زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

یواشکی از کنار دیوار

پنجشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۰۸ ب.ظ

تنها بزرگ مردی مانند لطف الله میثمی می‌توانست مرا وادارد در باره نیروهای موسوم به خودسر مطلبی بنویسم. اصولاً نپذیرفتن خواست ایشان برای من غیر ممکن است. نخستین دلیل امتناع من از نوشتن ترس است. اگر متنی بنویسم و طعن و نقدی کنم، از خود این نیروها می‌ترسم و اگر طعن و نقدی نکنم از دوستان خودم می‌ترسم. آنها در چشم‌انداز ما که در زمره نیروهای منتقد محسوب می‌شویم، جایگاه و شماره و ردیف معینی دارند. چنانکه ما نزد آنها شماره و ردیف معین داریم. نام‌ها و کلیشه‌ها و القاب و عناوینی هست که تنها از دریچه آنها می‌توان در باره هم سخن گفت. در چنین شرایطی چه می‌توان کرد و چگونه می‌توان سخن گفت. این یعنی در مرز ایستاده‌ای. مرزی که حرکت در آن تابع قواعد از پیش تعیین شده است. آنجا که زبان برای گفتگو بسته می‌شود، به مرزهای رابطه مبتنی بر ستیز و تنازع نزدیک شده‌ایم. در این مرز، هر یک به امحاء تام دیگری می‌اندیشد.

نزد ما، کدهای معینی در باره آنها وجود دارد و تصاویر شناخته شده‌ای. هیکل‌های تنومند، لباس‌های خاص، ابزار کتک در دست، دهان‌های به غایت گشوده، بی منطق، ناتوان از سخن گفتن، بی سواد، خشن، و البته نام‌ها و عناوینی که اینجا جای گفتن آنها نیست. البته ما نیز نزد آنها با کدهای معینی شناخته می‌شویم: اتوکشیده، بی نماز، کافر، وابسته، ضد انقلاب، غرب زده و نام‌های نگفتنی دیگر. این القاب و عناوین ساخته شده‌اند تا مرزها فراموش نشوند.  و هر دو به یاد داشته باشیم که اینجا جای یکی از ماست.

من اما تصور می‌کنم دقیقاً در همین مرز می‌توان عریان و شفاف از سیاست سخن گفت. درست همانجا که دو نیرو چشم در چشم هم می‌دوزند و با کینه و خشم به هم می‌نگرند، رجز می‌خوانند و هر یک دنیایی خالی از دیگری طلب می‌کند. درست آنجا که آشتی غیرممکن جلوه می‌کند و صحنه رویارویی ناصاف و پیچیده شده است. سیاست ورزی در چنین موقعیتی به معنای پیدا کردن راهی برای آشتی دو طرف نیست. پیدا کردن امکانی است که در همین میدان گشوده ستیز، هر یک به دیگری فخر بفروشد، از سجایای خود سخن بگوید، یاران طرف مقابل را به سمت خود فراخوان کند و خلاصه همان کند که نظامیان قدیم آن را رجز خوانی می‌گفتند. رجز بخوانند اما نجنگند. تدبیر سیاسی میدان نزاع را جمع نمی‌کند، بلکه به دیواری تبدیل می‌شود تا رجز خوانی‌ها به جنگ تبدیل نشود. طرفین در پرتو رجز خوانی پیش چشم یکدیگر، میان خود اخلاق و سجایای انسانی می‌پرورند و در پرتو نفرت از دیگری، حریم گرم آشنای خود را پرورش می‌دهند.

شرط اول حرکت از یک دوگانه کینه جویانه به طرف میدانی از نزاع اما عاری از ترس خشونت، پروردن استعداد در هر دو طرف به دیدن دیگری به نحوی متفاوت از کلیشه‌های کلامی است. هر یک اگر بتواند دیگری را در پرتو چشم‌اندازی دیگر و با مفاهیم تازه فهم کند، و میدان ستیز و نزاع را بازتعریف کند، پنجره‌های رویارویی تازه خواهد شد، بسترهای تازه منازعه گشوده می‌شود، و مثل زلزله‌هایی با دامنه پایین، جامعه را از بروز زلزله‌های پردامنه مصون خواهد ساخت. من در این یادداشت کوتاه، تلاش می‌کنم، بر مبنای درک درونی یا همدلانه خود از آنها سخن بگویم. به نحوی دیگر، بیرون از قلمرو کلیشه‌های ساخته شده در میدان نزاع سیاسی.

فراموش نکنیم برای اکثر ما چنین امکانی هست. بخصوص اگر در سطح سنی نگارنده باشند، می‌توانند به نحوی درونی و همدلانه از نیروهای خودسر بنویسند. چرا که اغلب، در دوره‌هایی میان همان‌ها بوده‌اند. من با مشاهده آنها و رفتار و گفتارشان گاهی به یاد بعضی رفتارها و گفتارهای خودم پیش از انقلاب می‌افتم، و دوستان دیگری هم هستند که سه دهه پیش، بعضی دو دهه پیش در شمار همین نیروها بوده‌اند. کاش آنها که بوده‌اند و تجربه مشابهی داشته‌اند، با تکیه بر درک درونی خود از آنها بنویسند و اینچنین ضمن ترسیم دوباره مرزها، امکانی برای رهایی از کلیشه‌های کلامی بیابند. کلیشه‌هایی که گاه نطفه‌های خوف انگیز خشونت در خود می‌پرورد.

آنچه تلاش می‌کنم در این یادداشت انجام دهم، ارائه تصویری ایده‌آلی برمبنای مشاهده بیرونی رفتارها، تحلیل گفتارها و مناسک جمعی آنان است. اینکه در واقع امر چیستند، مساله‌ای است که خیلی در استعداد این یادداشت نیست. گویی همانند الگوی معرفت کانتی، من صرفا بر حسب فهم درونی از آنچه از ظواهر امر پیداست به تحلیل می‌پردازم و صورت واقعی آنها به منزله شی فی نفسه از قلمرو و امکان آگاهی من بیرون است.

 

تصویری ایده‌آلی بر مبنای فهمی همدلانه از نیروهای خودسر

وقتی نیروهای خودسر را جدی نمی‌گیریم، و همه دعاوی آنان را دروغ می‌پنداریم، وقتی اصل حضور و وجودشان را برنامه ریزی شده در مراکز تصمیم گیری خاص قلمداد می‌کنیم، درک همدلانه نمی‌کنیم. مقصود من این نیست که الزاماً آنها را سازمان یافته نمی‌دانم، آنها را حاصل مراکز خاص تصمیم گیری به شمار نمی‌آورم. مقصودم این است که حتی اگر شواهد غیر قابل انکاری هم در میان باشد نمی‌توان پدیده نیروهای خودسر را به این عوامل تقلیل داد. عوامل برانگیزاننده دیگری هم هست که در تداوم حیات سیاسی آنها ایفای نقش می‌کند و اگر مراکز تصمیم گیری هم در میان باشد، با بهره گیری از همین عوامل سازماندهی و بسیج می‌کند. درک همدلانه صرفاً برای کشف همین عوامل دیگر است که مستقل از نیروهای سازماندهنده و بسیج کننده، موضوعیت دارند.

برای درک همدلانه، البته باید میان آنها رفت، مدت‌ها در میان آنان زیست، و توانایی درک مساله از زاویه دید درونی خود سوژه‌های خودسر را پیدا کرد. این امکان دست کم برای من وجود ندارد. پس به دیواری تکیه می‌دهم، آنها را تماشا می‌کنم، رفتارها، مناسک، گفتارها و کردارهاشان را مشاهده می‌کنم و بر مبنای اندک خاطراتی که از پیش از انقلاب، در ذهنم هست، تلاش می‌کنم گمانه‌های خود در زمینه درک همدلانه از آنها را عرضه کنم. به هیچ روی ادعای طرح تصویری عینی و معتبر ندارم. بیشتر گمانه زنی می‌کنم. تصور می‌کنم تجربه از سنخی دیگر است و برای همگان ما مفید و ثمر بخش. به گمان من، برای تولید درکی همدلانه از آنها، سه حوزه را باید مد نظر قرار داد: اول نظام کلامی بسیج کننده، دوم الگوهای رفتار و مناسک جمعی، و سوم ساختار درونی و روانشناختی یک سوژه وابسته به نیروهای خودسر. آنچه با این شاخص‌ها عرضه می‌کنم صرفاً یک الگوی ایده‌آلیزه شده از چند و چون این نیروهاست. اما خواهم گفت که با وضعیت عملا جاری این تصویر ایده‌آلی با چه خلل‌هایی مواجه می‌شود.

 

الف: نظام کلامی بسیج کننده

نظام کلامی بسیج کننده در میان این نیروها، معمولاٌ در خدمت تولید یک سازه روایی است. در این سازه روایی، گذشته و حال معمولاًٌ سیاه و مصیبت بار است. سازوکارهای متعارف امور، معمولاٌ در خدمت بازتولید یک وضعیت غیر اخلاقی، بی معنا، و منحط است. گذشته چیزی جز حکایت ظلم‌ها و ستم‌های عدیده نیست و وضعیت جاری نیز، تداوم همان گذشته مصیبت بار است. آنچه به ثبات وتداوم وضعیت خاصی کمک می‌کند، پاداشی از گروه دریافت نمی‌کند. اگرهم به ثبات یک وضعیت تن در دهند، صرفاً برای کسب قوت و قدرت برای نفی ساختار یک وضعیت مستقر است. به همین جهت، قانون اصولاً موضوعیت مستقل ندارد و هیچ گاه در منصب احترام برانگیز نمی‌نشیند.

در سازمان روایی کلام بسیج کننده، باید کوره راهی جست، به یک منجی و راه نما تکیه کرد، و دست کم خود را از منجلاب غیر اخلاقی وضع موجود رها نمود. بنابراین ماندن و اطمینان کردن به حصارها و قواعد تثبیت کننده و حدود و اختیارات قانونی، بی معناست.

تصویر روایی که نظم کلامی تولید می‌کند، وضعیت موجود در فضای شهری، رابطه دختران و پسران، لباس‌های شیک و ماشین‌های آنچنانی، بوتیک‌ها و بازارچه‌های خرید، کافی شاپ‌ها، خنده و شادی دختران، صداهای بلند موسیقی و ....بی معنا، کسالت بار و حتی گناه آلودند. از کنار بازیگران صحنه هر روزی شهرها، می‌گذرند اما مدافعان این وضعیت را به دیده نفرت می‌نگرند.

در این تصویر روایی، عبور از این وضعیت مساله اصلی است. در نسبت با وضعیت جاری، سه چشم انداز قابل تصور است. که گاه در هم می‌آمیزند. در چشم انداز اول، باید کلاه خود را چسبید و در حلقات کوچک و بسته پناه آورد تا دامن به شهر پرگناه نیالود. در چشم انداز دوم تصویری سیاه از آینده ساخته می‌شود چنانکه گویی در این جهان سعادتی در میان نیست، تنها باید ستیز با این وضعیت را در دستور کار قرار داد و حتی جان را در راه این ستیز نهاد. در چشم انداز سوم، این جهان و مناسبات جاری‌اش بنیادی ندارند و آنها در میدان ستیز خود می‌توانند بساط پرگناه این جهان را در هم شکنند و جهانی دیگر پایه بگذارند. چنانکه گویی آنها منجی‌های بشریت از دایره ظلم و گناه جهان امروزی‌اند.

آنچه مقوم و شرط پایداری این صورت بندی ذهنی و کلامی است، در حاشیه بودگی است. از این حیث جهان ذهنی آنان به الگوی آگوستینی پرتاب شدگی در یک جهان مملو از گناه شباهت دارد. جهان و طبع و سرشت آن با جای گرفتن در کانون آن مغایرت دارد. تنها حاشیه این جهان است که حظی از حقانیت دارد. تا جایی که بتوان تصویر بودن در حاشیه را بازتولید کرد، نظام معنایی درون گروهی قوام و دوام دارد.

 

ب: الگوهای رفتار و مناسک جمعی

اگرچه بحث را با نظم کلامی این گروه آغاز کردیم، اما واقع این است که الگوهای رفتار و مناسک جمعی در میان این گروه‌ها نقش مهم‌تری دارد. آنها پیش از هر چیز، یک گروه هم قسم و هم پیمان شده‌اند. مفاهیم و گزاره‌های کلامی نقش کمرنگی در توجیه کنش‌ها دارد. بیشتر رفاقت، هم قسم بودن، عهد و مقاصد مشترک آنها را گرد هم آورده است. برای توضیح چند و چون خود خیلی سخنی برای گفتن ندارند.  از آنچه حریف مقابل‌شان هم می‌گوید، و می‌نویسد، به نحو تفصیلی و مشروح نمی‌دانند.  

به جای آنکه خود و حریف‌شان را در بر حسب باورها و عقاید طبقه بندی کنند، خود را بر حسب الگوهای رفتاری مشخص می‌شناسند و حریف‌شان را نیز بر همین مبنا شناسایی می‌کنند. مثلا حریف‌شان را وابستگان به جبهه دشمنان غرب می‌خوانند. هرآنچه را هم می‌نویسند و یا می‌گویند، بستر سازی عملی برای دگرگون کردن وضعیت موجود می‌پندارند. چنانکه گویی هیچ کس حرف نمی‌زند، همه در حال عمل‌اند، حرف‌ها بیشتر از زاویه پیامدهای عملی‌اش موضوع داوری قرار می‌گیرد. سخن گفتن قبل از هر چیز عمل کردن است.

همین نحو ارزیابی از میدان، سبب می‌شود رفتار و مناسک جمعی از ثقل بیشتری بهره مند باشد. به بهانه‌های مختلف یکدیگر را ملاقات می‌کنند. مثلا مجالس قرائت قرآن یا مجالس عزاداری، امکان‌هایی است که برای ملاقات‌های مستمر و جمعی. آنچه ضمن این جلسات اتفاق می‌افتد، تجدید دیدار و تجدید عهد پیشین است. ضمن این دیدارها، قرار است چیزی فراموش نشود. یاد گرفتن کمتر محل توجه است، فراموش نکردن است که اهمیت وافر دارد.

سخن، ضمن این دیدارها، علاوه بر برانگیختن و پابرجا کردن عهدهای پیشین، یک نقش مهم دیگر هم بر عهده دارد. همیشه مساله‌ای هست که عهد پیشین را به مخاطره افکنده است. اتفاق تازه‌ای که ممکن است فرد را نسبت به عهدی که بسته سست کند. بنابراین باید چشم اندازهای پیشین را به رغم این رویداد تازه دوباره احیا شود. گذر رویدادها، گاهی همه دعاوی این گروه‌ها را بی معنا می‌کند، اما باید به نیروی سخن، راهی از میان این رویداد بی معنا کننده به بیرون جست و دوباره همانند پیشین سربرآورد.

هویت جمعی در میان آنان حائز اهمیت است. یک حریم جمعی توام با اعتماد و اطمینان هست که نباید نقض شود. این حریم جمعی که بیشتر رنگ رفاقت به خود می‌گیرد، با چسب مرام و وفاداری و پافشردن بر تعهدات استحکام پیدا می‌کند. استحکام این روابط، استوانه محکمی برای هر یک از اعضاء برای تکیه کردن می‌سازد. این صورت بندی با هم بودگی، همانند خانه مشترک و امن عمل می‌کند. کثرتی از خدمات در آن رد و بدل می‌شود. فرد کمتر تمایل پیدا می‌کند با تمایز خود را اثبات کند. مگر آنکه تمایز، به فشردگی بیشتر ارتباطات منجر شود. یک شیوه تمایز یابی، نقد و نقض باورهای مستقر میان گروه است. اما کمتر ممکن است یکباره یک فرد برای تشخص یابی متمایز خود، بنیادهای باورهای مشترک را نقض کند. مگر آنکه باوری  تازه همان نظام مستقر باورهای میان گروهی را از زاویه‌‌ای دیگر طرح کند و بر استحکام آن بیافزاید. اصولاً باورها شمشیرهای آخته برای تمایز نیستند، بلکه بندهای پیوند و آشنایی‌اند.

به جای تحلیل و تفسیر متمایز، میزان جسارت در عمل است که فردی را در میان گروه متمایز می‌کند. عمل البته معانی متعدد دارد. قاطعیت بیشتر در انجام وظایف، از خود گذشتگی در رابطه با یکدیگر، شجاعت بیشتر در اقداماتی که در عهده جمع همه در زمره اعمال محسوب می‌شوند. این سنخ از حضور موازین عملی است که اصولاً باریک اندیشی‌های نظری را زائد می‌کند و همیشه آن را به تعویق می‌اندازد.

تاب بسیاری برای تحمل تفاوت‌های درونی خود دارند. البته تا زمانی که تفاوت به گسیختن وفا و عهد جمعی نیانجامد. بنابراین به خلاف تصویری که از آنها وجود دارد، اساساً یک دست و یک شکل نیستند. تفاوت‌هاشان گاه شگفت انگیز است. با این همه عهد و پیمان جمعی‌شان است که این تفاوت‌ها را در سایه می‌برد و از آنها در هنگامه عمل یک ید واحد می‌سازد. تفاوت تحمل می‌شود اما گسیختن عهد و پیمان جمعی به هیج وجه. پیمان شکن یکباره از دایره به بیرون پرتاب می‌شود، و بیگانگی جانشین آشنایی‌های پیشین می‌شود.

در میان طبقات اجتماعی، بیش از همه به طبقات فرودست تمایل دارند. در پوشش، و آداب و رفتار خود بیشتر مشابه با آنان به نظر می‌رسند. دست کم می‌توان گفت، آنچه موجب تفاخر است تشابه جویی با طبقات فرادست نیست. طبقات فرودست طبقات بیرون از قلمرو توزیع مواهب اجتماعی نظیر منزلت، یا مواهب اقتصادی نظیر پول و امکانات هستند حتی اگرهم از بیشترین شبکه توزیع رانت بهره مند باشند، و ثروت‌های زیادی هم میان آنان توزیع شود، اما امکانی برای تبدیل این سرمایه‌ها به لباس و سلوک طبقات فرادست و سرمایه دار نیست. بنابراین کف زمین نشستن، لباس‌های ساده پوشیدن، از کلمات ساده فهم استفاده کردن، اصطلاحات طبقات فرودست حاشیه نشین را به کار بستن، از جمله خصائل رفتاری آنان است. گاهی البته ریا و دورویی در این زمینه وجود دارد، اما بسیاری‌شان به واقع حتی اگر هم مواهب اقتصادی خوبی داشته باشند، دست از این سنخ سلوک رفتاری و پوششی برنمی‌دارند. این سلوک برای آنها جهانی معنادار و قابل تکیه می‌سازد.

 

ج: ساختار درونی سوژه خودسر

سوژه خودسر، جهانی پر دارد. دوستانش تکیه‌گاه ‌های او به شمار می‌روند. به اعتبار دوستی با آنها، جایگاه تعریف شده و روشنی پیدا کرده است. امکان‌های حکومتی در سال‌های پس از انقلاب، چشم انداز روشنی هم برای آینده زندگی او ساخته است. چندان دست به گریبان گسیختگی، تردید، شک و سرگشتگی فکری نیست. امکان‌های فراوانی در شیوه زندگی او هست که به اعتبار آنها، احساس استحکام درونی شخصیت کند.

 به جای آنکه احساس کند نمی‌داند کیست، و در میان انتخاب‌های گوناگون سرگشتگی درونی داشته باشد، به پر کردن حفره‌ای در درون دلمشغول است که تصویر کمال یافته از خود را نقض می‌کند. همیشه گناه و کاستی‌ها و کمبودهایی هست که او به واسطه آنها، خود را تحقیر می‌کند. دقیقا از نقطه همین گناه و کاستی‌های درونی است که وابسته به یک جمع همبسته است. یک خود در تنهایی دارد و یک خود در جمع. به واسطه خود در تنهایی‌اش کج و معوج است و پر از حفره و کاستی و به اعتبار خود در میان دوستانش کامل و غنی و پر.

به واسطه گناهانش، حس کاستی و نقصان دارد. اما به واسطه یک حس درونی دیگرش احساس غنای درونی می‌کند. آن حس دیگر،  حس غربت در فضای شهری است. مانند همه زندگی می‌کند. زندگی روزمره‌اش چندان تفاوتی با همه مردم ندارد. اما با چند و چون و متن متعارف زندگی چندان با سازگاری و اشتیاق رفتار نمی‌کند. گویی غریبه است، و راز و اسراری مگو در درون دارد که جای عیان کردنش در میان دیگران نیست. غربت و گناه جهان درونی او را پر از رمز و راز و گفتگوی درونی فشرده می‌کند.

 

شرایط خلل افکن در تصویر ایده‌آلی از نیروهای خودسر

چنانکه اشاره کردم درک درونی من از این نیروهای اجتماعی در تجربیات پیش ازانقلاب من ریشه دارد. اما می‌توانم تصور کنم که حفظ و تداوم این صورت بندی ایده‌آلی در شرایط پس از انقلاب با چه دشواری‌هایی مواجه است. به برخی از این موارد اشاره می‌کنم. اول و مهم‌تر از همه حضور آنها در کانون قدرت است. حضور آنها در کانون قدرت، به معنای نقض ایماژ در حاشیه بودگی است. البته نظام کلامی بازتولید کننده هویت درون گروهی، همواره در هر موقعیتی تلاش می‌کند این تصویر در حاشیه بودگی را بازتولید کند. حتی اگر تمامیت قدرت را در اختیار داشته باشد، به منزله خواصی در میان عوام نامتوجه، در حاشیه‌اند، و در اوج قدرت سیاسی بازهم در حاشیه‌اند چرا که درمیان جهانی حکومت می‌کنند که اساساً با مشی و روش آنان سازگار نیست. یک نقطه گرم مومنانه در میان جهانی از گناه و آلودگی و انحراف.

اما متاسفانه احراز و تداوم قدرت، همواره با احساس پیروزی و تفوق و برتری قرابت دارد. نمی‌توان در قدرت بود و اعلام مکرر شکست مظلومانه کرد. احرار و تداوم قدرت، نیازمند اعلام آن به آن موفقیت و پیروزی است. با در قدرت بودگی صرف می‌توان در حاشیه بودگی را توضیح داد اما با پیروزی آن به آن و مستمر چه باید کرد؟ پیروزی قدرت را موجه می‌کند اما وفاداری‌های درونی را سست می‌کند. نظام کلامی آنان به همین جهت ضمن اعلام پیروزی‌ها، مرتب از راه درازی که در پیش است سخن می‌گوید، و از حفره‌ها و کاستی‌ها و رنج‌هایی که هنوز التیام نیافته‌اند. به همین جهت نیز کلام بسج کننده به رغم اعلام شادی و توفیق، سوگوارانه است. طنین و تم سوگ، حتی برای اعلام موفقیت‌ها، گویای وضعیت ناسازگار وجود در کانون قدرت است.

احراز قدرت، برای موجودیت این ساختارهای گروهی خلل افکن است. به همین جهت، همواره باید در حاشیه ماند حتی اگر در کانون باشی. این وضع غیر ممکن، حتی اگر محال باشد ساخته می‌شود. خوشبختانه نظام تبلیغاتی حریف در این زمینه مدد کار است. حریف با قدرت کلامی، زبانی، ارتباطات رسانه‌ای، و تکیه بر طبقه متوسط شهری، آنها را چنان خطاب می‌کند که گویی از دایره متعارف انسان بودگی بیرون‌اند. از معنا و کلام و سخنان فلسفی، حصارهای محکمی در حاشیه می‌سازد و در جهان ذهنی مخاطبان خود آنها را به تبعیدگاه‌های دور پرتاب می‌کند. این وضعیت تا حدی دشواری آنان را در حالیکه در کانون قدرت‌اند التیام می‌دهد.

سخن آخر

آنچه گفته شد، تلاشی برای درکی بیرون از دایره کلیشه‌های ساخته شده در میدان تنازعات بی پایان در کشور است. تلاش داشتم در این درک همدلانه، به جای تولید تصویرهای سیاه و سفید، درکی مبتنی بر وضعیت‌های متفاوت انسانی بسازم. وضعیت‌های انسانی، کم و بیش وضعیت‌های مقدرند و سوژه‌ها در آن پرتاب شده. وضعیت‌ها کاستی‌ها، خلل‌ها، محدودیت‌ها و امکان‌های ویژه خود را دارند. درست مثل این می‌ماند که منازعه و دعوا با مرد یا زن همسایه را یک آن در پرانتز بگذاریم و یواشکی از بالای دیوار به روابط درونی خانه همسایه سرک بکشیم. با خانواده‌ای متفاوت مواجه می‌شویم اما در مجموع با یک وضعیت متفاوت انسانی مواجهیم که خوبی‌ها و بدی‌های خاص خود را دارد. آن وقت شاید منازعه‌‌مان با همسایه همچنان برقرار بماند، اما خیلی در خیالات و رویاهای خود منتظر مرگ و نابودی همسایه نباشیم.

دنیای امروز برای بسیاری از ما رنج تنهایی و غربت و بیگانگی می‌زاید. دنیای امروز هر روزه شمار بیشتری به حاشیه رانده شده خلق می‌کند. متنی می‌سازد و حاشیه‌هایی. در عرصه سیاسی، همیشه امکان‌هایی برای به حاشیه رانده شده‌ها هست تا از حاشیه رانده شدگی خود امکانی برای قدرت یابی بسازند. راه گریز پیمانی است که با هم می‌بندند بی اعتنا به اینکه دیگران چه می‌گویند. زیاده از حد گوش کردن به سخنان دیگران، وفاداری‌های درونی را گسیخته می‌کند.

ما در ایران امروز در وضعیت پارادکسی شگفتی به سر می‌بریم. نظام سیاسی در ایران مستقر است که بخشی از قدرت خود را از قدرت این نظام حاشیه سازی نظام مدرن اخذ می‌کند. به عنوان یک دولت شبه مدرن در جهان جدید همه کارکردهای متعارف یک دولت مدرن را داراست. بنابراین خود در تولید حاشیه‌ها نقش ایفا می‌کند. اما مشروعیت یابی و تداوم اخلاقی خود را به متنی که خود در کانون آن ایستاده متکی نمی‌کند، به حاشیه‌هایی متکی می‌کند که خود از سر اجبار ساخته است.

این وضعیت پیچیده تفاوت بسیاری دارد با تصویرهای ساده سازی شده در محافل روشنفکری و آکادمیک. تصویرهایی که به مدد تئوری‌های وبر و مارکس و رابرت دال و هایک ساخته می‌شود. فهم اینجا، مواجهه با شرایط اینجا، نیازمند زبان و بیان و الگوی عمل متفاوتی است که اصولا از دایره دید ما به کلی بیرون است.

این یادداشت در نشریه چشم انداز ایران، شماره 96، اسفندماه سال 1394 و فروردین 1395 منتشر شده است

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

نوروز را غنیمت بشمریم

جمعه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۴، ۰۲:۰۴ ب.ظ

نوروز به منزله یک جشن، در عرصه خصوصی و در عرصه عمومی، دو چهره متفاوت دارد. در عرصه خصوصی، خانه هر کس رنگی از شادی و نشاط عید دارد. برای کسانی بیشتر، برای کسانی کمتر. کسانی به دلیل محرومیت و فقر شادی نوروز را با آه و حسرت توام می‌کنند و کسانی به دلیل جیب پرپول، شادی عید را با خرید و مصرف بیشتر و بیشتر افزون می‌کنند. اگر بتوان از شادی نوروز سخن به میان آورد، هر کجا این شادی معنای ویژه‌ای دارد، و با احساسات و وضعیت‌های ویژه‌ای نیز توام است.

عید در عرصه خصوصی، هزار رنگ و جنس و فرم گوناگون دارد. به نحوی که نمی‌توان از یک عید، یک نوروز و یک الگو از مناسک سخن گفت.

