روشنفکران ایرانی و بحران مخاطب
روشنفکران دچار بحران مخاطب شدهاند. این گزاره را هر از چندی میشنویم. من که خود با شماری از روشنفکران نشست و برخاست دارم، گلایههای آنان را میشنوم. یکی از آنان، با لحنی طنز آمیز، میگفت پیش از انتشار فلان اثر، تصور میکردم آسمان و زمین را به هم ریختهام. اما چندی بعد متوجه میشوم حتی نزدیک ترین دوستانم از انتشار اثر من خبردار هم نشدهاند. یکی دیگر تلاش میکرد این وضعیت را تحلیل کند و فقدان اقبال عمومی از خود را نظرورزانه توضیح دهد. بیشتر به قیافه، و قدرت خطابه اشاره میکرد. حتی از اقبال و شانس نیز سخن میگفت. به نظر او در مقاطعی فرصت برای کسی فراهم میشود و برای کسی نه. من که از اوایل دهه پنجاه به اینسو، آثار روشنفکران درجه اول و دوم ایرانی را کم و بیش خوانده و دنبال کردهام، تجربه زیسته خود را حکایت خواهم کرد و گمان خود از این بحران را توضیح خواهم داد. مدعای من در این یادداشت این است که محتوای پیام با توجه به نقش و کارکردی که در یک بستر خاص برعهده میگیرد، مخاطب خود را تولید میکند. کم و کیف مخاطب را در هر دوره باید با کم و کیف پیامهای نقش آفرین و بستر انتقال پیام مورد مطالعه قرار داد. مخاطب امروز نسبتی با پیام امروز و کم و کیف فضای اجتماعی، فرهنگی و سیاسی امروز دارد.
روند نزولی بازار روشنفکران
دوست بداریم نا نه، دکتر علی شریعتی سنجه روشنفکران پرمخاطب در ایران است. نه پیش از او و نه پس از او هیچ روشنفکری تا این حد بازار گرم مخاطب نداشته است. وقتی از بازار گرم سخن میگویم، به سه شاخص اشاره میکنم: نخست تعداد و کمیت مخاطبان، دوم تداوم و پایداری مخاطبان از حیث زمانی و سوم عمق ارتباط مخاطبان با پیام روشنفکران. پس از آن، انقلاب شد، نظامی فروریخت، نظامی دیگر جانشین شد و حال ببینیم بازار کار روشنفکری به کجا رسید. من قصه بازار روشنفکری را گزارش میکنم. از زمان پیروزی انقلاب به اینسو. تلاش میکنم با بهره گیری از آنچه سبب خلوت شدن بازار روشنفکران شد، چند و چون گرمی بازار روشنفکری در دوره شریعتی را تحلیل کنم.
همه چیز از جمع بندی یک شکست آغاز شد. روشنفکران و بخش مهمی از اقشار تحصیل کرده شهری، از ناکامی انقلاب سخن میگفتند. بر این باور بودند که انقلاب تنها هزینههای سهمگین به آنها تحمیل کرده و رهاوردی برای مردم نداشته است. هر چه گذشت دفاع از دستاوردهای انقلاب دشوارتر شد و جمع بندی یک شکست بیش از پیش روا دانسته شد. چه شد که چنین شد؟ آنچه کم و بیش مورد اجماع واقع شد، نااگاهی و جهل بود. عبارت جهل بر ظلم پیروز شد همین جمع بندی را عمومی میکرد. روشنفکران جدید آمدند تا همین نقیصه را رفع کنند.
روشنفکران قبلی هم از ناآگاهی مردم مینالیدند، اما مقصودشان ناآگاهی از تاریخ شان، دین شان و ناآگاهی از وضعیت، و عوامل دست در کار نابسامانیهاشان بود. تصورشان از ناآگاهی مردم، همان تصوری است که ممکن است شما از ناآگاهی یک شریک از رفتار شریک دیگر داشته باشید. از اینکه او تصور میکند شریکش صادق است با او کار میکند، اما به محض آگاهی رسانی شما از خیانتهای او، شراکت این دو به پایان میرسد و کار به منازعه میکشد. آگاهی با میدان عملی زندگی جمعی نسبت داشت و هیجان برمیانگیخت، گرم میکرد و آسایش موجود را دروغین جلوه میداد و فتنهها برمیانگیخت.
روشنفکر اواخر دهه شصت وقتی از ناآگاهی مردم مینالید، درکی دیگر از آگاهی و ناآگاهی داشت. به دکتر سروش بیاندیشید. مقصودش این بود که مردم از خرد کافی و قدرت تعقل و انتخاب معقول محروماند. روشنفکر حامل خبری نبود، بیشتر درمانگر درد تب مردم بود که از فضای ایدئولوژیک دهههای چهل و پنجاه به ارث رسیده بود. پایان بخش فنتهها بود و آمده بود تا آرامش را بر کوچهها و خیابانهای شهر حاکم کند و هیاهوهای سرگیجه آور را پایان بخشد. آرام بود، شمرده سخن میگفت و از مخاطب خود میخواست با خرد و برهان دعاوی او را بپذیرد نه از سر هیجان و شور. معیار سنجش دراین میدان تازه تولیدات روشنفکری، علم و خرد آکادمیک بود. عامل اصلی فجایع و هزینههای گزاف دوران انقلابی، جهلی بود که با شاخص هیجان و شور و تعجیل برای عمل شناخته میشد. علم، تخصص گرایی، دقت نظر در دعاوی، نقد مستمر، گفتگوی مدام، بازاندیشی در باره آنچه میاندیشیم، راههای علاج آن جهل مهلک بود. با این همه تولیدات روشنفکری اواخر دهه شصت و اوایل هفتاد، از تولیدات روشنفکری دهه چهل و پنجاه کمتر فتنه انگیز نبود. گروه کثری از مخاطبان به میدان آمدند که در پرتو گفتارهای خردورزانه روشنفکران به یک یوتوپیای تازه میاندیشیدند. عبارات زیر کدهای راهنما در فضای کنش جمعی بود:
· متخصص شوید: همه کس نباید در باره همه چیز سخن بگوید. هر کس باید تلاش کند زندگی خود را مصروف فهم عمیق حوزه خاصی کند.
· همه چیز را با خرد سنجش کنید: از همه فرصتهای خود استفاده کنید و زوایای ذهن و روح خود را بکاوید مبادا، باوری نامستدل پنهان شده باشد.
· نقد کنید و به سادگی دعاوی مدعیان را نپذیرید: تنها هنگامی میتوانستید بدرخشید که سخنان یک سخنور را به باد نقد بگیرید و نشان دهید مدعیاتش با هم ناسازگارند.
· مدارا جو باشید: مخالف خود را چون خود گرامی بدارید و در هر سخنی نشانی از حقیقت بجوئید.
· به واقعیتها بیاندیشید و در توهمات یوتوپیک فرونروید: همه چیز در بستر همین امکانها و واقعیات واقعا موجود معنی دار است.
· گفتگو کنید» گفتگو خود درمان است. گفتگو جایگزین خشونت است. گفتگو خرد و عقل را ترویج میکند.
· بیشتر به هزینهها فکر کنید: مقهور آرزوها بودن، فاجعه میآفریند به هزینهها فکر کنید و تنها به شرط معقول بودن هزینهها دست به عمل بزنید.
نکته جالب توجه این بود که اینهمه خود خالق یوتوپیای دیگر شد. کثیری به میدان آمدند و به جامعه آرمانی اندیشیدند که در آن همه فکر میکنند، همه خردمندانه تصمیم میگیرند، به جای شور، شعورمندند، به جای آرمانهای توخالی به واقعیتهای پر میاندیشند و با حساب و کتاب و هزینه و فایده عمل میکنند. تصویری از یک جامعه شیک و مدرن و معقول. همه چیز هم برای انتقال به چنان جامعهای به نظر فراهم میرسید. کافی بود در یک انتخابات شرکت کنند و پاک و پاکیزه آنچه را میخواهند تحقق دهند. مطمئنا وقتی در سال 1376 پای صندوق رفتند، با خود میاندیشیدند وقتی میتوان اینهمه مدنی رفتار کرد چرا دست به شورش و خشونت زدیم. توفیق کم هزینه در دوم خرداد سال هفتاد و شش، الگوی روشنفکری دهه هفتاد را تقویت و تکثیر کرد.
