زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

حماسه اما شیرین

پنجشنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۶، ۰۴:۴۸ ب.ظ

بعد از خواندن یادداشت ضیاء نبوی احساس عجیبی دارم. شرم و امید در هم آمیخته‌اند. ترکیب این دو را تا کنون تجربه نکرده بودم.

نویسنده این نامه را تا به حال ندیده‌ام ولی خلق این متن، قطع نظر از نویسنده آن، پنجره تازه‌ای است به سوی دنیایی که این روزها فقط آلودگی و وحشت از آن دیده می‌شود. من از این پنجره دنیای دیگری می‌بینم.

وضعیتی که تجربه می‌کنیم، نشانگان بسیاری از وضعیت طبیعی هابز را پیش چشم می‌گذارد. در وضعیت طبیعی هابز، هر کس برای صیانت از خود، و بهره مندی از سه گانه ثروت و قدرت و منزلت، مجاز به هر کاری است. حق یک جوان بی‌گناه  است که بعد از گذران هفت هشت سال  پشت دیوارهای زندان، بیشترین بهره را از منزلت ناشی از آن ببرد.

چه کسی باید جبران کند محرومیت یک جوان را از تحصیل؟ چه کسی باید جبران کند عمر بر باد رفته یک جوان را در زندان؟ اما زندان رفتن برای او به هر حال سرمایه اولیه‌ای تولید کرده است. اینک اطرافیان، دوستان و جامعه به او چون یک قهرمان می‌نگرد. حال وقت آن است که یک نامه بنویسد و آوردگاهی از ستم و مقاومت ترسیم کند. زندان را تبدیل کند به یک سیاه چاله، از کتک‌ها و شلاق‌ها سخن بگوید و تعریف کند چگونه قهرمانانه ایستادگی کرده است. چیزی که اساساً دروغ هم نیست، کتک خورده است و مقاومت کرده است. حال می‌تواند با همکاری دوستان در فضای مجازی بدرخشد و شروع کند به تولید و افزایش سرمایه حیثیتی. سرمایه‌ای که هم می‌تواند به سرمایه سیاسی تبدیل شود و هم به سرمایه مالی.

البته ماجرا فقط به منفعت جویی‌های شخصی منحصر نیست. شاید یک زندانی کشیده، از سر وظیفه و تکلیف چنان کند. چنانکه زندانیان دوران پهلوی، خود را به یک سند زنده تبدیل می‌کردند تا نظام سیاسی را افشا کنند. شاید امروز هم کسانی همین توصیه را به ضیاء نبوی کرده باشند.

ضیاء نبوی طی این چندین سال نامه های متعددی منتشر کرده است، او در یکی از این نامه ها می نویسد: «....به هیچ عنوان حاضر نیستم بی‌عدالتی فاحش روا شده بر من، بهانه‌ای از بهانه‌های انانی باشد که قصد اعمال فشار یا تحریم به کشورم را دارند و با همه بی‌خبری و انزوایی که به ان دچارم خوب می‌دانم، تلاش برای امرار معاش و تمشیت زندگی روزمره شهروندان این‌قدر سخت هست که دشوارتر کردن ان و افزودن رنجی به رنج‌های انان هیچ افتخاری به حساب نمی‌اید...»

به محض آزادی از زندان نیز یک نامه دیگر منتشر کرده است. در بخشی از نامه اش می نویسد:

.... راستش تو این چند روز اخیر خیلی سعی کردم راهی برای جمع‌بندی و بازنمایی کردن کلیت تجربه زندانم پیدا کنم و متن درخور و مناسبی براش بنویسم اما خب، در توانم نبود. شاید تنها جمله‌ای که به ذهنم رسید و باهاش کمترین مشکل رو داشتم این بود: ما تلاش کردیم زندگی کنیم و زمان هم گذشت.

آره زمان گذشت، زمانی که توی اولین تجربه هواخوری بند ۲۰۹ آسمون آبی و آفتابی رو بی‌واسطه دیدم و حس کردم الان تمام سلول‌های بدنم میل به تصعید شدن دارن. زمانی که توی بند قرنطینه با بچه‌ها جمع می‌شدیم و من آهنگ منتظرت بودمِ داریوش رفیعی رو براشون می‌خوندم. زمانی که شب‌ها توی کریدور شلوغ سالن یک قدم می‌زدم و از اونجا که حتی یک آشنا هم نبود، حس قشنگ و ملایم نامرئی بودن بهم دست می‌داد. زمانی که همه زندانی‌های بند ۳۵۰ موقع تحویل سال ۸۹ توی حیاط جمع شدیم و دسته‌جمعی سرود ای ایران رو خوندیم. زمانی که به زندانی‌‌های ژنده‌پوشِ خوابیده توی هواخوری زندان کارون نگاه می‌کردم و خودخواهانه به خودم می‌گفتم یعنی روزی میاد که من دیگه اینجا نباشم و این تصویر وحشتناک رو نبینم؟ زمانی که کنار باغچه تازه کود ‌داده‌ شده زندان کلینیک می‌نشستم و با چشم‌های بسته و از راه بوی پهن گوسفند تا روستامون سفر می‌کردم. زمانی که به بازجوم توی بازداشتگاه اطلاعات اهواز گفتم: «شما بزرگترین بلایی که می‌تونید سر من بیارید اینه که امید به موثر بودن همین گفتگو رو از من بگیرید». زمانی که توی هواخوری بند ۸ اوین وسط خوندن آنا کارنینای تولستوی به چشم‌هام استراحت می‌دادم و با تماشای کوه‌ها و تپه‌های مشرف به زندان حقیقتا احساس خوشبختی می‌کردم. زمانی که توی بند یک زندان سمنان هفده نفر با هم توی یک عرض پنج متری می‌خوابیدیم و هیچ‌کدوم جرأت نداشتیم حتی واسه دستشویی بلند شیم چون جایی برای خواب باقی نمی‌موند. و بالاخره همین لحظه و همین زمان در بند سیاسی زندان سمنان که دارم توی ذهنم خاطرات گذشته رو مرور می‌کنم و شجریان همچنان در حال خوندنه: «کردی اندر کل موجودات سیر/ جان من کاشانه کردی عاقبت

در این نامه، و در هیچ یک از نامه‌های پیشین ضیاء نبوی هیچ نشانه‌ای از نفرت و خشم نیست. پر از زندگی و عشق و امید است. امیدی چنان پاک و معصومانه که چشم هر منصفی را پربار از اشک ناشی از شرم و امید می‌کند.

ما دچار اپیدمی خودخواهی و نفرتیم. خودخواهی ساختار قدرت را فرسوده و پوسیده کرده است. آنجا اغلب به خود و منافع شخصی و گروهی‌اش می‌اندیشند. می‌بینید چگونه فساد ماجرای بی پایانی شده است؟ باب‌های گفتگو یکایک بسته می‌شوند؟ می‌بینید چگونه تحقیر هر روز بیش از پیش، فضای عمومی ما را زخمی می‌کند؟ صدای هیچ کس به هیج کجا نمی‌‌‌رسد؟ می‌بینید چگونه این احساس هر روز گسترش پیدا می‌کند که همه چیز دروغ است، فریب است، نیرنگی است از پی نیرنگی؟ این‌ها همه حاصل وضعیتی است که متولیان نظم سیاسی، از انباشت خودخواهی هاشان سنگین بار شده‌اند. خودخواهی زاینده نفرت است، و در عین حال فرزند نفرت.

فضای آلوده و انبار شده از نفرت، اعتماد را هر روز لاغرتر می‌سازد و فضای اجتماعی را ذره‌ای و اتمیزه می‌کند. در فضای فقدان اعتماد و آکنده از نفرت، همه مرعوب‌اند و هر کس تنها چشمش به خودش گشوده است. نفرت، زایشگر ترس و ترس زایشگر خودخواهی است. می‌توانید این فرمول را به اطوار دیگر هم بنویسید: خودخواهی، زایشگر نفرت و نفرت زایشگر ترس است. ترس، زایشگر نفرت و نفرت زایشگر خودخواهی است.

در آشفتگی ناشی از ترس و نفرت و خودخواهی، البته بازار پررونقی برپا می‌شود. اخلاق از میدان به در می‌رود و هر کس به خود اجازه می‌دهد منافع خود را در کوتاه‌ترین زمان ممکن بیشینه کند. آنگاه وضع چنین می‌شود که هست. در چنین بازاری اگر یک نفر باشد که حق داشته باشد سرمایه اندکش را بیشینه کند، کسی است مثل ضیاء نبوی.

نامه‌ها و تعابیر شگفت او، حاکی از هیچ برنامه‌ای برای استفاده از سرمایه تحصیل شده از زندان نیست. او نماینده نسل جدید است. نماینده افقی تازه. مبشر دورانی که مشخصاتی دیگر دارد. او شاید به نمایندگی از یک نسل قصد دارد دور پایان ناپذیر و ویرانگر نفرت و ترس و خودخواهی را به پایان ببرد. نامه‌ها نقش یک مهاجر را بازی کرده‌اند. کسی که از سرزمین نفرت و خودخواهی با قدرت کلمات مهاجرت می‌کند. در دل آتش نفرت، گلستان عشق و دوستی بنا می‌کند.

از یک رمانتیسیسم یا بدتر از آن از یک سانتی مانتالیسم حرف نمی‌زنم. کلام او تیز و برنده و موثر است. وقتی او به زندانبانانش که از او خواسته‌اند به گناهان نکرده اعتراف کند می‌نویسد « چه دردناک است که ادمی احساس کند از گردن نهادن دروغین به اتهامی که از ان مبری است، اسان‌تر به رهایی می‌رسد تا انکه به حق بر بیگناهی‌اش پای بفشارد» با یک حماسه شیرین مواجهید. حماسه اما شیرین، به جای حماسه‌های تلخ و خونین.

من شرم می‌کنم که چنین وجودهای نازنیتی باید عمر خود را در زندانهایی بگذرانند که نام دین و حقیقت و اسلام و انقلاب بر تابلوی خود نصب کرده‌اند. من امیدوارم از اینکه پس از ما فرزندانی می‌آیند که از سنخ و جنسی دیگرند. من شرم می‌کنم که آنچنانکه باید وظیفه خود را انجام نمی‌دهم، و بر این همه ستم که بر این نسل رفته سکوت کردم، من امیدوارم به این که پس از ما کسانی در راهند که از جنس زندگی و ساختن‌اند. من شرم می‌کنم از اینکه برای بردن مردم به بهشت، برایشان جهنم ساختیم، و امیدوارم به اینکه این نسل در میان جهنم بهشت می‌سازند. من شرم می کنم، من امیدوارم. و نمی‌دانم از احساسی که حاصل ترکیب این دو ناسازگار است چه کنم.  

 

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

از چاه به چاه عمیق‌تر

سه شنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۶، ۱۲:۲۸ ب.ظ

جمهوری اسلامی از همان نخستین روزها با این تصور شکل گرفت که دین را راهبر عرصه سیاست کند. با این تصور که سیاست وحشی است، بازیگوش است، با هوا و هوس‌ها و امیال سروکار دارد، به همین جهت به انحطاط روی می‌کند. اما اگر آن را به احکام خدا متکی کنیم، سر به راه می‌شود و رو به صلاح می برد. سعادت فردی و جمعی مردم را تامین می‌کند و تبدیل می‌شود به سیاست ایده‌آلی.

غافل بود نمی‌دانست حیات سیاسی به خودی خود استقلال دارد. هسته فضیلت مندانه‌ای دارد که اگر آن را به هر دلیل نبینی به عمق چاه رذیلتش سقوط می‌کنی. هسته فضیلت بخش حیات سیاسی خیر عمومی است که با حضور و تشخیص همگان ظهور می‌کند. بی حضور همگان نه معلوم است خیر عمومی چیست، و نه اگر معلوم باشد، صورت راستین دارد سخن حقی است در کلام باطل. این نبود که جمهوری اسلامی غافل باشد، بخش مهمی از ذهنیت جمعی و تاریخی ما در طول حاکمیت پهلوی‌ها بر این خیال بود که دشواری‌های موجود در حیات سیاسی، با تمسک کردن به شریعت و قانون الهی التیام خواهد یافت. کافی است به جای حکم حاکم، حکم خدا را جانشین کنیم و روحانیون را به جای ریش تراشیده‌ها بنشانیم.

هیچ کس نگفت اگر هم قرار باشد حکم خدا دائر مدار امور باشد، چند و چون این حکم با میانجی اراده و خواست عمومی مردم مشخص شدنی است. سیاست که همانا اراده مردم آزاد است، در سیاست میانجی‌گری می‌کند میان حاکم و خدا. چطور رابطه مردم با خدا را بی میانجی ائمه انکار می‌کنند اما نمی‌پذیرند در عرصه سیاسی میانجی رابطه میان حاکم و خدا، مردم‌اند. بی‌مردم  حاکمان سیاسی هیچ مرجعیت و رابطه قدسی ندارند و چه بسا آنچه را خدا می‌پندارند، همان هوا و هوس هاشان باشد. چنانکه دیدیم آخر کار همه چیز به منافع صنفی تقلیل پیدا کرد.

این چیزی بود که همه از آن غافل بودیم.

چهل سال گذشته است. طی این چهل سال به دلیل غفلت از گوهر امر سیاسی، عملاً همان سیاست وحشی و بی مهار و اسیر هوا و هوس‌ها بر همه جا مستولی است. با این تفاوت که پوشش و توجیه دینی هم دارد. دین در خدمت هوس رانی‌های سیاسی است. سیاستی عاری از فضیلت حیات سیاسی.

راهی پیش پای ما گشوده نیست مگر آنکه بپذیریم دین تنها به شرطی مشروعیت سیاسی دارد که در خدمت فضیلت حیات سیاسی قرار گیرد. بپذیریم به جای آنکه دین راهبر سیاست باشد، سیاست راهبر دین شود. به جای آنکه فضیلت حیات دینی را بستر ساز سیاست فضیلت مندانه بیانگاریم، فضیلت حیات سیاسی را بستر ساز دین نجات بخش. عبارت فوق به نظرم نتیجه‌ای است که به طور طبیعی از تجربه چهار دهه گذشته گرفته‌ایم.

ممکن است از سر عصبانیت بخواهیم به کلی دین را ار عرصه حیات جمعی و فردی بزداییم. اگر این کار مطلوب هم باشد ممکن نیست. مشت به دیوار بتنی می‌کوبیم. موفق هم بشویم، راه برای رشد یک روایت بنیادگرایانه خیلی بیش از آنچه هست می‌گشائیم. ما همچنان برای گشودن راه آینده نیازمند نقش آفرینی مثبت دین هستیم. دین اگر همراه نباشد، مانع هر تحولی است. از آن پدیده‌ها نیست که فکر کنی می‌توانی در خانه بگذاریش و آسوده خیال در را ببندی و بیرون بروی. به همین جهت بر این نکته پای می فشارم که آینده ما ار درون بن بست‌ها و امکان‌ها و محدودیت‌های جمهوری اسلامی گشوده می‌شود نه با انقطاع تام از آن.

ذهنیت‌هایی که در نتیجه حرارت سیاسی، یکباره از تجربه‌های پرهزینه نسل‌های پیش از خود می‌پرند، چاه‌های عمیق‌تر از چاله امروز در انتظار آنهاست. اگر ما از چاله به چاه هم افتاده باشیم، فراموش نکنید همیشه می‌توان از چاه پانزده متری به چاه صد متری هم سقوط کرد. همیشه چاله به چاه نیست، گاهی چاه به چاهی عمیق‌تر هم ممکن است.

@javadkashi

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

از انقلاب دفاع می‌کنم

يكشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۶، ۱۲:۵۴ ب.ظ

دهه فجر امسال یک وجه منحصر به فرد دارد: تنها سالی است که سالگرد انقلاب بزرگ داشته می‌شود در حالیکه کسانی در علن از رژیم قبل دفاع کرده‌اند و آرزوی بازگشت آن را فریاد زده‌اند. کسانی که از نظام پیشین علناً دفاع کردند زیاد نبودند، اما همه می‌دانیم در ذهنیت جمعی نسل‌های امروز، دیگر رژیم پهلوی آنی نیست که برای ما بود. تصویر مستبدانه و خشونت باری که نسل ما داشت،  جای خود را داده به تصویری معقول، ترقی‌خواه و دوراندیش. هر چه هم بگویید از آن روزها و آنچه با مخالفین می‌رفت، هیچ چیز را عوض نمی‌کند. حتی گاهی دندان قروچه می‌روند و می‌گویند حق شان بود. اگر آنها که مخالفت می‌کردند این روزها را می‌خواستند، بیش از این‌ها حق‌شان بود. کاش شاه خشونت بیشتری می‌کرد، ریشه‌شان را کنده بود و ما امروز در وضعیت بهتری بودیم.  

امروز هر کس که از انقلاب دفاع می‌کند باید رو در روی این نسل بایستد و به آنها پاسخ دهد. والا وقت خود را تلف می‌کند. من از انقلاب دفاع می‌کنم و می‌خواهم به این نسل پاسخ دهم. از انقلاب دفاع می‌کنم حتی اگر نتایج اش را لزوماً نپذیریم.

فاعل انقلاب مردم‌اند. همه مضمون دولت و نظم سیاسی مدرن نیز چیزی نیست الا فاعلیت مردم.

آنها که از رژیم سابق دفاع می‌کنند، سیاست‌های آن نظام را مقایسه می‌کنند با سیاست‌های این نظام. حساب و کتاب می‌کنند اگر رژیم سابق بود، الان وضع اقتصادی ما چه بود. رابطه‌مان با دنیا چگونه بود، وضعیت کار و شغل و آب و محیط زیست‌مان چگونه بود. شاخصه هایی به میان می‌آورند و این دو دوره را مقایسه می‌کنند. حتی از عزت و کرامت ما در دنیا حرف می‌زنند و اینکه پاسپورت و ارز ایرانی چطور بود و الان چگونه است.

اگر همه چیز درست باشد و با این سنخ شاخص‌ها وضع ما با رژیم سابق بهتر از این باشد که هست، من هنوز از انقلاب دفاع می‌کنم.

وقتی محمد رضا پهلوی بر اریکه قدرت تکیه کرده بود، از ورود ما به دنیای مدرن، نزدیک به یکصد سال می‌گذشت. اقتضاء این ورود، فاعلیت مردم در عرصه سیاست بود. مردم باید عهده دار و متولی امور خود شوند. والا هیچ آبی از آب تکان نخواهد خورد. شاه اگر خردمندترین مرد روزگار خود هم بود، در این جهالت آشکار به سر می‌برد که تصور می‌کرد می‌تواند با اراده و پول و بوروکراسی خود، مردم را از جایی به جایی دیگر ببرد. مردم در جهان اجتماعی خود زیست می‌کردند و شاه در توهمات خود دن کیشوت وار تصور می‌کرد قایقی در کار است و قایقرانی و او کشتی کشور را به سمت و سویی می‌برد.

کشتی در کار نبود. دریاچه کوچکی بود در ابعاد همان کاخ نیاوران. او و چند صاحب نظر و صاحب منصب، درآن قایق بودند و سفر آفاق و انفس می‌کردند.

آیا هیچ دختر مدرن تحصیل کرده‌ای هست که ازدواج با مرد انگلیسی عاقل، پولدار و موفقی را بپذیرد که او را در خانه محبوس میکند و مشارکت و اظهار نظر در هیچ زمینه‌ای را برای او امکان‌پذیر نمی‌کند؟ حتی فرصت نمی‌دهد این دختر کمی زبان بیاموزد بفهمد همسرش چه می‌گوید. همه خواهان ثروت و رفاه و شغل و زندگی خوب هستند اما به شرطی که کرامت انسانی آنها زائل نشود و کرامت در دنیای جدید با مشارکت و قدرت تصمیم گیری نسبتی پیدا کرده است. مردم درست یا نادرست خود را صاحب قدرت می‌دانند و همه در و دیوار دنیای مدرن این احساس را به آنها منتقل می‌کند. اگر آن دختر محبوس شده در خانه، حق دارد از همه رفاه و تمتع مادی خود بگذرد و روزی فریاد بزند نمی‌خواهم رها کن مرا، ما مردم هم روزی برخاستیم و فریاد زدیم نمی‌خواهیم، رها کنید و بروید. بگذارید خودمان تصمیم یگیریم.  

ممکن است بپرسند حالا مگر جمهوری اسلامی یک نظم دمکراتیک است؟ مگر با آن به دمکراسی و آزادی‌های مدنی رسیدیم. ممکن است بپرسند مگر امروز مردم به فاعلیت مد نظرشان رسیدند؟ پاسخ خواهم داد با همه انحصارطلبی‌های سیاسی، جمهوری اسلامی از نظام پهلوی دمکراتیک‌تر است، و بسیار بیش از آن نظام، نماد فاعلیت مردم. اما اگر قبول ندارید، به یک استدلال دیگرم توجه کنید: جمهوری اسلامی حتی اگر از نظام پهلوی دمکراتیک‌تر هم نباشد، یک نظام بسته برآمده از فروبستگی‌های فرهنگی و اجتماعی خود مردم است. دست کم بخش مهمی از مردم.

استبداد پهلوی در هیچ کجای فرهنگ بومی این مردم ریشه نداشت. جمهوری اسلامی اما نماینده واقعی بخش مهمی از فرهنگ جمعی مردم است. اگر پدرسالار است، نمونه کوچک آن را در اکثر خانه‌ها و مردان ایرانی می‌بینید. اگر دمکراتیک نیست، به این جهت است که اساساً معلوم نیست و هنوز هم معلوم نشده میان اسلام و دمکراسی چه نسبتی برقرار است. هنوز هم که هنوز است با مردمی سروکار دارید که اگر قرار باشد میان دمکراسی و دین داری شان یکی را اختیار کنند، اکثریت شان هنوز دین را ترجیح می‌دهند. پیامدهای اقتصادی و اجتماعی سیاست های جمهوری اسلامی برای بخش هایی و گاه برای همه مردم غیر قابل قبول است، اما بخش مهمی از این مردم، میان این پیامدهای نامطلوب و باورها و عادات و قواعد زندگی خودشان نسبتی می‌بینند. جمهوری اسلامی خویشاوند است حتی اگر دوستش نداشته باشند. خود را در آینه این نظام می بینند اگرچه شاید چندان از قیافه خودشان احساس خوبی پیدا نکنند.

جمهوری اسلامی بیش از همه رژیم‌های پیشین در ایران، منعکس کننده فاعلیت مردم است. حتی اگر پیامدهای مثبتی به بار نیاورده باشد.

به آن دختر بیاندیشید که یک روز تصمیم گرفت از شوهر پولدارش طلاق بگیرد. حالا با پسر عمویش ازدواج کرده که پول درست و حسابی ندارد، مرد سالار هم هست، اما حالا زبان هم را می‌فهمند و آن دختر دست کم مضمون و محتوا و ریشه و منشاء استبداد رای همسرش را فهم می‌کند. البته به این نکته امکان‌های برون رفت و فرار از استبداد پسر عمو را هم بیافزایید. دست کم حالا می‌تواند برای فرزندش توضیح دهد که این اخلاق پسر عمو مشکل ش کجاست. می‌تواند برای او توضیح دهد چگونه می‌توان طوری دیگر زندگی کرد. شاید بازهم تحقیر شود، اما عمق و مضمون این تحقیر را می‌تواند فهم کند.

جمهوری اسلامی تجلی فاعلیت مردم یا دست کم بخش مهمی از مردم است. مردم با نتایج فاعلیت خود مواجهند. به این معنا، این نظام وضع منحصر به فردی دارد. هنوز هم مثل زمان مشروطه نمی‌دانیم چه نسبتی میان دین و دمکراسی برقرار است. اصولاً نمی‌دانیم چگونه باید میان سنت‌ها و دنیای جدید نسبتی برقرار کنیم. مفهوم آزادی و پیامدهای عمیق آن را درک می‌کنیم. می‌بینیم نمی‌توان از آن چشم پوشید، اما درست نمی‌دانیم با پیامدهای رنگارنگ اش چه کنیم. اما تفاوت وضع ما با همه روزگاران پیشین در آن است که برای نخستین بار همه مردم به این پرسش‌ها می‌اندیشند. همه فکر می‌کنند به نتایجی می‌رسند. به نتایجی که می‌توان از آنها با عنوان نتیجه گیری‌های زیرپوستی یاد کرد. این سنخ نتیجه گیری، پایدار است. با حربه هیچ تبلیغاتی زائل نمی‌شود.

با هم از کوره راه سنگین و پرهزینه‌ای عبور می‌کنیم. با مخاطرات فراوانی مواجه شدیم، حقارت‌ها و حذف و سرکوب‌ها و خسارت‌های فراوانی تحمل کرده‌ایم. اما برای رسیدن به یک وضعیت مطلوب هیچ راهی جز این نبود. هیچ گذرگاهی در عرصه سیاسی بدون حضور مستقیم و تجربه زیرپوستی مردم وجود ندارد. اگر آینده ای انتظار ما را بکشد، از خلال همین سفر دشوار است. تنها سرمایه امروز ما، جمع بندی‌های زیرپوستی ماست که در یک سفر دشوار تحصیل کردیم. تنها از درون این سرمایه جمعی است که آینده برای ما چهره خواهد گشود. اگر آنچه در سینه داریم درد است، درمان ما نیز هست.

خدا نکند با این همه رنج و هزینه، این سفر ناتمام بماند. خدا نکند کسی پیدا شود و اعلام کند برگردید به خانه‌هاتان. من با همین دو سه  نفر دور و بری‌هایم شما را به مقصود خواهم رسانید.  

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

معنای «اسلام» و ماجرای حجاب اجباری

سه شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۵۸ ق.ظ

امروز «انقلاب اسلامی» معنای واضح و روشنی دارد: خیزش انقلابی مردم در سال پنجاه و هفت برای مستقر کردن اسلام بر شئونات کشور. اما هم ساخته شدن این ترکیب و هم وضوح یافتن آن، یک ماجرای تاریخی است. نشات گرفته از جدال‌های پردامنه و رویدادهای پیچیده. دو سه ماه پس از بهمن ماه سال پنجاه و هفت، مفاهیم بسیاری در فضای فکری و فرهنگی به نحوی سیال در گردش بودند. خیلی بیشتر از دو مفهوم انقلاب و اسلام. جالب توجه اینکه هیچ کدام معنای دقیقی هم نداشتند. هیچ کس نمی دانست چه برکتی است این ابهام. ابهام ناشی از کثرت معناها و تفسیر کنندگان در صحنه سیاسی بود. اما معانی بسیاری از صحنه بیرون رفتند و معانی خاصی باقی ماندند و به تدریج وضوح یافتند، دقت پیدا کردند و شد اینکه شد. من در این یادداشت، تنها می‌خواهم به مفهوم اسلام اشاره کنم.

در آن ماه‌های نخستین، هیچ کس نمی‌دانست دقیقاً معنا و دلالت اسلام چیست. وقتی گفته می‌شد قرار است یک حکومت اسلامی تاسیس شود، هر کس چیزی از آن می‌فهمید. اما دو معنا در میان کثرت معناها بیشتر برجستگی داشت. اول استقرار یک نظم ایدئولوژیک بود به این معنا که حکومت اسلامی عهده‌دار دفاع از ارزش‌های عامی نظیر عدالت، آزادی و استقلال خواهد بود. گویی همه میراث دینی، و همه نهادها و انرژی حیات دینی صرف آن خواهد شد که در کشور یک نظم عادلانه، آزاد و مستقل از اعمال نفوذ بیگانگان مستقر شود. دوم، حاکمیت شریعت بود. فرض بر این بود که حکومت اسلامی، عهده‌دار مستقر کردن شریعت در همه عرصه‌های عمومی و خصوصی است. درک ایدئولوژیک از اسلام، شریعت را هم در خدمت آزادی و عدالت می‌خواست و به هیچ چیز دیگر توجه نمی‌کرد. درک متشرعانه از اسلام، شریعت را می‌خواست، و می‌گفت بگذارید شریعت حاکم شود، خواهید دید دمکراسی و عدالت ما بهتر از آنچیزی است که در دنیا هست.

جالب است که اصلی‌ترین میدان جدال میان این دو فهم، پوشش زنان بود. تبدیل کردن حجاب زنان به یک امر اجباری، همان آوردگاهی بود که معنای سیال اسلام را در ماه‌های اول انقلاب، وضوح بخشید. از همان روزی که دیگر همه زنان ایرانی را با حجاب دیدیم، عمیقاً مقصود از اسلام را در ترکیب انقلاب اسلامی دریافتیم: قرار است شریعت دائر مدار امور عمومی باشد.

اسلام، کم کم از سیالیت معنا بیرون آمد. همه دریافتیم که اسلام یعنی شریعت. این نحو تثبیت معنا، دست کم در میان عموم مردم مخالفت سنگینی برنیانگیخت. حتی کسانی که با حجاب اجباری مخالف بودند، باور داشتند اگر شریعت حاکم شود، دمکراسی و عدالت ما حتی بهتر از آن چیزی خواهد بود که در دنیا هست. زنانی که با اجبار حجاب را پذیرفته بودند، باید صبوری می‌کردند، قرار بود از درختی که کاشته می شود، ثمرات شیرینی به بار آید. به عبارت دیگر، حجاب اگر هم اجباری بود، اما وعده دهنده بود. چشم انداز می‌ساخت و کم و پیش پذیرفته شد.  

حجاب آوردگاه تثبیت معنای اسلام در جدال‌های نخستین روزهای انقلاب بود. معنایی را به نفع معنایی دیگر تثبیت کرد. حال شاهد روزهایی هستیم که دختران جوان با حجاب اجباری ستیز می‌کنند. حرکت‌های نمادین و اقدامات سمبلیک در فضاهای مجازی و فضای شهری در جریان است. بسامد و پژواک این اتفاقات، ناشی از آن است که دیگر حجاب اجباری وجه وعده دهندگی خود را از دست داده است. دیگر دلالتی بر چیزی دیگر نمی‌کند. خودش مانده و باید توضیح داده شود چرا هست. دیگر با هیچ ترفند تبلیغاتی هم نمی‌توان گفت این حرکت بخشی از حاکمیت شریعت است و حاکمیت شریعت بستر ساز عدالت و آزادی است. دیگر این دلالت گری از میان برخاسته است. در چنین شرایطی توضیح اینکه چرا پوشش اجباری است کاری است دشوار و بلکه نشدنی.

من اگر به جای مسئولان جمهوری اسلامی بودم، خیلی در مقابل این موج نمی‌ایستادم. چشم می‌بستم و حتی‌الامکان جهت بسط آزادی، دمکراسی و نظم عادلانه می‌کوشیدم. هر وقت کوشش‌هایم پاسخ داد، دوباره پرونده حجاب را می‌گشودم. 

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

فانتزی بازگشت به وضع طبیعی

يكشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۶، ۰۲:۱۹ ب.ظ

دولت سال‌ها و دهه‌هاست میان ما و طبیعت ایستاده است. شاید تنها یک حادثه بود که ما را مستقیما با طبیعت مواجه می‌کرد و آن فاجعه زلزله بود. طبیعت پیامآور فاجعه شده بود و چه تلخ بود. اما برف برف برفی که گویی سرباز ایستادن ندارد، همه چیز را دگرگون کرده. بخصوص که گفته می‌شود شهرداری هیچ کاری برای رفاه شهروندان نکرده است. گویی تقدیر مردم بود که پس از سال‌ها، با طبیعت وقتی پیام‌آور برکت و شادی و امید است مستقیماً مواجه شوند. مسئولان کنار ایستادند کمی نفس بکشیم.

بدون شک این انفعال شگفت شهرداری، مردم را در شهر بخصوص در جاده‌های منتهی به تهران با دشوارهای عدیده مواجه کرده است. می‌توان هنوز هم رد فاجعه جستجو کرد وقتی دلنگران مردم زلزله زده کرمانشاه باشی. اما اجازه بدهید در این همه سرور سفید که آسمان می‌بارد، جوانب فاجعه را فروبگذاریم.

این برف سنگین بار، زندگی متعارف شهری ما را برای ساعاتی متوقف یا کم فشار کرده است. هر کس تا جایی که امکان داشته، برنامه‌های روزانه را به تعویق انداخته. می‌بینی کسانی که پشت پنجره‌ها به آسمان خیره‌اند و در کوچه و خیابان، با هوس لذت از این همه بارش لذت‌بخش قدم می‌زنند.

لذتی که این برف با خود همراه کرده، با احساس جمعی ما در این چند ماه اخیر بی رابطه نیست.  آنچه به آدم‌ها و مسئولان مربوط می‌شد، نگران کننده، مایوس کننده و ویرانگر نشاط زندگی بوده است. آسمان هم که خشک و آلوده بود. از مردان داخلی و خارجی سیاست، و از متولیان امور که امیدی نمی‌رفت، اما احساس کشنده‌ای بود وقتی احساس می‌کردی خدا نیز مردم را فراموش کرده است و گویی همداستان کسانی است که کمر به فردای کشور بسته‌اند. برف، برف برفی که امروز می‌بارد، شادی بخش‌ترین نوید تداوم زندگی و فردای هنوز زنده و پرنشاط است.

آنچه از دنیای مدرن سهم ما شده، ایستادن دولت و حکومت میان ما و طبیعت است. حکومت اگر دینی هم باشد، چیزی به این معادله باید افزود: دولت میان ما و خداوند هم ایستاده است. حکومت هم میانجی نسبت ما با طبیعت است و هم میانجی نسبت ما با خداوند. اگر در این بنای میانجی شده، هیچ پنجره‌ای تعبیه نکرده باشند، قانون و دولت و قوانین و رسانه‌ها به همه دنیای مردم تبدیل می‌شوند. همه چیز هم اگر رو به راه باشد، باز جان مردم فرسوده می‌شود از فقدان رابطه مستقیم با طبیعت و خدا. اما اگر امور لنگ و شکسته و پر از ناهمواری‌های شکننده نیز باشد، کارتان زار است.

برف می‌بارد. مردم خدا را شکر می‌کنند. از پشت این همه برف دشت‌ها و گلستان‌های پر گل و باغ‌های بارور از میوه‌های بهار را انتظار می‌کشند. سیاست و حکومت را در پرانتز می‌نهند، از این بازگشت به وضع طبیعی‌تر امور دل‌هاشان گشوده می‌شود. گویی طبیعت مثل آغوش گرم مادرانه،  همه را به دامان خود کشیده است. دل‌ها و ارواح و جان‌های خسته فردی و جمعی را می‌نوازد. کاش این روزها صدا و سیمای جمهوری اسلامی، فقط بارش برف را نشان دهد. از هیچ مسئولی توضیحی نخواهد، خبر دیگری منتشر نکند و اجازه بدهد کمی نفس بکشیم.   

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

امید فرساینده

سه شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۶، ۱۲:۳۴ ق.ظ

چندی پیش یادداشتی نوشتم با این مضمون که «تنها امید می‌تواند به فریاد ما برسد». به شرایط بحرانی موجود اشاره کردم و به عنوان یک شهروند نگران، محورهایی را به دولتمردان و مسئولان پیشنهاد کردم. به نظرم توجه به این نکات، می‌توانست راهی برای گشایش باب فروبسته امید باشد. تصورم این بود که با این احساس عمیق استیصال، همه چیز به سمت دره‌های خطرناک پیش می‌رود.   

هنوز دقایقی از انتشار این یادداشت نگذشته بود. دوستی پیام داد، این‌ها که گفتی خطاب به مسئولان است. برای مردم عادی و جوان‌های کف خیابان چه چیز به ذهنت می‌رسد؟ چند روزی به این سوال مهم می‌اندیشیدم.  

در بدو امر دو الگو خودنمایی می‌کند. اولی ظاهر شدن در کسوت یک روشنفکر یا فعال سیاسی است. اگر مدافع وضع موجود باشیم، می‌توانیم به مردم بگوییم بدبین نباشید. در کنار مشکلات، دستاوردها را هم ببینید. زیاد اندوهگین نباشید. مشکلات حل می‌شود. اگر منتقد یا مخالف شدید وضع موجود باشیم، با دعوت مردم به مقاومت، و یا نوید پیروزی سریع به آنها امید خواهیم داد. دومین الگو، پوشیدن لباس یک روانشناس است. می‌توانیم با دعوت مردم به خرسندی‌ها و موفقیت‌های کوچک و بزرگ در زندگی شخصی به آنها امید ببخشیم. به آنها توصیه کنیم، کاری به کار اخبار روز  و سیاست نداشته باشند. لبخند بزنند، اگر دارند، جوجه کباب باد بزنند اگر هم ندارند، نان و پنیرشان را با لذت بخورند. در هر حال خدا را شکر کنند به فردا بیاندیشند که بهتر از امروز خواهد بود.

اما من نتوانستم در هیچ کدام از کسوت‌های مذکور ظاهر شوم. تصورم این است که برای حکومت تولید امید، درمان است. اما امید در همان حال درد نیز هست. بخصوص اگر به زندگی روزمره آدمیان نظر کنیم. اگر در آن یادداشت از امید به منزله درمان سخن گفتم، در این یادداشت قصد دارم در باره امید به منزله درد سخن بگویم. اجازه بدهید به امید هم به عنوان درد و هم به عنوان درمان بیاندیشیم.

زندگی بدون امید بی معناست. انتظار می‌رود هر کس به طور طبیعی با امید زندگی کند. باید امیدوار باشد که از زحمات خود نتیجه خواهد گرفت و فردایی بهتر برای خود رقم خواهد زد. اجازه بدهید نامی برای این سنخ از امید اختیار کنیم: امید طبیعی. یا شاید امید گریز ناپذیر. من با این سنخ از امید اساساً مشکلی ندارم. اما سنخ دیگری از امید هست که می‌خواهم در باره آن سخن بگویم: فوران امید. ما طی سه چهار دهه اخیر با فوران امید مواجه بوده‌ایم. این پدیده، یک فاجعه بزرگ فرهنگی، اجتماعی و سیاسی برای همه ما بوده است. حدی از احساس استیصال در وضعیت فعلی نیز واکنشی است به این فوران امید.  

امید وقتی فوران می‌کند، فرد اساساً چشم دوخته به دوردست‌ها، به جایی که به کلی اینجا نیست. پیرامون خود، با هیچ چیز ارتباطی واقعی ندارد. تصویری از آینده مطلوب خود ساخته است که با انقطاع کامل از وضع و اوضاع فعلی حاصل خواهد شد. امید فوران کرده، با حسادت، رقابت، چشم و هم چشمی، مقایسه و تلاش بی وقفه برای عقب نماندن توام است. فرد همه راز و رمز زندگی خود را پیوند داده با این آرزو و امید که عقب نماند. حسرت دیگران را برانگیزد. هیچ مرزی  هم برای توقف این تلاش بی فرجام برای خود طراحی نکرده. دیگران می‌دوند، تو هم می‌دوی، دیگران خسته نمی‌شوند، تو هم نمی‌توانی خسته شوی.  گویی امید مثل یک شلاق است. بر پیکره‌های عرق کرده، هراسان، هیجان زده، و طماع کوبیده می‌شود، تا نایستند. بازنمانند، و تا جان دارند تلاش کنند. امید از این سنخ، مثل باد وحشی است: به تندی می‌وزد، و اجازه نمی‌دهد حتی برای یک لحظه افراد در جایی که هستند بایستند. لختی تامل کنند، به خود بیاندیشند. بپرسند که به کجا می روند، تا کی؟ تا کجا؟ چگونه؟

فوران امید، حاصل وضعیتی است که ستون‌ها فروریخته‌اند، آنچه استوار و سخت می‌نموده، لرزیده باشد، گذشته معنای خود را از دست داده باشد، از زمان حال نیز چیزی به جا نمانده باشد الا سکویی برای پرش به فردا.

هر روز که از کوچه راهی محل کار می‌شویم، از گذشته و خاطرات رسوب کرده در محله لذت می‌بریم. سلام و علیکی که با همسایه می‌کنیم، با کاسب محل، و خاطراتی که از خانه‌های میان راه داریم، به ما احساس امنیت می‌دهد. در حال گذریم، اما  حس آشنایی با محیط به ما احساس قوت و قدرت می‌بخشد. حال به وضعیت زلزله زدگانی فکر کنیم که همه چیزشان را در یک لرزش خطرناک از دست داده‌اند. چه چیز جز امید به آینده می‌تواند آرامشان کند؟ فقط آینده. نه دیگر گذشته‌ای در کار است نه حال.

امید هنگامی که در صورت فورانی‌اش ظهور می‌کند، جهان خالی است، هیچ نوا و سکوتی در کار نیست. تنها نیروی قدرتمند یک انرژی و خواست رفتن است و معلوم نیست به کجا. معلوم نیست چگونه. جامعه ما چندین دهه است دچار زلزله‌های مستمر است. زلزله‌هایی که مرتب گذشته‌ها را تخریب می‌کند و حال را بی‌معنا. همه به دونده‌های صبح و شام تبدیل شده‌اند. پر از امید فرساینده‌اند. امید طاقت فرسا.

در وضعیت فوران امید، جامعه به اتم‌های مجزا تبدیل می‌شود. هر کس نیز تنها به یک بردار پرنیرو تقلیل پیدا می‌کند. یک خط کشیده شده به سمت فردا. امید به معنای جمعی‌اش، دیگر موضوعیت ندارد. هر چقدر تک تک افراد تحت اضطرار شرایط، بیشتر و بیشتر به فردای خود امید می‌بندد، بیشتر و بیشتر به آینده جمعی مایوس می‌شود. چنانکه با هر درجه یاس و نگرانی نسبت به آینده جمعی، نیروی فردی امید افزایش پیدا می‌کند. هر چه بیشتر خبر ویرانی وضعیت در صورت کلی‌اش می‌رسد، هر کس بیشتر فکر می‌کند باید کلاه خود را تنهایی بچسبد. پس یک قرص امید می‌خورد و می‌دود.

راست می‌گوید سیمون وی. وقتی سخن از مردم است و عرصه عمومی، به جای امید، باید از ریشه کردن سخن گفت. باید از فوران امید کاست. از مردم خواست، کمی هم به ریشه فکر کنند. سعی کنند در فضای پیرامون خود ریشه کنند. دوست بدارند، دوستی کنند. عشق بورزند. تماشا کنند. بنشینند.

اتومبیل‌ها، گاز دارند، اما ترمز هم دارند. ترمزهای مردم بریده است. به طور شگفتی به هم می‌خورند، زخمی می‌شوند، می‌شکنند، خودشان را تعمیر میکنند باز به سرعت حرکت می‌کنند. دین ترمز مردم بود. مردم با صدای الله اکبری که از مساجد منتشر می‌شد، روحشان آرام می‌گرفت. از زمانی که دین را به دکان و کاسبی و ابزار پیشرفت تبدیل کردند، زندگی به صحنه‌ای از آشوب تبدیل شد. مردم هیچ پناهگاهی ندارند. امید فوران کرده، جانشین همه پناهگاه‌های آرام بخش پیشین شده است.

نظام سیاسی با ابزاری کردن دین، عامل اصلی فوران امیدهاست. حال چاره‌ای ندارد، باید امید تولید کند. تنها امید و تولید امید می‌تواند ما را از یک خطر فوری نجات ببخشد. امید درمان ما در این وضعیت بحرانی است. اما همین امید درد اصلی ماست. امید فوران کرده، ریشه‌ها را سوزانده است. همه به ماشین‌های زنده به امید تبدیل شده‌اند. اگر امیدی در کار نباشد، تخریب می‌کنند. پس باید امید خلق کرد. شگفت دور خطرناکی است امید.  

  برای مارکسیست‌های اروپایی، هیچ دردی طاقت فرساتر از این تحلیل نبود که انقلاب بلشویکی که در روسیه پیروز شد، راه گریزناپذیر رشد و توسعه سرمایه‌داری بود. هیچ چیز دردناک‌تر از این برای یک سنتی و دین‌دار نیست که سیاسی شدن دین، امکانی برای گسترش سرمایه‌داری و حرص روز افزون مصرف در این جامعه بود. آنهم سرمایه‌داری وحشی، درنده، بی سامان، و بی‌ساختار. 

  • محمد حواد غلامرضاکاشی