با این همه، از جنوب تا شمال شهر، از جنوب تا شمال کشور دگرگون شده است. از این حیث به نظر می‌رسد نوروز یک خصلت و حیثیت عام و عمومی نیز دارد. من به این خصلت عمومی و عام نوروز اشاره دارم.

نوروز شور و نشاط صرف است. هیچ غایت و هدف خاصی را تعقیب نمی‌کند. شیکه بی دلیل انتظارات جمعی است و همه به واسطه این شبکه جمعی انتظارات، در لباس و کسوت شادی می‌روند. نشاط ناشی از اجبار جمعی است. نه خاطره جمعی بر آن سیطره دارد نه آرزوهایی. فراخوانی است که همه را به یک نشاط جمعی در یک آن و لحظه بی عمق و بنیاد دعوت می‌کند. باد و باران و هوای دل انگیز و آفتاب درخشان نیز این فراخوان جمعی را رنگ می‌کنند، به آن عطر می‌پاشند همه چیز را براق می‌کنند و شاداب.

نوروز نیروی نشاط خود را از سحر فراموشی اخذ می‌کند. همه باید کاستی‌های خود در زندگی روزمره را برای روزهایی فراموش کنند. دشواری‌ها، دارایی‌ها، نادارایی‌ها، مخاطرات و روزهای ناگوار همه در بوته فراموشی انداخته می‌شوند، چنانکه آرزوها، خواست‌ها، مطالبات نیز. سحر نشاط آور نوروز، از همین تعلیق گذشته و آینده نشات می‌گیرد.

نوروز تنها امکان استعلای معنوی اما پرنشاط ما ایرانیان است. ما کمتر عادت داریم معنویت را با شادی و نشاط بی دلیل و بی توقع و خواست توام کنیم.

نوروز تنها امکان تجربه خود جمعی مان، در پرتو یک شادی جمعی است. ما کمتر عادت داریم خود جمعی را شادمان ملاقات کنیم. خود جمعی سوگوار را بیشتر می‌شناسیم.

نوروز تنها امکان ارتباط جمعی ما با طبیعت و حال و احوال آن است. ما در زندگی شهری، بیشتر ارتباط جمعی با آلودگی، بیماری، شکاف و گسیختگی داریم کمتر عادت داریم با زمستان سرد، تابسان گرم و به طور کلی با همه احوالات طبیعت نسبتی جمعی برقرار کنیم.

نوروز تنها امکان ارتباط جمعی ما با خدایی است که با دستورها و شرایع و باید نبایدهایش با ما سخن نمی‌گوید. ما کمتر به خدایی عادت داریم که پشت صمیمیت‌ها و دلگرمی‌ها و امیدهای بی دلیل‌مان پنهان بماند.

نوروز تنها امکان تصور خود جمعی ما، بدون تصور دولت و قانون و نهادهای بوروکراتیک است. ما کمتر به خود جمعی عادت داریم که منتشر و خطی و رنگارنگ و متنوع باشد و در عین حال در روابط توام با برابری و همسانی ظاهر می‌شود.  

نوروز را باید غنیمت شمرد 

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

یادواره ملکوت فراموش شده

دوشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۴، ۰۱:۲۹ ق.ظ

برای بسیاری از مردم تعطیلات عید تقریبا از بیست و سوم یا چهارم اسفند شروع می‌شود. یک هفته یا حتی بیشتر مانده به روز تحویل سال. ده پانزده سال است که این چند روز را با حس انتظار عجیبی سر می‌کنم. مثل مسافری می‌مانم که به مقصدی رسیده، پیاده شده، حال درست نمی‌داند کجاست، برای چه آمده، اینجا باید انتظار چه چیز یا چه کسی را داشته باشد. تقریبا هیچ کاری نمی‌کنم و همه چیز در یک تعلیق شگفت‌انگیز فرومی‌رود. این چند روز می‌گذرد، سال تحویل می‌شود آن انتظار محو می‌شود و دوباره همه چیز به ظاهر نو، اما به روال سابق ادامه پیدا می‌کند.

امسال هم از این قاعده مستثنی نیست. اما امروز این انتظار برایم به یک مساله تبدیل شد. شاید برای اولین بار. از خود می‌پرسم قصه و راز این انتظار چیست؟

به دنیای حرف‌ها، مفاهیم، ترنم‌ها و ترانه‌ها و اشکالی پناه بردم که معمولاً در ایام عید رد و بدل می‌شوند. لباس نو، گل، ترانه، خنده، رقص، طبیعت، باران، شکوفه‌، دید و بازدید و هیجان شدید اعلام سال نو. کلمه‌ها و مناسک و آواهایی که ابتدا احساس می‌کنی چاق و پر خون و انرژی‌ از راه می‌رسند اما چیزی از آنها چکه نمی‌کند، تکرار و تکرار و تکرار می‌شوند خشک می‌شوند، به زمین می‌افتند، خاکستر می‌شوند و فراموش. گویی این همه مثل امواج خروشانی به سنگ می‌خورند، به قعر دریا بازمی‌گردند و رازی ناگفته را با خود می‌برند.

سال دیگر بار دیگر قصه تکرار می‌شود. اما من حتی یک کلمه نیز از آن همه سخن و رازی که در دل پنهان دارند نمی‌شنوم. به قوه خیال پناه می‌برم و قصه و افسانه می‌سازم.

گوش وقتی نیوشای کلامی نیست، زبان بافنده به کار می‌افتد.

ماجرای نوروز با همه کلمات و مناسک‌اش، می‌گویند به روزگاران دور بازمی‌گردد. آن روزها، گل و باغ و طبیعت و رود و خدا، با دختران و پسران و پیرمردان و پیرزنان کهنسال، همه در دایره بسته‌ای چرخ می‌زدند، لبخند می‌زدند، فریاد می‌کشیدند و همه آفاق را پر می‌کردند از شور زندگی. دختر بلند قامتی که در میانه می‌رقصید، معلوم نبود خداست که گل‌های جهان و باغ و نسیم و رود و پرندگان زیبا از دامن چرخنده و بلندش کرور کرور برمی‌خاستند، یا دختر زیبای همسایه‌ است که در بهشت زیبای خدا، اینهمه پرشور می‌خندید، می‌رقصید و جهان را از سرچشمه پر آشوب نگاه خود پر می‌کرد از خنده و اشتیاق و عشق و هوس.

نوروز شاید حامل خاطرات ملکوتی است که در آن، خدا و انسان و طبیعت، با هم در یک میدان دایره وار، چرخ می‌زدند. کلمه‌ها، مناسک و آواهای نوروز، شاید آغازی اینچنین را در دل پنهان کرده‌اند. اما در جهانی که دیگر جهانی دیگر است، می‌آیند اما از غمباد سکوت، سیاه می‌شوند و می‌ترکند و تا سالی دیگر به ناکجا آباد فراموشی می‌روند.

در باره آن سرآغاز، من افسانه کودکانه‌ای گفتم، اما تردیدی نیست، که نوروز ریشه در روزگارانی دارد که آدم‌ها در دامان طبیعت زندگی می‌کردند و جهان مثل نان پر برکتی بود که تکه تکه از آن می‌خوردند و شکرگذار خدایشان بودند.  

برای ما که در شهرها متولد می‌شویم، طبیعت نقطه آغاز نیست. دیگران، مردان و زنان، دیوارها، سنگ و ساختمان و خیابان و ماشین و دود نقطه آغاز بوده است و همچنان تا امروز بستر تداوم زندگی است. کلمه‌ها و مناسک و آواها، اگر خاطراتی از آن روزهای دیرین در دل دارند، چندان به من ارتباطی ندارد. این حس انتظار روزهای پیش از تحویل سال، اما ریشه‌ای باید در خاطرات شخصی من نیز داشته باشد.

به گذشته خود رجوع می‌کنم. آیا من طی دوران زندگی خود، ملکوتی از حضور انسان- خدا - طبیعت را تجربه کرده‌ام؟ آیا انتظاری که همچون زخم در این روزهای آخر سال، می‌آید و می‌گذرد، از تجربیات شخصی من نشانی دارد؟ چیزهایی به یاد می‌آورم. چیزهایی به یاد می‌آورم، اما اطمینان دارم در خاطرات ما از آن ملکوت فراموش شده، طبیعت جایگاه قلیلی داشت. خدا بود، انسان هم بود، اما کسی به جای طبیعت نشسته بود و آن تاریخ بود. انسان، خدا و تاریخ، ملکوت ما متولدان حاشیه شهری بود که جانشین انسان، خدا و طبیعت دوران کهن شده بود.

سه گانه انسان، خدا، تاریخ، به خلاف خدا، طبیعت و انسان، منظومه عبوسی بود. جنس و گوهر آن به جای تعلق و وابستگی دوران کهن، بیشتر از سنخ میثاق و پیمان بود. عزم و اراده آهنینی در آن جریان داشت. در الگوی کهن، هر سال که طبیعت با بهار و باران و نسیم از راه می‌رسید، همه به اشتیاق از خانه‌ها بیرون می‌جستند، اما در الگوی شهری شده ما، هر سال که می‌گذشت، ما از عهد و پیمان خود می‌پرسیدیم و بابت کم کاری های خود در یکسال گذشته مواخذه می‌شدیم. سال نو می‌شد و ما، با احساس گناه از سالی که آنچنان گذشت، تجدید میثاق می‌کردیم و به جلو خیره می‌شدیم. در آغاز سال نو، به برنامه‌ها و ضرورت‌های پیش رو می‌اندیشیدیم.

جلوتر که آمدیم، سه گانه خدا، تاریخ و انسان نیز از هم گسیخت و ما برای همیشه از ملکوت هبوط کردیم و سال‌هاست دیگر در زمین واقعیت‌های روزمره زندگی می‌کنیم.

در زمین واقعیت‌های روزمره، دیگر هیچ ملکوتی در کار نیست. گذر عمر، نه دیگر آبستن آنهمه شور و اشتیاق نهفته در سرمای زمستان است، نه دیگر متورم از داغ مسئولیت ناشی از میثاق‌‌ها و پیمان‌های انسانی.

مشت این انتظار بی معنای روزهای آخر سال، دیگر باز شده است. می‌آید، می‌دانم که خودش می‌رود. مثل سر درد خفیفی است که خوب می‌شود. چندان اعتنایی به آن ندارم.

اما دلم کمی می‌گیرد. 

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

راه سوم

جمعه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۴، ۰۳:۵۹ ب.ظ

سید محمد خاتمی، به منزله یک مرد سیاسی والا، پس از پایان دوران ریاست جمهوری‌اش متولد شد. اجازه بدهید به وجه تمایز سید محمد خاتمی پس از دوران ریاست جمهوری‌اش بپردازیم.

مردان سیاست در ایران پس از انقلاب، دو گروه‌ بوده‌اند. اول آنها که در مدارج قدرت جای داشته‌اند و دوم آنها که در موقعیت و نقش اپوزیسیون ایفای نقش کرده‌اند. متناسب با این دو موضع، دو روایت از سیاست‌ورزی نیز به منزله عادات ماندگار تولید شده است.

سیاست ورزی از سنخ اول، سیاست ورزی بوروکراتیک است. حضور در مدارج قدرت این نحو سیاست ورزی را تولید می‌کند. در این الگو، عرصه سیاسی عرصه امکانات واقعا موجود است. باید با کمترین هزینه بیشترین فایده قابل تصور را طراحی کرد. میدان سیاست چیزی شبیه بازار خرید و فروش کالاست. عقلانیت، محاسبه، بهترین بهره برداری از امکان‌ها، اهداف کوتاه مدت قابل حصول مولفه‌های اصلی این سنخ سیاست ورزی است.

سیاست ورزی از سنخ دوم، سیاست ورزی انقلابی است. حضور در قلمرو اپوزیسیون این نحو سیاست ورزی را تولید می‌کند. در این الگو، عرصه سیاسی، عرصه امکان‌های آرمانی است. همیشه در هر وضع موجود، قابلیت‌هایی برای تغییر رادیکال هست و این الگو، بر این قابلیت‌ها تمرکز دارد. به جای محاسبه هزینه‌ها باید دلمشغول آرمان‌ها و خواست‌ها بود. میدان سیاست چیزی شبیه میدان قمار است. ریسک پذیری، بازیگری‌های پنهان، و اهداف بلند مدت، مولفه‌های اصلی این سنخ سیاست ورزی است.

سیاست ورزی بوروکراتیک اگرچه در منطق توجیهی خود نیرومند است، اما در عمل همیشه کامیاب نیست. این سنخ سیاست ورزی در دو شرایط با بن بست مواجه می‌شود. نخست هنگامی که امکان‌ها و فرصت‌های واقعا موجود، ابزار پیشبرد اهداف سیاست ورز نباشند، گاهی خواسته یا ناخواسته این مرد سیاسی بورکرات است که به ابزار تبدیل می‌شود، به کار بسته می‌شود، به بازی گرفته می‌شود و خود به یکی از اجزاء وضعیتی تبدیل می‌شود که قصد تغییر آن را در سر می‌پروراند. دوم هنگامی که تحولی در پائین، یکباره صحنه سیاسی را دگرگون می‌کند و معادلات و موازنه‌های قدرت به هم می‌ریزند. سیاست ورز بوروکرات، از بس چشمش به بالاست، اساساً متوجه آنچه به نحو رویدادی و پیشامدی در پائین  محتمل است نیست.

سیاست ورزی انقلابی، در توجیه خود چندان نیرومند نیست. واقعیات موجود خیلی او را توجیه نمی‌کنند، به همین جهت نیازمند یک کلام ارزش‌گذار است. باید به مدد ارزش گذاری و دوگانه سازی‌هایی نظیر حق و باطل و خوب و بد، مخاطب خود را توجیه کند. سیاست ورز انقلابی به ندرت کامیاب است، و به جز موارد استثنا، کلام آرمانی او برای آنها که دلمشغول زندگی روزمره‌اند، چیزی را دگرگون نمی‌کند. هنگامی که نظم سیاسی دستخوش ضعف و کاستی‌هایی می‌شود، او محبوبیت پیدا می‌کند و کلامش گیراست، اما هنگامی که هیچ کورسویی از تحولات بزرگ نیست، سیاست ورز انقلابی، هر روز باید بیش از پیش از عرصه سیاسی کناره گیری کند. او یاد می‌گیرد و یاد می‌دهد که نباید به آنجه در روزمره سیاست جاری است دامن آلود.  

حتما دیده‌اید کسانی را که تنها افتخارشان شناسنامه‌ مهرنخورده شان است. نگه داشته‌اند برای روزی که به عنوان سند افتخار به عالمیان عرضه کنند.

سید محمد خاتمی نه آن است و نه این. با تجربه‌ای که از پایان دوران ریاست جمهوری‌اش عرضه کرده، یک الگوی سوم به میان آورده است. سیاست ورزی از سنخ او، جایی میان آن بالا و این پائین استقرار دارد. باید میان ساختار مستقر سیاسی، و امید در عرصه عمومی معدل معقولی پیدا کرد. نباید به روال سیاست ورزان انقلابی به سرعت به نتیجه شکستن ساختارها رسید. اما ساختار، به خودی خود، میل به بازتولید بیشترین منافع برای گروه ذی نفع و وابسته به خود دارد. ساختار به هر تحولی مسدود است. تنها به شرط حیات این پائین، ساختارها تکانی به خود می‌دهند. شرط حیات این پائین نیز امید است.

همه تلاش سید محمد خاتمی، زنده نگاه داشتن امید در عرصه عمومی بوده است. مهم نیست امید چگونه برانگیخته می‌شود، مهم این است که امید تنها شرط زایش و خلاقیت در عرصه سیاست است. امید، ذهن‌ها را فعال می‌کند، ابتکارات تازه خلق می‌کند و زندگی را به منزله عرصه امکان‌های تازه پیش چشم همگان می‌گشاید.

در موقعیتی که سنت‌های دمکراتیک ضعیفی وجود دارد، تولید امید در عرصه عمومی بدون اراده به شکستن رادیکال ساختارها، یک معجزه بزرگ است. این اتفاقی است که سید محمد خاتمی خلاق و مبتکر آن است. 

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

دوم خرداد و هفتم اسفند

چهارشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۵۱ ب.ظ

نتیجه انتخابات هفتم اسفند برای جناح اصلاح طلب، پیروزی نبود، فرصتی برای یک ابراز وجود صرف بود. برای اصولگرایان نیز، شکست نبود، بیشتر یک رویداد تحقیر کننده بود. بنابراین همه چیز می‌تواند فراموش شود و مشمول مروز زمان گردد. اما نتیجه انتخابات دوم خرداد، برای اصلاح طلبان یک پیروزی بود و برای جناح مقابل یک شکست مرعوب کننده.

با این همه بر این باورم که رویداد هفتم اسفند می‌تواند نتیجه پایدارتری در مقایسه با رویداد دوم خرداد به همراه آورد.

در مقابل آنچه مرعوب می‌کند، حریف تنها به مقاومت می‌اندیشد. اتحاد و وحدت کلمه و چسبیدن به همه دارایی‌ها برای تولید بیشترین مقاومت. به سخن آنکه تهدید می‌کند و رعب ایجاد می‌کند گوش نمی‌دهد. با تردید به او می‌نگرد و از ترس هجوم شبانه، یک لحظه چشم بر هم نمی‌نهد. در فضای رعب، کینه تولید می‌شود و احساس نیاز به ایستادگی و ستیز. در فضای رعب، خیالات و تصورات خطرناک و حتی خونینی در مخیله طرفین جریان پیدا می‌کند.

ماجرای دوم خرداد از این دست بود.

اما در رویدادی که تنها یک اتفاق تحقیر کننده است، طرف تحقیر شده، چیزی از دست نداده و خطر عینی او را تهدید نمی‌کند. او که تحقیر کرده، تنها مجالی پیدا کرده تا بر لبانش، لبخندی ظاهر شود و به خانه بازگردد. بنابراین نیازی به وحدت و یکپارچگی و مقاومت و آمادگی برای هجوم نیست. حس روانی جمع تحقیر شده، بیشتر از سنخ توجه به برخی کم دقتی‌ها و کم توجهی‌ها از طرف خود، و مهارت‌ها و توانایی‌های رقیب در بهره گیری از فرصت‌هاست. در یک رویداد مرعوب کننده، تنها به چشم دشمن می‌توان به حریف نگریست، اما در رویداد تحقیر کننده به چشم یک حریف هوشمند باید به حریف نگریست. در یک بازی که به تحقیر یک طرف انجامیده، طرفین بارها به بازی طرف مقابل توجه می‌کنند و تحقیر شده تلاش می‌کند برای بازی دوباره از مهارت‌ها و تیزهوشی رقیب بیاموزد.

ماجرای هفتم اسفند از این دست بود.

ماجرای مرعوب کننده، آبستن صحنه دیگری است تا حریف مرعوب کننده خود مرعوب شود و از ترس به خانه اول بازگردد. اما ماجرای تحقیر کننده، حریف را به هوشمندی بیشتر ترغیب می‌کند و اینچنین طرفین ماجرا خود را در یک میدان بازی رقابت می ‌یابند. میدان رقابت، وجود طرفین را ضروری می‌کند و اینچنین حریفانی که تا کنون در صدد حذف هم بودند، حال شرط خود و میدان بازی را وجود رقیب می‌پندارند. ماجرای هفتم اسفند، اینچنین می‌تواند بستر ساز وضعیتی باشد که طرفین وجود یکدیگر را شناسایی کنند و این شرط تام و تمام حیات سیاسی مطلوب ماست.

خدا کند نورسیدگانی که از سر حادثه فرصتی یافته‌اند تا به نام اصلاح طلب به مجلس راه یابند، و چهره‌های سابقه داری که از صحنه حذف شده‌اند، رویداد پر از لطیفه و لطف هفتم اسفند را تخریب نکنند. اجازه دهند بازی توام با طنز و نازک طبعی هفتم اسفند همینطور بازی بماند. رعب‌ها همه به رقابت و بازی خلاقیت‌ها تبدیل شود. خشم جای خود را به ذهن‌های نیرومند دهد و اینچنین سیاست عرصه بازی شایستگان شود. 

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

وجود رقیب شرط بقای این بازی است

چهارشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۴۸ ق.ظ

روح جمعی و ملی ما را کسانی در دفینه‌ها می‌جویند. اعم از دفینه‌های ملی یا دینی. اما من احساس می‌کنم روح جمعی و ملی ما، در همین احساس استرس، بیم، امید، اشتیاق، کینه و نفرت‌هایی جاری است که در فضای عمومی این روزهای کشور جریان دارد. انتخابات بستری است فراتر از هر یک از ما. هر کس، خود را در بستری از امید می‌یابد و امیدوار است، در بستری از کینه پیدا می‌کند و کینه جوست، در بستری از نفرت یا اشتیاق می‌یابد و سراسر متنفر یا مشتاق است. هر حالی که دارد، فراتر از صرف زندگی و کار و بار شخصی و روزمره است. این همان فردیت ماست، که در پرتو روح جمعی و ملی ما، ظاهر شده است.

مواریث تاریخی اعم از دینی یا ملی، در آشوب این امواج روانی متعارض، به انحاء تازه بازسازی و فراخوان می‌شوند.

اگر اینچنین باشد، ما روح جمعی و ملی خود را احساس می‌کنیم اما چندپاره و گسیخته. این موهبت دنیای جدید است. دنیای جدید تجربه جهان، تجربه خود و تجربه روح جمعی ما را با احساس زخم و گسیختگی توام می‌کند و این راز خلاقیت، شکوفایی، و خلق غیرممکن‌هاست.  

تجربه زخم و درد، همزمان با تجربه خود فردی و جمعی ما، سیاست را بر صدر می‌نشاند. عرصه سیاسی، تجلی بخش تلاش ما برای کاستن از آلام فردی و جمعی است. ما در بستر رویدادهای سیاسی، خود را و حیات جمعی خود را بازشناسی می‌کنیم. سیاست اینچنین به یکی از عالی‌ترین و غنی‌ترین سطوح هستی شناسی انسان جدید تبدیل می‌شود.

کمی فاصله بگیریم. به آنچه این روزها تولید و منتشر می‌شود نظر کنیم و به شکوفایی ذوق‌ها و ابتکارات و ابداعات عملی و کلامی. به بهانه انتخابات هستی خود را مشاهده می‌کنیم و غنای جمعی آن را.

بیش از آنکه به نتیجه انتخابات فکر کنم، برای تجربه درونی‌تر این جهان پرآشوب و زیبا، در انتخابات شرکت می‌کنم. به لیست اصلاح طلبان رای می‌دهم اما رقیب اصولگرا را شرط بقاء این بازی پرآشوب می‌دانم. 

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

آنچه مردم می‌آموزند و از یاد می‌برند

جمعه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۴، ۰۱:۵۴ ب.ظ

هر چه پیش می‌رویم، بیشتر برای همه ما اثبات می‌شود که انتخابات با همه کژی‌ها و کاستی‌ها، واقعیتی است غیر قابل انکار. آنچه انکار انتخابات را ناممکن می‌کند، مشارکت قابل قبول مردم است. اخبار حکایت از آن دارد که انتخابات هفته آینده نیز با مشارکت خوب مردم برگزار خواهد شد.

در هر صحنه انتخاباتی، هیاهوهای فراوانی درمی‌گیرد و در آن میان دو صدا بیش از همه شنیده می‌شود. یک صدا از سوی کسانی است که وانمود می‌کنند بیش از حد بالا ایستاده‌اند و از بالاترین طبقه فوقانی برج به امور می‌نگرند، بنابراین سر و صداهای میدان را نمی‌شنوند، از مسائل و رویدادهای خرده ریز صحنه نیز اطلاعی ندارند. آنچه می‌بیننند، جمعیت انبود مردم است و همین انبوهی بی تمایز مردم را مسئله اصلی انتخابات می‌خوانند.

به تبلیغات صدا و سیمای جمهوری اسلامی بنگرید.

از این منظر آنچه مهم است اصل مشارکت مردم است. چه اهمیتی دارد مردم عملاً به چه کسی رای می‌دهند. این صدا، بیشتر تلاش می‌کنند اصل مشارکت مردم به منزله شاهدی بر مشروعیت کل نظام را محور کند و به این شیوه، از انتخابات، صحنه‌ای مشابه مشارکت مردم در راهپیمایی‌ 22 بهمن بسازد. گویی به واقع به پدیده رقابتی انتخابات باور ندارد، و تلاش می‌کند آن را به امری دیگر مصادره کند.

صدای دیگری هم هست که در انبوه تبلیغات و سر و صدای انتخاباتی شنیده می‌شود: این صدا، درست به خلاف صدای اول، انتخابات را به یک صف آرایی قدرتمند جنگی تبدیل می‌کند. چنانکه گویی انتخابات همان جنگ است اما با هزینه کمتر. این منظر، بیننده را نه به طبقات بالای برج، بلکه به طبقات دوم وسوم برج دعوت می‌کند و اینچنین وانمود می‌کند که انتخابات تله‌ای است برای شکست نهایی رقیب. بوق و کرنای جنگ را به صدا در‌می‌آورد، بشارت پیروزی می‌دهد، از یک نبرد فیصله بخش سخن می‌گوید، و مخاطبان خود را به میدانی فراخوان می‌کند که یک پیروزی بزرگ در راه است. در این انتخابات، حذف برخی چهره‌ها را به منزله  نشانه پیروزی تاریخی به صحنه آورده‌اند و چشم‌هایی را به خود خیره کرده‌اند.

در این انتخابات، مضمون حماسه رای آوردن کسانی نیست که دوستشان داریم، رای نیاوردن کسانی است که آن‌ها را دوست نداریم. قلب‌ها را به تپش می‌آورند تا از شوق شنیدن خبر رای نیاوردن کسانی، شادی کنند و آسمان را از فریاد خود پر کنند.

نگاه از طبقه فوقانی برج، صحنه بازی و هیجان صحنه را نادیده می‌گیرد و نگاه از طبقات پایینی، بر سر و صداهای رسانه‌ای و بیم‌ها و امیدهای جناح‌های نام دار تمرکز دارد. هر دو رویکرد فوق، از حماسه سخن می‌گویند، اما یکی حماسه را در انبوه بی تمایز جمعیت می‌بیند و دیگری در شکست یکی و پیروزی دیگری.

در این میان یک نگاه سوم هست که همیشه از آن غفلت می‌کنیم. شرط این نگاه سوم، بیرون آمدن از برج و آمدن کف خیابان و ملاقات با مردم است. کف خیابان حاکی از آن است که مردم حضوری بی تمایز ندارند. هر کس و هر گروه از مردم با تخیلات و تصورات و آرزوها و بیم و امیدهایی حضور پیدا می‌کند. اما هیچ کس بر این باور نیست که حماسه‌ای در کار است. حضور در انتخابات به منزله الگویی از مشارکت سیاسی کم هزینه، به طبیعت ثانوی مردم تبدیل شده است.

اینجا کف خیابان، ده‌ها و صدها انگیزه و صدای گوناگون در جریان است. روزهای انتخابات، روزهای کشاکش و گروکشی‌ها و تنازعات سیاسی در حد ممکن و مقدور میان گروه‌ها و طبقات اجتماعی است. مردم گاه می‌آیند، گاه نمی‌آیند، گاه پر انگیزه گاه با کراهت و تنفر. اما در هر حال، صحنه‌های انتخاباتی معتبرترین میدان ارجاع دعاوی گوناگون است. عملکرد شورای نگهبان، وزارت کشور، دستگا‌ه‌های تبلیغاتی، آنچه جناح‌های فعال می‌گویند، میزان مشارکت، پیروز و شکست خورده میدان، همه منظومه‌‌ای چندگانه در وجدان عمومی می‌سازند. بر اساس آن، قضاوت‌هایی پیرامون مشروعیت نظام، قوت‌ و ضعف هر یک از جناح‌ها و میزان منصفانه بودن یا نبودن اصل انتخابات شکل می‌گیرد. آنچه این بار شکل گرفته، به سرمایه‌ای برای دور بعد تبدیل می‌شود و همینطور دوره می‌کنیم شب و روز عرصه سیاسی را.  

