زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

نوروز یاد آور

سه شنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۵۰ ق.ظ

نوروز نوید بخش روز «نو» است. اما میزان طلب هر کس برای روز «نو»، متفاوت است. کسی هست که کم و بیش از روزگار رضایت دارد. مقصودش از «نو» شدن، بهبودی و افزونی امروز است. کسی هم هست که در تله فقر، بیماری و ناکامی‌های این جهان افتاده است، وقتی از روز «نو» سخن می‌گوید، پرتاب شدن به یک وادی به کلی دیگر را انتظار می‌کشد. برای این هر دو گروه، نوروز نقطه‌ای در جریان پیشرونده یا پس رونده زندگی است.

به گمانم سنخ دیگری هم از طلب روز «نو» هست.

برای کسانی روز نو بیش از آنکه نوید بخش باشد یادآور است. یادآور عهد و پیمانی که به روزگار دیرین باز می‌گردد. نوشدن روزگار، یادآور عهد پیشین است. برای هر کس لحظاتی بوده که با خود، جهان، دیگران و خداوند عهدی بسته است. در یک نقطه بحرانی، فرد و روزگار در هم پیچیده‌اند، و پیمانی میان فرد و زندگی منعقد گشته است. سرشت آن پیمان نخستین برای هر کس متفاوت است. یکی به عاشقانه زیستن متعهد شده، دیگری دل در گرو یک کینه مقدس نهاده است، یکی به تلاش علمی متعهد شده، دیگری به نگاه زیبا به جهان، یکی به هستی اخلاقی گردن نهاده و دیگری به زندگی مطابق آنچه خردش حکم می‌کند.

پیمان نخستین هیچگاه رذیلت آمیز و شرورانه نیست. چرا که فرد قرار است بر اساس آن عمری را سپری کند و به خود افتخار کند.

تنها به شرط عمل کردن مطابق با آن عهد و پیمان است که فرد احساس سازگاری درونی دارد و با عالم و آدم هماهنگ است. هر کس روزی به چنین پیمانی وارد می‌شود و دقیقاً همان روز است که آغاز تولد واقعی اوست. هنگامی که از نوشدن روزگار سخن می‌رود، فرد به نقطه آغازین خود متوجه می‌شود. سخن از نوروز، او را به پشت سر متوجه می‌کند. به آنچه پشت سر رها کرده است.

زندگی کم یا بیش با نقض عهد آغازین توام است. کثرت امیال، حوادث روزگار، طلب‌های بی شمار، زندگی را با همهمه و آشوب توام می‌کند. زندگی بخصوص در این روزگار، جز با حدی از فراموشی آن عهد پیشین امکان پذیر نمی‌شود. هر کس به اعتبار چندگانه‌های زندگی‌اش، پاره پاره و گسیخته است. پر است از اشتیاق‌ها و دلهره‌ها و رنج‌های روزمره. پر است اما در عین حال خالی است. مثل برگی است در باد. بازیگر اما شکننده و نازک و بی بنیاد.

صلای نو شدن روز، ممکن است زنگ بیدار باشی از خواب جهان روزمره‌گی باشد. ممکن است یادآور عهدی که همواره در معرض باد فراموشی است. نوروز یادآور است. اگر چه می‌گذرد و دوباره آنچه به یاد آورده شده فراموش می‌شود. اما نوروز بازگشتی است برای نیروی تازه گرفتن از آن عهد آغازین. نوشیدن قطره‌ای از حظ هماهنگی با خویشتن و با جهان. نوروز بازگشت جاودانه است در مسیر خطی زندگی.     


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

رضاشاه و مدرنیته سه پایه

شنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۳۴ ب.ظ

متن مصاحبه من با ماهنامه نسیم بیداری، سال نهم، شماره 80 و 81 ، نوروز سال نود و هفت:

هرچند رضاخان با اعمال اراده قاهرانه خود موفق به آن شد بطور رسمی پای مدرنیته را به ایران باز و با تجدد و نوسازی مورد نظرش ، چهره ایران را نسبت به آنچه که پیش از آن بود متحول کند و گام های بلندی نیز برای توسعه کشور بردارد، اما به گفته بسیاری از صاحب نظران رویکرد سردارسپه در این فرایند با اشکالات و نقدهای متعددی نیز همراه بود. محمد جواد غلامرضا کاشی دانشیار علوم سیاسی دانشگاه علامه طباطبایی در گفتوگو با نسیم بیداری با نگاهی انتقادی، عملکرد پهلوی اول در مدرن سازی ایران را تشریح و ریشه های شکل گیری انقلاب 57 را در تجدد آمرانه پهلوی جستجو می‌کند.




 نام رضاخان در تاریخ با استبداد و دیکتاتوری گره خورده از سویی همین شخص به دنبال ورود تجدد و مدرنیته به ایران بود درحالی که سه وجه اساسی مدرنیته گفتمان، مردمگرایی و دموکراسی است از همین رو بایک پارادوکس میان ماهیت رضاخان و مدرنیته مواجه می‌شویم که در کنارهم نمی‌گنجند، چطور می‌توان میان این دو ارتباط برقرار کرد؟

اینطور نیست. اتفاقاً مدرنیته سیاسی با ایده دولت مطلقه آغاز شد. هابز بنیادگذار اندیشه سیاسی مدرن است. او ایده حکومت مطلقه را تئوریزه کرد. اصولاً حکومت مطلقه یک مفهوم مدرن است و به هیچ رو قرون وسطایی نیست. در قرون وسطی، سلطان مشروط است و همیشه در کنار پاپ، فقط سهمی از قدرت را در اختیار دارد. قدرت سیاسی پیش از دوران مدرن، یک پارچه نیست و فاقد مرکزیت است، مرکزیت پیدا کردن دولت یک پدیده مدرن است.

چرا در مخالفت با حکومت جمهوری مورد نظر رضاخان در فاصله بین سالهای 1303 و 1304  روحانیون جمهوری را سوغات مدرنیته می‌دانستند و حاصل آن را اضمحلال سیستم پادشاهی و مفهوم سلطان و در ادامه نفوذ سکولاریسم می پنداشتند؟

تصور روحانیون از پادشاه همان تصور سلطنت اسلامی بود که یک مفهوم پیش مدرن است. در ذهنشان، همان دوگانه سلطان صاحب قدرت و آخوند واجد مرجعیت فقهی بود که از دوره صفوی شکل گرفته بود. حکومت رضاشاه را نمی‌توان بر مبنای مدل ذهنی روحانیون توضیح داد. الگوی حاکمیت رضاشاه بیشتر نزدیک به گفتمان روشنفکران ترقی خواه است مثل تقی زاده، آخوند زاده، طالبوف و... عملا از دل اندیشه آنها یک اقتدار متمرکز در می‌آید که تا حدودی واجد مشخصات مدرن است. اقتدار دولت به منزله مرجعیت تام و تمام اعمالِ قدرت سیاسی و احاطه آن بر هر صورت بندی دیگر قدرت، یک اتفاق مدرن است و الگوای اولیه آن نیز پادشاهی هست. در غرب هم همین اتفاق افتاد و هرچه جلوتر می‌رود نظم دموکراتیک‌تر می‌شود و مردم به جای پادشاه می نشینند.

به عقیده شما چه ارتباطی میان الگوی مورد نظر رضاخان در ایجاد توسعه و نوسازی ایران و شکل گیری انقلاب اسلامی سال 57 وجود دارد ؟

با یک مقدمه به این پرسش پاسخ می‌دهم. سیاست در دنیای مدرن را با سه مشخصه باید شناسایی کرد. یکی آزادی است که به واقع جوهر دنیای مدرن است، دیگری رفاه و سوم کرامت انسانی. مورد آخر بیشتر یک مفهوم متاخر است و به تازگی وارد ادبیات سیاسی و اسناد حقوق بشر شده و به آن توجه می‌شود. این سه مشخصه با هم سازگار نیستند و جامعه سیاسی مدرن باید بتواند توازن مطلوبی میان این سهگانه برقرار بکند. تا اسم حکومت مدرن با مسمی باشد.  معمولاً اولین توجه به سمت رفاه جلب می شود. تصور این است که جامعه مدرن مرفه است و فقر در آن نیست، بهداشت ، تکنولوژی خدمات انسانی و رفاه و فراوانی مصرف است در مجموع در جامعه مدرن انسان‌ها مرفه هستند و خوب زندگی می‌کنند. علاوه بر این در یک دولت مدرن آدم ها باید بتوانند احساس آزادی کنند به این معنا که تحقیر و سرکوب نشوند و قادر باشند  اراده فردی و جمعی خود را در عرصه سیاسی اعمال کنند، مناسبات سیاسی را آئینه‌ای از اراده خود ببینند و با آن بیگانه نباشند. یک ویژگی دیگر این است که در عین حال انسان‌ها این نیاز را هم دارند که احساس کنند زندگی آنها ارزشمند است و کیفیت دارد در واقع احساس شرافت کنند

این سه مشخصه دنیای مدرن لزوما با هم همساز نیستند. حرکت جامعه به سمت رفاه ناگزیر در بسیاری از مواقع بستر ساز سرکوب آزادی‌های مردم می شود. در جریان تحولات جامعه غرب چنین وضعیت هایی پیش آمده است. در بسیاری مواقع  خواست توسعه تکنولوژیک منجر به ظهور یک دولت مقتدر شده است و آزادی های اجتماعی و سیاسی تحت تاثیر قرار گرفته است. چرا که آزادی هایی از این دست به حدی قدرت را متکثر می‌کند که امکان اعمال اراده متمرکز را از بین می برد و در مسیر تحول پرشتاب مانع ایجاد می کند. اما در جامعه مرفهی که آزادی نیست، اوضاع چندان پایدار نخواهد بود.  آنها که در بندند، امکانات به دست آمده در یک جامعه مرفه را هزینه خواهند کرد، به نظم مستقر خواهند شورید تا آزادی به دست آورند.

رضاشاه خدمات بسیاری به ایران کرد و جامعه ایران را از یک جامعه عقب مانده سنتی به یک جامعه مدرن تبدیل کرد. جامعه ایرانی بی تردید بابت این انتقال مدیون رضاشاه است. اما جامعه بستهای ساخت. این تحول را به بهای مسدود کردن فضای سیاسی ایجاد کرد. ممکن است گفته شود انجام آن همه تحولات بدون ساختار بسته سیاسی ممکن نبود. من هم ممکن است با این ایده همراه باشم. اما با مقتضیات دولت و مناسبات مدرن چه می توان کرد؟ اینطور نیست که فکر کنی وقتی برای مردم مناسبات مدرن ایجاد می‌کنی، مردم هم از سر رغبت از آزادی‌های خود بگذرند و از تو متشکر باشند. همان انسان‌هایی که از تو رفاه گرفته‌اند، اما در حصر و بند بوده‌اند، نه تنها از تو تشکر نمیکنند بلکه آماج شدیدترین نفرت‌های عمومی قرار خواهی گرفت. چنانکه وقتی رضاشاه را از ایران می بردند، در اصفهان به گریه افتاد و گفت این همه خدمت کردم ولی یک نفر هم از من طرفداری نمیکند. این وضعیت تراژیک ناشی از عدم ملاحظه ملزومات دنیای جدید است.

چگونه می‌شود هم قائل به دولت مدرن بود و هم حقوق اجتماعی مردم و آزادی های اجتماعی را به رسمیت نشناخت؟

این پارادوکس دنیای جدید است. اگر امروز می‌بینیم که توسعه و آزادی و دموکراسی با هم جمع شده بخاطر این است که این دو یک تاریخ 500 ساله را پشت سر گذاشتند و در این مدت بارها باهم جنگیدند حتی در قرن بیستم، بخشی از جهش‌های اقتصادی آلمان زمان هیتلر رخ می‌دهد. بخشی از رشد روسیه نیز در زمان استالین رخ می‌دهد. این جدال تا قرن بیستم هم ادامه داشته ولی به هرحال اروپایی ها این دوران را پشت سر گذاشتند و ماهم باید پشت سر می‌گذاشتیم که هنوز نگذاشتیم.

اما اجازه بدهید به مساله سوم بپردازم. فرض کنید وضعیت بگونه‌ای شود که جامعه هم دموکراتیک باشد و هم مرفه و توسعه یافته. در این صورت با بحران جدیدی مواجه می‌شویم:  دموکراسی و توسعه مدرن جامعه را ذره‌ای می‌کند، فردیت را گسترش می‌دهد نهادهای سنتی مثل خانواده و تعلق به مکان و وفاداری‌های دینی و فرهنگی را سست می‌کند. مثلا نظام آموزشی و سیستم بازار و کالا و خرید، جامعه را به شدت ذره‌ای و تکه تکه می‌کند و این در تجربه روانشناختی افراد به نوعی به احساس بی‌هویتی و بی معنایی و تنهایی و بی کیفیت شدن زندگی توام می‌شود.

اریک فروم  فاشیزم آلمان را بر همین مبنا توضیح می‌دهد. در کتاب "گریز از آزادی" همین بحث مطرح است و می‌گوید جامعه سرمایه داری و مدرن چنان جامعه را ذره‌ای و گسیخته می‌کند که افراد احساس بی‌معنایی و بی پشتوانه بودن می‌کنند. تمایل پیدا می کنند تا در اراده فرد واحدی مانند هیتلر جمع ‌شوند و اینچنین فاشیزم شکل می‌گیرد. بنابراین جزء سوم که من از آن با عنوان احساس کرامت و اصالت و ریشه دار بودن یاد می‌کنم موضوعیت پیدا میکند، این جزء نیز با آن دو جز دیگر سازگاری ندارد برای اینکه هرچقدر که جامعه توسعه پیدا می‌کند از سنت ها فاصله می‌گیرد و هرچه آزادی توسعه می‌یابد، فردیت پیدا می‌شود، احساس ریشه داشتن و اصالت در آن تقلیل می‌یابد. سیمون وی بطور مشخص به این موضوع اشاره می‌کند که انسان غربی بیش از آنکه نیاز به آزادی داشته باشد نیاز به ریشه و اصالت دارد پس رفاه، آزادی و اصالت هرسه باید در دنیای مدرن با هم همراه شوند در حالیکه علی الاصول منطق های سازگار با هم ندارند. فی الواقع جامعه مدرن یک جامعه جدالی است. جدال میان سه مطلوب که بدون هر یک دیگری دچار معضل می شود بی آنکه با آن منطق سازگاری داشته باشد.

حال با این توضیحات، به ماجرای رضاخان و ترقی خواهی او نظر کنید. توسعه امرانه پهلوی در جهت توسعه و رفاه در مجموع خوب وعمل کرد. او با جامعه عقب مانده‌ای مواجه بود که اولین ملزومات یک جامعه مدرن را نداشت. حتی آب لوله کشی نداشت.  اما رضاشاه در 16 سال تمام آنها را ایجاد کرد و یا حداقل بنای اولیه آن را گذاشت. ولی به بهای نادیده گرفتن دو ملزوم دیگر در یک جامعه مدرن: یکی آزادی و دیگری احساس کرامت و ریشه دار بودن. جامعه ایران دوران پهلوی از پدر به پسر از این دو ناحیه درد و رنج می‌برد. گاهی حرف‌های سبکی زده می‌شود، در توضیح انقلاب سال پنجاه و هفت گفته می‌شود  انقلاب از روی شکم سیری بود، توجه زیاد شاه به مردم موجب این اتفاق شد یا ما ایرانی‌ها را باید گرسنه نگه داشت! اما واقع این است که الگوی توسعه آمرانه دوران پهلوی نگاهی به مدرنیته است که تنها به یک جزء یک جامعه مدرن بیناست. جامعه لاجرم نمی‌تواند به آنچه که نظام پهلوی به آن می‌دهد کفایت کند. جامعه‌ای که آزاد نیست واحساس هویت ندارد در مقابل توسعه پهلوی جبهه گیری می‌کند و آن را از آن خود نمی‌داند و با آن نمی‌تواند احساس خویشاوندی کند. انقلاب حاصل واکنش جامعه برای جستجوی آزادی است جامعه خواهان  سوژه‌هایی است که خود تصمیم می‌گیرند و می‌خواهند اراده خود را بر عرصه عمومی اعمال کنند. جامعه ای که در عین حال می‌خواهد احساس ریشه دار بودن و معنا دار بودن زندگی را در پرتو سنتهای خود پیداکنند. با توجه به این مفاهیم می شود گفت که انقلاب اسلامی بطور خاص ضربه‌ای بود به الگوی توسعه پهلوی که چشمش فقط مقوله توسعه و رفاه را می دید ولی به دو جنبه دیگر نابینا بود.

شاید برخی بگویند مدرنیته زمینه ایجاد گفتمان و چند صدایی فراهم می‌کند از همین رو با ورود مدرنیته به ایران فضا برای تکثر گفتمان ها و چند صدایی فراهم آمد و نتیجه آن نیز آگاهی توده ها شد

جامعه مدرن هیچگاه تک صدا نیست حتی در دوره قبل از رضاشاه جامعه ایران چند صدا بود. از روحانیت مثل شیخ فضل الله و آخوند خراسانی و علامه نائینی در آن هست تا روشنفکران رادیکالی مثل آخوندزاده. بنابراین این جامعه تک صدا نیست حتی جامعه سنتی هم تک صدا نیست. پس نمی شود چند صدایی را مختص جوامع مدرن نامید. اصلا مختص هیچ جامعه سیاسی نیست ارسطو هم وقتی با افلاطون مخالفت می‌کند می‌گوید فرق جامعه سیاسی با گله این است که یک تنوع طبیعی در آن وجود دارد.

چقدر با این تفسیر فوکو موافقید که می‌گوید انقلاب اسلامی حاصل شکست مدرنیسم هست

فوکو از زاویه دیگری به موضوع نگاه می‌کند اما حرف من هم تقریبا همین بود ولی من نمی‌گویم شکست مدرنیته. انقلاب ایران ناشی از شکست یا مختل شدن مدرنیته یک پایه بود در حالی که اصولا توسعه مدرن یک مدرنیته سه پایه است.

وقتی هابز راجع دولت مدرن سخن می‌گوید اسمش را لویاتان می‌گذارد یعنی خدای میرا  یعنی همه مشخصات خدا را دارد الا جاودان بودن. هیچ حکومتی در دنیای مدرن نمی‌تواند تا ابد بماند، رضاخان و دولت پهلوی هم آمد و نقش تاریخی خودش را بازی کرد من معتقدم رفتن دولت پهلوی ناشی از این است که به اساس برخی ملزومات جامعه سیاسی مدرن کور است و از همانجا ضربه می‌خورد یعنی توسعه اقتصادی می‌دهد ولی هم‌تراز با آن توسعه سیاسی نمی‌دهد و به جهان زیست مردم ، دین و فرهنگ تاریخی آنها بی اعتنا است و از همین دو نقطه ضربه می‌خورد و ساقط می شود.


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

طبیعت و سیاست

جمعه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۱۹ ق.ظ

طبیعت در بزنگاه خود دوباره تازه می‌شود، زندگی از نو آغاز می‌کند، سر از خواب سنگین زمستانی برمی‌دارد و با شکوفه‌های تازه و پرطراوتش سلام می‌کند به زمین، سلام می‌کند به آفتاب و سلام می‌کند به آدمیانی که عاشقانه به آن می‌نگرند. در چارگانه بهار و تابستان و پاییز و زمستان همچنان چرخیده و بازیگوشانه در سرما و خشکی فرود آمده و در بهار و هزار شکوفه تازه دوباره سر برمی‌آورد. 

آدم‌ها اما وضع متفاوتی دارند. یک پا در چرخه طبیعت دارند. از آن برآمده‌اند و به آن دوباره باز می‌گردند. هر یک از ما پیش از آنکه باشیم، بخشی از همین چرخه بی پایان مرگ و تولد طبیعت بودیم، سرانجام نیز به این چرخه بازخواهیم گشت. اما یک پا نیز در تاریخ داریم. ما نقطه‌ای هستیم در خط تحولات تاریخی. بنشینی و رصد کنی، تاریخ قطاری است که هیچ گاه از رفتن بازنایستاده است. حتی یک دم نیز به خواب نرفته، هیچ گاه در هیچ ایستگاهی نایستاده است. از طوفان‌های بزرگ عبور کرده، بلندی‌ها و سقوط‌های دهشتناک را به چشم دیده، و همچنان گذر کرده است. هر یک از ما اینک در یک نقطه متمایز تاریخی سکونت داریم. خطی در پشت سر ما به روز ازل رسیده است و خطی پیشاروی ما به ابد. 

حلقه مستدام طبیعت و خط مستمر تاریخ دو حکایت‌اند و شاید تمایز ما با جانداران دیگر در همین دو سنخی بودن است. جانداران تنها چرخش در حلقه مرگ و حیات دوباره را تجربه می کنند و ما آدمیان، با دو ساحت زندگی می‌کنیم، یکی چرخش مدام و دیگری زندگی در تاریخ. ناچاریم به حرکت در مسیری که آغازی دارد اما پایانش نادیدنی است. تاریخ مثل قطاری است که هر یک از ما، روزی به درون آن پرتاب شده‌ایم و روزی از پنجره آن به بیرون پرتاب می‌شویم. سپرده می‌شویم به طبیعت، به چرخه بی پایان مرگ و تولد. 

ما به اعتبار همین زیست دوگانه، با دو سنخ حقیقت دست به گریبانیم. فراخوان شده‌ایم به سجده کردن در دو معبد.  به اعتبار وجود طبیعی‌مان، باید فراموش کنیم که چه فرهنگ و دین و تاریخ و تعهداتی داریم. جزئی هستیم از یک نظام پیچیده و هماهنگ و پرشکوه. آزاد و رها از زبان و جایگاه تاریخی و سنت‌های بشری. حتی تعهدات خانوادگی و نسبت‌های خویشی و دوستانه. سجده ساییدن به آستان حقیقت اینجا شادمانه است و آزاد و رها از هر قیدی. اینجا تولد تو روز و ساعت مشخصی ندارد. همواره در چرخه تولد بوده‌ای و همچنان خواهی بود. اینجا مرگ نیز ساعت مشخصی ندارد. همواره در چرخه مرگ بوده‌ای و خواهی بود. مرگ همان تولد است و تولد همان مرگ. زوال تن تولد دوباره است و تولد دوباره همان زوال. اینجا را به قیود تاریخی و فرهنگی آلوده نباید کرد. اینجا آدمی با برگ و آب و باد نسبتی وثیق تر از آدمیان دیگر دارد. 

به اعتبار ساحت تاریخی‌ات اما، باید به آستان حقیقتی سجده بسایی که پر است از تعهد و قید. در این ساحت، حقیقت کوله بار امانتی است که از پیشینیان به دوش تو افتاده است و زندگی برای تو چیزی نیست جز اینکه این کوله بار امانت را به دیگران بسپاری. اینجا تولد تولد است و مرگ مرگ. هر دو ساعت و روز مشخصی دارند و در فاصله این دو رویداد، می توانی عاری از هر تعهدی زندگی کنی. اما محکوم خواهی شد تا تنها تباهی و بی معنایی و پوکی و پوچی زندگی را تجربه کنی. این جا در این ساحت، حقیقت به هیچ روی شادمانه نیست. عبوس است و جدی و حماسی. اگر نمی‌خواهی زندگی را لخت و بی خون و سرد تجربه کنی، باید دل بدهی به طنین قلبی که تاریخت را زنده نگاه می‌دارد. مردمان هر دیار و فرهنگی به نحوی کوله بار آزادی و عدالت و کرامت انسانی خود را از شرارت‌ها و آتش‌ها و طوفان‌ها و دوران‌های شگرف گذر داده‌اند و اینک تو فراخوان می‌شوی که سهم خود را بر دوش برداری. این به معنای پذیرش تعهدات سنگین و طاقت فرساست. 

طبیعت و سیاست نمودار دو ساحت دوری و خطی حیات انسانی‌اند و هر یک آبستن حقیقتی. یکی با آزادی کامل روح نسبت دارد و دیگری با تعهد و قید. ما فراخوان شده‌ایم که در آستان هر دو حقیقت حاضر شویم. اگر چه هریک ساز و نوایی متعارض با دیگری دارد.  


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

صدای صداها

دوشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۵۷ ب.ظ

در جریان ناآرامی‌های دی ماه مردم شعارهای زیادی دادند اما برای نیروها و جریانات نام و نشان‌ دار سیاسی، شعارهایی که علیه هر دو جریان اصولگرا و اصلاح طلب سرداده شد از همه بیشتر طنین افکن بود. چنین بود که مساله صدای سوم مطرح شد. ولوله‌ای به پا شد. کسانی که خارج از گود سیاست رسمی در ایران بودند، گفتند حال دیگر نوبت ماست. لطفا راه بازکنید. البته مشکل این بود که طیف مدعیان راه سوم بسیار گسترده بودند. بخشی از مدعیان صدای سوم نیروهای خارج از کشور بودند. به این تصور افتاده بودند که حال دیگر کار جمهوری اسلامی ساخته است و سعی کردند سر صف بایستند تا اولین جریانی باشند که در ایران پس از جمهوری اسلامی فرمان هدایت امور را به دست بگیرند. شگفت این بود که حتی سلطنت طلبان طرفدار فرودستان و حاشیه نشینان شهری شده بودند. نیروهای داخل کشور، اگر همصدا با نیروهای خارج نشین نبودند، سعی کردند در همان ترتیبات رسمی جمهوری اسلامی از صدای سوم سخن بگویند. مثلا در کنار دو جریان اصولگرا و اصلاح طلب، از ضرورت یک جریان عدالت خواه نیز سخن گفتند. از جریانات نزدیک به احمدی نژاد گرفته تا پاره‌ای از نیروهای چپ. 

مساله تازه‌ای به میان آمده بود. همه متوجه نیروهای اجتماعی شده بودند که هیج کس را در درون میدان رسمی رقابت‌های سیاسی نماینده خود نمی‌پندارند. فعلیت یابی این نیروها، خارج نشینان را به این خیال انداخت که با نشستن بر پشت آنها می‌توان هدف سقوط نظام را پیش برد. نیروهای داخلی اعم از اصولگرایان و اصلاح طلبان به این تصور افتادند که حرف‌ها و شعارهایی بدهند که برای این بخش از مردم نیز جذاب باشد. احتمالا تا انتخابات مجلس یا ریاست جمهوری شاهد خواهیم بود که تشکل‌ها و نام‌های تازه‌ای به صحنه خواهند آمد و نمایندگان شناخته شده دو جریان اصولگرا و اصلاح طلب نیز برای جلب آراء مردم شعارهای ضد فساد و فقر خواهند داد.

گمان می‌کنم میان مسائلی که در سطح عمومی جاری است و واکنش نیروهای سیاسی یک شکاف عمیق وجود دارد. نیروهای سیاسی انگار دور تا دور گود عمیق جامعه نشسته‌اند و برای تولید فرصت‌های تازه سیاسی به صحنه اجتماعی خیره شده‌اند، هر کس تلاش می‌کند از هر امکان تازه برای آنچه خود مطلوب می‌پندارد استفاده کند. مردم رنج می‌کشند اما در عرصه سیاسی رنج آنها یک کالاست که مردان سیاست آن را خرید و فروش می‌کنند. یکی آن را دستاویز خوبی می‌پندارد برای ساقط کردن نظام، و یکی آن را دستاویز خوبی برای کسب رای بیشتر در انتخابات. مردم نمی‌دانند آنچه را می‌خواهند چگونه باید به یک اراده موثر تبدیل کنند و چیزی را در ترتیبات جاری واقعاً جا به جا کنند.

سیاست در ایران امروز به یک بازار شبیه شده است که منطق درونی خود را دارد. همه در آن خرید و فروش می‌کنند. حال و روز مردم و آلام و رنج هاشان، به جای آنکه در عرصه سیاسی به سرعت به اقدام و عملی موثر ترجمه شود، تبدیل می‌شود به  صوت و آوا، و مردان سیاست آن را بر سر هم هوار می‌کشند. مردم مستاصل اند و معلوم نیست تغییر شکل رنج به صوت تا کی قرار است تداوم پیدا کند.

 به نظرم مساله امروز ایران لزوماٌ به میان آمدن یا نیامدن یک صدای سوم نیست، درمان سیاست در ایران است. باید فکری کرد تا میدان رقابت‌های سیاسی از صورت کالایی فعلی به در آید و سیاست ورزان حقیقتاً مردان تعقیب کننده خواست‌های مردم شوند. آنها که داوطلب حضور در میدان سیاست‌اند، کسانی باشند که عزم جزم کرده‌اند تا رنجی را از مردم بکاهند. سخن و کلام و شعار، واسطه واقعی رنج مردم با اقدام و عمل در میدان سیاست باشد. مردان سیاست امروز لزوما همه کاسب و مردم فریب نیستند، اما وضعیت سیاست در ایران، می‌تواند حتی مردان  و زنان فضیلت مند را در نقش‌های مردم فریب بنشاند. چیزی هست که در مناسبات سیاسی خود از دست داده‌ایم و من از آن تحت عنوان حیات سیاسی یاد می‌کنم.

 

ملزومات حیات سیاسی فضیلت مند

 اندیشمندان سیاسی قدیم، حیات سیاسی را تجلی زمینی ملکوت الهی تصویر می‌کردند. در این تصور سنتی، مردم با میانجی ایده خدا، تصویری کلی و جمعی از خود پیدا می‌کردند. سیاست به مثابه ملکوت الهی به معنای آن بود که هر تصمیم و اتفاقی در عرصه سیاست، گامی به سمت خیر عمومی آنهاست. هدیه‌ای است برای زندگی بهتر و کمال یافته‌تر. وجود خدا التزام به عدالت و مصالح عمومی را به یک اصل تردید ناپذیر در همه جا تبدیل می‌کرد. درست مثل سررسیدن بهار که تجلی اراده خدا برای نشاط و شادی بخشیدن به زندگی است. به اعتبار باور به این سنخ از سیاست جامعه تشخص پیدا می‌کند  بسامان میشود، و تابع مصالحی که خیر و نفع عمومی در آن است. گویی یک حیات طبیعی داشتیم یک حیات سیاسی. حیات طبیعی به افراد و حریم خصوصی زندگی شان مربوط بود و حیات سیاسی به سطح کلیت یافته زندگی جمعی.

در دوران مدرن به جای خدا و تجلی ملکوتی او، از اراده عمومی سخن گفته شد. ایده اراده عمومی تفاوت چندانی با ملکوت الهی نداشت تفاوت تنها در این بود که ثقل مردم و خواست آنها بیشتر نمود پیدا می‌کرد. اما در ماهیت آن تغییری نمی‌داد آنچه مهم بود تصویر خود کلیت یافته و جمعی بود. سیاست جایی بود که همه مقرر بود جزئیت خود را تابع امر کلی کنند. یک خود کلیت یافته ظاهر شود و به خود جزئی شان سامان اخلاقی و فضیلت مندانه دهد به زندگی شان معنا و کیفیت و شادی و رفاه.

احساس امنیت و عدالت و آزادی همه حاصل وجود چنین وجهی از حیات سیاسی است. مردم احساس امنیت می‌کنند چرا که اطمینان دارند فضای عمومی مثل دیوار محکمی است که می‌توانند به آن تکیه کنند و زندگی را مطابق الگو و طرح مطلوب‌شان ترسیم کنند، احساس عدالت می‌کنند چرا که به ندرت کسی ممکن است بتواند از قدر و اندازه خود بیرون بنشیند و سرانجام احساس آزادی می‌کنند چرا که هر کس به اندازه هر کس دیگر، محترم شناخته می‌شود و حقی برابر با حق دیگران دارد.

خود کلیت یافته البته به سرعت فاسد می‌شود و از دست می‌رود. زمانی که سیاست مداران به جای تجلی امر کلی، امور جزئی و فردی یا گروهی شان اولویت پیدا کند حیات سیاسی ریخت و فرم مطلوب خود را از دست خواهد داد. هر زمان که مردم به تدریج احساس کنند ثقل خود کلی و جمعی شان زائل شده و می‌توانند آسوده خیال به گسترش منافع خصوصی و فردی خود بپردازند، حیات سیاسی خصلت فضیلت مندانه‌اش را از دست داده است. حیات سیاسی وا رفته است و در غیبت اقتدار اخلاقی  هر کس آزاد می‌شود هر کاری دلش خواست بکند. این دو با هم و همزمان روی می‌دهد. هر گامی که دولتمردان به سمت مصالح و منافع گروهی و خصوصی بردارند مردم نیز با همان شتاب به سمت امر خصوصی شان پیش می‌روند و به عکس. در لحظات اولیه وا رفتن حیات سیاسی همه احساس شادمانی میکنند. دولتمرد احساس می‌کند چه خوب است پست و موقعیتی  که در آن می‌توانی همه چیز را میان دوستان و هم ولایتی هایت تقسیم کنی و از منابع عمومی هر اندازه که بخواهی مصرف کنی. آبی هم از آب تکان نخورد. مردم هم شادمانند چرا که هر کس در هر موقعیتی که هست خود را آزاد احساس می‌کند به انجام هر آنچیزی که نفع خصوصی‌اش را تامین می‌کند و اعتنایی هم به قانون نکند. گاهی مردم و دولت بهم باج هم می‌دهند. دولت از مردم اجازه می‌خواهد هر طور می‌خواهد از فرصت‌های سیاسی استفاده کند و مردم هم از دولت اجازه می گیرند که هر وقت خواستند هر قانونی را نقض کنند.

معمولاً این شادمانی کودکانه از دولتمردان آغاز می‌شود و به مردم می‌رسد. اما پایان پیدا کردن این شادمانی از فرودست‌ترین مردمان یا حواشی متن آغاز می‌شود و به تدریج به دولتمردان بختیار می‌رسد. در همان حال که کسانی شادند که چقدر درهای دنیا به رویشان باز شده، بر شمار کسانی هم افزوده می‌شود که احساس می‌کنند زندگی فردی شان قابل دوام نیست. فقط یک مصداق این معنا حوزه اقتصادی است. کسانی که در نتیجه شادمانی توامان مردم و دولت، هر روز بیشتر و بیشتر از امکانات اقلی زندگی محروم می‌شوند. آنها تلخکام می‌شوند. اما مساله به این گروه های منحصر نیست. کسانی هم هستند که در بازار رواج مردم فریبی و دروغ، بیشتر و بیشتر احساس می‌کنند زندگی کردن برایشان بی معنا و تهی و منحط است. تا می‌توانند از همه چیز کناره می‌گیرند. البته اغلب کناره نمی‌گیرند مثل همه در بازار دروغ و چپاول مشارکت می‌کنند اما در دل، از خود و زندگی احساس تنفر می‌کنند. هر چه بیشتر در راه افزونی معاش و فراخی آن موفق می‌شوند از خود و زندگی متنفرتر می‌شوند.

در چنین شرایطی است که همه جا به عرصه تنازع برای بیشینه کردن منافع خصوصی تبدیل می‌شود. منجمله از آنها سیاست است. دمکراسی در جامعه‌ای اینچنین، میدان مشارکت واقعی مردم نیست. اصولاً دمکراسی در چنین جامعه‌ای حاصل توسعه اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی یک جامعه سنتی نیست. بازاری است که مردان و زنان جویای قدرت معامله می‌کنند و کالای پرسودشان هم خواست و مطالبات و آلام مردم است. مردم رنج می‌کشند، اما سیاست مداران رنج را به یک کالای فروش و تضعیف بازار رقیب تبدیل می‌کنند. مردم آه می‌کشند، آنها ماده آه را به نمودار تبدیل می‌کنند و در صحنه تبلیغات رقیب را تضعیف می‌کنند.

ما کم و بیش در چنین وضعی به سر می‌بریم. درحالیکه ما همه از یک انقلاب برآمده‌ایم. انقلاب یورش مردم است به صحنه دروغ سیاسی. می آیند که صورتی راستین از حیات سیاسی را جانشین کنند. می‌آیند تا سامانی مشابه با ملکوت الهی یا ملکوت اراده عمومی مردم استوار کنند.

 

طرحی از وضعیت امروز ما

قطع نظر از اینکه اصولگرا یا اصلاح طلب هستیم، باید یک واقعیت را همه بپذیریم میان هر آنچه در سطح سیاسی می‌گوییم و می‌شنویم و آنچه در سطح واقعی به آلام مردم ربط دارد انقطاعی واقعی و عمیق وجود دارد. در حال حاضر یک تقسیم کار ناعادلانه جاری است. کسانی رنج می‌کشند، کسانی سخن می‌گویند، و کسانی در صحنه قدرت و رقابت ایفای نقش می‌کنند. موتور محرک آنها که سهمی در قدرت دارند و  عامل انرژی بخش آنها که سخن می گویند و بازاری دارند، رنج و آلام مردم است. بنابراین نه تنها کسی عزم آن ندارد که رنج و آلام مردم را بکاهد، بلکه تداوم رنج و آلام مردم است که ایفای نقش در صحنه قدرت و سخنوری و گرمای بازار روشنفکری را ممکن می‌کند. باید پیش از هر چیز فکری برای این انقطاع عمیق کرد.

عامل اصلی این انقطاع، تجمیع و تمرکز قدرت است و رها کردن مردم به منزله سوژه‌هایی که قرار است برایشان تصمیم گرفته شود. نیروهای سیاسی اگرچه سخن‌های متفاوت می‌گویند، اما همه در این نکته مشترک‌اند که قرار است برای مردم تصمیم بگیرند. اضافه شدن یک صدای دیگر به صداهای موجود هیچ چیز را دگرگون نخواهد کرد. اگر صدای سومی هم در کار باشد، صدایی است که بخواهد قدرت را به جد میان مردم توزیع کند و توزیع قدرت صد البته مهم‌تر و بنیادی‌تر از توزیع ثروت است.

در جامعه امروز ما، سه گروه با هم رقابت می‌کنند. هر گروه مدعی است کسانی هستند که کلیت را نمایندگی می‌کنند و یک تنه دائر مدار خیر عمومی مردم‌اند.

·        گروه اول جمهوری اسلامی را بر مبنای شریعت تعریف می‌کنند و روحانیون را بر صدر می‌نشانند. چنانکه گویی اگر همه چیز را به روحانیون بسپاریم و آنها بر همه امور سروری و سالاری کنند همه چیز به تدریج حل می‌شود. هر چه مشکل داریم دقیقاً آنجاهاست که از خط روحانیون منحرف شدیم.

·        گروه دوم تلاش دارند نظامی بسازند که دائر مدارش عقل و علم و تدبیر علمی است و روشنفکران و تکنوکرات‌ها و بروکرات‌ها را بر صدر می‌نشانند. به گمانشان در علم و عقل امروز برای همه مشکلات بشری راه حل وجود دارد فقط کافی است جزمیات ایدئولوژیک از میان برداشته شود.

·        گروه سوم نیز به نظامی می‌اندیشند که دائر مدارش تبدیل شدن به قدرت بزرگ و جهانی یا منطقه‌ای است و نظامیان را بر صدر می نشانند. فکر می‌کنند اگر فاصله خود را با قدرت‌های جهانی از حیث نظامی پر کنیم یا کم کنیم، همه مشکلات دیگر خود را حل خواهیم کرد. 

اما این‌ها همه صداست. صدای کسانی که هر یک به نحوی به منابع قدرت و ثروت دسترسی دارند. با یکدیگر رقابت می‌کنند برای بیشینه کردن سهمی که می‌برند. بردن هر یک در رقابت با دیگری ممکن است سهمی به مردم برساند یا نرساند، اما در ماهیت ماجرا تغییری ایجاد نمی‌کند. واقعیتی به نام تجلی اراده عمومی و صورت بندی یک کلیت فضیلت‌مند وجود ندارد. مردم خود را در سیاست نمی‌یابند. سیاست نیز در عمل نسبتی با آلام عمیق اجتماعی ندارد.

هیچ یک نمی دانستیم یا نخواستیم بدانیم که باید قدرت را به جد توزیع کرد. مردم خود باید بتوانند سهمی در تبدیل کردن آلامشان به مولفه قدرت سیاسی ایفا کنند. چهار دهه است که سیاست را به ویترین تبدیل کرده‌ایم. مردم قرار است تماشاگر باشند و کسانی در ویترین کالاهایی بچینند که توهم تحقق خیر عمومی را در مخیله مردم بیافریند.

 

آیا صدای سومی در کار است؟

در جامعه امروز ایران، نه صدای سوم بلکه صدای چهارم و پنجم و ششم هم به کار افتاده‌اند. اما این صداها هر چه افزون‌تر شوند معضل حیات سیاسی در جامعه ایرانی را پیچیده‌تر می‌کنند. باید به الگویی دیگر از عمل و سخن اندیشید که در توانمندسازی مردم در حیات سیاسی اثرگذار باشد. بیش از آنکه به زیبایی و توهم افکنی کلام فکر کند، بیش از اینکه به مرجعیت علمی یا منطقی کلامش بیاندیشد، راهی به نیروهای واقعاً موجود اجتماعی بگشاید و بتواند مردم را به فاعلان عملی حل کننده آلامشان تبدیل کند.

بیایید تصور کنیم که یک زلزله ویرانگر همه را بی خانمان کرده است. دولت و دستگاه های اجرایی و پول و بودجه و سازمانی در کار نیست. جه خواهیم کرد جز این که از مردم بخواهیم هر کجا هستند به خود و همسایگانشان کمک کنند. از هر ابزار و وسیله و امکانی که پیرامون خود می‌یابند بهره بگیرند؟ مردم فقط هنگامی که خود را در صحنه بیابند و فضاهای عمل برای تقلیل آلامشان را گشوده بیابند احساس شخصیت جمعی خواهند یافت. آنگاه حتی رنج و فقر و بیماری و بیکاری و احساس سرگشتگی، به سرمایه های انرژی بخش تولید یک حس جمعی تعلق تبدیل خواهد شد.

خوب است روشنفکران به جای تلاش برای بهره‌گیری از آخرین تئوری‌های راست و چپ برای تبیین آزادی یا عدالت، به واسطه‌های رنج مردم با شخصیت جمعی‌شان تبدیل شوند. تلاش کنند با استفاده از توش و توان فکری شان، امکان بازیابی شخصیت از دست رفته جمعی باشند. فقط به این شیوه زبان از نقش غیر اخلاقی فعلی که همانا سوء استفاده از رنج مردم برای بازار قدرت است فاصله خواهد گرفت. فقط به این شیوه سیاست به معنای ملکوت الهی یا ملکوت اراده عمومی زنده خواهد شد. اگر صدای سومی در کار است، از این سنخ است.

به گمان من بسترهای ظهور این صدای سوم فراهم شده است. تلاش های فزاینده مردم در امور خیریه، اقدامات خودانگیخته مردم در هنگام فجایعی نظیر زلزله، کمک به یکدیگر در امور درمانی از علائم راه تازه‌ای است که مردم خود در پیش گرفته‌اند. در چنان فضاهایی مردم زمینه های بازسازی خود جمعی شان را تدارک می بینند. مرزهای دین دار و بی دین و اصولگرا و اصلاح طلب در چنان فضاهایی نادیدنی است. آنکس که چنین فضاهایی از حیات امروز جمعی ما را دریابد صدای سوم نیست، صدای اول است. صدای صداهاست. 

منتشر شده در هفته نامه صدا، شماره 152 مورخ نوزده اسفندماه سال 1396


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

رابطه با غیاب دیگری

جمعه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۴۸ ب.ظ

رابطه آدم‌ها ماجرایی است. رابطه‌ها برای خود حریم پیدا می‌کنند. مثل یک خانه. سقف دارند و دیوارهایی که محدوده خانه را معین می‌کنند. بیرون و درون دارند. من چهار سنخ از رابطه را تجربه کرده‌ام.

اول رابطههایی که خیمه‌ایاند. همیشه موقت‌اند. خیمه برپا می‌شود یکی دو شبی ساکن می‌شوی جمع می‌کنی می‌روی. گاهی خیمه رابطه‌ها سال‌ها برقرار می‌ماند. اما خیمه را بالاخره جمع باید کرد. همیشه منتظری تمام شود. مثلا دوستی‌هایی که اجباراً با همکلاسی‌ها یا همسایه‌ها پیدا می‌کنی، اگر ده سال و بیست سال هم دوام پیدا کند بازهم خیمه است. منتظری و شاید هم آرزو داری رابطه به پایان برسد و خیمه را جمع کنی.

دوم رابطه‌های آهنین. رابطه‌ها اما گاهی استوارند مثل خانه‌های اسکلت فلزی یا بتنی. مثلا رابطه با پدر یا فرزند یا خواهر و برادر. اگر بیشترین خصومت هم با آنها داشته باشی رابطه پایان پیدا نمی‌کند. اصلا رابطه بیرون اراده و خواست توست.. رابطه خوب باشد یا بد، نمی‌توانی به وجود خود مستقل از آن بیاندیشی. مگر می‌شود به وجود خودمان بدون رابطه با پدر یا مادر بیاندیشیم. هیچ وقت تا پایان عمر نمی‌توانی تکلیف خود را با این رابطه‌ها مشخص کنی. گاهی در خیال می‌خواهی از آن بگریزی و گاهی دلت تنگ می‌شود برای این سنخ رابطه‌ها.

سوم رابطه‌هایی هم هست که از جنس سکونت گاه آرام است. هر وقت دلت خواست موقتاً اقامت می‌کنی. خیلی از دوستی‌ها این چنین‌اند. می‌بینی سال‌ها با کسی دوستی. رابطه آنقدر سطحی نیست که آن را خیمه‌ای بنامی آنقدر محکم و استوار هم نیست که آهنین و بتنی باشند. ناخواسته حدی از وابستگی میان تو و او ایجاد شده است. حوصله‌ات که سر می رود با او حرف می‌زنی. صدایش تو را آرام می‌کند. گاهی که دلت گرفته پیش او می‌روی و همکلامی با او دلت را آرام می‌کند.

چیزی هست که این سه سنخ رابطه را به هم شبیه می‌کند: همه آنها تو را از تنهایی بیرون می‌آورند. اما اغلب اگر از حدی بگذرند، خسته می‌شوی دلت می‌خواهد خودت باشی. تنها بی هیچ صدایی و بی هیچ خطابی از دیگری. خودت را به خواب می‌زنی تا تنها شوی. به بهانه‌ای بیرون می‌زنی در کوچه و خیابان قدم می‌زنی و از لذت با خود بودن بهره‌مند می‌شوی.

تنهایی هم حد و اندازه‌ای دارد. از حدی که بیشتر طول می‌کشد، خسته می‌شوی. حوصله‌ات سر می‌رود. یکدفعه به کسی تلفن می‌زنی، جایی می‌روی، بنای گفتگو و شوخی با کسی باز می‌کنی دوباره باز می‌گردی به عالم رابطه‌ها. حال به یکی از همان سه سنخی که گفتم. در رابطه‌ها از نقش بازی کردن خسته می‌شوی، پناه می‌بری به تنهایی. اما در تنهایی هم از خودت خسته می‌شوی پناه می‌بری به دیگران. در رابطه با دیگران احساس خالی شدن می‌کنی، خیال می‌کنی در عالم شخصی‌ات دنیایی هست که از آن غافلی. باید به سرعت بروی سراغ تنهایی‌ات. اما تنها که می‌شوی، دلت می‌گیرد خیلی در عالم تنهایی‌ات هم خبری نیست. رابطه‌ها معمولاً خالی از غنا و عمق‌اند، تنهایی هم کم و یبش خالی است. ما از یک خالی به خالی دیگر پناه می‌بریم.

اما یک سنخ رابطه دیگر هم هست. رابطه با غیاب دیگری. این جنس رابطه خیلی فراوان نیست. تنها با افراد خاصی ممکن است. عاشق شکست خورده با معشوق خود اینچنین رابطه‌ای دارد. نوجوان که بودیم، با ورزشکاران یا هنرپیشه‌های سینما در عالم خیال و تصور این سنخ رابطه‌ها را داشتیم. با یک مرد قدرتمند و پرزور در سینما زندگی می‌کردیم، از پیروزی‌هایش لذت می‌بردیم و از شکست او احساس شکست می‌کردیم. زندگی در عالم خیال با کسی که با غیابش زیست می‌کردیم، دیگر ملال ناشی از نقش بازی کردن و یا ملال ناشی از تنهایی تهی، گریبانمان را نمی‌گرفت. چرا که در زندگی با یک مرد قدرتمند به طور حیرت انگیزی خود را جستجو می‌کردیم. زندگی با غیاب دیگری، پر است از انرژی و نیرو برای پیدا کردن خود. یا دیدن خود در لباس یک مرد قدرتمند. دیدن خود در هیاتی تازه. این موهبت شگفتی بود. این موهبت نه در رابطه ساده بادیگران حادث می شد و نه در بودن با خود.

شاید خداوند نیز به همین اعتبار زندگی مومنان را پر می‌کند از انرژی و احساس خوب زندگی. خدا غایب است و مومن همواره با غیاب یک بزرگ زیست می‌کند. خدا قدرتمند است. داناست، زییاست، پشتیبان است و در عین حال غایب.

@javadkashi


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

ملزومات احیای حیات سیاسی

چهارشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۶، ۰۱:۰۲ ب.ظ

من از دوره لیسانس تا پایان دوره دکتری دانشجوی دکتر بشیریه بوده ام. از آن زمان دکتر به تازگی به­عنوان یک استاد جوان عضو هیئت علمی دانشکده حقوق و علوم سیاسی شده بودند. ایشان هم استاد راهنمای پایان نامه کارشناسی ارشد من بودند و هم پایان نامه دکتری. از همان نخست تحت تاثیر ایشان بودم و خیلی به او علاقه مند بودم. در دوران معلمی ام در دانشگاه نیز همیشه با تصویر ذهنی ایشان در کلاس ها حاضر شدم. برای من یک تیپ ایده­ آل آکادمیک بودند.

اگر شما کلاس­ ها و درس­ های دکتر بشریه را در دوره های مختلف دنبال کنید می ­بینید یک بار دکتر بشریه خیلی راست است، یک بار چپ است، یکبار مدرن است یکبار پست مدرن. چنانکه نمی توانید به درستی برای ایشان تعیین هویت کنید. و درک کنید مشرب فکری ایشان چیست.

این خصوصیت البته فلسفه­ ای هم داشت. یک  موقع مثلا پارسونز یا راست درس می­داد یک زمانی نئومارکسیسم.  تمام این جهت­ گیری­ ها ربط داشت به این­که فضای عمومی و هژمونیک کشور چیست. دکتر بشریه همیشه درست در مقابل آن­چه به عنوان یک گفتار هژمونیک شده جاری بود، می ­ایستاد. به همین دلیل بود که هر بار به شکل و صورتی ظاهر می­ شد.

کلاس­ های دکتر بشیریه با اینکه خیلی کلاس ­های پر هیجانی نبودند، ولی به شدت جذاب بودند. با وجود اینکه ایشان خیلی آرام حرف می­زد، خیلی تحرک فیزیکی نداشت ولی خیلی جذاب بود. دقیقا به همین جهت که چیزی می شنیدید که بر خلاف هر آنچه که در آن­چه در فضا عمومیت پیدا کرده بود. در کلاس ­ها یک پنجره دیگر گشوده می­شد و دکتر بشیریه کاملا از چیزهای دیگر سخن می­ گفت. این واقعیتی بود که ایشان را به یک امکان تبدیل کرده بود. به امکانی برای فراروی از آنچه جزم های زمانه بود.

دکتر  بشیریه نقش مهم و منحصر بفردی در تکوین گفتمان دوم خرداد دارند. اگر مبانی فلسفی و فکری دوم خرداد به دکتر سروش تعلق دارد، لایه سیاسی این گفتار به دکتر بشیریه تعلق دارد. مفاهیمی که دکتر بشیریه از اوایل دهه هفتاد وارد ادبیات روشنفکری ایران کرد، مقوم وجه سیاسی نظم گفتاری شد که تحت عنوان گفتمان اصلاحات شناخته می شود.  

دکتر بشیریه بدون شک سرآغاز روایت جامعه ­شناسانه از  امر سیاسی در فضای دانشگاهی ایران است. یعنی شما کاملا می ­توانید علوم سیاسی ایران را از این حیث به قبل و بعد دکتر بشیریه تقسیم کنید. سرآغاز فهم جامعه ­شناسانه از امر سیاسی با دکتر بشیریه آغار شد. قبل از آن علوم سیاسی یا تابع حقوق بود یا تابع اقتصاد، یا تابع تاریخ. با دکتر بشیریه تابع جامعه­ شناسی شد. در آن دوره و در آن فضای تک صدایی ایدئولوژیک، فهم جامعه­ شناسانه از امر سیاسی برای خروج از آن فضا، قطعا صدای مهم، متفاوت و اثرگذاری بود. همین روایت دستمایه چرخشی نظری در فهم امور سیاسی در آن دوران بود. گفتار دوم خرداد نیز به شدت از این وجه بهره مند شده است.

اما امروز اگر دکتر بشیریه دست به قلم می­برد و از زاویه دیگری سخن می­ گوید به خودش هم نقد می ­کند، حتما باز چیز دیگری است که هژمون شده است و دکتر بشیریه از همان چیزی که در تاسیس و بنانهادنش نقش محوری داشته است، فاصله می­گیرد.

دکتر از چه چیز در کتاب احیای علوم سیاسی فاصله می گیرد؟ در حال حاضر یکی از درس­های مهم علوم سیاسی همین بحث ­های نظری و فلسفی است. همه دانشجویان خوب علوم سیاسی چه در پایان ­نامه­هایشان، چه در یادداشت­ ها و مقاله ­هایشان مرتب از زوایای مختلف در حال تحلیل هستند، یکبار وبر در میان است، یکبار پارسونز، یکبار فوکو  و یکبار هابرماس یا دورکیم. از هر حادثه سیاسی در ایران ده ­ها و ده­ها تحلیل بیرون می­آید. اما دانشجوی علوم سیاسی به هیچ سوال موجود کشور واقعا نمی ­تواند پاسخ بدهد. او برای بیان دردها زبان گویایی دارد اما برای درمان دردی هیچ در کیسه ­اش نیست. جامعه دچار فوران کلام ­های بی­ مصرف است. خسته از مفاهیمی است که معلوم نیست به چه دردی می­ خورند، پر از درد و تلمباری از بحران ­ها و بن ­بست­ های حیرت­ انگیز است، ولی هیچ کس هیچ راهی نمی­ تواند نشان دهد.

حتما در جمع دوستان یا جمع ­های خانوادگی پیش آمده که شما از همه بهتر می­ توانید بگویید که چرا چنین شد، بعد می­ گویند خوب حالا چه کنیم؟  در این جاست که تو با آن بقال  و قصاب هیچ فرقی نمی­کنی حتی بعضی وقت­ ها به عکس است و آن بقال و قصاب از تو بهتر بلد است بگوید چه کار باید کرد. دکتر بشیریه احساس می کند این جامعه نیازمند اذهانی است که بتوانند قضاوت کنند، داوری کنند، به راه حل ها بیاندیشند، بتوانند مساله ای را در واقع حل کنند. کتاب احیای علوم سیاسی دکتر بشیریه منزلگاه نخستینی است که دکتر برای خروج از فهم پوزیتویستی و اثباتی از امر سیاسی برداشته اند. به نظر من دکتر بشیریه روی نکته بسیار مهمی انگشت گذاشته است. ما دانشجویان علوم سیاسی باید بتوانیم درباره آن­چه آن را بن بست می ­بینیم، سخن بگوییم و راهی باز کنیم، درمانی در کیسه داشته باشیم و مضمون کتاب دکتر بشیریه همین است. اما می­ خواهم نشان دهم این کتاب هنوز آغاز راه است و برای مقصودی که در پی آن است هنوز کفایت لازم را ندارد هنوز قادر نیست حفره ای که نشان می دهد را پر کند. ملزومات این که شما بتوانید از کسی که فقط توضیح می ­دهد، توصیف می­ کند و تبیین می ­کند در علوم سیاسی، خارج شوید و به کسی تبدیل شوید که راهی را باز می کند باید به چهار سلاح مسلح باشید: 

یک: قدرت ارزش گذاری و داوری داشته باشید. علوم سیاسی اثباتی و پوزیتویستی قدرت داوری ندارد. یکی از بحران ­های عمومی همه ما این است که در عرصه خصوصی می­ توانیم داوری کنیم. می توانیم بفهمیم چه چیز بد و چه چیز خوب است اما در عرصه عمومی کاملا ناتوان از داوری هستیم. شما ببینید ما در کنش سیاسی به کسانی تبدیل شده ­ایم که کار چاق کنی می ­کنیم. کارمان این است که با یک نفر چانه بزنیم و مشکلی و حفره ­ای را یک جایی بپوشانیم. ما دیگر قادر نیستیم بگوییم که آیا نظام سیاسی خوب است یا بد است. اگر این نظام سیاسی بد است، نظام سیاسی خوب چیست؟ اصلا چرا دموکراسی خوب است؟ ما کاملا قدرت داوری را از دست داده ­ایم. جامعه ­شناسی، اقتصاد، تاریخ، روان­شناسی نمی­ توانند به ما قدرت داوری بدهند ما باید یک نظام اخلاقی را بازیابیم. می­ خواهم بگویم این کمبودی است که علی­ الاصول داشته­ ایم. ما قدرت داوری مان را از ماخذ دیگری می ­گرفته ایم و وارد سیاست می­ کردیم. این که با تکیه بر داشته های خود حیات سیاسی چگونه می ­شود داوری کرد، یک سوال مهم پیش روی ماست.

دو: فهمی از هستی شناسی امر سیاسی. اصلا سیاست چه سرشت متفاوتی دارد؟ اگر به تعبیر دکتر بشیریه در این کتاب قرار باشد علوم سیاسی دیگر لاشه مرده علوم دیگر نباشد، اگر به تعبیر دکتر بشیریه قرار باشد به شکل سیاسی به امر سیاسی بنگریم (خیلی تعبیر مهمی است)، هستی شناسی امر سیاسی چیست و حیات سیاسی چگونه از امر اقتصادی و اجتماعی متمایز می­شود. اشمیتی بفهمیم یا جور دیگری بفهمیم. ما متافیزیک، هستی شناسی و اونتولوژی امر سیاسی را باید بدانیم. ما در روال آموزش­های دانشگاهی حقیقتا با این پرسش مواجه نیستیم که هستی امر سیاسی چیست. واقعا اگر بند ناف علوم سیاسی  ایران را از جامعه­شناسی و سایر علوم ببریم، چه از آن باقی می­ماند. شما بگویید اگر در آموزش­های دانشکده، هر چه جامعه­شناسی، روانشانسی و تاریخ است را بردارند، چه می ­ماند؟ چیزی نمی­ ماند! چرا که ما درکی از هستی شناسی امر سیاسی نداریم.

سوم: اگر قرار باشد شما در نتیجه آموزش­های علوم سیاسی به کسی تبدیل شوید که راهی باز کنید و بن بستی بگشایید، باید فهمی تاریخی به اقتضای یک اقلیم خاص از امر سیاسی پیدا کنید. امر سیاسی اینجا و اکنون چیست. روایت­های پوزیتویسمی عام و جهان شمولند. فارغ از زمان و مکان به شما راهی برای فهم متغیرهای سیاسی می­ دهند. اما فهم اینجا و اکنون ما چیست؟ این را هم باید یک آموزش سازمان یافته علوم سیاسی به شما بدهد. به گمان من به شدت در این زمینه آموزش­های علوم سیاسی ناتوان هستند.

چهارم: علوم سیاسی باید به همگان بیاموزد که اساسا سیاست از جنس مهارت و کنش است. پرکتیس است، دانش نیست. همه منظومه­ های آگاهی­ اش آنجایی به کار می­ آیند که نهایتا بتوانی آن را به کار بگیری، دردی را درمان کنی.

با توجه به این چهار محور، کتاب احیای علوم سیاسی دکتر بشیریه را چطور باید ارزیابی کنیم؟

احساس می­ کنم دکتر بشیریه خیلی در نقدی که به خودش می ­کند، و در این تغییر مسیری که آن را ضروری دیده، محتاط و آرام حرکت می­ کند. او اول کتاب به حکمت عملی یونانیان اشاره می کنند  حکمت عملی یونانیان همان است که دانش پوزیتویسمی از آن فاصله گرفت. او به آن سرچشمه می ­خواهد رجوع کند تا امکان داوری اخلاقی پیدا کند. تا از علم سیاست به سمت حکمت سیاسی حرکت کنیم. اما به صفحه یس23 کتاب رجوع کنید:

« آن­چه از نظریات افلاطون برای ما در اینجا اهمیت دارد، نه معنا، مفهوم و ماهیت سیاست و عدالت و مثل اعلا بلکه دیدگاه و تعریف او از سیاست و دانش سیاسی است که به طور کلی و صوری در کوششی عملی برای گریز از وضعی خاص و دستیابی به وضعی دیگر خلاصه می­شود، همین برداشت مبنای اساسی دانش سیاسی دیرین را تشکیل می­دهد، که در طی سده ­های بعد با پیدایش برداشت ­های کاملا متفاوت از دانش سیاسی افول کرد.»

ببینید او کلا رجوع می ­کند به حکمت یونانیان از دانش سیاسی، ولی فورا از متافیزیکی که یونانیان برای دانش سیاسی ساخته­ اند، فاصله می ­گیرد. قصد و نقد من هم این نیست که برویم و به متاقیزیک یونانی برگردیم و برای تکوین این دانش سیاسی به آن تکیه کنیم. ولی بحث من این است حکمت یونانیان وابسته به الگویی از ایده حقیقت بود و آن علوم سیاسی پوزیتویستی هم با انکار هر گونه ایده حقیقت شکل گرفت. همین امروز فیلسوفان قرن 21 برای احیای ایده حقیقت در عرصه سیاسی مجددا به افلاطون رجوع می­کنند. نو افلاطونیان قرن 21 می­ فهمند که امر سیاسی نیازمند روایتی افلاطونی است. تنها به شرط آن قادر خواهی بود که توان ارزشیابی و داوری اخلاقی به آن بدهی.

دکتر بشیریه در این راه تازه­ که پیش پای ما می ­گذارد، باید شجاعانه­ بپذیرد که خروج تام از آن جهان متافیزیکال ما را حتما در چاله پوزیتیویسم رها می ­کند. چطور می­ توانیم داوری کنیم اگر هیچ ایده حقیقتی نیست تا در عرصه سیاسی به آن تکیه کنیم. باید بنیادی فلسفی بسازد تا حساب حیات سیاسی را از حیات اجتماعی جدا کنیم. اگر امروز ما نمی­ توانیم هیچ راهی را باز کنیم به خاطر این است که ذهنمان پر شده از آموزه­های جامعه ­شناسانه که فقط فکت­ ها را به ما نشان می ­دهند فکت­ هایی که هیچ وقت راه به هیچ راه تازه­ای نمی­برند....  

هستی ­شناسی امر سیاسی یعنی نگاه به امر سیاسی به منزله عرصه امکان­ ها، عرصه ناممکن ­ها، نگاه یک دانش آموخته سیاست معطوف به امر ناممکن ­هاست و امکان­ هاست و نه فکت­ها. امیدم این است که در آثار بعدی ایشان شاهد پر شدن این حفره بزرگ باشیم. دکتر در این کتاب، مبادی فلسفی فاصله گیری خود از روایت پوزیتویستی را روشن نمی کنند.

در فصل دوم این کتاب آن­جایی که حکمت یونانیان را توضیح می­ دهد، می­ گوید دو عامل حکمت یونانیان را از ما گرفت. یک عاملش دین بود که به سنت مسیحی و اسلامی اشاره می ­کند و یک عاملش هم پوزیتیویسم و دانش­ های عصر جدید. سوال من این است آیا می­ توان از اینجا و اکنون خاورمیانه و اینجا و اکنون ایران سخن گفت و بخواهی کنشگر سیاسی اینجا و اکنون جامعه ایران باشی و راهی باز کنی و نخواهی نقش سیاسی دین را ببینی؟ من اگر دین را از ساحت عمومی و زیست جهان این مردم حذف کنم، نه چیزی را اساسا می ­فهمم و نه امکانی برای عبور از آن پیدا می ­کنم. دین شاکله حیات عمومی این سرزمین است. نمی ­گویم همه چیز را می­ شود با دین توضیح داد. ولی هیچ نیروی اجتماعی در قیاس با آن وجود بالفعل ندارد. حکومت بر آموزه های دینی استوار است و جنبشی هم اگر علیه آن روی می نماید، سرانجام در عرصه عمومی سمبل­ های دینی را فراخوان­ می ­کند.

این کتاب به چهارمین محوری که گفتم نپرداخته است و آن مهارت تغییر است و البته این نکته ای است که در مضمون این اثر نمی گنجد.

در آخرین خطوط این کتاب در صفحه 144 دکتر بشیریه چند سوال می­کنند

« اهداف و غایات مطلوب زندگی سیاسی چیست؟ چگونه و با چه ابزارهایی می­ توان به آن اهداف رسید؟ موانع موجود در سرراه رسیدن به اهداف مطلوب چیست و چگونه می ­توان آن­ها را برطرف کرد؟ چگونه می­ توان کارکردهای دولت را در جهت دست یابی به اهداف مطلوب تقویت کرد؟ چگونه می­ توان از اجرای سیاست ­های دولتی رفاه عمومی و بهزیستی همگانی را تامین کرد و چگونه می­ توان دولت­ هایی را که از دست یابی به غایات مطلوب عاجزند از پیش پا برداشت»

سوالات هم سطح هم نیستند. به نظرم می رسد دکتر بشیریه انگار به دو محصول متفاوت نظر دارند. یکی تولید یک تکنسین که می­ رود در سازمان برنامه و بودجه­ یا دفتر ریاست جمهوری می­ نشیند و می­ گوید فلان آیین­ نامه دولتی را چگونه می ­توان اجرا کرد. یک سیاست گذار (البته دکتر خود این معنا را انکار می کنند). سیاست گذاری که تسلیم ارزش­های هژمون شده است و در همان چارچوب می­ گوید اگر خواستی پا از این جا برداری و جای دیگری بگذاری چگونه چنین کنی در همین حد.

اما سوال آخر در حد سیاست گذاری نیست و یک جور اکت انقلابی است که اساسا چگونه باید دولتی که ناتوان است را از پیش پا برداشت. دکتر بشیریه فعلا با گام­ هایی که در این کتاب به مبارکی برداشته ­اند، آخرش می ­توانند کار اول را تامین کند و توقعاتش را که بیشینه کنید و رادیکال کنید این کتاب کاری نمی­ تواند پیش ببرد مگر آنکه آن ملزوماتی را که عرض کردم بتواند تامین کند.


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

امید واقعی امید یوتوپیک

دوشنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۰۱ ب.ظ

….. در دوره پهلوی دین و معتقدات دینی باعث می شد اقشاری از مردم در گرداب امیدهای جامعه جدید نیافتند، و به همان حد خود قناعت کنند. اما در جمهوری اسلامی، مردم اتفاقا با لباس دین و اطوار دینی به مراجع قدرت نزدیک شدند تا به میل سیری ناپذیرشان برای تامین امیدهای شخصی شان واصل شوند.  بنابراین دین نه تنها نقش کنترلی نداشت بلکه خود به ابزار افزایش میل و حرص تبدیل شد و برآورنده امید خصوصی مردم به بهبود وضعیت شان. کاسته شدن نقش دین، به معنای همه گیر شدن امید نزد همه مردم و همه اقشار بود. افزایش این سنخ از امید هم البته مولد فشار به نظام سیاسی برای افزایش دامنه رانت ها. این عبارت بخشی از مصاحبه من است با نشریه مروارید سال ششم، شماره هفتم دی و بهمن سال 1396


 

آیا جامعه ایران را به طور کلی جامعه‌ای امیدوار می‌دانید؟

پژوهش‌های پیشین نشان داده‌اند که در جامعه ایرانی طی دهه های گذشته تحول جالبی روی داده است. امید مردم نسبت به آینده کشور، به طور مستمر، رو به کاهش می گذارد. اما همزمان تا چندین دهه امید مردم نسبت به بهبودی وضعیت خودشان رو به افزایش بوده است. احتمالاً باید از یک اتفاق تازه هم در ایران سخن گفت، امید مردم نسبت به بهبودی وضعیت شخصی شان هم رو به کاهش گذاشته است. به این معنا جامعه ایرانی به سمت ناامیدی بیشتر و بیشتر هم در سطح فردی و هم در سطح کلی پیش می رود.

از منظر سیاسی چه‌طور؟ با وجود پستی‌ها و بلندی‌های فراوان مردم در در انتخابات حضور پرشوری دارند آیا این حضور را می‌توان به معنای امیدواری سیاسی آن‌ها دانست؟

مشارکت مردم در انتخابات، لزوماً به معنای امید نیست. یا اگر هم هست به معنای امید به ممانعت از شتاب  فرایند نزول است. گاهی مردم برای حفظ وضع موجود و بدتر نشدن اوضاع ممکن است در انتخابات شرکت پرشور کنند.

اگر این نکته را بپذیریم که جامعه ایران جامعه امیدواری نیست، بسترهای سیاسی افت امیداجتماعی را چه می دانید؟

به نظرم ضرورت داشت در باره اصل مقوله امید در عرصه اجتماعی و سیاسی بحث می کردیم تا زمینه لازم برای پاسخ گویی به این سوال فراهم شود. اجازه بدهید من به یک  نکته مقدماتی اشاره کنم. ببینید اساساً امید به منزله یک مقوله مهم اجتماعی و سیاسی، به دوران مدرن تعلق دارد. والا در جامعه پیشامدرن، امید اصولاً یک مفهوم مذهبی است و به نسبت آدمی با خداوند راجع است. شما امیدوارید که گناهانتان بخشوده شود، امید دارید در آن جهان از رحمت خدا بهره مند شوید. امید از زمانی به یک پدیده این جهانی تبدیل می‌شود که زندگی اجتماعی با تجربه تحول آن به آن همراه است. زمان یک پدیده ملموس و جدی در مقابل اقتدار مکان است. شما مرتب شاهد تحول در همه چیز هستید از سطح کلان گرفته تا سطح خرد. از اقتدار و برتری ملی گرفته تا بهبود وضعیت معیشتی مردم. در چنین شرایطی است که امید اساساً به امکان اساسی آزاد کردن انرژی مردم برای فعالیت و کار بیشتر تبدیل می شود. دولت مدرن، همه توش و توان خود را مدیون دمیدن بر تنور امیدهای فردی و جمعی است تا بیشتر و بیشتر ثروت و قدرت تولید کند.

تجربه مدرن شدن در جامعه ایرانی نیز با تحول مستمر توامان بود و تحول بستر تولد امید در عرصه های فردی و جمعی. اما یک تفاوت مهم میان تجربه ایرانی از امید دوران مدرن با تجربه اروپایی وجود داشت. افزایش امید ایرانی، به معنای خیلی قلیل یک سرمایه و بستر تولید انرژی از سوی پایین بود. درست به خلاف تجربه غربی، افزایش نرخ امید، با افزایش نرخ مطالبه از دولت برای بهبود بخشی به وضع کلی و فردی آنها همراه بود. مردم هر چه بیشتر امیدوار شوند، چشمشان بیشتر و بیشتر به دولت است که با توزیع متوان تر رانت‌ها وضعیت را برای آنها بهبود ببخشد. به عبارتی دیگر، افزایش امید در عرصه خصوصی، بستر ساز ظهور یک دولت پدرسالار در صورت بندی مدرن بود. این چیزی است که از دوران رضاشاهی تجربه کرده‌ایم و هر گام که به جلو برداشتیم خصوصا با افزایش قیمت نفت، این ماجرا افزایش نیز یافته است.

اجازه بدهید اینجا دو سنخ امید را به قول دارندرف از هم متمایز کنیم: امید واقعی و امید یوتوپیک. امید واقعی به همان امید مردم معمولی برای بهبود روز به روز وضعیت شان راجع می شود، اما امید یوتوپیک یک اتفاق سیاسی است. شعارهای پرطمطراق سیاسی، اینکه به زودی کشور به دروازه های تمدن بزرگ می‌رسیم، به زودی ما در شمار پنج کشور بزرگ جهانی قرار خواهیم گرفت، از سنخ امید یوتوپیک است. مدرنیته ایرانی، همراه با افزایش امید واقعی در مردم مولد یک امید یوتوپیک هم بود که دولت متولی آن گردید. با افزایش موج امید واقعی و افزایش توقعات و مطالبات از دولت، دولت شان پدر را به خود اختصاص داد. این پدر هم البته با توجه به موقعیت خود، باد در غبغب انداخت و مروج نوعی امید یوتوپیک هم شد.

ایران سال پنجاه و هفت، نقطه شکست و فروریزی امید یوتوپیک از سنخ دولت پهلوی بود. اما یک امید یوتوپیک دیگر جانشین آن شد. امید به اینکه دنیایی تازه از نقطه عزیمت انقلاب ایران در عالم ظهور کند. امید به اینکه همه مکاتب بشری و از آنجمله مارکسیسم و کاپیتالیسم در مقابل این پدیده نوظهور دست از حیات بشویند و تسلیم شوند. امید به آنکه ما کانون درخشان عالم باشیم. قدرت این امید یوتوپیک در نقطه آغاز پیروزی انقلاب چندان بود که امید واقعی را تحت الشعاع قرار داد. انتظار می رفت مردم از بهبود وضعیت شخصی شان دست بشویند و دل و جان بسپارند به تحقق امید یوتوپیک.

اما و صد اما، سالیانی که گذشت، به تدریج اکثریت مردم به همان افق امید واقعی خود بازگشتند. بخصوص پس از پایان جنگ. آنها بهبود وضعیت واقعی شان را طلب می کردند. مسکن و نان و شغل بهتر و امثالهم می خواستند. چنین بود که جمهوری اسلامی دست به یک سیاست تازه زد. پول نفت اجازه این سیاست گذاری تازه را می‌داد. تصمیم گرفته شد مردم به دو گروه خواص و عوام تقسیم شوند. عوام که بستر همان امید واقعی بودند، در صف دریافت امکانات و فرصت‌های تازه اقتصادی قرار گرفتند و قوه مجریه هم عامل پاسخگویی به این نیاز عوام مردم شد. خواص اما در صف دیگری ایستادند قرار شد آنها متولیان تحقق امیدهای یوتوپیک شوند.

به عبارتی دیگر، از اوایل دهه هفتاد امید سیاسی و آنچه به نحوی یوتوپیک برساخته شده بود و امید واقعی که به مردم واقعی ربط داشت، دو خط و مسیر جدا از هم طی کردند. البته پول نفت وجود داشت و می توانستی هر دو این امور را جداگانه مدیریت کنی.

البته این مهم آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها. پاسخ دادن به نیازها و مطالبات مادی مردم نیازمند یک سیاست گذاری مبتنی بر توزیع عادلانه بود. اما چنین سیاست گذاری وجود نداشت. عملاً سیاست های دنیاگرایانه دولت سازندگی، مولد طبقات برخوردار از رانت های حکومتی و طبقات محروم از این رانت ها شد. این اتفاق، علاوه بر حس بی عدالتی، مولد حس عمیق چشم و هم چشمی هم در سطح عموم  مردم گردید. امید برای افزایش موقعیت های فردی  و هم طراز شدن با دیگران برخوردار، به یک انفجار جمعی تبدیل شد. فراموش نکنیم که افراد در یک دولت رانتی، به دلیل افزایش تلاش خود لزوما موقعیت بهتری پیدا نمی کنند، بلکه به دلیل نسبت با مراجع قدرت است که یکشبه به ثروت های افسانه ای می رسند. بنابراین انفجاری که از آن حرف زدم به معنای انفجار مطالبات مردم برای نزدیک شدن به مراجع قدرت برای بهبود سریع موقعیت های فردی شان بود. البته از روز هم روشن تر است که همگان این فرصت را پیدا نمی کنند که به مراجع قدرت نزدیک شوند و بهره های آنچنانی ببرند. به طور طبیعی اکثریتی بازمی مانند و مملو از عقده ناکامی، احساس نگون بختی می کنند.

از یک نکته اخلاقی هم نگذریم. در دوره پهلوی دین و معتقدات دینی باعث می شد اقشاری از مردم در گرداب امیدهای جامعه جدید نیافتند، و به همان حد خود قناعت کنند. اما در جمهوری اسلامی، مردم اتفاقا با لباس دین و اطوار دینی به مراجع قدرت نزدیک شدند تا به میل سیری ناپذیرشان برای تامین امیدهای شخصی شان واصل شوند.  بنابراین دین نه تنها نقش کنترلی نداشت بلکه خود به ابزار افزایش میل و حرص تبدیل شد و برآورنده امید خصوصی مردم به بهبود وضعیت شان. کاسته شدن نقش دین، به معنای همه گیر شدن امید نزد همه مردم و همه اقشار بود. افزایش این سنخ از امید هم البته مولد فشار به نظام سیاسی برای افزایش دامنه رانت ها.

اما نگذریم از گروه خواص. گروه خواص قرار بود که متولیان پیشبرد امیدهای یوتوپیک باشند. قرار بود از جامعه ایرانی یک الگوی نمونه بسازند. جامعه ای در نهایت معنویت و اخلاق. اما گروه عوام همراه با افزایش امید غیر اخلاقی تر نیز می شد و کمتر و کمتر تحقق امیدهای یوتوپیک را امکان پذیر می کرد. چنین بود که گروه خواص به خارج از کشور امید بستند و تبدیل کردن ایران به یک کشور نمونه و قدرتمند در این منطقه به مضمون اساسی تحقق امید یوتوپیک تبدیل شد.

امروز با چه وضعیتی مواجهیم. دیگر درآمدهای نفتی اجازه آن سنخ از سیاست گذاری ها را نمی دهد. دیگر نه ثروت کافی برای تامین امیدهای واقعی مردم را داریم نه سرمایه کافی برای تحقق امیدهای یوتوپیک را. چنین است که با کاهش امید در هر دو سطح مواجهیم. مردم در سطح فردی و خصوصی شان احساس بی آیندگی و فلاکت می کنند.  

پس به نظر شما سیاست با کاهش یا افزایش امید در جامعه ارتباط زیادی دارد؟

بله چنانکه توضیح دادم، دست کم اینجا عرصه سیاسی نسبتی وثیق دارد با امید هم در سطح مردم و هم در سطح عام و کلان.

می‌توان اعتراضات اخیر مردم را به کاهش امید در جامعه مرتبط دانست؟

بدون تردید اینطور است. اساساً شاید بتوان گفت حوادث اخیر در ایران، نخستین علائم ظهور ناآرامی های سیاسی در نتیجه یاس و ناامیدی است. در حالیکه تا کنون ماجرا معکوس بوده است. تا کنون آنچه موجب رویدادها و ناآرامی های سیاسی می شده است، عدم توازن میان سطح امید مردم و توانایی ها و امکانات دولت بوده است. مثلا در خرداد هفتاد و شش، سطح و سنخ امید مردم با سطح و سنخ امید یوتوپیک نظام سیاسی ناهمسنخ است. بنابراین مردم با شرکتی پرشور در انتخابات، دولتی بر سر کار می آورند که امیدهایی از همان سنخ را در دستور کار قرار دهد که مردم می خواهند: بهبود وضعیت معاش و دمکراسی و گشودگی فرهنگی. اما شرکت مردم در انتخابات نود و دو لزوما از این سنخ نیست. مردم به تدریج با هدف کاستن از افق های مایوس کننده در حیات سیاسی مشارکت می کنند.  شاید به این نتیجه رسیده اند که در نتیجه شرکت در انتخابات قادر نیستند از شتاب نزول وضعیت عمومی و خصوصی خود بکاهند بنابراین دست به اقدامات اعتراضی می زنند. 

آیا چاره‌ای برای این نا امیدی وجود دارد؟

به نظرم امکان هایی برای کاستن از بار فشار فعلی وجود دارد. من آنها را در چند گزاره خلاصه می کنم

1. از خواص بخواهیم در امیدهای یوتوپیک خود تجدید نظر کنند. مثلا همراه با، یا حتی به جای تبدیل کردن ما به یک قدرت بزرگ منطقه‌ای، اهدافی مثل یک جامعه عادلانه، کاستن از فساد، و تولید یک جامعه متعادل را در دستور کار خود قرار دهند.

2. اجازه بدهیم دین قدرت خود در کنترل هوس ها و امیدهای این جهانی را به صحنه آورد. باور کنیم دولت ناتوان از تامین امیدهای دم افزون مردم است. پس به دین نیازمندیم و این حاصل نمی شود مگر اینکه ظاهر سازی های دینی و تشبث به دین داری را عامل توزیع موقعیت ها و فرصت های زندگی نکنیم.

3. فسادی که نتیجه آن، یک شبه ثروت مند شدن است، عامل مهمی در ایجاد انفجاری امیدهایی است که به سرعت به ناکامی و ناامیدی تبدیل می شوند. تا جایی که می توانیم از بار فساد بکاهیم.

4. با الگویی رالزی، حقیقتاً به اختصاص بیشترین های ممکن برای نابرخوردارترین‌ها بیاندیشیم.

5. اجازه بدهیم سیاست نقش خلاق و آفرینشگر خود را ایفا کند. مثلا در قدم اول، گروه های معترض را به رسمیت بشناسیم. با آنها حرف بزنیم. اگر  هم واقعا نماینده ای ندارند، سعی کنیم برایشان نماینده تعیین کنیم و با نمایندگان این مردم حرف بزنیم. آنها را به رسمیت بشناسیم و نشان دهیم که چشممان را بر واقعیت تلخ زندگی  مردم نبسته ایم. نفس این اقدام در تولید امید نزد اقشار محروم راهگشاست.

6. به نظرم معجزه سیاست در شرایط فعلی، خلق دوباره امید یوتوپیک است. سیاست همچنان می تواند آفرینشگر یوتوپیاهای تازه باشد. یوتوپیاهایی که سبب شود مردم تا زمانی محدود تحقق امیدهای خصوصی شان را به تعویق افکنند. حرکت به سمت یک جامعه عادلانه، آزاد، منصفانه و پاک، هنوز هم می تواند امید افکن باشد. البته مقصودم ظهور چهره های پوپولیستی نیست که در یک ماجرای انتخاباتی این شعارهای را به مردم حقنه کند. من به اتفاقی عمومی می اندیشم. مثلا در شرایط فعلی نوعی آشتی در سطح ملی را فوق العاده تعیین کننده می یابم. بسیاری از  مرزهای خصومت که چهل سال بر آن پای می فشریم می توانند کم رنگ شوند. این اتفاق زمانی می افتد، که همه بازیگران سیاسی در عین حال، به سهم خود در بروز این فاجعه که امروز با آن مواجهیم اعتراف کنند. من شناسایی مخالفین را فوق العاده تعیین کننده می یابم. سیاست های رسمی با عدم به رسمیت شناسی مخالفین، عملا حاملان اجتماعی آنها را ناامید کرده است. شناسایی آنها امید را به گروه هایی عطا می کند. من کمک به صدا دار شدن گروه هایی که صدا ندارند را خیلی موثر می دانم. همین رویدادهای اخیر ناشی از تلاش کسانی است که دیده نمی شوند و شنیده نمی شوند و راهی جز خشونت ورزی را پیش پای خود نمی بینند.

به هر حال بازگشت به دوران امید، نیازمند یک تلاش ملی است اما شروع کننده آن دستگاه های رسمی اند.

 

بسیار بسیار از محبت شما متشکرم

شهرزاد همتی 

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

حساب و کتاب زمینی خدا

سه شنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۶، ۰۳:۱۸ ب.ظ

بعضی از سر تفنن می‌پرسند ماجرای دراویش گنابادی چیست؟ خود را به نادانی می‌زنند و الا همه چیز روشن است: ماجرا از این قرار است که فقط یک راه برای رسیدن به خدا باز است. بقیه را مسدود کرده‌اند. تابلوهای راهنما را باید دید. همه جا نوشته‌اند، راه رسیدن به خدا از اینطرف. جاده یکطرفه است. لطفا سبقت نگیرید. میان خطوط حرکت کنید و ....

کسانی اگر از روی حصاری بپرند و از یک راه ممنوع به خدا برسند، بعد از ملاقات با خدا باید پاسخگو باشند. حتما محاکمه و مجازات خواهند شد تا عبرت دیگران شوند. رسیدن به آسمان، حساب و کتاب زمینی پیدا کرده است. دراویش گنابادی فکر کرده‌اند حساب و کتابی نیست. برای خودشان مسیری گشوده‌اند و هر طور دلشان خواست از خدا و رفتن به سوی او حرف می‌زنند.

چیزی که در این میان عجیب است، کم توجهی عموم مردم به درگیری با دراویش است. این کم توجهی به شدت نگران کننده است. نگران آن هستم که راه خدا را صعب العبور یافته باشند یا نامطلوب و یا نامطبوع. بنابراین اصولاً مساله راه خدا موضوعیتی دیگر در زندگی شان نداشته باشد. اگر این طور باشد، نمی‌توانند درک کنند چرا در این وانفسا، گروهی بر راه ویژه خود به سوی خدا اصرار می‌ورزند و برای حفظ مسیر خود جدال می‌کنند. 

  • محمد حواد غلامرضاکاشی