مدعای این یادداشت بر انگاره از دست رفتن جامعه
در ایران امروز بنا شده است. تصورم این است که باید به بازسازی یا بازآفرینی جامعه
اندیشید. تصورم این است که میراث فکری دکتر علی شریعتی، یکی از منابع و مراجع مهم
در بازسازی جامعه ایرانی است. اما واقعا ادعای از دست رفتن جامعه به چه معناست؟
دکتر شریعتی در این میان چه نقشی میتواند ایفا کند؟
از دست رفتن جامعه به چه معناست؟
از دست رفتن جامعه ممکن است این تصور را به ذهن
متبادر کند که گویی نگارنده مدعی هرج و مرج تام اجتماعی است. گویی دیگر نمیتوان با احساس امنیت و آرامش در
خیابان قدم زد. گویی همه در کمین نشستهاند تا یکدیگرند را مورد هجوم قرار دهند. اگر عبارت «از دست رفتن جامعه»
چنین تصوری در خواننده ایجاد کند، بدیهی است مدعای گزافی است. اگرچه ناهنجاریهای
اجتماعی هست، اگرچه بی نظمیها، گسیختگی ساختار خانواده و گسترش فضای بی اعتمادی
وجود دارد، اما این همه مصادیق عبارت از دست رفتن جامعه به آن معنای رادیکال نیست.
برای
فهم مقصود نگارنده از عبارت «از دست رفتن جامعه»، باید مفاهیمی نظیر ذهنیت جمعی، اجتماع
پذیری، بازنماهای اجتماعی یا تخیلات جمعی را جدی گرفت. این مفاهیم تفاوتهایی با
هم دارند اما کم و بیش همه آنها به نظامی از باورها، ارزشها و کنشهایی اشاره میکنند
که گروههای اجتماعی برای ارتباط با یکدیگر و جهتگیری های جمعی بنا مینهند. وجود این منظومه کم یا بیش، برای فرد، موانعی برای انتخاب و
اختیار ایجاد میکند، اما فقدان آنها هم فرد را دچار بحران میکند و انتخاب راه
مطمئن و عقلانی زندگی فردی را ناممکن میکند. فرد در درون جامعه محدودیت احساس میکند اما بیرون جامعه اساساً وجود
انسانی ندارد.
در
این زمینه، لزومی ندارد به جامعه شناسان، یا فیلسوفان فرانسوی و آلمانی رجوع کنیم.
حتی به سنت لیبرال انگلیسی نیز میتوان تکیه کرد. جان استوارت میل البته از
مفاهیمی نظیر ذهنیت جمعی و بازنماها و تخیلات جمعی استفاده نمیکند، اما به دوستان
لیبرال خود یاد آور میشود اگر فرد جویای آزادی یا تامین سودمندیهای فردی است،
این همه را در پرتو رشد و بلوغی کسب میکند که جامعه به او عطا کرده است. والا فرد
بیرون از حیات اجتماعی، فهمی از سود شخصی هم ندارد.
هر
یک از ما در راه رفتن خود نیز نیازمند این اطمینان هستیم که زمین به اندازه کافی
سفت و استوار است و میتوان روی آن قدم برداشت. اگر این اطمینان نبود، جرات راه
رفتن هم نداشتیم. از حیث روحی نیز نیازمند آن هستیم فکر کنیم جهان یک کل استوار و
قانونمند است، چنانکه میتوان مطمئن شد اگر فلان عمل مشخص را انجام دهم، فلان نتیجه حاصل خواهد شد. بدون
این اطمینان، قدرت و جرات عمل نداشتیم. آنچه به ما بی واسطه و از طریق حس عمیق
درونی، اعتماد به زندگی در یک جهان استوار و قانونمند میبخشد، زندگی در یک جامعه
معنادار است. جامعه با واسطه قدرت بازنماییهای جمعیاش، به اعتبار باورها و ارزشهای
عموماً پذیرفته شدهاش، به فرد این اطمینان را میبخشد که وجود دارد.
هر
یک از ما، علاوه بر خود شخصیمان، همان خودی که آن را بی واسطه احساس میکنیم، یک
خود جمعی هم داریم. خود جمعی، تکیهگاه خود شخصی است. شخص بی آنکه لزوماً بداند،
به سنتها، زبان، تاریخ و فرهنگی تکیه کرده و به خود میاندیشد و برنامهریزی شخصی
میکند. شخص در پرتو اتکا به جهانی که پیش از او بوده، و پس از او تداوم خواهد
یافت، به اعتبار کلی که هستی اجتماعی را سامان بخشیده، برای خود نقشی آرزو میکند،
آیندهای تصویر میکند و به فردایی مطلوب میاندیشد. نقش، آینده شخصی، و فردای
مطلوب، همه موقعیتهای تعریف شده در یک نظام سامان یافته جمعی است. هیچ نقشی را
فرد یکباره به طور دفعی خلق نمیکند. هیچ آیندهای نیست که موقعیتی در یک فضای
اجتماعی معنادار نباشد.
اگر
این مقدمات را بپذیریم، می توانیم برای « از دست رفتن جامعه» معنایی تازه تدارک
ببینیم. از دست رفتن جامعه به وضعیتی اشاره میکند که باورها، ارزشهای جمعی و
شبکه معنادار کنشهای جمعی تضعیف شده باشند. در چنین وضعیتی جامعه به منزله یک
کالبد فیزیکی هست، اما افقهای آشنایی کم رنگ شدهاند، احساس آشنایی تضعیف شده است،
چیزی به معنای افق جمعی وجود نداشته باشد. در چنین وضعیتهایی فرد دچار احساس
بیگانگی با خویش و جهان است. از حیث هستی شناختی، جهان به منزله یک کل، از دست میرود به یک هستی تصادفی بیمعنا
تبدیل میشود. فرد در درون خود، احساس بلاتکلیفی میکند. بستری وجود ندارد که فرد
با اطمینان در آن گام بردارد و به خود و نقشه زندگی فردی خود بیاندیشد.
جامعه در دنیای مدرن و ضرورت بازیابی
جماعت
های پیشامدرن، واجد سویههای
جمعی نیرومندی هستند. فرد در چنان جوامعی حیطه محدودی برای تصمیم و انتخاب شخصی
دارد اما جوامع مدرن، وضعیتی به کلی متفاوت دارند. اول اینکه جامعه مدرن گسترده
است. فضاهای کوچک آشنایی و صمیمیت در آن نادر است. جامعه مدرن جامعه شتاب و سرعت
است. هیچ وضع با ثباتی در آن وجود ندارد. سرانجام این که جامعه مدرن جامعه متکی بر
قدرت فردی است. افراد و خواستهها و تمنیات فردیشان، شاکله ماندگار برای جامعه
نمیگذارند. به دلیل همین تفاوتها، میان
جامعه مدرن و سنتی، میتوان شاهد پدیده از دست رفتن جامعه بود. باورها و ارزشهای
جمعی، اعتباری ماندگار ندارند. تضعیف میشوند و ساماندهی به امور جمعی را دستخوش
بحران میکنند. همزمان افراد نیز دستخوش بحران وگسیختگی شخصیت میشوند. چنین است
که بازیابی جامعه به یک ضرورت تبدیل میشود.
در
جامعه مدرن باید دو فرایند معکوس همزمان فعال عمل کنند: فرایندهایی که با قصد
توسعه ظرفیتهای اجتماعی، فرهنگی و سیاسی، سامانهای موجود را تضعیف میکنند و
اندام جامعه را دستخوش گسیختگی میسازند و فرایندهایی که همزمان به تلاش برای
التیام گسیختگیها میپردازند و از مرگ جامعه در نتیجه کشاکشهای معطوف به تحول و
پیشرفت ممانعت به عمل میآورند.
ایدئولوژیها
در دنیای جدید با همین مقصود دوگانه ظهورکردند. ایدئولوژیها وظیفه دوگانه تحول و
در عین حال حفظ تداوم جامعه را بر عهده داشتند. اگرچه ایدئولوژیهای قرن بیستمی
کارنامه قابل دفاعی در تولید یک بستر اجتماعی نیرومند که با آزادی و انتخابهای
فردی نیز توام باشد ندارند. اما فرزندان شرایطی بودند که جامعه افقهای حیاتی خود
را از دست میداد و اعضاء جامعه دستخوش سرگشتگی برای تعریف و تثبیت هویت فردی خود
بودند.
ما
در جهان مرگ ایدئولوژیها زندگی میکنیم. جهان در مسیری پر شتاب از جهانی شدن و
گشودن مرزهای هویتی پیش میرود. دیگر به سادگی نمیتوان از جامعه و حد و مرزهای
روشن آن سخن گفت. جهانی شدن ابتذال حیات سیاسی، رشد پوپولیسم، رشد نژاد پرستی،
افول افق های امید بخش در سطح جهانی، گسیختگی های فرهنگی و اجتماعی و رشد روزافزون
احساس افسردگی و یاس در سطح فردی، نشانگان جهانی است که پشتوانه جمعی برای یک
زندگی اطمینان بخش فردی فروریخته است.
جامعه
فروریخته است. به همین جهت، افقی پیش چشم گشوده نیست. چرا که افق و چشم اندازهای
امیدبخش مشروط به وجود جامعه به منزله فاعل امید و چشم انداز است. در چنین شرایطی،
راهی جز این نیست که به میراث دنیای مدرن بازگردیم. الگوهای بازآفرینی جامعه را
دوباره بکاویم و تلاش کنیم این مواریث را با مشخصات و مختصات تازه ای برای دنیای
امروز بازآفرینی کنیم.
شریعتی و بازیابی جامعه
آنچه
در باره فضای اجتماعی مدرن گفتیم، در ایران دوره پهلوی به جد ظهور کرد. ایران دوره
پهلوی به ویژه در دهههای چهل و پنجاه، نمایانگر وضعیتی است که یک توسعه نامتوازن
و پرشتاب توسط نظام پهلوی اعمال میشود. شاه در پرتو فهمی ابزاری و تکنولوژیک از توسعه، سامان نسبی جامعه مدرن
ایرانی را در دهه های سی و چهل در هم ریخت. روستاها به سرعت خالی از جمعیت شدند و
شهرهای بزرگ یکی پس از دیگری ظهور پیدا کردند. شهرهایی که مملو شده بود از حس
گمنامی، ناکامی، احساس بیگانگی و ترس. مساله
دوران پهلوی، از دست رفتن جامعه نبود، تاسیس تصنعی یک جامعه بی روح و بیگانه بود.
کار و کسب و سود و منفعت بود، اما احساس آشنایی و اعتماد برای تداوم یک زندگی فردی
نبود. بسترهای لازم برای آنکه فرد طرحی از یک زندگی عقلانی و مطمئن برای خود ترسیم
کند.
چنین
بود که از دهه چهل به این سو، شاهد ظهور منابعی هستیم که تلاش می کنند به این
کالبد مرده روحی بدمند. پیش از هر کس شاه و روشنفکران پیرامون او هستند که این نقش را بر عهده میگیرند. آنها تلاش
دارند دستگاهی هویت ساز از اندیشه ایرانشهری روانه بازار کنند. اندیشه های چپ و
روسی از سوی دیگر در دانشگاهها جولان میدهند. نهادهای محافظهکار سنتی از سوی دیگر،
فعال شدهاند. اما هر یک با مشکلی مواجهند. یکی قادر نیست با ذائقه و ساختارهای
آشنای فرهنگی مردم ارتباطی برقرار کند. یکی قادر نیست چشم اندازی پدید آورد.
در
این میان، اسلام سیاسی با روایتی که دکتر شریعتی برساخت، از همه نیرومندتر عمل
کرد. اگر او به عنوان مهمترین و اثرگذارترین روشنفکر دوران خود قد علم کرد، به
خاطر نظامی از باورها و ارزشها بود که برساخت. نظامی که با منظومه جهان آشنای
مردم سازگار بود. با این همه به نحو مقبولی با جهان جدید نسبت برقرار میکرد. او
امکانی بی بدیل برای برساختن نظام بازنمای اجتماعی بود. آفرینشگر سپهری در جامعه
شهری بود. توانسته بود روحی به کالبد بی روح زندگی شهری بدمد. با واسطه مفاهیم و روایتهایی که خلق کرد، یک
ذهنیت جمعی و مخیله عمومی برانگیخت. این سامان پرقدرت مخیله جمعی، با سایر بنگاههای
تولید ذهنیت جمعی نظیر ناسیونالیسم و اندیشه چپ همراه شد، و صورتبندی خلق شده
توسط نظام پهلوی را به کلی از میدان به در برد.
آنچه
شریعتی برساخت، به بازیابی جامعه انجامید و یک جامعه قدرتمند در مقابل نظام پهلوی
قد علم کرد. این جا، احساس بیگانگی از آن مردم نبود، این شاه و سازمان سیاسی او
بود که در این فضا احساس بیگانگی میکرد. شاه با اقدامات و برنامههای خود انگار با جامعه اعلام جنگ
داد و البته حاصل آن، مرگ و سقوط پرشتاب آن بود. اگر خردی در نظام پهلوی بود که
این فضای برانگیخته درجامعه سیاسی زمانه خود را درک میکرد، اصولاً انقلابی در کار
نبود.
شریعتی
در سالهای پس از انقلاب موضوع حملات و نقدهای بسیار قرار گرفت. او نیز همانند هر
اندیشمند و متفکری، زمانهای داشت و فرزند زمانه خود بود. بنابراین نقد و ارزیابی
آراء و باورهای او ضرورت و موضوعیت داشت. اما بدبختانه تیزترین و اثرگذارترین
نقدها، به همان خصائل فکری او وارد شد که در برساختن جامعه نقش میآفریدند. مجموعه عواملی دست در دست
هم داد که از هم گسیختن سازمان حیات اجتماعی به منزله امکانی برای رهایی مشروعیت
پیدا کرد. این عوامل را به شرح زیر میتوان فهرست کرد.
اول:
ساختار و عملکرد نظام سیاسی برآمده از انقلاب. شریعتی اگرچه در برساختن فضای یک جامعه
قدرتمند ایفای نقش کرد، اما جمهوری اسلامی که از انقلاب برآمد، به جای تکیه بر
آموزههای ایدئولوژیک، شریعت را از میان ابعاد گوناگون دین اختیار کرد و در دستور
کار خود قرار داد. اصلیترین دستگاه سامان دهنده به سازمان سیاسی نظام سیاسی فقه و
شریعت بود و به همین واسطه روحانیون در آن اصلیترین نقشها را به خود اختصاص دادند. شریعت
نه تنها کمکی به حیات اجتماعی مدرن نکرد، بلکه خود از عوامل تشدید کننده گسیختگیهای
اجتماعی بود. شریعت اگرچه در سطح فردی، به حیات دینی فرد کمک میکند، اما در سطح
اجتماعی، مرزهای تازهای از گسیختگی و ستیز در عرصه های فرهنگی و اجتماعی و سیاسی
آفرید. شریعت امکانی بالقوه در خود نداشت تا در جامعه متکثر و تحول یابنده بستری برای همگرایی
بیافریند.
دوم:
فروپاشی اتحاد شوروی و بسط جهانی
نولیبرالیسم: مناسبات اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی که با بسط جهانی لیبرالیسم
انتشار یافت، با عادات و سنت های اجتماعی در اقالیم مختلف سر ستیزه داشت. بسط
جهانی لیبرالیسم با آمریکایی سازی جهانی نسبتی وثیق داشت. نوعی جهانی سازی بود که
اصولاً با جامعه مدرن سر سازگاری نداشت. یا خرده فرهنگهای فروملی را تقویت کرد،
یا فردگرایی های منفی را. یا سوژه های فردی و جویای منفعت فردی تولید کرد، یا
الگوهای مقاومت بنیادگرایانه را.
سوم:
زیباسازی و مشروعیت بخشی به فرد گسیخته از جامعه: سرانجام باید به الگویی از بسط
تفکرات روشنفکرانه اشاره کرد، که اهتمام اصلیاش، تثبت فرد در بنیادهای شخصیاش
بود. بیشترین تلاش ها مصروف آن شد تا فرد بیگانه و گسیخته شده با بیگانگی خود احساس
رستگاری کند. خلاء وجود یک بنیاد اطمینان بخش شخصی، با زیبا کردن لحظه و حال،
فراموش کردن دغدغه اصالت و آرزومندی، و احساس کاذب فربهی در تخیلات فردی جبران
شود.
