زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

عبور می کنیم

چهارشنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۰۲ ب.ظ

پیاده‌روی و عبور پیاده از خیابان‌ها و کوچه‌های شهر، از عادات قدیمی من است. البته گاهی برای نگارش یک متن یا انسجام بخشیدن به ذهنم پیاده‌روی می‌کنم، در واقع کار می‌کنم پیاده‌روی اما کار نیست. وقتی پیاده‌روی کار است، خسته می‌شوم. اگر مقصودم حاصل نشود آشفته و عصبانی می‌شوم. یکی دو ساعت بیشتر این الگوی پیاده‌روی را تاب نمی‌آورم. منتظرم تمام شود. بنشینم، چایی بنوشم و خستگی در کنم. پیاده‌روی هنگامی به راستی پیاده‌روی است، که فقط عابر باشی، و فقط این سنخ از عابر پیاده است که احساس آرامش می‌کند و دلش می‌خواهد ساعت‌ها همچنان پیاده‌روی‌ کند. پیاده‌روی هنگامی پیاده‌روی است که خستگی از تنت به در آورد. همه رنج‌ها و دلشوره‌ها را از دلت بیرون کند. من از شش سالگی پیاده‌روی می‌کنم. خیلی که بچه بودم ساعت‌های طولانی در کوچه پس کوچه‌های محله می‌گشتم و بی هدف به درها، دیوارها، مغازه‌ها، عابران و درخت‌ها و آسمان خیره می‌شدم. هنوز هم، پیاده‌روی می‌کنم، ساعت‌های طولانی. 

پیاده‌روی به معنایی که گفتم، چیزی مشابه خواب است. خوابی پر از تصویر و صدا. در این الگوی پیاده‌روی، جایی بیرون از خود اقامت داری و جهان جایی بیرون از استواری درها و دیوارهاست، لغران است و آمیخته و فرار. پیاده‌روی، امکانی است برای از میان برداشتن فاصله‌ و مرز ما با جهان پیرامون. شاید به همین جهت است که پیاده‌روی به من آرامش می‌داده است. پیاده‌روی اما از خواب هم زیباتر است. خواب مشروط به اقامت کردن و توقف در جایی اتفاق می‌افتد، پیاده‌روی اما به شرط پرهیز از اقامت اتفاق می‌افتد. در حال پیاده‌روی باید فراموش کنی که اقامت‌گاهی داری. 

نوجوانی و جوانی من، با انقلاب همزمان شد. انقلاب با جهان پیاده‌روی من سازگار نبود. همراهی با جمع، سرودها و فریادهای جمعی، با هیجان دویدن در کوچه‌ها و خیابان‌های شهر، گرد هم نشستن و بحث و گفتگو کردن، عزم جزم ویران کردن جهانی که بر ظلم بنا شده بود، و آرزوی جهانی دیگر که پر از عدالت و آزادی بود. گریستن برای او که به خون خود می‌غلتید، و کینه انباشتن برای کسی که شلیک می‌کرد. دیگر خوابی در کار نبود. جهان سنگی و سیاه و سنگین بود و مثل دیوارهای بتونی در مقابل چشم‌هامان سر به آسمان کشیده بود. سر به دیوارها می‌کوبیدیم گاه سرهامان می‌شکست و گاه دیوارهای سنگین بتونی را ترک می‌دادیم و فرومی‌ریختیم. احساس قدرت می‌کردیم و جهان را عرصه فعال انتخاب و تصمیم خود می‌یافتیم. 

من دیگر پیاده روی نمی‌کردم. وقت نداشتم. جهان آنقدر پر از عشق و کین و عزم و انتخاب‌های تازه بود، که مجالی برای آن سنخ پیاده‌روی‌های خواب گونه نمی‌گذاشت. 

گاهی با خود خیال می‌کنم شاید همه چیز مثل یک آشوب کودکانه در حیاط مدرسه بود. درهایی گشوده شدند، مدیر و ناظم‌های قد بلند و قوی هیکل از راه رسیدند، فریادشان از صدای همه ما بلندتر بود. شلاق‌های بزرگ داشتند و چشم‌هایی خیره و خشمگین. 

من هم کم کم بزرگ‌تر می‌شدم. به سنین تحصیلات عالی می‌رسیدم. زن می‌خواستم، دنبال شغل بودم، امنیت و کار می‌خواستم. اقل‌های یک زندگی را طلب می‌کردم، اما مدیر و ناظم‌های زندگی، به دست آوردن این همه را مشروط کرده بودند. آنها فریاد می‌زدند باید به صف بایستیم. همه یک صدا و یک نگاه و یک دل و یک رنگ.  ولوله کنندگان و آشوب افکنان مجازات می‌شدند و کمترین مجازاتشان، محرومیت از اقل‌های یک زندگی متعارف بود. 

من مشابه بسیاری و بسیاری مشابه من، به صف شدیم. سکوت کردیم، لباس‌های فرم پوشیدیم. همصدا شدیم و همراه. اینچنین فرصت‌های اقل زندگی را به دست آوردیم. خرسند شدیم، زنگ‌های کلاس را به صدا درآوردند، سر کلاس‌ حاضر شدیم و نشستیم، سرمشقی گرفتیم، و مشغول نوشتن شدیم. برای آب خوردن اجازه گرفتیم. برای نان خوردن سجده کردیم، و برای تداوم زندگی دعا. 

امروز به خود و خیل عظیم مردمانی می‌نگرم که حاصل آن روزهای شگفت‌اند. چیزی هست که وضعیت و حال مردم را به پیاده روی‌های دوران کودکی من مشابه می‌کند. البته نه به آن عمق، نه به آن سادگی و سرور، نه با تنوع و رنگ که در در آن دوران بود. 

باید نبایدهای سیاسی، پرهزینه کردن صدا و سخن و اختیار و انتخاب آزاد، تفتیش روح و آرزوها و تخیلاتمان، هزینه سنگینی ایجاد کرده است. ما همه به عابران پیاده تبدیل شده‌ایم. از کوچه‌ها و خیابان‌ها می‌گذریم، فقر و فساد و بیچارگی و فلاکت را می‌بینیم عبور می‌کنیم. از در و دیوار و آسمان و زمین، خبرها می‌رسد، می‌شنویم عبور می‌کنیم. احساس می‌کنیم دیوارهایی در حال فروریختنند عبور می‌کنیم، کسی زیر یک دیوار فروریخته فریاد می‌زند، عبور می‌کنیم. کودکی ره گم کرده جیغ ترس می‌کشد عبور می‌کنیم، کسی دل به دریا می‌زند، سخنی به زبان می‌آورد، عبور می‌کنیم، کسی التماس می‌کند، عبور می‌کنیم، کسی را کتک می‌زنند عبور می‌کنیم به کسی تجاوز می‌کنند عبور می‌کنیم...... اینها همه پیامک‌های تلگرام در یک صفحه کوچک گوشی همراهند. از این صفحه به صفحه دیگر می‌رویم و عبور می‌کنیم. در جهان عابر پیاده، فضای پیرامون، فضای خلسه است. هیچ چیز واقعی نیست. عابران هم واقعی نیستند. 

آنها نیز هم که آنچنان ابرو در هم کشیدند و اقل زندگی را به شرط تمکین و سر فرود آوردن به ما عطا کردند، وضعی بهتر از ما ندارند. هر آنچه پنهان بوده یکی یکی به علن می‌آید، عبور می‌کنند، مردم در کوچه و برزن، چیزها می‌گویند و می‌شنوند، عبور می‌کنند، فضاهای مجازی پر از سخن‌های مگوست، به روی خود نمی‌آورند عبور می‌کنند. کارشناسان اقتصادی و محیط زیستی، هشدار می‌دهند عبور می‌کنند، متولیان و مدعیان دین، فسادها می‌کنند عبور می‌کنند. 

همه عریانیم. اما به روی هم نمی‌آوریم، بی اعتباریم، اما اعلام نمی‌کنیم، بر روی علائم خطر، پوستر تبلیغاتی شامپو و بانک می‌چسبانیم و عبور می‌کنیم.    

من اما، به خود می‌اندیشم و بلایی که این ماجرا به سر زندگی‌مان آورد. پیاده‌‌روی‌های دوران کودکی، از سنخ گشودگی به عالم و به دیگران بود. خاطرات به جا مانده از لحظات آن پیاده‌روی‌ها، بخشی از غنای به جا مانده از زندگی در روح و جان من است. گویی در هر نوبت و در هر منزل، چیزی به دست می‌آوردم.  اما این عبور به هیچ روی از سنخ آن پیاده‌روی‌ها نیست. عبور از سنخ این دوران، عبور از همه چیز است. در مسیر این عبور، در هر منزل چیزی از دست دادیم. بدن‌های بی روح، وجدان‌های سرد، نگاه‌های خالی از عمق، دلمشغول لحظه‌های بی بنیاد، پزهای الکی، تشخص‌های مسخره، بازیگر، کاسب و دلخوش به فرصت‌های پست. 

دست در دست هم دادیم، جهان را از بنیاد و زندگی را از درون تهی کردیم.


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی