زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

تلاش برای اقلی شدن

چهارشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۸، ۱۲:۲۱ ق.ظ

لازم می‌دانم یادداشت شب پیش خود را بازسازی کنم. در یادداشتی که با عنوان «نمایش بازی نکنید» منتشر شد، نوشته بودم اکثریت طرفدار جمهوری اسلامی امروز اقلیت شده‌اند و امروز اقلیت ناهمراه آن روزها اکثریت. منتقدان بسیاری شواهد و مستندات این تحول را از من خواسته‌اند و راستش من جز نتیجه آراء انتخاباتی طی دو دهه گذشته مستند دیگری ندارم. می‌پذیرم که تکیه بر آراء انتخاباتی چندان قابل دفاع نیست. بنابراین لازم می‌‌دانم مقصود خود را بازنویسی کنم؛ برخی از مدعیات خود را دقیق‌تر بیان کنم.

اکثریتی که در آغاز انقلاب، پشتیبان جمهوری اسلامی بودند، یک جامعه تماماً دینی طلب می‌کردند و تصورشان بر این بود که جامعه دینی، جامعه‌ای آزاد و عادلانه، دارای ساختار سیاسی پاک، و معطوف به پیشرفت است. اقلیتی هم بودند که از همان روزهای نخست با اسلامی خواندن نظام مخالف بودند. مخالفین اگرچه اندک شمار بودند اما طیفی از نیروها ذیل آن قرار می‌گرفتند از کسانی که تصور می‌کردند برای حفظ حریم اسلام، نباید آن را به قدرت آلوده کرد تا کسانی که بر این باور بودند اسلامی خواندن نافی دمکراتیک بودن آن است. بنابراین در رفراندم جمهوری اسلامی شرکت نکردند و یا اگر شرکت کردند رای موافق ندادند.
نظام جمهوری اسلامی از همان روز نخست، نماینده اکثریت بود، درست مثل همه نظام‌های دیگر جهان مدرن. اما نماینده همه مردم نبود. دقیقاٌ به اعتبار همان اقلیتی که همراه نبود. سرنوشت نظام جمهوری اسلامی دگرگون می‌شد اگر از همان روز نخست تصدیق می‌کرد که اقلیتی ناهمراه وجود دارد و نشان می‌داد که این صدای اقلیت را پاید پاس داشت. حریم و حرمت آنان را نباید از دست داد. احترام به آن اقلیت ناهمراه، کمک می‌کرد تا اکثریت همراه فقط پیروز میدان رفراندم نباشد بلکه یک اکثریت اخلاقی نیز باشد.

البته در میان آن اقلیت جریان‌هایی هم بود که به اقلیت بودگی شان باور نداشتند و با ضرب و زور تفنگ در صدد اثبات اکثریت بودگی خود بودند. اما این نکته چیزی از این واقعیت نمی‌کاهد که شرط اخلاقی بودن موضع نظام، پذیرش حقوق آن اقلیت ناهمراه بود. نه تنها حریم آن اقلیت ناهمراه رعایت نشد، بلکه با طعن و لعن فراوان رانده شدند. اکثریتی که در موضع اخلاقی نیست، اکثریتی است که به خود و کاستی‌های خود گشوده نیست. خود شیفته است و به تدریج به همان دام‌هایی می‌افتد که فرد خودشیفه در خطر آن است. نظام برآمده از آن نیز با چنین مخاطراتی مواجه خواهد بود.

کمی بیش از یک دهه که از عمر نظام گذشت، شمار بسیاری از مردم، بخصوص نسل تازه‌ای که به میدان آمده بود، کارنامه نظام را مطالعه کرد و نمرات آزادی و عدالت و معنویت و پاکدستی را در ساختار نظام جستجو کرد. نتیجه آن شد که شماری از آن اکثریت همراه به تردید افتادند. کارنامه نه چندان قابل دفاع در زمینه عدالت و آزادی، ناشی از همان خودشیفتگی ناشی از انکار غیر بود. قطعاً مبارک شمردن اقلیت ناهمراه می‌توانست از خودشیفتگی نظام بکاهد و بسیاری از نقصان‌ها در کارنامه نظام نباشد.

در نیمه دهه هفتاد، در نظام شکافی ظاهر شد. جمهوری اسلامی از یک نظام تبدیل به میدان نیروهای متعارض شد. سید محمد خاتمی در راس سو و صدای تازه ایستاد. رای شگفت انگیز سید محمد خاتمی در انتخابات دوم خرداد سال 1376 فقط اثبات کرد روایتی از جمهوری اسلامی اقلی شده است نه تمامیت آن. فی الواقع جمهوری اسلامی که می‌رفت تا به ورطه اقلیت شدگی پرتاب شود، با آن انتخابات دوباره دایره فراخ خود را بازیافت. حال اگر جمهوری اسلامی یعنی دایره و میدان قدرتی که یکسوی آن مسئولان امروزی نظام‌اند و سوی دیگرش چهره‌هایی مثل سید محمد خاتمی، میرحسین موسوی، مهدی کروبی و نام‌های فراوان دیگر، آنگاه حقیقتاً اطلاق اقلیت بودگی برای آن نادرست است. در آن صورت نظام جمهوری اسلامی یک کلیت با صداهای گوناگون است. این ساختار با همه صداهای درونش، دیگر اقلیت نیستند. برای اثبات در اقلیت بودگی اش باید شواهدی آورد و به نظرم شواهد چندانی برای اثبات این نکته وجود ندارد.

آنچه به نظرم یک صدای اقلیت است، همان خواست زندگی در یک جامعه تماماً دینی است که با مدعای شریعت تلاش دارد در مقابل اراده عمومی مردم بایستد و امکان‌های انتخاب آزاد مردم را هر روز به نحوی محدود و محدودتر ‌کند. این خواست یک صدا در درون جمهوری اسلامی است و اگر قرار بر این باشد که همین یک صدا از نظام برخیزد، حقیقتاً یک نظام اقلی است که در جامعه امروز ایرانی، باید خود را به ضرب و زور بر اراده اکثریت تحمیل کند. جمهوری اسلامی در تمامیت‌اش اقلیت نیست، اما تلاش می‌کند به یک اقلیت تبدیل شود. این دقیقاً عارضه ناشی از خودشیفتگی و فقدان ظرفیت تصدیق صدایی است که ناهمخوان است. عدم رعایت حرمت کسی که صدایی دیگر دارد، عارضه‌ای است که از همان نخست با جمهوری اسلامی همراه بود و امروز آن را به ورطه اقلیت شدگی می‌برد.

دوستان منتقد از تشییع پیکر سردار سلیمانی پرسیده‌اند و اینکه چرا به آن رویداد اشاره‌ای نمی‌کنم. واقع این است که اتفاقاً آن رویداد می‌توانست بهانه‌ای برای اثبات در اکثریت بودگی نظام باشد.آن رویداد همه ارکان نظام را به فغان آورد و همزمان دکتر عبدلکریم سروش، سید محمد خاتمی، مصطفی تاج زاده و بخش مهمی از نیروهای ملی مذهبی نیز همراه شدند. اما متاسفانه نظام و دستگاه‌های تبلیغاتی‌اش، نه تنها استقبال به عمل نیاوردند بلکه با توهین تحقیر و تمسخر واکنش نشان دادند.

بنابراین اجازه بدهید مدعای خودم را تصحیح کنم. جمهوری اسلامی می‌تواند اکثریت باشد، اما با صداهای گوناگون و زندگی در دریای متلاطمی از تنوع صداها. این همان سرشت حیات سیاسی است. اما گویی به جد انتخاب کرده‌ است که اقلیت باشد. بنابراین هر روز استعدادهای در اکثریت بودگی‌اش را از پنجره به بیرون پرتاب می‌کند.

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

نمایش بازی نکنید

دوشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۸، ۱۰:۲۴ ق.ظ

مسئولان غافلگیر شده‌اند. کاش نمی‌شدند. ممکن است تصمیم نادرست بگیرند و فاجعه بر فاجعه افزوده شود. درست مثل آنکس که هواپیمای مسافربری را موشک دشمن انگاشت، و ماشه را چکاند. بازهم ممکن است اشتباه کنید، آنچه در خیابان‌های شهر می‌بینید، دشمن نیست، خطر ویرانگر نیست. فرصتی است که باید به مردم داده شود.

مردم عمیقاً عصبانی‌اند، گویی به انتها رسیده‌اند. مصلحت سنجی‌ها را کنار گذاشته‌اند هر چه دلشان می‌خواهد به زبان می‌آورند. کاش اجازه دهند هر آنچه در دل دارند عیان کنند. کاش به جای سرکوب، حراست از امنیت آنها را برعهده می‌گرفتند تا هر آنچه در دل تنگ مردم است به زبان آورده شود. گسترده، آرام، بی هراس. آنها همه مردم نیستند، اما شرط احساس آزادی و امنیت خاطر همه مردمان هستند. چطور؟

