مقدمه
اسلام سیاسی،
نامی است که در مقابل اسلام غیر سیاسی یا سیاست گریز جعل شده است. این نام یک صورت
مساله ساده را مرتب تکرار میکند: آیا اسلام سیاسی است یا آخرت گرا و معطوف به
رابطه بنده و خدا. میدان این سوال دوگانه است. یا این یا آن. میانهای وجود ندارد.
در هر سو که بایستی، سوی دیگر سیاه و مطرود جلوهگر میشود. این اتفاقی است که از
اواخر دهه شصت ظهور کرده است. روشنفکرانی که منتقد نظام سیاسی بودند، همه مصائب را
در سباسی شدن اسلام یافتند. گفتند که از اواخر دهه سی یا چهل، اسلام به تدریج از
زوایای حجرهها بیرون خزید و در مسائل سیاسی روز مداخله کرد. به نظر این روشنفکران
این اتفاق، هم به زیان اسلام بود هم به زیان عرصه سیاست. آنها سلامت این هر دو را
در بازگشت اسلام به حریم خصوصی یافتند.
دوگانه فوق،
مضمون دوگانهای در میدان ستیز سیاسی بود. یکسو نظام مستقر بود که خود را تجلی
عینیت یافته یوتوپیای اسلام سیاسی قلمداد میکرد و سوی
دیگر، نگاه منتقدی که از یک یوتوپیای تازه رونمایی کرده بود. یوتوپیایی که در آن،
هر کس در زوایای پنهان دل خود به خدا عشق میورزید، اما در میدان سیاست و تدبیر
امور عمومی صرفاٌ به عقل عدد اندیش و مصلحت جو تکیه کرده بود. نه عقل را به دایره
عشق مومنانه خود راه میداد، نه ایمان را به میدان سیاست. مردمانی که جایی عاشق و
دل سپرده حق بودند و جایی دیگر، در کار تدبیر عاقلانه و به دور از مداخله دین در
عرصه سیاست.
میدان ستیز سیاسی
ساده ساز است. هر چه بیشتر در ساده کردن امور کسب موفقیت کند، در میدان عمل نیز
توفیق بیشتری کسب خواهد کرد. دوگانه اسلام سیاسی و اسلام غیر سیاسی، همان ساده
سازی موثری بود که دست کم یکدهه عرصه سیاسی ایران را به خود مشغول کرده بود. خالقان
یوتوپیای اسلام غیر سیاسی، بر تحولات بین المللی، افزایش سواد و شهرنشینی و
ارتباطات و امثالهم تکیه میکردند و به رقیبان خود گوشزد میکردند اسلام سیاسی
آیندهای ندارد. پیوندی که میان اسلام و سیاست حادث شده، یک رویداد بی بنیاد، بی
موقع، بی فایده بوده و از مدافعان آن مشفقانه میخواستند به آغوش عقل و تدبیر جهان
جدید بازگردند. کم و بیش هنوز هم چنین تصویری وجود دارد، اما نه به شدت و یقین و
روشنی و دقت دهه هفتاد و روزگار اوج جنبش اصلاحات.
در شرایط امروز،
فضا به هیچ روی با آن سادهسازی قابل توضیح نیست. مشخصه روزگار ما، ابهام افقهای
پیش رو است. هر فضای ایدئولوژیکی با تیره شدن افقهای پیش رو فرومیپاشد. امروز
ما نیز چنین مشخصهای دارد. تنها در چنین موقعیتهایی است که بازمیگردیم، دوباره
به گذشته نظر میکنیم. امروز منطق دوگانه ساز اسلام سیاسی و غیر سیاسی معنای پیشین
خود را از دست داده است. گویی مساله دگرگون شده است حتی اگر ما هنوز نتوانسته
باشیم بیانی معطوف به این مساله تازه پیدا کنیم. در این یادداشت طرحی عرضه خواهم
کرد که شاید تنها سودمندیاش برون رفت از آن منطق ساده دوگانه باشد. این یادداشت،
آنچه را اسلام سیاسی میخوانند دست کم یک سه گانه میداند که هر یک مشخصهها و
امکانات و چشماندازهای متفاوتی دارند. رابطه پیچیده میان این سهگانه، سازشها و
ستیزهای میان آنان، به نظر نگارنده عینیتر از سازش و ستیز میان اسلام سیاسی و غیر
سیاسی است. سودمندی آن این است که میتواند به امکانهایی بیرون از دوگانه ساده
پیشین بیاندیشد.
تنوع اسلامهای سیاسی
ایران پیش از
انقلاب، یک کل ارگانیک به هم پیوسته نبود. یک مشکل و مساله خاص هم نداشت. در
قلمروهای گوناگون مسائل گوناگون داشت و پاسخهای متنوع و گوناگونی نیز طلب میکرد.
دراین میان سه گروه اجتماعی بودند با موقعیتهای متفاوت و پرسشهای متفاوت. اسلام
در نسبت با این سه و در پاسخ به این سه موقعیت سر از عرصه سیاسی روزگار خود درآورد
و به این معنا سه سنخ اسلام سیاسی زاده شد. این هر سه از پسوند اسلامی که به کار
میبستند ارادهها، اغراض و اهداف گوناگون داشتند. به این اعتبار میتوان از سه
اسلام سیاسی سخن گفت. این سه در میدان کنش انقلابی سالهای پنجاه و شش و پنجاه و
هفت، به ظاهر یگانه و در پیوند با هم بودند اما عقد اخوتشان همان یکسال دوام آورد.
بعدها قصهها میان آنان جاری شد. موقعیت و مساله اول، به عموم مردم مرتبط است.
آنچه در این سطح جریان داشت و پذیرای اسلام سیاسی شد، منبع اصلی نیروبخش به جریان
اسلام سیاسی بوده و هست. دو موقعیت و مساله دیگر، به نخبگان و بسیج گران سیاسی
مرتبط است. در این زمینه به روحانیون و روشنفکران به طور مستقل خواهیم پرداخت. به
این سه و مشخصات آنان اشاره خواهم کرد. اما پیش از آن ذکر یک نکته ضرورت دارد.
اسلام سیاسی
پدیدهای است متعلق به جهان جدید. اسلام در تاریخ خود هیچگاه غیر سیاسی نبوده است.
شاید بتوان در دورههایی به فرقهها و گروههایی اشاره کرد که در حاشیه عرصه سیاست
ایستاده باشند. اما طی یک هزار و چهارصد سالی که از عمر اسلام میگذرد، نادر زمانهایی
را میتوان نشان داد که عرصه سیاسی بدون میانداری اسلام قابل توضیح باشد. هزار و
چهارصد سال است که سیاست در این قلمرو با اسلام پیوند خورده است. اما اسلام سیاسی،
پدیدهای متمایز است. اسلام سیاسی به دوران مدرن تعلق دارد. اسلام سیاسی در پاسخ
به ترتیبات مدرن معنادار شده است. مدرنیته با صورتبندی اقتصادی و اجتماعی و
فرهنگی خود، با هجوم تکنولوژیک، و نظامی و فرهنگیاش، جهانی دیگر ساخته است.
استیلای مدرنیته در جهان زیست ما مسلمین، سه مساله و زخم متفاوت آفریده است. اسلام
سیاسی را در نسبت با هر یک از این مسائل به نحوی متفاوت باید تفسیر کرد.
مساله اول: یورش
مدرنیته به جهان زیست دینی
پیش از این گفتیم
که موقعیت و مساله اول، به عامترین سطح و به عموم مردم مرتبط است. در این زمینه
روشنفکران و روحانیون نیز حاضرند. یورش مدرنیته به جهان زیست مسلمانی ما، اساسیترین
و فراگیرترین رویداد یک قرن گذشته ماست. وقتی از مفهوم جهان زیست استفاده میکنیم،
مقصودمان این است که ماجرا به آراء و عقاید و باورها خلاصه نمیشود. صورتی مالوف و
آشنا از با هم زیستی، ویران میشود و مناسبات سرمایهداری، و تحولات ناشی از
کالایی شدن امور، همه چیز را دگرگون میکند. همبستگیهای پیشین گسیخته میشوند،
فردیت رشد پیدا میکند، طبقاتی تازه ظهور پیدا میکنند. صورت بندی مراودات
خانوادگی به هم میریزد، موقعیت زنان دگرگون میشود، سبک لباس و خوراک و زندگی
صورتی تازه پیدا میکند. رویدادهایی که هر روز و هر سال نو به نو نیز میشوند.
