زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

شریعتی و جنبش اصلاحات

دوشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۳۵ ق.ظ

مقدمه

امروز در بنیاد فرهنگی دکتر علی شریعتی، بحثی پیرامون «شریعتی و اصلاحات» جریان داشت. من هم یکی از سخنرانان این جمع بودم. قرار بر این بود که نسبت میان آراء دکتر شریعتی و جنبش اصلاحات در ایران بررسی شود. تصورم این بود که برگزار کنندگان قصد دارند، شریعتی را از انحصار تفکر انقلابی بیرون ببرند و نسبتی میان او، و یک جنبش مسالمت جویانه سیاسی برقرار کنند. من اما فکر می‌کردم برقراری نسبت میان دکتر شریعتی و جنبش اصلاحات، اگر از طریق گسیختن دکتر شریعتی از افق زمانه‌اش اتفاق بیافتد، یک اقدام بی معنی و تصنعی است. باید با توجه به تمایز افقی که دکتر شریعتی در آن سخن گفت، و طبیعتاً تمایزی که اساساً میان افق کلام او با دوران ما هست، ابتدا به تمایز دکتر شریعتی از جنبش اصلاحات اشاره کنیم و از این طریق، راهی برای دیالوگ بگشاییم و از دیالوگ میان دو فضا، انتظار نتیجه‌ای ثمر بخش داشته باشیم. متن سخنرانی من به شرح زیر بود:  

 

اصلاحات و سرآغاز دوران انقلابی

جنبش فکری که از اواخر دهه شصت در ایران جریان پیدا کرد و در دوم خرداد ماه سال 1376 ظهور کرد، با طرد و نفی افق دوران انقلاب و آراء دکتر علی شریعتی سر بر آورد. تفکری که هنوز تازه نفس بود، تصویری از یک فردای روشن و دمکراتیک ترسیم می‌کرد. اصلاح طلبان به ویژه بعد از انتخابات سال 76، با تعجب به باورها و شخصیت‌های دوران انقلاب می‌نگریستند و آنها را تمسخر می‌کردند. در نگاه تازه ظهور کرده اصلاح طلبان، چهره‌های انقلابی دهه چهل و پنجاه جامعه ایرانی، از عقل بهره‌ای نداشتند. عبوس و خشن بودند و با خود و جهان قهر بودند. از نظر آنان، انقلابیون، جز هیجان بی حاصل و خشم و ویرانی برای کشور به بار نیاورده بودند. به نظر اصلاح طلبان، وقتی می‌توان با لبخند و مسالمت و آرامش امور سیاسی را پیش برد، چرا اخم و خشم و احساسات و هیجان بی مورد تولید کنیم. دکتر شریعتی مصداق تام و تمام این ناعقلانیت شمرده شد و تمایز گذاری با او، اثبات کننده این بود که روز و روزگاری دیگر آغاز شده است.

اگر طلیعه ظهور فکری اصلاح طلبان را اوایل دهه هفتاد ارزیابی کنیم، امروز بیست و پنج سال از آن روزها می‌گذرد. اصلاح طلبی دیگر یک جنبش تازه ظهور کرده نیست. اگر فضای دوران انقلابی نزد اصلاح طلبان اوایل دهه هفتاد، به تاریخ پیوسته بود و باید مورد نقد وارزیابی قرار می‌گرفت، امروز اصلاح طلبان نیز، کم و بیش یک پدیده تاریخی به شمار می‌روند و حاصل
آنچه گفتند و انجام دادند، امروز ظاهر شده است. می‌توان خود آنان را موضوع نقد و بررسی قرار داد. البته این بار از نقطه عزیمت افق دوران انقلاب. اجازه بدهید، این بار امکان سخن گفتن را برای افق دوران انقلاب فراهم کنیم و میراث و پیامد جنبش اصلاحات را پیش چشم بگذاریم و به نقد و ارزیابی آن بپردازیم.

اصلاح طلبان به اندازه کافی، در باره کاستی‌ها حفره‌های دوران انقلابی سخن گفته‌اند اگر این بار افق دوران انقلاب به سخن درآید و از کاستی‌ها و حفره‌های میراث اصلاح طلبان سخن بگوید، بستر مساعدی فراهم خواهد شد تا این دو افق متمایز با هم متواضع تر سخن بگویند. گویی این بار باید به دکتر شریعتی اجازه دهیم سخن بگوید و ما به ابژه‌های او تبدیل شویم.

از منظر افق دوران انقلاب، میراث فکری و عملی جنبش اصلاحات، ظهور نسلی است که میان دو وضعیت غیر قابل تحمل رفت و برگشت می‌کند. در آن و حال خود با احساس  تحقیر شدگی مواجه است و چشم‌اندازهای فردای او، پر از فاجعه و تیرگی است. در وضعیت جاری، فسادهای دامن گستر، شکاف‌های عظیم طبقاتی، فقر، تبعیض، نادیده گرفته شدگی‌های گسترده و آسیب‌های مرگ آور محیط زیستی جاری است بی آنکه او بتواند نقش موثری در تغییر وضعیت ایفا کند. در وضعیت جاری، او قادر نیست خود را به منزله فاعل اثرگذار، در تغییر وضعیت موثر بیابد و احساس حیات اخلاقی کند و به همین سبب احساس تحقیر می‌کند. در عین حال، همه چیز حاکی از آن است که در هر تغییری، باید منتظر وضعیت‌های فاجعه باری نظیر خشونت و جنگ داخلی باشد چنانکه در منطقه شاهد آن هستیم. بنابراین باید به همین وضعیت تحقیر کننده تن در دهد. ذهنیت نسل امروز، با احساس فاجعه خو کرده است. از منظر افق دوران انقلاب، آنچه فاجعه است، واقعیت جاری و بیرون از جهان ما نیست مصداق فاجعه بیشتر در ذهن و روان و نحو مواجهه ما با جهان است. نسل امروز نسل خالی شده از هویت و معناست. نسلی که قادر نیست در هیچ انگاره کلیت بخشی، وضعیت خود را تجربه کند. گسیختگی، فردیت، انزوا، رها شدن در جهان‌های خصوصی، جهان اجتماعی را از زایش و تولید هویت و معنا تهی کرده است. والا جهان انسانی، همواره به هستی معنا و جان و پویایی بخشیده است. نسل امروز نسلی بی افق و رها شده در یک خلاء جانکاه است. از منظر افق دوران انقلابی، فاجعه قبل از هر چیز در نحو نگاه ما به جهان است نه در خود جهان. اجازه بدهید با تمایز گذاری میان افق دوران انقلاب و دوران اصلاحات، تفاوت این دو دوره را از دریچه میراث روشنفکران دینی مطمح نظر قرار دهیم.

 

اسلام و افق‌های معنایی روشنفکران دینی

برای تعیین نسبت میان شریعتی و اصلاحات، به معنای دقیقی که فضای دو دهه اخیر در کشور را تحت تاثیر قرار داده، به چهار روایت اسلام گرایی اشاره خواهم کرد و با تعیین سنخ اسلام‌گرایی شریعتی و اسلام‌گرایی همبسته با جنبش اصلاحات، به تعیین نسبت مذکور خواهم پرداخت. شایان ذکر است که منطق این تمایزگذاری‌ها، نه منطق قیاسی، بلکه حاصل یک استقراء حاصل از تجربه چند دهه اخیر است. به نظرم طی نیم قرن گذشته، از چهار سنخ اسلام می‌توان سخن گفت. البته مقصودم روایت‌هایی از اسلام است که دارای صدا هستند و طنینی عینی و تاریخی دارند. به آنها اشاره می‌کنم و وجه تمایز شریعتی و افق امروز را تحلیل خواهم کرد.

اول: اسلام زندگی روزمره. این سنخ، البته در شمار اسلام‌‌گرایی جا نمی‌گیرد. اما اشاره به آن از این حیث ضروری است که همه صنوف دیگر، با این سنخ نسبتی برقرار می‌کنند و از دامان آن زاده می‌شوند. اسلام زندگی روزمره، وجهی پراگماتیک، در خدمت زندگی، دارای قدرت برای همراه سازی مولفه‌های ناسازگار، و تامین کننده نیازهای زندگی روزمره است. به همین جهت، مملو از تعارضات درونی و گره‌های ناگشوده عینی و اخلاقی است. از نقطه عزیمت همین تعارضات درونی است که صنوف متفاوت اسلام گرایی از آن زاده می‌شوند.

دوم: بنیادگرایی سنتی. این سنخ، در جستجوی خالص سازی و رفع تعارضات درونی اسلام زندگی روزمره است و این هدف را با تلاش برای ناب سازی دین و دفاع از تمامیت وجه سنتی آن پیش می‌برد. این روایت، با جهان جدید سر ناسازگاری دارد دین را از موقعیت‌های زمانی و مکانی‌اش گسیخته می‌کند. این روایت، چهره‌های مختلفی دارد اما بارزترین آن، خشونت‌های گسترده در  جهان اسلام و حتی سراسر جهان است. هستی خود را با گسیختن از بستر زمانی‌اش اخذ می‌کند بنابراین راهی جز اعمال خشونت برای آن باقی نمانده است.

سوم: اسلامگرایی مدافع ارزشهای مدرن. این سنخ اسلام گرایی که دکتر شریعتی در آن جای دارد، با تکیه بر ارزش‌ها و باورهای اسلام زندگی روزمره، نقطه عزیمتی می‌سازد برای تولید یک جماعت مدافع ارزش‌های سیاسی جهان جدید. می‌تواند از عدالت، دمکراسی، آزادی و حقوق بشر دفاع کند اما وجه توجیهی و مشروعیت زای خود را از همان دین زندگی روزمره اخذ می‌کند. تقدیر تاریخی این روایت، رویارویی با نظم مستقر، و تکیه و توجه وافر به عرصه عمومی بود. دکتر شریعتی در پرتو آراء خود توانسته بود یک جماعت مومن و متدین در عرصه عمومی خلق کند که از نقطه عزیمت جهان ارزش‌های سنتی، جویای ارزش‌های جهان مدرن بودند. او به قوت بخشی به جامعه می‌اندیشید و چندان دلمشغول حکومت و سیاست ورزی‌های روزمره نبود.

چهارم: تجدد گرایی مدافع پالایش دین. این روایت، نقطه عزیمت خود را از جهان جدید و ارزش‌های منتشر در آن اخذ می‌کند. تلاش می‌کند وجوه مقاوم ارزش‌ها و باورهای دینی را که نافی تجدد و مانعی برای آن محسوب می‌شوند از راه بردارد. این روایت، نقطه عزیمت خود را از دین زندگی روزمره اخذ نمی‌کند. حساب خود را از آن متمایز می‌کند و یا آن را به کلی نادیده می‌گیرد. این صورت بندی فکری نواندیشی دینی است که همراه با جنبش اصلاحات زاده شد. این روایت، به جای رویارویی با نظم مستقر، تلاش می‌کند تحولی در جهت اصلاح آن تمهید کند. از همین نقطه عزیمت نیز یک جنبش اصلاحی است. این روایت، همانطور که در عمل سیاسی به ساختار نهادی سیاست می‌نگرد در عرصه فکری نیز، در خاستگاه خود یک ایده دانشگاهی است و مخاطبانش نخبگان فکری. هدف غایی این روایت،  تولید افراد عاقل، خردورز، منطقی و اهل گفتگو و تساهل است.

 

حفره‌‌های ذهنی و عینی وضعی کنونی ما

امروز ما، در پرتو جهانی زیست می‌کنیم که تجدد گرایی مدافع پالایش دین برای ما گشوده است. پالایش دین از هر چه ناعقلانیت است، به کلی حضور در یک زیست جهان جمعی را ممتنع کرده است. تنها مهاجرت کنندگان ما نیستند که در غربت زندگی می‌کنند و دلی ناشاد دارند، آنان هم که در کشور تحت تاثیر این ذهنیت عقلانی‌اند، ناشادند. چرا که تحت تاثیر این صورت بندی انتقادی، عملا به بیرون از زیست جهان جمعی پرتاب شده‌اند. اگرچه ممکن است در درون خود شاد و خرسند باشند، اما امکانی برای تفاهم و احساس همبستگی در قلمرو حیات جمعی ندارند. در نسبت با خودشان و خرسندی‌های فردی‌شان نامتعین و متکثر و متعددند اما در نسبت با وضعیت عام و کلی همه چیز در منظرشان، تیره و تار و بی آینده به نظر می‌رسد.

همه منتظر یک فاجعه زودآمد جمعی‌اند. یکی از فروپاشی سخن می‌گوید، یکی از جنگ داخلی، دیکری از سونامی سرطان، یکی دیگر از شورش فرودستان و آن دیگری از خشک شدن زمین و خالی شدن کشور از سکنه. و دیگری از زلزله.  

این همه هست، اما مگر حیات تاریخی آدمیان چه بوده جز رویارویی با فجایع و ساختن و زایش افق‌های تازه در پرتو دشواری‌هایی که در راهند. اینجا فاجعه بزرگ مرگ سوژه است. مرگ فاعلیت جمعی. بیگانگی سیاسی که همراه خود حامل بیگانگی با خویشتن، بیگانگی با طبیعت و تاریخ و فرهنگ است.  

آنچه بیشتر و بیشتر احساس فاجعه تولید می‌کند، مرگ سوژگی برای طبقات متوسط شهری و ظهور روزافزون و تشدید شونده اسلام بنیادگراست. اسلام بنیادگرا، هم در داخل و هم در منطقه و هم در سطح جهانی، هر روز چهره‌های تازه‌ای از خشونت و سرکوب از خود نشان می‌دهد. اما این طبقات متوسط شهری، هر روز بیشتر و بیشتر به ناظران منفعل تبدیل می‌شوند. اسلام برای انان بیشتر و بیشتر در چهره‌‌های عبوس خشونت و خشک مغزی منحصر می‌شود و آزادی و عدالت و شکوفایی، هر زور بیشتر و بیشتر به قهقرای ذهنی‌شان رسوب می‌کند. عقل روشنگر در قلمرو فردی، ثمرات تلخی در عرصه جمعی به بار می‌آورد. این همان عقل سوبژکتیو است که به قول هورکهایمر، نه قادر به مشاهده عقلانیت ابزکتیو و عینی شده است و نه قادر به نقد و مداخله در آن.

شاید شریعتی همه ما را به بازاندیشی فراخوان می‌کند، به بازگشت به افق‌های زیست جهان فرهنگی و ظهور امکان‌های تازه‌ای که در پرتو آن دوباره خود را بازیابیم و چتری برای یک هویت تازه بگشائیم. تنها از دریچه آن خود جمعی است که در کنار تصویرهای فاجعه، اراده‌های اثرگذار و خلاق و آفرینش گر را خواهیم یافت. 


https://telegram.me/javadkashi

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

مدرنیته تبلیغاتی

سه شنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۵۴ ب.ظ

در صدر فهرست دستاوردهای جمهوری اسلامی، تبلیغاتی کردن جامعه ایرانی، به ویژه تبلیغاتی کردن عرصه سیاسی است. تبلیغات در بازار امروز دست کم در ایران، معنایی جز آن ندارد که با کمک ساده‌ترین و اثرگذارترین عبارات بیشترین جاذبه ایجاد کنی و خریدار را بارها به خرید ترغیب کنی.

از این منظر، صحنه سیاسی ایران، در انحصار دو شخصیت پرجاذبه‌ است که خریداران همیشه میان این دو باید انتخاب کنند. اجازه بدهید شخصیت اول را زید و شخصیت دوم را عمرو بخوانیم. این زید و عمرو، با لباس‌ها و چهره‌ها و طنین کلامی متفاوت، به صحنه می‌آیند و خودنمایی می‌کنند.

زید لاغر است و ژنده پوش، زاهد و پاک است از مال دنیا چیزی ندارد. مردمی است، صادق است، به ارزش‌های دینی شدیداً پای بند است، ارزش‌های انقلابی را پاس می‌دارد، با استکبار و غرب سر آشتی ندارد. پر تلاش است و هر کاری بتواند برای مردم می‌کند.

عمرو اما، چاق است، سفید و خوش بر و رو. وضع مالی خوبی دارد. عاقل است، محاسبه‌‌گر است، مدارک دانشگاهی دارد، اهل تخصص است، به جای ارزش‌ها، به منافع می‌اندیشد. برای هر مشکلی در جستجوی راه‌های دقیق و تجربه شده است. با کمتر کسی دشمنی دارد، حرارتی اصولاً در قاموس او وجود ندارد. سرد است و اهل تعقل.

از منظر زید، عمرو غیر انقلابی، غیر متعهد، وابسته و اشرافی است. به هیچ اصلی پای بند نیست و ممکن است مردم و کشور را بفروشد. از منظر عمرو اما، زید فردی است ساده لوح، هیچ مشکلی را نمی‌تواند حل کند، تنها به مشکلات می‌افزاید، دلبسته مسائلی است که موجبات عقب ماندگی ایران را فراهم می‌کند.  

زید جاذبه پیدا می‌کند وقتی راه حل‌های عقلانی‌ عمرو  وضع کسانی را خوب می‌کند اما شمار بسیاری از قافله عقب می‌مانند. عمرو جاذبه پیدا می‌کند، وقتی زید در پیشبرد ارزش‌های اخلاقی‌اش، در می‌ماند و بر مشکلات می‌افزاید.

البته زید و عمرو، در منظومه ساختار جمهوری اسلامی، وزن یکسانی ندارند. اگر نظام جمهوری اسلامی برآمده از  انقلابی است که قریب به چهار دهه پیش، روی داده، با چهره زید سازگاری بیشتری دارد تا عمرو. بنابراین عمرو، اگر جایگاهی داشته باشد، جایگاهی موقتی است. برای حل بحران‌هایی که زید ایجاد می‌کند موقتاً باید بیاید و زود برود. ساختار ایدئولوژیک نظام جمهوری اسلامی، سرانجام عمرو را بر نمی‌تابد و در بسیج نیروهای طرفدار خود علیه عمرو کاملاً موفق عمل می‌کند.

سیاست، اقتصاد، فرهنگ، امنیت، سیاست خارجی و داخلی، با هزار مولفه و مشکلات تو در تو، در این دو چهره ساده منحل شده‌اند. این معجزه بزرگ تبلیغات است. گویی عهد نانوشته‌ای در میان است مبنی بر آنکه، آنچه از امور سیاسی به مردم ربط دارد، بازی کردن میان زید و عمرو است. سیاست پشت پرده‌ای هم دارد که با مردم بی ارتباط است.

در بازار کسب و کار و تولید، تبلیغات در خدمت توزیع کالایی است که تولید و انبار شده است. اما در عرصه سیاست، این ساختار تبلیغاتی شده، سرانجام قرار است چه کالایی را توزیع کند؟ چه پیش خواهد آمد اگر بارها مردم برای خرید شامپویی که تبلیغ می‌شود به مغازه‌ها رجوع کنند اما اصولاً شامپویی برای عرضه وجود نداشته باشد؟ نظام سیاسی، نیازمند مردم است و به کسب مشروعیت از آنها احتیاج دارد، اما مایل نیست در مقابل دریافت مشروعیت از سوی آنان چندان هزینه‌ای بپردازد. درست مثل فروشنده‌ای که پول از خریدار می‌گیرد اما کالایی به او نمی‌دهد.

برای رفع ترس از نیامدن دوباره خریدار چه باید کرد؟ راه حل، در هر چه بیشتر تبلیغاتی کردن عرصه سیاسی پیدا شده است. جاذبه بخشی کلام و سخن، قرار است حلال همه مشکلات شود. فرض بر این است که آن فرد که پول داده اما شامپویی دریافت نکرده، تحت تاثیر یک رژیم تبلیغاتی جذاب، بازهم برای خرید خواهد آمد. در تجربه هم چندان این نظریه ناکارآمد نبوده است.

بهره گیری از جاذبه تبلیغات و سخن، البته نیازمند شخصیت‌ها و چهره‌هایی است که این کار را خوب بلد باشند. بنابراین در پی بهره گیری از جاذبه کلام، باید سکان سیاست را نیز به کسانی سپرد که تبلیغات‌ بدانند. چهره و صورت و اندام و کلامشان مثل تیغ برا باشد و نفوذ کند.  

بیایید بپذیریم که سهم مردم همین است. بیایید فرض کنیم مردم مرتب در نتیجه جاذبه کلام، یا ناچاری این عمل نامعقول را ادامه خواهند داد. اجازه بدهید به همین حد از دمکراسی قناعت کنیم. چه روشی برای حل مشکلاتی گوناگونی که مرتب بر هم انبار می‌شوند تمهید می‌کنند؟ مشکل این جاست که آنها هم که پشت پرده‌اند، چشم بر همه چیز بسته‌اند و تنها به همین پرده نمایش تکراری خیره مانده‌اند. همه کس به بود و نبود یک فلانی می‌اندیشد.

معلوم نیست کجا و چه کسی باید مشکلات مردم را حل کند.

مارکس مدرنیته را تمدنی می‌دید که هر روز نو به نو می‌شود چنین بود که با اشتیاق فریاد می‌زد، همه چیز دود می‌شود و به هوا می‌رود. مدرنیته ایرانی اما گویی مدرنیته تبلیغاتی است. در مدرنیته تبلیغاتی همه چیز ذوب می‌شود و در زمین جاری. 

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

سقف گلین یک کاروانسرای بزرگ

پنجشنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۱۱ ب.ظ

اصلاح طلبان یک جریان فکری و سیاسی‌ بودند که با انتخابات زاده شدند، با انتخابات زیستند، و هنوز هم همه امیدشان صندوق رای و انتخابات است. اما این همه وابستگی به صندوق انتخابات، عوارض فراوانی به بار آورده است. در این یادداشت، به عوارض ناشی از زاده شدن و زیستن در دغدغه و هیجان انتخابات خواهم پرداخت.

 

اصلاح طلبان و انتخابات

تولد یابی اصلاح طلبان ناشی از شکاف در ساختار قانونی و ساختار حقیقی نظام جمهوری اسلامی است. از حیث ساختار حقوقی، نظام جمهوی اسلامی دو پایه است. یک پایه نظام سیاسی اسلامیت است، و یک پایه دیگر جمهوریت. هیچ نظریه قابل قبولی برای سازگاری تام این دو جزء وجود ندارد. اصولا کنار هم قرار گرفتن این دو جزء بیشتر یک ضرورت عملی است تا نظری، و البته به نظرم هنوز هم کم و بیش این ضرورت عملی پابرجاست. تحلیل ساختار حقوقی به روشنی اثبات می‌کند اسلامیت نظام بر جمهوریت‌اش در موضع عمل اولویت پیدا دارد. به ویژه اگر قرار باشد متکی بر سازمان روحانیت باشد، و با دستگاه بوروکراتیک و ساختار نظامی و رانتیر یک نظام سیاسی پیوند حاصل کند. با همه این‌ها، جمهوریت جزء حقوقی تفکیک ناپذیر وحذف نشدنی جمهوری اسلامی است و بسترساز تولید شکاف در درون نظام سیاسی.

اصلاح طلبان، حاصل همین ناسازه در درون سازمان حقوقی جمهوری اسلامی‌اند

اما اصلاح طلبان، تنها مصداق حیات سیاسی حاصل از آن شکاف نیستند. هر چه جزء اسلامیت نظام، بر یک بنیاد از پیش نوشته شده با نام اسلام و شریعت و سنت دینی استوار است، جزء جمهوریت، متکی بر هیچ بنیادی نیست. جمهوریت، به مردم، تحولات آن به آن آنها، خواست‌ها و تمنیات و رنگ‌های متنوع درونی آنها متکی است. ظهور نسل‌های جدید خود یک پدیده مضاعف است که هر آن وضعیت را متغیر و متفاوت می‌کند. بنابراین نظام سیاسی هر چه در بعد اسلامیت‌اش، بیشتر و بیشتر به بنیادها باید اتکا کند، در بعد جمهوریت‌اش، باید مثل کشتی بی لنگر هر آن به این سو آن سو رود.

اینکه چگونه می‌توان میان این دو بعد ناسازگار، سازگاری ایجاد کرد، به نظرم هیچ پاسخ عقلی و منطقی وجود ندارد. تنها باید انتظار داشت، نظام سیاسی هر روز با یک دشواری تازه در ساماندهی به امور خود مواجه باشد و مقوله مشروعیت سیاسی خود را هر روز در مهلکه تازه‌ای ببیند و دست به کار راه حل تازه‌ای برای حل یک مشکل تازه شود.

به هر حال اصلاح طلبان در میان گرایش‌های بالقوه و بالفعل ناشی از مقوله جمهوریت، یک گرایش خاص به شمار می‌روند. اصلاح طلبان حاصل یک تلاش در درون نظام سیاسی، برای تقویت موضع و موقع جمهوریت هستند. پشتوانه ایدئولوژیک مشخصی هم داشتند. آنها در تداوم سنت روشنفکران دینی، تلاش داشتند در ترکیب اسلامیت و دمکراسی، سهم دمکراسی را بیشتر کنند، در ترکیب اسلام و جهان جدید، بار عقلانیت جهان جدید را پررنگ تر کنند، در ترکیب میان سنت و مدرن، بیشتر مدرن باشند. به هر حال، وضعیت اصلاح طلبان نخستین همان وضعیت جمهوری اسلامی بود با تعارضات عملی و نظری مشخص آن.

اصلاح طلبان بر اساس آنچه از آن برامده بودند، مرزهای جمهوری اسلامی را کمی گسترده تر کردند. اما جزئی از سازگاری‌ها و ناسازگاری‌های درون نظام جمهوری اسلامی بودند.

آنچه در این میان مساله انگیز شد، صندوق انتخابات بود. در سال 1376 آنها که امروز رهبران اصلاح طلبی خوانده می‌شوند، صرفا برای یک آزمون اولیه وارد انتخابات شدند. حکم دانش آموزی داشتند که برای آماده سازی خود در سال‌های بعد، در کنکور آزمایشی شرکت می‌کند. اما چه اتفاقی برای آن دانش آموز خواهد افتاد اگر یکباره مشاهده کند تصویرش در صفحه اول روزنامه‌ها به عنوان شاگرد اول و ممتاز منتشر شده است؟ این وضعیت اصلاح طلبان بود. با بیش از بیست میلیون رای، در انتخابات پیروز شدند.

همه مشکل اصلاح طلبان، ناشی از عدم تحلیل از مقومات و مشخصات آن پیروزی بود.

بخش نامعلومی از آن همه رای، به کسانی تعلق داشت که اعتقادی به مواضع اصلاح طلبان نداشتند. تنها رای داده بودند چون در صورت پیروزی آنها، امکان و فرصتی پیدا می‌کردند و فرصت تنفسی می‌یافتند. اصلاح طلبان به واقع در وضعیت دشواری افتاده بودند. آنها با مواضع و موازین مشخص، اینک نماینده نیروهای متکثری بودند که حدود و ثغور روشنی نداشتند.  

اصلاح طلبان از همان روزهای نخست به یک دشواری افتاده بودند که هیچ وقت به درستی در باره آن نیاندیشیدند: آنها موازین و مواضع معینی داشتند و از درون نظام سیاسی و تعارضات آن برآمده بودند اما اینک نماینده رایکال‌ترین نیروهای اجتماعی، سیاسی و فرهنگی بودند. آنچه از آن برآمده بودند، به آنها امکان‌ها و محدودیت‌های معینی می‌داد این که امروز به آن دچارآمده بودند، بیرون از دایره امکانات هر نیروی متصور سیاسی بود و نیازمند تمهیدات نظری و عملی مشخصی که حلال مشکلات ناشی از این تعارض باشد.

 

پی آمدهای ناشی از نیاندیشیدن به مشکل

اصلاح طلبان از جمهوری اسلامی برآمده بودند بنابراین مشکلاتشان را هم مانند نظام جمهوری اسلامی حل کرده و  می‌کنند: آن را به عهده زمان و تعویق می‌اندازند و فعلا توکل می‌کنند به خدا. نیاندیشدن به مشکل در عمل، به معنای تسلیم شدن به منطق صندوق آراء بود. و امان از صندوق آراء. صندوق رای اصلاح طلبان را به یک پدیده وابسته به صندوق تبدیل کرد.

پدیده حاصل از انتخابات، به خودی خود، یک غایت بیشتر ندارد: کسب و جلب بیشترین رای ممکن.

آنچه در نتیجه یک انتخابات مهم است، برد در نتیجه شمارش آراء است. مردم در چشم و دل یک جریان سیاسی به منزله معدن تولید رای دیده می‌شوند. جریان سیاسی به یک عدد نهایی پس از شمارش آراء فکر می‌کند. مهم نیست چه کسی رای می‌دهد و چه نیتی در دل دارد، مهم این است که به هر حال به آنکه تو می‌خواهی رای می‌دهد. آنکس که عدد طلایی برد در نتیجه شمارش آراء را کسب می‌کند، این موقعیت را پیدا خواهد کرد که در باره دلیل رای مردم بحث کند، از نیت‌های آنان سخن بگوید و تحلیل و تفسیرهای موید خود را به مردم نسبت دهد.

انتخابات نماد کالایی شدن امر سیاسی است. نیروی سیاسی خود را در معرض انتخاب مردم می‌گذارد، و مردم قرار است بخرند. مهم نیست چه کسی می‌خرد و چرا می‌خرد، مهم این است که می‌خرد. بنابراین نیروی سیاسی متولد پدیده انتخابات، رویی گشوده بر همگان دارد. خطر بزرگ برای یک نیروی متولد انتخابات، تعریف خود و کشیدن مرز است. نیروی انتخاباتی، به همگان لبخند می‌زند. هیچ چیزی جز میل فروش رای ندارد. همه در خانه او جای دارند. همه باید خود را در آیینه او ببینند.

حتی کسانی که به او بد و بیراه می‌گویند، به شرط رای به نفع نیروی متولد شده در میدان انتخابات، مطلوب و مقبول و خودی‌اند. رای بدهند مهم نیست کیستند و چه می‌گویند.

اصلاح طلبان علی الاصول حاصل انتخابات‌اند و بنابر نقطه عزیمت خود خصوصیات بالا را دارند. حال همه خصوصیات دیگرشان را در پرتو این خصیصه اصلی می‌توان فهم و تفسیر کرد. دستگاه ایدئولوژیکی بر این وضعیت استوار کرده‌اند با هدف زنده نگاه داشتن انتخابات و بسط و تقویت آن. مضمون این دستگاه ایدئولوژیک، نباید دقیق و مشخص و ملموس باشد. دقیقا به این دلیل که قرار است اقشار و طبقات متکثر و ناهمرنگی جذب شوند، باید به  نحوی انتزاعی تولید شود. نامشروط باشد به تعلقات طبقاتی، جنسیتی، دینی، قومی و ....چتر فراگیری بگسترد و همگان را مخاطب خود بشمرد.

آنها در عمل به همه چشم دارند قطع نظر از آنکه کیستند: می‌توانند خواهان حمله آمریکا به ایران باشند. می‌توانند در مقابل جمهوری اسلامی، از سلطنت دفاع کنند، می‌توانند دین ستیز باشند. اگر رای می‌دهند چه  اهمیتی دارد که کیستند و چه می‌گویند. اصولا نیروی زاده شده در انتخابات، دیدگاهی شامل پیدا می‌کند و هیچ منع و مرزی را بر نمی‌تابد.

دمکراسی خواهی‌شان بر اساس کارکرد، تمنا از مردم است. تمنا برای اعتماد به آنها. تمنا برای امید بستن به آنها. کمتر ابلاغ کننده پیام‌اند، کمتر مدافع سرسخت هیچ اصل و ارزش خاصی هستند، بیشتر تبلیغات می‌کنند و جاذبه می‌افکنند. از یک مشتری نیز صرف نظر نمی‌کنند وای به حال آنکه یک مشتری خاص خود مشتری زا باشد و بتواند همراه خود ده‌ها نفر را پای صندوق آورد.

همین وضعیت وجه ایدئولوژیک اصلاح طلبان را هر روز میان تهی تر و بی معنا تر کرده است. بی معنا شدن  به راز و رمز قدرتمند شدن آن ها ربط داشته است در میدان سیاست نیز در انتخاب قدرت و معنا، معلوم است که کدام باید انتخاب شود. معنا زدودگی برای قدرت مندتر شدن انتخاب اصلاح طلبان بود.

تکیه بر صندوق رای در ایران، برای اصلاح طلبان یک اقتضاء دیگر هم دارد و آن کسب رخصت از نظام سیاسی است. در نظام جمهوری اسلامی، کمتر حق ذاتی وجود دارد. مشارکت در انتخابات، مشروط به آن است که مسئولان نظام و نهادهای مستقر آن اجازه مشارکت یک نیروی سیاسی در انتخابات را فراهم کنند. البته در هر وضعیتی نظام سیاسی تحت فشارها و شرایطی است که به هر حال به نحوی رخصت دهی تن در می‌دهد. اما گاهی در نیمه باز است، گاهی در بسته است باید از پنجره سخن گفت، گاهی در بسته است باید از پشت در فریاد بزنی و گاه پاسخی بگیری و گاه نه. گاه خودت نباید سر و کله‌ات پیدا شود باید کسی را بفرستی چانه زنی کنی، پادرمیانی کنی و ....به هر حال کسانی امکان‌هایی برای کسب رخصت پیدا می‌کنند.

چنین است که ماجرای اصلاح طلبان هر روز بیش از پیش، در یک دوگانه کسب رخصت از بالا و تمنا از پائین می‌گذرد.

این در حالی است که رقیب اصلاح طلبان وضع متفاوتی دارد. با جدی شدن مقوله رای، آنها نیز در همین چاله انتخابات و دغدغه انتخابات افتاده‌اند. به هر حال انتخابات شرط مشروعیت مردمی نظام است و جناح اصولگرا نیز نمی‌تواند در صحنه خالی از سرمایه مشروعیت مردمی حیات داشته باشد.

اما آنها وضع متفاوتی دارند. اول اینکه آنها بیشتر بر وجه اسلامیت نظام تکیه کرده‌اند، بنابراین مساله کسب رخصت برایشان منتفی است. در درون نظام، سازماندهی، و پایگاه سازمان یافته معینی دارند. از همه مهم‌تر اینکه دکان فروش رای شان،  مشتریان دائم و پر و پاقرص دارد. آنها پایگاه اجتماعی معینی دارند. حتی اگر اکثریت نباشند، اما حتما جای دیگری برای خرید نمی‌روند. آنها می‌دانند اگر با هدف فروش بیشتر، مرزهای خود را بگسلند، مشتریان پر و پا قرص‌شان را ازدست می‌دهند بدون آنکه خیلی موفق باشند که مشریان دیگران را جلب کنند.

آنها در کسب اکثریت رای همیشه مشکل دارند، اما تلاش می‌کنند با کنترل نظام رخصت‌دهی، فرصت‌های رقیب را کم کنند.

وضعیت اصلاح طلبان را تماشا کنید: مقتضیات کسب رخصت، آنها را به دو گروه تقسیم کرده است. آنها که به کارکرد تمنا تعلق دارند و قدرت کافی دارند در جلب رای مردم. آنها همان اصلاح طلبان نسل اولند و چهره بارزشان سید محمد خاتمی. اما باب رخصت به رویشان مسدود است بنابراین گروه تازه‌ای در میدان ظهور کرده‌اند که باب رخصت به رویشان گشوده است. اما در جلب رای مردم ناکامند بنابراین خود توان ایستادن روی پای خود ندارند. باید در سایه آن کسانی ظاهر شوند که قدرت جلب رای مردم را دارند.

مقتضیات کسب رخصت، معنا زدودگی اصلاح طلبان را دوچندان کرد. آنها یکبار برای زیر پوشش آوردن تنوعات جامعه سیاسی، هر چه بیشتر و بیشتر جناح‌های رادیکال، گرایشات فرهنگی را زیر پوشش آورده بودند این بار ناچار شدند برای بسط میدان کسب رخصت، وارد جناح رقیب خود شدند و یکباره کسانی در فهرست‌های انتخاباتی‌شان ظاهر شدند که غیر قابل پیش بینی بود. به فهرست اصلاح طلبان در انتخابات هفتم اسفند خبرگان و مجلس توجه کنید.

اصلاح طلبان نخستین، وضعیت عجیبی پیدا کرده‌اند. چتر معنایی‌شان، امروز همه را در بر می‌گیرد. به ندرت جناح و نیرویی وجود دارد که از دایره تعریف اصلاح طلبان بیرون باشد. وجه مضحک ماجرا این جاست که بخش مهمی از آنها که چتر معنایی اصلاح طلبان شامل آنها می‌شود سال‌هاست که به اصلاح طلبان بد و بیراه می‌گویند و از آنها تبری می‌جویند. اما این چتر برداشته نمی‌شود. اصلاح طلبان با هیچ کس  مرز بندی نمی‌کنند اما کسان بسیاری که زیر چترند با آنها مرتب مرزگذاری می‌کنند. فحش و ناسزا تحویل می‌گیرند لبخند تحویل می‌دهند.

این وضعیت مضحک، قابل فهم است. دایره مجاز کسانی که می‌توانند کسب رخصت کنند محدود است و بسیاری ازآنها که بالاخره برای خروج از فشار، به تحولی هر چند اندک درانتخابات چشم دوخته‌اند اخر کار باید بیایند و زیر چتر اصلاح طلبان رای دهند.

 

این وضعیت دوام نخواهد داشت

به نظر می‌رسد این وضعیت غیر قابل دوام‌ است. اصلاح طلبی امروز فاقد معنای نخستین است. منطق حیات سیاسی شان، آنها را به بی معناتر شدن محکوم کرده است. واضح است که این وضعیت دوام نخواهد داشت. آنها به جای آنکه ملجاء و و افق امیدی باشند، بیشتر واسطه موقتی فرار از یک وضعیت بدتر برای مردم‌اند. مثل امکان خندیدن‌ هستند در یک فضای عصبی. بنابراین به خودی خود موجودیتی ندارند.

شاید اصلاح طلبان امروز کارکردی جز آن ندارند که پل ورود قدرت طلبانی باشند که بدون آنها و نام و برند سیاسی آنها، به چیزی شان نمی‌خرند

اصلاح طلبان نیازمند بازیابی خود هستند. این اتفاق نخواهد افتاد مگر با بازتعریف مبانی ایدئولوژیک‌شان، ساماندهی به خود بر مبنای یک برنامه استراتژیک و هویتی خاص و مرز گذاری با رقیبانی که بیرون از قلمرو آنان حیات سیاسی دارند.

اصلاح طلبان، تا کنون همه را پوشش داده‌اند و نماینده همه بوده‌اند باید خود را آماده وضعی کنند که دیگر نماینده هیچ کس نیستند و هیچ کس در چتر پوشش‌شان قرار ندارد. اگر همینطور ادامه دهند باید وضعیت خود را ببینند در حالیکه سقف گلین کاروانسرای بزرگی بوده‌اند و اینک هیچ کاروانی در آن اقامت نمی‌کند همه برای تماشا می‌آیند و می‌گذرند.   

 

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

سیاست و لکه ننگ

دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۳۰ ب.ظ

زنی که پیشترها به جبهه اصلاحات تعلق داشته، و شاید هنوز کسانی او را جزو جبهه اصلاحات بدانند، در یک اقدام شرم آور به مقدسات مردم توهین کرده است. توجیهی روشنفکرانه و متجددانه نیز برای خلق صحنه وقیحانه خود عرضه کرده است: «تقدس زدایی از امر مقدس و فروریختن هر آنچه مقدس است، جوهر مدرنیته است. شوخی با امر مقدس و تابوزدایی هم جزئی از همین روند مدرن شدن جامعه است». بنابر همین فتوای متجددانه، کمر همت بسته و پیشگام مدرن شدن جامعه ایرانی شده است.

او به جبهه اصلاحات تعلق داشته و هنوز هم در زمره اصلاح طلبان شمرده می‌شود. با این عمل وقیحانه، اینک او لکه ننگی بر دامن اصلاح طلبان است. اصلاح طلبان، اگر با قوت و قدرت نتوانند نسبت خود را با این لکه که بر دامن دارند، تعیین کنند، آنچه امروز تنها یک لکه است، به تمام هستی و موجودیت‌شان تبدیل می‌شوند. آنها در تمامیت خود تبدیل به یک لکه می‌شوند. لکه‌ای که زنی اینچنین آن را نمایندگی می‌کند. اجازه بدهید بیشتر در این باره توضیح دهم. پیش از آن نیازمند ذکر یک مقدمه هستم.

 

بازی، فضیلت سیاست و لکه ننگ  

فضیلت و شرافت سیاست خیر یا نفع عمومی است. اما آنچه سیاست مدرن را از سیاست پیشامدرن متمایز می‌کند، کثرت و تنوع مدعیان خیر و نفع عمومی است. در قدیم فرض بر این بود که تنها یک نفر یا یک طبقه ممتاز، قادر به تشخیص خیر و نفع عمومی‌ است. سیاست مدرن، پیچیده‌تر است دقیقا به این خاطر که یک روایت از خیر عمومی وجود ندارد. روایت‌های کثیر وجود دارند و اساساً نظم دمکراتیک به شرطی با مقوله فضیلت آشتی می‌کند که میدان رقابت میان روایت‌های متنوع از فضیلت و خیر عموم باشد.

جالب است که توماس هابز، یک دلیل ظهور وضع طبیعی و جنگ همه علیه همه را آن می‌داند که همگان درکی از مصلحت عمومی دارند و بر سر ترجیح خود از مصلحت عمومی با دیگران ستیز می‌کنند. هابز در تفاوت میان حیوانات و انسان‌ها و تفاوت جنگ میان انسان‌ها و حیوانات می‌نویسد:

 

.......این موجودات [حیوانات] چون برعکس آدمی، از عقل بهره مند نیستند، بنابراین عیب و ایرادی در اداره امور عمومی خود نمی‌یابند و یا فکر نمی‌کنند عیب و ایرادی در آن باشد، حال آنکه درمیان آدمیان بسیارند کسانی که خود را برای اداره امور عمومی داناتر و تواناتر از دیگران می‌یابند و چنین کسانی می‌کوشند به طرق گوناگون دست به ابداع و اصلاح امور بزنند و به این وسیله جامعه را دچار آشفتگی و جنگ داخلی می‌کنند[i]

آنچه سیاست مدرن را به یک میدان بازی میان رقیبان متنوع تبدیل می‌کند، همین منظرهای متنوع از خیر و نفع عمومی است. طرفین بازی در میدان سیاست، برای بقاء خود ناچارند دست کم در وجه اظهاری، نشان دهند که منظری متمایز از خیر عمومی دارند. تشخیص و فهمی متمایز دارند و برای تحقق آن، به عرصه بازی سیاست وارد شده‌اند.  

هر منظر متمایز از خیر عمومی، باید نشان دهد هر چه می‌گوید و هر چه می‌کند، معطوف به تحقق همان چیزی است که خیر عمومی می‌پندارد. منظومه دانشی متمایز دارد که معطوف به فهم خیر عمومی است. با نیروها و گروه‌هایی ائتلاف کرده است که یک فهم از خیر عمومی دارند. با کسانی مرز بندی کرده است که ناقض خیر عمومی‌ مد نظر او هستند.

اما سیاست مدرن میدان بازی است و تابع قواعد برد و باخت. در موارد بسیاری قواعد برد و باخت ایجاب می‌کند که دست به ائتلاف‌های کوتاه مدت بزنی، با کسانی که با سرشت خیر عمومی مورد نظر سازگار نیستند، ائتلاف کنی، با کسی که رقیب و حریف تواست، ائتلاف پشت پرده کنی و امثالهم. آنانکه شاهدان بازی هستند، تا جایی ائتلاف‌ها و قرار و مدارهای پشت پرده را نادیده می‌گیرند که در مجموع باور کنند که تیم مورد نظرشان، در دیگ هیجان برد و باخت صرف نیافتاده و سر جمع همه چیز در دراز مدت، در جهت تامین خیر عمومی مورد نظر است.

لکه ننگ هنگامی ظهور پیدا می‌کند که معلوم شود، از در ائتلاف و قرار و مدارهای پنهان و آشکار با کسانی درآمده‌ای، که با تعقیب خیر عمومی مورد نظر و ادعایی یک گروه سازگار نیست، بیشتر نمایانگر افتادن بازیگر در دیگ پر جوش برد و باخت کوتاه مدت است. بنابراین ادعای تامین خیر عمومی بیشتر به یک حقه شباهت پیدا می‌کند که پوششی است برای تامین منافع خصوصی. مردم در این میانه، سری بی کلاه دارند.

 

دامان لکه دار رقیبان مدعی فضیلت در ایران امروز

ایران امروز هم صحنه رقابت میان بازیگران متنوع است که هر یک مدعی روایتی از خیر عمومی‌اند. شمار این مدعیان، بسیار بیش از دو گروه شناخته شده راست و چپ یا اصولگرایان و اصلاح طلبان است. دمکراسی خواهی در ایران امروز معنایی جز آن ندارد که صحنه باید هر روز برای حضور مدعیان بیشتر فراهم شود. اما دقیقا به خاطر محدودیت صحنه رقابت‌های رسمی، ائتلاف‌های ناصوابی اتفاق می‌افتد و افتاده است، که صحنه سیاسی را در کلیت خود با خطر بی اعتباری تام مواجه می‌کند. آنها که امکانی برای حضور مستقل در صحنه ندارند، با نام‌ها و لباس‌های گوناگون با آنها که امکان یافته‌اند، ائتلاف می‌کنند و به لکه‌های ننگ مدعیان خیر عمومی تبدیل می‌شوند و اینچنین صحنه سیاست به کلی اعتبار خود را از دست می‌دهد.

این قصه منحصر به جناح اصلاح طلب نیست اصولگرایان و اصلاح طلبان هر دو دامانی لکه دار دارند و در این مخاطره‌اند که لکه‌هایی ننگ‌شان تمامیت وجودی شان را فرا گیرد. صداقت یا عدم صداقت جناح‌ها را در پرانتز بگذارید و به روایتی که هر دو مدعی آن هستند توجه کنید.

اصولگرایان، مدعیان ارزش‌های بنیادینی نظیر دفاع ار سنت، ارزش‌های دینی، عدالت، معنویت، حاکمیت تام شریعت، دفاع از ارزش‌های انقلابی و ارزش‌های تولید شده در عرصه های جنگ‌اند. اصلاح طلبان، ضمن اعلام وفاداری به تمامیت نظام سیاسی و حرمت ارزش‌های دینی، مدافع آزادی، قدرت مردم، نهادهای مدنی، مشروط شدن و پاسخگو شدن قدرت سیاسی هستند.

اینها دو صدای رسمی در میدان رسمی رقابت سیاسی‌اند.

برای اصولگرایان، یک بد اقبالی آشکار بود که نهایتاً قدرت سیاسی را با شخصیتی چون احمدی نژاد به دست آوردند. او کارنامه‌ای خجالت آور عرضه کرد و نشان داد به بنیادی ترین ارزش‌های مورد نظر اصولگرایان نیز اعتقادی ندارد. فساد و تولید هزینه‌های گزاف برای نظام سیاسی حاصل کار او بود. او برای اصولگرایان و نظام اظهاری آنان یک لکه ننگ محسوب می‌شود.

اما قاعده برد و باخت سیاسی اینک وسوسه ای در میان اصولگرایان برانگیخته که به احمدی نژاد به منزله یک امکان نظر کنند. آنان به لکه ای که بر دامن شان نشسته به منزله امکان نظر می‌کنند و به این وسیله، از سنخ همان لکه می‌شوند. برای شاهد صحنه، آنان چیزی جز همان لکه نیستند و همه دعاوی‌شان در باب خیر عمومی بی اعتبار می‌شود. چنانکه گویی مدعی هیچ خیری نیستند آنها تنها پیروزی در میدان را می‌خواهند و کیف و نفع خصوصی خود را دنبال می‌کنند.

احمدی نژاد فقط یک نمونه از لکه‌هایی است که پیشینه سیاسی اصولگرایان را با بحران مشروعیت مواجه می‌کند.

برای اصلاح طلبان نیز یک بد اقبالی آشکار بود که از همان نخست، با هر صدا و نوای مخالف خوانی هم پیمان شدند. همه صنوف دگر اندیش و مدعی هر روایتی از خیر عمومی، اصلاح طلبان را چتر حمایتی یافتند و ذیل آن جا گرفتند. برای مدتی آنها حرمت چتر حمایتی را نگاه داشتند و منتظر شدند تا حریفی که خود از عهده اش بر نمی‌آمدند توسط اصلاح طلبان از میدان به در رود.

اگر آنچه را انتظار داشتند اتفاق می‌افتاد به اولین خصم‌های جریان اصلاحات تبدیل می‌شدند.

اما انتظارشان تحقق نیافت. اصلاح طلبان در حذف رقیب موفق نشدند و در عمل به سازش‌هایی در صحنه سیاسی تن در دادند. اتفاقی که چتر حمایتی اصلاح طلبان را کوچک تر می‌کند و کسانی را از دایره حمایت خود بیرون می‌برد. چنین است که آنها یکی یکی به منزله‌ لکه‌های ننگ اصلاح طلبان ظهور پیدا می‌کنند.

آنچه این روزها یک زن منسوب به اصلاح طلبان انجام داده است تنها یک نمونه از لکه‌های ننگی است که دامن آصلاح طلبان را آلوده است.

سیاست مدرن، صحنه رقابت میان طرف‌های کثیری است که مدعی خیر عموم‌اند. یک رقابت سالم و هم افزا از نیروهای مختلف و مخالف، حیات سیاسی را بارور و بارورتر می‌کند. نیروهای سیاسی در یک میدان رقابت دمکراتیک، هر روز جدی‌تر، مجرب‌تر و عمیق‌تر می‌شوند. اما ظهور و جلوه گری لکه‌های ننگ،  نشانه فرایند زوال حیات سیاسی است. مدعیات متمایز هر یک از طرفین در خصوص خیر عمومی بی اعتبار می‌شود، سیاست معنای راستین خود را هر روز از دست می‌دهد و زیر پوست به ظاهر آرام عرصه عمومی را آبستن  ظهور کنش‌های خشونت آمیز می‌کند.

 

چه باید کرد

گمان من این است که مساله امروز هر دو جناح سیاسی در ایران امروز، بازتعریف خود و بازتعریف مدعیات مربوط به خیر عمومی است به طوری که حساب آنها را به طور جدی و رادیکال از لکه‌های ننگ منسوب به خود مبری کند.

اصولگرایان باید بتوانند خود را چنان بازتعریف کنند که الگوی اظهاری‌شان را به طور واضح از لکه‌های متنوع و منجمله از آنها احمدی نژاد متمایز کند.

اصلاح طلبان باید بتوانند خود را چنان بازتعریف کنند که در الگوی اظهاری شان به طور واضح از لکه‌های متنوع و منجمله از آنها وقاحت آن زن متمایز کند.

هر دو باید خود را بازتعریف کنند و دوباره به منزله مدعیان تازه نفس اما متفاوت و متمایز خیر عمومی ظهور پیدا کنند اما در این زمینه اصلاح طلبان وضعی فوری تر دارند. تولید قدرت سیاسی نسبتی با زیست جهان دارد. اعتقادات و مقدسات دینی در زیست جهان جامعه ایرانی جایگاهی عمیق دارد. شکی نیست که حل بخشی از مشکلات جامعه ایرانی، توام کردن زیست جهان به عقلانیت معطوف به جهان جدید است. اما لکه ننگی که به کلی نیروی سیاسی را از زیست جهان جامعه ایرانی به بیرون پرتاب کند، یک رویداد فاجعه بار و نابود کننده است.

لکه ننگی از سنخ آن زن، به همین معنا فاجعه بار است.

اصلاح طلبان باید دوباره خود را بیابند. دوباره خود را تعریف کنند. چتر گسترده ای که روزی گشوده شد، امروز می‌تواند به سم مهلک حیات اصلاح طلبی بیانجامد.

 



[i] توماس هابز، لویاتان، ترجمه حسین بشیریه، نشر نی، چاپ اول، 1380، ص. 191.

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

رویای ناتمام نظریه قبض و بسط

پنجشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۱:۰۱ ب.ظ

نظریه رویای نبوی که طی یکی دو سال اخیر توسط دکتر عبدالکریم سروش ارائه شده است، در همان نظریه نخستین قبض و بسط ریشه دارد. نظریه قبض و بسط در همان خانه نخستین‌اش، نقطه قوت مهمی داشت اما مولف نظریه در دام پیامدهای سیاسی نظریه افتاد و آن نقطه قوت مهم را تداوم نبخشید. اجازه بدهید در این زمینه بیشتر توضیح دهم

 

نظریه قبض و بسط

نظریه قبض و بسط، برای دین قائل به مراجع مقدس بود. قرآن و سنت نبوی مقدس و خدشه ناپذیر بودند اما معرفت نسبت به این منابع قدسی به معرفت بشری وابسته شد. معرفتی که به زمان، موقعیت‌های تاریخی و حتی مشخصات خاص خواننده و مفسر مرتبط بود. معنا و ابعاد دقیق این نظریه چندان روشن نبود و خوانندگان دکتر سروش در انتظار بودند تا هر روز ابعاد تازه‌ای از این نظریه بشنوند و پیامدهای آن را در ابعاد گسترده شاهد باشند. اما دکتر سروش در تداوم نظرورزی‌های خود هر روز به مسیری ناآشناتر رفت.

شرح خواهم داد که نظریه قبض و بسط در همان خانه نخستین، ناظر به دو معنا و گوهر نظری بوده است. یکی را بیشتر خوانندگان جوانش در تصور آورده بودند و دیگری آن چیزی بوده است که بیشتر نقش آفرینان سیاسی می‌خواستند و ذهن و روان دکتر سروش نیز با همانان همراه شد. استدلال خواهم کرد آنچه جوانان اواخر دهه شصت و هفتاد از سروش دریافتند، حتی برای فضای سیاسی ایران نیز ثمر بخش‌تر بود.

 

اول: نظریه قبض و بسط نزد خوانندگان جوان

دکتر سروش در اواخر  دهه شصت و اوایل دهه هفتاد به تدریج به عنوان واضع یک نظریه تازه در حوزه دینی ظهور کرد. جوانانی که در این سال‌ها، با خطابه‌ها و سخنان دکتر سروش آشنا می‌شدند، در انقلاب و دوران جنگ، کودک و نوجوان بودند. ارتباطی که نسل ما با دستگاه ایدئولوژیک و بسیج کننده انقلاب و جنگ برقرار می‌کرد، برای این نسل ناآشنا و غریب بود. وضع چنان بود که در اواخر جنگ، حتی دستگاه‌های تبلیغات جنگ هم رسما گله می‌کردند که در جبهه‌های جنگ، کسانی در کار فداکاری و ایثارند، اما در فضاهای شهری، نسل تازه‌ای به تدریج ظهور می‌کند که به این امور بی اعتناست. ماجرای ناسازگاری فضاهای شهری با ارزش‌های ایدئولوژیک دوران انقلاب و جنگ، بعد از جنگ نیز تداوم یافت. به طوری که اصلی‌ترین شعار جناب آقای ناطق نوری در انتخابات دوم خرداد سال 1376، اسلامی کردن شهرها بود.

نسل جوانی به میدان آمده بود که به صفت جوانی‌اش، جهان را تازه و نو می‌خواست. ارزش‌هایی که معمولاً از تریبون‌های رسمی تبلیغ می‌شد، با شور زندگی آنان چندان سازگاری نداشت. اما خواست جهانی تازه به معنای خروج از سنت و اقلیم فکری و فرهنگی‌اش نبود. تازه‌گی را تصدیق شده می‌خواست. خواهان این بود که به منزله نسلی تازه از سوی پیشینیانش‌ به رسمیت شناخته شود. درست مثل فرزندی که در خانه، از پدر و مادرش می‌خواهد متفاوت بودنش به رسمیت شناخته شود. این درست همان چیزی بود که در بستر فکری دکتر سروش تامین می‌شد.

آنها در آیینه آراء دکتر سروش، چشم اندازی تازه می‌یافتند. او در منظومه آراء خود، تصویری انسان دوستانه، بدیع، متناسب با تجربه زندگی در جهان جدید می‌آفرید و در عین حال، وفادار به سنت می‌نمود. دکتر سروش در نظریه خود گفته بود، دین واجد منابع قدسی و خدشه ناپذیر است و معرفت ما از آن منابع، بشری است. او در نظریه خود، ضمن وفاداری به منابع نخستین، به سوژه مفسر متن نیز بها داده بود. سوژه‌ای که تاریخی است، در بستر رویدادهای حادث تاریخی، نو به نو می‌شود و تمنیات و خواست‌های دیگر دارد.

سروش در آیینه مخاطبانش، دین را در ساحل یک اقیانوس استوار کرده بود. کتاب مقدس همان اقیانوس بی پایان بود و دین داران تشنگانی که هر یک در هر دوران، در ساحل این اقیانوس می‌نشینند و کاسه خود را پر می‌کنند. پرکنندگان امروز به پرکنندگان دیروز، به چشم تحقیر و سرزنش نمی‌نگرند، بلکه نیاز و خواستی متفاوت با آنها دارند. برخی تفسیرها که دکتر سروش از منابع پیشین عرضه می‌کرد به ویژه از مولانا و حافظ، مولد این احساس هم بود که گاه پیشینیان، از ما در نقطه برتر نشسته‌اند و از آب آن اقیانوس بهره‌های بیشتر از ما برده‌اند.

بنابراین نظریه قبض و بسط در آیینه مخاطبان، تنها منابع قدسی دین را بر صدر  نمی‌نشاند، بلکه سنت دین داران پیشین را هم می‌ستود و همین جایگاه والای سنت دینی سبب می‌شد مخاطبان در کلام دکتر سروش، راه و مسیری تازه برای دین داری بجویند.

سروش از این منظر، علاوه بر حفظ مرجعیت کتاب مقدس و سنت نبوی، برای آنچه مفسرین نیز در هر دوره انجام می‌دهند خواسته یا ناخواسته مرجعیتی قائل شده بود. گویی دین یک دوگانه ناهمسنخ است که در کنار یکدیگر، تجربه دینی را غنا و عمق می‌بخشد. یکی منابع نخستین بیرون از دسترس بشری و بنابراین غیر تاریخی، و دیگر، تجربه زیسته و تاریخی مومنان.

دکتر سروش تاریخمندی سوژه مفسر دین را وارد ادبیات دینی کرده بود و به سوژه مفسر مرجعیتی مستقل و همراه با منابع نخستین بخشیده بود. مومن گرسنه فتاوا برای تداوم دین داری خود نبود، خود برای فهم موضوعیت پیدا کرده بود.

سروش نشان داده بود که آنچه می‌گوید، نه تنها خروج از متن سنت نیست، بلکه عین سنت است. قبض و بسط کاری بود که فقیهان در تاریخ انجام می‌دهند. فقیهان همواره در تاریخ حیات دینی مسلمانان بر مبنای شرایط و مقتضیات، تابع فهم‌های تازه شدند و این در نوع فهم دینی و صدور فتاواشان منشاء اثر بوده است. بنابراین او به منزله یک معرفت شناس، آنچه را حتی فقیهان سنتی در عمل می‌کنند را پیش چشمشان عیان کرده است. بنابراین نه تنها از آنان فاصله عمیق نمی‌گرفت بلگه آنان را نیز در خیمه‌ای که خود بناکرده بود جا می‌داد.

دکتر سروش اگرچه از سوی پاره‌ای روحانیون مورد حمله قرار گرفت، اما مباحث او به نحوی گسترده در حوزه‌های علمیه گسترش پیدا کرد. هنوز هم می‌توان ابعاد آن تاثیر را مشاهده کرد.

سروش از سوی خوانندگان جوانش، هم نسبتی با سنت داشت و هم نسبتی با دنیای جدید. خود مصداق تام و تمام کلامش بود. مصداق قبض و بسط در یک سنت دینی معین. او با همه پیشینان خود و حتی با محافل سنتی زمانه خود در این اصل مشترک بود که دین منابع قدسی غیرتاریخی و غیربشری دارد و با تکیه بر همین اصل مورد وفاق، از مرجعیت مفسر مستقر در تاریخ و در یک موقعیت فرهنگی خاص دفاع می‌کرد.

 

دوم: نظریه قبض و بسط نزد مولف آن

حلقه نخستی که پیرامون دکتر سروش جمع شده بودند، آن جوانان تازه به میدان آمده نبودند. کسانی از نسل انقلاب و جنگ بودند. من خود یکی از آنها بودم. آنها یکبار آزموده بودند می‌توان صحنه سیاسی را از نو بازسازی کرد. یکبار این کار را در سال 1357 انجام داده بودند. اما به هر دلیل به این نتیجه رسیده بودند که صحنه نیازمند یک بازسازی تازه و اساسی است. اقبال اجتماعی سروش در فضای عمومی، دستمایه‌ای برای تبدیل کردن یک میراث فکری به یک اتفاق سیاسی بود. اتفاق سیاسی مهمی که البته مبارک بود و نقطه عزیمت تحولات مهمی در تاریخ ایران پس از انقلاب.

دکتر سروش ابتدا به نظر می‌رسید نسبت به این اتفاق موضعی در حاشیه دارد. متفکری است که میراث فکری‌اش در سیاست بار داده است اما گویی خود دلمشغول امور اساسی‌تری است.

تحولات بعدی دکتر سروش و آنچه پس از آن حادثه گفت، فاصله گیری تدریجی از نظریه قبض و بسط بود. خدا می‌داند شاید دکتر سروش خود چندان از پیامدهای سیاسی نظریاتش متاثر شد که تصمیم گرفت همراه با داغ‌تر شدن صحنه منازعات سیاسی داغ و داغ‌تر شود و رادیکال‌تر از گذشته ظهور پیدا کند. شاید تصور کرد که اگر در ظهور یک رویداد عینی تاثیری داشته، در تداوم آن نیز می‌تواند اثر داشته باشد. از تفکر و اندیشه‌ورزی صرف دست کشید. به خیابان آمد و در کنار روند پرشتاب عرصه سیاست شروع به دویدن کرد. دویدن اما در عرصه فکری معلوم نیست پیامد مثبتی داشته باشد. دویدن فکری، می‌تواند اتفاقاً نسبت فکر  را با تحولات عینی را پاره کند و به یک حاشیه بی ارتباط بدل شود.

سخن گفتن از نسبت دین و تجربه دینی، تبدیل کردن وحی به تجربه نبوی، بعد بسط تجربه نبوی، پس از  آن صراط‌های مستقیم و حال تبدیل کردن مقوله وحی به رویا، منازلی از دوران شتاب گیری دکتر سروش است.

آنچه در این سنخ شتاب گیری فکری از دست رفته، همان دوگانه اقیانوس و برداشت کنندگان تاریخی دین است. او آن اقیانوس را خشکاند و حال معلوم شده آنها که در طول تاریخ حیات مومنانه تشنه کام، با کاسه‌های خالی نیاز خود به اقیانوس رو کرده بودند از سراب می‌نوشیدند. همه حاصل چندین رویا و خواب را در کاسه می‌کردند و به خیال اینکه عطش معرفتی خود را التیام می‌بخشیدند مست می‌شدند.

او در این شتاب فکری، تنها یک میراث را بر باد نمی‌دهد، به مخاطبان خود نیز اعلام می‌کند غذایی در میان نیست. بیخود نایستند. به خانه بروند و فکری برای رفع گرسنگی کنند. این درست همان نکته‌ای بود که عبدالعلی بازرگان در مصاحبه با دکتر سروش در میزگرد تلویزیونی پرگار گفت. توجه کنید.

 

آنچه عبدالعلی بارزگان به دکتر سروش گفت

در برنامه پرگار دکتر عبدالکریم سروش حامل یک سخن تازه و شنیده نشده بود. بازرگان اما از همان زاویه پیشین و سنتی سخن می‌گفت. علی الاصول او که حرف تازه و شالوده شکن می‌زند، جالب توجه است و او که از یک زاویه سنتی سخن می‌گوید، چندان شنیدنی نیست. به ویژه اگر از رسانه‌ای چون بی بی سی منتشر شود و مخاطبانش اغلب دین داران وابسته به طبقات متوسط، تحصیل‌کرده و  نوگرای شهری باشند.

آنها که در این قشر دین دار  نیستند، اصولا طرفین بحث از نظرشان، بی ربط سخن می‌گویند.

چشم‌ها و حواس‌ متوجه کسی است که حرف تازه می‌زند. مخاطبان چشم به هم می‌مالند و دقت می‌کنند و دم به دم جستجوگر کلام و معنایی هستند که تداعی افق و فضایی تازه کند. باری از دوششان بردارد. ضمن دین داری‌شان، احساس عقلانیت کنند، بتوانند ارزش‌های اخلاقی دوران خود را با تعهدات دینی خود جمع کنند.  ضمن خیره شدن و گوش تیز کردن، مرتب از خود می‌پرسند، این سخن تازه، چه سقف تازه‌ای استوار خواهد کرد تا با این همه فاصله که از متولیان رسمی دین گرفته‌ایم، همچنان خود را مومن مسلمان بنامیم؟ با این همه دلزدگی که از روایت رسمی داریم، آیا بازهم فضایی برای باقی ماندن در شبستان این سنت دینی هست یا نه؟

به هر روی، همه توجهات به کسی است که سخنی تازه به میدان آورده است.

تقریباً در انتهای بحث یکباره عبدالعلی بازرگان از مسیر طبیعی بحث خارج می‌شود. چند جمله‌ای می‌گوید که نسبت به متن بحث حاشیه محسوب می‌شود. چنان به نظر حاشیه بی جایی به نظر می‌رسد که مجری برنامه خود کار را به دست می‌گیرد و به او حمله می‌کند.

عبدالعلی بازرگان می‌گوید، بعد از پنجاه سال که در این مسیر گام برداشته‌ایم اگر نتوانیم در این مسائل به تفاهم برسیم در یک دنیای بی در و پیکری می‌افتیم که تفاهم برای خود ما را ناممکن می‌کند. او به دوستانی اشاره می‌کند که نمی‌توانند در این بحث همراهی کنند.

مجری محترم برنامه به او متذکر می‌شود که این وضع شاید مقاومت در مقابل حرف تازه باشد.

بازرگان از این حد هم فراتر می‌رود و اشاره می‌کند اگر قرآن را به خواب نبی تعبیر کنیم، این سخن با تجربه میلیون‌ها مسلمان در طول تاریخ تعارض پیدا می‌کند.

مجری برنامه با لحنی گزنده پاسخ می‌دهد که تجربه تاریخی میلیون‌ها مسیحی این بود که قطعه‌ای از بهشت را می‌توانند بخرند.

جناب بازرگان در می‌مانند و مجری دوباره به متن بازمی‌گردد و بقیه برنامه را به گفتگوی  دوطرفه خود و دکتر سروش اختصاص می‌دهد.

آنچه بازرگان به نحوی ناخواسته به زبان آورد، همان وجه انحلالی سخن دکتر سروش است. او یکبار به یک سنت پنجاه ساله اشاره کرد و نشان داد که دکتر سروش با انحلال اقیانوس، در وهله اول عزم و پیمان نیم قرن اخیر روشنفکران دینی را بر باد می‌دهد و در وهله بعدی، اساساً سنت دینی را به مسیر انحلال می‌کشاند.

 

آنچه حتی برای فضای سیاسی ایران مناسب‌تر می‌بود

اشاره کردم که نظریه قبض و بسط دکتر سروش، مخاطبان گسترده‌ای در عرصه اجتماعی و فرهنگی یافت. عرصه سیاسی نیز از آنچه در عرصه اجتماعی و فرهنگی روی نمود بهره چینی کرد. اما دکتر سروشی که با تندتر شدن فضا، تند دویدن در عرصه فکری را اختیار کرد، به جایی رسید که عملاً شانسی برای رسوخ اجتماعی و فرهنگی ندارد.

متاسفانه این خطا که تحولات رادیکال در عرصه سیاسی به عرصه اجتماعی و فرهنگی نیز بسط داده می‌شود منحصر به دکتر سروش نیست. وقتی مشاهده می‌کنیم جامعه در حیات سیاسی خود یکباره چهره تازه‌ای از خود نشان می‌دهد، زود نتیجه می‌گیریم به همین سرعت نیز ساختارهای اجتماعی و فرهنگی را می‌توان تحریک کرد و به تحولی عمیق واصل شد. ممکن است در یک روز تعطیل تابستانی یکباره مردم به نحو غیر  منتظره‌ای پای صندوق‌های رای حاضر شوند و همه چیز خلاف انتظار روی دهد. ممکن است مردم یکباره برای مدتی دست به شورش بزنند و رفتارها و سخنانی بر زبان جاری کنند که انتظار نمی‌رود، اما روزهای پر آشوب و هیجان انگیز سیاسی به پایان می‌رسد مردم دوباره به خانه‌ها بازمی‌گردند و جامعه دوباره حیات متعارف خود را از سر خواهد گرفت.

دین در متن متعارف زندگی روزمره، جایگاهی عمیق‌تر از بحث و فحص‌های فکری و فلسفی دارد.

دکتر سروش با رادیکال کردن نظرورزی‌های خود، هر چه شالوده‌ شکن‌تر می‌شود، ارتباط خود با این متن را از دست می‌دهد. خود دلگرم از خلاقیت‌های تازه است، اما شاید متوجه نیست دیگر کسی نمی‌فهمد ایشان چه می‌گوید.

کاش دکتر سروش به پیامدهای سیاسی نظریات خود توجه نمی‌کرد و به همان مسیر نظرورزی ادامه می‌داد. تعقیب و تکمیل و غنابخشی به نظریه قبض و بسط، همراه کردن آن با رویکردی انتقادی‌تر به مدرنیته، توجه به وجه انتقادی آن نسبت به سنت، در عین حال توانایی‌های آن نظریه در بازسازی مرجعیت سنت به نحوی تازه، می‌توانست موسس سنت فکری نیرومندی باشد در آن صورت، عرصه سیاسی ایران نیز نه یک بار، بلکه چندین بار می‌توانست از آن تغذیه کند و بارور شود. 

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

امکان‌های مقدر و خوانش‌های روشنفکرانه

سه شنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۲۱ ق.ظ


امروز در دانشکده علوم انسانی دانشگاه تربیت مدرس، مجالی دست داد تا همراه با دکتر داوود فیرحی و دکتر منوچهری، در باره علامه نائینی گفتگو کنیم. بهانه جلسه، کتاب دکتر فیرحی با نام آستانه‌ی تجدد بود. این کتاب فی الواقع، شرح و حاشیه نویسی‌هایی بر رساله تنبیه الامه و تنزیه مله است. خود ایشان اظهار داشتند در این اثر تحت تاثیر کتاب ارزشمند «قرار داد اجتماعی، متن و در زمینه متن» بوده‌اند که با اهتمام ژرار شومین، اندره سنیک، کلود مورالی و ژوزه مدینا، به رشته تحریر در آمده، توسط جناب آقای مرتضی کلانتریان ترجمه و در سال سال 1379 توسط نشر اگه منتشر شد.

اثر جدید دکتر فیرحی نخستین تجربه در ایران برای فهم پذیر کردن یک اثر تاریخی در بستر و زمینه آن به شمار می‌رود. در وهله نخست، معنای کلمات و واژگان ناآشنای متن در اختیار خواننده قرار می‌گیرد. حواشی مشروح و مفصل متن، خواننده را با پشتوانه‌های اصولی و فلسفی متن آشنا می‌کند، و برای فهم کتاب، خواننده به سایر آثار علامه نائینی دست می‌یابد و به پرسش‌ها و منازعاتی که اثر در رابطه با آنها تحریر شده است.

تردیدی ندارم آنچه به همت جناب فیرحی اتفاق افتاده، برای نخستین بار امکان خوانش جدی کتاب علامه نائینی در فضاهای فکری و آکادمیک را فراهم آورده و در آینده نزدیک شاهد حضور آن در آثار علمی، مقالات، و پایان نامه‌ها خواهیم بود. من در این جلسه، به طرح بحثی پرداختم که فی الواقع طرح یک پرسش از کلیت اثر بود: آیا علامه نائینی توفیقی داشته است؟ نظرم منفی بود و می‌خواستم دلایل عدم توفیق علامه نائینی را به بحث بگذارم.

 

رویکرد بنیادی علامه نائینی

روح و روان جمعی ما ایرانیان در اواخر دوره قاجار، با یک دیگری قدرتمند به نام غرب مواجه شد. دیدن و جدی گرفتن این دیگری قدرتمند، به ویژه در آن دوران، چندان ساده نبود. دیدن آن، و همه مظاهر تمدنی‌اش، به معنای پذیرش برتری آن و فرودستی ما بود. پذیرش یکباره فرادستی دیگری، به ویژه برای فرهنگی قدیم و دیرین، چندان ساده نیست. به همین جهت نیز بود که کسانی اساساً از پذیرش این دیگری قدرتمند امتناع کردند. شیخ فضل الله نوری از آن شمار افراد بود. غرب با همه مظاهر رنگارنگ‌اش از تکنولوژی و نهادهای مدرن و دمکراسی و تمدنی‌اش مظهر کفر و شیطان و انحراف بود.

صورت مساله برای کسی مانند شیخ فضل الله پاک شده بود و چندان با خود و محیط خود احساس تعارض نمی‌کرد.

مساله برای کسانی جدیت داشت، که این دیگری قدرتمند را دیدند و جدی گرفتند. دیدن غرب، به معنای مواجهه با جهانی بود که عقلانیتی متفاوت با ما داشت. از آموزه‌های دینی و فرهنگی ما تبعیت نمی‌کرد. پیرو حقایقی که ما حقیقت می‌پنداشتیم، نبود اما موفق بود. قدرتمند بود، خواست‌اش را تحقق می‌بخشید. جهان را تحت استیلای خود می‌گرفت. از همه مظاهرش فر و شکوه می‌بارید. بازارش پر رونق بود و داشته‌های ما در مقابلش، جاذبه‌اش را از دست می‌داد.  

آنها که شجاعت دیدن غرب را داشتند، دو گروه شدند. گروهی بر این باور شدند که هر چه را داریم بیرون بریزیم و همه ذائقه و انبار فرهنگی و اجتماعی‌مان را پر کنیم از کالاهای لوکس و زیبای غربی. آخوند زاده در این شمار بود. نه تنها به همه داشته‌های ما علاقه‌ای نشان ندادند بلکه همه را خرت و پرت و آشغال‌های زائد به شمار آوردند.

نائینی اما در رده کسان دیگر بود. کسانی که به داشته‌های ما علاقه داشتند. به جای بیرون ریختن همه داشته‌ها، بر این باور شدند که داشته‌های خود را به نحوی تازه ببینند. بسته بندی تازه کنند. خوانشی تازه در میان آورند. تلاش کردند با خوانشی تازه از مواریث، امکان چیدن آنها کنار مواریث فرهنگ غربی را امکان پذیر کنند. سعی کردند دنیایی بسازند که نو و مدرن باشد، اما تا حد بسیاری با کاربست تازه همان وسائل قدیم.

نائینی در این کتاب، از همه مظاهر سیاسی تمدن جدید دفاع می‌کند. دمکراسی، قانون، قانون اساسی، قرارداد، مشارکت مردم و تحزب. شدید ترین حملات خود را متوجه استبداد تاریخی ایران و تاریخ اسلام می‌کند. فقها را مورد نقد و هجوم قرار می‌دهد. نشان می‌‌دهد که اسلام در بدو ظهور خود، با آزادی، مشارکت، عدالت و برابری همساز بوده است. سنت تاریخی پس از آن است که همه ما را به قهقرای استبداد و فروبستگی می‌برد.  

نگارش چنین اثری توسط یک فقیه بلند مرتبه آنهم یکصد و اندی سال پیش، حقیقتا شگفت انگیز است.

به تعبیر دکتر فیرحی، نائینی در این کتاب، مومن و دیندار بودن را با شهروند حق مدار جامعه دمکراتیک جمع می‌کند و جامعه دینی را با جامعه مدنی و مشارکتی و دمکراتیک. اما سوال من این بود که نائینی تا چه حد در جمع کردن این دو خواست و مطلوب انسان امروز موفق بوده است. توفیق او در نظر ورزی تا چه حد بوده است و در عمل و میدان عینی کنش سیاسی تا چه حد؟

در این اثر، با تولید یک نظریه انسجام یافته و اندیشیده شده که متقضی جمع آوردن نظری این دو خواست باشد مواجه نیستیم. در عمل نیز دیدیم که نائینی چندان موفق نبود. این شیخ فضل الله نوری بود که سرانجام در تاریخ سیاسی ایران آینده‌دار بود.

 

لذت خوانش‌های بدیع

خواننده امروزی از خواندن اثر نائینی حیرت می‌کند و لذت می‌برد. در کوران تنازعات امروزی و نقشی که روحانیون در این روزها بر عهده گرفته‌اند، خواندن اثر یک روحانی بزرگ که صریحا از آزادی و عدالت و دمکراسی دفاع می‌کند لذت بخش است. اما واقع این است که این سنخ خوانش‌های نواندیشانه، لذت تولید می‌کند اما دردی را دوا نمی‌کند. آنچه آن روز نائینی با شجاعت انجام داد، سنت روشنفکری دینی ما مرتبا در حال انجام آن است. خلق خدا در کوران دشواری‌های عملی و عینی دچارند، اما روشنفکران، مرتب دست به خوانش‌های بدیع و بدیع می‌زنند. درست در شرایطی که نمی‌دانیم چطور دین دار باشیم و یکباره از سنخ داعش و طالبان نشویم، از نعمت آزادی بهره مند باشیم و همزمان دین دار بمانیم، در یک جامعه عادلانه زندگی کنیم اما شریعت را به کلی کنار نزنیم، از رشد و توسعه دنیای جدید بهره مند باشیم و در عین حال هویت و اصالت خود را حفظ کنیم، روشنفکران دینی ما خوانش‌های خلاق و بدیع عرضه می‌کنند. خوانش‌های خلاقانه‌ای که همه خوبی‌های عالم را در یک خوانش سازگار جمع می‌کند.

توصیه باید کرد شب‌ها برای رفع خستگی ساعت‌هایی چند همه چیز را فراموش کنید و این خوانش‌های تازه را بخوانید. در عالم استعلایی این خوانش‌های تازه، می‌بینید به نحو معجزه آسایی، همه مشکلات عینی و عملی، در عالم نظر قابل حل‌اند. تولید خوانش‌های تازه توسط ذهن‌های خلاق و مولد، برای کاستن از ملالت‌‌ها و مرارت‌های عملی بی فایده نیست. اما دردی را در عمل دوا نمی‌کند.

از زمانی که نائینی کتاب مهم خود را نگاشت تا امروز، بیش از یک قرن می‌گذرد. کاربست ابداعات نظری در عمل هر روز ناممکن‌تر شده است. ناخواسته تسلیم یک تقسیم کار عجیب شده‌ایم. میدان واقعی را وانهاده‌ایم و دست به خوانش می‌زنیم. خوانش کردن و تولید قرائت‌های تازه خیلی دشوار نیست. کافی است فراغتی باشد و ذهن پویا و خلاقی داشته باشید. خوانش‌های تازه تولید کنید و روانه بازار کنید. مجروحان و زخمی‌های عرصه واقعی زندگی، دست کم دستاویزی برای کیف و لذت پیدا می‌کنند.

من ارزش قرائت‌های تازه را انکار نمی‌کنم. اما بر این باورم که خوانش‌های تازه هنگامی می‌تواند دردی را درمان کند، که پیشتر به یک پرسش دیگر پاسخ داده باشیم: مقدرات و حدود امکان ما برای تحول و حرکت کجاست؟ درست مثل کودک فقیری می‌ماند که در رویاهای خود همه مشکلاتش را حل می‌کند اما یکی باید کودک را از خواب بیدار کند و او را متوجه کند که او کیست؟ چه امکان‌هایی دارد؟ چه صورت‌هایی از رویا برای او امکان پذیر است. باید به او بگوید به استعدادها و توانانی‌های واقعی‌اش بیاندیشد، و امکان‌های عملی برون رفت از وضعیت فعلی را.

کودک بیچاره باید به خود مستقل از آرزوهای دور و دراز نگاهی مستقل و درونی داشته باشد.

 

تقدم امکان‌های مقدر بر خوانش‌های لذت بخش

عادت مالوف ما طی یک و اندی قرن گذشته، بهره گیری از کلمات و تعابیر حل و فصل کننده است. کلماتی که به کلی خیال ما را از فهم و جستجوی مکرر دیگری و خود راحت کند. سنتی‌های ما می‌گویند غرب دارالکفر است و پرونده آن را می‌بندند. چپ‌های ما می‌گویند، غرب مظهر سرمایه داری جهانی است و پرونده‌اش را می‌بندند. لیبرال‌های ما می‌گویند غرب مظهر دمکراسی و توسعه است و پرونده‌اش را می‌بندند. کلمه‌ها و تعابیر، غرب را به کلی شناخت پذیر می‌کند و قصه پایان پیدا می‌کند.

وقتی غرب به این شیوه ساده و به کمک کلمات، صرف می‌شود و خیالمان از کم و کیف آن دیگری راحت می‌شود، فهم خودمان نیز به همین سادگی امکان پذیر می‌شود. اگر غرب دالکفر است، ما دارالایمان هستیم، اگر مظهر سرمایه داری و استعمار است، ما قهرمان مقاومت در مقابل استعمار و سرمایه داری هستیم، اگر مظهر دمکراسی است، ما مظهر استبدادیم اگر مظهر عقلانیت است، تمامیت ما جهل است و ناآگاهی.

ما در حال حاضر نه درکی از خود داریم نه از غرب. خوانش‌هایی نیز که تلاش می‌کنند درکی متناسب با ارزش‌های غربی از ما عرضه کنند در این سوء فهم از خود و دیگری شریک‌اند.

می‌توانستیم و هنوز هم می‌توانیم، از غرب به منزله وضعیتی متفاوت با ما سخن بگوئیم. غرب یک دیگری است که به هیچ روی با تعابیر کلی تماما صرف نمی‌شود.

اجازه بدهید دوباره به اواخر دوره قاجار بازگردیم. اشاره کردم که روان جمعی ما یا دیگری متفاوت و قدرتمند را نادیده گرفت و سر از شیخ فضل الله درآورد. یا آن را به دیده گرفت و لاجرم او را بر فراز  و خود را در موضع فرودست نشانید. جای یک دیدگاه سوم خالی ماند و هنوز هم خالی است.

کاش کسانی بودند که غرب را یک دیگری تقلیل ناپذیر می‌انگاشتند. باور می‌کردند و باور می‌کردیم که آنها با ما متفاوت‌اند. جهانی متمایز با ما دارند و ما جهانی متمایز با آنها. طور زندگی غربی را به منزله یک طور متفاوت با امکان‌ها و محدودیت‌هایش می‌نگریستیم و طور زندگی خود را نیز با امکان‌ها و محدودیت‌هایش به رسمیت می‌شناختیم. در پرتو جهان خویش، محدودیت‌های زیست غربی را لحاظ می‌کردیم و نقادانه به آن می‌نگریستیم و در پرتو نحو زندگی غربی، امکان‌ها و محدودیت‌های خود را وارسی می‌کردیم.

باور به متفاوت بودن غرب، و تقلیل ناپذیر بودن ما به آنها و آنها به ما، به معنای پذیرش تقدیری برای ما و آنهاست. برای ما نحوی از زندگی و حیات جمعی و برای آنها نحوی دیگر مقدر است. اما وقتی سخن از تقدیر می‌رود، به معنای این نیست که جبری بر ما و آنها حاکم است. تقدیر حاکی از نحوی از زندگی است که افق‌ها و امکان‌های معینی برای متفاوت بودن پیش روی ما و آنها گشوده است. تقدیر همانقدر که به اجبار ما برای پذیرش نحوی از زندگی اشاره دارد  ناظر به افق‌های معینی برای متفاوت بودن نیز هست.

خلاصه کلام این است که ما فورا تبدیل نمی‌شویم به هر طور که تصور می‌کنیم یا به ذهن خلاق‌مان می‌رسد. قبل از اینکه تصورات خلاق‌مان را فعال کنیم، باید درکی از صورت مقدر زندگی‌ جمعی و تاریخی‌مان داشته باشیم. خلاقیت مان برای خوانش‌های تازه را باید موکول کنیم به پذیرش صور مقدر زندگی‌هامان.

درست مثل همان کودک بیچاره که تنها به شرط درک وضعیت مقدرش، قادر است امکانی برای دیگر بودگی‌ عینی  و واقعی‌اش پیدا کند.

باور به امکان‌های مقدر، هم درک تمامیت یافته از خود و هم درک تمامیت یافته از دیگری را ناممکن می‌کند. ما و آن دیگری تقلیل ناپذیر، تبدیل به امکانی برای تامل مستمر، بازاندیشی و گفتگوی مستمر است. غرب یک دیگری است که هیچ گاه تمامیت‌اش قابل شناسایی و ارزیابی نیست. مستمرا باید در باره‌اش اندیشید و بازاندیشی کرد. در پرتو همین باز اندیشی است که مستمراً باید در باره خود نیز اندیشید و بازاندیشی کرد.

دیگری یک سوال بی پاسخ است و در پرتو همین وضعیت خود نیز به یک سوال بی پاسخ تبدیل می‌شود.

 

سخن آخر

ما نیازمند درکی از ناتمامیت خود هستیم. این درک تنها به شرط فهم ناتمامیت غرب امکان پذیر است. ناتمامیت ما و ناتمامیت غرب، راهگشای فهمی انتقادی از ما و غیر است. تنها به شرط این سنخ از فهم است که رابطه خود با غرب را در بستر گفتگویی مستمر و بی پایان تنظیم می‌کنیم. برای یافتن خود نیازمند غرب می‌شویم و غرب نیز برای یافتن خویش، نیازمند گفتگو با ما. تنها شیخ فضل الله نیست که راه بر فرایند گفتگو و نقد مستمر خود و دیگری می‌بندد، خوانش‌هایی از سنت نیز که ما را به دیگری تقلیل می‌دهد همان هدف را از مسیری دیگر دنبال می‌کنند.

ظهور اسلام خشونت طلب، و روایت‌های کاملا مدرن شده و مطابقت یافته با سنت غربی، هر دو به نحوی دیگر بودگی تقلیل ناپذیر غرب را انکار می‌کنند. بنابراین امکانی برای درک خود نیز عقیم می‌ماند.

لختی باید به خود بنگریم. واکنش‌های تاریخی خود را بازبینی کنیم. طرح‌های ناکام مانده و در رساله‌ها یخ زده را دوباره بازبینی کنیم و از آنچه نشدیم و آز آنچه شدیم، تا حدودی وضع مقدر خود را دریابیم و به طرح بحث از امکان‌های وابسته به این وضع مقدر بیاندیشیم. چنانکه باید سنت غربی را به همین سیاق مورد بررسی قرار دهیم. مطابق با رساله‌های روشنفکران غربی در قرون هفده و هجده، نشان دهیم که وضع مقدر غرب چیست. از آنچه شد و از آنچه نشد، نتیجه بگیریم که وضع مقدر و امکان‌های گشوده بر آن چیست.

اولین دستاوردمان، محدودیت‌های گشوده بر هر دو است.

آنگاه دو سنت پر شده از نخوت و کور بر دیگری، پرسشگرانه به خود و دیگری می‌نگرند و راهی شاید برای گفتگو گشوده شود.

  

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

این یک اثر هنری است

يكشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۲۱ ب.ظ

جاذبه هنر، به خاطر توانایی خارج کردن مخاطب خود از دایره مفاهیم است. از جهان نام‌ها، عبارات، احکام و صفت‌ها و قیود. موسیقی بیشتر از همه این خصوصیت را دارد. موسیقی مخاطب خود را به جهانی نام ناپذیر پرتاب می‌کند. شاید عکس، کمتر از همه هنرها این توانایی را داشته باشد. آنهم یک عکس واقعی و کاملاً رئال. با این همه عکسی که دیروز از خودکشی یک مرد در خیابان میرداماد منتشر شد، یک اثر هنری بود. مخاطب خود را به کلی از جهان مفاهیم به بیرون پرتاب می‌کرد.

دیروز در ساعت پنج عصر، مردی میانسال، خود را در خیابان میرداماد تهران به دار آویخته است. هنوز هیچ خبر دقیقی از دلایل این حادثه و حتی جزئیاتی در باره نحوه انجام این اقدام، منتشر نشده است. تنها خبر می‌دهند انبوه رانندگانی که در خیابان همیشه شلوغ میرداماد دنده عوض می‌کردند و در لابلای ماشین‌ها، امکانی برای فرار از ترافیک می‌جستند، خود را با سقوط یک مرد از آسمان مواجه می‌بینند. همه وحشت زده ترمز می‌کنند میادا روی ماشین آنها سقوط کند. صدای ترمزها، در فضا می‌پیچد و پیکر مرد میان زمین و آسمان آونگ می‌شود. لحظاتی چند نفس‌ها در سینه‌ها حبس می‌شود. فورا زنگ می‌زنند، آتش نشانی از راه می‌رسد و صحنه را به حالت عادی درمی‌آورد. از حادثه چیزی جز چند تصویر در فضای مجازی باقی نمانده است.



خبرگزاری‌ها همه خبر را مخابره کرده‌اند. اما جالب است بیشتر حجم خبر را دو سه عکس اشغال کرده‌ است در باره خودکشی این مرد، هفت هشت جمله بیشتر ننوشته‌اند.

موزیسین، مخاطبان خود را برای ساعاتی از جهان پر مشغله روزمره بیرون می‌برد و در یک فضای استعلایی غرق می‌کند. این عکس‌ها نیز مخاطب را برای لحظاتی از جهان روزمره به بیرون می‌برد بی آنکه صدا و ترنم و نوایی در کار باشد.

شاید تفاوت مهمی میان وجه هنری این عکس و موسیقی باشد. موسیقی جهان پس از زندگی روزمره است، جهانی از سنخ فراغت. اما وجه هنری این عکس، پرتاب به جهانی پیش از زندگی روزمره است. پرتاب به نقطه آغازی فرضی که گویا جهان و زندگی روزمره از آنجا آغاز شده است. روز نخستینی که نوع بشر عهدی با یکدیگر بسته‌‌اند که با هم زندگی کنند، با هم رنج بکشند و شادی‌های خود را تقسیم کنند. روز نخستین فراموش شده‌ای که متن زندگی روزمره آن را به ناخودآگاه همه پرتاب کرده است.

موسیقی بخصوص از سنخ رمانتیک‌اش، بیشتر یاد آور طبیعت پاک و نیالوده آدمی است. اما روح هنری این عکس، بیشتر یاد آور گناه نخستین است. یک بد عهدی بنیادین، که صورت و سرشت زندگی را تباه و تیره کرده است.

مفاهیم در جهان موسیقیایی، ناتوان از بیان احساس غنی نهفته در ملودی‌های زیبای موسیقی‌اند. مفاهیم اما در نسبت با این عکس، بیشتر از سنخ حجاب و فریب‌اند. در سالن موسیقی، مفاهیم به نرمی از ما فاصله می‌گیرند، اما در وجه هنری این عکس، مفاهیم رسوا می‌شوند، فرومی‌ریزند. به دروغ‌های بزرگ تبدیل می‌شوند.

من اصلاح طلب‌ام. مدافع دمکراسی‌ام. از حقوق مردم و حقوق بشر دفاع می‌کنم. رقبای من در صحنه سیاسی، اصولگرا هستند. از اسلام و معنویت و حریم اسلام و عدالت دفاع می‌کنند. رویاروی هم ایستاده‌ایم و چنین به نظر می‌رسد که وجودمان شاخصه توسعه سیاسی در ایران است. به مردم امید می‌دهیم که دلنگران نباشید همین تنوع نسبی عرصه سیاسی، راه بر دمکراسی آرمانی خواهد گشود. دمکراسی که تحقق پیدا کند، همه به حقوق خود می‌رسند. ما صدای همه تنوعات جامعه ایرانیم. رقیبانمان، ما را دشمن می‌خوانند، آنها به مردم وعده عدالت و معنویت می‌دهند. ما هستیم و رقیب اصولگرای ما هست و البته چندین و چند جناح و صدای متفاوت دیگر. با ده‌ها و صدها رسانه، هر روز میلیون‌ها میلیون مفهوم و تصویر و قصه و روایت و ایدئولوژی و گزاره‌های فلسفی و عرفانی بر مردم سر ریز می‌کنیم

اما وجه هنری این عکس، همه جهان ما را ویران می‌کند. اثبات می‌کند همه هم دست و هم داستانیم تا همه بر سر یک سفره بمانیم و کسان بسیاری بیرون بمانند بدون آنکه صدایی داشته باشند. با هم فریاد می‌زنیم تا یک فراموشی نظام یافته پایدار بماند. برای کسانی که این مرد نماینده آنهاست، تنها استراتژی مقاومت انتخاب مرگ بود و بهره گیری از خصلت رسواگر مرگ.

اگر اختلافی با همسر، خویشاوندان یا دوستانش داشت، می‌توانست یک موقعیت محلی یا خانودگی اختیار کند، آنوقت همه متفق القول بودیم که چقدر بعضی بی رحم‌اند؟. با خویشان خود چه می‌کنند؟.

اگر یک اعتراض سیاسی صرف بود، می‌توانست در مقابل مجلس، ریاست جمهوری، یک وزارت خانه یا دادگستری دست به این اقدام بزند. آنوقت چه راحت می‌توانستیم آن را شاهدی بر ظلم یا ناکارآمدی دستگاه سیاسی بگیریم و شاهدی بر صدق دعاوی سیاسی‌مان.

اما وجه هنری اقدام این مرد و جاذبه هنری این عکس در آن است که در یک محیط عمومی اقدام به خودکشی کرده است. یک سوی آن، بازارچه بزرگ خرید و فروش لب تاب و گوشی‌های گران قیمت است و سوی دیگرش هفت هشت صرافی و البته سوی دیگرش موزه دفینه. بخشی از محل به حال ما مربوط است و بخشی به گذشته ما. برنامه ریزی اقدام او چنان بوده که هیچ کس نتواند خود را بیرون بگذارد و در باره دیگرانی که به او ربط ندارد حکمی صادر کند.  

در باره ماست و جد و آباد و گذشته و حال ما. همه ما.

اقدام این مرد، یک اثر هنری است و عکس، ثبت این اقدام هنری درخشان است. زیبایی شناسی هنر به قول کانت، در برقراری پیوند میان یک امر جزئی و یک کلیت است. او توانسته است در تصویری که خلق کرده، یک اقدام جزئی، یک موقعیت خاص، و یک عکس را به تصویر تمامیت و کلیت ما مربوط کند و تصویری کلیت یافته از ما را در خودآگاهمان احیا کند.

عادت ما در شنیدن موسیقی، بریدن از جهان و دیگران و سفر به جهان درون و حظ و حال فردی است. این عکس، جان و جهان درون ما را ویران می‌کند و به بیرون پرتاب می‌کند. کلیت بیرون ما را رسوا می‌کند و تاریکی  درون ما را بر آفتاب  می‌نهد.

 

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

دولت، ملت و رسانه

پنجشنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۱:۰۶ ق.ظ

امروز در دانشگاه علامه طباطبایی، و در سمینار همایش ملی بررسی نظری و عملی روابط دولت و ملت در ایران، شرکت کردم و در پنلی با عنوان دولت، ملت و رسانه، مقاله‌ای ارائه دادم. ابتدا یک مقدمه نظری پیرامون مفهوم ملت و نسبت آن با رسانه ارائه کردم و آن را با ناسازه بی پایان ستیز و همدلی توام دانستم و اشاره کردم که ناسازه مذکور، همواره به طور موقت، و با برقراری توازن‌های ناپایدار تعدیل می‌شود. به طوری که نه یک ساختار جمعی تحت عنوان ملت همبسته، بلکه چهار صورت بندی جمعی حاصل می‌شود که هر یک کاستی‌هایی دارند. سرانجام به وضعیت امروز ایران اشاره کردم و به این نتیجه رسیدم که مساله امروز ما، احیای حدی از همدلی، در کنار فرایند مستمر ستیز و منازعه است. بحث یاد شده به شرح زیر ارائه شد.

 

مقدمه نظری

جماعات انسانی، در صورت بندی محدود و چهره به چهره، مثلا در محدوده یک قبیله و ایل، می‌تواند وجود داشته باشد بی آنکه از واسطه‌ای مانند رسانه‌ها بهره ببرد. ایل می‌تواند نامی مثل ملکشاهی یا شادلو داشته باشد بدون آنکه روزنامه یا رادیویی به کار باشد. اما ملت ایران در گستره چندین و چند میلیونی، تنها به مدد رسانه‌ها امکان ظهور دارد. به این معنا، ملت‌ به معنای مدرن آن یک جعل رسانه‌ای است. حتی اگر ایرانی بودن، مفهومی سنتی و باستانی باشد، اطلاق آن به یک جماعت سی یا چهل یا هشتاد میلیونی، یک جعل رسانه‌ای است. به قول علامه طباطبایی از سنخ اعتباریات است.

مقصود از جعل، وجه برساخته ان به مدد قدرت رسانه‌های مدرن است.

در جماعت‌ ابتدایی ارتباطاتی طبیعی و بی واسطه میان اعضاء وجود دارد. اعضاء بر حسب پیوندهای خونی با یکدیگر ارتباط دارند و شبکه تامین نیازهای اولیه‌شان به شدت به هم وابسته است. وابستگی بنیادین اعضای ایل یا طایفه، موجب می‌شود افراد با علقه‌های عمیق با یکدیگر زیست کنند. اما در صورت بندی ملت، نسبت‌های ضعیف‌تری میان اعضاء وجود دارد. حتی شاید بتوان گفت، نسبت تعریف شده‌ای برقرار نیست. مثلا نیازهای طبیعی و اولیه‌ای وجود ندارد که افراد را به هم مرتبط کند. یا نسبت‌هایخویشاوندی یا هم خونی در میان نیست.

رسانه‌ها در چنین فضایی نقشی تعیین کننده در تولید فضای مشترک پیدا می‌کنند. به این معنا، ملت به معنای مدرن، حاصل فضایی است که به میانجی گری رسانه‌ها شکل می‌گیرد و احساسی از تعلق جمعی تولید می‌کند.

زبان، واسطه اصلی و میانجی اصلی در تولید این فضای مشترک است. رسانه‌ها همه نیروی خود را از زبان اخذ می‌کنند. زبان وضعی استعاری پیدا می‌کند و نقشی بی بدیل در عرصه جامعه و سیاست به خود اختصاص می‌دهد.

زبان در نقش میانجی اصلی تولید ملت، با وضعیتی ویژه مواجه است: گروه کثیری که قرار است تحت نام ملت، کدگذاری شوند، متکثر، ناهمرنگ، دارای سلایق گوناگون، سبک‌های زندگی متنوع و منافع ناسازگار است. این تنوعات، در موقعیت زندگی جمعی در دنیای جدید، مستمراً افزایش نیز پیدا می‌کند. زبان در چنین شرایطی، باید دو خصیصه ناسازگار را با هم جمع کند. هم این هویات متکثر را شناسایی کند و هم میان این کثرت و تنوعات، اقلی از همدلی بنیادی خلق کند.

مقصود از همدلی، تولید احساس زندگی در یک فضای مشترک است. فضایی که حین تنازعات و رقابت‌ها و منازعات روزمره، فضایی از آشنایی حداقلی تولید کند. مثل معروفی است که برادر گوشت برادر را می‌خورد اما استخوانش را نمی‌شکند، حاکی از وجود اقلی از همدلی و هم جهانی، ضمن نزاع و ستیز و رقابت در سطح زندگی روزمره است. زبان به مدد ارزش‌های دینی، اسطوره‌ها، نمادها، خاطرات تاریخی، آرزوها و حتی داستان‌های تخیلی، می‌تواند حدی از همدلی و احساس مشترک و هم جهانی را تولید کند.

این همدلی، در سطح امور بنیادی است. مثل حدی از رواداری، انصاف و پذیرش حقوق دیگری. این امور، برای بقاء و تداوم حیات جمعی ضروری‌اند. اما این امور بنیادی، ضرورتاً باید اقلی باشند. به این معنا که نباید به بیش از چند اصل مهم اطلاق شوند و درضمن نباید چنان چاق و فربه شوند که به ارکان یک هویت تام و همبسته ساز و فشرده بدل شوند. زبان در تولید یک جامعه ملی، باید ضمن تولید بستری مشترک از همدلی، امکان شناسایی تنوعات را فراهم آورد. هویت‌های همبسته ساز فشرده که ناتوان از شناسایی شکاف‌ها و تنوعات‌اند کارآمدی کمی در عمل دارند.

زبان نقشی پیچیده و شاید ناممکن اختیار می‌کند. چگونه می‌توان ضمن تولید همدلی، کثرت‌ها را شناسایی کرد و بستر تولید و تکثیر بیشتر آن‌ها را نیز فراهم ساخت؟ واقع این است که این دو سویه ملیت مجعول در دنیای جدید، با هم جمع نمی‌شوند. تولید همسازی تام ناممکن است به همین جهت، همه ملت‌ها اگرچه از دور، یک کل واحدند، اما نزدیک که می‌شوی، در چهار صورت بندی جمعی ظاهر شده‌اند و با یک گسیختگی دائم دست به گریبان هستند.

 

جهار صورت بندی جمعی

اشاره کردم که برساختن هویت ملی، با ناسازه‌های درونی مواجه است. ناکامی در تولید یک هویت همبسته و تام، سبب می‌شود که ملت در درون خود از یک گسیختگی دائم رنج ببرد. ملت عملاً در درون خود، با چهار صورت بندی جمعی و چهار ساختار زبانی برسازنده هویت مواجه است:

1.     جماعت کلیت یافته: یک صورت جمعی، همان جمعی است که ذیل نام کلیت یافته ملیت جای گرفته‌اند. نام ایرانی یا مسلمان قرار است همه ایرانیان را ذیل خود گرد آورد، اما اینکه در عمل، چه سهمی از مردم خود را ذیل این چادرها تعریف می‌کنند، و آن را گرم‌ترین صورت تعریف از خود می‌انگارند، مساله دیگری است. اما به هر حال،همواره سهمی از مردم، چنین نامی را اصلی ترین نیروی تعلق خود به دیگران می‌انگارند و به آن افتخار می‌کنند.

2.     جماعت‌های خاص: یک صورت دیگر از تعلق جمعی، مدعی کلیت نیست. بلکه خود را به منزله بخشی از جماعت، از کلیت متمایز می‌کند. قطع نظر از اینکه نسبت به جماعت کلیت یافته چه موضعی داشته باشند، اما خود را جماعتی خاص می‌انگارند. مثال بارز آنها در ایران قومیت‌ها هستند.

 

این دو صورت از جماعت، با مدد و نیروی رسانه‌ها و بهره‌گیری تام از قدرت زبان شکل می‌گیرند. اما دو صورت بندی دیگر از جماعت نیز متصور است که معمولاً در حاشیه فضای رسانه‌ای و نیروی مشروعیت بخش زبان زندگی می‌کنند. توجه به این دو صورت بندی، دست کم در ایران و کشورهای این منطقه حائز اهمیت بسیار است.

 

3.     فضای ذره‌ای و اتمی شده: سهم مهمی از مردم، هیچ یک از هویت‌های فوق را به منزله اصلی‌ترین عامل توضیح و معنابخشی به خود اختیار نمی‌کنند. با زبانی که برسازنده این صورت‌بندی‌های هویتی و معنایی است نسبتی برقرار نمی‌کنند. آنها، بیشتر سر در لاک شخصی خود دارند. تنها و بیگانه با فضاهای عمومی زیست می‌کنند. گاه سرخوش و گاه اندوهبار و غمگین زندگی می‌کنند. اما برای خود نامی جز همان نام شناسنامه‌ای نمی‌شناسند. در فضایی که اجتماع این گروه‌هاست، همه چیز سرد، ابزاری، متکی بر منافع فردی و شخصی و ناپایدار است.

4.     فضای جمعی کوچک و گرم: این فضا، به گروه‌هایی مربوط می‌شود که معمولاً در حاشیه مناسبات جهان جدید‌اند. از مناسبات متعارف بیرون افتاده‌اند یا میل و قابلیت جذب شدن در آن را نداشته‌اند. این گروه‌ها، بیرون از پوشش رسانه‌ها و نام‌گذاری‌های متعارف در صورت بندی جمعی و چهره به چهره گرد هم می‌آیند. انها برای جبران حذف شدگی خود، فضایی کوچک اما گرم و همبسته می‌سازند. به ظاهر این جماعات، به جماعات طبیعی پیشا ملت شباهت دارند اما تفاوتی ذاتی با آنها دارند. جماعات طبیعی پیشا ملت، تعلقات گرم و پیشینی باهم دارند و به هم وابستگی عمیق دارند.اما این صورت بندی جدید، صرفاً حاصل همبستگی ناشی از طرد و به حاشیه رانده شدگی است. این صورت تازه، در قیاس با بدیل پیشامدرن خود، خیلی بیشتر مستعد تبدیل شدن به گروه‌ هم پیمان برای اعمال خشونت علیه دیگری است.

 

اشاره کردم که ملیت در جهان جدید به هیچ روی به نحو تام و کامل ظهور پیدا نمی‌کند. حل ناسازه‌های درونی آن غیر ممکن است به همین دلیل این چهار صورت بندی به طور همزمان حاضر می‌شوند. هرچه زبان و ساختار هویتی ملیت، سالم‌تر و موفق‌تر باشد، بیشترین سهم جمعیت، در دو سنخ اول و دوم جای می‌گیرند. و هرچه در این زمینه ناکام‌تر باشد، بخش مهم‌تری از جمعیت‌، ذیل دو گروه سوم و چهارم جای می‌گیرند.

 

تحلیل فضای امروز ایران

ملیت آنچنانکه دستگاه‌های تبلیغاتی نظام پهلوی ساخت، یک روایت همبسته ساز، جمعی و ناسازگار با کثرت جامعه ایرانی بود. این الگوی هویت ساز، جمع قلیلی را پوشش می‌داد. نامی بزرگ بود. کلی و عمومیت بخش. اما قلیلی ذیل چادر آن حضور داشتند. مثل سالن بزرگی بود با ظرفیت چندین میلیون نفر که فقط تعداد انگشت شماری صندلی‌های آن را پر کرده بودند. جامعه دوران پهلوی، بیش از همه جماعت‌هایی از سنخ چهارم آفرید. سراسر جامعه ایران، پر شده بود از این جماعت‌های کوچک و چهره به چهره و گرم که به دلیل فقدان رسانه مشترک، از هم کم اطلاع بودند. آنها یکباره به هم پیوستند، انقلابی روی داد، و قدرتی عظیم آفریده شد. گستره این جماعات، از ایران فراتر بود. خیزش این جماعات، از حد جامعه ایرانی فراتر رفت. رفت و رفت تا جایی که تقریبا امروز کل منطقه را پوشش داده است.

نیروی عظیم حاصل از اجتماع این جماعت‌های کوچک، به تاسیس جمهوری اسلامی انجامید. جمهوری اسلامی نیز تلاش کرد از ذخیره حاصل از انقلاب، یک گفتار همبسته ساز کلیت بخش و عمومیت بخش بیافریند. بدون اینکه کثرت‌ها و تنوعات جامعه ایرانی را به رسمیت بشناسد. اما پیامد رفتار جمهوری اسلامی، تفاوت‌های مهمی با الگوی دوران پهلوی داشته و دارد.

الگوی رسمی و تبلیغاتی جمهوری اسلامی که حاکی از روایت مرکزی و سخت آن است اندکی بهتر از الگوی همبسته ساز دوران پهلوی است. در آن سالن بزرگ، کمی بیشتر نشسته‌اند و الا در قیاس با تنوع و گسترده جامعه ایرانی سالن خالی است. خالی ماندن این سالن، چنانکه اشاره شد به معنای ظهور سه سنخ دیگر از جماعت است. اول جماعت‌های خاص و بخشی که سهمی از جمعیت را شامل می‌شوند و منافع و سبک‌های زندگی خاص – طبقه متوسط شهری – را نمایندگی می‌کنند. کم و بیش اصلاح طلبان را می‌توان نماینده این سنخ از جماعت بخشی نامید. علاوه بر آن، ایران امروز، شاهد جماعت کثیری از جوانانی است که به کلی خود را با هیج نامی شناسایی نمی‌کنند. سرگشته و بی نام‌اند. گاه سرخوش‌اند و گاه غمگین. سرانجام جامعه ایرانی، شاهد ظهور سنخ چهارم جماعت های کوچک نیز هست. جماعت‌هایی که در حاشیه، با ساختار ویژه زبانی و نمادپردازی‌های ویژه کسب هویت درونی می‌کنند. اشتیاق و حرارت جمعی در دورن، و کینه و نفرت به بیرون.

الگوی کلامی همبسته ساز جمهوری اسلامی، به خلاف ساختار ساده دوران پهلوی، چند لایه و پیجیده است. می‌توان سه لایه زبانی و هویت بخش برای جمهوری اسلامی تشخیص داد. در لایه نخست، با همان گفتار کلان و شامل و ناسازگار با هویت‌های متکثر ظاهر می‌شود. دستگاه‌های تبلیغاتی آن تا حد بسیاری همین لایه را نمایندگی می‌کنند. اما جمهوری اسلامی، در عین حال، یک لایه دوم نیز دارد که ناشی از ائتلاف با مهم ترین گفتار بخشی است و آن اصلاح طلبان‌ هستند. نیرویی که به طور خاص، نماینده طبقات متوسط شهری و تحصیل کرده‌اند. جمهوری اسلامی همزمان از یک لایه سوم نیز بهره‌مند است. نظام جمهوری اسلامی قادر است همزمان که در ساختار رسمی حضور دارد با هویت‌های به حاشیه پرتاب شده و چهره به چهره نیز ارتباط برقرار کند و به وقت ضرورت، از نیروی آنها استفاده کند. آنها هسته‌های نیرومندی هستند که در تعادل بخشی به صحنه سیاست قابل استفاده و بهره برداری‌اند.

جمهوری اسلامی در تولید یک استراتژی کلامی چند لایه و پیچیده خیلی خوب عمل می‌کند و می‌تواند به این وسیله موجبات بقاء را فراهم کند. اما متاسفانه این استراتژی یک پیامد مخاطره آمیز نیز در پی دارد که بسیار نگران کننده است.

جمهوری اسلامی، هر روز از ذخائر تولید همدلی در سطح عمومی می‌کاهد. هسته سخت و گفتار عمومیت بخش آن، بر محوریت حق استوار شده است. حق طلبی که گاه لباس مذهب و دین می‌پوشد و گاه لباس اخلاق و فضیلت. اما حقی که در خدمت توزیع نامتوازن ارزش‌هاست، مثل خوره‌ای ذخائر فرهنگی را سست و بی اعتبار می‌کند. حق هنگامی که در عمل، محدودیت و امر و نهی و نظارت و مراقبت مستمر است، و کمکی به یک جامعه عادلانه نمی‌کند، خوره ویرانگری است. حق اگر نتواند با مصالح عمومی نسبتی برقرار کند و با موقعیت‌ها و شرایط گوناگون انعطاف نپذیرد، به کلاهی بر سر خلق بی نوا تبدیل می‌شود تا کسانی به نام حق هر چه می‌خواهند با منافع و اموال و آبروی مردم بکنند.

جناح اصلاح طلب نیز با حربه دیگری ذخائر مولد همدلی در سطح عمومی سست و بی اعتبار می‌کند. اگر در جناحی امام زاده ای به نام حق ساخته شده است در این جناح نیز امام زاده‌ای به نام نقد ساخته شده است. منظومه گفتاری جناح اصلاح طلب، بیشتر به اسیدی شبیه بوده که تنها به کار انحلال و انحلال آمده است. تخریب می‌کند اما چیزی نمی‌سازد. نقد هنگامی که فی نفسه موضوعیت پیدا می‌کند خود به حربه نیرومندی برای کاسته شدن از استعداد همدلی در سطح عمومی تبدیل می‌شود.

 

سخن آخر

جامعه امروز ایران، به سرعت به سمت تهی شدن ذخائر همدلی‌اش نزدیک می‌شود. از دست رفتن همدلی، به معنای گشوده شدن بسترهای تنازع است. جامعه امروز ایران همراه با پی گیری تنازعات و کوبیدن بر طبل تفاوت‌ها، نیازمند همدلی است. و الا هر روز شاهد ظهور دو سنخ از مردم هستیم. یکی افراد بیگانه شده، منزوی، بی انگیزه، بی هنجار از یکسو و جماعت‌های همبسته مستعد تولید خشونت از سوی دیگر. 

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

زباله‌های جاندار

جمعه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۲۱ ب.ظ

شهر بدون زباله زیباست. تبلیغات شهری مرتب از ما می‌خواهند در شهر زباله نریزیم. ماموران شهرداری نیز صبح و شام در کار پاک کردن شهر از آلودگی و چهره زشت زباله‌اند. ما در خانه زباله‌ها را تحمل نمی‌کنیم، به تدریج حساسیت‌های درون خانه را به شهر برده‌ایم. در شهر نیز وجود زباله‌ها را تحمل نمی‌کنیم.

ما خود تولید کننده زباله‌ایم. می‌توان به این اعتبار انسان را حیوان مولد زباله نام نهاد. اگر اینچنین است، این همه نفرت از زباله چرا؟ زباله‌ها، پاره‌های وجود شهری‌ ما محسوب می‌شوند، ما نسبت به بخشی از پاره وجود خود اظهار نفرت می‌کنیم. در زندگی شهری، نه تنها، نسبت خود با زباله‌ها را نمی‌بینیم، بلکه میان خود و زباله، فاصله گذاری می‌کنیم. زندگی ما و زندگی زباله‌ها، در دو دنیای متمایز، جدا، و پر فاصله از یکدیگر شکل می‌گیرد.

کارگران شهرداری، در تولید این فاصله گذاری به ما خدمت می‌کنند و اینچنین امرار معاش می‌کنند.

اما بازیافت زباله، تا حد زیادی صورت مساله را تغییر داده است. بازیافت زباله، به معنای بازگشت رسمی و اعلام شده زباله‌ها در صورت بندی تازه به متن زندگی است. پیش از این‌ها بازیافت زباله بدون اعلام رسمی اتفاق می‌افتاد. یک افشاگری رسوا کننده بود اگر می‌فهمیدی، کالای خریداری شده را در پلاستیک بازیافت شده در یافت می‌کنی. اما خوشبختانه همه ما فهمیده‌ایم، زباله‌ها باید بازیافت شوند. گاهی به خود سرکوفت می‌زنیم که از اهمیت اقتصادی زباله‌ها غافلیم، در کشورهای پیشرفته به زباله‌ها به عنوان منبع تولید درآمد و ثروت نظر می‌کنند.

ضمن اینکه بازیافت نوعی صرفه جویی هم هست.

بازیافت زباله فرایندی دشوار و پرهزینه است. ماموران رسمی شهرداری، عهده دار این نقش نیستند. اداره‌های بازیافت، از خیابان خواب‌ها در تفکیک و جمع آوری زباله‌های قابل بازیافت کمک می‌گیرد. آنها توقع زیادی ندارند، نیازمند اندکی پول در حد رفع گرسنگی روزانه‌اند. سال‌هاست چشم‌های ما عادت کرده به دیدن مردان خیابان خواب و سیاه، که سر در سطل‌های زباله دارند و گونی‌های بزرگ خود را پر می‌کنند و به دوش می‌برند.

آنها با ماموران یونیفورم پوش شهرداری، تفاوت دارند. ماموران شهرداری در یک نقش تعریف شده پیش چشم‌های ما ظاهر می‌شوند، اما این مردان سیاه و کثیف، شبیه سایه‌های ما در روزهای روشن و آفتابی شهرند. شبح‌های سبک و بی آزار. که گویی با دیواری شیشه‌ای از دنیای ما زندگی کنندگان شهری، تفکیک شده‌اند.

خوب که نگاه می‌کنی، با این شغل و نقش تازه، این خیابان‌ خواب‌های دیرآشنا و بی نام، نامی اختیار کرده‌اند. آنها نیز به سهم خود، زباله‌های انسانی‌اند. گویی زندگی شهری ما، تنها زباله‌های بی جان تولید نمی‌کند زباله‌های جاندار نیز خلق می‌کند. شهر یک روی آفتابی  دارد یک روی سایه وار. روی سایه وار شهر، محل ملاقات زباله‌های بی جان و زباله‌های جاندار است.

ما زباله‌های جاندار نیز خلق می‌کنیم.

بازیافت زباله، زباله‌های بی جان را از نام زباله بودن نجات داده و آدمی را در جایگاه زباله جای داده است. زباله‌های انسانی، در کار تبدیل زباله‌های شهری به اشیاء و محصولات قابل مصرف‌اند.

ما برای تداوم زندگی، نیاز داریم دیوار جداکننده‌ای میان خود و این جهان پرهیاهوی زباله‌های بی جان و جاندار ترسیم کنیم. اما گاهی چشم در چشم می‌شویم، در چشم هم خیره می‌مانیم و دیوار فرضی فرومی‌ریزد و آرامش ما به هم می‌خورد. زباله‌های انسانی در خانه و شهر و متن زندگی پاکیره مان رسوخ می‌کنند. به یادمان می‌آورند که آنها بخشی از منطق زندگی ما هستند.

باید شهرداری فکری برای این رویداد بکند.

گاهی که چشم در چشم می‌شویم، حالت نگاه به سکوت شبیه است. مات و از سنخ تماشا. گاهی چشم در چشم که می‌شوی، چشم‌ها از حدیث درون حکایت می‌کنند، یکی شکر می‌کند که دیگری نیست، دیگری هم دیگری را آرزویی دست نیافتنی می‌یابد. گاهی چشمی در این میان حالت التماس به خود می‌گیرد.

اما گاهی متفاوت است.

چند روز پیش، یک لحظه چشم در چشم یکی از آنها شدم. جوان بود. بیست و چهار پنج ساله. می‌توانستی تصور کنی که حمام رفته باشد و لباس تمیزی پوشیده باشد. خوش اندام بود و زیبا. چشم‌های درشت و روشنی داشت. چشم در چشم شدنمان یک لحظه بیشتر به طول نیانجامید. چشمش را به سوی دیگری چرخاند. جرخش چشمش، پر از غرور بود.

به راه خود ادامه دادم. فراموش کردنش زحمت داشت. احساس کردم اتاق کاغذ دیواری شده زندگی شخصی‌ام، آلوده است. تئوری‌ها و نقل قول‌ها و بگومگوهای روشنفکرانه کمکی به من نمی‌کرد.

اتاقم پر زباله بود شهرم نیز. کجا هستند ماموران شهرداری؟؟؟

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

غفلت سنتی و متجددانه از مرگ

جمعه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۶:۵۹ ب.ظ

امروز شنونده سخنرانی یک روحانی جوان در یک مراسم ختم بودم. خیلی خوب، منقح، سامان یافته و دقیق سخن می‌گفت. موضوع سخنرانی او مرگ بود. سخنرانی‌های مراسم ختم، همیشه برایم جذاب بوده‌اند. خطبای مراسم ختم، مرا به عمیق‌ترین الگوها و کلیشه‌های حاکم بر ذهنیت عوامانه می‌برند.

اما این روحانی از سنخ دیگر بود.

مسجد در زمره مساجدی است که مجالس ختم طبقات بالا در آن برگزار می‌شود. وفات شدگان و دوستان و بازماندگان، معمولاً تحصیل کرده‌اند: دکتر و مهندس و سرمایه‌دار. در چنین مجالسی معمولاً روحانی مجلس عوامانه سخن می‌گوید و شنوندگان اهل نظر و علم و تحقیق‌اند و از این فاصله، حرف و حدیث‌های فراوان برانگیخته می‌شود.

معمولاً در گپ و گفت‌های بعد از جلسه می‌توان شاهد این حرف و حدیث‌ها بود.

اما این روحانی، خوب سخن می‌گفت. اندیشیده و دقیق. سررشته سخن را اگر می‌گرفتی ناچار بودی تا آخر ادامه دهی. مساله محوری او، نقد این سخن رایج بود که «بس است چقدر از مرگ سخن می‌گویید، از زندگی سخن بگویید». روشنفکران و مخاطبان جوان آنها را خطاب قرار داده بود. به آیه انالله و اناالیه راجعون اشاره می‌کرد و استدلال می‌کرد که آیه از آغاز و فرجام زندگی سخن می‌گوید، آغاز و فرجامی که هیچ گریزی از آن نیست. آیه خدا را در آغاز و و انجام زندگی آدمی قرار می‌دهد.

به نظرش همه سازوکار فکری و عملی دنیای جدید، تولید غفلت از پایان قصه زندگی در این جهان است. پایانی که به هیچ روی گریزی از آن نیست.

روحانی جوان می‌‌پرسید، اگر فرجام زندگی مرگ است، تنها در پرتو توجه به این پایان گریزناپذیر می‌توان از چند و چون زندگی و غایت و معنای آن پرسید. غفلت از مرگ، به نظر او همانند غفلت یک کارگردان از پایان بندی یک فیلم است. از فیلم چیزی سر در نخواهید آورد اگر پایانی در کار نباشد.

من در درون با او گفتگو می‌کردم: راست می‌گفت زندگی در دنیای جدید با غفلت از مرگ همراه است. اما غفلت از مرگ به معنای فقدان پایان بندی داستان زندگی نیست. هر یک از ما، در داستانی زندگی می‌کنیم که پایانی برای آن متصور شده است: رفتن در زمره پولدار ترین‌ها، معروف‌ترین‌ها، جای گرفتن در زمره افرادی که نامی ماندگار دارند و ..... همین تصورها قطع نظر از واقعی یا خیالی بودنشان، داستان زندگی را با یک پایان بندی برای ما جذاب می‌کنند.

اما روحانی جوان درست می‌گفت، مرگ تنها پایان بندی تردید ناپذیر و واقعی زندگی است و در پرتو توجه به آن، همه صور دیگر پایان بندی که در زمره احتمالات هستند، تعلیق می‌شوند، و ارزش و اهمیت آنها را با تردید مواجه می‌کنند.

پرسش روحانی جوان پرسشی بنیادی بود، در پرتو آنچه او می‌گفت، به نظرم همه جهان زیست ما در دنیای مدرن، در سایه یک غفلت عظیم امکان پذیر شده است. آنچه روشنفکرها این سال‌ها گفته و شنیده‌اند، همه در جهت تعمیق این غفلت بنیادی است.

اما همه  مشکل من با این روحانی جوان، پاسخ ساده‌ای بود که به این پرسش بنیادی می‌داد. او واکنش‌ها و پاسخ‌های تاریخی بشر به معضل مرگ را مرور کرد: نبرد با مرگ، وحشت از مرگ، غفلت از مرگ و تسلیم به مرگ. به نظرم این صورت‌ها که برشمرد، پاسخ‌های متفاوت و عمیق انسانی به پدیده مرگ بودند. این صورت‌ها را مرور کرد و به نقد تک تک آنها پرداخت. او خود پاسخ و واکنشی دیگر در کیسه داشت. می‌گفت که دین منادی واکنشی دیگر است: می‌گفت که توصیه دین، آمادگی برای مرگ است. به نظرش گوهر آمادگی برای مرگ، ترک محرمات و انجام واجبات بود.

در حیرت فرورفتم.

اتهام او به روشنفکران درست بود. روشنفکران این روزگار برای فروش کالای فکری‌شان باید غفلت از مرگ را امکان پذیر کنند، بنابراین الگوی کلامی‌شان از بنیادی‌ترین واقعیت زندگی تهی بود. روحانیون و تبلیغات رسمی صدا و سیما و گفتار مسلط سیاسی، به مرگ توجه دارد اما پاسخی ساده و گاهی بی ربط به آن می‌دهد.

پاسخ او را می‌فهمیدم. او با تکیه بر مفهوم قیامت، زندگی در این جهان را مقدمه زندگی در آن جهان می‌انگاشت بنابراین می‌گفت باید خود را آماده کرد و با انجام اعمال درست، آینده خود را در آن جهان تامین کرد.

من به قیامت معنقدم اما از خود پرسیدم توجه به مرگ در پرتو مفهوم قیامت، چه تفاوتی دارد با الگوی غفلت از مرگ؟ او نیز نوعی غفلت از مرگ را توصیه می‌کرد. آن که از مرگ می‌پرسد، زنده در این جهان است و هیبت مرگ، به پایان یافتن زندگی در این جهان بازمی‌گردد. او که در این جهان زنده است و زندگی می‌کند، در متن نشاط و سرزندگی در این جهان، فرض را بر پایداری و دوام زندگی نهاده است. آن جهان باشد یا نباشد، مرگ پایانی برای زندگی در این جهان است. بالاخره پایان محتوم زندگی در این جهان، سوال بزرگی است که کلیت زندگی در این جهان را به یک مساله تبدیل می‌کند. مساله قیامت و وجود جهانی پس از مرگ، چیزی از هیبت مرگ و پایان یافتن زندگی در این جهان، کم نمی‌کند.

سنت‌گرا و روشنفکر متجدد هر دو بر طبل غفلت از مرگ می‌کوبند. اما سنت‌گرا با طرح مساله مرگ و عرضه پاسخی ساده برای آن، زندگی در این جهان را تحت یک قاعده پیشینی می‌طلبد، روشنفکر متجدد با غفلت از مرگ، زندگی در این جهان را بی هیچ قاعده پیشینی فهم می‌کند و اراده آزاد و مختار انسانی را جانشین هر قاعده کلی می‌کند. یکی طرح مساله مرگ را دستمایه حاکمیت شریعت می‌کند و دیگری غفلت از مرگ را دستمایه نظم دمکراتیک.

مرگ اما به خودی خود،  با ریشخندی در میان ما رفت و آمد می‌کند. ریشخند مرگ، بنیان افکن است و روشنفکر و روحانی هر دو سر در لانه غفلت از مرگ دارند. 

  • محمد حواد غلامرضاکاشی