زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

۵ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

این ماه نیمه تمام

پنجشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۷، ۱۲:۴۱ ب.ظ

هیچ کس سلطان سکه را دوست نداشت. اما خبر اعدامش کام مردم را شیرین نکرد. یک شهروند خوب نبود، اما انگار کسی انتظار مرگ او را هم نداشت. می‌شنویم و می‌گذریم. سعی می‌کنیم فراموش کنیم. هیچ کس نیازی ندید وجدان اجتماعی را آماده پذیرش مجازات مرگ او کند. چاره‌ای نیست، عبور می‌کنیم در حالیکه خاکستر سردی گویا بر روانمان پاشیدند.

پیشترها اینچنین نبودیم. روزی روزگاری بود که همه دارندگان ثروت و مکنت را خائن و جانی قلمداد می‌کردیم. در خیالاتمان می‌پروراندیم که همه شان را مجازات کنیم. در تخیلات فردی و جمعی‌مان، روز موعودی را به تصور می‌آوردیم که به ثروت‌هاشان هجوم ببریم، غارتشان کنیم و آنها را به مجازات ثروت اندوزی شان برسانیم. جامعه اما از آن روزها عبور کرده است. دست کم اقشاری از جامعه.

انکار نمی‌کنیم که در جهان کسانی استعمارگرند و کسانی استعمار شده. انکار نمی‌کنیم کسانی به ظلم و بیداد بر مردم حکومت می‌کنند. انکار نمی‌کنیم که افراد و طبقاتی مردم را استثمار می‌کنند و فرصت‌های زندگی‌شان را تباه می‌کنند. انکار هم نمی‌کنیم که باید در مقابل استعمار و ظلم و استثمار مقاومت کرد. اما گویی وجدان اجتماعی ما، به واژه عدالت حساس شده است. باید اقناعش کنی آنچه روی می‌دهد مصداق عدالت است نه مصداق سبعیت. حقوقدانان ممکن است تکلیف را روشن کنند. استناد کنند که اعدام کاملاً قانونی است. اما وجدان اجتماعی را تنها نمی‌توان با استناد به مواد قانونی راضی کرد.

وجدان در اساس یک قلمرو عقلانی و منطقی نیست. یک قلمرو حسی و عاطفی است. جریحه دار می‌شود. ممکن است با استدلالات حقوقی یا عقلانی بتوانی از جراحتش بکاهی. اما اساساً از سنخ حقوق و عقل نیست. چنانکه یک مفهوم ذاتی و همیشگی هم نیست. در شرایط مختلف احکام متفاوتی صادر می‌کند. ممکن است چند دهه پیش، وجدان اجتماعی در صورت گذشت از اعدام سلطان سکه برمی‌آشفت. آن روز هم با استدلال‌های معقول شاید از شدتش کاسته می‌شد. اما امروز داستان دیگری است. به نظرم تغییراتی در حال و هوای ما روی داده است.

گاهی حال و هوای روزگار، اصل اساسی مناسبات انسانی را بر کینه و عداوت نهاده است. آنگاه نگاه‌ها همه به مرزهای متمایز کننده توجه می‌کند. آنجا که ستمگری رویاروی ستم دیده ایستاده است، آنجا که زخم خورده‌ای زیر پای زخم زننده‌ای است. آنجا که ثروت اندوز، محرومی را تحقیر می‌کند و هزاران مرز متمایز کننده دیگر. وجدان‌های انسانی تحریک می‌شوند. باید برخیزی و کاری کنی، باید مجازاتی، مقاومتی، ضربه‌ای و مرگی از راه برسد تا التیامی باشد بر وجدان‌های برانگیخته و زخمی.  وجدان‌ها به قیام فرامی‌خوانند و آنی سکوت بر ستم را روا نمی‌شمرند. آن روزها برای جلوگیری از غلیان وجدان‌های اجتماعی، گاهی دست خودت نیست، به دروغ هم که شده، کسی و کسانی را مجازات می‌کنی تا محبوبیت جلب کنی. در این دنیای مبتنی شده بر عداوت، دوستی و عشق هم هست، اما دوستان، هم پیمانان صادق رفع یک ظلم‌اند. کسانی که با هم برای یک میدان پر مخاطره هم پیمان شده‌اند. با خون عقد برادری می‌بندند و از سر جان یکدیگر را دوست دارند. در چنان حال و هوایی، اعدام سلطان سکه، یک رویداد مبارک به حساب می‌آید.

اما حال و هوای روزگار ما به تدریج تغییر می‌کند. می‌توان نشان داد گروه‌های اجتماعی تازه‌ای به میان آمده‌اند با دنیایی تازه. چشم به تنازعات و ستمگری ها نبسته‌اند اما اصل و اساس مناسبات انسانی را در دوستی و همدلی می‌یابند. رنج می‌کشند از ستمگری‌ها، زخم بر دل و دیده دارند از کسانی که به حقوقشان تعرض می‌کنند. اعتراض هم می‌کنند، فریاد هم می‌زنند. اما گویی در همه حال، به قول حافظ، در نهانشان نظری به حریف ستمگر هم دارند، ستیز می‌کنند اما رقم مهر یکدیگر را هم بر چهره دارند. حاصل آن است که اگر هم سخت ستیز می‌کنند خواهان مرگ و نیستی یکدیگر نیستند. معلوم است که مناسبات انسانی پیچیده است و گاه ناچار به کشتن دیگری هم می‌شویم، اما حتی اگر اثبات کنی که همه چیز از سر ضرورت انجام پذیرفته، و مطابق با قانون و عدالت است، چیزی مثل یک درد پنهان نگفتنی، وجدانشان را می‌آزارد. هیچ‌گاه مرگ دیگری را برنمی‌تابند. دست کم برای این گروه‌ها، خیلی بیش از این‌ها باید تلاش کنی تا وجدانشان را نسبت به اعدام سلطان سکه اقناع کنی.

روزگارمان تغییر می‌کند و من با اشتیاق منتظرم این ماه نیمه تمام، تمام شود.  

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

دور باطل یک زندگی بی حاصل

پنجشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۷، ۱۱:۵۴ ق.ظ

اگر دزدی شب هنگام از دیوار خانه‌ای بالا رفت، یا جنایتی مرتکب شد، حتماً باید دستگیر و مجازات شود. این منطق عرصه خصوصی زندگی است. پیچیدگی چندانی ندارد. در میان مردان سیاست هم اگر کسی مرتکب دزدی یا جنایت شد، مصونیت ندارد، باید دستگیر و مجازات شود.

اما زندگی سیاسی به ندرت به همین سادگی است. اگر افراد متکثری دست به دزدی و جنایت زدند، احتمالاً یک باند فاسد بر مردم حاکمند، پس باید دست به کار شد. قدرت را از دست یک باند فاسد درآورد و به دست صالح‌ترها سپرد. اما از کجا می‌توان اطمینان حاصل کرد که سقوط یک باند فاسد، مشکل را حل می‌کند؟ شاید یک باند دزد و جنایت‌کار در انتظارند تا جانشین باند فعلی شوند. آن وقت ممکن است ما ابزار انتقال قدرت از دست یک باند به یک باند دیگر باشیم. ممکن است به حسب تجربه به این نتیجه رسیده باشیم که هر گروهی که در آن مناصب می‌نشیند همان کاری را می‌کند که قبلی‌ها کرده‌اند. آنگاه احتمالاً به جای ساقط کردن یکی و به قدرت رسانیدن دیگری، باید روال امور را چنان ساماندهی کنیم که کسی  امکان سرقت و جنایت پیدا نکند. افراد را جا به جا نکنیم، روال امور را چنان سامان دهیم که فرصت این کارها وجود نداشته باشد.

اما گاه خوب که نگاه می‌کنیم می‌بینیم، ماجرا خیلی پیچیده‌تر است. ممکن است متوجه شویم فقط یک گروه یا باند نیستند که دزدی و جنایت‌ می‌کنند. اصولاً اغلب مردم، هر کجا که هستند به یکدیگر تعرض می‌کنند. مثلا فقط مدیران ارشد نیستند که خطا می‌کنند، کارمند جزء یک اداره نیز مشغول است. کاسب محله نیز کم ندارد. صاحب خانه نیز با مستاجرش همان می‌کند که کارمندان می‌کنند. معلم سر کلاس، کار خود را درست انجام نمی‌دهد، استاد دانشگاه مقاله سرقت می‌کند و به نام خود منتشر می‌کند، دانشجو پایان نامه‌اش را از مغازه‌های میدان انقلاب خریداری می‌کند. گدایان کلاه برداران بزرگ‌اند، میوه‌ و گوشت و لبنیاتی که می‌خرید، درست نمی‌دانید چه خریده‌اید و.... در تفسیر این وضعیت چند سناریو وجود دارد:

اول: حاکمان فاسدند مردم هم فاسد شده‌اند. پس راه چاره این است که حاکمان را جا به جا کنیم تا مساله حل شود. این راهی است که فعالان سیاسی پیشنهاد می‌کنند، آنها می‌خواهند به سرعت از هر چیزی فرصتی برای بسیج و فشار آوردن به حاکمیت استفاده کنند. حرفشان هم همیشه غلط نیست، گاهی ممکن است موفق شوند افرادی را به جای افرادی در مناصب بنشانند و مسائل کشور را تا حدودی حل کنند. اما تضمینی در کار نیست، شما هزینه‌های بزرگ می‌دهید و اغلب از چاله به چاه می‌افتید.   

دوم: فساد همه جا گیر شده است، پس مساله منحصر به حاکمان نیست، باید مردم را یکی یکی اصلاح کرد و در دراز مدت در انتظار اصلاح امور ماند. این راهی است که اصحاب فرهنگ پیشنهاد می‌کنند. آنها عمل سیاسی را به حاشیه می‌رانند و معتقدند به جای این راه‌های غیر تضمین شده و کوتاه مدت، به کار بلند مدت اندیشید و آن اصلاح امور در عرصه فرهنگ و باورها و کردارهای مردم است. آنها هم کاملاً اشتباه نمی‌کنند، اما مساله به سرعت زوال امور بستگی دارد. ممکن است شتاب چندان باشد که پیش از نتیجه دادن کار فرهنگ دوست ما، کار همه یکسره شود.

سوم: فساد همه گیر شده است، و اتفاقاً این مساله یک مساله سیاسی است. اما مساله سیاسی را نباید به مساله حاکمان تقلیل داد. مساله سیاسی است به این معنا، که آنچه به ما در سطح ملی، فرم بخشیده، نادرست است. جیزها در جای خود نیستند و روال غلط امور، همه چیز را و همه کس را به فساد کشانیده است. در این تفسیر سوم، چشم شما نه به حاکمان است نه به تک تک مردم. چشم شما به الگویی است که به امور فرم بخشیده است.

من به این معنای سوم باور دارم.

منشاء فساد در فاهمه جمعی ماست. یکصد سال است فکر می‌کنیم کسانی که بر سر کارند، باید با کسان دیگری جا به جا شوند. اما غافلیم که مرتباً کسانی را با کسان دیگر، در یک فرم ثابت جا به جا می‌کنیم و با تعجب می‌بینیم که نشد و دوباره دست به کار جا به جایی تازه ‌می‌شویم.

حکومت آنجا منعقد نمی‌شود که کسانی از صندلی‌هایی برمی‌خیزند و کسان دیگری به جای آنها تکیه می‌زنند. انعقاد حکومت آنجاست که هر کس خود را متولی حفظ امری می‌بیند که عمومی است. وقتی حریم عمومی محترم دانسته شد، آنجا حکومت فرم بایسته خود را پیدا کرده است. حریم عمومی یعنی هر قاعده و مال و دارایی که به عموم مردم و نسل‌های بعدی تعلق دارد. به همین جهت، حکومت با مقوله قدسیت سروکار دارد و اساساً یک مفهوم به کلی عقلانی نیست. حریم عمومی حریم مقدس است. به این معنا که هر کس به سادگی جرات نزدیک شدن به آن را در خود نمی‌یابد. آنجا حریمی است که با وجدان‌های فردی و جمعی سروکار دارد.

فرمی که یکصد و اندی سال است تابع آن هستیم، هر چه هست، یک کاستی بزرگ دارد: هیچ گاه حریم عمومی تقدسی ندارد و میدان گشوده‌ و بی صاحبی است که هر کس خواست می‌تواند به آن تعرض کند بدون آنکه وجدانش آزرده شود. رژیم پهلوی با الگوی ناسیونالیسم خود، هر روز تاج مقدسی بر سر نژاد ایرانی می‌نهاد و تبلیغ می‌کرد که هنر نزد ایرانیان است و بس. ما قرار بود به پیشینه خود افتخار کنیم و چشم بدوزیم به اعماق درخشان تاریخ. آنچه اساساً به آن بی توجه بودیم، عرصه حیات عمومی بود. چیزی که به تاریخ بی ارتباط بود به مناسبات زنده و فعال میان ما ربط داشت. جمهوری اسلامی به جای تاریخ، شریعت را جانشین کرد. معلوم است که ما اغلب مسلمانیم و حفظ حریم شریعت مهم است، اما این لزوماً ربطی به حریم عمومی ندارد. همان قدر که حریم عمومی تاریخ نیست، شریعت هم نیست. حتی اخلاق هم نیست. تاریخ و شریعت و اخلاق، اگر نقشی داشته باشند، ترغیب مردم به حفظ حریم عمومی است. اگر هم اسم این اخلاق باشد، اخلاق سیاسی است نه اخلاق عرصه خصوصی.

ما یکصد سال است در یک واحد ملی زندگی می‌کنیم و چیزی که اساساً به  آن نمی‌اندیشیم مساله حریم عمومی است. همانقدر که حاکمان به آن بی اعتنا هستند، تک تک مردم نیز به آن اعتنایی ندارند. این عبارت ترجمان آن است که ما اصولاً درکی سیاسی از موجودیت عمومی خود نداریم و تا چنین نشود، مستمراً در دور باطل یک زندگی بی حاصلیم.


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

پاسخی به دعوت نخبگان دانشجو

چهارشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۷، ۰۱:۰۲ ق.ظ

بیش از چهارصد تن از نخبگان و فعالان صادق و اصیل فعالیت‌های دانشجویی، نامه‌ای منتشر کرده‌اند و در آن نامه دلسوزان این میهن را فراخوان کرده‌اند که بیشتر و بیشتر به بحران‌های عدیده این کشور بیاندیشند. به جای مباحث فرعی و انتزاعی، همه چیز را معطوف کنند به روزگاری که در آن به سر می‌بریم. هشدار داده‌اند که شرایط خطیر امروز را درک کنند. به حای کلی گویی‌های بی حاصل، فضای بیناذهنی بسازند و عرصه کلان تصمیم سازی در کشور را تحت تاثیر قرار دهند. در تزهایی که تا کنون مطرح بوده، بازاندیشی کنند. در برساخت یک گفتمان جمعی برای بازگشت به امر اجتماعی کمک کنند، برنامه‌های عملی اصلاح عرضه کنند، پیوندهای خود را با اقشار مختلف مردم تحکیم کنند و سرانجام پیشینه خود را از نقطه نظر نسبت خود با دو  آرمان آزادی و عدالت، نقد کنند. محورها و مباحث طرح شده در این نامه، فوق العاده حائز اهمیت است. امید می‌رود به همت هم آنان، عرصه عمومی در فضای اجتماعی و سیاسی کشور گرم شود، و از موضع انتظار و تماشاگر منفعل رویدادهای شگرف این روزگار بیرون رویم.

آنچه به این نامه تازگی می‌بخشد، خطاب آنان است. همیشه این دانشجویان بودند که باید صبر می‌کردند تا از درون فضای روشنفکران کسی برخیزد و آنان را به مسیر هدایتی دعوت کند. اما کوبیدن در خانه صاحب نظران و روشنفکران از سوی دانشجویان، معنای قابل تاملی دارد. آنها علناً صاحبان قلم و تریبون را خطاب قرار داده‌اند و به طعنه گفته‌اند نام و نان روشنفکری را می‌خورید اما به وظیفه خود عمل نمی‌کنید. به نظرم این خطابی است تازه و البته شریف. به سهم خودم خود را سرزنش می‌کنم و برای گشودن هر میدانی برای گفتگو اعلام آمادگی می‌کنم. بدیهی است این کار، عزمی جدی و جمعی می‌طلبد، امیدوارم چنین عزمی ظهور کند. در کنار این بزرگان، چشم انتظار می‌مانم تا چنان روزگاری از راه برسد و در حد مقدورات خود در این میدان حاضر شوم.

مطالعه این نامه شریف اما نکته‌ای در ذهنم برانگیخت. طرح آن را بی فایده نمی‌دانم. به نظرم این نامه، در بطن خود یک الگوی عمل استراتژیک را در میان نهاده است. حاکمیت به منزله یک ساختار ناتوان از حل مسائل کنار نهاده شده است. از نام کوچک مردم در مقابل نام قداره بندان سخن گفته شده و از روشنفکران خواسته شده، برخیزند، با مردم سخن بگویند، و راه بگشایند. این استراتژی که معطوف به مردم و روشنفکران، قطع نظر از ساختار سیاسی است، یک استراتژی تازه است و در تقابل با استراتژی‌های پیشین که رو به سوی حاکمیت داشت، با حکومت سخن می‌گفت و از مردم انتظار حمایت داشت.

این استراتژی به ظاهر در نقطه مقابل استراتژی پیشین است. استراتژی اول، رو به سوی حاکمیت داشت، ولی استراتژی دوم رو به سوی مردم و روشنفکران دارد. اما به گمانم چنین نیست، این هر دو استراتژی دو روی یک سکه‌اند و من تصور می‌کنم تا از دو سوی این استراتژی رها نشویم، راه به جایی نخواهیم برد.

یک دوگانه است که پشت این هر دو استراتژی ایستاده: باور به وجود مردمی که مستمراً بار رنج بر دوش دارند و حاکمانی که ظلم می‌کنند، قداره می‌بندند، جاهلند و خیانت‌کار. این دوگانه سازی، هر دو استراتژی را مشابه هم ساخته است. استراتژی قدیمی آن بود که مستقیم برویم بر سر حاکمان فریاد بکشیم، دومی عبارت از آن است که مردم و روشنفکران را بسیج کنیم، همدل و هم رای کنیم و عزمی جزم در سطح عمومی بسازیم. نانوشته‌هایی هم هست که به سادگی می‌توان آنها را حدس زد. مردم را هم رای کنیم، من‌ها را ما کنیم تا بتوانیم با قدرت بیشتری استراتژی اول را اجرا کنیم که همانا فریاد کشیدن بر سر حاکمان است.

تمایزگذاری میان مردمان ساده و صادق و فداکار و رنج کش  و حاکمان ستم کار و زورگو، کلیشه‌ای است که یکصد واندی سال بر سر ما حکومت می‌کند. حقیقتاً چگونه می‌توان مرزهای متمایز کننده میان مردم و حاکمان را نشان داد؟ با آنچه در این نامه در باره جمهوری اسلامی گفته شده، هیچ مخالفتی ندارم، اما نمی‌دانم مرزهای متمایز کننده جمهوری اسلامی از مردم دقیقاً کجاست.

خیلی راه دور نرویم. خطاب شما به روشنفکران چنان است که گویی آنها اساساً بیرون از مدار قدرت‌اند. ضمیری پاک دارند. دل در گرو مردم دارند و سراسر اخلاقی و پاک سرشتند. فقط غافلند و نیازمند ندایی بوده‌اند که سر از خواب غفلت بردارند. حقیقاً چنین است؟ چرا به این واقعیت آشکار چشم بسته‌اید که روشنفکری نیز دکانی است که نان و نام دارد و اکثر روشنفکران و اساتید دانشگاه و قلم داران نیز کسب و کاری دارند و زندگی می‌کنند. از قلیل آنها بگذرید. اکثر آنها نه از سر غفلت بلکه از سری که در گریبان زندگی کرده‌اند به آنچه گفتید توجه نمی‌کنند. نوشته‌اید «مساله ما را به مساله من، ما، او تقلیل داده‌اند». فاعل فعلی که برای این جمله اختیار کرده‌اید، احتمالاً حاکمیت است. اما این بی انصافی است. انگار نه انگار که همین روشنفکران در این ماجرا سهم اصلی داشته‌اند. من خود به سهم خود در این زمینه اشاره کرده‌ام و از این بابت استغفار کرده‌ام. ضمناً چه کسی گفته که مردم ستم دیدگان و مظلوم و قربانی‌اند. کدام شرارتی هست که از حکومت سر می‌زند اما ریشه در کرد و کار روزمره مردم ندارد؟ آنچه در سطح حاکمیت با ارقام درشت فساد خودنمایی می‌کند، در رفتارهای روزمره مردم البته در اندازه‌های کوچک و خرد جاری است. میلیون‌ها خرده شرارت جاری است چندانکه شرارت را به یک امر بدیهی تبدیل کرده است. مردم به سیاق حاکمان زندگی می‌کنند و صد البته حاکمان نیز به سیاق مردم. نام‌هایی که این نامه را امضاء کرده‌اند، تا جایی که من می‌شناسم نام‌های بزرگ و شریفی است. هزینه داده و رنج کشیده. من در موضعی نیستم که از سهم آنها در فاجعه‌ای که همه امروز دست به گریبان آن هستیم سخن بگویم. اما راست و صادقانه خوب است شما دانشجویان نیز از سهم خود بگویید.

بیایید در این گفتگوی عمومی و ملی، از دوگانه سازی پرهیز کنیم. اگر قرار است عرصه عمومی به باور هابرماس، مرجعیتی برای داوری ایجاد کند، پیش از داوری حکم صادر نکنیم. والا گشودن میدان گفتگویی که از آن سخن گفته‌اید مرا می‌ترساند. درست مثل دادگاهی است که رای خود را صادر کرده، متهم و قربانی را پیشاپیش شناسایی کرده، تنها به دنبال یک مجوز مدنی و ملی برای مجازات خاطیان هستید.

گفتگوی ملی در اینجا و اکنون جامعه ایرانی، نیازمند عقولی است که از میدان منازعه بالاتر بایستند. با یک فاجعه مواجهیم. بیشترین مظهر این فاجعه، از هم گسیختن جامعه و تبدیل شدن ما، به من و تو و اوست. نیازمند یک ما هستیم اما به قول درست شما نه از آن سنخ ماهایی که بیشتر می‌ترساند. به مایی نیازمندیم که بسترساز ظهور من‌های متمایزی باشد با وجدان‌های بیدار. نه من‌های تخمیر شده در یک ساختار هم رنگ. کمک کنیم فرصتی برای بالاتر ایستادن از میدان روزمره این فاجعه گشوده شود. بیرون ایستادن از میدان روزمره فاجعه امروز، تبعیت نکردن از آنچیزی است که این میدان تخریب هر روزه را گرم می‌کند و آن چیزی نیست جز تهدید و دوگانه سازی و اظهار تنفر. برای بازگشت به جامعه، پیشاپیش نیازمند حرمت نهادن به بنیاد جامعه‌ایم و آن چیزی نیست جز دل بستن به یکدیگر و بهره گیری از زبانی که هیچ کس پیشاپیش خود را متهم ردیف اول نیانگارد.

سخن از تصویرهای رمانتیک نیست. چشم نبسته‌ام به واقعیت تنازع و تعارضات طبقاتی و قومی. چشم نبسته‌ام به تبعیض و آنچه قدرتمندان با مردم می‌کنند. اما باور کنیم همه قربانیان روال نادرستی هستیم که در شکل گیری و تداومش همه دخالت داریم.

بیایید در گشودن میدان گفتگو، هیچ کس را پیشا پیش بیرون از ماجرا تعریف نکنیم. از درونی‌ترین اقشار حاکمیت تا بیرونی‌ترین لایه‌های اپوزیسیون، تا همه نمایندگان اقشار متعدد مردم. لزوماً به روشنفکران محوریت عطا نکنیم. معلوم نیست به چه دلیل آنها چنین مرجعیتی دارند. در عرصه سیاسی، تنها همگان مرجعیت دارند و بس. از نقش زبان سخن گفته‌اید. زبان همانقدر که سرکوبگر و حاشیه ساز و طرد کننده است، رهایی بخش و زایشگر و آفریننده هم هست. اما در عرصه سیاست، زبان استعداد رهایی بخش خود را در همگانیت عرصه عمومی پدیدار می‌کند. هر چه از سر و ته این تمامیت بزنید، حتی به قدر یک نفر، به استعدادهای شرارت بار زبان مدد رسانده‌اید.

دعوت همگان در میدان گفتگو، و تحصیل مرجعیت همگانی، نیازمند جلب اعتمادهای از دست رفته است. در این آشفته بازار اولین شرط اعاده اعتماد آن است که هر جریانی پیش از ورود، به جای کشیدن تیغ تیز نقد بر دیگری، به سهم خود در بروز فاجعه اشاره کند. دانشجویانی که گشاینده این باب مقدس‌اند، خوب است اولین بنیادگذاران این روال نامتعارف باشند. اگر قرار است در کانون بایستند، از خود آغاز کنند. آنگاه پیش از طرح هر گفتگویی از دیگران نیز بخواهند به جای نقد و حمله به دیگری، خود را نقد کند. در ایران امروز، متوجه کردن تیغ‌های نقد به سوی خود، راهگشای تحصیل همگانیت است. همگانیتی که درمان دردهای عمیق ماست.


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

مقصدی زیباتر از با هم بودن نیست

سه شنبه, ۸ آبان ۱۳۹۷، ۱۱:۱۶ ق.ظ

برای پیشبرد بحث در کلاس، به یک تمثیل متوسل شدم. کشور را به یک قطار تشبیه کردم. گفتم فرض کنید حکومت با تصمیماتش مثل لکوموتیو قطار باشد و به دنبالش واگن‌های متعدد. صدای تلق تلوق حرکت قطار، این همه سر و صدا و دلمشغولی‌های هر روزه به سیاست باشد و اینهمه اخبار و گزارش‌های خبری حاکی از حرکت قطار. از آنها پرسیدم شما کجا هستید؟

کسی و کسانی گفتند ما در یکی از واگن‌ها نشسته‌ایم. آنها در قطار بودند و با راهی که قطار می‌رفت همدلی می‌کردند. منتظر بودند قطاری که با زحمت بلیط آن را خریده‌اند به مقصد برسد. امیدوار بودند و پرنشاط چرا که سر و صداهای روزمره، تلق تلوق‌های بشارت دهنده به فردا بود.

کسانی گفتند قطاری هست و ریلی و سر و صدایی. اما حرکتی در کار نیست. ‌گفتند خود را در موقعیت کشانیدن می‌بینند شاید به حرکت افتد. سعی می‌کنند این تن بزرگ تنبل و بی حرکت را به حرکت آورند. کشانیدن قطار البته وضعیت شگفتی است. با این که بعید می‌نمود، اما آنها دست از امید برنمی‌داشتند و از کشانیدن یا هول دادن قطار دست نمی‌شستند.

کسانی گفتند بیرون قطار ایستاده‌اند، دلمشغول امور خود هستند. قطار پر سر و صداست و البته مزاحم زندگی‌شان. اما سعی می‌کنند چندان گوش به قطار ندهند.  پشت به قطار می‌نشینند و سر در گریبان خود برده‌اند یا دل به دیگری سپرده‌اند. زندگی‌شان را سپری می‌کنند. زندگی در پناهگاه‌های امن را اختیار کرده بودند. خیلی مطمئن نبودند تا کی می‌توانند در این عزلت‌گاه تنهایی بمانند. هر آن منتظر فروریختن پناهگاه خود بودند اما عزم کرده بودند به محض فروریختن این پناهگاه پناهگاه دیگری برای خود بسازند.

کسانی گفتند زیر قطارند. قطار بر تن‌هاشان هر لحظه خراشی تازه می‌افکند. پر از درد بودند و رنج. احساس می‌کردم جهان درونی‌شان پر از درد و فریاد است. شاید منتظر بودند تا فرصتی دست دهد، جمعی فریاد بزنند و فریادهای جمعی التیامی باشد بر فریادهایی که هر آن در درون می‌کشند.

کسانی اما گفتند، ریل قطارند. این از همه دردناک تر بود. ریل فریاد نمی‌زند. سفت و سخت و خاموش شده است. همیشه منتظر وزن سنگین قطاری است که می‌آید، ضربه می‌زند و می‌گذرد.

من اما در دل گفتم کاش قطار بایستد. واگن‌های فراوان به واگن‌های موجودش بیافزاید آنقدر که همه را سوار کند. ریل را هم کاش از جا می‌کندند و جان‌های فلزی شده و خاموش را از دل آن بیدار می‌کردند و سوار قطار می‌کردند. مگر مقصد و مقصودی مهم تر از با هم بودن هست؟

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

یادمان هویت ملی مبتنی بر اصول

شنبه, ۵ آبان ۱۳۹۷، ۱۰:۲۶ ب.ظ

فوکویاما، در کتاب اخیر خود که با نام «هویت: طلب کرامت و سیاست مبتنی بر خشم»[i] منتشر شده، به روایتی از ملی‌گرایی تحت عنوان «هویت ملی مبتنی بر اصول[ii]» می‌پردازد که به نظرم قابل تامل است. من خیال می‌کنم در آستانه انقلاب ایران چنین صورتی از ملی‌گرایی متولد شد اما در سن نوزادی از دنیا رفت. به چکیده‌ای از آراء فوکویاما در این کتاب اشاره می‌کنم آنگاه به آن نوزاد از دنیا رفته خواهم پرداخت.



فوکویاما، در کتاب خود به خطر ظهور هویت‌‌جویی‌های قومی، نژادی، مذهبی و جنسیتی به منزله صورت‌های خطرناک سیاست هویت اشاره می‌کند. ظهور ترامپ، و جدایی بریتانیا از اتحادیه اروپا، نمونه‌های بارز این ظهور خطرناک اند و طلیعه دورانی تازه در مسیر تحولات جهانی. به نظر فوکویاما، سیاست‌های لیبرالیستی مدافع حقوق فردی و سیاست‌های چپ مبتنی بر دفاع از حقوق طبقه کارگر، هر دو در یک نکته مشترک بودند و آن فراموش کردن بسیاری از گروه‌های اجتماعی حاشیه مانند گروه‌های قومی، جنسیتی، نژادی و مذهبی بود. این گروه‌ها، نه جایگاه خود را در سیاست‌های دنیای لیبرای درک می‌کردند نه در سیاست‌های چپ. این سنخ از گروه‌ها به قول فوکویاما، درکی درونی از خود دارند که با درکی که از آنها ساخته شده ناسازگار است. آنها تصور می‌کنند چیزی در سرشت هویتی‌شان وجود دارد که ناشناخته مانده و در فضای سیاست‌های لیبرال یا چپ نادیده گرفته شده است. آنها خشمگین‌اند و اینک با تکیه بر ابزارهای رسانه‌ای جدید و موج نوظهور پوپولیسم سیاسی در عرصه بین‌الملل میدانی تازه برای ظهور پیدا کرده‌اند. به نظر فوکویاما، این سنخ از فعلیت سیاسی، برای همه کشورها و عرصه بین الملل خطرناک است.

او برای برون رفت از این خطر، همه را به احیای هویت ملی مبتنی بر اصول فراخوان می‌کند. به قول فوکویاما، ملی‌گرایی که بر انگاره‌های عصر روشنگری ظهور کرد، مبتنی بر باورهای نژادی و قومی نبود، بلکه بر منظومه‌ای از آراء اصولی عصر روشنگری نظیر آزادی و برابری انسانی استوار بود. اگرچه بعدها بسیاری از امواج ملی‌گرایی به باورهای نژادی درآمیختند، اما پیوند میان ملی‌گرایی و باورهای نژادی و قومیتی لزوماً در سرشت ملی گرایی نهفته نیست. فوکویاما، هم لیبرال‌ها و هم چپ‌ها را فرامی‌خواند تا برای نجات ارزش‌های عصر روشنگری، پرچم آن سنخ از ملی گرایی را برافرازند و در مقابل سیاست‌های هویت دنیای امروز مقاومت کنند.

یکی از دلایل ظهور سیاست‌های هویتی گروه‌های قومی و مذهبی و جنسیتی در دنیای امروز، از نظر فوکویاما، رشد فرایند جهانی شدن است. جهانی شدن هم احساس درونی نادیده گرفته شدگی گروه‌های قومی و جنسیتی و دینی را تشدید کرده و هم امکان‌های ظهور و بروز به آنها عطا کرده است. در مقابل رویکرد افراطی جهانگرایی عام انسانی و رویکرد تفریطی تکیه بر حقوق فردی، فوکویاما، ایستادن در نقطه دفاع از ملی گرایی مبتنی بر اصول را بهترین نقطه مقاومت بر می‌شمارد.

مضمون کتاب فوکویاما، مرا به فضای ابتدای انقلاب برد. واقع این است که خواست آزادی و عدالت و استقلال سیاسی، مضمون اساسی نهضتی بود که در فضای منتهی به انقلاب سال پنجاه و هفت، در ایران شعله کشید. دین و باورهای مذهبی در برانگیختن این فضا، نقش درجه اول داشت. اما آنچه سبب معتبر شدن دین در عرصه سیاسی شد، عرضه روایت‌هایی بود که دین را به منزله پشتوانه اصلی عدالت و آزادی و استقلال در عرصه عمومی منتشر کرده بود. این مدعایی ابطال ناپذیر نیست. می‌توان همه ادبیات بسیج کننده در عرصه سیاسی ابران از اوایل دهه پنجاه تا آستانه پیروزی انقلاب را روی میز گذاشت و مورد مطالعه و بررسی قرار داد. در این متون، آنچه کانونی است نقد رژیم پهلوی است از این حیث که مستبد است، عامل محرومیت طبقات گسترده اجتماعی است و در ضمن وابسته نیز هست. اسلام به منزله آئینی که مدافع این سه ارزش اساسی است اعتبار سیاسی یافت و در عرصه عمومی قد علم کرد.

به این اعتبار، دین در تحقق انقلاب سال پنجاه و هفت، نقش بسیار مهمی داشت اما انقلاب سال پنجاه و هفت اساساً یک نهضت دینی نبود. به این معنا که خواست اساسی مردم سیطره دین در عرصه عمومی باشد و قرار بر آن نهاده باشند که خود را تسلیم متولیان دینی کنند و هر چه را آنان ارزش‌های محوری عرصه سیاسی می‌دانند. انقلاب سال پنجاه و هفت به کلی از نهضت‌های بنیادگرایانه دینی این روزگار متمایز بود و به نظرم مصداقی از آنچه فوکویاما، ملی گرایی مبتنی بر اصول می‌خواند. همه قوت و نیروی ملی گرایی مبتنی بر اصول ایرانی، گرد هم آوردن مردم حول منظومه باورهایی بود که با ارزش‌های جهان جدید سازگار بودند و در همان حال، از طرف ارزش‌های منتشر در جهان زیست مردم پشتیبانی می‌شدند. چنانکه نام‌های مقدس دینی، پیامبر، امام علی و امام حسین، از صرف شفاعت مردم در قیامت و شفای درد بیماران آنچنانکه در روایت‌های سنتی گفته می‌شد بیرون آمدند و به میانجی‌های آزادی ‌خواهی و عدالت تبدیل شدند.

آن روز که خسرو گلسرخی مارکسیست، در دادگاه شاه، به نام امام علی تمسک کرد، بی‌آنکه الزاماً مسلمان یا شیعه شود، یک تحول بزرگ در ایران روی داده بود. مردم خود را آماده عقد یک پیمان جدید می‌دیدند که در پرتو آن احساس تشخص جمعی کردند بی آنکه تنوعات درونی‌شان نادیده گرفته شود. همه با یکدیگر احساس آشنایی و صمیمیت می‌کردند و تنها یک نفر بود که دراین میان بیگانه بود و آن شخص شاه بود. طرد نام شاه، اسم رمز پیوند میان مردم حول و حوش ارزش‌های آزادی خواهی و عدالت و استقلال بود. اما صد افسوس که ملی‌گرایی مبتنی بر اصول ایرانی، در همان فضای انقلابی سال‌های پنجاه و شش و پنجاه و هفت متولد شد و هنوز سن اش به یکی دوسال نرسیده بود که از دنیا رفت. فقط به یکی دو عامل اشاره می‌کنم که مسبب مرگ این طفل بیچاره شدند و الا عوامل بسیار دیگری دخیل بودند. عوامل مذکور به شرح زیراند:

·         حفظ سرشت ملی گرایی مبتنی بر اصول ایرانی، با خواست تمرکز در عرصه سیاسی ناسازگار بود. در آن روزگار، در عرصه سیاسی ایران، کسانی با هم ستیز می‌کردند که در یک نکته مشترک‌ بودند، همه خواهان صورتی از سیاست متمرکز بودند. به جز یکی دو مورد خاص، هیچ کس، خرد حیات سیاسی مبتنی بر کثرت و تفاوت را نداشت. یکی دیگری را متهم می‌کرد به مزدور بیگانه، و خود داغ ننگ مرتجع را بر گردن می‌آویخت. یکی با خشم دیگری را پایگاه امپریالیسم می‌شمرد و البته خود داغ وابستگی به ساواک شاه را دریافت می‌کرد. اما این همه نمی‌دانستند که با هم شریک و همکارند در تولید احساس ضرورت به یک نظم متمرکز و تک پایه. در چنین شرایطی طفل ملی‌گرایی مبتنی بر اصول ایرانی، یا باید در پای اسلام‌گرایی قربانی می‌شد یا چپ‌گرایی. چنین شد که انقلاب اسلامی شد، و طفل ملی گرایی مبتنی بر اصول از دنیا رفت.

·         تبدیل نزاع سیاسی به جنگ مسلحانه توسط سازمان مجاهدین خلق و سخن گفتن از طریق تفنگ‌ها، طفل هنوز زبان نگشوده ملی گرایی مبتنی بر اصول ایرانی را زیر دست و پای جماعت خشمگین کشت.

·         تحمیل جنگ به ایران در همان ماه‌های نخست پس از پیروزی، جایی برای رسیدگی به طفل نورسیده نمی‌داد. از گرستگی و تشنگی جان داد. جنگ .و اقتضائات بسیج در همه جای جهان با مقتضیات زندگی مدنی و دمکراتیک ناسازگار می‌افتد.

·         البته نباید از فضای منطقه‌ای و بین المللی ناشی از جنگ سرد غفلت کرد. در فضای آن روزها، اصولاً استقرار یک نظام سیاسی مبتنی بر ملی گرایی مبتنی بر اصول آزادی و عدالت را دشوار می‌کرد. آنچه آن فضای سنگین را سنگین‌تر می‌کرد مساله فلسطین و اسرائیل در این منطقه بود. در چنان فضایی کینه و احساس نفرت و خشم، چنان غلظتی داشت که با نرم خویی مقتضی آن سنخ از ملی گرایی ناساز گار بود. 

   آن طفل از میان ما رفت. اسلام به منزله اصلی‌ترین شالوده حیات جمعی ما، قطع نظر از نقشی که برای آن فراخوان شده، خود موضوعیت پیدا کرد. حال به روزگاری رسیده‌ایم که معلوم نیست اگر اسلامی بودن حکومت همچنان برقرار است، چه نشانه‌ای جز حجاب خانم‌ها از آن باقی مانده است. حجاب خانم‌ها در این دیار، تبدیل شده به همان تنها برگی که جان بیمار به آن وابسته است. همان ماجرایی که او هنری در داستان آخرین برگ می‌پردازد. البته آخرین برگ هم افتاده و تنها به همت یک نقاش پیر هنوز بیمار زنده است چرا که خیال می‌کند یا خود را به این خیال می‌زند که هنوز برگی بر درخت مانده است. برگ نقاشی شده را برگ زنده می‌انگارد.  

به نظرم کتاب تازه فوکویاما، نسخه‌ای برای فهم وضعیت ما، و برون رفت از آن ارائه می‌کند. مطابق تحلیل فوکویاما، ملی گرایی مبتنی بر اصول ما، راه به سنخی از هویت سپرد که در سرشت خود دینی بود و میل دین داران برای دیده شدن را قطع نظر از آن که چگونه دیده شویم نمایندگی می‌کرد. سنخی از تحمیل خود به چشم‌هایی بود که به سوی دیگری متوجه بودند. البته در جلب توجه آنها کسب توفیق کردیم اما در چشم‌هایی که به ما می‌نگرند، اثری از عشق، جاذبه، و اشتیاق وصل نیست. برای آن دیگران جاذبه نیافریدیم، در داخل نیز به چرخه بی پایانی از تنازع داخلی افتادیم. به گسیختگی جامعه کمک کردیم و شاید بیش از همه ارزش‌ها و نهادهای دینی را تضعیف کردیم.

راه خروج، برگزاری یادمانی به مناسبت مرگ آن طفل معصوم است. چه خوب است قبل از هر کس، متولیان دینی عهده دار برگزاری این یادمان شوند. آنها قبل از همه اعلام کنند که به خدمت دین بردن منطق حیات سیاسی، نتیجه‌ای جز مرگ فضائل حیات سیاسی نداشت، و البته فضائل حیات دینی را هم زائل کرد. بنابراین در مراسم این یادمان، رسماً اعلام شود، دین با ارزش‌ها و فضائل حیات سیاسی اعلام وفاداری می‌کند و هر آنچه از حیات دینی مددی به این مهم نمی‌رساند را به عرصه خصوصی می‌برد.  دیگر گروه‌ها و جریان‌های فکری و سیاسی نیز خوب است در این یادمان شرکت کنند. کافی است در این مراسم همه به یاد آورند عامل اصلی مرگ آن طفل، حذف دیگری از دایره حیات سیاسی است. بنابراین همه باید بیایند. ولی هر کس با هر ارزش و باوری که به آن معتقد است رسماً اعلام کند متعهد به ارزش‌های آزادی خواهانه و عادلانه است و هر چه در خانه دارد و هر باور و اصولی که به آن قائل است، در خدمت تحکیم این اصول می‌برد و اگر به کار نیاید، در عرصه خصوصی خود نگاه می‌دارد.    

   



[i] Francis Fukuyama, IDENTITY: The Demand for Dignity and the Politics of Resentment,Farrar, Straus & Giroux. 2118. 

[ii] Creedal national identity


  • محمد حواد غلامرضاکاشی