جهانی دیگر ظهور پیدا میکند که از منظر مالوف و آشنای ما، قابل فهم و شناسایی
نیست. این همه البته بدیهی است. مدرنیته یک پدیده جهانی بوده و هست. راه بازگشتی
هم نیست. اما به هم ریختن صورتی از زندگی، به شرطی مساله ساز نخواهد شد که با
صورتی تازه جایگزین شود.
سالها گفته و
نوشتهایم که این همه یعنی توسعه در بخشهای مختلف اجتماعی. این همه را برکات جهان
جدید خواندهایم و از همه آنها با روی خوش استقبال کردهایم. ثمرات میمون و مبارک
آنها را به هم نشان دادهایم و احساس غرور کردهایم. دو ویترین کنار هم بنا کردهایم
در یکی مشخصات جهان قدیممان را چیدهایم. در ویترین سنت، زنان در پرده، سکون و
عدم تحرک اجتماعی، تسلط روحانیون بر مردم، کار و تولید اندک، باورهای جاهلانه و
غیر علمی، سنن و آداب نامعقول را چیدهایم و در ویترینی که به نام مدرنیته استوار
کردهایم، فعالیت زنان در عرصه عمومی، ظهور استعدادهای شگرف در عرصههای مختلف
علمی و هنری، فضاهای دانشگاهی، و ترتیبات مدرن در حوزههای شهری، ارتباطی،
مطبوعاتی و امثالهم را چیدهایم.
این دو ویترین،
بیانگر محورهای اساسی تحولات اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی و سیاسی در جامعه ایرانی
هستند، اما مشکل این است که همه ماجرا آن نیست که در این دو ویترین خلاصه شده و به
نمایش درآمده است. همه مشخصات جهان مدرن، بر صورت پیشین زندگی جمعی ما زخم وارد کردهاند
اما دربخشهای اندکی توانستهاند جانشینی برای آن فراهم کنند. کسانی سبکهای زندگی
مدرن را اختیار کردهاند، از مواهب آموزش و ثروتاندوزی و مشارکت در حوزههای
گوناگون علمی و اجتماعی بهره بردهاند. به عبارتی دیگر، سوژههای مدرن و صورت بندیهای
تازه زندگی شکل گرفته است اما هیچ کس نظر نکرده است که این همه به بهای حاشیه رانی
اقشار و طبقاتی بوده است که از این رویدادها چیزی در کیسه نیاندوختند جز اندوه،
محرومیت، حسادت، احساس بی هویتی، تحقیر شدگی، رها شدگی و بی بنیادی. جهان زیست ما
یک جسم و یک روح داشت. مدرنیته جسمانیت جهان زیست ما را به سرعت اشغال کرد. تا
جایی که به تکنولوژی و تولید و بسط مناسبات رسانهای مرتبط بود همه جا را در اشغال
خود درآورد. اما بدنی بی روح بود، روح جهان جدید به میان نیامد. حاصل یک جسمانیت
بی روح بود. در مقابل روح جهان زیست ما، جسمانیت خود را از دست داده بود و حاصل یک
روح بی جسم بود. بگذارید دو مثال بزنم:
در جهان زیست
قدیم ما، فقرا پیش چشممان بودند. فقرشان به تقدیرشان و خواست خداوند ارجاع میشد.
