بی درونه شده ایم
تشویقم میکنند؟ نمیکنند؟ آنچه کردم جذابیت داشت؟ من در زمره افراد مشهور قرار گرفتم؟ از شهرتم کاسته شد؟ من یک چهره سرشناسم؟ من در حال فراموش شدنم؟ حالا به من میتوان گفت یک متفکرم؟ در باره من چه خواهند گفت؟ و .....
اینها سوالاتی است که روح و روان من و دوستان مرا تحت تاثیر قرار میدهد. حال بعضی آرامترند، و این سوالات نوساناتی آرام در روانشان میسازد، و بعضی پر حرارتترند و تحت تاثیر پاسخی که به این پرسشها میدهند، گاه در قله کوه غرور میایستند و سینه سپر میکنند، و گاه مچاله میشوند، قهر میکنند و در کنج عزلتی ماتم میگیرند.
ما در صحنه نمایش زندگی میکنیم، میخوریم، میخوابیم و قطعا در همین صحنه نیز میمیریم. کسی که در صحنه نمایش زندگی میکند، درونهای ندارد، هر چه هست بیرونی است. هر چه هست، برای عرضه به دیگران است. فرض مان بر این است که دیگران با چشمهای خیره به ما مینگرند، و ما قرار است بیشترین استعداد خود برای یک بازی خوب را به صحنه آوریم. بازی خوب بازی ای است که تماشاگر، آنچه را عرضه میکنیم واقعی بپندارد. به جد تصور کند که آنچه عرضه میکنیم خودمان هستیم. بازی خوب در صحنه، بازی ای است که تماشاگر فراموش کند بازی است و این مستلزم این است که بازیگر نیز فراموش کند بازی است. چنین بلایی بر سر ما آمده است. بازی به خود زندگی تبدیل شده است.
وقتی بازیگر فراموش میکند بازی میکند، آنگاه آنچه بیرونی است، و به رابطه بیرونی من و تماشاگر بیرون از من مرتبط است، عمیقاً درونی میشود. تماشاگر در اتاق خواب من نیز حاضر است. در دم دمای ورود من به جهان خواب، به تدریج محو میشود و در اولین لحظههای گشودن چشم در صبحگاه، دوباره باز میگردد. تازه اگر در خوابهای نیمه شب نیز با من همراه نباشد که هست.
ما بی درونه شدهایم.
کسانی در میان ما هستند که نقش خود را باور کردهاند. بازی میکنند، فرض شان هم بر این است که دیده میشوند و موفقاند. یک نقش را بر عهده گرفتهاند و سالهای سال است همان نقش و همان لباس و همان دیالوگهای پیشین را تکرار میکنند. خسته هم نمیشوند. انگار کل صحنه نمایش و تماشاگران را از بیرون به درون منتقل کردهاند و در درون خود بیرونیاند. بنابراین طوفان حوادث هم آنها را از جای نمیجنباند. همان نقش و همان بازی و همان دیالوگها. اما کسانی، خیلی متوجه تماشاگران هستند. به محض آنکه مشاهده میکنند تماشاگران کم میشوند یا از صحنه بیرون میروند، بازی خود را عوض میکنند، نقشی دیگر میگیرند، چیزهای دیگری میگویند و با لباسی دیگر حاضر میشوند. آنها به کلی بیرون خود زندگی میکنند. درست در نقطه تماس میان تماشاگران و صحنه نمایش. مثل شخصیتهای کارتونی که هیچ درونهای ندارند. دو بعدیاند. فقط طول و عرض و سطحاند. با انگشت به آنها فشار آوری، سوراخ میشوند. همین اند که هستند. همین اند که دیده میشوند. هیچ وجه و بعد دیده نشده ندارند.
عشاق وضعیتی دیگر دارند.
کارهایی میکنند، چیزهایی میگویند، احساساتی بروز میدهند، اما هیچ وقت نباید آنچه را میبینی باور کنی. همیشه چیزی در درون هست که این بیرونیها گاه نشانگان آن هستند. خیلی باید در این زمینه تیز و هوشیار باشی. گاه بیرونیها دروغ اند، نباید باورشان کنی، باید به درون راه ببری تا از بیرونیها سر در آوری. همه آنچه در بیرون میبینی، سوراخهایی هستند به درونی که پر از ماجراست. عاشق در درون زندگی میکند و همه جلوههای بیرونیاش، حجابی برای پوشاندن درونیات است. عاشق پر از نیرنگ است. به سادگی بیرونیاش اصلا نباید اعتماد کرد. درونه او هیچگاه تماماً بیرونی نمی شود و نخواهد شد حتی برای معشوقش. هیچگاه شدت اشتیاقش را برای معشوقش نیز علنی نمیکند.
البته حیات عاشقانه همیشه همینطور پر رمز و راز نیست. دو نفر میتوانند قبل از اینکه رمز و رازی در میان افتد، از هم کام بگیرند، یا همه چیز را از همان نخست تسلیم رسم و رسوم سنتی کنند. رسم و رسوم تعریف شدهای که از یک ماجرای عاشقانه چیزی جز فرزند آوری باقی نمیگذارند. از درون چیزی نمیماند الا آنچه در اتاق خواب جریان دارد و همه کم و بیش میتوانند حدس بزنند.
حیات دینی هم از همین سنخ است.
یک دین دار به همان معنای سنتی و متعارفاش، در روایتی زندگی میکند که هم نویسنده و هم خوانندهاش بیرون نیست. ربطی به صحنه نمایش و دیدگان خیره تماشاگران ندارد. ماجرایی هست میان او و خداوندی که ارباب و خالق اوست. مومن، قصهای با او دارد که حدی از آن کاملاً خصوصی است. از خشم و رضایت او تجربیاتی خصوصی دارد. گویی با اربابی زندگی میکند در یک جزیره تک افتاده و خاموش. بیرون از چشم دیگران با او سر و سری دارد. خشم و غضب و عشق و عنایت او را میداند. مومن به این معنا، همواره پر از رعبها و امیدها و اشتیاقها و خشمهایی است که برای تماشاگرانی که بیرون اند کاملاًٌ قابل فهم نیست. مومن دنیایی در درون دارد دنیایی هم در بیرون. مثل خانهای که هم روبنا و اتاق پذیرایی دارد هم زیرزمین و اتاق زیر شیروانی. گاهی اینجاست گاهی آنجا.
حیات درونی مومن، پر از خلاقیت است. هر کس به اعتبار ویژگیها و موقعیتاش، با چهرهای از خداوند دمساز میشود و یک زندگی مشترک بیرون از دیدگاه دیگران شکل میدهد. هر کس زبانی برای راضی کردن او ابداع کرده است و شیوهای برای گفتگو با او.
البته یک نظام مقدس سیاسی اگر در میان باشد، کسانی از دین نان بخورند، و هر روز در صدا و سیما و سخنرانی و تبلیغاتش به همه جا نور بیافشاند، حیات دینی هم میتواند درونگی اش را از دست بدهد و به یک بیرونگی تام و تمام تبدیل شود. کافی است هر روز سریالهای عامه پسند منتشر کنی که مضمون آن درونگیهای یک مومن است با حالت کلیشه چشمان اشک بار سر سجاده نماز.
درونگی، عمق ماست. امکانی برای عمیق زیستن. شاید این نقطه تمایز ما شرقیها از غربی ها باشد. درونگی تنها به فرد عمق نمیبخشد، به روابط هم عمق میدهد. دیدهاید دو نفر را که هر دو تجربه شکست خوردهای از عشق دارند، همین طوری از با هم بودن کیف میکنند. شاید چیز زیادی هم نگویند و نشوند. اما از صرف نان و پنیری کنار هم خوردن لذت میبرند. گویی خانه امن یکدیگرند. روبروی هم نشستهاند اما از ناحیه درون نسبتی خانه زاد با هم دارند. مومنان نیز چنیناند. آنها درون خود را بیرونی کردهاند و چنین است که جمعشان عمق و جاذبهای وصف ناشدنی دارد.
آنها به جد دلشان برای هم تنگ میشود. هنگامی که یکدیگر را نمیبینند، احساس بی پناهی میکنند. دیدار دیگری، گشودن درون است و امکانی برای فراخی بخشیدن به جهان درون. بیرونشان نیز گستره درونشان است.
ما نسل نگون بختی بودیم. در یک ماشین نیرومند بیرونی سازی و امحاء درونگیها افتادیم. به شخصیتهای دو بعدی صحنههای نمایش تبدیل شدیم. تنها که هستیم به آنهایی که در بیروناند میاندیشیم و با هم که هستیم به خودمان. تنهاییهامان از عمق تهی است، با هم بودگیهامان از صمیمیت خالی.
تنها به شرط درونگی است که این جهان ارزشمند است و زندگی به رنج آن میارزد. جهان بی درونگی، به جهانی مقوایی، بی بنیاد، بی عمق و خالی از هر راز شکوهمندی است. عاشق دلمشغول فریبایی چهره معشوق و خیال زیبای اوست. اما نمیداند در جهان پر کشاکش عشق او، جهانی چنان گرم و زیبا و غایتمند خلق شده و عشق او تنها به شرط این خلق بدیع پایدار است. او بیش از کرشمههای معشوق خود وامدار جهانی است که کرشمه کردن در آن معنادار شده است. عاشق نمیداند که برای پایداری عشق خود جهانی پر از عظمت و شکوه و اسرار ناپیدا را فراخوان کرده است.
یک مومن عامی متعارف نیز، در پرتو احساس درونی گناه خود، به جهانی پر از شکوه و عظمت اتکا میکند. حس فقدان درونی او، روی دیگر حسی از عظمت و شکوه و معناست که بر جهان سیطره دارد. حس گناه و نیاز به بخشایش را از جهان او برگیرید، همه عالم با همه ستونهای پرشکوهش فرومیریزد.
********
روزگاری بود که مردمان خسته از ملال زندگی سراغ پیران روشن ضمیر میرفتند. تا از حضور و کلامشان بهرهای ببرند. محضرشان امکانی برای حس و حالی دیگر بود. روزگار ما اما روزگار دیگری است. متفکران روزگار ما، همه بلدوزرهای بی بنیاد سازی و بی معناسازی اند. این کار را با حرارت و شور میکنند. سواد زیادی هم دارند. زبان عالمانهای هم دارند. میگویند و مینویسند. اما کافی است چند ماهی کسی سراغشان نرود. مخاطبان شان کم شوند. کمتر دیده شوند. چنان به نحو ترحم انگیزی مچاله میشوند که گویی در نان شب ماندهاند. همه چیز دارند اما درونه ندارند. محضرشان هم بیشتر به کار آموختن میخورد.
دل و نوا و راز و سری اگر داری، پنهانش کن، مبادا که در محضرشان ترک بردارد.
- ۹۴/۰۵/۱۶