زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

جایی را سالم نگذاشته ایم

يكشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۶، ۱۲:۰۰ ق.ظ

امیر مقدور مشهود- گویا قرار است که انتخابات تمامی دغدغه‌های سیاسی جامعه ایران را پاسخ گوید. گویا قرار است روشن‌فکران ما تنها به تعریف و تمجید از لیست‌های انتخاباتی بسنده کنند. گویا قرار است همه صداهای متکثر ایرانی ذیل دوگانه اصول‌گرا و اصلاح‌طلب مطالبات خود را بجویند. گویا قرار است فساد ساختاری و رانتهای بی‌سابقه، جزئی گریزناپذیر از حکومت‌داری تلقی شده و برای مبارزه با آن به تبلیغات انتخاباتی راضی باشیم. در فضای پیش رویمان اگر نگوییم که حیات سیاسی مرده است، حداقل باید به احتضار آن اعتراف کنیم. محمد جواد غلامرضا کاشی، استاد علوم سیاسی دانشگاه علامه طباطبایی و یکی از کنش‌گران فعال در عرصه روشن‌فکری است. با وی درخصوص این احتضار و فراموشی حیات سیاسی به گفت‌وگو نشسته ایم.
نویسنده کتاب جادوی گفتار، دلایل سیاست زدایی در ایران را محدود به امروز نمی داند. او معتقد است نه تنها شیوه‌ی حکم رانی پس از انقلاب 57 ، بلکه مقاومت و کنشهای معطوف به دموکراسی نیز در وضعیت امروز دخیل بوده است. کاشی در این مصاحبه قدم به قدم ما را با اهمیت سیاست‌زدایی آشنا می کند. او می پرسد سیاست کجای زندگی ما قرار دارد؟ وی معتقد است سیاست تنازع تقلیل ناپذیر گروهها، برداشتها، منافع و ایدئولوژی‌های متفاوت است. وقتی امکان بیان را از این گروههای متکثر گرفتیم دیگر نباید انتظار سیاست ورزی در سطح جامعه را داشته باشیم. سیاست‌زدایی چیزی غیر از شکاف و فاصله میان جامعه و حکومت نیست. مادامی که جامعه در عرصه‌ی سیاست‌ورزی حضور داشته باشد بی شک منافع اکثریت ولو اکثریت متکثر قابل حصول است. اما هنگامی که جامعه از حکومت فاصله گرفت هنگامی که تنها در زمان انتخابات مسئولان خود را با مردم مواجه می بینند باید منتظر رانتها و فساد ساختاری باشیم. اصرار بر صدای واحد از یک سو و تقلیل امر سیاسی به انتخابات از سوی دیگر جامعه ایران را با بحرانهای بی شمار روبرو کرده است. در این شرایط کاشی از وظیفه روشن‌فکران می گوید. روشن‌فکرانی که امروز حال خوشی ندارند. یا به دنبال موضوعات انتزاعی فلسفی هستند و یا تنها به حمایت لیستهای انتخاباتی دل خوش کرده اند. گویا روشن‌فکران فراموش کرده‌اند که وظیفه اصلی آنها آشتی و نزدیکی فکر با عرصه عینی زندگی مردم است. مردم روز به روز با مصائب و مشکلات بیشتر دست به گریبان می شوند و تولیدات فکری روشنفکران روز به روز با مردم فاصله بیشتری پیدا می کنند. با هم این گفت‌و‌گو را می‌خوانیم.


به نظر می‌رسد عرصه سیاست‌ورزی در ایران برخلاف دوران جنگ و اصلاحات که با گفتمانی فراگیر همراه بود و تمام فضای زیست مردم را در بر می‌گرفت، امروز به پشت درهای بسته و عده کمی کارگزار محدود شده است. آیا شما هم چنین وضعیتی را مشاهده می‌کنید؟ و اگر موافق هستید، دلیل آن را چه می‌دانید؟
من با نتیجه بحث شما موافقم. فکر می‌کنم مرتب چنین وضعی تکرار می‌شود. اما اگر بخواهیم به سراغ دلایل این وضع برویم، ناچارم اصل بحث را ابتدا به لحاظ نظری تبیین کنم. اصلاً حیات سیاسی چیست؟ بر اساس بسیاری از نگاه‌ها اصل سیاست همین وضع موجود است. بنابر این نگاه؛ دلیلی ندارد مردم در حوزه سیاسی حضور داشته باشند. مردم باید در حوزه خصوصی به زندگی خودشان مشغول بوده و عده‌ای سیاستمدار هم برای امور کشور تصمیم‌گیری کنند؛ حداکثر آنکه این سیاستمداران منتخب مردم باشند. بر این اساس، فرض بر این است که تصمیمات آن‌ها امور عمومی مردم را نمایندگی می‌کند. ولی گمان می‌کنم پشت نگاه شما چیز دیگری وجود دارد وگرنه بر اساس این نگاهی که گفتم، هیچ اتفاق غیر طبیعی صورت نداده است. پشت نگاه شما انتظار دیگری وجود دارد که شکل بدیلی از این وضعیت را در نظر دارد. من هم با آن نگاه شما موافقم ولی نیاز است اول آن مبنا و شکل سیاست‌ورزی را تبیین کنم. پس سوال این است؛ حیات سیاسی چیست؟ و نقد ما علی‌الاصول به این وضعیت بر چه مبنا است؟ و چرا باید از این شکل سیاست‌ورزی به شکل دیگر گذر کنیم؟
نقد به این وضعیت به نظرم روشن است. از چند قرن پیش همیشه به این نوع نگاه از حیات سیاسی این نقد وارد بوده که چه معیار و التزامی وجود دارد که باور کنیم، آن‌ها که قرار است به نمایندگی از مردم و به‌جای مردم تصمیم بگیرند، حقیقتاً خیر عمومی را دنبال کرده و به دنبال خیر و منافع خصوصی نباشند؟ چرا نباید خودشان را به‌جای مردم نمایندگی کنند؟ در مقابل این سوال، دائماً مشاهده می‌کنیم نه فقط در عمل این اتفاق می‌افتد، بلکه جالب این است که به لحاظ نظری هم گاهی اوقات این وضعیت قابل توجیه می‌شود. مثلاً می‌گویند: اگر هرکس کار و منافع خود را پیش می‌برد، حتی آن‌هایی که در راس حکومت به‌عنوان مسئول به شکلی دموکراتیک انتخاب شده‌اند، کاملاً از نگاه ذره‌ای و فردگرایانه‌ای که به جامعه و حیات عمومی داریم و اساساً به چیزی به نام شخصیت و هویت جامعه معتقد نیستیم، تبعیت می‌کند. یعنی عمل ما منطبق بر یک هستی‌شناسی فردی و ذره‌ای است. خوب در نتیجه اتفاقی می‌افتد که امروز شما می‌بینید. یعنی افرادی را در کسوت مسئولیت می‌بینیم. تمامی شواهد و ظواهر هم گویای این است که خیر عمومی هدف خود قرار داده‌اند، اما در عمل آنچه در جریان است، پیگیری خیر خصوصی این افراد برای خودشان است. منافع شخصی، گروهی، جناحی و خاص مد نظر قرار گرفته و پیگیری می‌شود. فسادهایی که مشاهده می‌شود، زمین ماندن مسائل اصلی و حیاتی مانند آب که همه می‌گویند در حال تمام شدن است ولی کسی اهمیتی نمی‌دهد، همگی نشانه‌های این وضعیت است. اساساً این طرز تفکر قرار نیست که به کسی اهمیتی دهد. اگرچه من و شما در حمام و شست‌وشو دغدغه کمبود آب را نداریم و به‌دنبال شست‌وشوی خودمان هستیم، اما انتظار می‌رود هرچه مسئولیت‌ها بالاتر می‌رود، کنش‌ها ناظر بر خیر عموم باشد اما آنجا هم اتفاقی نمی‌افتد. آنجا هم به مسائل شخصی توجه شده است. پس دیده می‌شود که حیات جمعی را نمی‌شود به شکلی که امروز مشاهده می‌کنیم، محدود کرد که تصمیمات عمومی را کارگزاران خاص پشت درهای بسته بگیرند. پس باید تعریف دیگری از سیاست و حیات سیاسی داشته باشیم. پس من مقدمتاً به این تعریف می‌پردازم و نشان می‌دهم با چه معیاری حیات سیاسی را زنده یا مرده تلقی می‌کنم.
سوال این است که کجا ما با سیاست برخورد می‌کنیم؟ و جواب این خواهد بود؛ آن‌جایی که با تنازع تقلیل‌ناپذیر منافع، گروه‌ها، برداشت‌ها، جهان‌بینی‌ها مواجهیم. این می‌تواند از سطح محلی تا مقیاس جهانی را در بر گیرد. سیاست آنجایی است که شما با این تنازع روبه‌رو می‌شوید و راه‌حلی در عمل برای تحویل و تقلیل آن‌ها به یکدیگر نیست. این‌جاست که می‌توانیم بگوییم با حیات سیاسی مواجه شده‌ایم. دو نگاه به این وضعیت وجود دارد. نخست؛ نگاهی که این وضعیت را غیرعادی می‌داند و معتقد است این وضعیت باید پایان یابد. این تنازعات باید به وحدت تبدیل شده و هم‌صدایی و همگنی بین آن‌ها روی دهد تا اساساً کشور و جامعه معنی‌دار شود. در دل این نگاه آن رویکرد تخصص‌گرایی به سیاست متولد می‌شود. بنابراین آنجایی که نیروها با هم در حال ستیز هستند معتقدیم که منافع و اموال عمومی را هدر می‌دهند و لابد وقت را هم تلف کرده، توسعه را ناممکن، هویت ایرانی و اسلامی را خدشه‌دار می‌کنند. تا زمانی که این صحبت‌ها گفته شود، عملاً به حیات سیاسی قائل نیستید. این گرایش، حیات سیاسی را به یک حیات اقتصادی تقلیل می‌دهد، اگر به دنبال توسعه است. حیات سیاسی به یک همگنی معنوی تقلیل پیدا می‌کند، اگر توسعه معنوی برایش مهم است. اگر به دنبال دولت‌گرایی و تصمیم‌گیری عقلانی است، باید حیات سیاسی به یک دستگاه بوروکراتیک و دیوان‌سالاری تقلیل پیدا کند. ولی این‌ها هیچ‌کدام با حیات سیاسی نسبتی ندارد. زمانی حیات سیاسی معنی‌دار می‌شود که شما به آن میدان تنازعات که گروه‌ها در مقابل یکدیگر هستند، نگاه مثبت داشته باشید. این وضعیت را عارضی نبینید. فکر نکنید اموال در حال از بین رفتن است. یا مثلاً الکی به دنبال تشویش و شلوغی جو هستند. وقتی آن میدان را تصدیق می‌کنید و هنجاراً آن را تایید می‌کنید، شما به حیات سیاسی معتقد شده‌اید. اتفاقاً آنجا است که آدم‌ها به سوژه‌های آزاد تبدیل می‌شوند. آنجاست که انرژی‌های سرکوب‌شده فردی فعلیت پیدا می‌کند. آنجاست که غنای فرهنگی و اجتماعی تجلی می‌یابد. جامعه سیاسی اساساً جامعه‌ای است که مرتباً و حریصانه تلاش می‌کند هر امکانی را برای به صدا در آوردن و سخن گفتن فعلیت بخشد و گمان می‌کند تنازع، رقابت و ستیز، به قول لاکلائو به شکلی آگونیستی، ارزش اخلاق را بالا برده و موجب شکوفایی فردی و جامعه زنده می‌شود. خرد در همین تنازعات، تولید اجتماعی می‌شود. چون در این دیدگاه امری اجتماعی تلقی شده و باور دارد که خرد و وضعیت عمومی مقدمه تمامی مطلوب‌های سیاسی، فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی خواهد شد. یعنی اگر توسعه اقتصادی می‌خواهیم این حیات سیاسی را باید داشته باشیم. اگر توسعه معنوی می‌خواهیم باید این حیات سیاسی را داشته باشیم.
واقعیت این است که جامعه امروز ایران در یک حیات سیاسی ریشه دارد که از دهه 20 تا دهه 50 شکل گرفته است. در پرتو ساده‌انگاری‌ها و کور‌بینی‌ها و حتی ناتوانی‌های نظام پهلوی بالاخره نیروهای اجتماعی و کثرت‌های اجتماعی در ایران شکل گرفته و جامعه قدرتمند را ایجاد کرد و اراده بر تغییر رادیکال وضع موجود، یک سامان انقلاب را موجب گشت. اما از آن به بعد هیچ تئوری و نگاهی متوجه این موضوع نبود که این انقلاب برآمده از حیات زنده سیاسی است. اولاً هیچ تئوری وجود نداشت که این موضوع را باور کند که اگر سرمایه‌ای هست همین حیات است. دوما نه الزامات سازمان دهنده سیاسی به نحو انحصار گرایانه که متاسفانه در جمهوری اسلامی با آن مواجه هستیم مقتضی احترام گذاشتن به آن فضای سیاسی بود. به جای آن فضا چه اتفاقی افتاد؟ به جای آن فضا این رویه دنبال شد حال که مردم اسلام را انتخاب کرده‌اند بگذارید اسلام شناسان کار خود را انجام دهند. یعنی این درک وجود نداشت که این میدان زنده حیات سیاسی بود که به همه المان‌ها و مواریث فرهنگی و اجتماعی من جمله اسلام امکان شکوفایی داد. ولی خوب اساسا سازمان دهی سامان سیاسی این امر را ایجاب نمی‌کرد. انگار حیات سیاسی یک پیام فرستی بود که این وضعیت را تقدیم کرد و حالا باید خود این حیات سیاسی از صحنه بیرون رود. بنابراین روحانیون به عنوان اصلی ترین و موجه ترین مرجع اعمال حاکمیت سیاسی شناخته می‌شوند. بر این اساس کار «درست» فقط همین است و این «درستی» است که بیش از 35 سال جمهوری اسلامی آن را تعقیب می کند. هرچه را که این عده می‌گویند اگر همه دنبال کنند تمام مشکلات کشور برطرف و همه چیز روبراه می‌شود. اگر دیگران نیندیشند، اگر دیگران عمل نکنند، اگر دیگران اختلال ایجاد نکنند همه چیز درست می‌شود. پس یک دلیلش همین است. وقتی موجودیت و منشئیت حیات سیاسی به رسمیت شناخته نمی شود حاصل همین جامعه است. درست است که جامعه ما هرگز بسته نبوده حتی در دهه 60 هم بسته نبوده و مخالفین زیادی بودند که زیاد صحبت کرده و کارهای زیادی هم انجام دادند، اما هیچ وقت به «رسمیت» شناخته نشدند. همین به رسمیت نشناختن «دیگری» منجر شده است که ما فقط آسیب این تناقضات را شاهد باشیم و هیچ وقت بهره ای از این میدان تنازع نصیب ما نشود. به هر حال مهم است که در حال حاضر دگر اندیش بودن هزینه دارد. بنابراین کسانی حاضر شدند که دگر اندیش باشند و هزینه اش را داده اند اما بقیه دعوت شده اند که دگر‌اندیش نباشند تا به زندگی خود برسند. بنابراین بجای حیات سیاسی جامعه به یک ریا و دروغ ساختاری عادت کرده‌ایم که نافی حیات سیاسی است. راستش این قصه به جمهوری اسلامی محدود نیست. قصه این است که در مقابل ما، یک فضای بین المللی گسترش نومینالیسم بعد از فروپاشی شوروی وجود داشت. بحث اقتصاد کالایی هم وجود دارد و این، عواملِ طبقاتیِ مناسب خود را ایجاد کرده است. بزرگترین و اصلی ترین مخالفت با دستگاه ایدئولوژیک حاکم را طرفی مدیریت کرده که ذهنیتی لیبرالی داشته و با مناسبات اقتصاد جهانی و بازار آزاد پیوند برقرار کرده است. این طرف هم از سمت دیگر به زنده بودن و اولویت حیات سیاسی قائل نیست. اگر دسته اول می خواهند حیات سیاسی را متکی بر یک الگوی دینی، معنوی و شریعت سازماندهی کرده و آن را منحل می کنند، اینها هم حیات سیاسی را تقلیل می‌دهند به یک سری تنازع منافع و مناسبات اقتصادی و ایده هایی مانند پیشرفت و امثالهم که نهایتا آن را منحل سازند. بنابراین مشکلی که به نظر من در جامعه گم شد و دو طرف هم به این جریان کمک کردند این است که جامعه قبل از هر چیزی از قبیل اقتصاد، توسعه و مانند اینها به حیات سیاسی نیاز دارد. حاصل این وضعیت شده که کسانی محدود در جامعه سخن می گویند وکسان زیادی هم هستند که اصلا زبان سخن گفتن ندارند.
در شرایطی که آسیبهای ناشی از تفکر تکنوکرات حاکم بر مدیریت کشور روز به روز افزایش یافته و شاهد تخریب سرمایه های طبیعی، انسانی و اجتماعی هستیم و از طرف دیگر اعتقادات نیز نزد جوانان کم رنگ شده و پتانسیل خود را در ایجاد همگرایی و معنی بخشی در جامعه از دست می دهد، معنا بخشی حاصل از فضای بین الاذهانی و عقلانیت تفاهمی می تواند به عنوان راه سوم بستری از امکانات جدید برای همگرایی و جامعه هدفمند را فراهم کند. آیا این شیوه از سیاست ورزی را مانع اصلی چنین بستری نمی دانید؟
این دو کارگزار یا سوبژکتیویتی هیچ کدام سوژه گفتگو کننده نیستند. هر دو جهان بینی کلان نگر داشته و مدعی هستند که پاسخ تمام سوالات را نزد خود دارند که البته در نظر است اما در عمل هر دو فرصت طلبانه به شکلی پراگماتیستی پا روی کلیه اصول خود می گذارند. وادی عمل هیچ وقت معطل بحثهای نظری نیست. در عمل همه کار می‌کنند. ولی در ساحت نظری هیچ کدام سوژه های گفتگو نیستند. بنابراین هیچ امیدی به گفتگوی نبوده و از گفتگوی اینها ثمره ای کسب نمی شود. من معتقدم که گفتگو امری متاخر است. اول باید حیات سیاسی بوجود آید سپس گفتگو شکل می گیرد. جناح های سیاسی باید شکل گیرند و کلیه گروههای فعال با علاقه و انگیزه وارد میدان منازعه قدرت شوند و بعد از این مرحله برای عقلانیت بخشی به این میدان منازعه موضوع گفتگو پیش خواهد آمد. ولی الان در جامعه واقعا نیروهای متکثری وجود دارند که اصلا زبانی برای سخن نداشته و در حاشیه قرار گرفته‌اند. اینها به شکل آرایش فریب دهنده ای در بسترهای انتخاباتی حذف می‌شوند. مثلا شما ذیل مفهوم اصلاح طلبی می‌بینید هر کس که از چهره رقیب می‌ترسد ذیل این مفهوم جمع می شود با این منطق که حالا فعلا باید از این طریق از آن یکی خلاص شویم. یا به عکس آن طرف هم همین طور است. در حالیکه جامعه ایران جامعه پیچیده تری است . طبقات فرودست، طبقات حاشیه ای، و بسیاری دیگر حضور دارند. مثلا همین قصه سپنتا خیلی عجیب است. یک زرتشتی که هیچ زبان، کلام و فرصتی در جامعه ایرانی ندارد. مردم رای می دهند که این آقا عضو شورای شهر شود و اتفاقا مردمی که بسیاری از آنها مسلمان هستند. همین را هم سیستم برتافته نشد. خوب این خیلی عجیب و غیر قابل تحمل است. مسیحیان هیچ صدایی ندارند. اقوام جامعه ایران، فرودستان جامعه، هرکدام نیاز و سخنی دارند. در حالیکه در وضعیت فعلی هیچ صدایی از آنها شنیده نمی شود. هر صدا و سخنی که روایت رسمی را دچار بحران کند، خطرناک تلقی می شود. در به حاشیه بردن بسیاری از صداها و سخنها، جناح‌های مختلف با هم همساز هستند. این جناحها با هم ستیز می کنند اما برای آنکه صدای دیگری شنیده نشود عملا با هم عمل می کنند. بنابراین آنچه که به نظر من مسئله اصلی است احیای حیات سیاسی است. روشنفکر ما اینقدر به دولت نباید فکر کند. دولت، حکومت، کابینه، نمایندگی، هم مهم هستند اما اگر سیاست ورزی را محدود به آن و کل کنش خود را منحصر به چنین اموری کنیم عملا رژیمی را می بینیم که بصورت سیستماتیک به دنبال حاشیه بردن حیات سیاسی است. این نقدی است که کلا به نظام پارلمانی و مبارزات پارلمانی در همه جا وارد است و منحصر به سیستم ایران نیست. ولی روشنفکر ما بر عکس جاهای دیگر محدود به همین امر شده است. من فکر می کنم باید اول به دنبال احیای این حیات سیاسی بوده و در مرحله بعد در پی صورت بندی عقلانیش باشیم. در شرایط فعلی بین این دو جناح بجای گفتگو یک چیز دیگر بروز پیدا میکند. آن هم فرصت طلبان میانه رو طرفین به هم نزدیک می شوند و با ادعای نجات بخشی کشور از مشکلات دموکراسی خواهی این طرف و اصول گرایی آن طرف و ادعای ایجاد ثبات، سکان و مدیریت را به دست می گیرند. بنابراین ائتلاف از سر ضرورت نهایتش همین می شود که می بینیم.
اگر من به دنبال چگونگی شکل گیری صورت‌بندی نوینی از عقلانیت هستم به این دلیل است که شاهد نوعی انفعال نزد جامعه هستیم. مردم به هیچ کدام از جناحهای فعلی امید ندارند. در کوچه و خیابان دائما شاهد نوعی قضاوت بدبینانه نسبت به دستگاه حکومتی هستیم. مردم همه چیز را نوعی زد و بند تلقی کرده و دعواهای جناحی را از جنس زرگری می دانند. من فکر می‌کنم در این شرایط عقلانیت نوینی که بتواند بار اقناعی لازم برای بیان مطالبات مردم همراه داشته باشد در احیای حیات سیاسی نقش قابل توجهی خواهد داشت.
این انفعال مردم آن روی سکه مرگ حیات سیاسی یا
de politicization است. البته جامعه ما به آن شکل دِپولیتیسیزه نشده است. نوعی استیصال است. این طور نیست که مردم پای انتخابات نمی آیند. اتفاقا از جاهای دیگر بیشتر هم می آیند ولی در عین حال این طور نیست که به آن مشارکت سیاسی بگوییم. این مشارکت بیشتر از سر استیصال و وحشت است. یعنی به نظر می‌رسد حتی همین مشارکت هم آن روی سکه استیصال بوده و اگر مقداری ثبات ساختاری شکل گیرد دیگر مردم در انتخابات هم شرکت نمی کنند. این ترجمان همان مرگ حیات سیاسی است. سوال شما در واقع در مورد نقش روشنفکران است. با این شرایط روشنفکران چکار می توانند انجام دهند؟ قصه همین است. یک الگوی قابل دسترسی کنش سیاسی، منطق ذهنی ما را ساخته است. الگوی قابل دسترسی کنش سیاسی انگار همین رای و انتخابات است. چند نفر بیایند و ما هم از این یا آن حمایت کنیم. اساسا این الگوی دسترسی به امر سیاسی خودش فی نفسه اگر عوامل مددکاری نباشد، موجب مرگ حیات سیاسی می شود. این الگو مدام امر سیاسی را فرمال و فرمال و صوری کرده و نسبت اصلی سیاست با مطالبات مردم را کم رنگ می کند. شما باور می کردید روزی یک روحانی کنار تتلو بنشیند؟ این به چه معناست ؟ این نشان می دهد که دیگر مسائل اصلی مردم مطرح نیست. فقط بازی‌های تبلیغاتی در جریان است. خیلی پیشتر یونانیها می گفتند که دموکراسی آخرش با تبلیغات و فریب افکار عمومی همراه خواهد شد. بنابراین به نظر من، روشنفکر ایرانی باید یک باز اندیشی داشته باشد. باید کمی به عقب بازگشت بجای آنکه به جلو حرکت کنیم. به 50 تا 60 سال گذشته نگاه کنیم. نقش روشنفکر، فیلسوف، اندیشمند و متفکر نه آن همه سیاسی است که مدام به شعارهای انتخاباتی فکر کند و نه آن همه فیلسوف است که گوشه ای بنشیند و به مباحث عمیق فلسفی تمرکز کند. شما می بینید که الان متفکران دو نوع هستند. گروهی فقط مباحث انتزاعی را دنبال می‌کنند که معلوم نیست چه دردی از مردم را دوا می کند؟ این دسته معتقدند اگر گفته شود؛ باید دردی را دوا کرد، مخل اندیشه است. مثلا مدعی هستند که مباحث تاریخیرا پیش می بریم. آخرش هم متوجه می شوید که از مباحث این دسته از روشنفکران خروجی هم به دست نمی آید. پشت تمام این ادعاها منافع سیاسی نهفته است اما نمی خواهد متعهد شود که رسما چه اهداف سیاسی در کلام تئوریک انتزاعی آنها پنهان است. بنابراین متعهد نیستند که نظام کلامی خود را معطوف به احیای حیات سیاسی کنند. احیای حیات سیاسی منوط به بیان دردها و رنج‌های واقعی مردم است. این نحو روشنفکری منشا حیات سیاسی است نه اصلاح گزاره های دینی. حتی اگر به دنبال اصلاح گزاره های دینی هم هستید باید بتوانید موضوع جاری در زندگی مرد را حل کنید. البته اگر واقعا روشنفکر هستید. گروه دیگر روشنفکرانی هستند که مساله آنها پیشبرد انتخابات است. فقط به دنبال این هستند که مثلا ما دموکراسی خواهان تضعیف نشویم. من فکر میکنم که یک بازاندیشی اساسی به سنت روشنفکری، کار و رسالت اصلی روشنفکری است. این مستلزم هم کارهای عملی و نهادی است که بستر حرف و گفتگو را مهیا کند و به مسائل طولانی مدت تر بیندیشیم. و هم تجدید نظرهای جدی لازم است در باب کار اصلی روشنفکری. من فکر می‌کنم یک هژمونی در این 20 تا 30 سال بر روی اذهان ما شکل گرفته است. یک مدتی شوق انگیز همه این نوع کنش را پذیرفتیم و فکر می کردیم که خیرات بزرگی از آن حاصل می شود. ولی واقعا آسیبهای بزرگی ایجاد کرده است. باز هم می گویم جامعه ایران باید برگردد. شما جاده ای را می روید و به بن بست می رسید. باید برگشت و به جاده‌ی اصلی برویم. باید پذیرفت که در جاهایی اصل قضیه را اشتباه گرفته‌ایم.
من می خواهم در این میان حوزه بررسی را عوض کنم. می خواهم وارد جامعه شوم. این مرگ حیات سیاسی چه تبعاتی برای جامعه دارد؟به هر حال نه مرگ ولی احتضار حیات سیاسی فقط به دولت و حوزه تصمیم گیری ها باز نمی گردد. در جامعه ما شاهد بحرانهای فراوانی هستیم. بحران هویت، زیست محیطی، اخلاق و امثالهم. ارتباط این بحرانها با احتضار حیات سیاسی چیست؟
من اجمالا در سوال اول اشاره کردم. به طور مشخص باید گفت شاکله اصلی جهان زیست جامعه ایران دچار بحران شده است و آن شاکله اصلی دین است. در هیچ کجای تجربه زیسته انسان در طول تاریخ دین از عرصه عمومی حذف نشده تا چیز دیگری به همان قوت بتواند جانشین آن شود. ما گریزی نداشتیم که وارد دنیای جدید شویم. و گریزی نداشتیم که با هویت نوینی وارد دنیای جدید شویم. بنابراین نه تنها باید مواریث هویتی خود را خوب با ساز و کارهای دنیای جدید همراه می‌کردیم بلکه ساز و کارهای جدید را به نفع هویت جمعی و شاکله های حیات جمعی باید نقد می کردیم. من نمی گویم دین تنها شالکه حیات جمعی ما بوده است. مولفه های دیگر هم هستند که در ادامه خواهم گفت که چه بلایی سر آنها هم آورده ایم. ولی متاسفانه الگویی که در انتقال پیاده شد این رفت و برگشت میان ما و جهان جدید نبود. ما ساز و کار مشروعیت و نهادهای خود را بر روی انکار جهان جدید بنا کردیم ولی در عمل تا گلو در مناسبات آن فرو رفتیم. در مقابل آن به منظور پاک کردن دین و موانع حاصل از آن در مقابل مدرنیزاسیون روایتهای دیگری شکل گرفت و در عمل مشروعیت دین را از لحاظ عملی و نظری از اساس انکار کردند. بنابراین جامعه ایرانی به طور دو جانبه دچار سرگیجه شده است. قدرت هدف گذاری ندارد. پیش از این گفتم این فقط منوط به هویت دینی ما نیست. هویت ایرانشهری ما هم هست. تقریبا جایی را سالم نگذاشتیم. به شکلی پراگماتیسمی همه جوانب را در شرایط مقتضی نابود کردیم. به نظر من همه ما هم دست شدیم تا مطامع پنهان سرمایه داری را که آن هم بی هویت کردن یک جامعه است به مرحله اجرا در آوریم. جامعه لخت شده است. این جامعه لخت یک جایی خود را تسلیم می کند و یک جایی مقاومت بنیادگرایانه از خود بروز می دهد. ولی از هیچ کدام اینها یک جامعه عقلانی بیرون نمی آید.
شما در یادداشت اخیر خود اشاره ای به مارکسیسم و فمنیسم داشته اید. شما گفته اید که این گرایشها خلاء ایجاد شده از مدرنیزاسیون را رصد کرده و برای جبران این خلاء تلاش کرده اند. شما در همین گفت و گو عملا از همین نوع خلاء سخن می گویید. در آن دیار مارکسیسم و فمینیسم و خیلی از فیلسوفهای انتقادی برای پر کردن این خلاء تلاش کردند. من به سوال قبلی خودم باز می گردم. برای اینکه یک روایت جدید بتواند این خلاء را پوشش داده و افقی جدید برای جامعه ایجاد کند چه کار باید کرد؟ شما فرمودید که بیش از همه نیاز به باز اندیشی گذشته است. اروپا هم در قرن نوزده به نوعی با همین مسائل مواجه بود. آنجا غیر از بازاندیشی به نوعی به بنیانهای معرفت شناسی و هستی شناسی خود نیز شکلی تازه دادند. ایده الیسم آلمانی و به دنبال آن هوسرل و هابر ماس و کلا فیلسوفهای انتقادی سعی کردند میان تنازع دین با تفکر مدرنِ سرمایه محورِ تکنوکرات، یک فضا یا جایگاه مشخص را بگشایند. من به دنبال این هستم. آیا روشنفکر امروز ایرانی نباید به دنبال شناخت و عرضه چنین فضایی باشد؟ به نوعی که هم آن بحران هویت ناشی از دلزدگی و وادادگی به دین را جبران نماید و هم از مصائب و مشکلاتی را که اقتصاد گرایی مدرنیزاسیون به همراه داشته فاصله
بگیرد؟
من در آن یادداشت حرفم این بود. پروژه مدرنیته پروژه مولد و خالق سوژه است. این سوژه در بدو تولد یک سوژه «سفید»، «پولدار» و«مرد» بود و عقلانیت مستقل از سنت دین را به همراه داشت. در بستر گسترش مدرنیته مرتبا سوژه های جدید خلق شدند. و تعریف سوژه مدرن را دچار خدشه کردند و به نوعی آن را تکمیل کردند. مارکسیستها خواستند بگویند که سوژه مدرن فقط سوژه پولدار نیست. سوژه تنگ دست هم باید در ذیل آن قرار گیرد. فمنیسمها هم گفتند که سوژه مدرن فقط مرد نیست. باید به زن هم بعنوان سوژه مدرن نگریست. و گروههای دیگراز جمله سیاهان و دیگران هم یک جور دیگر به توسعه همین سوژه مدرن همت گماردند. جریانهای اسلام سیاسی و کلا جریانهایی که در کشورهای پیرامونی رخ داده انگار خواستند که تعریف دیگری به این سوژه مدرن اضافه کنند؛ یکی اینکه سوژه مدرن فقط اروپایی نیست. سوژه مدرن آسیایی هم هست. سوژه مدرن صرفا یک سکولار عقلانی نیست؛ یک سوژه دین دار هم می تواند باشد. بنابراین سوبژکتیویته مدرن باید سوژه دین دار هم در ذیل چارچوب خود بگنجاند. مفاهیم سوبژکتیویته مدرن مرتب در تلاقی با واقعیتهای جدید در حال توسعه یافتن است. به نظر من مارکسیسم، فمنیسم و سیاهان موفق بودند و جهان سومی ها هم تا انقلاب ایران به نظر من موفق بود. اما در اینکه سوژه دینی را باید ذیل شمول سوبژکتیویته مدرن قرار دهیم به گمان من هنوز توفیقی به طور کامل حاصل نشده است. به نظر من سوبژکتیویته مدرن هنوز حصارهای خود را محکم گرفته و در مقابل این امر مقاومت می کند. هنوز نپذیرفته که سوژه دین دار را باید به این مجموعه اضافه کرد. من معتقدم آن کاری را که روشنفکر ایرانی باید انجام دهد کمک کردن به این هدف است. شاید این به دلیل علائق من به دین باشد. خیلی وظیفه عمومی تعریف نمی کنم. شاید روشنفکر در مناظره ای که با نظام جمهوری اسلامی از یک سو و داعش از سوی دیگر و همچنین مناظره ای که با روشنفکران هم عصر خود دارد باید به این کمک کند. این کمک نیاز به نقدهای چند جانبه است. یعنی همان قدر که به نقد سیاستهای جمهوری اسلامی از یک سو و الگوهایی مانند داعش می پردازد باید پروژه مدرنیته هم نقد کند. پروژه مدرنیته چرا دایره اش را به سود سوژه دیندار بسط نمی دهد؟ من فکر می کنم یکی از مباحث اصلی کار ما است و دست کم روشنفکر دینی باید در ایجاد آن تلاش کند. تلاش در این جهت و اندیشیدن به این موضوع یک مقدار میدان گفتگو را هم بسط می دهد. ما یک جورهایی به تکافوی بحث رسیده ایم. چون منظرهایی که روبروی ما هستند، منظرهایی غیر انتفادی هستند. یا به یک انقلابی‌گری غیر انتقادی یا مدرنیسم غیر انتقادی منتهی شده اند. حالا حداقل می توانم بگویم که من به این فکر می کنم.
شما فرمودید که مارکسیسم و فمنیسم موفق بود. آیا این موفقیت در گرو تالیف یک مانیفست منسجم نبوده است؟ بعضی ها از آن بعنوان یک گفتمان نام می برند. یعنی به شکلی هنجاری توانستند نقد خود را به کرسی بنشانند. شاید اقبال اجتماعی از این گرایشها منوط به تالیف یک مانیفست منسجم هنجارمند بوده باشد. چیزی که در ایران امروز دیده نمی شود تولید و تالیف یک بسته این چنین است. خیلی ها مثلا می گویند باید گفتمان اصلاحات تالیف و منتشر شود. من فکر کنم اولا گفتمان بسیار فراگیرتر از چیزی است که من می گویم و ثانیا شاید گفتمان قابل شناسایی باشد ولی قابل تالیف نیست. ولی می توانیم از تالیف و تولید یک مانیفست صحبت کرد. من از یادداشت اخیر شما یک برداشت شخصی داشتم و شاید با آنچه که مد نظر شما بوده تفاوت داشته باشد. یکی اشاره به ادبیات اقتصادی حاکم بر فضای سیاسی کشور است و دیگر پرداختن به حاشیه نشینان. می خواهم بگویم که برای تولید یک مانیفست می توان از این دو مولفه یعنی نقد ادبیات اقتصادی از یک طرف و بیان مطالبات حاشیه نشینان سود جست. آیا شما با تالیف چنین مانیفستی موافقید و الزامات و مشخصات آن را برای احیای حیات سیاسی
چه می دانید؟
من به مانیفست خیلی فکر نمی کنم. مسئله اصلی مانیفست نیست. مانیفست برای وقتی است که شما می خواهید هویت منسجم همبسته ایجاد کنید. احتیاج است که آموزه پردازی کنید و منظومه مشخصی از آموزه ها را تنظیم کنید و بخواهید که طرفداران فعلی جای دیگر نروند. آن چیزی که من کمبودش را احساس می کنم پیوند فکر با مسائل عینی در جهان زیست و زندگی واقعی مردم است. یعنی در حال حاضر فکر با پراکتیس واقعی مردم ارتباطی ندارد. فکر نمی داند در کجا در پیوند با زندگی مردم به بالندگی خود برسد. فکر از حیات از پراکتیس مردم منتزع شده است. در جایی به دنبال درک یک نوع حیات بوروکراتیک از سیاست است، جای دیگر درک پوپولیسمی از سیاست و دیگر جا به دنبال نوعی دوری جستن و گوشه گیری از سیاست است. هر سه اینها در عین اینکه تفاوتهای آشکاری با هم دارند بر یک چیز مشترک هستند. اینکه چیزی بنام پراکتیسها، بالقوگی ها و میدانهای واقعی زندگی مردم وجود ندارد که بتواند باعث فعلیت فکر سیاسی شود. من می خواهم بگویم که مارکس آن را در کارخانه پیدا می کند. فمینیسم در خانه آن را می یابد. مارکس در مورد نهادهای سیاسی خیلی کم حرف زده است. که خیلی ها از آن ایراد می گیرند. اصلا با آن کاری ندارد ولی بزرگترین و قدرتمند ترین دستگاه ایدئولوژیک را هم می سازد. فکر وقتی با این پراکتیس واقعی زندگی مرتبط می شود به شکلی خودآگاه یا ناخودآگاه انرژی سیاسی خود را تولید می کند. و این هویتها در عمل وقتی که زنده شدند به خودشان چارچوب می دهند و برای خودشان مانیفست می نویسند. بنابراین من فکر می کنم مانیفست نویسی خیلی موخر تر از اینها است. آخرش نشد هم اشکالی ندارد. آنچه که نداریم همین شکاف میان فکر و واقعیت زندگی مردم است.

متن مصاحبه اینجانب با روزنامه همدلی

م

 

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

پایان امروز

سه شنبه, ۹ آبان ۱۳۹۶، ۰۹:۵۷ ق.ظ

نزدیک به سه دهه است که به جهان پسا مارکسیسم وارد شده‌ایم. در رسانه‌های غربی خمرهای سرخ و استالین خصلت نمای مارکسیسم بودند و جشن‌هایی که پس از فروپاشی بلوک کمونیستی در جهان برقرار شد، نوید بخش آینده‌ای  توام با بسط دمکراسی، کاستن از خشونت و جنگ در سطح بین المللی بود. مارکسیسم به عنوان یک بازیگر مهم از یک سوی صحنه بیرون رفت، اما از سوی دیگر صلحی به صحنه نیامد. در بسیاری از نقاط جهان، موج تازه دمکراسی خواهی به ویژه در خاورمیانه به فاجعه‌های بزرگی انجامید.

کسانی با فروپاشی دیوار برلین از پایان تاریخ سخن گفتند. راست می‌‌گفتند، امروز روان جمعی مردم، حس یک پایان دارد. اما نه از آن سنخ که متفکران لیبرال پیش بینی می کردند. پایانی از راه رسیده است از این حیث که زمان طعم امید افکن و شوق انگیز خود را از دست داده است. نه لیبرال‌ها انتظار گسترش دمکراسی و جامعه رفاه و پیشرفته می‌برند، و نه دیگر کسی انتظار استقرار عدالت در عرصه‌های داخلی و بین المللی دارد. این حس تلخ پایان، با از صحنه بیرون رفتن مارکسیسم چه نسبتی دارد؟

این روزها به مناسبت صدمین سالگرد پیروزی انقلاب اکتبر بحث و  جدل‌های بسیاری در صحنه جهانی برقرار است. کسانی در موضع جانبداری و کسانی در موضع نقد و انکار، با یکدیگر گفتگو می‌کنند. اما بیرون از این جدال ایدئولوژیک، می‌توان از وجود یک خلاء بزرگ در دنیای امروز سخن گفت. خلائی که آغاز آن از صحنه بیرون رفتن مارکسیسم به منزله یک جبهه فعال سیاسی در سطح جهان بود.

پایان امروز راه برای همه نیروهایی که دل در گرو آرمانی دارند، بسته است. اجازه بدهید بحث را به کشور خود منحصر کنیم. لیبرال‌های ایرانی به تدریج امید به بسط دمکراسی را از دست داده‌اند. دیگر به درستی نمی‌دانند چگونه می‌توان راهی برای وصول به دمکراسی گشود. بنابراین به تدریج تغییر لحن داده و گاه تن به یک ناسیونالیسم تک ذهنی می‌سپرند. گاه خواسته یا ناخواسته به جامعه پیام می‌دهند که یک رضاشاه باید از راه برسد. کسانی که دل سپرده عدالت اجتماعی و اقتصادی ‌ند، با تردید به فرودستان می‌نگرند و قادر نیستند با اطمینان چشم‌اندازهای یک جنبش احتمالی توسط فرودستان را تصدیق کنند. اسلام گرایان از همه دل نگران‌ترند. با میراثی که از خود به جا نهاده‌اند، هویت خود را در معرض فروپاشی تام می‌بینند.

قطع نظر از آنچه پدران مارکسیسم در حوزه فلسفه و اقتصاد و جامعه می گفتند چه چیز در این میراث فکری وجود داشت که اینک با غیاب آن مواجهیم؟ غیاب چه چیزی است که لیبرالیسم مبارز، عدالت خواه صادق و اسلام گرای سیاسی را همزمان ناتوان کرده است؟

اهمیت مارکس الزاماً نظریه ماتریالیسم دیالکتیک و نظریه انقلاب و مشخصات جامعه سوسیالیستی نبود. اهمیت مارکس، پیدا کردن منطقی بود که بر اساس آن می‌توانستی سرمایه‌های بالقوه حیات سیاسی را فعلیت ببخشی. او در زمانه خود دریافته بود که فقر، شکاف طبقاتی، ناکامی‌های فرودستان، همانقدر که در عرصه خصوصی رنج آور و خونین و غمبار است، در عرصه سیاسی یک سرمایه بزرگ برای تغییر و گشودگی افق‌های فرداست. او قهرمان برداشت سرمایه برای حرکت سیاسی از انبار مرتباً افزایش یابنده رنج در جامعه سرمایه داری بود.

سرمایه‌داری همزمان با رشد و رفاه و توسعه تکنولوژیک‌اش، زباله‌های انسانی تولید می‌کند. در کنار متن پرنور و روشن زندگی طبقات بالا و متوسط، جمع کثیری را به سایه‌های تاریک حاشیه‌ها پرتاب می‌کند. سرمایه داری تداوم خود را در تقلیل همه چیز به اقتصاد می داند و بیش از همه مرعوب حیات سیاسی است. اقتصاد عرصه اصلی حیات سرمایه داری بود و همه عزم خود را جزم کرده بود تا همه چیز را به این حیطه فروبکاهد. سیاست و اخلاق و دین و معنویت را به منطق اقتصاد تقلیل دهد تا هیچ امکانی بیرون از منطق تولید و تبادل کالا باقی نماند.

مارکس هوشمندانه دریافته بود که همین منطق تک بنیاد، پاشنه آشیل این نظام است. از متن به حاشیه‌ها سفر کرد و از دریچه حاشیه سازی نظام سرمایه داری، امکانی برای ظهور افق حیات سیاسی گشود. سیاست را از خاک سرد مناسبات کالایی رویانید و گرما بخش تولید افق و امید در صحنه عمومی شد. مارکس دریافته بود که منطق قدرت با منطق سرمایه همساز نیست. سرمایه داری از حیث ثروت  جامعه را قطبی می کند، به طوری که قلیلی صاحبان ثروت کثیرند، اما به هیچ روی قادر نیست، همین بلا را بر سر توزیع قدرت بیاورد. حاشیه‌ها دست خالی‌اند، اما یک قطب غنی قدرت سیاسی‌اند. مارکس توزیع عادلانه ثروت را یک ضرورت می‌خواند و اشاره می کرد که سرمایه سیاسی ناشی از حس تنگدستی سرانجام سرمایه داری را به تجدید نظر در منطق توزیع ثروت فراخواهد خواند.

گرم کردن عرصه عمومی، برکتی بود که همگان از آن سود می‌جستند. لیبرال‌هایی که مدافع ارزش‌های بینادین روشنگری بودند، از این گرما، برای روشن کردن چراغ دمکراسی خواهی سود جستند و اسلام‌گرایان، برای حقانیت بخشی به هویت دینی در جوامع پیرامونی.

از صحنه بیرون رفتن مارکسیسم، منطق در حاشیه نشستن و تبدیل کردن حاشیه به امکان حیات سیاسی را از دست همه ربوده است. به همین جهت نیز هست که همگان در تولید افق درمانده‌اند. همه حاشیه‌ها را فراموش کرده‌اند و از دولت و ساماندهی بهتر به نهادهای سیاسی سخن می‌گویند. حتی بحث از این هم نازل‌تر است، همه تنها به چند و چون انتخابات بعدی می‌اندیشند.

داستان به مارکس ختم نمی‌شود. چیزی در مارکسیسم لنینیسم هم هست که فقدانش آزار دهنده است. می‌توان به هیچ یک از آموزه‌های لنین باور نداشت. اما شاکله فکری او، حامل میراث مهمی بود که پس از او هیچ مارکسیستی به آن تداوم  نبخشید. مارکس حاشیه‌ها را سرچشمه جوشانی برای تولید انرژی سیاسی و افق گرمابخش فردا می‌دید. نوید می داد که حاشیه‌ها سرانجام با نیروی حیات سیاسی جمعی خود سامان ناعادلانه موجود را رام خواهد کرد. اما نمی‌دانست که این اتفاق بی واسطه زبان و فکر و نقش آفرینی روشنفکران و فعالان سیاسی روی نخواهد داد. گویی مارکس غافل بود که اگر کسی مثل خود او نبود که این وضعیت را به بیان و زبان بیاورد، حاشیه‌ها به خودی خود، زایشگر حیات سیاسی نبودند. مارکس نمی‌دانست که این اوست که زبان و بیان را به خدمت حاشیه برده است. تلاقی کلام با یک وضعیت، زایشگر سیاست است.

این نکته‌ای بود که لنین به آن واقف شد. دانست که روشنفکران اگر رسالتی برای تغییر بر دوش خود احساس می‌کنند، باید عهده‌دار پیوند میان زبان با حاشیه و میدان رنج و محرومیت در جامعه خویش باشند. لنین دانست که مارکس قادر نیست به نحوی عملی و واقع بینانه عاملیت سیاسی را توضیح دهد. لنین با تئوریزه کردن خلق عاملیت سیاسی، مارکسیسم را از این فقدان مهم رهانید و راه عملی ورود حاشیه به متن سیاست را گشود.

به این ترتیب، میراث هنوز قابل دفاع از مارکسیسم لنینیسم را می‌توان اینطور خلاصه کرد: باید هوشمندانه منطق حاشیه‌سازی  در هر ساختار مستقر را پیدا کرد. آنجا که کثیری به سایه‌ها و حاشیه‌های بی صدا و سخن پرتاب می‌شوند. باید آنجا را به دقت پیدا کرد و آنگاه زبان را به خدمت فعلیت بخشی جمعی آن درآورد. آنگاه حاشیه به کانون تولید حیات سیاسی تبدیل می‌شود. افق‌های مولد امید جان می‌گیرند و درهای بسته گشوده خواهند شد.

چیزی هست که وضعیت امروز جهان را پیچیده‌تر از دوران مارکس و انقلاب اکتبر کرده است: منطق حاشیه ساز، صرفاً با منطق اقتصاد و تولید و کالا قابل توضیح نیست. بنابراین ادبیات مارکسی و لنینی، با همان سیاق و دستگاه واژگانی قادر به فهم و توضیح وضعیت ما نیستند. دیگر کسی نمی‌تواند به انقلاب پرولتری در جهان امید ببندد. اینک اذهان خلاقی باید به میان آیند که تحولات اخیر را خوب تحلیل کنند و بتوانند حاشیه‌های بالنده جهان امروز را دریابند و همزمان قدرت به زبان آوری و فعلیت بخشی به آن را خلق کنند. والا مارکسیسم لنینیسم با تکیه صرف بر میراث خود قادر به افق افکنی در جهان امروز نیست.

@javadkashi

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

هر که بیشتر برد نوش جانش

پنجشنبه, ۴ آبان ۱۳۹۶، ۰۱:۳۵ ب.ظ

نظامهای سیاسی مدرن، مشروعیت خود را از ادعای کلیت اخذ می‌کنند. آنها به انحاء مختلف باید نشان دهند نماینده روح کلی مردم‌اند. به همین جهت به شهروندان توصیه می‌شود همه تعلقات دینی و قومی و زبانی خود را ثانوی قلمداد کنند و به دولت و نظام سیاسی تمسک کنند. تعلقات دینی و قومی و زبانی، هویت‌های خاص و محدود مردم است اما دولت نماد هویت عام و کلی مردم.

