رضاشاه و مدرنیته سه پایه
متن مصاحبه من با ماهنامه نسیم بیداری، سال نهم، شماره 80 و 81 ، نوروز سال نود و هفت:
هرچند رضاخان با اعمال اراده قاهرانه خود موفق به آن شد بطور رسمی پای مدرنیته را به ایران باز و با تجدد و نوسازی مورد نظرش ، چهره ایران را نسبت به آنچه که پیش از آن بود متحول کند و گام های بلندی نیز برای توسعه کشور بردارد، اما به گفته بسیاری از صاحب نظران رویکرد سردارسپه در این فرایند با اشکالات و نقدهای متعددی نیز همراه بود. محمد جواد غلامرضا کاشی دانشیار علوم سیاسی دانشگاه علامه طباطبایی در گفتوگو با نسیم بیداری با نگاهی انتقادی، عملکرد پهلوی اول در مدرن سازی ایران را تشریح و ریشه های شکل گیری انقلاب 57 را در تجدد آمرانه پهلوی جستجو میکند.
نام رضاخان در تاریخ با استبداد و دیکتاتوری گره خورده از سویی همین شخص به دنبال ورود تجدد و مدرنیته به ایران بود درحالی که سه وجه اساسی مدرنیته گفتمان، مردمگرایی و دموکراسی است از همین رو بایک پارادوکس میان ماهیت رضاخان و مدرنیته مواجه میشویم که در کنارهم نمیگنجند، چطور میتوان میان این دو ارتباط برقرار کرد؟
اینطور نیست. اتفاقاً مدرنیته سیاسی با ایده دولت مطلقه آغاز شد. هابز بنیادگذار اندیشه سیاسی مدرن است. او ایده حکومت مطلقه را تئوریزه کرد. اصولاً حکومت مطلقه یک مفهوم مدرن است و به هیچ رو قرون وسطایی نیست. در قرون وسطی، سلطان مشروط است و همیشه در کنار پاپ، فقط سهمی از قدرت را در اختیار دارد. قدرت سیاسی پیش از دوران مدرن، یک پارچه نیست و فاقد مرکزیت است، مرکزیت پیدا کردن دولت یک پدیده مدرن است.
چرا در مخالفت با حکومت جمهوری مورد نظر رضاخان در فاصله بین سالهای 1303 و 1304 روحانیون جمهوری را سوغات مدرنیته میدانستند و حاصل آن را اضمحلال سیستم پادشاهی و مفهوم سلطان و در ادامه نفوذ سکولاریسم می پنداشتند؟
تصور روحانیون از پادشاه همان تصور سلطنت اسلامی بود که یک مفهوم پیش مدرن است. در ذهنشان، همان دوگانه سلطان صاحب قدرت و آخوند واجد مرجعیت فقهی بود که از دوره صفوی شکل گرفته بود. حکومت رضاشاه را نمیتوان بر مبنای مدل ذهنی روحانیون توضیح داد. الگوی حاکمیت رضاشاه بیشتر نزدیک به گفتمان روشنفکران ترقی خواه است مثل تقی زاده، آخوند زاده، طالبوف و... عملا از دل اندیشه آنها یک اقتدار متمرکز در میآید که تا حدودی واجد مشخصات مدرن است. اقتدار دولت به منزله مرجعیت تام و تمام اعمالِ قدرت سیاسی و احاطه آن بر هر صورت بندی دیگر قدرت، یک اتفاق مدرن است و الگوای اولیه آن نیز پادشاهی هست. در غرب هم همین اتفاق افتاد و هرچه جلوتر میرود نظم دموکراتیکتر میشود و مردم به جای پادشاه می نشینند.
به عقیده شما چه ارتباطی میان الگوی مورد نظر رضاخان در ایجاد توسعه و نوسازی ایران و شکل گیری انقلاب اسلامی سال 57 وجود دارد ؟
با یک مقدمه به این پرسش پاسخ میدهم. سیاست در دنیای مدرن را با سه مشخصه باید شناسایی کرد. یکی آزادی است که به واقع جوهر دنیای مدرن است، دیگری رفاه و سوم کرامت انسانی. مورد آخر بیشتر یک مفهوم متاخر است و به تازگی وارد ادبیات سیاسی و اسناد حقوق بشر شده و به آن توجه میشود. این سه مشخصه با هم سازگار نیستند و جامعه سیاسی مدرن باید بتواند توازن مطلوبی میان این سهگانه برقرار بکند. تا اسم حکومت مدرن با مسمی باشد. معمولاً اولین توجه به سمت رفاه جلب می شود. تصور این است که جامعه مدرن مرفه است و فقر در آن نیست، بهداشت ، تکنولوژی خدمات انسانی و رفاه و فراوانی مصرف است در مجموع در جامعه مدرن انسانها مرفه هستند و خوب زندگی میکنند. علاوه بر این در یک دولت مدرن آدم ها باید بتوانند احساس آزادی کنند به این معنا که تحقیر و سرکوب نشوند و قادر باشند اراده فردی و جمعی خود را در عرصه سیاسی اعمال کنند، مناسبات سیاسی را آئینهای از اراده خود ببینند و با آن بیگانه نباشند. یک ویژگی دیگر این است که در عین حال انسانها این نیاز را هم دارند که احساس کنند زندگی آنها ارزشمند است و کیفیت دارد در واقع احساس شرافت کنند
این سه مشخصه دنیای مدرن لزوما با هم همساز نیستند. حرکت جامعه به سمت رفاه ناگزیر در بسیاری از مواقع بستر ساز سرکوب آزادیهای مردم می شود. در جریان تحولات جامعه غرب چنین وضعیت هایی پیش آمده است. در بسیاری مواقع خواست توسعه تکنولوژیک منجر به ظهور یک دولت مقتدر شده است و آزادی های اجتماعی و سیاسی تحت تاثیر قرار گرفته است. چرا که آزادی هایی از این دست به حدی قدرت را متکثر میکند که امکان اعمال اراده متمرکز را از بین می برد و در مسیر تحول پرشتاب مانع ایجاد می کند. اما در جامعه مرفهی که آزادی نیست، اوضاع چندان پایدار نخواهد بود. آنها که در بندند، امکانات به دست آمده در یک جامعه مرفه را هزینه خواهند کرد، به نظم مستقر خواهند شورید تا آزادی به دست آورند.
رضاشاه خدمات بسیاری به ایران کرد و جامعه ایران را از یک جامعه عقب مانده سنتی به یک جامعه مدرن تبدیل کرد. جامعه ایرانی بی تردید بابت این انتقال مدیون رضاشاه است. اما جامعه بستهای ساخت. این تحول را به بهای مسدود کردن فضای سیاسی ایجاد کرد. ممکن است گفته شود انجام آن همه تحولات بدون ساختار بسته سیاسی ممکن نبود. من هم ممکن است با این ایده همراه باشم. اما با مقتضیات دولت و مناسبات مدرن چه می توان کرد؟ اینطور نیست که فکر کنی وقتی برای مردم مناسبات مدرن ایجاد میکنی، مردم هم از سر رغبت از آزادیهای خود بگذرند و از تو متشکر باشند. همان انسانهایی که از تو رفاه گرفتهاند، اما در حصر و بند بودهاند، نه تنها از تو تشکر نمیکنند بلکه آماج شدیدترین نفرتهای عمومی قرار خواهی گرفت. چنانکه وقتی رضاشاه را از ایران می بردند، در اصفهان به گریه افتاد و گفت این همه خدمت کردم ولی یک نفر هم از من طرفداری نمیکند. این وضعیت تراژیک ناشی از عدم ملاحظه ملزومات دنیای جدید است.
چگونه میشود هم قائل به دولت مدرن بود و هم حقوق اجتماعی مردم و آزادی های اجتماعی را به رسمیت نشناخت؟
این پارادوکس دنیای جدید است. اگر امروز میبینیم که توسعه و آزادی و دموکراسی با هم جمع شده بخاطر این است که این دو یک تاریخ 500 ساله را پشت سر گذاشتند و در این مدت بارها باهم جنگیدند حتی در قرن بیستم، بخشی از جهشهای اقتصادی آلمان زمان هیتلر رخ میدهد. بخشی از رشد روسیه نیز در زمان استالین رخ میدهد. این جدال تا قرن بیستم هم ادامه داشته ولی به هرحال اروپایی ها این دوران را پشت سر گذاشتند و ماهم باید پشت سر میگذاشتیم که هنوز نگذاشتیم.
اما اجازه بدهید به مساله سوم بپردازم. فرض کنید وضعیت بگونهای شود که جامعه هم دموکراتیک باشد و هم مرفه و توسعه یافته. در این صورت با بحران جدیدی مواجه میشویم: دموکراسی و توسعه مدرن جامعه را ذرهای میکند، فردیت را گسترش میدهد نهادهای سنتی مثل خانواده و تعلق به مکان و وفاداریهای دینی و فرهنگی را سست میکند. مثلا نظام آموزشی و سیستم بازار و کالا و خرید، جامعه را به شدت ذرهای و تکه تکه میکند و این در تجربه روانشناختی افراد به نوعی به احساس بیهویتی و بی معنایی و تنهایی و بی کیفیت شدن زندگی توام میشود.
اریک فروم فاشیزم آلمان را بر همین مبنا توضیح میدهد. در کتاب "گریز از آزادی" همین بحث مطرح است و میگوید جامعه سرمایه داری و مدرن چنان جامعه را ذرهای و گسیخته میکند که افراد احساس بیمعنایی و بی پشتوانه بودن میکنند. تمایل پیدا می کنند تا در اراده فرد واحدی مانند هیتلر جمع شوند و اینچنین فاشیزم شکل میگیرد. بنابراین جزء سوم که من از آن با عنوان احساس کرامت و اصالت و ریشه دار بودن یاد میکنم موضوعیت پیدا میکند، این جزء نیز با آن دو جز دیگر سازگاری ندارد برای اینکه هرچقدر که جامعه توسعه پیدا میکند از سنت ها فاصله میگیرد و هرچه آزادی توسعه مییابد، فردیت پیدا میشود، احساس ریشه داشتن و اصالت در آن تقلیل مییابد. سیمون وی بطور مشخص به این موضوع اشاره میکند که انسان غربی بیش از آنکه نیاز به آزادی داشته باشد نیاز به ریشه و اصالت دارد پس رفاه، آزادی و اصالت هرسه باید در دنیای مدرن با هم همراه شوند در حالیکه علی الاصول منطق های سازگار با هم ندارند. فی الواقع جامعه مدرن یک جامعه جدالی است. جدال میان سه مطلوب که بدون هر یک دیگری دچار معضل می شود بی آنکه با آن منطق سازگاری داشته باشد.
حال با این توضیحات، به ماجرای رضاخان و ترقی خواهی او نظر کنید. توسعه امرانه پهلوی در جهت توسعه و رفاه در مجموع خوب وعمل کرد. او با جامعه عقب ماندهای مواجه بود که اولین ملزومات یک جامعه مدرن را نداشت. حتی آب لوله کشی نداشت. اما رضاشاه در 16 سال تمام آنها را ایجاد کرد و یا حداقل بنای اولیه آن را گذاشت. ولی به بهای نادیده گرفتن دو ملزوم دیگر در یک جامعه مدرن: یکی آزادی و دیگری احساس کرامت و ریشه دار بودن. جامعه ایران دوران پهلوی از پدر به پسر از این دو ناحیه درد و رنج میبرد. گاهی حرفهای سبکی زده میشود، در توضیح انقلاب سال پنجاه و هفت گفته میشود انقلاب از روی شکم سیری بود، توجه زیاد شاه به مردم موجب این اتفاق شد یا ما ایرانیها را باید گرسنه نگه داشت! اما واقع این است که الگوی توسعه آمرانه دوران پهلوی نگاهی به مدرنیته است که تنها به یک جزء یک جامعه مدرن بیناست. جامعه لاجرم نمیتواند به آنچه که نظام پهلوی به آن میدهد کفایت کند. جامعهای که آزاد نیست واحساس هویت ندارد در مقابل توسعه پهلوی جبهه گیری میکند و آن را از آن خود نمیداند و با آن نمیتواند احساس خویشاوندی کند. انقلاب حاصل واکنش جامعه برای جستجوی آزادی است جامعه خواهان سوژههایی است که خود تصمیم میگیرند و میخواهند اراده خود را بر عرصه عمومی اعمال کنند. جامعه ای که در عین حال میخواهد احساس ریشه دار بودن و معنا دار بودن زندگی را در پرتو سنتهای خود پیداکنند. با توجه به این مفاهیم می شود گفت که انقلاب اسلامی بطور خاص ضربهای بود به الگوی توسعه پهلوی که چشمش فقط مقوله توسعه و رفاه را می دید ولی به دو جنبه دیگر نابینا بود.
شاید برخی بگویند مدرنیته زمینه ایجاد گفتمان و چند صدایی فراهم میکند از همین رو با ورود مدرنیته به ایران فضا برای تکثر گفتمان ها و چند صدایی فراهم آمد و نتیجه آن نیز آگاهی توده ها شد
جامعه مدرن هیچگاه تک صدا نیست حتی در دوره قبل از رضاشاه جامعه ایران چند صدا بود. از روحانیت مثل شیخ فضل الله و آخوند خراسانی و علامه نائینی در آن هست تا روشنفکران رادیکالی مثل آخوندزاده. بنابراین این جامعه تک صدا نیست حتی جامعه سنتی هم تک صدا نیست. پس نمی شود چند صدایی را مختص جوامع مدرن نامید. اصلا مختص هیچ جامعه سیاسی نیست ارسطو هم وقتی با افلاطون مخالفت میکند میگوید فرق جامعه سیاسی با گله این است که یک تنوع طبیعی در آن وجود دارد.
چقدر با این تفسیر فوکو موافقید که میگوید انقلاب اسلامی حاصل شکست مدرنیسم هست
فوکو از زاویه دیگری به موضوع نگاه میکند اما حرف من هم تقریبا همین بود ولی من نمیگویم شکست مدرنیته. انقلاب ایران ناشی از شکست یا مختل شدن مدرنیته یک پایه بود در حالی که اصولا توسعه مدرن یک مدرنیته سه پایه است.
وقتی هابز راجع دولت مدرن سخن میگوید اسمش را لویاتان میگذارد یعنی خدای میرا یعنی همه مشخصات خدا را دارد الا جاودان بودن. هیچ حکومتی در دنیای مدرن نمیتواند تا ابد بماند، رضاخان و دولت پهلوی هم آمد و نقش تاریخی خودش را بازی کرد من معتقدم رفتن دولت پهلوی ناشی از این است که به اساس برخی ملزومات جامعه سیاسی مدرن کور است و از همانجا ضربه میخورد یعنی توسعه اقتصادی میدهد ولی همتراز با آن توسعه سیاسی نمیدهد و به جهان زیست مردم ، دین و فرهنگ تاریخی آنها بی اعتنا است و از همین دو نقطه ضربه میخورد و ساقط می شود.
- ۹۶/۱۲/۲۶