توفیق دوم خرداد، چندان نپائید، اما مشی روشنفکری تداوم پیدا کرد و هر روز رادیکال تر شد. دفاع روشنفکری دهه هفتاد هنوز هم بهبودی اجتماعی و سیاسی بود. تصور میکرد با خرد و گفتگو و مدارا بهتر میتواند آرمانهای اجتماعی و سیاسی را تحقق بخشید. اما روشنفکر دهه هشتاد بیشتر دلمشغول خرسندی درونی است. دمکراسی و جامعه مداراجو و توسعه یافته و امثالهم برای او معنا دار نیست. به مصطفی ملکیان بیاندیشید. این سنخ روشنفکری بیش از همه دلمشغول منطق است. خرد از نظر او معانی ناپیدا دارد. منطق اما وضوح دارد. با چاقوی منطق همه مفاهیم عام در عرصه عمومی را سائید. توفیق داشت اثبات کند هر چه متعلق ذهنیت اجتماعی است، با منطق سازگار نیست. نیروی شگرف منطق او میتوانست فرد را از سحر جامعه رها کند و سعادت و معنویتی را که در نسبت با دیگران جستجو میکرد در نسبت با خود پیدا کند. او موفق بود با میزان خود حرکت کند و زندگی را در نهایت آرامش بگذراند.
به تحولی که ترسیم شد نظر کنید. در مقطع دکتر شریعتی، صحنه به یک میدان شلوغ و پر هیاهو شباهت داشت، با دکتر سروش به یک سالن سخنرانی رسیدیم که سخنان عمیق و تامل بر انگیز در آن رد و بدل میشود، با دکتر ملکیان همه به خانه رفتند چراغها را هم خاموش کردند. حال از کدام روشنفکر و کدام مخاطب میپرسید؟
زبان و عرصه عمومی
دکتر شریعتی، زبان را در عرصه عمومی فراخوان کرده بود، دکتر سروش زبان را در حوزه تخصصی و اهل فکر و کتاب، و مصطفی ملکیان، زبان را در قلمرو حیات خصوصی به کار میبندد. این هر سه فرزندان زمان خود هستند. دکتر شریعتی به زمانی تعلق دارد که عرصهای با نام عرصه عمومی زنده است، سروش در دوره نیمه جان عرصه عمومی زندگی میکند و ملکیان در زمانهای که عرصه عمومی مرده است.
عرصه عمومی، نامی است که هابرماس به قلمروی از حیات اجتماعی و سیاسی مدرن نهاده است. عرصه عمومی فضایی بیگانه با عرصه خصوصی نیست. جایی است که مصائب و آلام عرصه خصوصی به یک مساله تبدیل میشود و البته به یک مساله عمومی. آنچه در عرصه خصوصی روانهای مردم را میآزارد، در عرصه عمومی به مساله تبدیل میشود و نام اختیار میکند: فقر، شکاف طبقاتی، تحقیر، تبعیض و ....آنچه به مساله تبدیل شده، عمومی میشود و مردم به اعتبار دنباله آلامشان در عرصه خصوصی به هم میپیوندند، هم زبان میشوند، گفتگو میکنند، جستجوی راه حل میکنند. هر فرد به اعتبار نامی که رنج روزمره او در عرصه عمومی پیدا کرده، و به اعتبار جمع هم پیمانی که در عرصه عمومی خلق شده، میدان تعلق تازهای مییابد.
هابرماس جادوی عرصه عمومی را در قدرت زایشی زبان جستجو میکند. کمترین کارکرد عرصه عمومی مشارکت جمعی برای حل مشکلات جمعی است. پیش از آن، زبان در پرتو حیات عرصه عمومی نیرومند میشود. عالمی خلق میکند که در پرتو آن، همگان خود را در خانه خود مییابند. احساس آشنایی میکنند. با هم آشنا میشوند، نسبت به محیط حیات جمعی خود تصویری جمعی پیدا میکنند، و حتی با تاریخ و مردگان خود نیز پیوند مییابند.
شریعتی و کلام او فرزند چنین زمانهای بود. بعدها، شور و شوق نهفته در کلام او، به ساختار نامعقول و ایدئولوژیک کلام او نسبت داده شد. دکتر سروش بعدها او را نقد کرد که پیش از هر چیز باید هر گزاره از کلام را به داوری عقل و نقد فردی سپرد. ارجاع کلام در عرصه عمومی به خرد و وجدان فردی، به معنای مرگ خصلت عمومی کلام بود. کلام عرصه عمومی در حوزه خصوصی و خرد فردی نامعقول و ناسازگار مینماید. درک تازهای از حقیقت و صدق ظاهر میشود و کلام عرصه عمومی به کلی اعتبار خود را در این میدان تازه داوری از دست میدهد. هاناآرنت که هابرماس ایده عرصه عمومی را وامدار اوست، در این زمینه نکته قابل تاملی دارد.
«تنها تضمین درست اندیشیدن ما در این نهفته است که ما در مراوده با دیگران به معنای واقعی کلمه میاندیشیم. اندیشههایمان را برای شان بیان میکنیم همانطور که آنها اندیشههایشان را به ما انتقال میدهند. عقل آدمی که خطاناپذیر نیست، تنها در صورتی میتواند درست عمل کند که بتواند برای خود کاربرد همگانی فراهم کند و این امر برای کسانی که هنوز تحت قیمومیتاند و نمیتوانند فهم خویش را بدون هدایت دیگری به کار گیرند، همانقدر صادق است که برای دانشوران که به کل جماعت خواننده نیاز دارند. تا نتایج خود را بررسی و بازبینی کنند.» [1]
آرنت البته بعدها، به ویژه پس از محاکمه آیشمن، به ضرورت خرد و عقل و وجدان فردی در عرصه عمومی معترف شد. هابرماس با توجه به همین تفطن آرنتی، بعدها تلاش کرد، بدون مرگ خصلت عمومی کلام، امکانی برای حیات خرد و داوری فردی بگشاید. اما روشنفکر پس از انقلاب، در نقد افق دوران انقلاب، به کلی دشمن جان خصلت عمومی کلام شد.
فرایند انتقال از نهضت و انقلاب به مرحله تثبیت یک نظام سیاسی جایگزین، قاتل خصلت عمومی کلام و زبان در عرصه سیاسی بود. ساختاری هرمی در عرصه سیاسی استقرار پیدا کرد، و همگان فراخوان شدند که به قاعده هرم منتقل شوند و مطیع و منقاد کلامی باشند که در راس هرم تولید و توزیع میشود. پیش از هر چیز، عرصه عمومی به واسطه انسداد در میدان سیاست، تضعیف شد. اما روشنفکر منتقد پس از انقلاب نیز، در تضعیف عرصه عمومی مشارکت کرد. خرد و عقل به موضوعی صرفا فردی و مستقل از چند و چون عرصه عمومی تعبیر شد. زبان فربهی عرصه عمومی را از دست داد. آنچه در دست مانده بود، ساختاری منطقی، دقیق، ریاضی گونه و عاری از ذوق عرصه عمومی بود. زبان چنان نادلچسب شده بود که تنها با اشعار ملیح مولانا و حافظ میتوانستی تحملشان کنی.
بداقبالی روشنفکر پس از انقلاب این بود که پروژه انتقادی خود را باید از طریق نقد کارکردهای عمومی دین پیش میبرد. این در حالی بود که زبان عرصه عمومی همه توان خود را از دین میگرفت. روشنفکران دین را از عرصه عمومی خارج میکردند و دستگاههای رسمی و تبلیغاتی نیز دین را به کلیشههای تحقیر کننده تبدیل میکرد و این هر دو یک وظیفه همزمان داشت: مرگ عرصه عمومی.
البته دکتر سروش، بسترهای تازهای برای تولید یک زبان تازه در عرصه عمومی را فراهم میکرد، اما ملکیان به کلی عاری از وسوسههای عرصه عمومی بود. دوران بالیدن او نیز با مرگ عرصه عمومی همزمان بود. سوژهها بودند و آلامشان در عرصه خصوصی. نامها، شعارها، مفاهیم به جای مانده از عرصه عمومی، دیگر خصلت عمومی نداشت. ارجاعی دیگر به هیچ معضل عینی و ملموس نداشت. تجربههای ملموس آنها که با نام فقر و ستم و تبعیض به عرصه عمومی مرتبط میشد، نام خود را از دست داده بودند. کسی باید از راه میرسید و در گوش آنها میخواند صبور باشید، آرام باشید، عجله نکنید، راضی باشید. دنیا همین است.
پروژه عقلانیت و معنویت برای همین روزگار مناسب بود. ملکیان از مفاهیم چاق و کلی گریخت و گفت که به جای تمدن و مدنیت و مدرنیته و سنت و امثالهم، به آلام انسانهای گوشت و خون دار میاندیشد. عملا مخاطبی نیز میخواست که جز گوشت و خون ندارد و برای آلام بدنیاش نیازمند نصایح آرمش بخش است. انسانهای گوشت و خون دار، همانهایی هستند که همه ابعاد فربه اجتماعی و تاریخیشان را از دست دادهاند. حتی زبان را که مهمترین میراث اجتماعی و تاریخی است. برای رنجهایشان هیچ نامی نمیشناسند و هیچ درد آشنایی. این انسانهای تنها گوشت و پوست دار، گسیخته و از هم پاشیدهاند. حتی نامی برای آشنایی با خود هم ندارند. ملکیان به آنها کمک میکند تا خود را بر صلیب خشک منطق و سازگاری درونی استوار نگاه دارند.
بحران مخاطب در ایران امروز
امروز اگر برای کلام روشنفکر کمتر مخاطبی هست، نباید تصور کرد که کالای فکر هست، مصرف کنندهای در بازار نیست. وقتی مخاطب نیست، کالای فکر هم نیست. تفاوت کالای تفکر، با کالاهای تولیدی در عرصه اقتصادی همین است. میتوان کفش تولید کرد که در بازار بی مشتری باشد، اما نمیتوان کالای فکر تولید کرد بدون اینکه مخاطبی در میان باشد. اگر مخاطبی در میان نیست، حتما فکری هم در میان نیست. فکر به خلاف کفش، یک کالای رابطی است. تنها در میدان رابطه تولید میشود و در همان میدان رابطی هم مصرف میشود. از بحران مخاطب و بحران تفکر همزمان باید گذشت.
باید این بار به نقد نقدها نشست. خرد کانتی که پس از انقلاب اینهمه سنگین بار بود، به نقد عقل نظری او وابسته بود اما نقد قوه حکم و ذوق زیبایی شناختی کانتی را نادیده گرفته بود. خرد کانتی به شرط حیات عرصه عمومی معنادار است. خرد کانتی اگر کاستیهای عرصه عمومی را پوشش دهد، ثمربخش است. اما در مرگ عرصه عمومی نه خردی، نه تفکری و نه مخاطبی در میان است.
جامعه خود را بازمییابد. روزگار نمیتواند این چنین بپاید. حجم و انبوه آلام در عرصه خصوصی، دوباره عرصه عمومی را حیات خواهد بخشید. احساس ناتوانی فرد، او را از عرصه خصوصیاش به بیرون پرتاب خواهد کرد. جامعه به اعتبار عرصه عمومیاش زنده است. جامعهای که عرصه عمومیاش مرده، جز روان پریشی در عرصه خصوصی نمیزاید. روزگار امروز بیش از هر زمان دیگر، وابستگی روشنفکران به عرصه عمومی را اثبات میکند. بنابراین روشنفکران نیز باید به احیای این عرصه بیاندیشند. عرصه عمومی مثل آب شرط حیات عرصه عمومی و شرط حیات روشنفکری است. تک تک افراد بدون عرصه عمومی جز گوشت و خون ندارند، تنها در عرصه عمومی است که روحی بر کالبدشان خواهد دمید.
این یادداشت در چند شماره قبل ایران فردا منتشر شد
[1] هاناآرنت، میان گذشته و آینده، هشت تمرین در اندیشه سیاسی، ترجمه سعید مقدم، نشر اختران، 1388، ص.307
- ۹۴/۰۶/۲۰