صحنه سیاسی ایران را به نظرم بر اساس این سرمایه‌ها باید تحلیل کرد. سرمایه‌هایی که هر بار به سوختی برای دور دیگری از منازعه و رقابت تبدیل می‌شوند.

هم رویکردی که انتخابات را حضور گله‌وار و بی تمایز می‌بیند، و هم رویکردی که انتخابات را صحنه جنگ و فیصله‌‌های تاریخی می‌بیند، هر دو به فرایند سیاست واقعی در ایران کورند. در  این فرایند واقعا جاری و موجود سیاسی در ایران، خلق و ابداعاتی در جریان است که هم متولیان برج نشین و هم سیاستمداران کوته نظر از آن غافلند.

منظورم البته این نیست که این پائین همه چیز خوب است. نگریستن به فرایند انتخابات از کف خیابان، ملاحظه صحنه‌های پرجاذبه خلق و ابداع است همراه با منحط‌ترین الگوهای تحمیق و تحقیر. اینجا در شرایطی که انتخابات به طبیعت ثانوی مردم تبدیل می‌شود باید دست از طبل‌های پر طنین حماسه برداشت، به هر آنچه مردم در این فرایند می‌آموزند و از یاد می‌برند نگریست.

من در انتخابات شرکت می‌کنم. درست مثل اینکه سر کارم حاضر می‌شوم. برای من هم مثل سایر شهروندان مهم است که از میان حلقه محدود انتخاب، به کسانی رای دهم و تلاش کنم کسانی رای نیاورند. از پیروزی نمادین اصلاح طلبان حمایت می‌کنم. اما از سر و صدای بیش از حد بیزارم. سر و صدایی که گویی قرار است به پایان تاریخ نزدیک شویم.

اساسا انتخابات یعنی فرایند. یعنی سیاست بدون فرجام. یعنی فرایند تدریجی و همیشگی سیاست ورزی. 

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

انقلابی که در خاطرات من هنوز زنده است

جمعه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۴، ۱۲:۱۷ ب.ظ

انقلابی که تصویر می‌شود، با انقلابی که در خاطره‌های ماست، تفاوت‌های مهمی دارد. تلویزیون خاطره‌های مرا سرکوب می‌کند و من سال‌هاست هنگام تماشای تبلیغات تلویزیون، تلاش می‌کنم از سرکوب خاطراتم ممانعت کنم. در این زمینه تا حد اندکی موفقم. تلویزیون موفق‌تر است. او روایت خود را بر خاطرات من مستولی می‌کند. نسل بعد از من، با این تصویرها انقلاب را خواهد شناخت و ما با خاطراتمان، یکی یکی از میدان بیرون خواهیم رفت.

می‌پرسم من کجا هستم؟ فقط پنج شش چهره مهمی که نماد قهرمان و ضد قهرمان در روایت تلویزیون هستند، از نزدیک نشان داده می‌شوند. بقیه در تصویرهای لانگ شات تلویزیون، ابرند، مات‌اند، در هم تنیده و سیاه‌اند، سر و صدا و فریادند. نقطه‌های رویت ناپذیر در انبوهی خیابان‌های شهرند. ذره‌های نادیدنی که اهمیت‌شان در اجتماع‌شان است. در کثرت و انبوهی‌شان. هیچ رنگ و تمایزی در میان آنان نیست. ابتکار و خلاقیتی ندارند. تصمیمی نمی‌گیرند. انرژی برق‌اند که چراغ‌هایی را روشن کرده و کسانی را به تدریج خشک و بی جان می‌کنند.

 

انقلابی که در خاطرات من هنوز زنده است

یکسال پیش از آنکه انقلاب آغاز شود، در یک حلقه دوستانه در یک محله فعال بودیم. از یک مسجد به مسجد دیگر می‌رفتیم چرا که روحانیون و پیش نمازهای مساجد با فعالیت‌های ما مخالف بودند. بیرون‌مان می‌کردند. در تصویر ذهنی ما، نسبتی میان روحانی بودن و سیاسی بودن نبود. اگرهم بود نسبتی معکوس داشت. بخش مهمی از جاذبه رهبران روحانی، در همین بداعت نهفته بود که ضمن اینکه روحانی‌اند، فعالیت سیاسی هم می‌کنند.

برای ما همه چیز به محله و حلقه دانش آموزی و یکی دو چهره دانشجو ارتباط پیدا می‌کرد که ما را کوه می‌برند، برای ما حرف می‌زدند، مراسم و مجالس مشترکی داشتیم. ما در همین حلقه دوستانه، تصمیم می‌گرفتیم، و فعالیت‌های گسترده‌ای در سطح محله داشتیم. محلات دیگر هم بودند با حلقاتی مشابه با آنچه در محله ما می‌گذشت.

فضای گرم اوایل انقلاب، فضایی پیچیده و تو در تو بود. چپ‌ها بودند، مذهبی‌ها بودند، ناسیونالیست‌ها و سوسیالیست‌ها بودند. فضای تجمعات ما، مملو از بحث و گفتگو و اختلاف نظر بود. با این همه یکدیگر را دوست داشتیم و از تفاوت‌های هم لذت می‌بردیم. تفاوت جاذبه خلق می‌کرد. من دانش آموز بودم اما تظاهرات جمعی ما گاه به دانشگاه می‌رسید. برای من که یک فعال مسجدی بودم، دیدن یک مارکسیست در دانشگاه تهران با سبیل‌های پرپشت و برآمده، احساس عجیبی ایجاد می‌کرد. فکر می‌کردم یکی از همان چهره‌های حرفه‌ای و اسطوره‌ای در میدان مبارزه را می‌بینم.

از آنچه می‌کردیم، تصور یک انقلاب نداشتیم. ماه‌ها بعد وقتی شاه رفت، فهمیدیم انقلاب کرده‌ایم. بنابراین فضای ما معطوف به غایت مشخصی در میدان سیاست نبود. همه چیز مثل یک بازی هیجان انگیز پیش می‌رفت. ما اجتماع تحقیر شده و نادیده گرفته شده‌ای بودیم. در آن روزهای گرم، به همت و پشت گرمی یکدیگر، احساس شخصیت و اهمیت می‌کردیم. گویی در یک فانتزی شیرین، شهر و کشور و تاریخ را به ما سپرده‌اند. احساس قدرت می‌کردیم. به دیده احترام به هم نگاه می‌کردیم. نفس شرکت در یک جلسه، همه ما را به قهرمانان بزرگ تبدیل می‌کرد.

آیت الله خمینی، برای ما اسطوره‌ای بزرگ بود. اما به ندرت تصویری از ایشان می‌دیدیم و هر از چندی اطلاعیه‌ای از ایشان می‌خواندیم. رهبران ما همان دانشجویان جوان و فعالی بودند که با ما گفتگو می‌کردند. اما آنها فرمانده ما نبودند. تنها گزارشی از فعالیت‌های ما می‌شنیدند و تایید مان می‌کردند. همین که یک دانشجوی دارای سابقه زندان، به دیده تایید به ما می‌نگریست، احساس می‌کردیم وارد تاریخ شده‌ایم و در شمار بزرگان و مبارزان نامدار جای گرفته‌ایم.

 

جامعه‌ای که خود را بازیافته بود

انقلاب این پائین زنده و فعال و موثر بود، آن بالا خبری نبود. هر چه بود این پائین بود که پر از نیرو و حیات و تنوع و زندگی بود. جامعه به معنای مدرن، خود را بازیافته بود. اگرچه هنوز وجهی فانتزی داشت. جامعه مدرن جامعه متکثر و شامل نیروهای فعال و متنوع است. گروه‌های مختلف اجتماعی که به دلایل گوناگون با یکدیگر سنخیت دارند، گردهم جمع می‌شوند  احساس هویت جمعی می‌کنند و با تمایز یابی نسبت به گروه‌های دیگر از شخصیت و هویت اخلاقی جمع خود حراست می‌کنند. فضای آن روزها این چنین بود.

جامعه خود را بازیافته بود اما هنوز سری نداشت. بیشتر ثقل پائین بود که هرم جامعه را سرپا نگه داشته بود. جامعه از پائین یعنی جامعه‌ای که خود را به میانجی تصویر و تبلیغات نمی‌بیند. جامعه همان است که در وهله نخست از مسیر تجربه عملی و عینی و خلاقانه افراد می‌گذرد. من با کوبیدن به در خانه همسایه برای صدا کردن هم کلاسی‌ام جامعه را تجربه می‌کردم. می‌خواستم برای همکاری در چسباندن یک اعلامیه، یا نوشتن یک شعار در شب با من بیاید و من اینچنین، خود را در جامعه می‌یافتم. تصویری که در میدان خلاقانه عمل از جامعه خلق می‌شود، با تمایز و تفاوت سر ستیز ندارد. به عکس تمایز زیبا به نظر می‌رسید. من ضمن همکاری با هم کلاسی متفاوت با خودم، تصویری فراخ‌تر از خود پیدا می‌کردم. اگر من کمتر متشرع بودم و او بیشتر، تقید بیشتر او، به من چیزی می‌افزود. اگر من مذهبی بودم و او مارکسیست، حساسیت‌های طبقاتی او، به حساسیت‌های مذهبی من افزوده می‌شد. رابطه تولید غنا می‌کرد. اساساً ثقل این پائین، و همه نیروی شورانگیز زندگی از همین تفاوت‌‌ها زاده می‌شد.

تجربه انقلابی در خاطرات ما که کف خیابان بودیم، با هر مدعای بالا بودن سر ستیز داشت. دانشجویان سابقه داری که ما را تایید می‌کردند، از ما بالاتر نبودند. محترم‌ بودند. قابل اعتماد بودند. تکیه گاه بودند. در فضای چنین تجربه‌ای، مهم‌ترین دلیل اتهام پلیس سرکوب‌گر، بالا ایستادنش بود. سرکوب کردن و باتوم زدنش، شغلش بود. تا زمانی که کسی را نکشته بود، کینه‌ای از او به دل نداشتیم. اما منتظر بودیم از مدعای بیرون و بالا ایستادنش دست بکشد. همین که اسلحه‌اش را کنار می‌گذاشت کنار ما می‌نشست، دوستش داشتیم. سخنرانی‌ها، بیانیه‌ها، و اطلاعیه‌های آیت الله خمینی گواهی بر این مدعاست که همه بر هم سبقت می‌گرفتند تا زبانی از سنخ این پایین انتخاب کنند. دستور نمی‌دادند، راه نشان نمی‌دادند، پیش از پیروزی کمتر تعیین هدف و غایت می‌کردند. به پایداری و مقاومت مردم اشاره می‌کردند و شاه و نیروی سرکوبگرش را تحقیر می‌کردند. آنها فقط به ما افتخار می‌کردند و همه نیروی خود را از همین افتخار کسب می‌کردند.

جامعه خود را بازیافته بود، و کثرت خود را به حساب دارایی و ثروت خود می‌گذاشت و تولید نیرو و قدرت می‌کرد.

 

آنچه تصویر با انقلاب می‌کند

تصویر خاطرات ما را واژگون می‌کند تا واقعیت را تثبیت کند. تصویر همان کاری را می‌کند که نظام سیاسی در موقعیت تثبیت خود انجام می‌دهد. تصویر ما را در لانگ شات نشان می‌دهد، تا خطوط تمایزمان دیده نشود. ما با همه تفاوت‌هامان، یک چیز شدیم. یک انبوهه سیاه و مات که سر و صدا تولید می‌کردیم و خیابان‌ها را شلوغ. نمایندگان شیطان که رفتند لازم بود خیابان‌ها را خلوت کنیم تا ماشین‌ها رد شوند و ترافیک شهر باز شود. دیگر جای سر و صدای ما نبود. سر و صدا به دیگران تعلق داشت. بیش از همه به رادیو تلویزیون که از صبح تا شب، شلوغ کند. تلویزیون خود عهده دار ساختن تصویری ماندگار از انقلاب شد. لازم بود این تصویر به جای خاطرات زنده فعالان زنده بنشیند. لازم بود همه ما باور کنیم، یک نقطه سیاه و مات و نادیدنی در یک لانگ شات تصویری هستیم. این انقلاب ساخته شده در تصاویر، کلیشه‌ای شد تا هر وقت که لازم است دوباره تکرار شود. در روزهای خاص، رادیو و تلویزیون از مردم می‌خواهند که برخیزند و هر یک نقش خود به منزله یک نقطه مات و نادیدنی در یک لانگ شات بزرگ را ایفا کنند.

انقلابی که در خاطرات ما زنده است، جامعه‌ای است که ثقل آن پائین است. انقلابی که در تصاویر ساخته شده، انقلابی است که ثقل آن بالاست. این پائین، همه ذرات آویزان‌اند. اشیاء‌اند که با کلمات و نام‌ها این سو و آن سو می‌روند.

جامعه‌ای که خود را بازیافته، البته به خانه باز نمی‌گردد. جامعه بازیافته در دوران انقلاب، یک حیات فانتزیک داشت. حال باید برای تثبیت خود و تثبیت کثرت خود مداومت داشته باشد. زنج بکشد، در میدان‌های کثیر منازعه حاضر شود، تجربه عمیق پیدا کند و فانتزی را به واقعیت تبدیل کند. با واسطه همین جامعه حیات یافته است که هر چه بیشتر از دوران انقلاب فاصله می‌گیریم، سیاست بیشتر به یک بازی پیچیده تبدیل می‌شود و پیجیدگی‌اش هر روز دم افزون می‌شود. همه در این میدان باید بازی کنند. همه باید موقعیت خود را بازیابی کنند. برای تامین اراده خود، دست به ائتلاف‌های تازه بزنند. پس از هر نوبت بازی، همه تا حدی موفق و تا حدی شکست خورده‌اند.

صحنه‌های انتخابات در جامعه ما، ازسرشت بازیگرانه سیاست در جامعه ما خبر می‌دهد. جامعه بازیافته، تا روز موعود بازیابی تام و تمام خویش، همه را مشغول می‌کند. هیج کس قادر نیست بیرون میدان پرتحرک بازی، جایگاه محکمی برای خود تدارک ببیند. 


این یادداشت را در تلگرام من هم می توانید بخوانید 

https://telegram.me/javadkashi

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

ناسیونالیسم تنازعی

سه شنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۰۶ ب.ظ

احمدی نژاد در سال‌های آخر برای رهایی از بحرانی که به آن دچار آمده بود، به ریسمان ناسیونالیسم چنگ زد. از اسلام ایرانی سخن می‌گفت تا راهی پیدا کند برای انتقال از مشروعیت متکی بر اسلام به مشروعیت متکی بر ایرانیت. این روزها، بار دیگر سخن از ناسیونالیسم ایرانی می‌رود. پاره‌ای از دولتمردان و محافل نزدیک به دولت نیز از آن استقبال می‌کنند. به نظر می‌رسد ناسیونالیسم را ایدئولوژی مناسب برای پشتیبانی از ایران پس از برجام یافته‌اند. تلاش احمدی نژآد راه به جایی نبرد. آیا تلاش‌های امروزی راه به جایی خواهد برد؟

تردیدی نیست که ناسیونالیسم، زمینه‌های پذیرشی در میان مردم دارد. به شواهد متعددی می‌توان اشاره کرد که حاکی از رشد انگیزه‌های معطوف به همبستگی حول و حوش ملیت ایرانی است. تلاش‌های دولتمردان نیز، با تکیه بر همین زمینه‌ها صورت می‌پذیرد. اما ارزیابی احتمال هژمون شدن آن، با پاسخ به چند سوال امکان پذیر است.

 

اول: ناسیونالیسم با اسلام گرایی چه خواهد کرد؟ اسلام گرایی که حدود چهار دهه پیش و در قامت یک نظام سیاسی تجلی پیدا کرد، هنوز در ایران قدرت و پایگاه اجتماعی دارد. آیا ناسیونالیسم ایرانی در خدمت و در کنار اسلام‌گرایی خواهد نشست؟ یا با آن سر ستیز خواهد داشت؟ رفتار عربستان در این ماه‌های اخیر، این گمان را به وجود آورده که بسترهای عرب ستیزی در ایران را می‌توان فعال کرد. بخصوص که صدا و سیما نیز با این موج همراه شد. با سوار شدن بر این بستر، گویا می‌توان چرخش از اسلام گرایی به ناسیونالیسم را پیش برد بدون آنکه آب از آب تکان بخورد.

دوم: ناسیونالیسم با فردی شدن و ذره‌ای شدن مخاطبان خود چه خواهد کرد؟ علی الاصول حامیان و حاملان اصلی ناسیونالیسم ایرانی، جوانان تحصیل کرده طبقه متوسط شهری‌اند. ذهنیت اجتماعی این گروه، از هم گسیخته و فردیت یافته است. آیا ناسیونالیسم ایرانی امید دارد در فضای نیهیلیستی این طبقه، جهانی گرم بیافریند و فضای اجتماعی همبسته‌ای خلق کند؟ تکیه بر تاریخ و مواریث فرهنگی مشترک تا چه حد قادر است خالق فضای جمعی و معنادار در میان این گروه اجتماعی باشد؟

سوم: ناسیونالیسم چه نسبتی با فرایندهای جهانی شدن پیدا خواهد کرد؟ فرایندهای جهانی شدن، مستمراً خلق و ایجاد می‌کند. همان قدر که ممکن است این امکان را فراهم کند تا با تکیه بر میراث زبان، با گروهی گسترده در میان ایرانیان و کشورهای منطقه همسازی پیدا کنیم، به همان اندازه نیز این قدرت را دارد که پیوندهای فعلی ما را از هم گسیخته کند. همان قدر هم توانایی تحریک هویت‌های قومی را دارد. فرصت‌های همبستگی تازه و فرصت‌های گسیختگی تازه خلق می‌کند و معلوم نیست سر جمع آن به نفع اهداف و غایات ناسیونالیسم ایرانی باشد.

پاسخ گفتن به پرسش‌های فوق، دشوار است و هر یک نیازمند بررسی‌های دقیق.  اما به نظر نگارنده، دوران تصور تک ذهنی از کلیت جامعه ایرانی سپری شده است. اسلام گرایی، ایرانیت گرایی، غرب گرایی دست کم سه محور همبسته ساز در جامعه ایرانی‌اند. هیچ یک امکان تولید قدرت فراگیر ندارند. راست این است که در این یک و نیم قرن گذشته، هیچ گاه نداشته‌اند و هر بار که فرصتی یافته‌اند تنها با چاشنی زور، قدرت هژمونیک خود را بازتولید کرده‌اند. علاوه بر این‌، فرایندهای فردی شدن در جامعه ایرانی، چندان نیرومند شده که تکیه بر مواریث تاریخی حرارت کارآمدی ایجاد نخواهد کرد.

اجازه بدهید مساله را به نحوی دیگر طرح کنم. کثرت موجود جامعه ایرانی، و فردیت‌های گسیخته از فضاهای همبسته پیشین، هم برای اسلام گرایی و هم ناسیونالیسم مخاطره آمیزند. آیا می‌توان این همه را به فرصت تبدیل کرد؟ ایران پر از ذخائر فرهنگی و سنتی است. از اسلام و ایرانیت و مدرنیت گرفته تا ذخائر قومی و خرده فرهنگ‌های گوناگون. همراه با این همه، فردیت‌هایی که گاهی به این ذخائر وفادارند و گاهی نه. چگونه می‌توان این همه را به فرصتی برای همبستگی جمعی در سطح ملی تبدیل کرد؟ من هم البته پاسخی ندارم. اما به سه نکته برای رسیدن به چنان الگویی می‌اندیشم:

اول: ما نیازمند بازیابی جامعه هستیم. از دست رفتن جامعه، گسیختن امکان‌های همزیستی‌اش، کاسته شدن اعتماد جمعی، تضعیف اخلاق و هنجارهای جمعی، به نابودی همه می‌انجامد. حتی به نابودی امکان زندگی آزاد فردی.

دوم: باید یک فرض بنیادی را عمومی کنیم: پاره‌های متکثر ایرانی را نمی‌توان رفو کرد، و فردیت‌های جامعه ایرانی را نمی‌توان در هیچ دیگی ذوب کرد. بنابراین بازیابی جامعه تنها به شرط پذیرش کثرت تقلیل ناپذیر آن امکان پذیر است.

سوم: هر قلمرو فرهنگی ضمن وفاداری به مبانی مشروعیت بخش درونی‌اش، باید طرحی عرضه کند که برای دیگری آن ارزشمند تلقی شود. این نکته را یکبار در باره قلمروهای فرهنگی وارسی می‌کنم و یکبار در خصوص فردیت‌های گسیخته شده از قلمروهای خاص فرهنگی.

در زمینه قلمروهای فرهنگی، اسلام گرایان و کسانی که به حضور اسلام در صحنه سیاسی وفادارند، به کسانی که قرار نیست مسلمان شوند یا در زمره اسلام گرایان سیاسی درآیند، چه پیامی دارند. چگونه می‌توانند احترام آنان را برانگیرند؟ مثلا ممکن است اسلام گرایان بگویند ما به دلیل تعهد به ارزش‌های اسلامی، امنیت اجتماعی و فرهنگی تو.لید می‌کنیم. خالقان امنیت برای همه احترام برانگیزند. آنانکه به ایرانیت قائلند، و از ناسیونالیسم ایرانی سخن می‌گویند، چه پیامی دارند برای کسانی که چندان وقعی نمی‌نهند به مواریث ایران باستان؟ ممکن است بگویند ما چیزی بر سبد ارزش‌های اخلاقی و نوعدوستانه می‌افزائیم. مدافعان ارزش‌های نوعدوستانه قابل احترام‌اند. قطع نظر از آنکه به مبادی مولد آنها وفادار باشیم یا نه. می‌توان از همه قلمروهای دیگر فرهنگی که مدعی تمایزند این سوال را پرسید و از آنها خواست که هستی‌شان چه خیری برای کسانی دارد که در زمره آنان نیستند.

اما در خصوص فردیت‌های گسیخته از همه جماعت‌های همبسته. با افرادی مواجهیم که خود را نه مسلمان، نه ایرانی، نه غرب گرا و نه هیچ چیز دیگر می‌نامند. اساساً با هر نام کلی مشکل دارند. آنها یک فرد هستند که حق خود می‌دانند از لذت زندگی برای یکبار بهره مند باشند. آنها مدعی‌اند برای هر شکلی از زندگی آزادند تا جایی که به کسی دیگر آسیب نزده باشند. اگر به اصل بازیابی جامعه به منزله اصل بنیادینی که آزادی فردی نیز در گرو آن است وفادار باشیم، اخلاقی که صرفا زیان به غیر را مبنا گرفته است، کفایت نمی‌کند. فرد اگر می‌خواهد اخلاقی زیست کند، باید در مشخصات جامعه امروزی ایران، بگوید نحو خاصی که او برای زیستن اختیار کرده، چرا ضروری است و چه خیری برای عموم در بر دارد؟

از آنچه گفته شد، پرسش‌های بی شماری خلق خواهد شد و پاسخ‌های بی شمار دریافت خواهد کرد. اما نباید از این کثرت و شمار کثیر، سرگیجه گرفت. آنچه مهم است تعهد نسبت به عموم است که هر جماعت خاص و برای هر فرد گسیخته از قلمروهای جمعی را به تکاپویی تازه دعوت می‌کند. در میدان پر غلیان این پرسش‌ و پاسخ‌ها، تعهد به خیر عمومی است که ستون و سقف حیات جمعی ما را تامین خواهد کرد.

البته خود واقفم که تصویری یوتوپیک و خیالی ترسیم کردم. اگر کثرت گروه‌های اجتماعی را تصدیق کنیم، پای تنازع و ستیز هم در میان خواهد آمد. جامعه‌ای که قرار است آن را بازیابیم، تنها قلمرو همدلی و هم زبانی نیست. بلکه میدان ستیز و رقابت نیز هست. حتی شاید ستیز ورقابت بنیادی‌تر از همدلی و هم زبانی باشد. اما ستیز و رقابت می‌تواند درد مهلک همه طرف‌ها باشد، اگر باور نکنند طرفین ستیز باید با تصوری از یک خیر عمومی در میدان حاضر شوند. تنها به این شرط ستیز وجهی اخلاقی پیدا خواهد کرد. طرفین ستیزنده اخلاقی، ارزش افزوده اخلاق در سطح اجتماعی و سیاسی را ارتقاء خواهد بخشید.

شاید من هم از یک ناسیونالیسم ایرانی دفاع می‌کنم. اما تصویر من کمی شلوغ‌تر و نامتعین‌‌تر است اگرچه مدعی‌ام به واقعیت و مشکلات عینی ما نزدیک تر است. اجازه بدهید از این سنخ ناسیونالیسم تحت عنوان ناسیونالیسم تنازعی یاد کنم. مشابه نامی که لاکلاو به دمکراسی مد نظر خود می‌دهد: دمکراسی تنازعی. قبل از آنکه به مواریث تاریخی و فرهنگی نظر داشته باشد، به آن و لحظه و مشکلات عینی نظر دارد و از نقطه عزیمت آن، به مواریث نیز سر می‌زند.   

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

بازنویسی مقاله روشنفکران ایرانی و بحران مخاطب

چهارشنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۴۲ ب.ظ

چندین ماه پیش، مقاله‌ای نوشتم، تحت عنوان روشنفکران ایرانی و بحران مخاطب. این مقاله مورد توجه دوستانی قرار گرفت. دوست عزیز جناب محمود آبادی، آن مقاله را دستمایه برگزاری نشستی با دو استاد بزرگوار کردند: جناب دکتر هادی خانیکی و دکتر داوود فیرحی. پس آن نیز، جناب دکتر حاتم قادری، جناب دکتر جلال توکلیان و جناب دکتر سید علی میرموسوی به من لطف بسیار کردند و نقطه نظرات انتقادی خود را نسبت به آن یادداشت منتشر کردند. در مجموع بر خود لازم می‌دانم از عنایت همه دوستان و اساتید بزرگوار تشکر کنم و وظیفه خود می‌دانم نسبت به نکات انتقادی اساتید، پاسخگو باشم.

در مقام پاسخگویی به نکات انتقادی دوستان بزرگ، من مقاله جناب دکتر توکلیان را در اولویت قرار می‌دهم. چرا که ایشان اساساً بر این باور بودند که آن مقاله جز یک کلی گویی بی حاصل نبوده است. نشان داده‌اند من جز مجموعه‌ای از دعاوی بدون استدلال عرضه نکرده‌ام. پاسخگویی به جناب توکلیان برای من این فرصت را فراهم می‌کند تا آنچه را در یادداشت روشنفکران و بحران مخاطب گفته بودم، به نحوی استدلالی‌تر بازسازی کنم. آنگاه در پرتو صورت بازسازی شده، درمجال دیگری به انتقادات اساتید دیگر پاسخ خواهم داد.

در میان نکات انتقادی دکتر توکلیان، یک نکته را تماماً می‌پذیرم و در باره آن چندان وارد گفتگو نمی‌شوم. من مدعی شده بودم کمیت و کیفیت مخاطب روشنفکران از زمان دکتر شریعتی به این سو رو به کاهش گذاشته است. ایشان به درستی از من می‌خواهند شواهد این مدعا را عرضه کنم. من تنها بر اساس حس عمومی خود و دوستانم چنان مدعایی کرده بودم، برای کسی که با من احساس مشترکی ندارد، این مدعا به هیچ روی پذیرفته نیست. بنابراین من در این مقاله، صورت مساله را بازسازی می‌کنم و به جای بحث از کمیت و کیفیت مخاطبان، از میزان توفیق روشنفکران در تولید و خلق سوژه‌های قدرتمند سخن خواهم گفت. این نکته را بیشتر تشریح خواهم کرد..

اما پیش از ورود به بحث، لازم است به یک نکته انتقادی دیگر ایشان نیز اشاره کنم. دکتر حاتم قادری نیز به آن توجه داده بودند. چرا مقاله روشنفکران و بحران مخاطب، تنها از سه چهره برجسته روشنفکری دینی سخن گفته است و به سایر روشنفکران نپرداخته است. به نظر من سه روشنفکر مذکور، بیش از سایرین توانسته‌اند مولد کلامی باشند که به منطق شایع دوران خود در میان مخاطبان جوان و تحصیل کرده شهری تبدیل شود. من به واسطه نقد آنچه این روشنفکران خلق و تولید کرده‌اند، فضای عمومی شده یک دوران را نقد کرده‌ام. برای چنین مقصودی، بسیاری از روشنفکران دیگر، چندان معرف فضای عمومی شده نبودند.    

اما برای بازسازی بحث نیازمند یک نکته مقدماتی، و یک مقدمه نظری هستم. من به مدد این مقدمات، هم منظر پشتیبان مدعاهای مقاله «روشنفکر و بحران مخاطب» را تبیین می‌کنم و هم بنیان‌های نظری آن را با دقت بیشتر عرضه می‌کنم.

 

یک نکته مقدماتی

نقطه عزیمت بحث در مقاله «روشنفکر و بحران مخاطب»،  اساساً سیاسی بود. من به وضعیت تحقیر شده و به حاشیه رانده شده گروه و طبقه‌ای می‌اندیشم که به نظرم نقطه امید ما در فردای کشورند. به جوانان، طبقات متوسط و تحصیل کرده شهری اشاره دارم. همان‌ها که فی الواقع مخاطبان اصلی روشنفکران به شمار می‌روند. به نظرم آنها قبل از آنکه جویای معرفت، حقیقت یا معنویت‌ باشند، جویای رهایی از وضعیت تحقیر شدگی و نادیده گرفته شدگی‌اند. اگر آنها نتوانند در جایی که زندگی می‌کنند، احساس انس و خویشاوندی کنند، سودای مهاجرت داشته باشند، یا با کینه و اندوه زندگی کنند، حیات معنوی و آزاد برای آنها بلاموضوع است. احساس معنوی‌شان نیز فاقد اصالت است. آنچه مساله را مهم‌تر می‌کند آن است که سرنوشت و جایگاه این گروه اجتماعی، با سرنوشت ملی ما نسبتی وثیق دارد. این گروه‌ بیش از همه خرد عمومی را نمایندگی می‌کند. بیش از همه در میان این گروه، باید انتظار داشته باشیم کسانی به وضعیت جمعی ما بیاندیشند، نقد کنند، و تولید چشم انداز و امید کنند. وضعیت حاشیه‌ای و تحقیر شده این گروه اجتماعی، به نظرم این امید را تنگ می‌کند.

هر گروه اجتماعی با دستمایه و واسطه امری قدرت کسب می‌کند: ثروتمندان با پول، قدرتمندان با زور. عامل اصلی قدرت بخشی به طبقه متوسط و تحصیل کرده شهری کلمه و زبان است. با کلمه قدرت اقناعی تولید می‌کند، رسوا می‌کند، افشا می‌کند، به سخره می‌گیرد، اراده و عزم عمومی ایجاد می‌کند، معنا خلق می‌کند، و خلاصه با کلام و زبان، جهانی را خلق می‌کند و جهانی را ویران.

بنگاه‌های اصلی تولید سخن روشنفکران‌اند. نمی‌خواهم وزنی بیش از حد به روشنفکران دهم. روشنفکران کار خود را می‌کنند. از سر صدق فکر می‌کنند و می‌نویسند و محصول فکری خود را روانه بازار خرید جوانان و طبقات تحصیل کرده شهری می‌کنند. مشتریان هم مطابق با شرایط عینی، دوره و زمانه و مسائل خاصی که با آن مواجهند به سخنی اقبال نشان می‌دهند و می‌خرند. آنگاه از تعامل میان فکر یک روشنفکر و سلیقه و انتخاب مشتریان، یک فضای عمومی خلق می‌شود. ممکن است حاصل این خرید و فروش ظهور طبقه‌ و گروهی نیرومند باشد که در عرصه عمومی ظهور پیدا می‌کند و می‌درخشد و یا طبقه‌ای منفعل و از هم گسیخته و منزوی خلق می‌شود

حال اگر با وضعیتی مانند امروز مواجه شدیم، که به گمان من، وضعیت به حاشیه رانده شدگی و تحقیر طبقه متوسط و تحصیل کرده شهری است، و اگر خواستیم درمانی برای این درد بیابیم، باید به عوامل گوناگون این وضعیت بیاندیشیم. یکی از امور که باید موضوع تامل قرار گیرد، کلامی است که خریده می‌شود و به منطق متعارف و جاری این گروه اجتماعی تبدیل شده است. چنین است که بررسی ما به زبان و نظام و جهانی که در میان این گروه اجتماعی منتشر می‌شود، خواهد انجامید. بنابراین اگر به روشنفکرانی اشاره می‌شود و موضوع نقد و داوری قرار می‌گیرد نه از این بابت است که گویا آنها مقصر و مجرم‌اند. روز و روزگار و بازاری از خرید و فروش موضوع نقد قرار می‌گیرد و نام روشنفکران تنها معرف یک جهان عمومی شده است.

 

یک مقدمه نظری

اشاره کردم که کلام روشنفکران و مخاطبان آنان که همانا جوانان و تحصیل کردگان شهری‌اند، نیروی مهم و تاثیر گذار اجتماعی‌اند. امید به یک زندگی بهتر و همزیستی توام با عدالت و آزادی را از نقش اجتماعی و فرهنگی و سیاسی این گروه باید انتظار کشید. وزن این گروه، و نیروی جمعی‌اش، به عوامل متعددی وابسته است، پیام و کلامی که به جهان مشترک آنها معنا و سامانی جمعی عطا می‌کند یکی از این عوامل است. دست کم در میان عوامل قدرت بخش به این گروه، زبان عاملی است که چند و چون آن را باید از روشنفکران پرمشتری جویا شد. نقش زبان در صورت بندی هویات جمعی مبحثی است که باید به طور اجمالی در باره آن بحث نظری کرد.

ورود به این بجث، نیازمند چرخش نظر از انگاره صرفا ابزاری و بازتابی زبان است. به طور طبیعی عادت کرده‌ایم، تولیدات روشنفکری را حامل پیام و مفاهیم عمیق یا سطحی بیانگاریم. اما نقطه عزیمت سیاسی من ایجاب می‌کند به جای توجه به مضامین کلام روشنفکران، به کاربرد و کاربست آن در عمل توجه کنم. به تعبیری که از ویتگنشتاین دوم مستفاد می‌شود، معنا را نه در بنیاد و عمق کلام، و نه در نسبت با جهان و اشیاء بلکه در کاربست آن در یک صورت بندی خاص زندگی جستجو کنم. من به پیامد و نتیجه محصولات کار روشنفکران شاخص، در موقعیت و جایگاه بخشی به مخاطبانشان توجه می‌کنم. به بیان ساده‌تر نمی‌پرسم در عمق کلام فلان روشنفکر چیست، بلکه می‌پرسم در نتیجه عمومی شدن منطق و کلام او، چه اتفاقی در عرصه عمومی می‌افتد. از این زاویه، ابتدا باید باور کنیم، زبان یک مولفه حاشیه‌ای در تولید هویت و معنا و قدرت بخشی به مخاطبان روشنفکری در ایران نیست بلکه یک مولفه کانونی است.

من ناچارم وارد یک بحث نظری شوم. اما دروهله اول می‌خواهم نقش بنیادی زبان در صورت بندی جماعت‌های انسانی را توضیح دهم. آنگاه به سه شاخص خواهم رسید که بر اساس آن، پیامد یک صورت بندی کلامی را ارزیابی خواهم کرد. اول، قدرت زبان برای تولید قواعد قوام بخشنده به یک جماعت و دوم، حد و امکان جلب التفات عمومی و سوم میزان توانایی در تولید ارزشگذاری افقی و عمودی. اجازه بدهید بیشتر این موارد را توضیح دهم.

در این زمینه بیشتر به آراء جان سرل و پیتر برگر و لوکمان متکی‌ام. آنها از جمله فیلسوفان و جامعه شناسانی هستند که اساساً زبان را بنیاد متعین کننده جامعه می‌انگارند. جان سرل یکی از فیلسوفانی است که این معنا از نسبت میان زبان و جامعه را تشریح می‌کند. به نظر سرل، جامعه یک واقعیت نهادی و در مقابل واقعیات طبیعی است. واقعیت طبیعی به همه امور مستقل از ذهن مثل درخت و کوه اطلاق می‌شود. اما مقصود از واقعیت نهادی واقعیتی است که تنها به اعتبار توافق و قرار مشترک انسان‌ها هستی‌دار می‌شود. مثل یک قطعه اسکناس، که بدون توافق انسانی تنها یک تکه کاغذ است. خانواده، مالکیت، اقتدار، ارزش‌های اخلاقی همه از این دست‌اند.  این واقعیات تنها به اعتبار و با واسطه زبان هستی دارند. جامعه چیزی جز کثرتی از این دست واقعیات نهادی نیست و به این اعتبار جامعه یک هستی زبانی است. (Searl 1995)  وقتی از جامعه به منزله یک واقعیت نهادی و زبانی سخن می‌گوئیم، به سه خصیصه اشاره داریم.

اول اینکه، زبان به قول سرل، وضع کننده قواعد قوام بخش است. سرل میان آنچه به جامعه انتظام می‌بخشد و آنچه قوام می‌بخشد تمایز قائل می‌شود. مثلا قوانین راهنمایی و رانندگی انتظام بخش به عبور و  مرور اتوموبیل‌هاست. اما قواعد بازی فوتبال، قوام بخش بازی فوتبال است. عبور و مرور اتوموبیل‌ها بدون قوانین راهنمایی و رانندگی هم امکان پذیر است اگرچه با بی نظمی و هرج و مرج توام است اما بازی فوتبال بدون قواعد بازی، اصلا در عالم وجود ندارد. زبان قوام بخش جامعه است به این معناست که بدون زبان اساساً جامعه‌ای در کار نیست. زبان است که نام می‌نهد، نقش ایجاد می‌کند، سلسله مراتب می‌سازد، امکان درکی از امور فراهم می‌کند و به این معنا، ما وقتی سخن می‌گوئیم، به جامعه تداوم می‌دهیم، و البته گاه آن را تضعیف می‌کنیم. من وقتی در جمع دوستان صمیمی و فرهیخته، یکباره و بی هدف دهان به ناسزا می‌گشایم، جمع را ازهم می‌گسلم. کافی است در هر جمعی، از صورت زبانی که آن جمع را امکان پذیر کرده عدول کنید، یکباره قواعد جمع را بر هم می‌ریزید. جمع از هم خواهد گسیخت.  

دوم اینکه، حیات واقعیات نهادی، وابسته به تداوم التفات جمعی است. از نظر سرل، واقعیات نهادی بر حیث جمعی التفات مردم بنا شدهاند. مقصود این است که هر نام، یا حکایت که در یک ساختار زبانی ساخته شده حامل منظومه‌ای از احساسات جمعی، مقاصد، مطامع، نفرتها و اشتیاقهای جمعی است. حیات یک واقعیت نهادی به همین صورت از حیث التفاتی وابسته است و تا زمانی هستی دارد که این جهت تداوم داشته باشد. اهمیت حیث التفاتی توجه به این نکته است که مقوله نسبت نام‌ها با واقعیات نهادی صرفا یک اصل معناشناختی نیست. به محض صورتبندی یک نام، واقعیات نهادی شکل نمیگیرد. واقعیت نهادی به حیات یک نام در جهان زیست مردم اشاره دارد. به محض پایان یافتن جهات زنده التفاتی مردم، همان زبان که بازآفریننده حیات اجتماعی است نقش خود را از دست خواهد داد. متفکرین معمولا به دین به منزله مهم‌ترین مولفه جهان زیست مردم و امکان دهنده التفات جمعی نظر دارند.

از قول پیتربرگر و توماس لوکمان، گزاره دیگری می‌توان به دو گزاره فوق افزود: جامعه به منزله یک واقعیت نهادی تا زمانی تداوم و نظم دارد که قادر به تولید یک نظام مشروعیت بخش و موجه در عرصه عمومی باشد. جامعه از نهادهای گوناگون ساخته شده است. خانواده، بازار، مدرسه، حکومت، و ... زبان متولی آن است که این نهادهای کثیر و بعضاً ناساز با یکدیگر را در درون یک نظام توجیهی کلان هماهنگ کند(سطح افقی زبان). زبان باید بتواند این کثرت را در درون یک سازه هماهنگ زبانی، همساز جلوه دهد. سازوکارهای مشروعیت بخشی، تنها به عرصه عام اجتماعی منحصر نمی‌شود. زبان همچنین باید جهان متکثر فردی، انگیزه‌های ناساز روانشناختی و رویدادهای نامربوط زندگی را به یکدیگر مرتبط کند(سطح عمودی زبان). این دو ساز و کار مشروعیت بخش، کلیت نظام اجتماعی از یکسو و همسازی افراد با این کلیت از سوی دیگر را ممکن می‌کند و به این ترتیب جامعه و کلیت منظم آن ممکن می‌شود. (برگر و لوکمان 1387, 129-30) این همه را می‌توان در یک گزاره خلاصه کرد، زبان همان کلیت حیات اجتماعی است به شرطی که قادر به جذب التفات جمعی باشد، مولد قواعد قوام بخش جامعه باشد و امکان تولید قواعد مشروعیت بخش داشته باشد. با شاخص‌های فوق می‌توانیم کلام و محصولات فکری روشنفکرانی را که التفات جمعی برانگیخته‌اند موضوع ارزیابی انتقادی قرار دهیم.

