زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

سایه‌های زنده

يكشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۵:۴۶ ب.ظ

خشمگین نمی‌شود

اگرچه تحقیر شده و در و دیوار هستی‌اش را با آتش توهین سوختنه‌اند. پوست صورتش برای دقایقی گلگون می‌شود. سیگار خود را روشن می‌کند، کنار پنجره می‌ایستد. سرفه خشکی می‌کند و به راه می‌افتد. نه فریادی می‌زند نه مشتی به دیواری می‌کوبد

خشمگین نمی‌شود، آتش مهری نیز در او شعله نمی‌کشد. .

 

عاشق نمی‌شود

اگرچه پریزادی که خرامان از کنار او می‌گذرد، دلش را از جا می‌کند، و نفس از فرط اشتیاق در سینه‌اش حبس می‌شود. اما لب از لب نمی‌گشاید. خاطره قرمه سبزی دیروز را زنده می‌کند مبادا که از کرشمه معشوق اعصاب و روانش تضعیف شود. نه ترانه‌ای نه ترنمی نه آهی نه تبی.

عاشق نمی‌شود، نفرتی هم در او جای ندارد.   

 

ایمان نمی‌آورد

اگرچه دلش سال‌هاست دلتنگ رازی است که هر شب سلام می‌کند و هر صبح به رویش لبخند می‌زند. حرف می‌زند حرف می‌زند حرف می‌زند تا همه صداهای درون را خاموش کند. راز همشه خطرناک است. روال متعارف امور را مخدوش می‌کند. نه رازی نه نیازی، نه غمی که در رگ زندگی بدود.

ایمان نمی‌آورد، کفر هم نمی‌ورزد.

 

خطر نمی‌پذیرد

اگرچه روال متعارف زندگی‌اش بیش از حد خاکستری و متعارف است و خاک و عنکبوت دیوارهای روزمره‌گی‌اش را پر کرده‌اند. در سایه کنار دیوار راه می‌رود و همین هوای متعادل هر روزی را بر سرما و گرمای راه ترجیح می‌دهد. نه شوری نه هیجانی و نه سودای جاده‌ای فردایی.

 

بسیاری از ما چنان خصائصی داریم. به ویژه طبقات متوسط و آنها که به هر حال در این روزگار پر خطر، دستی به جایی دارند. پولی، نامی، امکانات و فرصتی برای یک زندگی متوسط در اختیار دارند. درونمان خالی است. پاورچین زندگی می‌کنیم چرا که همه چیز را در ورطه خطر می‌یابیم. فردا غیر قابل پیش بینی است. همه چیز می‌تواند از دست برود باید به آنچه داریم بچسبیم. فشار، کنترل، تهدید، ناامنی، بی اعتمادی به دیگران، بی اعتمادی به فردا، احتیاط را به شرط اصلی زندگی‌مان تبدیل کرده است.

زندگی با درونه‌ای خالی، مناسبات میان ما را نیز خالی کرده است. از دیدار یکدیگر چندان حظی نمی‌بریم که دلگرممان کند. گفتگو کمتر فضای گرم و صمیمی با هم بودن می‌آفریند. خیلی زود احساس می‌کنیم چانه‌هامان درد گرفته و سرهامان منگ شده است. به سرعت در قرارهای جمعی احساس خستگی می‌کنیم. دوست داریم هر چه سریع‌تر تنها شویم. اگرچه تنها هم که می‌شویم خستگی و کسالت زود از راه می‌رسد.

 

من از سفر به افغانستان باز می‌گردم. یک سفر کوتاه چهار روزه به کابل

افغانستان در آئینه اخبار، کشوری است پر از مخاطره و بحران امنیت. اخبار حاکی از آن است که آنجا مردان و زنان فراوانی هستند که به سادگی جان می‌دهند. خود را منفجر می‌کنند و خیلی از بی گناهان را هلاک می‌کنند. آنجا که بروی این فضای ناامن را احساس می‌کنی. همه با امکان مرگ زندگی می‌کنند. مرگ هر آن و هر کجا می‌تواند از راه برسد.

آنها اسلام گرایان افراطی‌اند. نمونه کسانی که خشمگین شده‌اند.جایی در این دنیا برای زیست مورد نظرشان نیست، پس خشمگین شده‌اند و اینطور به جان و مال خود و دیگران آتش می‌زنند. اما آنجا تنها اسلام گرایان افراطی نیستند.

آنجا عاشقان نیز افراطی‌اند. عاشقانش همه زخمی‌اند. خون از کلام و نگاه و احساسشان می‌چکد. آنجا مومنانش افراطی‌اند. کافرانش افراطی‌اند. عارفانش افراطی‌اند. حتی معتادانش افراطی‌اند. فعالان فرهنگی و اجتماعی‌اش افراطی‌اند. مدرن‌ها افراطی‌اند سنتی‌ها نیز.

زندگی در مرز میان زندگی و مرگ، در مرز میان بودن و نبودن مردم را از پوشش‌های کلامی و انتزاعی به جهان واقعی پرتاب کرده است. همه چیز در رنگ‌های واقعی ظهور می‌کند. شهوت پر رنگ و حریص است ایمان عمیق و رازناک است. کسانی کاسبکار و دروغ‌اند. از چهره و لباس و نگاهشان پیداست. کسانی عاشق و شاعر و مست‌اند از همه کردار و رفتارشان پیداست.

همه چیزهای خوب و بد عالم در نهایت و شدت خود وجود دارد. تنها دروغ در کار نیست. دروغ حاصل زندگی بزدلانه در مرزهای احتیاط برای حفظ اقل‌های زندگی است. آنجا زندگی به جد یک قمار هر روزی است. زندگی در بازی قمار، مستی و راستی را با خود همراه کرده است.