دولت آنجاست که مردم با یکدیگر یگانه می‌شوند، مرزهای ساختگی را کنار می گذارند، در پرتو همبستگی خود، یک کلیت اخلاقی پدید می‌آورند. به نعمت این کلیت است که از مرزهای محدود و تنگناهای خاص نجات پیدا می‌کنند، و با دیگران و با کلیت انسانی هم آوا می‌شوند و این همه واسطه‌هایی است که فرد را از جزئیت خود نجات می‌بخشد و با کلیت عالم و طبیعت همساز می‌کند.

دولت مدرن، یک واسطه الوهی است برای نجات از تنگناهای خصوصی و جزئی.

اما در واقعیت دولت مدرن هیچ گاه چنین نبوده است. مارکس نشان داد که دولت مدرن، نماینده طبقه مسلط و مالکان و صاحبان ابزار تولید است. او نظام واقعا موجود مدرن را افشا کرد و آن را به سمت حقیقت‌اش فراخواند. فمینیست‌ها، نشان دادند دولت مدرن مذکر است و هیچ گاه نماینده زنان نبوده است. آنها دولت را با نقد خود به سمت حقیقت‌اش فراخواندند. ما جهان سومی‌ها هم نشان دادیم که دولت مدرن، دولت اروپایی و آمریکایی است و پیرامونی‌ها را به شمار نیاورده‌اند، ما دولت مدرن را به حقیقت‌اش فراخوان کردیم.

ما مدعی شدیم رهاوردی تازه برای بشریت داریم. مدعی شدیم دین که با فطرت‌های انسانی سازگار است، بیش از همه قادر است نماینده کلیت انسانی باشد. خیال می‌کردیم تحفه‌ای برای بشر آورده‌ایم، ما همان کسانی هستیم که می‌توانیم بالای همه هویت‌های جزئی و خاص بایستیم و به نام اسلام مدعی یک هویت کلی و عام و انسانی باشیم. بیهوده نبود که آیه الله طالقانی آن روزها گفت، در سطح جهانی هر حرکت و انقلابی که ضد استعمار وضد استثمار و استحمار باشد یک انقلاب اسلامی است.

حال چه رسوایی بزرگی است که یک شهروند زرتشتی نمی‌تواند عضو شورای شهر یزد باشد. این اولین بار نیست که جمهوری اسلامی نشان می‌دهد نمی‌خواهد نماینده کل باشد. اما محروم کردن یک شهروند که رای عموم مردم شهر را با خود همراه کرده، این وضعیت را به نحوی خجالت‌آور به نمایش درآورده است.

ماجرای سپنتا نیکنام صرفاً یک نشانه است، والا اینطور نیست که نظام در ایفای نقش به منزله نمایندگی کل مسلمانان ایرانی موفق است. یا در ایفای نقش به منزله نمایندگی کل ایرانیان شیعی. یا حتی در ایفای نقش نمایندگی کل ایرانیان وفادار به انقلاب. یا ایفای نقش نمایندگی کل ایرانیان وفادار به نظام جمهوری اسلامی یا هر  کلیت جزئی شده دیگری.

هنگامی که از ایفای نقش کلی شانه خالی کنیم، هیچ کلیتی را نمایندگی نمی‌کنیم. گرداب خصوصی کردن و خاص کردن گریبان نظام را خواهد گرفت و هر روز بیشتر و بیشتر به جمعی نزدیک خواهد شد که فقط خود را نمایندگی می کنند. اگرچه در باره مفهوم و مصداق خود نیز جدل می‌کنند.

مردم اما در حیات سیاسی جویای چهره و شخصیت کلی خود هستند. می‌خواهند از محدودیت‌های خاص گرای خود به سمت کلیت اخلاقی خود حرکت کنند. بنابراین جمهوری اسلامی با این روال هر روز از خواست اخلاقی مردم فاصله می‌گیرد و ناچار است برای در امان ماندن از خشم آنها، به خواست‌های خصوصی و امیالشان پرو بال بدهد. دست به یک معامله بزند، با این مضمون که من که نظام هستم، خواست‌های خصوصی خود را دنبال می‌کنم شما هم هر یک خواست‌های خصوصی خودتان را دنبال کنید. با هم رقابت مسالمت‌آمیز می‌کنیم بر سر توزیع منابع و سرمایه‌های ملی. هر که بیشتر برد نوش جانش.

@javadkashi

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

روایت های بزرگ، روایت‌های کوچک

يكشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۶، ۰۱:۱۶ ب.ظ

هوای تهران اگر صاف باشد و بی دود و آلودگی، کوه‌های بلند در شمال تهران همه جا خودنمایی می‌کنند. چند قله که شاید تعدادشان از انگشت‌های دو دست کمتر است. یکی از این میان دماوند است که بزرگ است و رفیع و پر از سحر و افسانه و جاذبه و خوف و دیگران که کوچک‌ترند اما بلند و سرفراز.

هوای تهران اما اغلب دودآلود است و کمتر این کوه‌های بلند قادرند چشمی را مجذوب خود کنند.

صحنه سیاسی ایران نیز شباهتی به این چشم انداز شهری دارد. از دور که بنگری، چند قله بلند خودنمایی می کنند: یکی نماد ارزش‌های بلند انقلاب است این کوه ایستاده تا از اصول و ارزش‌های انقلابی دفاع کند. یکی نماد توسعه است، قد برافراشته تا ایران توسعه یافته و پیشرفته باشد، دیگری نماد دمکراسی است، از حقوق اساسی مردم سخن می‌گوید و روزگاری را نوید می‌دهد که همگان حاکم واقعی سرنوشت خود باشند. سرانجام یکی نیز قد برافراشته به احترام عدالت و همه هستی بلند خود را فدای منافع فرودستان می‌کند.

در این میان دماوند کدام است؟ دماوند در میان این قله‌های بلند حیات سیاسی، دست به دست می‌شود، گاهی این دماوند است و گاهی آن. گاهی این در سایه آن سخن می‌گوید و گاهی این.

اینها روایت‌های بزرگ و بلند در حیات سیاسی‌اند. هر یک داستانی دارند. هر یک از گذشته و حال و آینده ماجرایی تعریف می‌کنند. امیدهایی عرضه می‌کنند و بیم‌هایی خلق می‌کنند.

از این چشم انداز دور گذر  کنید. بیایید همراه هم به کوهستان حیات سیاسی برویم. وقتی از دامنه کوهی بالا می‌روید،  دیگر آن قله‌های عظیم به چشم نمی‌آیند، و روایت‌های بزرگ از پیش چشمتان بیرون می‌رود. آنجا همه چیز کوچک است پستی وبلندی‌ها و میلیون‌ها روایت خرد. همانطور که دامنه هر کوه بلند، مملو از پدیده‌های خرد و شگفت انگیز است، دامنه کوهستان حیات سیاسی نیز، مملو از روایت‌های کوچک است. روایت های کوچک خوانده نمی‌شوند،  دیده نمی‌شوند آنها محکوم به فراموشی‌اند. مثل شقایق‌ها و گل‌های کوچک بابونه که در دامان کوهستان می‌رویند و می‌پوسند و فراموش می‌شوند.

چه اهمیتی دارد اگر پیرمردی زانوی غم به بغل گرفته باشد از اینکه در آستانه انقلاب، میان پیوستن به موج انقلابی و معشوقی که جانش بود، ناچار بود یکی را انتخاب کند. انقلاب را انتخاب کرد و حال احساس می‌کند دستش خالی است، جانش زخمی است، هستی‌اش بر باد رفته است و جهان پیش چشمش یک بازی بی فرجام و پوچ جلوه می‌کند. در مقابل آنهمه حماسه‌های بزرگ، چه اهمیتی دارد اگر در آغاز جنگ، نوجوان کم سن و سالی همراه با مادر زخمی‌اش، پیکر برادرش را پس از چند روز که بر خاک مانده در گور کرده باشد. تنها و بی همراه و بی هیچ تسلابخشی. چه جای گفتن دارد اگر به دلیل یک سهل انگاری جزئی نوجوانی به جوخه اعدام رفته باشد. چه اهمیتی دارد اگر مادر تنها و فقیری سال‌ها و دهه‌هاست، هنوز شهید شدن فرزندش در جنگ را باور نکرده باشد و هنوز هم که هنوز است، داغ سینه اش سوزان است و بر قبر فرزند شهیدش ضجه می‌زند. چه اهمیتی دارد اگر کسی جوانی‌اش را در عشق و سودای ارزش‌های انقلابی سوزانده، به خود وانهاده شده باشد. درس نخوانده و بیکار، معتاد شده باشد، و روزی از سرمای سخت یک زمستان بی رحم، جان سپرده باشد. وقتی این همه دستاوردهای توسعه پیش چشم ماست، چه اهمیتی دارد اگر شماری از دختران این سرزمین، در کشورهای پیرامون ما، به فاحشگی تن در داده باشند.  وقتی نرخ رشد اقتصادی رو به صعود است، چه اهمیتی دارد اگر کسانی در یک تکه نان شب خود مانده باشند. وقتی این همه افتخارات بزرگ در عرصه‌های نظامی داریم، چه اهمیتی دارد اگر چند نفری گورخواب باشند. وقتی اینهمه راه برای تحقق دمکراسی رفته‌ایم،  چه اهمیتی دارد که یک جوان نگون بخت از حق تحصیل محروم شده باشد و ناامید و بیکار راه نامعلوم زندگی را طی کند.

از دامنه‌ها فاصله بگیریم. بالاتر که می‌روید، باز هم روایت‌های کوچک فراوان‌اند. اما جنس‌شان کمی تفاوت دارند. گاهی ممکن است چشمتان به یک شخصیت محترم بیافتد که دو سه ماه پیش از پیروزی انقلاب به جرم چاقوکشی دستگیر شده بود، اما پس از پیروزی خود را در میان زندانیان سیاسی  جا زد، و بخت فروبسته‌اش به نعمت انقلاب، هر روز بیش از پیش گشوده و گشوده‌تر شد. ممکن است چشمتان به یک بوروکرات تر و تمیز و اتوکشیده بیافتد که ته ریشی دارد اما مرتب اصرار می کند که سیاسی نیست، بوروکرات است. صبح و شام دلمشغول فرصت های طلایی معاملاتی است که همیشه در کیسه‌ سوراخ دارند و نشت هایی اتفاق می‌افتد که گل‌های زیبای زندگی او را هر روز شکفته‌تر می‌کنند. ممکن است چشمتان به یک مرد سیاسی بخورد که همه جا محترم است. مخالف هیچ کس نیست. سعی زیادی دارد که همه آشتی کنند. با یک نظریه پرداز و اندیشمند مواجهید که برای یک تکه نان، از دریدا و فوکو آغاز می کند تا سرانجام یک استراتژی سرکوب سرهم کند. با یک روحانی محترم مواجهید که در توجیه هیچ چیز در نمی‌ماند، چنانکه در تخطئه همان‌ها نیز درمانده نیست. به حسب همین تجربه عملی هم هست که تصور می‌کند اسلام پاسخگوی همه نیازهای بشر است.

عرصه سیاسی عرصه تنازع میان روایت‌های بزرگ با روایت‌های کوچک است. روایت‌های بزرگ تلاش می کنند روایت‌های کوچک را پنهان کنند. روایت‌های کوچک اما، افشاگر بزرگی روایت‌های بزرگ‌اند. روایت‌های بزرگ مرتب سروصدا می‌کنند تا صداهای خرد شنیده نشود، روایت‌های کوچک اما مثل موریانه درونه روایت‌های بزرگ را می‌خورند. به قله‌ها و روایت‌های بزرگ که نگاه می‌کنی، روایت‌های کوچک، مثل خرمگس مزاحم احساس فخر و شکوهند، وقتی بر روایت‌های کوچک خم می‌شوی، کسی فریاد می زند کوته بین نباش، فاصله بگیر، دستاوردهای بزرگ و تاریخی را ببین.

هوا که آلوده می‌شود، هیچ کدام دیده نمی‌شوند. زندگی در بی‌رنگی و بی‌معنایی تجربه می‌شود و هیچ کس نمی‌داند سرانجام ماجرای جدال روایت‌های بزرگ و کوچک به کجا می‌انجامد.

@javadkashi

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

بیش از ماشین‌های شعار دهنده

يكشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۶، ۱۱:۵۸ ب.ظ

برای من به عنوان یک شهروند ایرانی، چیزی مشمئز کننده‌تر از این نبود که ترامپ پیشینه تمدنی مرا ستایش کند. آنهم در نهایت ریا و دروغ. در یک سخنرانی بیست دقیقه‌ای، هم فرهنگ و پیشینه تاریخی مرا ستود هم نام فارسی را از بخشی از قلمرو سرزمینی من حذف کرد. ترامپ هر چه می‌خواست گفت، اما آب از آب تکان نخورد. خیابان‌های تهران ساکت بود و مردم به کار و بار خود پرداختند.

ماجرا می‌توانست طور دیگری رقم بخورد: بعد از نطق توهین‌آمیز ترامپ، خیابان‌های تهران مملو از جمعیت معترض شود، و پلیس برای ممانعت از اقدامات افراطی مردم، ناچار به سرکوب و بازداشت گروهی از تظاهر کنندگان شود.

صدا و سیمای جمهوری اسلامی اما تمام عیار وارد شد: همه گونه نمایش وحدت را به صحنه آورد. مردم بدون استثنا در اظهار نفرت از آمریکا و پشتیبانی بدون قید و شرط از نظام از هم پیشی گرفتند. احتمالاً این اقدام با راه پیمایی پس از نماز جمعه این هفته به اوج خود خواهد رسید.

احتمالاً همه چیز پشت درهای بسته جریان دارد. می‌گویند و تصمیم می‌گیرند تا در مقابل این اتفاق تازه چه اقدامی باید صورت پذیرد. سرانجام تصمیم و تصمیماتی اتخاذ خواهد شد و به صحنه عمل خواهد آمد، آنگاه دوباره مردم در مصاحبه‌های خودجوش و زنده تلویزیونی به قدرت‌های جهانی نشان خواهند داد تا کجا پشتیبان تصمیمات مسئولین هستند.

سیاست ورزی توسط مسئولین پشت درهای بسته همراه با نمایش پشتیبانی مردم برای این تصمیمات، اتفاق تکراری و کلیشه‌ای طی دو سه دهه اخیر است. این اتفاق البته تا زمان معینی به مدد اقتصاد نفتی امکان پذیر است. اما چند مشکل اساسی روبروست.

اول: مردمی که عملاً از اظهار نظر، نفرت و اشتیاق خود در عرصه سیاسی واقعی محروم شده باشند، کم کم به ناظران بی طرف تبدیل می‌شوند. خیر و شر ماجرا را به همان مسنولین می‌سپارند و دنبال کار و بار زندگی خودشان می‌روند. آنگاه اگر روز مبادایی در کار باشد، یک باره می‌بینید خیابان‌ها خالی است.

دوم: وقتی همه چیز در دستان یک گروه محدود متمرکز است، میدان انتخاب‌های سیاسی نیز روشن و قابل تشخیص است. این چیزی است که حریف به خوبی آن را در می‌یابد. با بستن یکی یکی امکا‌ن‌های عمل برای آن گروه محدود، به تدریج همه چیز را به بن بست می‌کشاند و قادر به کنترل مسیر جریان خواهد بود. در حالیکه حضور مردم در میدان سیاست، با همه تنوع و نقدها و رنگ‌هاشان، قلمرو انتخاب‌های سیاسی را هم افزون خواهد کرد.

سوم: بهره گیری نمایشی از مردم، تنها به شرط پیروزی در صحنه منازعه کارآمد است. در صورتیکه در صحنه عمل توفیقی در کار نباشد، مردم تنها در موضع طلبکار خواهند نشست. این وضعیت تصمیم گیرندگان را در محاصره دو جناح قرار خواهد داد: مطامع پایان ناپذیر حریف و انتظارات رنگارنگ مردم.

در مقابل نطق بی‌ادبانه ترامپ، نیروی واقعی از پایین نجوشیده است. این وضعیت نگران کننده‌تر از ماجرای ترامپ و اغراض و اهداف اوست. خوب بود اگر نظام جمهوری اسلامی تصمیم ندارد در پیشبرد غایات و اهداف نظام، تن به کثرت نیروهای سیاسی بدهد، دست کم اجازه دهد مراجع گوناگون و شخصیت‌های اثرگذار به صور مختلف نگرانی خود از چشم انداز آینده را ابراز کنند. به صور متنوع  نیروها و پایگاه‌های اجتماعی خود را بسیج کنند. شاید صدا و سیما با همین الگوی کلیشه‌ای تبلیغاتش بتواند گروهی را بسیج کند، اما بخش‌هایی از این جامعه با صداها و چهره‌های دیگر بسیج می‌شوند. مثلا سید محمد خاتمی.

دنیای غرب با هدایت مسیقیم و غیر مستقیم آمریکا، به تدریج دایره فشار خود را تنگ و تنگ‌تر می‌کند. تنها سرمایه مهم ما در این میدان، نگرانی همگانی از آمریکاست. امروز با کارنامه ای که آمریکا از مداخلات خود در افغانستان و لیبی و عراق به نمایش گذاشته، بیشتر از همیشه برای اکثریت قریب به اتفاق مردم ترسناک است. اما امکانی برای تبدیل شدن این ترس و نگرانی عمومی به یک نیروی معنادار و بالفعل سیاسی نیست. مردم بیش از ماشین‌های به خیابان رونده و شعاردهنده‌اند. آنها هزاران و میلیون‌ها امکان برای گشودن راه‌های تازه‌اند. فقط باید تحملشان کرد. صداهای مختلف و مخالف‌شان را پذیرا شد. آنگاه از سرچشمه ترس و نگرانی که امروز اعصابشان را در هم می‌شکند، امکان‌های بی پایانی برای مقاومت و گذر از بحران خواهد جوشید.

این روزها به نظر می‌رسد دایره توطئه‌های جهانی و منطقه‌ای تنگ و تنگ‌تر می‌شود. آنچه این همه تهدید را به فرصت بدل می‌کند، گشودن امکان برای آن است که ملت خود را به منزله یک اراده اخلاقی دوباره بازیابد. دریای قدرت و اخلاقی که از این چشمه خواهد جوشید، بخش مهمی از تهدیدات در عرصه بین الملل را خواهد کاست. به علاوه از نیروی اخلاقی ملتی که در این وضعیت فعلیت پیدا کرده، می‌توان بهره برد و به اصلاح امور داخلی، نظیر کاستن از بار فساد، همگرایی ملی، همگرایی قومی و امکان گفتگو در عرصه عمومی و ملی پرداخت.

@javadkashi

 

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

خشونت مقدس

يكشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۶، ۰۷:۳۳ ب.ظ

خشونتی که از دین کسب مشروعیت می‌کند، چندین دهه است روح و روان ما را می‌آزارد. نه تنها ما که در این منطقه از جهان زیست می‌کنیم، بلکه جهان امروز به نحوی زخمی خشونت‌های دینی است. این واقعیت، برخی از روشنفکران ما را به سمت نفی کلی خشونت به هر بها و توجیهی کشانید. فرض بر این شد که قطع نظر از هر هدفی که تعقیب می‌کنید، خشونت نارواست. کار به جایی کشید که ماجرای کربلا را پیامد ورود در کنش‌های خشونت‌آمیز برشمردند و مدعی شدند آنچه در کربلا رخ داد پاسخی بود به خشونتی که پیش از آن بر آل سفیان رفته بود.

در هیاهوهای آن روز این بحث به خوبی گشوده نشد. واقعاً با چه منطقی می‌توان آنچه را در کربلا گذشت از سایر کنش‌های خشونت‌آمیز که از دین کسب مشروعیت می‌کنند، متمایز کرد. شاید از منظر روشنفکرانی که اصولاً نافی خشونت‌اند، خوب بود امام حسین (ع) بیعت را می‌پذیرفت و مانع از بروز آن حادثه  خشونت‌آمیز می‌شد. به گمانم می‌توان از حادثه کربلا و تصمیم امام حسین به منزله یک کنش مقدس خشونت آمیز در مقابل الگوهای نامقدس و نحس خشونت دفاع کرد.

آنها که به طور کلی نافی خشونت‌اند، درکی از حیات سیاسی ندارند. حیات سیاسی قابل تقلیل به منطق سود و زیان اقتصادی نیست. قابل تقلیل به خوب و بد اخلاقی در حوزه خصوصی هم نیست. عرصه سیاسی از این حیث که با خیر عمومی سروکار دارد، دست به گریبان شر است. شر نیروی ناشی از اراده‌های خودآگاه وناخوداگاه انسانی است که موجب زوال یک جامعه، تبعیض، نابرابری، ظلم و ستم در عرصه عمومی می‌شود. عرصه سیاسی عرصه جدال میان خیر و شر است. در میدان این نزاع، سه انتخاب را باید از هم متمایز کرد.

اول کسانی که شر را طبیعی می‌انگارند. مثلا فکر می‌کنند نابرابری، ظلم، سرکوب و محرومیت طبیعی است. خیلی عزم جدال با آن ندارند. خود را آلوده به آن می‌بینند و این وضعیت را گریز ناپذیر می‌دانند. به گمانم کسانی که اینطور فکر می‌کنند فی الواقع هم داستانان شر در عرصه سیاسی‌اند. کسانی نیز که به سیاست عاری از خشونت به هر قیمت و بها می‌اندیشند، علی‌الاصول چنین چشم اندازی پشت نگاه آنان جاری است.

دوم  کسانی که شر را قابل حذف و نفی می‌انگارند. فکر می‌کنند می‌توان به کلی شر را از دایره حیات بشری تهی کرد. این چنین کسان، لاجرم خود را داعیه‌‌دار تام خیر می‌دانند. کسی که شر را قابل حذف می‌داند، به ناگزیر باید به طور مشخص و عینی صف شروران را با انگشت اشاره نشان دهد. همین انگشت اشاره او را در زمره داعیه داران خیر تام جای می‌دهد. چنین کسی باید متولی اعمال خشونت برای حذف و پاکسازی شر شود. او برای حذف تام شر، فداکاری می‌کند، همین فداکاری به او مرجعیت می‌بخشد. خود را نقطه کانونی برای حل و فصل منازعه خیر و شر در عالم می‌پندارد. هر که با هر لباس و مشربی که به او وفادار است، جزو سپاه خیر است و هر که رویاروی اوست و او را نقد می کند، جزو سپاه شر است. برای چنین کسی، اصولاً منطقه خاکستری وجود ندارد. اگر کسی با او نیست، بر اوست. انجام هر رفتاری برای حذف و نابودی دشمنان او رواست. او تابع هیچ نرم و هنجار اخلاقی نیست. خوب که نگاه می‌کنی، می بینی این متولی تام و تمام خیر، فی الواقع نماینده تام و تمام شر شده است. پای خدا که به میان می‌اید، مساله پیچیده‌ می‌شود. برای چنین کسی، باور به وجود خدا، این امکان را به وجود می‌آورد که خود را نماینده تام و تمام خداوند تصور کند. او هر چه بیشتر به خلق خدا ستم کند، بیشتر وبیشتر خود را مقرب خداوند می‌پندارد. اینجاست که خشونت به نام دین هولناک‌تر از هر وقت خواهد شد. خشونتی با نام خدا، و مدعای خیر، اما تجسم تام و تمام شیطان. خشونت دینی از سنخ داعش را در این شمار بیاورید

سوم: کسانی هستند که شر را طبیعی نمی‌انگارند، اما قائل به حذف و نفی تام آن نیز نیستند. این جهان را عرصه تنازع ناتمام خیر و شر می‌دانند. فکر می کنند شر به طور کلی قابل حذف نیست، اما این واقعیت توضیح دهنده مسئولیت آنان است برای ایستادگی در مقابل شر و دفاع از خیر. این گروه، اصولاً درکی متفاوت و پیچیده از شر دارند. شر پدیده‌ای است که ممکن است از در برانی، اما از هزار روزن دیگر بازگردد. بنابراین زندگی شان تنازع ناتمام با مظاهر ناتمام شر است. همه غنا و معنای زندگی را در این تنازع ناتمام می‌جویند. گاه این تنازع در درون خودشان برقرار است وقتی با هوس ها و مدعاهای ناصواب درونی مواجه می شوند و گاه در بیرون با مدعیانی در حال ستیزند. آنها برای حذف و نفی تام شر به صحنه نیامده‌اند، آمده‌اند تا حتی الامکان از بسط دایره شر ممانعت کنند یا دست کم از آلودگی خود به نحوست شر بکاهند. امام حسین در این شمار بود. قول مقدس ایشان مبنی بر اینکه زندگی عقیده و جهاد در راه آن است، مصداقی بر این نگاه هستی شناسانه نسبت به واقعیت شر است. در چنین بستری او خود را نماینده تام و تمام خدا نمی‌انگارد، کنش خود را عبادتی می‌انگارد و از خداوند قبولی آن را طلب می‌کند. بی‌آنکه از رای و عزم خداوند خبری داشته باشد.   

@javadkashi

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

ملت و حس و فهم مشترک

چهارشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۶، ۰۹:۵۲ ق.ظ

فهم سیاسی از ملت، نافی ابعاد تاریخی و فرهنگی ملت نیست. صرفاً به اولویت بعد سیاسی تکیه دارد. وقتی بعد فرهنگی یا تاریخی ملت را اولویت می‌بخشیم، ریشه‌های مشترک به مساله تبدیل می‌شود اما هنگامی که بعد سیاسی را اولویت می‌بخشیم، همزیستی توام با مسالمت و عدالت در کانون جای می‌گیرد.

آنها که در بازسازی هویت به ابعاد تاریخی و فرهنگی اولویت می‌بخشند، عموماً در جستجوی تولید یک ذهنیت جمعی مشترک‌اند که حس و فهم یگانه‌ای خلق  کند و نسبت به ترتیبات امور عمومی و چشم انداز فردا، همدلی بیافریند. چند و چون این ترتیبات چندان در کانون توجه آن نیست، همدلی طلب اساس است.

ساخت هویت ملی با اولویت ابعاد تاریخی و فرهنگی کار کسی است که همزمان فلسفه و تاریخ بداند. کار فیلسوف بخصوص در روایت افلاطونی یا ارسطویی‌اش،  جستجوی ذات است. آنچه پشت صور گوناگون واقعیت قرار دارد. آنچه به خلاف واقعیت رنگارنگ نیست. تحول نمی‌پذیرد و یگانه است. اگر افلاطون این ذات را در گوهر هستی جستجو  می‌کرد، فیلسوف هویت جو آن را در عمق تاریخ جستجو می‌کند.

فیلسوف مورخ هویت جو، در میانه منازعات فراوان سیاسی و اجتماعی و فرهنگی، یکدفعه در اعماق تاریخ از دید خارج می‌شود. پس از چندی یکباره از راه می‌رسد فریاد می‌زند یافتم یافتم. از همه می‌خواهد موقتاً دست از نزاع بردارند. او گوهری یافته است. فهمیده که ما همه با همه تنوعاتمان، یک نیای مشترک داریم. یک میراث که همه ما را با هم خویشاوند می‌کند. بنابراین منازعه خوب نیست، باید همدل باشیم و حرمت هم را نگه داریم.

درست مثل وقتی که دو نفر در خیابان با هم تصادف کرده باشند و دست به یقه در حال منازعه و کتک کاری باشند. یکی از راه برسد و بگوید چقدر غافلید شما پسر عمو هستید. آنها یکباره شرم کنند صورت هم را ببوسند و بابت فحش‌هایی که با نوامیس هم داده‌اند عذر خواهی کنند. هویت با اولویت ملات فرهنگی و تاریخی، بر عناصری مثل افتخار و شرم تکیه می کند و توقع دارد این دو مردم را با یکدیگر یگانه و همدل کنند. قطع نظر از  آنکه در حال حاضر چه مناسباتی میانشان حاکم است.

هویت با اولویت حیات سیاسی، در وهله نخست به مناسبات میان مردم نظر دارد. قرار است ملات اصلی هویت بخش برقراری جامعه‌ای عادلانه و آزاد باشد. مواریث و هم ریشگی‌های تاریخی پیشاپیش مفروض گرفته می‌شوند. این هم ریشگی ها و خویشاوندی های تاریخی، پیشاپیش وجود دارند و ناخودآگاه در حال اثرگذاری اند. هیچ کس تردید ندارد که کرد و بلوچ و ترک و فارس ایرانی به خاطر زندگی در یک عرصه سرزمینی و تاریخی، به دلیل رویدادهای تلخ و شیرینی که همه تجربه کرده‌اند، در پاره‌ای امور فهم مشترکی میان انها جاری است. اما این فهم مشترک فاقد آن خصوصیاتی است که هویت سازان تاریخی و فرهنگی در جستجوی آن هستند. به موارد زیر توجه کنید:

اول: این فهم مشترک به دقت قابل احصاء نیست. اینقدر معلوم است که ایرانی ها بخصوص در یک محیط بیگانه، با دیدن یکدیگر احساس خوبی پیدا می کنند. درست مثل این که یک خویشاوند را دیده باشند. این حس خوشایند، حاصل فهم و حس مشترکی است که میانشان برقرار است. اما هیچ کس  نمی تواند به دقت و با فهرست دقیق نشان دهد که این فهم و حس مشترک چه مولفه‌هایی دارد. خیلی پیچیده تر از آن است که بتوان به نحو دقیق مولفه های آن را نشان داد. یک زن و شوهر پس از بیست و چند سال زندگی، فهم مشترکی پیدا می کنند،  اما هیچ کس نمی تواند بفهمد دقیقاً مولفه‌های این فهم مشترک چیست. حال مولفه‌های مشترک حس و فهم میان یک ملت با سابقه چند هزارساله چطور قابل احصاء است؟

دوم: اینقدر معلوم است که این حس و فهم مشترک، یک هسته کانونی ندارد. نمی‌توان نشان داد که مثلا ایرانی بودن یا مسلمان بودن، زبان فارسی، بهره مندی از خاطرات مشترک، یا حتی الگوی غذاخوردن  کدامیک  نقش بیشری در تولید این حس و فهم مشترک دارد. در هم آمیخته است و نمی‌توان به دقت مواد این ترکیب را نشان داد.

سوم: در مواقع مختلف، سهم مولفه‌های برسازنده این فهم مشترک دگرگون می‌شود. گاهی ممکن است اسلامیت بیش از ایرانیت و گاه به عکس، ایفای نقش کند.

چهارم: برای گروه‌ها و افراد مختلف سهم مولفه‌های تفاهم بخش یکی نیست. مثلاً ترک ها همانقدر به دلیل زبان فارسی با دیگران همدل نیستند که مثلاً گیلک‌ها.

نکته مهم اما این است که این همه، به خودی خود میان ما فهم مشترک  و همدلی ایجاد نمی‌‌کند. این همه بسترهای ضروری است که اصولاً امکان زیست مشترک را ایجاد می کند. اما پس از آن، باید به نحو زندگی مشترک اندیشید. به شرط توافق پیرامون یک زندگی عادلانه با یکدیگر، همه آن مواریث می توانند فراخوان شوند تا عهد مشترک ما را قوام بخشند.

به مثالی که زدم دوباره نظر کنید. واقع این است که اگر در خیابان اتوموبیل دیگری را به شدت آسیب بزنید حتی اگر معلوم شود، ماشین به پسرعموی شما مربوط است، چیزی از عصبانیت و خشم او نخواهد کاست. باید تاوان پرداخت کنید والا در این روزگار از یک ریال هم نخواهد گذشت، تازه اگر پسر عموی شما باشد، باید بیشتر مایه بگذارید، خودتان شخصاً به تعمیر اتوموبیل همت کنید و سعی کنید در دلش چیزی از این رویداد نماند.      

@javadkashi

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

فهم سیاسی از ملت

سه شنبه, ۴ مهر ۱۳۹۶، ۰۸:۱۲ ق.ظ

آیا زمان آن فرانرسیده که به هویت جمعی خود دوباره بیاندیشیم؟

پیشترها هویت جمعی ما، همان بود که که مطبوعات و رسانه‌های مرکز می گفتند. دولت مرکزی یک صدای کانونی بود و هیچ امکانی برای تولید صدای دیگر وجود نداشت. اما امروز صدای مرکز در میان صداها باید جایی برای خود دست و پا کند. هر کس اگر احساس کند در نظام شمارش دولت شمرده نمی‌شود، می‌تواند تولید صدا کند، چنان فریاد بزند که صداهای دیگر را به حاشیه ببرد.

ذیل سقفی که همه در آن زیست می‌کنیم و بر این قلمرو سرزمینی، دور تا دور، طیف‌های گوناگونی با تنوعات مذهبی، قومی، زبانی  نشسته‌اند. محفل جمعی ما پر است از تنوع سلایق سیاسی، اجتماعی و فرهنگی. باید ادب داشت، طوری سخن گفت و به نحوی عمل کرد که هیچ کس احساس نکند اینجا بیگانه است.

در این قلمرو بزرگ، حکومت خدمتگذار است. صاحب خانه نیست. خوب نیست خدمتگذار مرتب حرف بزند و انتظار داشته باشد همه سراپا گوش باشند. باید سکوت کند اجازه دهد دیگران سخن بگویند.

ایرانی بودن یا مسلمان بودن، دو نام‌اند برای توصیف هویت جمعی ما. این دو به نحو منازعه آمیزی با یکدیگر برای احراز اولویت ستیز می‌کنند. اما از یک حیث تفاوتی باهم ندارند. در هر حال قرار است کسی یا کسانی میکروفن به دست بگیرند و همگان را خطاب قرار دهند. وقتی سخن از هویت اسلامی است، فرض بر این است که اسلام متولیانی دارد و آنها قرار است سروری کنند بر همگان. وقتی سخن از هویت ملی و ایرانی است، کسان دیگری در صف ایستاده‌اند و خود را نمایندگان برجسته این هویت به شمار می‌آورند. ایستاده‌اند تا مردم را خطاب قرار دهند. تا سخن از هویت به میان می آید، فوراً یک سالن سخنرانی را به ذهن می آوریم که همه باید ساکت و خاموش باشد، نظم و ترتیباتی بر قرار باشد و کسانی پشت تریبون دیگران را خطاب کنند.

آنچه هویت را اینچنین با یک اقتدار مرکزی همساز می‌کند، فرض وجود یک ریشه تاریخی و فرهنگی مشترک است. خیال می‌کنیم هویت یعنی آنچه همه ما را در بنیادهای تاریخی و فرهنگی یگانه می‌کند. بنابراین از نسل حاضر می‌خواهیم که این ریشه های مشترک را پاس دارند و تمکین کنند به آنچه پدرانشان طی هزاران سال به میراث نهاده‌اند. سروری میراث‌ها، سر از سروری گروهی از متولیان بر همگان در خواهد آورد.

تردیدی در وجود میراث‌های مشترک نیست، اما سخن بر سر این است که میراث‌ها، به تنهایی قادر نیستند منبع مشروعی برای وحدت جمعی و سیاسی یک ملت باشند. نوآمدگان در روزگار مدرن، گاهی می‌خواهند بنای تازه بنهند و راه رسم پدرانشان را نقض کنند.

ملت یک مفهوم سیاسی است. قبل از آنکه یک مفهوم تاریخی، فرهنگی، دینی یا جغرافیایی باشد. سرشت سیاسی ملت انگشت اشاره را از تاریخ و فرهنگ و زبان به سمت تنوعات موجود در زمان حال می‌برد. وقتی از ملت سخن می‌گوییم، از امکان همزیستی تنوعاتی سخن می‌گوییم که گاهی ریشه‌های تاریخی دارند و گاه ندارند. گاه نوظهورند و گاه ریشه‌های هزاران ساله دارند. اما در صورت قضیه تفاوتی ایجاد نمی‌کند، او که به معنای سیاسی به مفهوم ملت نظر دارد، به امکان همزیستی میان آنها نظر می‌کند و به نامی می‌اندیشد که هیچ یگ از این تنوعات احساس بیگانگی نکنند. احساس نکنند زیادی‌اند و باید فکری برای خود بکنند.

فهم سیاسی از ملت، بیش از هر فهم دیگر از ملت، ظرفیت دارد میکروفن را از دست متولیان مرکزی بگیرد و به صداهای مختلف امکان ظهور و بروز دهد. اجازه دهد همگان سخن بگویند، حتی کودکی که به تازگی امکان سخن گفتن پیدا کرده است.

فهم سیاسی از ملت، بیشتر با یک محیط پر از صدا و سخن همساز است تا با یک سالن ساکت و آرام.

فهم سیاسی از ملت، قبل از این که به افتخار و غرور بیاندیشد، به مصالحه می‌اندیشد. به بیشترین امکان احساس به دید گرفته شدن و شمارش شدن. شناسایی کسانی که در حاشیه مجلس نشسته‌اند.

فهم سیاسی از ملت، بیش از آنکه با طرد و رد غیر خود را معرفی کند، با بازتعریف مستمر خود معرفی می‌شود.

فهم سیاسی از ملت، چندان دلبسته اصول از پیش مقرر شده نیست، بیشتر دلنگران گسیختگی جمع است. دلنگران آنکه کسی دراین میان احساس غربت نکند.

فهم سیاسی از ملت، به جای دل سپردن به ریشه‌ها، دل سپرده به گرمای جمعی است. بنابر این متساهل است، گاهی با قصد قبلی ریشه‌ها را نقض می‌کند. ریشه‌ها اسلامی باشند یا ملی، تا جایی که به گرمای جمعی و همزیستی همگان مدد می رسانند، موضوعیت دارند.

فهم سیاسی از ملت، حتی به آرمان‌ها و فردای مشترک نیز در حاشیه می‌اندیشد. هر آرمان و فردایی که در گردهم آیی جمعی مردم خللی وارد میکند، توطئه‌ای است برای در کانون نشاندن کسانی و از شمارش خارج کردن کسانی دیگر. مثل اتوبوسی که قرار است ساعت معینی حرکت کند و از مسافرین می خواهد راس ساعت سوار شوند والا اتوبوس حرکت خواهد کرد. ملت در مفهوم سیاسی خود، لزوماً مقصودی ندارد، بیشتر دلنگران همزیستی جمعی است. مهم نیست اگر حرکت به تعویق بیافتد.

فهم سیاسی از ملت، نه چندان برای گذشته از دست رفته اندوهناک است نه برای آینده و فردای درخشان، عجول. به زمان حال اولویت می‌دهد. به نیازها و خواست‌های فوری و ضروری که به ملزومات زندگی امروز مربوط‌اند. 

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

کبوتران منزلت

سه شنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۶، ۰۷:۱۳ ب.ظ

اهالی موسیقی و نمایش در ایران، همیشه طرفداران زیاد داشته‌اند و دارند. اما لزوماً همیشه صاحب منزلت نبوده‌اند. هنرمندان به یکی از قطب‌های منزلت در جامعه ایرانی بدل می‌شوند و این یک رویداد تازه است.

موسیقی و نمایش، برای همه مخاطبانش، اوقات لذت بخش فراهم می‌کند. به همین جهت آنها طرفداران زیادی دارند. چهره و حتی زندگی شخصی شان، برای مردم هیجان انگیز است. دوستشان دارند و ماجرای زندگی آنان را دنبال می‌کنند.

قصه منزلت اما قصه دیگری است. زمانی که شخصیتی واجد منزلت می‌شود، اقتدار پیدا می‌کند. در جایگاه یک الگو تکیه می‌زند. واجد معنویتی قلمداد می‌شود. اعتبار عمومی پیدا می‌کند. گویی به یک منبع تولید معنا در زندگی تبدیل می‌شود. مردم در دوره‌های مختلف، گروه‌های مختلفی را واجد منزلت قلمداد می‌کنند. می‌توان از طریق تحولی که در مراجع دارای منزلت پیدا شده، به تحولات یک جامعه پی برد. اگر این سخن راست باشد که هنرمندان طی دو سه دهه اخیر، واجد منزلت شده‌اند، به این معناست که اتفاق تازه‌ای در جامعه افتاده است. مرجعیت از جایی به جای دیگر انتقال پیدا کرده است. می‌توان مرجعیت را همانند گروهی از کبوتران مهاجر تشبیه کرد. آنها هر از چندی از بامی به بام دیگر می‌نشینند.

سه مطلوب اجتماعی وجود دارد: قدرت، ثروت و منزلت. این سه همیشه یک جا با هم جمع نمی‌شوند. در هر جامعه نهادین شده، قدرت و ثروت کنار هم می‌ایستند. بخصوص در یک جامعه با منابع رانت. آنها که صاحب قدرتند صاحب ثروت هم می‌شوند و آنها که صاحب ثروت، قدرت هم کسب می‌کنند. شبکه قدرت و ثروت وقتی کنار هم می‌ایستند، مردمی که دستشان خالی است، کبوتران منزلت را از بام آنها می‌پراکنند. انتقال مرجعیت و منزلت از جایی به جای دیگر، راهی برای مقاومت در مقابل شبکه ناگشودنی ثروت و قدرت می‌شود.

انتقال منزلت از جایی به جای دیگر، یک نشانه خواست مردم برای تغییر است.

در ایران پیش از انقلاب، کبوتران منزلت به تدریج از بام صاحبان ثروت و قدرت برخاست و بر بام روحانیون، متولیان امور دینی و روشنفکران نشست. پیوند دین با سیاست، به تدریج سبب شد کبوتران منزلت راه تازه‌ای در پیش گیرند. پیشترها بام روحانیون، اساتید دانشگاه، و روشنفکران پر از کبوتران منزلت بود. به نظر می‌رسد کبوتران به تدریج برخاسته باشند. به بام آنها نظر کنید، خیلی خلوت‌تر از گذشته است. مردم دست به کار پراندن کبوتران منزلت‌اند.

جامعه ای که کبوتران منزلت در آن سرگشته باشند، مردم احساس بی پناهی می‌کنند. جامعه و حیات اخلاقی مردم نیازمند گروه های مرجع اقتدار بخش و مولد مرجعیت است. هنرمندان بخصوص اهل موسیقی در چنین شرایطی جایگاهی تازه پیدا کرده‌اند. مردم کبوتران منزلت را به سمت بام آنان هدایت می‌کنند.   

ظهور یک قطب تازه مرجعیت، درست مثل ثروت و قدرت، مولد تنازع است. هنرمندی که صاحب منزلت شده، هدف حمله قرار می‌گیرد. بزرگان و پیش کسوت‌ها، ممکن است تاب برتری یکی بر خود را نداشته باشند. به نظرم حمله  اکبر گلپایگانی به محمد رضا شجریان یک نشانه از همین رویداد است. پیش از او،  هنرمند بزرگ مرحوم محمد رضا لطفی به بزرگ آواز ایران مرتب حمله می‌برد. در این میان، سخن امام جمعه مشهد مبنی بر اینکه او یک استعداد از دست رفته است البته شنیدنی بود. آنهم در حالی که استاد هنوز از بستر یک بیماری دشوار برنخاسته است. ماجرا به عرصه موسیقی هم محدود نیست، حمله جناب جمشید مشایخی پیشکسوت تئاتر و سینما به عزت الله انتظامی هنرمند بزرگ و والای این سرزمین از همین سنخ بود.

هنر دیگر صرفاً عرصه تولید لذت نیست، صرفاً مولد ستاره و جمع هواداران و طرفداران نیست. هنر به کانونی از تولید مرجعیت تازه تبدیل می‌شود. خوب است هنرمندان در چنین شرایطی نقش خود را دریابند. جامعه‌ای به هنر رو آورده است. جامعه‌ای که ارزش‌های دینی‌اش به تاراج مراجع قدرت رفته، و مواریث معنوی‌اش به کالای کسب ثروت و قدرت تبدیل شده است. روشنفکرانش اگر در بازار ثروت و قدرت سهام نداشته باشند، در وادی سرگشتگی دچارند. در چنین شرایطی مردم از زیبایی و جذبه هنر، امکانی برای استعلای معنوی می‌جویند.

@javadkashi

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

آنکه با غیاب خود حاضر است

پنجشنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۶، ۱۰:۵۵ ب.ظ

مادران وگاهی پدران، با مرگ خود حاضر می‌شوند. وقتی زنده‌اند، گویی غایب‌اند، دیده نمی‌شوند، درست مثل ستون‌های یک ساختمان بزرگ. اما وقتی می‌میرند، غیاب شان مثل شالوده و بنیاد یک بنا که از دست رفته آنها را همه جا حاضر می‌کند. تو هر آن منتظری سقف برسرت خراب شود. بنا فروبریزد. درست مثل وقتی اعتماد خود را به استواری زمین از دست می‌دهی. مرگ مادر یا پدر، مثل از دست رفتن اعتماد به استواری زمین، قدم برداشتن را ناممکن می‌کند. برای قدم برداشتن، به فقدان مادر یا پدری می اندیشی. اینچنین مادر یا پدری که مرده، با فقدان خود در زندگی تو حاضر می‌شود. یک فقدان بنیادی. آنها از این پس در زندگی تو به منزله آنی که نیست ایفای نقش می‌کنند.

برای کودکان چیزی دشوارتر از این نیست که فرد دیگری بخواهد این فقدان را پر کند. وقتی مرد ازدواج مجدد می‌کند، کودکان باید دیگری را به جای آنی که از دست رفته بپذیرند. شدنی نیست. کودک گاهی با آنی که به جای زخم فقدان مادر نشسته می‌ستیزد. او جویای همان زخم فقدان است. خو کردن به دیگری برایش ناممکن است. خونی که از زخم فقدان می‌ریزد، شرط آشتی فرد با خود است. خو کردن با پدری که ناپدری است یا مادری که نامادری است، فرد را با خود بیگانه می‌کند. با این همه چاره‌ای نیست. باید قدر آنها را دانست، اما نباید فراموش کرد که آنها نامادری یا ناپدری‌اند.

خدا نیز با فقدان خود در میان ما حاضر است.

دست کم در این روزگار. امور این جهان و آدم‌ها، مناسبات و غایات و ترتیبات زندگی، همه همان نامادری و ناپدری‌اند. به جای مادر از دست رفته نشسته‌اند، اما نیستند. باید قدرشان را دانست، اما مرتب به خود یادآور شد که این‌ها جایی که جایشان نیست نشسته‌اند. گاهی باید هر آنچه هست را طرد و نفی کرد تا زخم فقدان خداوند سرباز کند، خون چکان کند، و درد فقدان استخوانت را بساید، تا احساس اصالت کنی. خود را بازیابی. این خون تطهیر کننده است.

چسب و چسب‌هایی هست که بر زخم فقدان خداوند چسبانیده‌ایم. چرا که خون چکان زخم فقدان خداوند، زندگی را ناممکن می‌کند. چسب‌هایی که بر این زخم ها نشسته‌اند، التیام بخش‌اند. وجودشان مغتنم است. اما به شرطی که مرتب یاد آور شوند آنها صرفاً التیامی بر زخم فقدان خداوندند. دین در این عالم همین نقش را ایفا می‌کند. همه باورهای دینی و شرایع و آموزه‌ها تا جایی که التیام بخش‌اند و یادآور فقدانی بنیادی در عالم، تعالی بخش‌اند. اما ادیان تاریخی که با منافع و طبقات صاحب نفوذ و سازمان قدرت در هم پیچیده‌اند، چنین نمی‌کنند. خود را تجلی بخش حضور خداوند جا می‌زنند. همه توش و توان خود را مصروف آن می‌کنند که اساساً چیزی به نام زخم فقدان را فراموش کنیم. فراموش کنیم اینجا تنها زخم و خون ریزان فقدان خداوند سهم ما از وجود خداوند است. درست مثل نامادری که همه تلاش خود را مصروف آن می‌کند تا مادر از دست رفته را از خاطر کودک بزداید.

مادر یا پدر تقلبی، ممکن است کودک را فریب دهد. اما اساس این نسبت عمیق را ویران می‌کند. کودک به دیوار دروغ تکیه می‌کند. اما دیوار دروغ دیوار نیست. کودک سقوط خواهد کرد. آنگاه به هیچ چیز اعتقاد نخواهد آورد. جهان در اساس خود به منزله دروغ بر او پدیدار می شوند زندگی را یک دروغ بنیادی قلمداد می‌کند.

دین برای آنکه دستمایه کسب ثروت و قدرت و منزلت باشد، نیازمند بندگان سر به راه است. مردم به شرطی به بندگان سر به راه تبدیل می‌شوند که از شیوه حضور خداوند به منزله فقدان در این عالم، بی خبر بمانند. به جای رنج ناشی از غیبت خداوند در این عالم، سر به آستین قدرت و ثروت ومنزلت متولیان بسایند. این کاری بوده که طی این سه چهار دهه اخیر با مردم کرده‌ایم. آنچه باید یادآور خداوند و غیبت خونین او باشد، خود به جای خداوند نشسته است. نامادری، مدعی مادری شده است.

مرتب کسانی را می‌یابی که از تکیه بر دیواری که دیوار نیست خبر می‌دهند. سقوط می‌کنند. برمی‌خیزند. بی اعتقاد، سرد، گسیخته، ناباور، خطرناک، خودخواه، منتظر فرصت برای کسب بیشترین لذت فوری، و البته ناراضی و پوک. گوشی برای شنیدن ندارند. حتی سخنی هم برای گفتن. ماشین‌ هوس‌های بی پایان و بی‌نام‌اند. 

  • محمد حواد غلامرضاکاشی