میراث شریعتی
سالها و دههها باید میگذشت تا جامعه
ایرانی احساس کند در همه ساحتهای آن، چیزی رو به کاستی و کاهش میرود. همانقدر که
حیات سیاسیاش
رو به زوال و کاستی است، عرصه فرهنگی و اجتماعیاش نیز نزول پیدا میکند. نظام
مستقر قادر نیست اراده خود را اعمال کند. احساس فقدان اقتدار و مشروعیت میکند.
مردم نیز نیرویی برای مقاومت در خود نمییابند. حیات سیاسی هر روز بیش از بیش، دست
به گریبان یک پوپولیسم مبتذل میشود. بحران های زیست محیطی مثل آب، حیات تاریخی او را به مخاطره افکنده است. مخاطرات
داخلی و بین المللی نیز هستی اجتماعی و تاریخی او هدف گرفتهاند. هیچ اراده جمعی
برای بسیج موثر جهت تقلیل این بحرانها در چشم انداز دیده نمی شود. در چنین شرایطی
است که بیش از هر وقت این احساس وجود دارد که جامعه از دست رفته است.
رجوع
دوباره به شریعتی به این معنا نیست که از او و آموزههایش، درمان دردهای امروز خود
را بجوییم. بدیهی است چنین امکانی وجود ندارد. اصولاً جستجوی درمان در آموزههای یک متفکر پیشین خواست نابجایی
است. اما او تنها میراث موجود برای طراحی الگویی تازه برای بازسازی جامعه از دست
رفته ماست. اصولا جامعهای که در نتیجه تحولات دنیای مدرن از دست رفته، بازیابیاش تا حدودی مستلزم نگاه به
پشت سر است. نگاه به پشت سر، به معنای رجعت به گذشته نیست، به معنای کسب نیرو و
اعتماد به نفس تازه از مرجعی است که آن را پشت سرگذاشته است. میراث باقی مانده از
شریعتی واجد چه مشخصاتی است که شاهدی بر امکان بازسازی جامعه است. به طور اختصار
به چند محور مهم آراء شریعتی در این زمینه اشاره میکنم. این محورها همه در یک نکته
مشترک اند او امکان های متنوعی برای ترکیب دین و مدرنیته در متن عملی و پراکتیکال
زندگی جمعی آفرید نه صرفاً در یک سازمان نظری و منطقی.
اول:
شریعتی تفسیری معنوی از جهان عرضه میکند که از محدودههای تئولوژیک یک دین فراتر
میرود. این اتفاق، دقیقاً همان است که مدرنیته آغازین در عرصه اجتماعی و سیاسی با
آن راه خود را آغاز کرد. این درک معنوی قادر است به منزله متافیزیکی برای حیات
جمعی ایفای نقش کند. او میداند که هیچ صورتی از حیات جمعی امکان پذیر نیست که
عاری از درکی الوهی از عالم باشد. اما استعلای این درک از وجوه خاصگرایانه دینی،
آن را مستعد پشتیبانی از مفهوم ملت به معنای مدرن میکند. این استعداد اندیشه
شریعتی، در مقابل روایت نهادهای سنتی است
که درک معنویشان از جهان در محدوده فرقهای از فرق موجود در اسلام است. روشنفکران
پس از شریعتی، نه تنها به بازتولید درکی معنوی از جهان همت نگماشتند، بلکه تلاش
کردند حتی الامکان معنویت را به حال و احوالات شخصی فروبکاهند.
دوم:
شریعتی آموزههای دینی را از زاویه های خصوصی و شخصی بیرون می برد و تلاش دارد از
آن به منزله حلقه اتصال حیات جمعی و عرصه عمومی بهره برداری کند. همان اقدامی که
تحت عنوان تاسیس دین مدنی از آن یاد میشود.
در مقابل روایت سنتی که اصولاً از دین بهرهای در حیات جمعی نمیطلبید، به خلاف
نظام جمهوری اسلامی که دین را به عرصه حکومت کشانید و با قدرت آن، عرصه عمومی را
معدوم کرد و به خلاف روشنفکرانی که تلاش کردند دوباره دین را به عرصه خصوصی هدایت
کنند.
سوم:
مدرنیته عرصه ظهور و تولد مکرر سوژههای جدید است. زیستگاه مدرن مرتب متن و حاشیه
می سازد. اما در عین حال جهان مدرن جهان به متن آوردن حاشیههاست. به همین جهت هر
از چندی گروه تازهای از به حاشیه رفتگان به منزله مدعیان تازه سوبژکتیویته سیاسی
ظهور پیدا میکنند. مثل زنان و کارگران و رنگین پوستان. شریعتی در بستر یک جامعه
سنتی و دینی، تلاش دارند از پتانسیل های دین، برای به متن فراخوان کردن حاشیه
استفاده کند.
چهارم:
یکی از استراتژیهای کلامی دکتر شریعتی در تلفیق دین و مدرنیته، بهرهگیری از
استعدادهای دینی برای تولید آرمانهای جمعی مدرن است. دین در روایت شریعتی،
خاستگاه آرزوهای جمعی برای شکل دادن به یک جامعه آزاد و عادلانه است.
به فهرست فوق میتوان موارد دیگر هم افزود. اما به
هر حال میراث شریعتی هم تمایز آشکاری با سنت جمهوری اسلامی دارد و هم با سنت
روشنفکران دینی پس از خودش متفاوت است. نه دین تجلی کرده در ساختار یک نظم مستقر
در متن کلامی او پشتیبانی می شود، نه یک دین به زاویه های فردی رسوب کرده.
این
خصیصهها میراث شریعتی را به یک نقطه امید برای بازسازی جامعه تبدیل میکند. البته
بهرهگیری از ریخت شناسی اندیشه شریعتی در دوران ما، لزوما به آنچیزی نخواهد
انجامید که شریعتی تولید کرد. میراث شریعتی با این شیوه، به نحوی تازه بازآفرین
خواهد شد و در منطق زمانی و مکانی تازهای برای یک الگوی تازه از بازسازی جامعه
کمک خواهد کرد.
سخن آخر
ایران امروز مثل هر
جامعه مدرن دیگری در موضع بازیابی خود است. تجربه چهار دهه گذشته اینک به روشنی
این نکته را پیش چشم همگان نهاده است که دین به روایت سنتیاش، نه تنها کمکی به
سلامت حیات اجتماعی نمیکند بلکه موجبات گسیختگی اجتماعی را فراهم میکند. کمتر
مرجع سنتی است که به روال پیشین بر این باور باشد که با رجوع صرف به سنت دینی میتوان
از معضلات اجتماعی و فرهنگی رهایی یافت. در عین حال این نکته بر همگان روشن شده
است که دین از عرصه اجتماعی زائل شدنی نیست. اینک کمتر روشنفکری هست که باور کند
امکان انفصال از سنت و دین امکان پذیر است. تحولات دو سه دهه اخیر جامعه ایران،
زوایای تازهای پیش چشم آورده است.
این تجربیات، اینک در
بازسازی جامعه ایرانی ذی قیمتاند. شریعتی منظومه فکری خود را با همین باورها
تدوین کرد. انقلاب و تحولات پس از آن، به ویژه استقرار نظام جمهوری اسلامی، جامعه
ایران را دستخوش رویکردهای افراطی و تفریطی نسبت به نسبت دین و مدرنیته و دین و
سیاست کرد. به نظر می رسد ریخت شناسی اندیشه و میراث شریعتی نقطه عزیمت خوبی برای
یک بازسازی تازه فکری بر مبنای شرایط و مقتضیات جامعه امروز ایرانی است. بدون شک
آنچه از این روایت حاصل خواهد شد، از حیث فرم و ساختار به میراث شریعتی وامدار است
اما محتوا و سازمان مفهومی آن، تفاوت هایی مهم با آنچه شریعتی گفت خواهد داشت.
منتشر شده در ایران
فردا، شماره 30، خرداد ماه سال 1396.