چهار روز در افغانستان بودم. ملاحظات امنیتی ایجاب می‌کرد هر چه سریع‌تر آنجا را ترک کنم. اما آنجا جاذبه شگرفی داشت. از یک شاعر جوان افغان که سال‌ها در ایران با موفقیت زندگی کرده بود پرسیدم چرا ایران را رها کردی و آمدی. گفت آنجا همه چیز برای من خوب بود، اما اینجا جنونی هست که بی آن زندگی برایم بی معناست. یک خبرنگار ایرانی می‌گفت که طی یکسال گذشته، این نهمین بار است به افغانستان سفر می‌کنم. با تعجب پرسیدم چرا اینهمه به افغانستان سفر می‌کند، پاسخ داد این مردم چیزی به من می‌دهند که جان و روح مرا رها نمی‌کند.

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

نظرات (۵)

چاره چیست؟ افغانستان دور است. زندگى خاکسترى است. راز نگشودنى.  ما با خاکسترهامان  و رازهامان به گور می رویم.
  • محسن سلگی
  • به نام ایزد آزادی

    -تصور حقیر این است که سفر افغانستان همان «کاتارسیس» ارسطویی را در استاد برانگیخته است؛ آمیزه ای از «هراس و شفقت» که به «تزکیه» منجر می شود؛ آنچه ارسطو از تراژدی می طلبد.

    نگاه شما نگاهی بس شگرف و شگفت بود؛ توصیفی ملودراماتیک و در عین حال دقیق و ژرف داشتید.

    -پیشنهاد این حقیر این است که استاد بزرگوارمان تأملی در زندگی عشایری کوچ نشینان ایران داشته باشند؛ زندگی در اینا سرشار از عشق، اعتماد و آرامش یا رفاه روانی-در برابر روان رفاهی- است. اعتماد که مهمترین رکن نظریه سرمایه اجتماعی است در اینان به تمامیت خود وجود دارد. دیگر این که از ستون های مهم سرمایه اجتماعی و امنیت نرم، امید به آینده است، اما اساسا در عشایر آینده وجود ندارد، بلکه تنها «حال» وجود دارد و لذت حال، آن هم با تعادل و آرامش خاص خود.

    این وضعیتی است که به هیچ روی حتی در روستاهای ما وجود ندارد. روستاهای ما هم در معرض مدرنیزاسیون قرار گرفته اند و گرفتار آنتروپی هستند. می خواهم این نکته را بگویم که  عشایر استثنای جامعه ایران و تحلیل استاد هستند، البته شاید بدان سبب که عضو این جامعه نیستند و از این رو سخن استاد درباره وضعیت بغاوت زده ایرانیان، اشتمال تام داشته باشد.

    یادآوری سخن کلود لوی استروس درباره جوامع عشایری بجاست. وی با تأکید بر سرشت دموکراتیک عشایر می نویسد:

    «نبود خط و سواد، جمعیّت کم، نظام قیبله‌ای با سرشت دموکراتیک، وجود نوعی مشارکت جمعی در فرهنگ و بالاخره جامعه ای فاقد بی نظمی ناشی از آنتروپی و دارای فرهنگی بدوی و ساده که از نظر تاریخی در دمای صفر مطلق جریان دارد.»

    -همچنان که استروس می گوید محیط اجتماعی از آن جهت که جامعه است بی نظمی یا انتروپی می آفریند و از آن جهت که فرهنگ است، نظم می آفریند. از این رو شاید عشایر چون جامعه نیستند، کمتر در معرض آنتروپی هستند. حال باید پرسید افغانستان چقدر جامعه است و چقدر فرهنگ؟

    پرسش های دیگر این که آیا این همه جایی بودن مقوله افراط و انتروپی یا عدم تعادل در افغانستان محصول شرایط مرگ و زندگی یا همزیستی با مرگ است؟ یعنی افغانستان پیش از القاعده این گونه نبوده است؟ یا ریشه های تاریخی کهن تری برای این وضع وجود دارد؟

     

    در هر اقلیم وجودی آیا افغانستانی هست یا باید باشد یا اصلا بهتر است که باشد ؟
    از دید شما آیا این فرایند گریزناپذیر متجدد شدن است؟ آیا راهی برای برون رفت از این دنیای بی رنگ و از این باخودبیگانگی هست؟ راه حلی جامعه شناختی یا راه حلی فردی و روانشناختی می بینید؟
    پاسخ:
    تصورم این است که فرایند تحدد این بی رنگی ها را با خود همراه دارد. اما فرایند تجدد امروز با واگشت هایی مواجه است. انگار متجدد شدن در ذائقه بخشی از جهان شیرین نیست. تجدد قادر است منطق همبسته زندگی شان را بهم بریزد چنانکه در افغانستان به هم ریخته است اما انها نیز متقابلا فرایند متجدد شدن را در هم ریخته اند همانقدر که افغانی ها نیازمند تجدد است، تجدد نیز دست کم در این بخش جهان نیازمند افعانی شدن است.باید میان ملزومات تجدد و ارزش های فرهنگی در این سوی جهان تلفیق و تلائمی صورت گیرد و الا هم چرخ تجدد و هم چرخ زندگی روزمره مردم لنگ خواهد ماند 
    در اولین قسمت های سریال شرلوک هولمز، برادر شرلوک به دکتر واتسون که افسرده است و محروح جنگ افغانستان، می گوید افسردگی و بیماری جسمی ات، مال اینه که دلت برای جنگ تنگ شده. تو بدون جنگ نمیتونی زندگی کنی

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی