زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

فرزندی که دوست داشته نمی شود

چهارشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۳۷ ق.ظ

آیه الله مکارم شیرازی گفتند «ما از روی ناچاری بیان می‌کنیم که با رای مردم باید امور کشور اداره شود». به نظرم این کلام، صریح‌ترین و صادقانه‌ترین روایت از نقش مردم در نظریه حکومت دینی در ایران امروز است. واقع این است که مردم در منظومه فهم شریعت مدارانه از حکومت، جایگاهی ندارند. باید تبعیت کنند چنانکه در امور روزمره خود باید از شریعت تبعیت کنند.

به نظرم دو عامل جمهوری اسلامی را ملزم کرده از سر ناچاری بیان کند «با رای مردم باید امور کشور اداره شود»: نخست نقش بالفعل و واقعی مردم در حیات و ممات بخشی به حکومت‌هاست. روزگار عجیبی شده مردم نقش تعیین کننده‌ای پیدا کرده‌اند. جمهوری اسلامی خود تنها حکومت دینی در تاریخ این کشور است که در نتیجه یک انقلاب به قدرت رسیده است. پیشترها، مردم در کف قاعده هرم حیات سیاسی نشسته بودند و در راس هرم کسانی می‌آمدند و می‌رفتند. جنگ و جدال‌هایی در راس حاکمیت جریان داشت، ولی تکلیف مردم همیشه روشن بود: باید تبعیت می‌کردند. اما وضع دگرگون شده، اگر به نظر مردم در عمل تمکین نشود آنها با انقلاب نظر خود را تامین می‌کنند. جمهوری اسلامی خود حاصل همین وضع تازه است. پس باید از روی ناچاری بپذیریم که با رای مردم باید امور کشور اداره شود.

یک عامل دیگر هم هست که ما را ملزم کرده تا از سر ناچاری برای رای مردم نقش قائل شویم و آن کسب پذیرش و مشروعیت در عرصه جهانی است. روزگار عجیبی شده است، اگر دیگر کشورهای جهان نپذیرند که یک حکومت نماینده واقعی مردم خود است، مشروعیت آن پذیرفته نیست و در این روزگار، بدون کسب مشروعیت جهانی امکان حیات سیاسی وجود ندارد.

حکومت دینی که علی الاصول مشروعیت خود را از خداوند اخذ می‌کند، ملزم شده هم پذیرش مردم را با خود همراه کند، و هم پذیرش کشورهای جهان را. پذیرش رای و خواست مردم از حیث نظری چندان دشوار نیست. به هر حال فرض بر این است که مردم اکثراً دین دارند و پذیرش حکومت از سوی اکثر این مردم دین دار، می‌تواند با خواست خداوند جمع شود. اما پذیرش در عرصه جهانی را چه باید کرد که اکثراً بر دین و آیین ما نیستند. حتی گاهی بر مبنای حکم شریعت، در زمره کفار و مشرکان محسوب می‌شوند.

چه نسبتی میان رای مردم و خواست خدا وجود دارد؟ همانطور که رای مردم تعیین نمی‌کند حکم خدا چیست، رای مردم هم علی‌الاصول نباید تعیین کند چه کسی حکومت کند و چطور حکومت کند. مهم تر از این، نظر کفار و مشرکان در عرصه جهانی است. آنها چرا باید تعیین کنند چه کسانی و چطور بر مردم حکومت کنند؟ آنها که روزی روزگاری دین را به شریعت تقلیل دادند تا ساختار سیاسی را هر چه بیشتر متمرکز کنند، باید برای این مشکلات نظری، پاسخی فراهم کنند. البته به گمان نگارنده امکانی برای پاسخ هم وجود ندارد.  

دمکراسی خواهان ایرانی نیز در چارچوب نظام جمهوری اسلامی، استدلالی هنجاری برای نقش مشروعیت بخش مردم ندارند. آنها همین که دیدند جمهوری اسلامی ناچار است بیان کند «با رای مردم باید امور کشور اداره شود» برای خود جایگاهی پیدا کردند. آنها زاییده  همین وجه از سر ناچاری‌اند. نان خود را از ناحیه همین وجه ناگزیر و از سر ناچاری تامین می‌کنند. همین نکته آنها را در وضع دشواری قرار داده است.

خودشان را مدافع جمهوری اسلامی می‌دانند، حتی گاهی از متولیان جمهوری اسلامی، بیشتر به مصالح تداوم نظام می‌اندیشند، اما  جز به شیوه‌ای پراگماتیک نمی‌توانند از موجودیت نظام دفاع کنند. از این حد بیشتر نمی توانند فراتر روند که هزینه‌های انقلاب  موجب شده همه چیز را در چارچوب نظم مستقر پیش ببرند. اما نمی‌توانند به شیوه‌ای هنجاری و ارزشمدار از نظم متکی بر رای مردم دفاع کنند. دفاعی که با موجودیت نظام جمهوری اسلامی سازگار بیافتد.

دوست دارند در چشم متولیان جمهوری اسلامی خودی محسوب شوند. اما او که از سر ناچاری پذیرفته شده، نمی‌تواند خودی محسوب شود. درست مثل فردی که از سر ناچاری به فرزندی گرفته شده است. هیچ وقت این شانس را ندارد که مثل دیگر فرزندان خودی محسوب شود و دوست داشته شود.

نگارنده تصور می‌کند تا زمانی که جمهوری اسلامی شریعت را کانون معنا بخش به وجه اسلامیت خود قرار داده، خواست مردم را جز از سر ناچاری نخواهد پذیرفت. فرزندی که از سر ناچاری پذیرفته شده، خیلی قابل اعتماد نیست. مرتب باید دست و پای او را جمع کرد تا پر رو نشود. این کاری است که نظام، تا کنون به شیوه‌های مختلف انجام داده است. اما فراموش نکنیم فرزندی هم که هیچ وقت دوست داشته نشده، چندان وفادار و قابل اعتماد نیست. ممکن است شبی که همه خوابند، دار و ندار اسلامیت را غارت کند.   

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

مهلکه‌های ایمان و آزادی

پنجشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۴۴ ب.ظ

روزگار ما به کابوس نزدیک‌تر از واقعیت است. 

معبدی را تصور می‌کنم که بر قله سنگی یک کوه بزرگ ساخته شده است. هیچ راهی به بیرون ندارد جز دو سه پنجره که شعاعی به درون می‌تاباند. سر از پنجره‌ها که بیرون آوری، دره‌های بزرگ، عمیق و خوفناک است که برای بلعیدنت دهان گشوده‌اند. انتخابی در میان نیست. یا باید در معبد بمانی و تسلیم تقدیری شوی که صاحبان معبد برای تو ترسیم می‌کنند، یا خود را از پنجره ها به بیرون پرتاب کنی.

معبد اسارت است و تسلیم. فی الواقع یک دروغ بزرگ است. یک زندان است که به جای معبد به خورد خلق خدا داده‌اند. در فشار و تحقیر ناتمام درون معبد، پنجره‌ها به دروغ سرود آزادی می‌خوانند.  وسوسه‌گرند. آنها گشوده‌اند تا هر گاه از شدت فشار تحقیر به مرزهای خطرناک رسیدی، هوس آزادی کنی و سودا زده خود را از پنجره به اعماق دره‌ها پرتاب کنی.

اگر این پنجره‌ها به دروغ سودای آزادی منتشر نمی‌کردند، ساکنان مبعد می شوریدند و سقف معبد را بر سر متولیانش خراب می‌کردند.

امروز با نسلی مواجهیم که در مهلکه سودای دو دروغ قرار دارد: یکی به نام ایمان  دیگری به نام آزادی. هر دو برای بلعیدن غرور و اختیار و وجدان و هستی یک نسل دهان گشوده‌اند. دو جبهه ستیزنده‌اند. اما برای بلعیدن یک نسل دست در یک کاسه برده‌ا‌ند.

