بازیابی خود از دست رفته
جامعه سیاسی ما، با شرایط خاصی مواجه است. همه بازیگران و جریانهای سیاسی احساس نسبی ناکامی دارند. به جریانهای درون حاکمیت نظر کنید: نیروهایی که خود را اصولگرا یا اصلاحطلب میخوانند، افق روشنی پیش روی خود نمیبینند. به همین دلیل، قادر به تولید افق امیدبخش برای مردم نیستند. هر دو خستهاند. هر دو به جای برنامهریزی و تدوین برنامه و استراتژیهای کلان، به بازیسازیهای کوتاه مدت برای بسیج کوتاه مدت مردم مشغولند. در این حد که این انتخابات نیز پشت سرگذاشته شود. در مردم نیز شور و شوق چندانی برای مشارکت نیست. منتظر میمانند در یکی دو روز انتخابات، به این یا به آن روی میآورند و مبنای محاسباتشان نیز، کم کردن مخاطراتی است که ممکن است وضعشان را از این که هست بدتر کند. به جریانهای بیرون از حاکمیت هم نظر کنید. آنها که بیرون دایره منازعات رسمی نشسته بودند و هر کس بر این باور بود که سرانجام فضایی گشوده خواهد شد تا آنها به نیروهای موثر بسیج کننده تبدیل شوند، کم کم امید خود را از دست میدهند. به این باور میرسند که سرمایه در گردشی وجود ندارد تا آنها به چرخه آن بپیوندند و طرحی نو درافکنند.
.... آنچه در فضای سیاسی ما افول کرده، افقهای امید بخش است. اگر هم افقی برای مردم و نیروهای سیاسی در کار است، افقهای ترس و بیم است. این روزها، موثرترین پیامی که در دستگاههای تبلیغات رسمی به مردم فروخته میشود، جلوگیری از رویدادهای خونین منطقه در ایران است. آنها دیگر از این منظر مورد سوال نیستند که عدالت، پاکدستی، فضای سالم برای مشارکت، نظارت عادلانه و آزادی در فضای عمومی کجاست؟ اصلاح طلبان نیز مهمترین پیامی که به مردم میفروشند، ممانعت از سقوط کلی اقتصاد کشور، کاستن از انزوای بین المللی و امثالهم است. دیگر کسی از آنها دمکراسی نمیخواهد. دیگر کسی توقع ندارد آنها گسترنده جامعه متکثر و آزاد باشند.
من کاری به این ندارم که این تصورات چقدر واقعیاند. من به اصل وجود این تصورات به منزله واقعیتهای نگران کننده مینگرم. بر این باورم که وجود این احساس جمعی، تخریب کننده سرمایههای فردی و جمعی ماست. طعم زندگی فردی را تلخ میکند. عمق و کیفیت زندگی را زائل میکند و البته هر روز بیشتر و بیشتر سرنوشت جمعی ما را مخاطره آمیزتر میکند.
من ابتدا تلاش میکنم این وضعیت را تبیین نظری کنم. پس از آن گمان خود از دلایل ظهور این وضعیت و امکانهای برون رفت را در میان خواهم نهاد.
تبیین وضعیت موجود
جامعه ایرانی همانند هر جامعه دیگر، با عوامل و مولفههای کثیر و متعدد به هم پیوسته یا از هم گسیخته است. مولفههای به هم پیوستگی یا گسیختگیهای اجتماعی چندان کثیرند که نمیتوان در قاب یک الگوی نظری خاص همه آنها را شمارش کرد. من در میان این عوامل کثیر به صور آگاهی و تصورات و تلقیهای فردی یا جمعی تمرکز میکنم. ما علاوه بر نیازها و به هم پیوستگیهای عینی و مادی، به لحاظ ذهنی نیز از هم تلقیهایی داریم. این تلقیهای ذهنی میتوانند ما را به هم پیوسته یا از هم گسیخته کنند. این صور آگاهی در دو سطح تقرر دارند. نخست آگاهیهای میان فردی، میان گروهی و خاص. و دوم در سطح آگاهیهای کلان و عام.
درک من از خویشاوندان و همسایگان، همکاران و دوستان درک سطح اول است. حیات روزمره ما همواره متکی به سنخی از برداشت و آگاهی نسبت به دیگرانی است که با آنها ارتباطات چهره به چهره داریم. آنها را چقدر قابل اعتماد میدانیم. چه اندازه در میان آنها احساس صمیمیت میکنیم. تا چه اندازه ارتباط خود با آنها را اخلاقی میپنداریم. این سطح از تلقیها و تصورات برای گذران زندگی روزمره و فردی ما حیاتی است. این سنخ تصورات، طبیعی و ساده در نتیجه تجربیات زیسته روزانه ما ساخته میشوند و البته در نتیجه تجربیات زیسته ما دگرگونی میپذیرند.
آنچه مقوم حیات سیاسی ماست، آگاهیها از سنخ دوم است. چه درکی از کلیت خود داریم. اجتماع خود را تا چه حد قابل احترام میپنداریم. خود جمعی مان را چقدر دوست داریم. تا چه اندازه فکر میکنیم جمعیت ما جمعیت مبارک و میمونی است. چه سنخی از نسبت میان خود قائلیم. تا چه حد این نسبتها را استوار میپنداریم. آیا یک نقطه عزیمت داریم؟ قرار است یک هدف و مسیر را با هم طی کنیم؟ در میان ما، بدها و خوبهایی وجود دارند؟ با کسانی در میان خودمان رقابت یا ستیز داریم؟ این سنخ تلقیها، البته همانند تلقیهای نخست، ساده نیستند، فوراً دگرگونی نمیپذیرند، به دلایل پیچیدهای شکل میگیرند و تحت تاثیر عواملی دگرگون میشوند.
صور کلی و کلان آگاهی، سرمایههای مهمی است که بر اساس آنها، نیروهای قوت میگیرند، نیروهایی از بازی حیات سیاسی حذف میشوند. در پرتو این تلقیهای عام و کلان است که سخنی پذیرفته میشوند و سخنهایی از اعتبار ساقط میشوند. بازیگرانی در حیات سیاسی وجاهت پیدا میکنند و بازیگرانی از میدان حذف میشوند.
این سنخ از آگاهیها، تا حدودی حاصل تعمیم تجربیات زیسته و روزمرهاند و تا حد بسیار حاصل تصویرهایی که رسانهها میسازند. اهمیت این سنخ از تصاویر، چندان است که هیچ نیروی سیاسی نمیتواند فارغ از آن زیست کند. بنابراین به مدد رسانههای مختلف تلاش میکنند در برساختن آنها مشارکت کنند.
نقش رسانهها را اما نباید چندان زیاد کرد که گویی همه این صور آگاهی به نحو دلبخواهانه توسط رسانهها ساخته و دگرگون میشوند. میتوان از این منظر، صور آگاهی جمعی و کلی را به دو سنخ آگاهیهای اولیه و بالنسبه ماندگار و آگاهیهای تحول پذیر و قابل دستکاری تقسیم کرد. اساسیترین آگاهی جمعی و عام که به نظرم به سادگی تحول نمیپذیرد، باور یا عدم باور به خود جمعی محترم و عادلانه است. آیا ما و حیات جمعی ما، یک کل قابل احترام، قابل اعتماد و بالنسبه عادلانه هست یا نه. شاید بقیه صور آگاهی را بتوان از سنخ باورهایی به شمار آورد که تبلیغات رسانهای در چند و چون آن نقش بازی میکنند. مثل اینکه از یک ریشه هستیم، یک خاستگاه تاریخی مشترک داریم، یک هدف جمعی داریم. با چه کسانی همراه و با چه کسانی رقابت و ستیز داریم، اینها همه در زمره باورهای کلی اما ثانویاند. تحول میپذیرند و بیشتر تحت تاثیر تبلیغات رسانهها هستند.
مدعای من این است که جامعه امروز ایران، شاید برای نخستین بار در دوران مدرن، در سطح باورهای عام و اولیه خود دستخوش بحران و گسیختگی شده است. ما این باور را از دست دادهایم که یک کل و جمعیت قابل احترام هستیم. یا دست کم در این زمینهها دستخوش تردید شدهایم. ما تصور خود را به منزله یک کل عادلانه و قابل اعتماد از دست دادهایم یا در حال از دست دادنیم. گسیختگی در سطح عام و اولیه، نه با رسانهها شکل گرفته و نه به سرعت توسط رسانهها دگرگون میشود. آنها تحت تاثیر تجربههای تاریخی و جمعی ما شکل میگیرد. اتفاقاتی که طی چهار دهه اخیر روی دادهاند، تاثیری ماندگار در حیات جمعی ما از خود به جای نهادهاند.