متمولین نیز البته مسئولیت داشتند تا دستگیر آنها باشند. جهان قدیم ما جهانی از
نابرابریها بود. برای ذهنیت قدیم ما این نابرابریها شان شناخته شدهای داشت. هم
آنکه فرادست بود و هم آنکه فرودست، میدانست جایگاهش کجاست. یکی ارباب بود و یکی
بنده. جهان جدید اما متن و حاشیه ساز بود. خیل عظیم فقیران و تهیدستان در مقابل
گروهی از متمولین و بهرهمندان. نکته جالب توجه عبارت از آن بود که نه فقیران شان
و موقعیت خود را به رسمیت میشناختند نه متمولین به موقعیت خود اطمینانی داشتند. بنابراین
مسابقهای به جریان افتاد. معلوم است که چنین جامعهای تحرک بیشتری دارد. اما این تحرک بیشتر به شادابی بیشتر آن
نیانجامید. پول سرشار نفت و یک دولت رانتیر در میان بود و مسابقه اجتماعی در مراکز
و کانونهای تولیدی اتفاق نمیافتاد، در
آستانه دولتی اتفاق میافتاد که برای توزیع نامتوازن ارزشهای مادی، ارادت
و سر کج و حقارت و زبان چاپلوس طلب میکرد. کسانی بهره مند شدند و کسانی محروم.
اما هر دو با احساسی از تحقیر شدگی و فقدان حس کرامت انسانی.
در جهان زیست
قدیم ما، سرکوب و خشونت فراوان بود. اما یک نظام ارجاعی وجود داشت که به بخش مهمی
از اینها مشروعیت میبخشید. پدر نمادی عینی از خدا در خانواده بود و کتک او، بخشی
از عقوبت الهی. تنهای تادیب شده قدیم، خود را در یک نظام اقتدار الوهی احساس میکردند
و هر چه بیشتر در نظام خشونت خانوادگی و خشونت اجتماعی بارورتر میشدند بیشتر در
خود احساس عبودیت و بندگی میکردند. خشونت قدیم درست یا نادرست با احساس حکمت و
تقدیر و مهر توام بود. در جهان زیست جدید، قرار بود از آن نظام محدودیتها رها
شویم و شدیم. سوژههایی آزاد از قید پدر و خانواده و مرجعیتهای اجتماعی و فرهنگی
دیگر. اما قرار بود قاعده میان ما سوژههای آزاد عقل و انصاف و قانون باشد و متولی
اجرای آن دولت. ما به منزله سوژههای آزاد تولید شدیم اما رابطه میانمان رقابت
توام با خشونت و حذف و تحقیر بود و دولت خود بزرگترین مرجع اعمال خشونت و سرکوب
بی مهار. دولت خود اولین نهاد نقض قانون بود و عرصه عمومی نیز عرصه بیمهار و بیقاعده
و توحشی که هر روز بند بند اعصابمان میگسلد.
خلاصه مدرنیته قصه شیرینی بود که مسافران از خارج برگشته میگفتند و
دهانمان را پر از آب میکردند اما آنچه روی میداد متنی بود که هر روز حاشیه فراخی
میزائید. کسانی جهان زیست قدیم خود را از دست داده بودند و تجربه زیسته شان
ازجهان جدید خشونت و بی معنایی و گسیختگی و تحقیر بود.
اسلام سیاسی در
عام ترین سطح خود در پاسخ به این مساله ظهور کرد. مدرنیستها از دوران گذار سخن میگفتند
و بر این باور بودند که حاشیهها حذف خواهند شد. اما حاشیههای فراخ تر از متن، در
مخیله جمعی خود، از اسلام پناهگاهی ساختند و به اعتبار آن پناهگاه احساس قدرت
کردند و به متن هجوم بردند. اما نه برای ویران سازی متن، برای نشانیدن خود در متن.
همان متنی که آنها را به حاشیه رانده بود. آنها تلاشی بی فرجام کردند و میکنند تا
نسبتی میان جهان زیست از دست رفته خود با جهان زیست جدید پیدا کنند. برای تامین
این هدف خود تلاشهای پیچیده و متنوعی میکنند از عرصه درونی و روانشناختی گرفته
تا عرصههای فراخ اجتماعی و فرهنگی و سیاسی. از دلمشغولیهای درون فردی تا صورت
بندیهای مقاومت بنیادگرایانه را در ردیف این سنخ از تکاپوهای پیچیده جای میگیرند.
نکته مهم دراین
سنخ از منازعه آن بود که منازعه کنندگان به هدف خود در همان متن منازعه دست مییافتند.
هدف معین و روشنی از منازعه در سر نمیپروراندند. کافی بود با آنچه تصور میکردند
تحقیرشان میکند مبارزه کنند. در همان متن منازعه از حس نفرت انگیز تحقیر نجات
پیدا میکردند. به خودی خود یوتوپیایی در سر نداشتند. به خودی خود الگوی مبارزاتیشان
را عقلانی نمیکردند یا در دستگاه ایدئولوژیک خاصی تبلور نمیبخشیدند. مردم در این سطح، با مظاهر مدرنیته در سازگاری و ستیزند. در عین حال که با
آخرین مظاهر آن در میآمیزند، در آن تصرف نیز میکنند و حتی الامکان تلاش دارند
نسبتی میان حافظه فرهنگی خود با آن برقرار کنند. اما به هر حال این ها همواره
بازار آماده برای مصرف کالاهای فکری هستند که منازعه روزمره و آن به آن شان را به
یک برنامه مشترک تبدیل کند.
مساله دوم: بی
اعتبار شدن موقعیت صنوف اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی
مساله اول،
درونی، عمیق، عام و وجودی و روانشناسانه بود اما اسلام سیاسی یکبار هم در پرتو
مسائلی ظهور کرد که نخبگان فرادست داشتند. مدرنیته مراتب اجتماعی را به هم ریخته
بود. گروههای تازهای را بر صدر نشانید و گروههایی را به حاشیه راند. بازاریها
و روحانیون، دو قشر مهمی بودند که در ترتیبات مدرن از متن و کانون مناسبات اجتماعی
به زیر کشیده شدند. اسلام سیاسی در این منطق موقعیت امکانی برای قدرت آفرینی به
این گروههای به حاشیه رفته بود. نباید این نکته را به روانشناختی فردی تقلیل داد.
مساله این نیست که فلان حاج آقا، موقعیت خود را از دست داده و تنها برای اعاده
موقعیت از دست رفتهاش فریاد میزند و تلاش میکند. ماجرای صنوف است و صورت بندیهای آگاهی جمعی.
واقع این است که
ترتیبات مدرن – به نحوی که در
اینجا و اکنون ما تجلی کرد – با
شایسته سالاری یک جامعه مدرن نسبتی نداشت. بازاریها و روحانیون از کانون برخاستند
اما آنانکه به جای آنها تکیه زدند به ندرت واجد مشخصات یک طبقه برگزیده مدرن
بودند. قدرت به دلایلی دیگر نصیبشان شده بود و از مرجع قدرت البته ثروت و دانش و
منزلت اجتماعی نیز کسب کرده بودند. مدرنیته با همه شعارهای برابری خواهانهاش،
نخبه گرایی تازهای را جانشین نخبه گرایی سنت کرده بود. متخصصان و کارآزموختههای
دانشگاهی و علمی جانشین نخبگان قدیم شدند. مناسبات تازهای که بر عقلانیت و خرد
انتقادی استوار بود. اما اینجا و اکنون ما چهره دیگری داشت. کوتولههای ارادتمند
از ناحیه ارادت حقیرانهشان هم صاحب ثروت و هم صاحب دانش شده بودند. ناکارآمدی و
فساد شدید بوروکراتیک هم حاصل کارشان بود.
چنین وضعیتی، به
نخبگان به حاشیه رانده شده قدیم، احساس وظیفه بازگشت به موقعیت از دست رفته میداد.
چه بسا در این مسیر فداکاری کردند و از جان و مال خود نیز گذشتند و این خود منشاء
تازهای برای ظهور اسلام سیاسی از سنخی دیگر بود. این سنخ به خلاف سنخ نخست، برای
مبارزه خود خط مشی روشنی داشت. بیشتر به جایگزین فکر میکرد و کمتر برای متن
مبارزه اصالتی قائل بود. مهم این بود که حریف خود را کم یا بیش به تبعیت از قواعدی
وادار کند که مرجعیت صنف را اعاده میکرد. به طور مشخص بازگشت مرجعیت شریعت در
عرصه عمومی مطالبه آنها بود.
مساله سوم: مقاومت
عمومی در مقابل بسط مدرنیته
آن دو سنخ پیشین
در سویه مقابل مدرنیته کج و کوله اینجایی نشسته بودند و اجناسی از اسلام سیاسی
ساختند که بیشتر از سنخ مقاومت در مقابل بسط جهان جدید بود. سنخ سوم از اسلام
سیاسی با دو مساله ظهور کرد. اول کج و کولگی مدرنیته اینجایی بود و دوم مقاومتی که
جامعه ایرانی در مقابل مدرن شدن میکرد. روشنفکران که الگوی اعلای مدرنیته را در
سر میپروراندند، دیوار آهنین سنت و جهان زیست قدیم را پیش چشم خود میدیدند. آنها
دست به کار قرائتی از سنت شدند که با جهان جدید درمیآمیزد و این همه مقاومت نکند.
آنها منتقد مدرنیته عینی و واقعا موجود جامعه خود بودند و از منظر یک مدرنیته به
باور خود راستین، تلاش میکردند سنت و مدرنیته را همساز کنند. تا سلاحی در مقابل
مدرنیته کج و کوله اینجایی ساخته شود. اسلام سیاسی از سنخ سوم را باید دست پخت این
گروه دانست.
آنها از درون
جهان زیست سنت، تلاش میکردند راهی به بیرون بگشایند. توفیقشان در این بود که
توانسته بودند جهان زیست سنت را به سرآغاز و سرچشمه ظهورش ارجاع دهند. ناسازهها
با سرچشمه را عیان کنند و نشان دهند چگونه آنچه سنتی تغییر ناپذیر جلوه میکند، در
بستر تاریخی تغییر یافته و ریشه در منافع گروهی، جهالتها، و اغراض خاص گرایانه
دارد. ذوق و خلاقیت تاویل را به کاربستند و تلاش کردند از دین تفسیری عرضه کنند که
گویی با سرشت مدرنیته راستین منطبق است. آنچه را به کلی مدرن و تازه و بدیع بود،
در آنچه پشت سرگذاشته شده بود جستجو کردند و سنت را به قولی با مواد جهان مدرن غنی
کردند و آمیزهای ساختند که مستعد تولید شورش و انفجار بود. این بستر مولد سنخ سوم
از اسلام سیاسی بود. حسن این سنخ سوم این بود که زبانی همدلانه تر داشتند، اما
مشکلشان در این بود که چندان در ساختن پناهنگاهی امن برای آوارگان از جهان سنت
موفق نبودند.
این سنخ سوم، به
خلاف سنخ نخست، در مبارزه و مقاومت هر روزی کامروا نمیشد. بلکه آرمانهایی از
زندگی ساخته بود. سازمانی ایدئولوژیک سامان داد. با اینهمه هیچ مدل حاضر و آماده و
به سامانی از مدل جایگزین نساخت. بیشتر به تاریخ دل بسته بود و میوه خود را در
فرایند تدریجی تاریخ جستجو میکرد. بنابراین با سنخ دوم از اسلام سیاسی نیز سازگار
نبود. روشنفکران گروه منزلتی نبودند که جایگاه پیشین را از دست داده باشند، گروه
منزلتی بودند که در افقی دور جایگاه خود را جستجو میکردند. در صورتی از ایران
مدرن شده که دین نقشی مقوم و سازگار با آن را ایفا میکنند. آنها روحانیون چنان
نظم معهودی به شمار میرفتند.
سنخ دوم از اسلام
سیاسی امکانی برای دوباره به بیان آوردن نظم پیشین بود. سنخ سوم اما جستجوگر
امکانی در بستر جهان جدید. مدرنیته که به خودی خود دل بسته هیچ مفهوم و نظم و بستر
خاصی نیست و سرگشته و بی بنیاد توسعه پیدا میکند، هر جا با بستری درآمیخت و
امکانی تازه در سفره خلاقیتهای جهان جدید آفرید. جایی با ناسیونالیسم و ملیت
خواهی درآمیخت، جایی با جنبشهای طبقات فرودست. در بسیاری از موقعیتها نیز با سنتها
و ادیان و بسترهای فرهنگی غنی. روشنفکران دینی میتوانستند صدای مدرن از حلقوم سنت
اسلامی باشند. اما کاش در تاسیس جهانی تازه در پس رویکرد انتقادی خود موفقتر عمل
میکردند.
سخن آخر
سنخ نخست از میان
سه گانه مذکور، بیشتر به بستری عام شباهت دارد تا اینکه سنخی مدون از اسلام سیاسی
به شمار رود. واقعیت نیرومند و هنوز پایداری است که زبانی برای بیان خود ندارد. دو
سنخ دیگر از اسلام سیاسی را میتوان صوری از به بیان آوردن آن بستر عام به شمار آورد. سنخ نخست بدون
آن دو صورت زبانی شده، واقعیت دارد، مقاومت میکند و نیرو تولید میکند. اما تنها
در طول تاریخ یکصد و اندی سال گذشته به یاری آن دو صورت دیگر، فعلیت سیاسی یافته
است. سنخ دوم از اسلام سیاسی تلاش دارد خلاء ناشی از ویرانی جهان زیست قدیم را به
امکانی برای باز آفرینی نظم از دست رفته بسازد. سنخ سوم تلاش میکند خلاء ناشی از
فقدان جهان زیست قدیم را به نیروی مولدی در جهان جدید مبدل کند. به صدای تازهای
که به غنای جهان مدرن بیافزاید. انقلاب حاصل ائتلاف موقت میان این هر سه نیرو بود.
اما به سرعت این ائتلاف از هم گسیخت و نظامی که پس از انقلاب مستقر شد، حاصل
ائتلاف سنخ اول و دوم بود. سنخ سوم از اسلام سیاسی به کلی از میدان بیرون رفت و
امکان بیانی خود را تقریبا از دست داد.
اسلام سیاسی شده
امروز از سطح و حدود شناخته شده میهن ما گذر کرده است. تجلیاتی که در هیات القاعده
و داعش از خود بروز میدهد، مساله اسلام سیاسی را به یک مساله جهانی تبدیل کرده
است. اسلام سیاسی حتی از حیطه نواحی اسلامی نیز گذر کرده است. اروپا و آمریکا نیز
به منزله یک مساله داخلی به آن میاندیشند. فیلسوفان و متفکران به نام، به اسلام
سیاسی به منزله یک مساله جهان امروز میاندیشند.
گسترش روزافزون
اسلام سیاسی، سودای سکولار شدن اسلام را هر روز کم اعتبارتر کرده است. یوتوپیای
تبدیل شدن اسلام به یک دین خصوصی و منحصر به ارتباط میان بنده و خداوند، دور از
دسترس تر از دیروز است. در چنین شرایطی راهی جز این نیست که با نگاهی انتقادی و با
هدف بازسازی اسلام سیاسی به آن نظر کنیم. البته این نکته مشروط به آن است که
مدرنیته نیز در معرض نگاه انتقادی با هدف بازسازی قرار گیرد. جالب است که هابرماس
تصدیق میکند که گشودن باب گفتگو با اسلام سیاسی منوط به بازآفرینی انتقادی
مدرنیته است. او با نگاهی انتقادی پروژه فلسفی مدرنیته را از روز نخست به باد
انتقاد میگیرد و در آن، از یک تبعیض آشکار نسبت به مومنان خبر میدهد. وی بر این
باور است که تنها با صورت بندی مدرنیتهای که برای مومنان و حق یکپارچگی آنان حقی
قائل شده باشد، میتوان امید بست که با افقهای دینی نیز بتوان گفتگو کرد[i].
بازسازی روایت سیاسی شده از اسلام، نیازمند توجه به پویشهای درونی آن است. دوگانه
سازی میان اسلام سیاسی و غیر سیاسی، باب همین توجه را میبندد. بازاندیشی نسبت به
تجربیات چهاردهه گذشته، نقدو ارزیابی روایتهای گوناگون از اسلام سیاسی، و تمهید
روایتی تازه که حامل تجربیات پیشین باشد و بتواند به منزله صدای تازهای در دنیای
جدید به غنای آن بیافزاید، راهی است که به ناگزیر پیش چشم همه ما گشوده است.
مقاله من در آخرین شماره ایران فردا
[i]
Jurgen Habermas, Religion in the Public Sphere, European Journal of Philosophy, Volum 14, Issue 1, 14 MAR 2006, PP:1-25