اینجا منازعه اصلی بر سر ایمان و آزادی نیست. منازعه بر سر حقیقت و دورغ است. اگر حقیقتی در میان بود، ایمان و آزادی در کارزاری خونین یکدیگر را ملاقات می‌کردند. درست مثل دو قهرمان بزرگ که در میدان یک نبرد حماسی با یکدیگر درگیرند. یا ایمان درنتیجه  یک نبرد آزادی را به چنگ می‌آورد یا آزادی ایمان را. اما در میدان دروغ و ریا و فریب، آزادی به ایمان چشمک می‌زند، ایمان به آزادی. ایمان و آزادی هر دو تله‌های شکارند، به نام ایمان، آزادی را سر می‌برند و به نام آزادی ایمان را.

من به یک نسل قربانی شده فکر می‌کنم. تله‌های رنگارنگ، پیش پای او گشوده‌اند. هیچ کس به آنها رحم نمی‌کند. هیچ افق اصیل و صادقانه‌ای پیش روی او گشوده نیست. زندگی برایشان قربانگاهی بیش نیست. دیگر به کلمه‌ها و مفاهیم اعتماد ندارد. به چهره‌ها، قصه‌ها و سوداهای شاعرانه نیز.

 شاید برای نخستین بار است که همه دوگانه‌های عصر مدرن، برای ما بی معنا شده اند. ما تنها رویاروی دروغ و حقیقت‌ایم. ساختن هر دوگانه ای جز دروغ و حقیقت، آدرس غلط دادن است. عقل و آزادی، دین و عقل، آزادی و عدالت، فرد و جمع، خیر و نفع، و ده‌ها و ده‌ها دوگانه دیگر، در این دیار بی معنا شده‌اند. دوگانه دروغ و حقیقت دوگانه اعظم ماست.

دروغی در معبد منتشر است، و دروغی است که پنجره‌ها منادی آن شده‌اند. حقیقت و صدق را در کجا باید جست؟ کجاست شهسواری که در زمین و آسمان دروغ، پرتوی از حقیقت بیافشاند؟

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

سه صدا و یک فرصت

پنجشنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۵۰ ق.ظ

هنوز بیست و چهار ساعت از عملیات تروریستی در تهران نمی‌گذرد. هرگونه تحلیل در باره چند و چون، دلایل و پیامدهای این حادثه زود هنگام است. هیچ کس به درستی نمی‌داند آنچه روی داده، تا چه حد تداوم خواهد یافت و تا چه اندازه عمق و گستره خواهد داشت. با این همه، طی همین چند ساعت محدود سه صدا شنیده شد. هر یک از این سه صدا، مبتنی بر تحلیلی از عمق و گستره این رویدادهاست.

صدای اول، صدای کسانی است که اصولاً تلاش می‌کنند این رویداد را کم اهمیت جلوه دهند. رئیس مجلس نخستین کسی بود که با سبک خواندن این حادثه، آن را تخفیف داد. بنابر این صدا، اتفاق مهمی نیافتاده است. بنابر این هیچ کس نگران نباشد. همه چیز به روال سابق تداوم خواهد یافت. قابل درک است که نظام سیاسی با توجه به ابعاد گسترده روانی که این حادثه بر می‌انگیزد، و پیامدهای ناشی از  آن، چنین واکنشی از خود نشان دهد. برای کنترل اوضاع و پیامدهای محتمل آن، باید آن را کم ارزش نشان داد.

صدای دوم، به نجواهایی مربوط می‌شود که از میان حامیان دو جناح اصولگرا و اصلاح طلب شنیده می‌شود. این نجواها در صدد تسویه حساب‌های جناحی عمل می‌کنند. نجواهای اصولگرایانه تلاش کردند این حوادث را نشانه‌ای بر کذب مدعیات حسن روحانی قلمداد کنند. او گفته بود در جهت کاهش تنش و جنگ عمل کرده و در صورت رای نیاوردن کشور دچار بحران و جنگ خواهد شد. حال بوی نگران کننده بحران و جنگ در شرایطی به مشام می‌رسد که او خود بر مصدر نشسته است. نجواهایی نیز از طرف مخالفین و شاید برخی از اصلاح طلبان به گوش رسید مبنی براینکه این رخدادها نمایشی است. آنها از خطر یک کودتا توسط جناح شکست خورده در انتخابات اظهار نگرانی کردند.  

صدای سوم اگرچه خفیف است اما در متن جامعه قابل شنیدن است. در میان مردم در تاکسی و اتوبوس. از چهره به شدت امنیتی شده شهر. از این واقعیت که مردم با اطمینان قبلی به مترو و میادین و مراکز مهم شهری نمی‌نگرند. ترسی البته کم دامنه میان مردم جریان دارد. مردم می‌ترسند نکند ماجرا تداوم پیدا کند. این ترس، در بطن خود، احساسی عمومی و جمعی نهفته دارد. احساسی که دولت و نیروهای امنیتی و جناح‌های مختلف سیاسی، و موافق و مخالف را در وضع تازه‌ای قرار می‌دهد. در بطن این صدا، توجهی تازه وجود دارد. توجه به آنچه هست و نیست ما در آن نهفته است. به شرط وجود آن است که ما هستیم و قادریم با هم موافقت یا مخالفت کنیم. توجه به آنچه نه من است نه تو، کلیت و تمامیت ماست.   

روزهای آینده نشان خواهد داد که کدام صدا، بر صداهای دیگر غلبه خواهد کرد. نگارنده امیدوار است این اولین حادثه آخرین نیز باشد. آنگاه با اطمینان می‌توان گفت حادثه‌ای جزئی و کم اهمیت و سبک و نمایشی بوده است. در آن صورت باید منتظر فراموشی سریع آن باشیم. به سرعت امواج نگران کننده فعلی فروخواهد نشست و همه دوباره به مسائل متعارف و پیشین بازخواهند گشت.

اگر یکی دو بار دیگر این حوادث تکرار شود، اما چندان تداوم پیدا نکند، احتمال غلبه صدای دوم بیشتر خواهد شد. آنگاه هر یک از دو جناح تلاش می‌کنند از فرصت ایجاد شده برای تسویه با دیگری استفاده کنند.

اگر دامنه حوادث بیش از این‌ها باشد، نوبت به صدای سوم می‌رسد.

امید که بسترهای عینی برای غلبه صدای سوم فراهم نشود. اما این مانع از آن نیست که به این صدا، در همین شرایط توجه نکنیم. به گمانم این صدا همان صدای مبارکی است که دهه‌هاست تضعیف شده است. احتمال اندک گسترش خشونت و تروریسم، به طور جدی، تمامیت هستی ما را نشانه می‌رود. ما در پرتو این نگرانی، قادر می‌شویم به تمامیت خود توجه کنیم. درک کلیتی که ما همه در پرتو آن هستیم و قادریم با هم رقابت و ستیز کنیم، امکان مهمی است و نباید از نظر دور داشته شود.

درک این تمامیت، با آنچه رسانه‌های رسمی تحت عنوان صفوف همبسته مردم تبلیغ می‌کنند تفاوتی بنیادین دارد. صفوف همبسته و وحدت یافته مردم، آنچنان که در تبلیغات رسمی گفته می‌شود، فی الواقع تثبیت نمایندگی تام نظام سیاسی است. صفوف همبسته مردم، گرداگرد تصمیمات و جسم نظام سیاسی شکل گرفته است. نظام سیاسی تجلی تام و تمام اراده عمومی است. صدای او صدای مردم است و مردم خود هیچ صدا و کلامی ندارند. در این روایت، مردم همه در یک دیگ جوشیده‌اند، و تمایز و تشخصی ندارند. اگر هم صدا و سخن و چهره‌ متفاوتی دیده می‌شود، از سنخ خس و خاشاک است.

در مقابل این الگو از تمامیت، یک روایت معکوس هم وجود دارد. این روایت را رسانه های معارض با نظام جمهوری اسلامی تبلیغ می‌کنند. در این روایت معکوس، مردم یکصدا و یک سخن، با نظام سیاسی مخالفند. جمهوری اسلامی به هیچ رو نماینده مردم نیست. اگر هم هست و استقرار دارد، تنها با واسطه زور و خشونت قابل توضیح است.

این دو روایت اگرچه معارض یکدیگرند، اما در یک نکته مشترک‌اند: یک ما وجود دارد یکی آن را در این سو، دیگری در آن سو می‌بیند.

اما در بطن نگرانی مردم روایتی دیگر از تمامیت ما شکل گرفته است. در این روایت، ما یک ضرورت است که همه نگران هستند مبادا وجود نداشته باشد. همه در حال ارزیابی وجود و قوت و ضعف آن هستند. همه می‌دانند اگر آن ما به طور قوی وجود داشته باشد، هیچ خطر تهدید کننده‌ای وجود ندارد. اما اگر نباشد یا ضعیف باشد، همه چیز می‌تواند در نتیجه حوادث کوچک فروبریزد. میل جمعی برای وجود نیرومند یک مای قدرتمند در بطن حیات جمعی ما، یک فرصت استثنایی است. در میدان این چشمداشت جمعی ما، همه باید آماده بازسازی خود و موقعیت خود باشند.

نظام سیاسی اینک موجودیت خود را وامدار وجود نیرومند این مای جمعی است. این مای جمعی به خودی خود سرشتی ایدئولوژیک ندارد. به خودی خود نه اسلامی است نه ایرانی است نه غربی، نه مدرن است نه سنتی. با این همه اسلام و ایرانیت و سنتی بودن و مدرن بودن، هر یک ذخائر و سرمایه‌هایی برای تقویت این مای جمعی دارند. از یک قطره این سرمایه‌ها هم نباید به سادگی گذشت. این مای جمعی تنها به شرط گشودگی بر همه صداها امکان پذیر خواهد شد. نظام سیاسی در چنین وضعیتی در جستجوی آن نخواهد بود که خود را در کانون و مردم را در حاشیه و مطیع خود بیابد، بلکه تلاش دارد چتری برای موجودیت همه تفاوت‌ها بیانگارد.

طبیعی است که در بستر این گشودگی، مردم نیز در وضع تازه‌ای قرار خواهند گرفت. خود را نه در تقابل با سایر گروه‌های اجتماعی، و نه در تقابل با نظام سیاسی خواهند فهمید. به میدان مشترکی می‌نگرند و هر یک سهم خود را در احداث وضع تازه جستجو خواهد کرد.

می فهمم که رمانتیک و خیالاتی به مساله می‌نگرم. اما واقع است که هر یک از سه صدا، بر واقعی انگاشتن یک الگوی خیالی استوار است. الگوی نخست بر این خیال که هیچ اتفاق تازه‌ای نیافتاده است. در حالیکه در و دیوار می‌گویند که افتاده است. صدای دوم بر این خیال که فرصت تازه‌ای برای هجوم با رقیب داخلی پیدا کرده است. اما به نظر می‌رسد که فضای بین المللی و منطقه‌ای پیچیده‌تر از این سنخ خیالات است. البته صدای سوم هم بر این خیال که خویش جمعی از دست رفته بازیابی می‌شود. اگرچه کمتر نشانه‌ای در اظهارات مسئولان نظام و فضاهای تبلیغاتی شنیده می‌شود.  

هر کس دلخوش به یک الگوی خیالین است و من هم دلخوشی خود را بیان کردم اگرچه آرزو می‌کنم روند حوادث به سمتی برود که با صداهای اول و دوم همسوتر باشد.

معمولاً مسئولان سیاسی کشورهای دیگر، از فرصت رویدادهایی اینچنین استفاده می‌کنند تا این صدای سوم را به منزله سرمایه‌ای برای هستی مشترک تولید و تقویت کنند. حادثه حتی اگر کوچک هم باشد، آن را بزرگ می‌کنند تا امکانی برای جوشیدن سرمایه کلیت و تمامیت ما فراهم شود. متاسفانه هیچ کس به این امکان در این فضای ملتهب جمعی توجه ندارد.

 

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

پناهگاه خود را از دست داده‌ایم

چهارشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۰۳ ق.ظ

معماری ساختمان‌های شهری به گمانم تا حد زیادی ساختار شخصیت ما را بیان می‌کند. در خیابان‌ها و کوچه‌های شهر که قدم می‌زنید، ساختمان‌های رنگ و وارنگ، با قد و نماهای گوناگون پیش رویمان صف کشیده‌اند. هر کدام ساز متفاوتی با دیگری می‌زند. این تفاوت‌ها، گاهی وسوسه انگیرند. دوست دارید مثل یک روح نامرئی، از تک تک پنجره‌ها وارد شوید و پشت این نماهای متفاوت، ساختار داخلی این خانه‌ها را هم ببینید.

من همیشه با خیال ورود به یک دنیای تازه وارد ساختمان‌های تازه ساز شده‌ام. اما تقریباً همیشه یکه خورده‌ام از دیدن اینکه تقریباً همه جا ساختار داخلی خانه‌ها از یک کلیشه همه جا شایع تبعیت می‌کند. درون همه خانه‌ها مثل هم است. اما نمای بیرونی به دروغ وسوسه ورود به دنیایی متفاوت و منحصر به فرد را القا می‌کند. دست کم برای من دیگر، نمای ساختمان‌های شهر، وسوسه‌گر نیست. من منتظر هیچ اتفاق تازه‌ای در درون این ساختمان‌ها نیستم. یکی دو اتاق و آشپزخانه و سرویس بهداشتی و ... دیگر هیچ. هیچ رازی در میان نیست.

مقایسه می‌کنم با خانه‌های قدیم که نمای وسوسه‌گری ندارند اما ساختار درونی بنا، پیچیده و پر رمز و راز است.

آدم‌های این روزگار نسبتی دارند با این ساختمان‌ها. لباس‌ها و طرز سخن گفتن و القاب و موقعیت‌ها، همه در جهت تولید تمایز عمل می‌کنند. هر کس به نحوی در صدد عرضه نمایی از خود است که او را به کلی از دیگران متمایز می‌کند. اما من دیگر به ندرت ممکن است وسوسه شوم به درون افراد سر بزنم. همه کم و بیش ترکیبی کلیشه‌ای شده‌اند از یکی دو اتاق خواب و پذیرایی و سرویس بهداشتی و.... آدم‌ها در بیرون در جستجوی تمایزند و در درون تکرار و تکرار و تکرار یکدیگر.

باید از همین نماهای جویای تمایز لذت برد. اگر خطر کنید و به داخل و درونه آدم‌ها بروید، خودتان را عیناً در وجود دیگری ملاقات می‌کنید. ملاقات خود در دیگری و ملاقات دیگری در خود، روزگاری از انسانیت به معنای عام آن خبر می‌داد و شوق آور بود. امروز اما، ملاقات خود در دیگری، از اوج انحطاط زندگی خبر می‌دهد. همه مثل هم‌اند نه به این خاطر که یک گوهر قدسی مشابه دارند، بلکه به این جهت که همه کلیشه یکدیگرند.  

جهان سرمایه داری ماشین مولد چنین تولیداتی است. اما من از نقش دین می‌پرسم. کارکرد دین علی الاصول باید به عکس این وضعیت باشد. کارکرد بنیادی و اولی دین، تولید تمایز درونی در حین تشابه در نمای بیرونی است. قرار است مومنان اگرچه در مناسک جمعی دین و در بسیاری از شعائر مثل هم ظاهر می‌شوند، در درون قرار است دنیاهای متمایز داشته باشند. جهان‌هایی باشند پر از اسرار رویت ناپذیر. خط منحصر به فردی باشند برای ارتباط با یک منبع قدسی.  

جالب توجه است که نه تنها در جامعه امروزی ما، دین چنین نقشی بر عهده ندارد، بلکه ماشین دنیای سرمایه داری را هزاران برابر برای تولید آدمیانی با درونه‌های کلیشه قدرتمندتر کرده است. گاهی وضعیت ما خیلی غیر قابل تحمل‌تر از آن چیزی است که به سرمایه‌داری نسبت می‌دهند. شما فراوان و فراوان می‌بینید آدمیانی که هم در نماهای بیرونی کلیشه‌اند هم در نماهای درونی. درون آدم‌ها همان است که در بیرون می‌بینید، و بیرون آدم‌ها همان است که در نسخه‌های شایع دیگر مشاهده می‌کنید.

وضع چنان غیر قابل تحمل است که گاهی همان دروغ جامعه مدرن را یک پناهگاه می‌یابید. بگذار نماهای بیرونی به دروغ وسوسه‌گر باشند، دست کم به طور موقت کمی احساس زندگی به تو می‌دهند. از سنت و دین به ظواهر فریبنده مدرن پناه آوردن تحفه‌ای است واقعاً. پیشترها از ملال ناشی از زندگی مدرن، این فرصت را داشتیم که به دنیای پر معنای دین پناه ببریم.

دین امروز در جامعه ایرانی، یک سوخت موثر برای ماشین دنیای سرمایه داری است. این ماشین البته با این سوخت، خیلی خوب کار نمی‌کند. محصولات خوب دنیای جدید را تولید نمی‌کند، اما همین که دین را به سوخت یک ماشین تبدیل کرده به خود می‌بالد.

دنیای جدید دنیایی است پر از جاذبه و رنگ و خلاقیت، و شوق جستجوی فرداهای متفاوت. دنیای خطی و بی بازگشت به سمت دورترها. اما فاقد پناهگاه است. دنیای حرکت به سمت افق‌های دور است، اما منزلگاهی برای نشستن و درنگ باقی نمی‌گذارد. در این ترکیب ناسازگار و عجیبی که ما ساخته‌ایم، دنیای جدید به دور خود می‌گردد و در این چرخش بی معنا، ما پناهگاه خود را هم از دست داده‌ایم.   

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

این یک صندلی نیست

پنجشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۲۴ ق.ظ

آن صندلی که روبروی شماست، از این حیث که امکانی برای نشستن است، مثل همه صندلی‌های دیگر است. با همه صندلی‌ها این همان است. همه صندلی‌های عالم امکانی برای نشستن فراهم می‌کنند، چنانکه همه صندلی سازهای جهان هم از این حیث که صندلی می‌سازند، مثل هم‌اند. اما اگر روزی در نتیجه نشستن روی همین صندلی روبرو، سرنگون شوید به طوریکه دچار نقص عضو بشوید، یا اگر روزی محبوب نازنینی لحظاتی روی آن نشسته باشد، این صندلی مثل هیچ صندلی دیگری در این عالم نیست. آنکه آن را ساخته نیز مثل هیچ صندلی سازی نیست. این شیءکه روبروی شماست، دیگر صندلی نیست. اگر امکانی برای نشستن فراهم می‌کند، اهمیتی ندارد. یک شیء بی نام منحصر به فرد شده است از این حیث که در یک شکاف بحرانی قرار گرفته. شکاف سلامتی و نقص تن، شکاف میان تو و او که محبوب توست. آن که این صندلی را ساخته، عامل اصلی تجربه منحصر به فردی است که تو از این شیء پیدا کرده‌ای. صندلی اینچنین، از این همانی‌اش با همه صندلی‌های دیگر جدا می‌شود. این نه آن می‌شود.

اینچنین است که اشیاء عالم گاهی در تجربه این همان ظاهر می‌شوند و گاه در تجربه این نه آن.

انسان، جهان و خداوند، در این دو سنخ از تجربه جهان، دو الگوی ارتباطی گوناگون با هم برقرار می‌کنند.  در تجربه این همان، همه عالم در کلیت و جزئیت‌اش، این همان است. همه چیز از این حیث که مخلوق خداوند است، با همه چیز برابر به نظر می‌رسد. همه گیاهان مثل هم‌اند، جانوران نیز، همه سنگ‌ها و کوه‌ها نیز مثل هم‌اند. اگر گفته شود عالم در کلیت خود نیز می‌توانست طوری دیگر  خلق شود مهم نبود چرا که در هر حال مخلوق یک خداوند یگانه بود. جهان دیگر هم مثل این جهان که هست، یک مخلوق الهی بود. مثل همین جهان بود.

جهان، در تجربه این همان، میان انسان و خداوند، یک دالان است. آدمی از میانش می‌گذرد و به سوی خداوند حرکت می‌کند. مهم نیست این دالان چه شکلی است. چه نقش و نگاری دارد. مهم این است که امکانی برای حرکت و اتصال به سمت و سوی خداوند است. مومن در این سنخ از تجربه، جهان را خواب آلود و خمار می‌بیند. بیشتر ترجیح می‌دهد سر در گریبان کند و چشم ببندد، مبادا که چیزها در این عالم مبهوتش کنند و از حرکت بازش دارند.

در تجربه این نه آن اما ماجرا متفاوت است. یک صندلی گاهی از همه صندلی‌های دیگر، و از همه نسبت‌هایی که با زمین و میز و کف و سقف یک اتاق دارد متمایز می‌شود. به خودی خود به یک کلیت متمایز تبدیل می‌شود. به تنهایی واسطه‌ای می شود برای پیوند تو با کلیت عالم. برای پیوند تو با آنکه این صندلی را ساخت و با خداوند که خالق امکان این صندلی است.

تجربه این همان با عالم، حاصل پل زدن بر همه شکاف‌ها و دوئیت‌ها و کثرت‌هاست. تجربه این نه آن اما حاصل زندگی در شکاف‌ها و تمایزهای و کثرتهاست. در تجربه این همان، مومن قلبی آرام و مطمئن دارد اما در تجربه این نه آن،  همه چیز اضطراب انگیز و نا آرام است.

ما از این دوگانه گریزی نداریم. گاه در این و گاه در آن، دیگران و عالم را تجربه می‌کنیم. این دو حاصل دو الگوی الهیاتی‌اند. هر یک چشم اندازی متفاوت بر عالم و خداوند می‌گشایند.

در تجربه این همان، من با دیگران این همانم. بنده‌ای هستم از بندگان خدا. دیگران نیز با من این همان‌اند. بنابراین در دیگری خیره نخواهم ماند. از دیگری می‌خواهم کنار رود تا من در تجربه قدسی‌ام پیش بروم، خود نیز حجاب خود هستم باید که برخیزم تا او در من حلول کند. اما در تجربه این نه آن، دیگری امکان منحصر به فرد برقراری نسبت من با خداست. چنانکه من و خواست‌ها و کاستی‌ها و داشته‌هایم، امکان‌های منحصر به فرد من برای ارتباط با خداوند است.

هیچ یک از این دو الگوی مواجهه با خداوند و چیزها و آدمیان، کامل و خودبسنده نیست. هر یک کاستی‌هایی دارد و به یکدیگر راه می‌برد. من اما احساس می‌کنم امروز دست کم به طور موقت، راه ما به خداوند از طریق تجربه این نه آن می‌گذرد. وجه منحصر به فرد چیزها، آنچه مرا متمایز می‌کند، و آنچه دیگری را، امکان کمتر آزموده‌ای است برای تجربه مومنانه. الگویی از تجربه مومنانه که در همان حین که درونی است، بیرونی است، در همان لحظه که تجربه‌ای باطنی است، اخلاقی، اجتماعی و سیاسی هم هست.

باید به بیرون خزید. در تجربه بی مهابای عالم و آدم و چیزها، رازهای بزرگی نهفته است. این روزها وجه رازناک جهان به ندرت در سفرهای درونی حاصل می‌شود. راه‌های سفرهای انفسی برای اکثر مردمان مسدود است. باید دست به سفرهای آفاقی زد. در وجه متمایز امور. در آنچه دیگری را یک کل منحصر به فرد یگانه می‌کند.  

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

شریعتی و بازسازی جامعه

سه شنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۶، ۰۹:۴۴ ب.ظ

مدعای این یادداشت بر انگاره از دست رفتن جامعه در ایران امروز بنا شده است. تصورم این است که باید به بازسازی یا بازآفرینی جامعه اندیشید. تصورم این است که میراث فکری دکتر علی شریعتی، یکی از منابع و مراجع مهم در بازسازی جامعه ایرانی است. اما واقعا ادعای از دست رفتن جامعه به چه معناست؟ دکتر شریعتی در این میان چه نقشی میتواند ایفا کند؟

 

از دست رفتن جامعه به  چه معناست؟

از دست رفتن جامعه ممکن است این تصور را به ذهن متبادر کند که گویی نگارنده مدعی هرج و مرج تام اجتماعی است. گویی دیگر نمیتوان با احساس امنیت و آرامش در خیابان قدم زد. گویی همه در کمین نشستهاند تا یکدیگرند را مورد هجوم قرار دهند. اگر عبارت «از دست رفتن جامعه» چنین تصوری در خواننده ایجاد کند، بدیهی است مدعای گزافی است. اگرچه ناهنجاری‌های اجتماعی هست، اگرچه بی نظمی‌ها، گسیختگی ساختار خانواده و گسترش فضای بی اعتمادی وجود دارد، اما این همه مصادیق عبارت از دست رفتن جامعه به آن معنای رادیکال نیست.

برای فهم مقصود نگارنده از عبارت «از دست رفتن جامعه»، باید مفاهیمی نظیر ذهنیت جمعی، اجتماع پذیری، بازنماهای اجتماعی یا تخیلات جمعی را جدی گرفت. این مفاهیم تفاوت‌هایی با هم دارند اما کم و بیش همه آنها به نظامی از باورها، ارزش‌ها و کنش‌هایی اشاره می‌کنند که گروه‌های اجتماعی برای ارتباط با یکدیگر و جهت‌گیری های جمعی بنا می‌نهند. وجود این منظومه  کم یا بیش، برای فرد، موانعی برای انتخاب و اختیار ایجاد می‌کند، اما فقدان آنها هم فرد را دچار بحران می‌کند و انتخاب راه مطمئن و عقلانی زندگی فردی را ناممکن می‌کند. فرد در درون جامعه محدودیت احساس می‌کند اما بیرون جامعه اساساً وجود انسانی ندارد.

در این زمینه، لزومی ندارد به جامعه شناسان، یا فیلسوفان فرانسوی و آلمانی رجوع کنیم. حتی به سنت لیبرال انگلیسی نیز می‌توان تکیه کرد. جان استوارت میل البته از مفاهیمی نظیر ذهنیت جمعی و بازنماها و تخیلات جمعی استفاده نمی‌کند، اما به دوستان لیبرال خود یاد آور می‌شود اگر فرد جویای آزادی یا تامین سودمندی‌های فردی است، این همه را در پرتو رشد و بلوغی کسب می‌کند که جامعه به او عطا کرده است. والا فرد بیرون از حیات اجتماعی، فهمی از سود شخصی هم ندارد. 

هر یک از ما در راه رفتن خود نیز نیازمند این اطمینان هستیم که زمین به اندازه کافی سفت و استوار است و می‌توان روی آن قدم برداشت. اگر این اطمینان نبود، جرات راه رفتن هم نداشتیم. از حیث روحی نیز نیازمند آن هستیم فکر کنیم جهان یک کل استوار و قانونمند است، چنانکه می‌توان مطمئن شد اگر فلان عمل مشخص را انجام دهم، فلان نتیجه حاصل خواهد شد. بدون این اطمینان، قدرت و جرات عمل نداشتیم. آنچه به ما بی واسطه و از طریق حس عمیق درونی، اعتماد به زندگی در یک جهان استوار و قانونمند می‌بخشد، زندگی در یک جامعه معنادار است. جامعه با واسطه قدرت بازنمایی‌های جمعی‌اش، به اعتبار باورها و ارزش‌های عموماً پذیرفته شده‌اش، به فرد این اطمینان را می‌بخشد که وجود دارد.

هر یک از ما، علاوه بر خود شخصی‌مان، همان خودی که آن را بی واسطه احساس می‌کنیم، یک خود جمعی هم داریم. خود جمعی، تکیه‌گاه خود شخصی است. شخص بی آنکه لزوماً بداند، به سنت‌ها، زبان، تاریخ و فرهنگی تکیه کرده و به خود می‌اندیشد و برنامه‌ریزی شخصی می‌کند. شخص در پرتو اتکا به جهانی که پیش از او بوده، و پس از او تداوم خواهد یافت، به اعتبار کلی که هستی اجتماعی را سامان بخشیده، برای خود نقشی آرزو می‌کند، آینده‌ای تصویر می‌کند و به فردایی مطلوب می‌اندیشد. نقش، آینده شخصی، و فردای مطلوب، همه موقعیت‌های تعریف شده در یک نظام سامان یافته جمعی است. هیچ نقشی را فرد یکباره به طور دفعی خلق نمی‌کند. هیچ آینده‌ای نیست که موقعیتی در یک فضای اجتماعی معنادار نباشد.

اگر این مقدمات را بپذیریم، می توانیم برای « از دست رفتن جامعه» معنایی تازه تدارک ببینیم. از دست رفتن جامعه به وضعیتی اشاره می‌کند که باورها، ارزش‌های جمعی و شبکه معنادار کنش‌های جمعی تضعیف شده باشند. در چنین وضعیتی جامعه به منزله یک کالبد فیزیکی هست، اما افق‌های آشنایی کم رنگ شده‌اند، احساس آشنایی تضعیف شده است، چیزی به معنای افق جمعی وجود نداشته باشد. در چنین وضعیت‌هایی فرد دچار احساس بیگانگی با خویش و جهان است. از حیث هستی شناختی، جهان به منزله یک کل، از دست می‌رود به یک هستی تصادفی بی‌معنا تبدیل می‌شود. فرد در درون خود، احساس بلاتکلیفی می‌کند. بستری وجود ندارد که فرد با اطمینان در آن گام بردارد و به خود و نقشه زندگی فردی خود بیاندیشد.

 

جامعه در دنیای مدرن و ضرورت بازیابی

جماعت های پیشامدرن، واجد سویه‌‌های جمعی نیرومندی هستند. فرد در چنان جوامعی حیطه محدودی برای تصمیم و انتخاب شخصی دارد اما جوامع مدرن، وضعیتی به کلی متفاوت دارند. اول اینکه جامعه مدرن گسترده است. فضاهای کوچک آشنایی و صمیمیت در آن نادر است. جامعه مدرن جامعه شتاب و سرعت است. هیچ وضع با ثباتی در آن وجود ندارد. سرانجام این که جامعه مدرن جامعه متکی بر قدرت فردی است. افراد و خواسته‌ها و تمنیات فردی‌شان، شاکله ماندگار برای جامعه نمی‌گذارند. به دلیل همین تفاوت‌ها،  میان جامعه مدرن و سنتی، می‌توان شاهد پدیده از دست رفتن جامعه بود. باورها و ارزش‌های جمعی، اعتباری ماندگار ندارند. تضعیف می‌شوند و ساماندهی به امور جمعی را دستخوش بحران می‌کنند. همزمان افراد نیز دستخوش بحران وگسیختگی شخصیت می‌شوند. چنین است که بازیابی جامعه به یک ضرورت تبدیل می‌شود.

در جامعه مدرن باید دو فرایند معکوس همزمان فعال عمل کنند: فرایندهایی که با قصد توسعه ظرفیت‌های اجتماعی، فرهنگی و سیاسی، سامان‌های موجود را تضعیف می‌کنند و اندام جامعه را دستخوش گسیختگی می‌سازند و فرایندهایی که همزمان به تلاش برای التیام گسیختگی‌ها می‌پردازند و از مرگ جامعه در نتیجه کشاکش‌های معطوف به تحول و پیشرفت ممانعت به عمل می‌آورند.

ایدئولوژی‌ها در دنیای جدید با همین مقصود دوگانه ظهورکردند. ایدئولوژی‌ها وظیفه دوگانه تحول و در عین حال حفظ تداوم جامعه را بر عهده داشتند. اگرچه ایدئولوژی‌های قرن بیستمی کارنامه قابل دفاعی در تولید یک بستر اجتماعی نیرومند که با آزادی و انتخاب‌های فردی نیز توام باشد ندارند. اما فرزندان شرایطی بودند که جامعه افق‌های حیاتی خود را از دست می‌داد و اعضاء جامعه دستخوش سرگشتگی برای تعریف و تثبیت هویت فردی خود بودند.

ما در جهان مرگ ایدئولوژی‌ها زندگی می‌کنیم. جهان در مسیری پر شتاب از جهانی شدن و گشودن مرزهای هویتی پیش می‌رود. دیگر به سادگی نمی‌توان از جامعه و حد و مرزهای روشن آن سخن گفت. جهانی شدن ابتذال حیات سیاسی، رشد پوپولیسم، رشد نژاد پرستی، افول افق های امید بخش در سطح جهانی، گسیختگی های فرهنگی و اجتماعی و رشد روزافزون احساس افسردگی و یاس در سطح فردی، نشانگان جهانی است که پشتوانه جمعی برای یک زندگی اطمینان بخش فردی فروریخته است.

جامعه فروریخته است. به همین جهت، افقی پیش چشم گشوده نیست. چرا که افق و چشم اندازهای امیدبخش مشروط به وجود جامعه به منزله فاعل امید و چشم انداز است. در چنین شرایطی، راهی جز این نیست که به میراث دنیای مدرن بازگردیم. الگوهای بازآفرینی جامعه را دوباره بکاویم و تلاش کنیم این مواریث را با مشخصات و مختصات تازه ای برای دنیای امروز بازآفرینی کنیم.

 

شریعتی و بازیابی جامعه

آنچه در باره فضای اجتماعی مدرن گفتیم، در ایران دوره پهلوی به جد ظهور کرد. ایران دوره پهلوی به ویژه در دهه‌های چهل و پنجاه، نمایانگر وضعیتی است که یک توسعه نامتوازن و پرشتاب توسط نظام پهلوی اعمال میشود. شاه در پرتو فهمی ابزاری و تکنولوژیک از توسعه، سامان نسبی جامعه مدرن ایرانی را در دهه های سی و چهل در هم ریخت. روستاها به سرعت خالی از جمعیت شدند و شهرهای بزرگ یکی پس از دیگری ظهور پیدا کردند. شهرهایی که مملو شده بود از حس گمنامی، ناکامی، احساس بیگانگی و ترس.  مساله دوران پهلوی، از دست رفتن جامعه نبود، تاسیس تصنعی یک جامعه بی روح و بیگانه بود. کار و کسب و سود و منفعت بود، اما احساس آشنایی و اعتماد برای تداوم یک زندگی فردی نبود. بسترهای لازم برای آنکه فرد طرحی از یک زندگی عقلانی و مطمئن برای خود ترسیم کند.

چنین بود که از دهه چهل به این سو، شاهد ظهور منابعی هستیم که تلاش می کنند به این کالبد مرده روحی بدمند. پیش از هر کس شاه و روشنفکران پیرامون او هستند  که این نقش را بر عهده می‌گیرند. آنها تلاش دارند دستگاهی هویت ساز از اندیشه ایرانشهری روانه بازار کنند. اندیشه های چپ و روسی از سوی دیگر در دانشگاه‌ها جولان می‌دهند. نهادهای محافظه‌کار سنتی از سوی دیگر، فعال شده‌اند. اما هر یک با مشکلی مواجهند. یکی قادر نیست با ذائقه و ساختارهای آشنای فرهنگی مردم ارتباطی برقرار کند. یکی قادر نیست چشم اندازی پدید آورد.

در این میان، اسلام سیاسی با روایتی که دکتر شریعتی برساخت، از همه نیرومند‌تر عمل کرد. اگر او به عنوان مهم‌ترین و اثرگذارترین روشنفکر دوران خود قد علم کرد، به خاطر نظامی از باورها و ارزش‌ها بود که برساخت. نظامی که با منظومه جهان آشنای مردم سازگار بود. با این همه به نحو مقبولی با جهان جدید نسبت برقرار می‌کرد. او امکانی بی بدیل برای برساختن نظام بازنمای اجتماعی بود. آفرینشگر سپهری در جامعه شهری بود. توانسته بود روحی به کالبد بی روح زندگی شهری بدمد.  با واسطه مفاهیم و روایت‌هایی که خلق کرد، یک ذهنیت جمعی و مخیله عمومی برانگیخت. این سامان پرقدرت مخیله جمعی، با سایر بنگاه‌های تولید ذهنیت جمعی نظیر ناسیونالیسم و اندیشه چپ همراه شد، و صورت‌بندی خلق شده توسط نظام پهلوی را به کلی از میدان به در برد.

آنچه شریعتی برساخت، به بازیابی جامعه انجامید و یک جامعه قدرتمند در مقابل نظام پهلوی قد علم کرد. این جا، احساس بیگانگی از آن مردم نبود، این شاه و سازمان سیاسی او بود که در این فضا احساس بیگانگی می‌کرد. شاه با اقدامات و برنامههای خود انگار با جامعه اعلام جنگ داد و البته حاصل آن، مرگ و سقوط پرشتاب آن بود. اگر خردی در نظام پهلوی بود که این فضای برانگیخته درجامعه سیاسی زمانه خود را درک می‌کرد، اصولاً انقلابی در کار نبود.

شریعتی در سال‌های پس از انقلاب موضوع حملات و نقدهای بسیار قرار گرفت. او نیز همانند هر اندیشمند و متفکری، زمانه‌‌ای داشت و فرزند زمانه خود بود. بنابراین نقد و ارزیابی آراء و باورهای او ضرورت و موضوعیت داشت. اما بدبختانه تیزترین و اثرگذارترین نقدها، به همان خصائل فکری او وارد شد که در برساختن جامعه نقش میآفریدند. مجموعه عواملی دست در دست هم داد که از هم گسیختن سازمان حیات اجتماعی به منزله امکانی برای رهایی مشروعیت پیدا کرد. این عوامل را به شرح زیر می‌توان فهرست کرد.

اول: ساختار و عملکرد نظام سیاسی برآمده از انقلاب. شریعتی اگرچه در برساختن فضای یک جامعه قدرتمند ایفای نقش کرد، اما جمهوری اسلامی که از انقلاب برآمد، به جای تکیه بر آموزه‌های ایدئولوژیک، شریعت را از میان ابعاد گوناگون دین اختیار کرد و در دستور کار خود قرار داد. اصلی‌ترین دستگاه سامان دهنده به سازمان سیاسی نظام سیاسی فقه و شریعت بود و به همین واسطه روحانیون در آن اصلی‌ترین نقش‌‌ها را به خود اختصاص دادند. شریعت نه تنها کمکی به حیات اجتماعی مدرن نکرد، بلکه خود از عوامل تشدید کننده گسیختگی‌های اجتماعی بود. شریعت اگرچه در سطح فردی، به حیات دینی فرد کمک می‌کند، اما در سطح اجتماعی، مرزهای تازه‌ای از گسیختگی و ستیز در عرصه های فرهنگی و اجتماعی و سیاسی آفرید. شریعت امکانی بالقوه در خود نداشت تا در جامعه متکثر و تحول یابنده بستری برای همگرایی بیافریند. 

دوم:  فروپاشی اتحاد شوروی و بسط جهانی نولیبرالیسم: مناسبات اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی که با بسط جهانی لیبرالیسم انتشار یافت، با عادات و سنت های اجتماعی در اقالیم مختلف سر ستیزه داشت. بسط جهانی لیبرالیسم با آمریکایی سازی جهانی نسبتی وثیق داشت. نوعی جهانی سازی بود که اصولاً با جامعه مدرن سر سازگاری نداشت. یا خرده فرهنگ‌های فروملی را تقویت کرد، یا فردگرایی های منفی را. یا سوژه های فردی و جویای منفعت فردی تولید کرد، یا الگوهای مقاومت بنیادگرایانه را.

سوم: زیباسازی و مشروعیت بخشی به فرد گسیخته از جامعه: سرانجام باید به الگویی از بسط تفکرات روشنفکرانه اشاره کرد، که اهتمام اصلی‌اش، تثبت فرد در بنیادهای شخصی‌اش بود. بیشترین تلاش ها مصروف آن شد تا فرد بیگانه و گسیخته شده با بیگانگی خود احساس رستگاری کند. خلاء وجود یک بنیاد اطمینان بخش شخصی، با زیبا کردن لحظه و حال، فراموش کردن دغدغه اصالت و آرزومندی، و احساس کاذب فربهی در تخیلات فردی جبران شود.

 

میراث شریعتی

سال‌‌ها و دهه‌ها باید می‌گذشت تا جامعه ایرانی احساس کند در همه ساحت‌های آن، چیزی رو به کاستی و کاهش می‌رود. همانقدر که حیات سیاسی‌‌اش رو به زوال و کاستی است، عرصه فرهنگی و اجتماعی‌اش نیز نزول پیدا می‌کند. نظام مستقر قادر نیست اراده خود را اعمال کند. احساس فقدان اقتدار و مشروعیت می‌کند. مردم نیز نیرویی برای مقاومت در خود نمی‌یابند. حیات سیاسی هر روز بیش از بیش، دست به گریبان یک پوپولیسم مبتذل می‌شود. بحران های زیست محیطی مثل آب، حیات تاریخی او را به مخاطره افکنده است. مخاطرات داخلی و بین المللی نیز هستی اجتماعی و تاریخی او هدف گرفته‌اند. هیچ اراده جمعی برای بسیج موثر جهت تقلیل این بحران‌ها در چشم انداز دیده نمی شود. در چنین شرایطی است که بیش از هر وقت این احساس وجود دارد که جامعه از دست رفته است.

رجوع دوباره به شریعتی به این معنا نیست که از او و آموزه‌هایش، درمان دردهای امروز خود را بجوییم. بدیهی است چنین امکانی وجود ندارد. اصولاً جستجوی درمان در آموزه‌های یک متفکر پیشین خواست نابجایی است. اما او تنها میراث موجود برای طراحی الگویی تازه برای بازسازی جامعه از دست رفته ماست. اصولا جامعه‌ای که در نتیجه تحولات دنیای مدرن از  دست رفته، بازیابی‌اش تا حدودی مستلزم نگاه به پشت سر است. نگاه به پشت سر، به معنای رجعت به گذشته نیست، به معنای کسب نیرو و اعتماد به نفس تازه از مرجعی است که آن را پشت سرگذاشته است. میراث باقی مانده از شریعتی واجد چه مشخصاتی است که شاهدی بر امکان بازسازی جامعه است. به طور اختصار به چند محور مهم آراء شریعتی در این زمینه اشاره می‌‌کنم. این محورها همه در یک نکته مشترک اند او امکان های متنوعی برای ترکیب دین و مدرنیته در متن عملی و پراکتیکال زندگی جمعی آفرید نه صرفاً در یک سازمان نظری و منطقی.

اول: شریعتی تفسیری معنوی از جهان عرضه می‌کند که از محدوده‌های تئولوژیک یک دین فراتر می‌رود. این اتفاق، دقیقاً همان است که مدرنیته آغازین در عرصه اجتماعی و سیاسی با آن راه خود را آغاز کرد. این درک معنوی قادر است به منزله متافیزیکی برای حیات جمعی ایفای نقش کند. او می‌داند که هیچ صورتی از حیات جمعی امکان پذیر نیست که عاری از درکی الوهی از عالم باشد. اما استعلای این درک از وجوه خاص‌گرایانه دینی، آن را مستعد پشتیبانی از مفهوم ملت به معنای مدرن می‌کند. این استعداد اندیشه شریعتی، در مقابل روایت  نهادهای سنتی است که درک معنوی‌شان از جهان در محدوده فرقه‌ای از فرق موجود در اسلام است. روشنفکران پس از شریعتی، نه تنها به بازتولید درکی معنوی از جهان همت نگماشتند، بلکه تلاش کردند حتی الامکان معنویت را به حال و احوالات شخصی فروبکاهند.

دوم: شریعتی آموزه‌های دینی را از زاویه های خصوصی و شخصی بیرون می برد و تلاش دارد از آن به منزله حلقه اتصال حیات جمعی و عرصه عمومی بهره برداری کند. همان اقدامی که تحت عنوان تاسیس دین مدنی از  آن یاد می‌شود. در مقابل روایت سنتی که اصولاً از دین بهره‌ای در حیات جمعی نمی‌طلبید، به خلاف نظام جمهوری اسلامی که دین را به عرصه حکومت کشانید و با قدرت آن، عرصه عمومی را معدوم کرد و به خلاف روشنفکرانی که تلاش کردند دوباره دین را به عرصه خصوصی هدایت کنند.

سوم: مدرنیته عرصه ظهور و تولد مکرر سوژه‌های جدید است. زیستگاه مدرن مرتب متن و حاشیه می سازد. اما در عین حال جهان مدرن جهان به متن آوردن حاشیه‌هاست. به همین جهت هر از چندی گروه تازه‌ای از به حاشیه رفتگان به منزله مدعیان تازه سوبژکتیویته سیاسی ظهور پیدا می‌کنند. مثل زنان و کارگران و رنگین پوستان. شریعتی در بستر یک جامعه سنتی و دینی، تلاش دارند از پتانسیل های دین، برای به متن فراخوان کردن حاشیه استفاده کند.

چهارم: یکی از استراتژی‌های کلامی دکتر شریعتی در تلفیق دین و مدرنیته، بهره‌گیری از استعدادهای دینی برای تولید آرمان‌های جمعی مدرن است. دین در روایت شریعتی، خاستگاه آرزوهای جمعی برای شکل دادن به یک جامعه آزاد و عادلانه است.  

به فهرست فوق میتوان موارد دیگر هم افزود. اما به هر حال میراث شریعتی هم تمایز آشکاری با سنت جمهوری اسلامی دارد و هم با سنت روشنفکران دینی پس از خودش متفاوت است. نه دین تجلی کرده در ساختار یک نظم مستقر در متن کلامی او پشتیبانی می شود، نه یک دین به زاویه های فردی رسوب کرده.

این خصیصه‌ها میراث شریعتی را به یک نقطه امید برای بازسازی جامعه تبدیل می‌کند. البته بهره‌گیری از ریخت شناسی اندیشه شریعتی در دوران ما، لزوما به آنچیزی نخواهد انجامید که شریعتی تولید کرد. میراث شریعتی با این شیوه، به نحوی تازه بازآفرین خواهد شد و در منطق زمانی و مکانی تازه‌ای برای یک الگوی تازه از بازسازی جامعه کمک خواهد کرد.

 

سخن آخر

ایران امروز مثل هر جامعه مدرن دیگری در موضع بازیابی خود است. تجربه چهار دهه گذشته اینک به روشنی این نکته را پیش چشم همگان نهاده است که دین به روایت سنتی‌اش، نه تنها کمکی به سلامت حیات اجتماعی نمی‌کند بلکه موجبات گسیختگی اجتماعی را فراهم می‌کند. کمتر مرجع سنتی است که به روال پیشین بر این باور باشد که با رجوع صرف به سنت دینی می‌توان از معضلات اجتماعی و فرهنگی رهایی یافت. در عین حال این نکته بر همگان روشن شده است که دین از عرصه اجتماعی زائل شدنی نیست. اینک کمتر روشنفکری هست که باور کند امکان انفصال از سنت و دین امکان پذیر است. تحولات دو سه دهه اخیر جامعه ایران، زوایای تازه‌ای پیش چشم آورده است.

این تجربیات، اینک در بازسازی جامعه ایرانی ذی قیمت‌اند. شریعتی منظومه فکری خود را با همین باورها تدوین کرد. انقلاب و تحولات پس از آن، به ویژه استقرار نظام جمهوری اسلامی، جامعه ایران را دستخوش رویکردهای افراطی و تفریطی نسبت به نسبت دین و مدرنیته و دین و سیاست کرد. به نظر می رسد ریخت شناسی اندیشه و میراث شریعتی نقطه عزیمت خوبی برای یک بازسازی تازه فکری بر مبنای شرایط و مقتضیات جامعه امروز ایرانی است. بدون شک آنچه از این روایت حاصل خواهد شد، از حیث فرم و ساختار به میراث شریعتی وامدار است اما محتوا و سازمان مفهومی آن، تفاوت هایی مهم با آنچه شریعتی گفت خواهد داشت.

منتشر شده در ایران فردا، شماره 30، خرداد ماه سال 1396.

 

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

منتظر گمگشته

شنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۱۴ ب.ظ

انتظار نسبتی با قرار و عهد و پیمان دارد. قرار و مدار و عهد و پیمانی در کار است که تو منتظری. منتظر کسی یا چیزی. حادثه‌ای یا سخنی. اگر قرار دوستی در جهان نبود، چه معنایی داشت انتظار حال و احوال پرسیدن از دوست. اگر عهد و قرار زن و شوهران نبود، چه معنایی داشت انتظار از راه رسیدن مرد در ساعت معینی؟   

 وقتی عهد مثل یک خانه استوار است، انتظاری از سنخ توقع می‌زاید. اگر زنی آمدن همسر یا فرزند خود را به انتظار نشسته، عهدی در میان است که بنا برآن همسر یا فرزندان باید به خانه بازگردند. خانواده منظومه‌ای است از قرار و مدارها که گفته یا ناگفته هر کس را به رفتارهایی وادار می‌کند. همین قرار و مدارهای ناشی از عهد است که انتظار پدید می‌آورد. دوست بنابر عهد دوستی منتظر  دوست خود نشسته و رئیس در انتظار مرئوس خود. انتظار اینجا به معنای توقع است. منتظر نگاه به بیرون دارد و آماده حسابرسی است، اگر طرف مطابق وعده از راه نرسد. 

انتظار گاهی برای کسب اطمینان از استواری یک عهد است. قرار و مداری در میان هست. مثلا به واسطه نگاهی یا سخنی. اما نمی‌دانی چقدر همه چیز جدیت دارد. نشسته‌ای منتظر. انتظار اینجا آزمونی است برای ارزیابی جدیت پیمانی که نمی‌دانی بالاخره منعقد شده یا نه. انتظار اینجا هنوز در افق توقع است، اما با کمی دلهره و اضطراب.   

انتظار گاهی برای ترمیم عهدی است که شکسته شده است. عهدی شکسته. رابطه‌ای گسیخته شده. اما زخم ناشی از شکسته شدن این پیمان، مثل زخمی دل منتظر را خونین کرده است. انتظار اینجا از سنخ امید است. انتظار می‌کشد تا نشانه‌ای شاید از آن سو برسد. باشد تا آنچه شکسته شده دوباره ترمیم شود. انتظار اینجا با نوستالژیای یک گذشته از دست رفته توام است. چشم به آینده‌ای دارد که از گذشته سیراب باشد. 

انتظار اما گاهی به یک پیمان گمشده تعلق دارد. می‌دانی پیمانی بسته‌ای. اما نمی‌دانی چه زمانی، با چه کسی. نمی‌دانی بندهای آن پیمان چه بود. همه چیز را فراموش کرده‌ای. منتظری اما نمی‌دانی منتظر چه چیزی یا منتظر چه کسی. چنین منتظری را باید منتظر گمگشته نامید. انتظار همیشه انتظار چیزی است، انتظار کسی است. اما گمگشته نمی‌داند مطابق کدام پیمان چه باید بکند، چه باید نکند، منتظر چه چیز باشد. 

منتظر گم گشته وارد هر پیمانی می‌شود. مرتب پیمان می‌بندد، وفاداری می‌کند، و در افق انتظارهای آن پیمان می‌نشیند. اما نباید جدی گرفت. این ها حقه‌هایی است که با خود در انداخته است. دام‌هایی است که پیش خود گشوده است. باشد تا پیمان گمشده از سر تصادف در دام افتد. هر حادثه‌ای، از در درآمدن هر کسی، چشم‌های او را خیره می‌کند و گوش‌های او را تیز. رویدادها و آدمیان بسترهای آزمون این شکارچی حقه باز و دلخسته‌اند. منتظری که پیمان خود را فراموش کرده بی قرار است. جهان نیز در چشم او از قرار می افتد. اگر بادی بجنبد، لبی از لب گشوده شود، راهی به تاریکی اعماق فروشود، چیزی در دل منتظر جا به جا می‌شود. 

منتظران همه بر مبنای بندهای یک پیمان در انتظار چیزی یا کسی هستند. بنابراین در آشوب حادثه های جهان، و این همه آمد و شد که دیگران می‌کنند، تنها در انتظار حادثه خویشتن یا محبوب خویشتن نشسته‌اند. هر آنچیز دیگر، هر رویداد و هر کس دیگر در چشم او، تار و خاموش و ساکت و بی رنگ‌اند. چنان منتظری در سکوت جهان، انتظار حادثه خود و محبوب خود را می‌کشد. اما در چشم و روح متنظر گمگشته همه حادثه ها در دم اول لرزه به اندامش می‌افکنند و همه آدمیان در نگاه نخستین او، محبوبی به شمار می‌روند محبوبی که شاید انتظارش را باید می‌کشید.  

منتظرانی که مطابق یک پیمان معلوم منتظرند، در کنار محبوب خود آرام می‌گیرند و با بروز حادثه ای که انتظارش را داشتند، دلگرم و شاد و پیروز می‌خندند. اما منتظر گم گشته با همان شتابی که به هر حادثه‌ای خیره می‌شود‌ و با همان اشتیاقی که به هر کس به منزله معشوق و محبوب خود نظر می‌کند ، با همان شتاب نیز روی می‌گرداند، هیچ حادثه‌ای حادثه او نیست، و هیچ کس محبوب او. 

منتظر گم گشته به همه چیز و همه کس دل  می‌بندد و از همه چیز و همه کس بریده است. مرتب می‌ایستد، عبور می‌کند، آشنای  همه کسان و بیگانه جهان است. نباید جدی اش گرفت وقتی می‌خندد، رگی از بغض و گریه در قاه قاه بلند او پنهان است. وقتی می‌گرید کسی در درونش با صدای بلند می‌خندد. منتظر گم گشته یک ریاکار تمام عیار است. با همه چیز درآویخته اما به دروغ. اساساً ار دایره دروغ راهی به بیرون نمی‌شناسد. از دروغی به دروغ دیگر پناه میبرد. شیاد و دروغگوست، اما با خود شیادی می‌کند. به خود دروغ می‌گوید. دیگران از او کمتر دروغی شنیده‌اند. 


https://t.me/javadkashi


  • محمد حواد غلامرضاکاشی