از دست رفتن باورهای بنیادی ما به خود به منزله یک کل قابل احترام، قابل اعتماد و عادلانه، همه باورهای دیگر ما را تحت تاثیر قرار داده است. ما دیگر معلوم نیست خود را از یک خاستگاه و نقطه عزیمت به شمار آوریم. اصولاً خاستگاهها و نقطه عزیمتهای تاریخی رنگ میبازند. تاریخ اساساً نقش هویت ساز خود را از دست میدهد. قطع نظر از اینکه تاریخ خود را ایرانی یا اسلامی فهم کنیم. همزمان باور ما به هدف واحد نیز از دست میرود. کمتر بر این باوریم که مساله مشترک یا غایت مشترکی را تعقیب میکنیم. ناباوریهای مذکور، بر سطح منازعات و رقابتهای ما تاثیر گذاشته است. شاید پیشترها اگر هم تصور میکردیم با کسانی ستیز یا رقابت داریم، سطح این ستیز را در بستری از همگنی و باور مشترک سامان میدادیم. فکر میکردیم هر چه هم رقابت و ستیز کنیم، گوشت یکدیگر را هم بخوریم، استخوانها را نمیشکنیم. اما امروز در پرتو از دست دادن منظومه باورهای عینی و کلیمان، منازعه و ستیز را هول انگیز میدانیم. در میدان نبرد، کمتر به دیگران اعتماد داریم تا با آنها ائتلاف کنیم و در میدان نبرد پشت گرم باشیم، در میدان منازعه نیز از رعایت قواعد یک منازعه عادلانه و منصفانه مطمئن نیستیم. از شکستن استخوانهامان میترسیم.
این وضعیت، تنها به سطح کلان و حیات سیاسی تعلق ندارد. از دست رفتن اعتماد کلان ما، و از دست رفتن اعتقاد ما به خود جمعی به منزله یک کل قابل اعتماد، حیات روزمره و فردی ما را دستخوش بحران کرده است. ما درسطح خرد و میان فردی نیز، احساس اعتماد به دیگری و صمیمیت با دیگران را از دست دادهایم. ما حتی در سطح روانشناسی فردی خود نیز احساس دلگرم کننده و محترمی از خود نداریم. بسیاری از ما، حتی قدرت دوست داشتن خود را از دست دادهاند.
اما هدف من در این سخن، اتفاقی است که در سطح حیات سیاسی افتاده است. ما به طور بنیادی قادر به بهره مندی از یک حیات سیاسی شکوفا و ثمر بخش نیستیم. نمیتوانیم به مصائب جمعی خود بیاندیشیم. خرد جمعی خود برای مواجهه با مشکلات را از دست دادهایم. قادر به تولید عزم جمعی نیستیم. به این دلایل است که افقهای امید بخش را از دست دادهایم و بیشتر به رفع مخاطرات میاندیشیم.
چرا چنین شد
برای برون رفت از وضعیت فعلی، باید به دلایل آنچه روی داده فکر کنیم. من به چند دلیل اشاره میکنم. به نظرم به چهار عامل اساسی باید اندیشید: تجربه انقلاب، سوءاستفاده از ذخیره ارزشهای دینی، فساد اقتصادی و سیاسی، و سرانجام حاکمیت تبلیغات در عرصه سیاسی.
1. تجربه انقلاب: نخستین و بنیادیترین دلیل از دست رفتن اعتماد و احترام بنیادی به حیات جمعی، زائل شدن سرمایهای است که در نتیجه یک اعتماد نیرومند به هم حاصل شده است. انقلاب سال پنجاه و هفت، مثل تجربه یک مشارکت جمعی در یک تجارت جمعی است. گویی حاصل این مشارکت، در هاضمه و ذهنیت جمعی ما، عدم اعتماد ایجاد کرده است. ما مثل کسانی شدهایم که یکبار یکدیگر را برادر و خواهر خواندیم و در حد یک خانواده گرم به هم اعتماد کردیم، حال احساس میکنیم آنقدرها هم قابل اعتماد نبودیم. آنها که به نظر میرسید عهد راستینی با مردم و ارزشهای اخلاقی بستهاند، چهره عوض کردند. آنها که قرار بود در مقاطع خاص، بزرگ باشند و بزرگی کنند، حریصتر و خودمحور تر از آنچه انتظار میرفت به صحنه آمدند. آنها که مراجع اعتماد مردم در چهرههای مختلف بودند به جان هم افتادند. مردمی که میاندار صحنههای انقلابی بودند هر روز بیشتر و بیشتر به کنار رانده شدند و مقدرات خود را در دست کسانی دیدند که چندان دلمشغول خیر عمومی مردم نیستند.
پیش از انقلاب، این همه به هم نزدیک نشده بودیم. آن روزها نسبت طبیعیتری باهم داشتیم. اما فضای انقلابی، ما را بیش از حد معمول به هم نزدیک کرد. اما خشک شدن دریاها اعتماد، ما را دست به گریبان یک بی اعتمادی بنیادی کرده است. اعتماد و احترام ما به خود جمعی و کلیمان، یک پیش فرض آزمون نشده بود. حال آنچه داشتیم را در یک میدان جمعی عینیت بخشیدیم، یکدیگر را آزمون کردیم، و اینک به طور عمیق احساس میکنیم، آنقدرها هم که فکر میکردیم جمع قابل احترامی نبودیم. در تجربههای سیاسی گوناگون آزمون کردیم و دیدیم، گوشت یکدیگر را میخوریم، استخوانهای هم را میشکنیم و کمترین رحمی در موقع لزوم نمیکنیم.
ستیز و رقابت و حتی منازعه در حیات سیاسی، نیازمند وجود آن اعتماد بنیادین و اعتبار آن سنخ از آگاهیهای بنیادین و کلی است. تنها به شرط باور به وجود یک اجتماع قابل اعتماد و احترام، ممکن است با هم ستیز و رقابت کنیم. اما تجربه منازعات پیشین، به همه ما اثبات کرده است که منازعه هیچ سرانجام خوشی ندارد. و البته این مخاطره را هم با خود خواهد آورد که به هزینههای گزاف و سنگین بدهیم. حاصل اینکه نه یکدیگر را دوست داریم و نه عزم منازعه و نبرد داریم. کاری با هم نداریم،ٌ بی حالیم و میل به انزوا داریم.
2. سوء استفاده از ذخیره ارزشهای دینی: من از آگاهیهای کلی و عام سخن گفتم که به طور بنیادی، شرط با هم بودی و حیات مشترک ماست. نباید فراموش کنیم که ارتباطات عام ما بی واسطه نیست. به خلاف ارتباطات شخصی و میان فردی ما، آگاهیهای عام، نیازمند واسطه است. دین مهمترین و بی بدیلترین شکل میانجی برای بازتولید احساس حیات مشترک در میان ماست. متاسفانه دین به عامل اساسی بازتولید مشروعیت نظم مستقر تبدیل شد. به ویژه آنکه روحانیون به منزله اصلیترین متولیان دین، دائر مدار امور بودند. آنها توانستند و موفق شدند در ذهنیت جمعی اقشار بسیاری از مردم، این نکته را جا بیاندازند که اگر همراه و همگام نظام سیاسی هستید دین هم دارید. اگر رضایت نظام را جلب کردید، رضایت خدا را هم جلب کردید. حتی اگر اصول و شرایعی را زیر پا بگذارید. اما اگر همراه و همگام نیستید، و با نظام مخالفتهایی دارید، مسلمان هم نیستید. مغضوب خدا هم هستید. حتی اگر همه عبادات خود را انجام دهید و اصول دین را به تمامه پذیرفته باشید. این رویداد، به تدریج توان دین برای بازتولید احساس جمعی خوب و قابل اتکا و اعتماد را زائل کرده است. دین در خدمت خواص است به همین جهت، هر روز بیش از پیش، نقش عام خود را از دست میدهد. بخشی از زائل شدن احساس ما از این که در یک جمع قابل احترام زیست میکنیم ناشی از کاسته شدن نقش دین در حیات جمعی ماست.
3. فساد اقتصادی و سیاسی: در شرایط انقلابی واقعا تصور میکردیم قرار است یک سفره ملی پهن شود و مواهب اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی و سیاسی به طور برابر توزیع شود. مهم نیست این تصور چقدر واقع بینانه بود. معلوم است که واقع بینانه نبود. اما آنچه پس از انقلاب روی داد، خیلی بیشتر از یک نابرابری طبیعی به نظر رسید. کسانی به دلیل بهرهمندی از موقعیتهای سیاسی، برای هرگونه عدول از قانون مصونیت داشتند، کسانی به دلیل فقدان مصونیت، به دلیل کوچکترین خطاها، بیشترین مجازاتها را تحمل کردند، شبکه توزیع رانتی پهن شد و کسانی به طور سیستماتیک از نشستن بر سر سفره رانت محروم ماندند و همه عمر خود را صرف معاش اندک خود کردند و البته از عهده بر نیامدند و کسانی بارها بستند و بهرهها بردند. حد فسادهای اقتصادی به جایی رسیده است که حقیقتاً باید ثبت تاریخی شوند.
4. حاکمیت تبلیغات در فضای سیاسی: هر چه در واقعیت کم داشتیم و داریم، همه حفرهها و کاستیهای عینی را با زبان و تبلیغات و وانماییهای تبلیغاتی التیام بخشیدیم. مهم این است که صبح و شام دستگاههای تبلیغاتی نظام سیاسی از حق و حقیقت و خدا و ارزشهای دینی میگویند. این سنخ تبلیغات به ویژه اگر پرفشار و مدام باشد، میتواند حفرههای موجود در واقعیت و عمل را بپوشاند و به حاشیه براند. اصولا مهم این است که چگونه وانمایی میکنیم چه اهمیتی دارد در جهان واقع جه خبر است. از حق نگذریم یکی دو دهه این حربه موثر افتاد. این نکته فقط منحصر به یک جناح سیاسی نبود. جناحهای دیگر منجمله اصلاح طلبان هم چنین کردند. اصولا مفهوم گفتمان سازی از دل همین تصور بیرون آمد. همواره تصمیمات خود را با تشکیل یک ستاد گفتمان سازی همراه میکنیم و سرانجام می بینی هیچ کاری نمیکنیم جز گفتمان سازی. گفتمان سازی به این سیاق، یعنی در دراز مدت به رسوایی کشیدن همه مفاهیم کلی و عام. بی معنا کردن همه خواستها و آرمانهایی که با واژگانی نظیر عدالت و آزادی و حقیقت بیان میشوند. چنین است که زبان نقش خود را در حیات جمعی ما هر روز بیش از پیش از دست میدهد.
برون رفت از وضعیت فعلی
هر گونه راه حل برای برون رفت از وضعیت فعلی، باید مسبوق به این باور بنیادی باشد که آنچه از دست رفته به سبک و سیاق پیشین اصولاً به دست آمدنی نیست. سرمایههای مهمی از دست رفتهاند، حال باید همانند کسی که سرمایههای اولیه خود را از دست داده، بنشینیم و به راحل حلهایی فکر کنیم که حدی از خسارتها را جبران کند. دیگر باید قانع باشیم و با حدی بسازیم. من چند راه حل به نظر میرسد که هر یک تصور میکنم تا حدی راهگشای برون رفت از فاجعه کنونی است:
1. سنت اعتراف: در شرایطی که مفاهیم و ادراکات کلی و عام نامعتبرند، باید به بازگشت احترام و ادب بیاندیشیم. نخستین شرط آن اثبات صدق و صداقت بازیگرانی است که هر یک نقشی در ظهور این وضعیت داشتهاند. بیست سال پیش، جملهای حکیمانه از دکتر عبدالعلی بازرگان شنیدم و این جمله گهربار بارها در ذهنم طنین افکن شده است. همه باید بیایند، و سهم خود را در بروز فاجعه بیان کنند. همه باید بگویند چه سهمی در زائل کردن اعتماد بنیادین داشتهاند و بابت سهم خود از مردم و خدا حلالیت طلب کنند. همه ما به اعتبار شخصیت حقیقی و شخصیت حقوقی مان. من به اعتبار شخصیت فردی خود، سهمی مهم در این رویداد اسف انگیز داشتهام. اگر مسئول و متولی نبودهام، شاهد و آگاه بودهام، حتی بابت سکوت و فراموشی باید تاوان پرداخت کنم و از مردم حلالیت طلب کنم. به اعتبار شخصیت اجتماعی و دانشگاهیام، وظایفی داشتهام اما برای گذران زندگی از آنها گذر کردهام. به وظایف اخلاقی خود پا بند نبودهام. من و هر کس دیگر، باید بر مسند اعتراف بنشیند و به این ترتیب، شرط اعتبار هر کس یا گروه را به اعتراف صادقانه او به سهمش باید موکول کرد.
2. اهتمام ذهنی و عینی به واقعیترین رنجهای مردم: در فضایی که مفاهیم کلان و کلی بی اعتبار شدهاند، باید مفاهیم را دوباره با عطف به رنجهای واقعی مردم نیرومند کرد. فقر، بی کاری، تحقیر، بی عدالتی و تبعیض، و نادیده گرفته شدگی در زمره رنجهای واقعی و روزمره مردماند. باید به آنها اندیشید، آنها را برجسته کرد، باید به طور عملی درگیر کاستن از بار این رنجها شد. باید برای کاستن از این سنخ از رنجهای مردم، دست به کار شد. حتی کاستن یک ذره رنج در عرصه عمومی، یک بغل آورده در عرصه جمعی خواهد داشت. کلمههای از دست رفته جان میگیرند و مولد احساس جامعهای توام با اعتماد و احترام در دراز مدت خواهند بود.
3. بازتعریف خود در عرصه عمومی: هر چه کنیم، آن اعتماد اولیه و احساس اتکا به خود جمعیمان را به دست نخواهیم آورد. دیگر مثل گذشته درکی توام با احترام از حیات جمعیمان نداریم. پس باید در باره نحوه با هم زندگی کردن سخن بگوییم و تصمیمات تازه بگیریم. در فضای فقدان اعتماد و احترام، فوراًَ دو امر به منزله جانشینان طبیعی قد علم میکنند یکی قانون است و دیگری تمهیدات امنیتی. البته این ها لازماند اما بازیابی خود، نیازمند تمهیداتی است که به تدریج اعتماد از دست رفته را اعاده کند و در دراز مدت احساس یک خود جمعی قابل احترام به وجود آورد. این خواست با نظارت و سرکوب و قانون تامین شدنی نیست. شاید عرصه عمومی هابرماس و گفتگو، یکی از این سنخ تمهیدات باشد.
4. تلاش برای بازتعریف و احیای سرمایههای نمادین: دین و همه ارزشهای نمادین دیگر که میانجی و واسطههای حیات جمعی ما بودهاند، ضروری است بازتعریف و بازجایگذاری شوند. ما نیازمند بازتعریف جایگاه اجتماعی و سیاسی دین هستیم. اما با ملاحظات سیاسی. باید اعتبار ارزشها و باورهای دینی را از این حیث ارزشیابی کنیم که چقدر به همزیستی اخلاقی و توام با احترام و اعتماد ما به یکدیگر کمک میکنند. فهمی از دین که مولد کینه و بی اعتمادی میان ماست، قطع نظر اینکه چقدر با نصوص اولیه سازگار هست یا نیست، موجب اختلال در حیات سیاسی ماست. ظهور دین تابع مصالح سیاسی و نه مصالح حکومت، یک ضرورت بنیادی است. البته این سخن در باره مواریث ایرانی، و حتی مواریث جهان مدرن ما نیز صادق است.
5. تلاش برای احیای میادین خرد اعتماد و احترام: به محض اینکه سخن از اصلاح امور میشود، یاد گرفتهایم، به دستگاه سیاسی و دولت و قانونگذاری فکر کنیم. اما اینک برای انجام اصلاحاتی که ریشههای حیات جمعی ما را هدف گرفته، نیازمند اقدام از پایین و سطح خرد هستیم. ما به حسب اجبار و تصادفاً با دیگرانی در فضاهای گوناگون همراه و هم سرنوشتیم. در فضای محله با همسایگان، در فضای دانشگاه با دانشجویان جوان، در فضای کار با همکاران و .... اینها دقیقا به دلیل وجه رویدادی و تصادفیشان، بهترین میادین بازتولید سرمایههای از کف رفتهاند. تلاش برای تقویت حسن نیت، احترام متقابل، خیرخواهی و دلسوزی نسبت به سرنوشت دیگران، تلاش برای تامین فضای گرم و قابل اعتماد، پاسداشت حریم حیات جمعی، یا به باور سنتی خودمان حرمت نان و نمک را رعایت کردن، امکانهایی است که تجربه زیسته و روزمره خودمان را از آسیب بی اعتمادی و آتش فضاهای کلان صیانت میکند و به سرچشمههای ظهور احترام و بازیابی خود جمعی تبدیل میشود.
باید به اینها و دهها راه حل دیگر بیاندیشیم. دستور کار فوری ما بازیابی جمعی ماست. ما خود را از دست دادهایم. تنها به شرط بازیابی خود، همه سرمایههای دیگر از دست رفته بازخواهند گشت. همه باید در این زمینه دست به کار شوند. فکر کنند، عمل کنند و با ارزیابی نتایج کار، پیش روند.
- ۹۵/۱۰/۰۷