زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

یادواره ملکوت فراموش شده

دوشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۴، ۰۱:۲۹ ق.ظ

برای بسیاری از مردم تعطیلات عید تقریبا از بیست و سوم یا چهارم اسفند شروع می‌شود. یک هفته یا حتی بیشتر مانده به روز تحویل سال. ده پانزده سال است که این چند روز را با حس انتظار عجیبی سر می‌کنم. مثل مسافری می‌مانم که به مقصدی رسیده، پیاده شده، حال درست نمی‌داند کجاست، برای چه آمده، اینجا باید انتظار چه چیز یا چه کسی را داشته باشد. تقریبا هیچ کاری نمی‌کنم و همه چیز در یک تعلیق شگفت‌انگیز فرومی‌رود. این چند روز می‌گذرد، سال تحویل می‌شود آن انتظار محو می‌شود و دوباره همه چیز به ظاهر نو، اما به روال سابق ادامه پیدا می‌کند.

امسال هم از این قاعده مستثنی نیست. اما امروز این انتظار برایم به یک مساله تبدیل شد. شاید برای اولین بار. از خود می‌پرسم قصه و راز این انتظار چیست؟

به دنیای حرف‌ها، مفاهیم، ترنم‌ها و ترانه‌ها و اشکالی پناه بردم که معمولاً در ایام عید رد و بدل می‌شوند. لباس نو، گل، ترانه، خنده، رقص، طبیعت، باران، شکوفه‌، دید و بازدید و هیجان شدید اعلام سال نو. کلمه‌ها و مناسک و آواهایی که ابتدا احساس می‌کنی چاق و پر خون و انرژی‌ از راه می‌رسند اما چیزی از آنها چکه نمی‌کند، تکرار و تکرار و تکرار می‌شوند خشک می‌شوند، به زمین می‌افتند، خاکستر می‌شوند و فراموش. گویی این همه مثل امواج خروشانی به سنگ می‌خورند، به قعر دریا بازمی‌گردند و رازی ناگفته را با خود می‌برند.

سال دیگر بار دیگر قصه تکرار می‌شود. اما من حتی یک کلمه نیز از آن همه سخن و رازی که در دل پنهان دارند نمی‌شنوم. به قوه خیال پناه می‌برم و قصه و افسانه می‌سازم.

گوش وقتی نیوشای کلامی نیست، زبان بافنده به کار می‌افتد.

ماجرای نوروز با همه کلمات و مناسک‌اش، می‌گویند به روزگاران دور بازمی‌گردد. آن روزها، گل و باغ و طبیعت و رود و خدا، با دختران و پسران و پیرمردان و پیرزنان کهنسال، همه در دایره بسته‌ای چرخ می‌زدند، لبخند می‌زدند، فریاد می‌کشیدند و همه آفاق را پر می‌کردند از شور زندگی. دختر بلند قامتی که در میانه می‌رقصید، معلوم نبود خداست که گل‌های جهان و باغ و نسیم و رود و پرندگان زیبا از دامن چرخنده و بلندش کرور کرور برمی‌خاستند، یا دختر زیبای همسایه‌ است که در بهشت زیبای خدا، اینهمه پرشور می‌خندید، می‌رقصید و جهان را از سرچشمه پر آشوب نگاه خود پر می‌کرد از خنده و اشتیاق و عشق و هوس.

نوروز شاید حامل خاطرات ملکوتی است که در آن، خدا و انسان و طبیعت، با هم در یک میدان دایره وار، چرخ می‌زدند. کلمه‌ها، مناسک و آواهای نوروز، شاید آغازی اینچنین را در دل پنهان کرده‌اند. اما در جهانی که دیگر جهانی دیگر است، می‌آیند اما از غمباد سکوت، سیاه می‌شوند و می‌ترکند و تا سالی دیگر به ناکجا آباد فراموشی می‌روند.

در باره آن سرآغاز، من افسانه کودکانه‌ای گفتم، اما تردیدی نیست، که نوروز ریشه در روزگارانی دارد که آدم‌ها در دامان طبیعت زندگی می‌کردند و جهان مثل نان پر برکتی بود که تکه تکه از آن می‌خوردند و شکرگذار خدایشان بودند.  

برای ما که در شهرها متولد می‌شویم، طبیعت نقطه آغاز نیست. دیگران، مردان و زنان، دیوارها، سنگ و ساختمان و خیابان و ماشین و دود نقطه آغاز بوده است و همچنان تا امروز بستر تداوم زندگی است. کلمه‌ها و مناسک و آواها، اگر خاطراتی از آن روزهای دیرین در دل دارند، چندان به من ارتباطی ندارد. این حس انتظار روزهای پیش از تحویل سال، اما ریشه‌ای باید در خاطرات شخصی من نیز داشته باشد.

به گذشته خود رجوع می‌کنم. آیا من طی دوران زندگی خود، ملکوتی از حضور انسان- خدا - طبیعت را تجربه کرده‌ام؟ آیا انتظاری که همچون زخم در این روزهای آخر سال، می‌آید و می‌گذرد، از تجربیات شخصی من نشانی دارد؟ چیزهایی به یاد می‌آورم. چیزهایی به یاد می‌آورم، اما اطمینان دارم در خاطرات ما از آن ملکوت فراموش شده، طبیعت جایگاه قلیلی داشت. خدا بود، انسان هم بود، اما کسی به جای طبیعت نشسته بود و آن تاریخ بود. انسان، خدا و تاریخ، ملکوت ما متولدان حاشیه شهری بود که جانشین انسان، خدا و طبیعت دوران کهن شده بود.

سه گانه انسان، خدا، تاریخ، به خلاف خدا، طبیعت و انسان، منظومه عبوسی بود. جنس و گوهر آن به جای تعلق و وابستگی دوران کهن، بیشتر از سنخ میثاق و پیمان بود. عزم و اراده آهنینی در آن جریان داشت. در الگوی کهن، هر سال که طبیعت با بهار و باران و نسیم از راه می‌رسید، همه به اشتیاق از خانه‌ها بیرون می‌جستند، اما در الگوی شهری شده ما، هر سال که می‌گذشت، ما از عهد و پیمان خود می‌پرسیدیم و بابت کم کاری های خود در یکسال گذشته مواخذه می‌شدیم. سال نو می‌شد و ما، با احساس گناه از سالی که آنچنان گذشت، تجدید میثاق می‌کردیم و به جلو خیره می‌شدیم. در آغاز سال نو، به برنامه‌ها و ضرورت‌های پیش رو می‌اندیشیدیم.

جلوتر که آمدیم، سه گانه خدا، تاریخ و انسان نیز از هم گسیخت و ما برای همیشه از ملکوت هبوط کردیم و سال‌هاست دیگر در زمین واقعیت‌های روزمره زندگی می‌کنیم.

در زمین واقعیت‌های روزمره، دیگر هیچ ملکوتی در کار نیست. گذر عمر، نه دیگر آبستن آنهمه شور و اشتیاق نهفته در سرمای زمستان است، نه دیگر متورم از داغ مسئولیت ناشی از میثاق‌‌ها و پیمان‌های انسانی.

مشت این انتظار بی معنای روزهای آخر سال، دیگر باز شده است. می‌آید، می‌دانم که خودش می‌رود. مثل سر درد خفیفی است که خوب می‌شود. چندان اعتنایی به آن ندارم.

اما دلم کمی می‌گیرد. 

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی