مقدمه
پس از انتشار خبر بیماری استاد محمد رضا شجریان، موجی از نگرانی و اضطراب در میان مردم جریان یافت و ایشان با تعابیر عجیبی از سوی مردم ستوده شدند. صفتهایی نظیر «روح حقیقی خداوند»، «دارای صدای بهشتی»، «صدای ملکوتی و آسمانی»، «شکوه اصالت ما ایرانیها»، «شکوه صدای اصیل مردم» و ...در توصیف استاد آواز ایران به کار رفت. استاد شفیعی کدکنی در باره او سرود: «به روی نقشه وطن صدات چون کند سفر/ کویر سبز گردد و سر از خزر بر آورد». سایه میسراید که: «قدسیان میدمند نای ترا / تا خدا بشنود نوای ترا» دکتر حسین بشریه میسراید که: «همه در حلقهی ارباب هنر / کودکانند و تو تنها پدری» در بخشی از شعر تیام کیانی میخوانیم: «ندای وحی رسالت بر عاشقان از اوست» علی معلم میسراید: «دوستدار تو صدای تواند/ پارت تا پارس سیستان تا ماد».
از جمله مفاهیمی که از این سنخ تولید شد، افتخار به او به منزله یکی از مواریث معنوی، فرهنگی و تاریخی سرزمین ما بود. هنرمندی نوشت: «نوای ربنای استاد سالها همدم لحظات ناب و روحانی ملت ایران بوده»، دیگری نوشت: «ستونهای تخت جمشید اصالت ما ایرانیها را به رخ جهان میکشد، اما حرف من الان از یک ستون تخت جمشیدی هست که شکوه صدای اصیل مردمش بوده و هست»
آیا میتوان شجریان را یک میراث بزرگ ملی خواند؟ چطور میتوان منظومهای از آوازها و ترانههای یک موسیقیدان را روح خداوند و صدای ملکوتی و شکوه اصیل یک مردم خواند؟ من ابتدا با طرح یک تامل مقدماتی امکانی برای ارزیابی چند و چون این تعابیر خواهم گشود. قصد دارم واکنش غیر معمول مردم را دریچهای به واکاوی شرایط فرهنگی، اجتماعی و سیاسی خود کنم.
یک تامل مقدماتی
بیماری یک هنرمند پر مخاطب نظیر استاد شجریان، بدون تردید واکنشهای عاطفی عمیقی به همراه دارد. میتوان این سنخ از واکنشها را موقت و ناشی از شک اولیه یک خبر نابهنگام تفسیر کرد. اما این نکته نافی تامل پیرامون عمق تاثر مردم نیست. چرا مردم این همه متاثر شدند؟ شجریان برای مردم امکان تجربههای عمیق زیبایی شناختی فراهم ساخته است. مردم با او و صدا و آوازهای کم نظیرش، تجربههای متنوعی داشتهاند. او با زیباییهایی که خلق کرده، به بخشی فراموش نشدنی از خاطرههای مردم تبدیل شده است. فهم این همه تاثر و تالم عمومی، تنها هنگامی میسر است که بیشتر به نقش تجربه زیبایی شناختی در حیات فردی و جمعی توجه کنیم. ما کمتر تجربههای زیبایی شناختی و اصولاً امر زیبا را در تکوین شخصیتهای فردی و جمعی موضوع تامل و توجه قرار دادهایم. تصور میکنم، جایگاه استاد شجریان را باید با توجه به جایگاه امر زیبا در حیات فردی و جمعی فهم کرد.
در تصورات متعارف ما، فیلسوف نقش مهمی بر عهده دارد از این حیث که با مفاهیم و گزارههای خود، فهم عمیقی از جهان و پیرامون ما تولید میکند. هیچگاه باور نمیکنیم هنرمند در کنار یک فیلسوف جایگاه حائز اهمیتی داشته باشد. در تصورات عمومی ما، چهرهای که به کنشهای بزرگ دست زده، ناممکنی را در عمل ممکن کرده است و موجب تثبیت یک ارزش اخلاقی والا شده است، شان بزرگی دارد. ممکن است یک هنرمند را دوست داشته باشیم، اما کمتر او را در کنار یک شخصیت بزرگ اخلاقی جای میدهیم. تصور شایع ما بر این است که هنر بیشتر امکانی برای تلذذ لحظهای و موقت است. واکنشهای عمیق و عاطفی مردم در مقابل انتشار خبر بیماری استاد شجریان اما، نشانگر آن است که استاد جایگاهی بیش از این یافته است. باید در باره نقش هنر در حیات فردی و جمعی خود بازاندیشی کنیم تا بتوانیم این سنخ از هیجانات را دریابیم.
آنچه فلسفه یا اخلاق را در حیات فردی و جمعی حائز اهمیت میکند، نقشی است که این دو در فراتر بردن فرد از درگیریهای متعارف روزمره ایفا میکنند. این دو، قادرند نسبت به آنچه در زندگی روزمره احساس فناشدگی و بی بنیادی عطا میکند، پنجرهای به یک الگوی اصیل از زندگی و عالم بگشایند. این امر، قطع نظر از نقشی که در حیات فردی ایفا میکند، شرط اساسی شکل گیری حیات سامان یافته اجتماعی و سیاسی نیز هست. همه تمدنها و فرهنگهای بشری به نحوی با نظامهایی از دانش و اخلاق سامان یافتهاند. به مدد نظامی از دانش و ساختاری از حیات اخلاقی، نظام حقوقی خود را سامان بخشیدهاند. حیات سیاسی را امکان پذیر کردهاند، کسی یا کسانی مرجعیت یافتهاند و الگویی از تابعیت سیاسی را ممکن ساختهاند. به عبارت دیگر، فلسفه و اخلاق، جهان اجتماعی را استواری میبخشند و به اعتبار این امر، روانشناسی فردی نیز قوام پیدا میکند.
ممکن است با زبان مارکسی، هر نظام آگاهی یا اخلاقی را اشکالی از آگاهی کاذب به شمار آوریم که ترجمان منافع یک طبقه مسلط است. این نکته ممکن است اعتبار آگاهی و اخلاق را به پرسش بگیرد، اما چیزی از ارزش این مدعا نمیکاهد که هر سامان اجتماعی، فرهنگی و سیاسی، جز به مدد الگویی از نظام دانش و اخلاق سامان نخواهد یافت و هیچ نظام دانش و اخلاقی موثر نخواهد افتاد مگر کم یا بیش، فرد را از قلمرو حیات خصوصیاش به سمت عرصه عمومی، پذیرش مرجعیت قانون، و حیات جمعی براند. به عبارتی دیگر تا حدی فرد را از سطح صرفاً فردی استعلا بخشد. نقش آگاهی و اخلاق، تولید امکان فرارفتن فرد از تصورات فردی، منافع و علائق صرفاًٌ خصوصی است. این امکان را فراهم میسازند تا فرد خود را جزئی از یک کل قلمداد کند و از زاویه یک کل به حیات فردی و تصمیمات فردی خود نظر بیاندازد. این توان نظامهای آگاهی و اخلاق را در ایجاد احساس کلیت به فرد، همان چیزی است که در فلسفه با نام استعلا از آن نام برده میشود.
استعلا، یعنی تجربه کلی شدن. گسیختن از فردیت و جزئیت و خاص بودگی. فردی که یک هستی پیشامدی و تصادفی دارد، در پرتو استعلا، احساس میکند از حیات انسانی عام بهره مند شده است. احساس ضرورت و کلیت میکند. این تجربه ناب، همانقدر که قوامبخش شخصیت فردی است، شخصیت اجتماعی، ملی و حتی عموم بشری ما را قوام میبخشد.
ما در باورهای متعارف نقش معرفت و اخلاق در تولید این حس استعلایی را تصدیق میکنیم اما از نقشی که زیبایی میتواند در این زمینه ایفا کند، غافلیم. زیبایی بدون تردید یکی از امکانهای استعلا بخشی به حیات فردی است. به طوری که فیلسوفان از یونان به اینسو، همواره از سه گانه سخن، اخلاق، و زیبایی سخن به میان آوردهاند و این سه را امکانهای ارتباط با ساحت استعلا و حقیقت برشمردهاند.
افلاطون این سه را سه وجه جهان مثالی خوانده است اما این سه، با هم و همراه هم ظاهر نمیشوند و هم وزن یکدیگر منشاء اثر نخواهند بود. گاه ممکن است حیات فردی و جمعی، بر نظام باورها تکیه کند و نظامی از ارزشهای اخلاقی و الگوهایی از تجربه زیبایی شناختی را به همراه آورد. اما همیشه ردای شهریاری بر دوش آگاهی نیست، گاه این ردا بر دوش اخلاق است و این اوست که به اعتبار شهریاری خود نظامی از آگاهی را فراخوان میکند و الگویی از تجربه زیبایی شناختی را. زیبایی نیز این امکان را دارد که گاه بر تخت بنشیند، ردای شهریاری بر تن کند و نظامهای مقتضی آگاهی و الگوهای حیات اخلاقی را فراخوان کند.
احساساتی که این همه نثار شجریان شد، ممکن است از تحولات جامعه ما خبر دهد. ممکن است پیام آور این نکته باشد که جامعه ایرانی، اینک شهریاران معرفت پوش و شهریاران ملبس به اخلاق را وانهاده است و هاضمه جمعیاش شهریاری امر زیبا را بر میتابد. باید از این منظر بر آنچه بر جامعه ما رفته است، تاملی تازه کنیم.
در جامعه ما چه میگذرد
با توجه به مقدماتی که عرضه شد، تشخص ملی، فرهنگی و تاریخی ما، مشروط به آن است که امکانی کم یا زیاد برای حیات استعلایی فراهم باشد. این همان چیزی است که گاهی تحت عنوان ارزشهای دینی، اخلاقی، اجتماعی و ملی از آن یاد میکنیم. کارکرد این سنخ از ارزشها، گشودگی افراد است به خیر عمومی، به منافع و خواست دیگران، به آنچه میراث گذشتگان است و آنچه فرصتهای حیاتی برای نسلهای بعد شمرده میشود. به این معنا، استعلا با خرد جمعی نسبتی برقرار میکند. جامعه دارای خرد جمعی است به شرطی که ذخائر فعالی برای استعلا بخشی به سطح حیات فردی در کار باشد.
طی چهار دهه اخیر جامعه ایرانی، به نحو پرشتابی گسیختگی و بر هم خوردن تعادل نسبی خود را تجربه میکند. جامعه ایرانی در دهههای سی و چهل، کم و بیش یک جامعه به سامان بود. ارزشهای جهان مدرن همراه و همسنگ تحولات تکنولوژیک و مدرن، از راه میرسید اما قدرت و اقتدار دین، مانع از آن بود که یکسره از هم گسیخته شود و خود را وانهد. تعارض، رقابت و ستیز نهاد دین و دولت، بسترساز یک تعادل پویا و قابل قبول در جامعه ایرانی بود. محمد رضا شاه اما همراه با گران شدن قیمت نفت، این وضعیت بسامان را در هم ریخت و جامعه ایرانی طی چهار دهه اخیر، مرتب به سمت از دست دادن لنگرگاههای حفظ تعادل پیش میرود. جامعه امروز ایرانی، دچار بحران است. به نظر میرسد خرد جمعی خود را از دست میدهیم، جامعه را گسیخته مییابیم و در سطح فردی، احساس بحران معنا میکنیم. مدعای نگارنده آن است که جامعه گسیخته خود را میجوید و در این جستجو، نظام آگاهی و اخلاق، کمتر از قبل قادرند دستگیر او باشند. اینک جامعه ایرانی در پرتو تجربه امر زیبا خود را میجوید. سه مولفه را باید در وضعیت بحرانی امروز مد نظر قرار داد.
اول بحران ارزشهای دینی
دین، با انقلاب جایگاه تعادل بخشی خود را از دست داد و بر اریکه قدرت، به عامل اصلی توزیع نامتوازن ارزشها تبدیل شد. اینک جامعه با بحران ارزشهای دینی مواجه است و این بحران توسط نظام سیاسی تولید و بازتولید میشود. نظام سیاسی، با تکیه بر دین، به یک بنگاه تولیدی تبدیل شده است که هر روز حجم گستردهای از ذخائر حیات دینی را به کالا تبدیل میکند و برای بازتولید مشروعیتاش به خرید و فروش آن میپردازد. همانقدر که باید نگران خالی شدن ذخائر آب و نفت بود، باید نگران خالی شدن ذخائر فرهنگی و ملی، از قدرت ارزشآفرین حیات دینی بود. هر چه در منظومه حیات دینی، به کار بازتولید مشروعیت نظام سیاسی و بسیج هیجانی مردم میآید به کالا تبدیل میشود، بسته بندی میشود و به فروش میرسد، و هر چه به این کار نمیآید، در فرایند استخراج، به زبالهدانی ریخته میشود. دینی که اینک پاسدار توزیع نامتوازن ارزشهاست، شان و جایگاه خود را برای تامین حیات استعلایی و بیدار سازی وجدانهای فردی از دست میدهد. دین دیگر تکیه گاهی در یک جهان بی تکیه گاه، یا به قول مارکس، روح جهان بی روح نیست. دین از نقش و جایگاهی که درون مومنان داشت، به نظام اجبارهایی در بیرون تبدیل میشود. دینی که قرار است عمق و بنیادی به جهان ببخشد، به نردبانی برای ترقی و بهره مندیهای این جهانی تبدیل میشود، دینی که قرار است قرارگاه آسایش و امنیت باشد، به منطق امنیتی و نظامی سرسپرده است.
دین در یک کلام، اصلیترین بنیاد حیات اخلاقی در سطح اجتماعی و سیاسی است. کالایی کردن دین و گرمای بازار خرید و فروش آن در عرصه سیاسی، جامعه را از این کانون مهم محروم کرده است. تا اطلاع ثانوی هیچ نظام اخلاقی نیرومندی قادر نیست حیات جمعی و ملی ما را سامان دهی کند. سه راه برای برون رفت از جهان مبتنی بر تصویرهای بی بنیاد، نشان دادیم. جهان دوم، به یک رویداد اشاره داشت و بشارت دهنده به حیات اخلاقی بود. به نظر میرسد که تغییر جایگاه دین، این فرصت و شانس را تا اطلاع ثانوی از جهان بی بنیاد ما گرفته است.
دوم، نظامهای آگاهی موید نیهلیسم اجتماعی
نظام سیاسی، ذخائر دینی را تضعیف کرده است در مقابل، روشنفکران و فضاهای آکادمیک نیز، به یک فردیت، گسیختگی از امر عمومی و هر چه رنگ و بوی حیات جمعی دارد فراخوان میکنند. این گفتارها، به جای آنکه خطابههای معطوف به حیات والاو اخلاقی باشند، با چنان جهانی ستیز میکنند. آنها شب و روز، نشان میدهند که بیرون از قلمرو منافع و خواستهای فردی، هیچ حقیقتی در جهان نیست. تاریخ، فرهنگ، حیات عمومی، آرزوهای جمعی، زندگی جمعی توام با اصالت و معنا، سرزمین، وطن و هر چه از این سنخ است، مشتی جعلیات هستند.
ساختار تبلیغات رسمی، بر مفاهیم کلی و عام سوارند. این منظومههای گفتاری، از این حیث اثرگذار و جاذبه افکن هستند که خوب نشان میدهند که این مفاهیم پوشش فریباند. تا میتوانند از هر مفهوم و فهم کلی و عام، مشروعیت زدایی میکنند و به جهانی مملو از جزئیات، جهانی بی تاریخ، بی گذشته، بی آینده، پراکنده، گسیخته دعوت میکنند. مضمون آنچه تحت عنوان آزادی از آن دفاع میکنند، چیزی جز این جهان محدود شده در خرسندیها و منافع و لذات فردی نیست.
