هایی نیست که همه چیز را بی اعتبار می‌کند و خواننده خود را در میدانی از هستی‌های پوک رها می‌کند. دقیقاً همان طنز می‌تواند در جهانی که همه چیز مثل همه چیز می‌نماید و معناها از دست رفته به نظر می‌رسند، روزنه‌های امید بگشاید. سویه‌های باریک تعالی و شکوه را در میدانی از ویرانی‌های شگرف برجسته کند. او همانقدر سازه‌های ریاکارانه مدعی شکوه را به سخره می‌گیرد، که احساس ویرانی و شکست و پایان را.

 گفتگو پس از طنز نقش آفرینی می‌کند. طنزش در کار نشان دادن نیمه خالی لیوان است به مدعی و نیمه پر لیوان به از جهان گسیخته ناامید. در پرتو این طنز مدعیان از برج افتاده و از راه ماندگان، سرکوب کنندگان و قربانیان، می‌توانند یکدیگر را  ببینند و با هم به گفتگو بنشینند. گفتگو کنند و همان گفتگوست که به کار ساختن یا بازآفریدن جهان مشترک تازه می‌آید. گفتگو پیش نیاز تحقق خود را طنز یافته است. او با طنز خود، افراد را به بازیابی خود و نقطه ضعف‌ و قوت خود فرا می‌خواند. رهیافتی انتقادی که حاصل اش، تولد سوژه مستعد گشودگی بر دیگری است.

از کلام و رفتارش طنز و گفتگو همزمان  می‌بارد. وقتی در باره خودش حرف می‌زند، هم چریک است، هم دانشگاهی است، هم سیاستمدار و هم روشنفکر. گویی هنوز ممکن است از جیب کت‌اش اسلحه کمری دوران جوانی‌اش به زمین پرتاب شود، درست همان وقت که در حال گفتگو با مشاور رئیس جمهور است، کلامش طنین دکتر شریعتی دارد وقتی روایت دکتر سروش از دین را نقل می‌کند. به نظر وضعیت طنز آمیزی می‌رسد. در طوفان این سال‌های مدید، او همه جا بوده، با همه کسان، اما از هیچ چیز توبه نکرده است. همه همزمان در درون او حاضرند و با یکدیگر رویارو نشسته‌اند. انگار نه انگار باید به سازه‌ها و ناسازه‌های این وضعیت‌های متعارض بیاندیشد. اصلا انگار  نه انگار باید در کسوتی بنشیند که همگان بتوانند درست جای او را تعریف کنند. با هیچ کس مرز بندی روشنی ندارد. هیچ وقت نمی‌فهمی دقیقاً نقطه اختلاف او با جریان‌های فکری و سیاسی متعدد چیست. فقط به نقطه‌های میانی و امکان‌های بینابین مرزها اشاره می‌کند. اگر تعجب کنی و باور نکنی، واکنشش فقط خنده است و یکی دو نکته طنز امیز. خوب که نگاه می‌کنی در می‌یابی غافل نیست از نقاط اختلاف، اما طرح و حل آنها را به گفتگو وانهاده است.

خانیکی به کار بازسازی جهان مشترک از دست رفته می‌آید. با تماشای او می‌توان به بسترهای اولیه بازسازی جهان مشترک اندیشید. همه قطعات خرد شده جهان مشترک را باید دوباره در میدان شهر جمع کرد.  به همه باوراند که همگان مجرمند. مردم و دولتمردان و روشنفکران، همه در ویرانی یک جهان مشترک زندگی همداستان بوده‌اند. با این همه آنها را دلداری داد از این حیث که آن جهان مشترک کاستی‌های بنیادین داشته است. شاید ویرانی ان جهان مشترک، ناگزیر بوده است. اما حال زمان زمان بازآفرینی یک جهان مشترک تازه است. جهانی که به هیچ رو ما را بی نیاز از قطعات بازمانده جهان مشترک پیشین نمی‌کند.

 

متن ایراد شده در شب‌ خانیکی از سری شب‌های بخارا که امروز سه شنبه چهاردهم اسفند ماه سال نود و هفت، در کتابخانه ملی ایران برگزار شد

  • محمد حواد غلامرضاکاشی