 

ارزیابی محصولات فکری روشنفکران شاخص

با شاخص‌های سه گانه فوق، قصد دارم پیامد نظام‌های کلامی سه روشنفکر دینی شاخص را بررسی کنم. البته در این بررسی شرایط عینی و موقعیت‌های تاریخی هر یک از روشنفکران را در پرانتز نهاده‌ام. این کاستی بزرگ این نوشتار است. در نتیجه بیش از حد واقع، به نقش کلامی و زبانی آنان وزن داده‌ام.  الگوی نظری که اختیار کرده‌ام، بر نقش زایشی زبان اشاره دارد. اما پیشاپیش معلوم است که نقش زایشی زبان را باید در منطق موقعیت آن وارسی کرد.. گویی من به یک مولفه در شبکه مولفه‌های به هم پیوسته توجه می‌دهم و البته قضاوت اینچنینی کاستی‌های فراوان دارد.  این بحث را باید به موقعیتی دیگر وانهاد

چنانکه اشاره کردم، نقطه عزیمت عملی و سیاسی من ایجاب می‌کند در ارزیابی کار روشنفکران شاخص، به عمق مضامین و مفاهیمی که تولید کرده‌اند کمتر توجه کنم. توجه بیشتر من، به کارکرد عملی مضامین آنهاست و کلیت جهان معنایی که خلق کرده‌اند. شاخص ارزیابی من، بیشتر سوژه‌ای است که انتظار می‌رود از درون منظومه مفاهیم آنها در عمل ساخته و پرداخته شود. اجازه بدهید باز به علی شریعتی، دکتر سروش، و مصطفی ملکیان بپردازم.

دکتر شریعتی در تولید یک هویت جمعی برای گروه متکثر طبقات متوسط شهری کامیاب است. او برای قوام بخشیدن به این هویت، از آرمان‌های سیاسی بهره می‌گیرد. به اعتبار رسالتی تاریخی که برای مخاطبان خود می‌سازد، امکانی برای هم سخنی و احساس خویشاوندی و هم سرشتی فراهم می‌کند. فضای زندگی جمعی این گروه را به اعتبار یک رسالت تاریخی، چنان سامان  می‌بخشد که با یکدیگر احساس آشنایی ‌کنند. این جهان آشنا، تجربه زیست نسلی از جوانان تحصیل کرده شهری را به یک تجربه عمیق و گرم تبدیل کرد. در وجه التفاتی، دکتر شریعتی به نحو عمیقی همساز با تجربه زیسته و جهان زیست مردم سخن می‌گفت. در وهله اول، کلام او استعداد شگرفی در به کلام آوردن رنج‌ها و کاستی‌های زندگی روزمره داشت: فقر، شکاف طبقاتی، تحقیر، نادیده گرفته شدگی، تبعیض. علاوه بر این، در پرتو کلام او، امیدها، اشتیاق‌ها، کینه‌های جاری در زندگی روزمره تجلی می‌کرد. و از همه مهم‌تر، کلام او با تکیه بر باورها و مفاهیم و داستان‌های و تاریخ حیات دینی، بر عمیق‌ترین وجوه التفاتی مردم استوار بود. او از درون شایع‌ترین و عمیق‌ترین مولفه‌های جهان زیست مردم، جهانی مستعد هویت بخشی به طبقات متوسط و تحصیل کرده شهری فراهم می‌کرد. این طبقه را در کانون حیات اجتماعی جای می‌داد. سرانجام اینکه دکتر شریعتی، نظامی از ارزش‌های افقی و عمودی فراهم کرد. در پرتو کلام او پاره‌های زندگی در عرصه عمومی و وجوه متکثر حیات فردی با هم همساز و سازگار می‌شدند. و این همه راز و سر کلام او در قدرتمند سازی یک گروه و طبقه اجتماعی بود.

با همه این‌ها، جهان کلامی دکتر شریعتی یک کاستی بنیادین داشت. دست کم رو به یک امر مطلوب گشوده نبود و آن امکان استقلال فردی برای مخاطب و تکیه بر خرد فردی برای ارزیابی و مستدل کردن جهانی است که به اعتبار آن، قدرت یافته است. شریعتی جهان اجتماعی قدرتمندی ساخته و به طبقه و گروه مخاطب خود نیروی جمعی فوق العاده‌ای عطا می‌کرد، اما برای فردی که یک لحظه از گرمای جمع فاصله می‌گرفت امکانی برای اتکا فراهم نمی‌کرد. او خود البته شخصیت پیچیده و متکثری است. در کنار اجتماعیات خود، از نیروی کویریات بهره می‌برد. بنابراین هم در خلوت و هم در جلوت نیرومند و پویاست. اما چندگانه‌ای که خلق کرده برای مخاطبانش قابل دسترسی نبود. او جهان پر معنا و گرم بیرونی ساخت، اما مخاطبانش فاقد نیروی فردی و درونی برای پایداری‌ بودند. مخاطبان شریعتی مسئول‌ و متعهدند اما اگر فجایعی در نتیجه جهان جمعی‌شان روی می‌داد، پذیرای هیچ مسئولیت فردی نبودند.

همه نیرو و قدرت کلام دکتر سروش، از ایستادن بر همین حفره و کاستی در جهان برساخته دکتر شریعتی نشات می‌گرفت. او با تکیه بر عقل آزمون کننده فردی، مخاطب را از تجربه گرم ایدئولوژیک بیرون می‌برد و از او می‌خواست تا در تنهایی خود به عقلانیت جهانی که در آن حضور یافته فکر کند و به شرط عقلانیت و وجدان فردی پذیرای آن جهان باشد. دکتر سروش به فرد در مقابل نیروی برانگیزاننده جمع قدرت استدلال و مقاومت می‌بخشید. اما شرط موفقیت او آن بود که بتواند از نقطه عزیمت فرد معقول و استدلالی خود، جهانی خلق کند و به گروه مخاطبان خود نیروی جمعی در قلمرو حیات اجتماعی و سیاسی عطا کند. بنابراین نیازمند ساختن جهانی بود که قواعد قوام بخش خود را داشته باشد، حیث التفاتی نیرومندی تولید کند و خالق یک نظام ارزشی افقی و عمودی باشد.

دکتر سروش در این زمینه تا حدی کامیاب بود. در پرتو کلام او نیز می‌توانستیم قواعد قوام بخشی برای طبقه متوسط و تحصیل کرده شهری فراهم کنیم. در پرتو کلام او می‌توانستیم به یک آرمان سیاسی برای طبقه متوسط شهری واصل شویم. یک نظم دمکراتیک که بر عقلانیت‌های فردی استوار بود و با نحوی تجربه دینی نیز همسازی می‌کرد. کلام او از نظام ارزشگذاری در محورهای افقی و عمودی نیز بهره مند بود. اما در نظام ارزشگذاری او، گروه کثیری از دایره بیرون می‌افتادند. او با تمایز میان دین عوام و خواص، عملاً چشم به خواص معقول و خردمند دوخته بود. برای او مبرهن بود که عقلانیت انتقادی‌اش، برای کثیری از مردم موضوعیت ندارد. کسی که سواد خواندن و فهم کانت و پوپر و دقایق فلسفه تحلیلی نداشت، چندان نمی‌توانست با جهان او همدلی کند. بنابراین از میان طبقات متوسط شهری، با گروهی خاص و معدود از نخبگان سخن می‌گفت.

اما مشکل اصلی جهان کلامی دکتر سروش، حیث التفاتی بود. در میان معضلات جاری در جهان زیست، نقطه تمرکز او بر جهل و استبداد سیاسی بود. با رنج‌های بسیاری نظیر فقر، بیکاری، تبعیض و تحقیر نسبتی نداشت.  اما کاستی مهم او در وجه التفاتی دین بود. تمام اهتمام این متفکر بزرگ در خصوص دین، دو پاره کردن آن به دو قلمرو معرفتی و قلبی بود. یک سوی دین، معرفت بود که باید در دادگاه عقل حساب پس می‌داد. البته هیچ یک از اصول معرفتی و کلامی و اعتقادی نبود که در دادگاهی که برپا کرد سربلند بیرون آید. همه در دادگاه ماندند و نفس ورود آنها به دادگاه عقل، مخاطبان را در دریای تردید رها کرد. حتی اعتقاد به خداوند را. اما سوی دیگر، قلب بود که پر بود از ایمان به خدا. مولانا و کلام جذاب او در زمینه عرفان، عرفان مولانا، جایگزین دین برای مخاطبان خواص بود.

ارزش‌های فکری و فلسفی آراء دکتر سروش، متخصصان خود را می‌طلبد و مجال دیگری. شاید سال‌ها و دهه‌ها برای محققان درس آموز باشد. اما از نقطه نظر سیاسی که مطمح نظر این مقاله است، آنچه او آفرید برای خلق جهانی برای طبقه متوسط شهری، و قدرت بخشی به آن، حیث التفاتی موقت داشت. حدود یک دهه بیشتر دوام نداشت. جامعه ایرانی در دهه هشتاد با وضعیتی تازه مواجه شد، و جهانی دیگر رقم خورد که نیازمند  نظام کلامی متفاوتی بود.

مساله اصلی دکتر مصطفی ملکیان اما، متفاوت است. او اساساً هویت و نیروبخشی به گروه مخاطبان خود را مطمح نظر تدارد. فرد نقطه کانونی توجه اوست. آنهم نه از زاویه عقل فلسفی، بلکه از زاویه روانشناختی. عقلی که در نقد ایدئولوژی عرضه شده بود، نقطه اتصالی میان فرد و جهان و دیگران برقرار می‌کرد و نقطه عزیمت چشم اندازی در قلمرو سیاست بود. اما نقطه عزیمت روانشناسی، اصولاً راه را بر هر نسبت گذاری میان فرد و جمع گسیخت. در قلمرو فهم روانشناسانه فرد هم، رویکردی فرویدی ندارد تا فرد را کانون تعارضات آشتی ناپذیر بیابد و از این راه، دریچه‌ای بر بیرون گشوده شود. بلکه از درون می‌آغازد و در همان درون هم پاسخ می‌گیرد. با این همه تحت تاثیر محیط و فشارهای مخاطبان، تلاش کرده آرمان‌های سیاسی ترسیم کند و قواعد قوام بخشی برای یک جماعت همبسته خلق کند. او بر این باور است که با اصلاح فرد، به تدریج جمع اصلاح خواهد شد. اما هر چقدر قواعد اصلاح روانشناختی فرد نزد او وضوح دارد، صورت حیات جمعی مد نظر او، در ابهام است. اساساً نقطه عزیمت تحلیل او، بر هر افق جمعی مسدود است بنابراین از درون آموزه‌های روانشناختی خود، قادر نیست نتیجه‌ای در باره افق مطلوب حیات جمعی اخذ کند. نظام ارزشگذاری او از حیث عمودی کارآیی دارد. قادر است تنازعات درونی حیات فردی را ساماندهی کند اما فاقد هر نظام ارزشگذاری افقی است. قلمرو گسترده زندگی جمعی، و ناسازه‌های ناشی از آن، جایی در نظم معرفتی او ایجاد نمی‌کنند.

سرانجام اینکه از حیث  التفاتی، به یک رنج استعلایی تکیه می‌کند. او از پیوند میان معنویت و عقلانیت به عنوان اصلی‌ترین رنج بشری یاد می‌کند و همه اهتمام خود را بر امکان پیوند میان این دو استوار می‌کند. این رنج، در شمار رنج‌های منحصر به فردی است که مخاطبان به خودی خود از آن نمی‌نالند. فیلسوف باید بنشیند مخاطب خود را اقناع کند که از میان رنج‌هایی مثل فقر و تحقیر و نادیده گرفته شدگی و بیکاری و تبعیض یک رنج هست که از همه اینها مهم‌تر است و آن پیوند میان معنویت و عقلانیت است. با عنوان معنویت نیز، به کلی از دایره و قلمرو حیات دینی بیرون می‌نشیند. به همین جهت از حیث التفاتی فاقد توانایی برای جلب مخاطب جمعی، و تولید یک جهان مشترک برای طبقه مخاطب خود است. ممکن است از منظر دین شناسانه یا کسانی که از زاویه معنویت به مباحث فکری نزدیک شده‌اند، دکتر ملکیان راهگشایی‌های بسیار کرده باشد، اما از منظر سیاسی که مد نظر این مقاله است، جهان فکری او، دست طبقه متوسط شهری را از یک جهان مشترک و تولید قدرت اجتماعی و سیاسی به کلی کوتاه می‌کند.

 

سخن آخر

از نقطه نظر سیاسی، نگارنده مساله امروز ایران را قدرت یابی طبقه متوسط شهری می‌انگارد. قدرت یابی این طبقه تا جایی که به زبان و نظام‌های معرفتی و بیانی مربوط است، با دکتر شریعتی یک میراث غنی پشت سر دارد. تجربه نزدیک به چهار دهه، البته ما را متوجه کاستی‌هایی در نظام و جهان معرفتی او  می‌کند. این کاستی‌ چنانکه شرح دادم، در آموزه‌های دکتر سروش التیام پیدا می‌کند. اما تداوم منطق فکری دکتر سروش  سرانجام به مصطفی ملکیان می‌رسد، و در این سرانجام، فاقد هر گونه حیث التفاتی برای قدرت بخشی به طبقه متوسط شهری در جامعه ایران است.

امروز باید بازگشت و میان غنای جهان مشترک دکتر شریعتی و خرد انتقادی دکتر سروش قرارگاهی جستجو کرد. این نکته لزوما به این معنا نیست که میان این دو افق می‌توان ترکیب سازگاری عرضه کرد. شاید راه چاره در این باشد که میان این دو در هروله و رفت و برگشت مدام باشیم. کاستی‌های یکی را در ارجاع به دیگری التیام بخشیم و به عکس.

 

این مقاله، در پاسخ به نقد دکتر جلال توکلیان نوشته شده و در روزنامه اعتماد، شماره سه شنبه بیست و نهم دی‌ماه سال 1394 با نام مزبان، روشنفکری دینی و خلق سوژه قدرتمند

 منتشر شده است.

 

 

Searl, J. (1995). The Construction of Social Reality. New York: The Free Press.

برگر, پ. ل., & لوکمان, ت. (1387). ساخت اجتماعی واقعیت:رساله ای در جامعه شناسی شناخت. (ف. مجیدی , مترجم) تهران: شرکت انتشارات علی و فرهنگی.

 

  • محمد حواد غلامرضاکاشی