بسط این نظام گفتاری نیز فرصت اول از امکانهای سه گانه پیشگفته را از ما گرفته است. تا مدت زمانی نامعلوم، دیگر نمیتوان منتظر خطیبی والا بود که با قدرت کلامی خود ما را به حقیقت فراخوان کند. این دوره دیگر دوران خطیبان والا نیست. آنها اگر ظهور کنند به سخره گرفته میشوند. فعلا قدرت خطابهای ظهور نمیکند. همانطور که فیلسوفی به میدان نخواهد آمد تا عشق به حقیقتی را امکان پذیر کند.
سوم: طبع زندگی بی بنیاد شبه مدرنیته ما
در غیبت ارزشهای برانگیزاننده استعلایی و فقدان وجاهت حقیقت در عرصه عمومی، جامعه لنگرگاه خود را در فرایند توسعه و مدرن شدن از دست داده است. پیشترها مدرن شدن، با ورود ارزشهای والای دنیای جدید نیز همراه بود. امروزه جامعه ایرانی، کمتر پذیرای وجوه والای ارزشهای مدرن است. امروز این بازار و منطق سود و سرمایه و مصرف است که دائر مدار جامعه ایرانی شده است. میتوان در کوی و برزن شاهد این جمله مارکس بود که همه چیز به سرعت دود میشود و به هوا میرود. فرهنگ سرمایه داری از سنخ خاص آمریکاییاش، حیات اجتماعی ما را در نوردیده است. در فقدان امکان اتکا، به استوانههای حیات دینی یا اخلاقی، فرد به منزله پرکاهی اسیر برساختههای رسانهای است. سلبریتیهای رسانهای، صورت عینی این جهان بی بنیاداند.
دوران ما، دوران بسط رسانهها و تبلیغات رسانهای است. جامعه شناسان در توضیح نقش رسانهها در دنیای جدید از داستان کشتی نوح استفاده میکنند. رسانهها در طوفان امواجی که خود به راه انداختهاند، کوتولهها را سوار میکنند و شان و منزلت میدهند. پرو بال میدهند، بزرگشان میکنند، کارشان که تمام شد، در دریای مبهم صداها رهاشان میکنند و میگذرند. آنها که صاحب رسانه هستند، احساس خدایی میکنند، میآفرینند، روزی میدهند، بلا نازل میکنند، و میمیرانند. رسانهها احساس میکنند تقدیر مردم و آدمها را در دست دارند.
رسانهها امروز با قدرتی بیش از قبل، سلبریتی تولید میکنند. آدمها، یکباره بزرگ میشوند، مد میشوند، قیمت پیدا میکنند، فروخته میشوند و فراموش. دنیای رسانهها، دنیای پیچیدن آدمها در بسته بندیهای پرجاذبه است. دنیای قیمت دادن به افراد کم مایه. دنیای چیدن آدمها در قفسههای فروش. دنیای یکبار مصرف ساختن آدمهاست و سرانجام دنیای پرتاب کردن آدمها به سطلهای زباله.
این بازار شگرف، همزمان با بی بنیاد کردن جهان اجتماعی ما، درون افراد را تهی میکند. در تب و تاب قدرت رسانهها، مردم از سنین جوانی، در هوس داغ بسته بندی شدن توسط رسانهها میسوزند. برای اینکه شانس سلبریتی شدن پیدا کنند، همه زندگی خود را هزینه میکنند. اگر این شانس را پیدا نکنند، احساس میکنند در شمار انسانها نیستند و از زندگی بی رنگ خود احساس کسالت میکنند، اگر شانس سلبریتی شدن پیدا کنند، وارد یک تجربه منحط از زندگی میشوند. زندگی در رفت و برگشت میان یک چهره عاریهای و پرتاب شدن در زباله فراموشی.
نام دیگر تصویرهای بی بنیاد، همان دروغ خودمان است. میتوان در دنیای جدید در یک جهان سراسر دروغ زندگی کرد. به مراتب بیش از دنیای قدیم، میتوان دروغ موثر گفت. دروغ موثر، چیزی شبیه جادوست. دروغگو، با کاشت یک دروغ کوچک، میتواند بهرههای فراوان برداشت کند. البته دروغگویی وجدان را معذب میکند. اما میتوانی مساله را حل کنی. کافی است بر این خیال باشی که نیت خیر داری. آنگاه به راحتی دروغ میگویی و کم کم جز دروغ نمیتوانی بگویی. دروغ یک امر پنهان نیست. همه میدانند که جز با دروغ مواجه نیستند. همه مشتریان دروغاند و همزمان تولید کنندگان دروغ.
جامعه ما به نحوی شگفت انگیز، طی سه یا چهار دهه، یکباره از خود تهی شده است. خود را میجوید. زخمی است و نیازمند خرد جمعی تا به خود بنگرد، اراده جمعی داشته باشد، و امکان درمان دردهای خود را پیدا کند. اما دیگر نه خطیبی قادر است به سیاق سابق با تکیه بر مواریث دینی آنان را برانگیزد و نه ارزشهای اخلاقی اعتبار پیشین را دارند. به نظر میرسد جامعه ایرانی، بیش از پیش، در تجربه زیبایی شناختی امکانی استعلا میجوید. شجریان شاید در بستر چنین تحولاتی موضعیت پیدا کرده باشد.
نقش آفرینی محمد رضا شجریان
تحولات شگرفی که طی این چهار دهه طی شد، هر شاهد و ناظری را دچار نگرانی میکند. گویی همه چیز و همه صور سرمایههای اجتماعی و فرهنگی به سمت زوال پیش میروند. اما بودند معدود نهادها و افرادی که به رغم این وضعیت، تولید سرمایه کردند، ساختند، افزودند و بنای امیدی برقرار کردند. به نظر میرسد محمد رضا شجریان در زمره این معدودهاست. او توانست از هنر و موسیقی امکانی برای انباشت و افزایش و تاسیس بسازد.
اگرچه سابقه هنر شجریان به پیش از انقلاب باز میگردد، اما او حیات درخشان هنری خود را وامدار فضای انقلاب است. انقلاب واکنشی به سامان در هم ریخته دهه پنجاه پهلوی بود. میتوانست نقطه عزیمتی برای ایجاد یک تعادل اجتماعی باشد. در فضای انقلابی، عرصه عمومی عام و فراگیر بود. همگان گویی در یک فضای استعلای جمعی زیست میکردند. هنر شجریان به همان فضا تعلق داشت. هنر همانقدر ایفای نقش موثر میکرد که اخلاق و اخلاق همانقدر که سخن.
با تبدیل آنچه نهضت بود به نظام، این نقطه بهینه همراهی و همگامی هنر و اخلاق و سخن، در هم ریخت. به روالی که اشاره کردم، سخن و اخلاق جایگاه خود را از دست داد. اما هنرمندان ما، تنها قشری بودند که از آنچه ساخته شده بود حراست کردند. شجریان در این میان، از همه برجستهتر بود. شجریان، محیط خود را خوب میشناخت. خوب میدانست چطور در بازیهای پیچیده قدرت، همچنان جانب مردم و عرصه عمومی را حفظ کند. پیدا کردن مسیرهای گریز از دنیای مخاطرات و آلودگیهایی که از هر جانب سرازیر میشد کار دشواری بود. شجریان این راههای گریز را خوب پیدا کرد. از هنرش خوب صیانت کرد.
شجریان در همه رویدادهای شگرف سالهای بعد، نظیر جنگ، فضای دهه هفتاد، دوم خرداد، و سالها و دهههای بعد، با انتخاب هوشمندانه اشعار و سبکهای آوازی خود، با مردم حرف زد. اما نه از سنخ سخنواران یا موعظه گران اخلاق. گویی با امکانی که برای تجربه زیبایی والا فراهم میکرد، مخاطبان خود را هوشیار میکرد. امکانی بود برای کاستن از شتاب سقوط. در جامعهای که مردم هر روز با کالایی شدن همه چیز مواجهند، و از مصرف همه چیز بیشتر و بیشتر احساس بی بنیادی میکنند، اساتید موسیقی ایرانی و به ویژه شجریان، توانستند حصار امنی برای هنر فراهم کنند. برای اقشاری از مردم، گاه موسیقی اصیل ایرانی و آواز شجریان، تنها امکان تجربه اصیل معنوی بود.
میراث ارزشمندی که شجریان فراهم ساخته، برای ساحات گوناگون عرصه عمومی ذخائر ارزشمندی به جا نهاده است. عرصه عمومی اگر پرشور است و مولد و خلاق، شجریان منظومه گرانقدری از این سنخ شورمندی در آثار خود به جا نهاده است. اگر مرعوب است و منفعل، شجریان با آثاری که در دهه شصت و اوایل دهه هفتاد تولید کرد، با روایتی حماسی از عرفان و عشق، جان پناهی برای روانهای از هم گسیخته ساخت. عرصه عمومی اگر نمایشگر طلیعههای امید است، شجریان استعداد بستر گشایی برای آن دارد. عرصه عمومی اگر بر میآشوبد، شجریان صدای خشم جمعی است. شجریان به این سیاق، با حیات جمعی و عمومی ما نسبتی ناگسستنی برقرار کرده است.
سخن آخر
در این متن، واکنش عاطفی مردم به شجریان را امکانی برای واکاوی وضعیت خود کردیم. به نظر میرسد زیبایی والا، بیش از سخن یا اخلاق در تولید و بازتولید حس استعلا و حیات جمعی نقش آفرین است. در این زمینه البته شجریان تنها نیست. او شاید بیش از همه در این زمینه میدرخشد، اما میتوان در حوزههای دیگر هنری نیز نمونههایی کم اما چشمگیر از هنرمندانی یافت که در عسرت سخن و رویداد، راهگشای حیات ریشه دار و فرهنگی ما هستند.
آگاهی، اخلاق و زیبایی، یک سه گانه همراه با یکدیگرند. آنها در همراهی با هم، میتوانند راهگشای حیات تاریخی، فرهنگی و ملی یک سرزمین باشند. روزگاری سخن و زیبایی ساقدوش عروس اخلاق بودند. فضای دوران انقلاب از این سنخ بود. حیات اخلاقی در کانون قرار داشت و نیروی سخن آتش آن را گرم میکرد و تجربه زیبایی در پرتو آن صورت میپذیرفت. در چنان جهانی، دوگانه سازیهای خوب و بد، درون ما، دیگران و ساختار عالم را به دو اردوگاه ارزشی تقسیم کرده بود.
اینک به نظر میرسد آن جهان به کلی فروریخته است. نوبت به آن رسیده که سخن و رویداد، به ساقدوشی عروس زیبایی بروند. هنگامی که تجربه زیبایی در لباس عروس بر تخت مینشیند، سخن، بستر ساز تجربه زیبایی والاست و رویدادها از منظر حیات زیبایی شناختی ظهور میکنند و تجربه میشوند. دو اردوگاه زیبایی و زشتی جانشین دو اردوگاه خوب و بد میشوند. زشت و زیبا، بیش از خوب و بد، قادرند ما را از حصار جهان خاص گرایانه فعلی بیرون ببرند. بیشتر قادرند ما را با گذشته مان پیوند دهند و همزمان راهی برای آینده بگشایند. زشتی و زیبایی بیشتر از خوب و بد، قادرند امکانی برای همزیستی در یک بستر جهانی فراهم کنند.
شجریان یک نشانه است. امکانی برای بازاندیشی است. میتوان از منظر موقعیتی که او در آن است، به بازسازی خود، هویت تاریخی و جمعی و همزیستی جهانی و منطقهای اندیشید.
این یادداشت در ماه نامه ایران فردا شماره 26، دی ماه سال 1395 منتشر شده است