داستان غم انگیز مسئولان و مردم یک داستان چهل ساله است. جمهوری اسلامی در بدو تاسیس خود اکثریت مردم را داشت. اقلیتی هم همراه نبودند. اقلیتی حقیقتاً کوچک. ادب حکم می‌کرد که نظام با تکیه بر اکثریت، حریم آن اقلیت را پاس دارد و احساس رضایت آنها را مد نظر قرار دهد. اما از همان روز نخست، اقلیت مورد طعن و تحقیر قرار گرفت. نظام اسلامی به تدریج نه بر مبنای تکیه بر اکثریت بلکه بر مبنای مشروعیتی که به خداوند نسبت می‌داد اقلیت ناهمراه را گمراه و طاغوتی و وابسته و نفوذی و خارجی نام نهاد. این نحو مواجهه، نه تنها اقلیت را طرد و انکار کرد، بلکه وجاهت اخلاقی اکثریت را هم لکه دار کرد. اکثریتی که این همه به اقلیت ناهمراه نامهربان است، در موضع ظلم و ستم کاری ایستاده است.

هر روز دایره آن اکثریت که در موضعی غیر اخلاقی ایستاده بود کوچک و کوچکتر شد و دایره اقلیت بزرگ و بزرگ‌تر. جمهوری اسلامی هم این واقعیت را هر روز به نحوی ادراک می‌کرد. چنین بود که دیگر نه از موضع اکثریت، بلکه از موضع اقلیتی سخن می‌گفت که مشروعیتی الهی و قدسی دارد. به تدریج با واقعیتی تازه مواجه شدیم: یک اقلیت که نورچشمی خداوندند و یک اکثریت که طرد شده و شایسته تحقیر. همه دستگاه‌های تبلیغاتی نظام، در خدمت اقلیت قرار گرفت و اکثریت را مورد طرد و تحقیر قرار می‌داد. اکثریتی که تصور می‌شد نابالغ‌اند و شایسته تربیت و نظارت و تنبیه.

این مردم که امروز در خیابان اینهمه خشمگین ظاهر می‌شوند، کمرشان از تحقیر شدن، نادیده گرفته شدن، کودک انگاشته شدن خمیده است. بگذارید هر چه می‌خواهند فریاد بکشند. خسته‌اند از وضعیتی که کسانی خود را نورچشمی‌های خداوند بپندارند، از موضع حق تصمیم بگیرند، اجرا ‌کنند و مردم را موظف بدانند شکر گذار باشند و عواقب تلخ آن را به جان بخرند. اشتباه تازه نکنید. بگذارید مردم هر چه می‌خواهند فریاد بزنند. این فریادها اگر بدانید باران تطهیر کننده است. نمایش بازی نکنید که همه چیز را بدتر می‌کند. وحشت نکنید. صبور باشید. تحمل کنید، تامل کنید. گاهی هم اگر گریه‌تان گرفت، گریه کنید.

اگر به صدای اکثریت تحقیر شده احترام بگذارید، آغاز تازه‌ای است. یک بهار تازه در عرصه سیاست.

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

صدای تیشه فرهاد

يكشنبه, ۱ دی ۱۳۹۸، ۱۱:۳۲ ب.ظ

در مراسم تشییع پیکر فرهاد در مریوان، نان به جای مردم سخن ‌گفت. تکه‌های نان در دستان خسته مردم، از ظهور روزگاری تازه در ایران خبر داد. کسی نیست زبان نان را فهم کند. اصولگرا طناب بر گردن دولت انداخته، دولت در حال فرار از معرکه است و آنکه در خیال براندازی است، از بی کفایتی نظام داد سخن داده است. اصلاح طلبان هم لکنت زبان گرفته‌اند. آنها سه دهه است همینطور با هم درگیرند. اما امروز همه گویی از معرکه پرت‌اند، نان از روزگاری تازه خبر آورده است. نان سیاسی شده است.

هنگامی امری سیاسی شده که به مساله اصلی مردمان یک دیار تبدیل شده باشد. آنگاه دیگر مساله فقط به یک گروه منحصر نیست، آنچه سیاسی شده به معیار ارزیابی همه چیز تبدیل می‌شود. وقتی نان سیاسی نیست بازهم گرسنگان از فرط گرسنگی می‌میرند اما دیگران که ناظر مرگ آنان هستند، تاسف می‌خورند و از ترس آنکه سرنوشتی مشابه پیدا کنند، به اندوختن مال و فکر روز مبادا پناه می‌برند. اما وقتی نان سیاسی می‌شود، گرسنگان به جای آنکه در عزلت تنهایی خود بمیرند، با دیگر گرسنگان پیمان مقاومت می‌بندند اقشار دیگر را هم فرامی‌خوانند، دیگران هم به آنان خواهند پیوست. همگان اعم از گرسنگان و دیگر اقشار مشروعیت نظام را با معیار نانی که برای زندگی مردم فراهم کرده قضاوت می‌کنند.

نان رقیبانی را از میدان تمرکز حیات سیاسی بیرون رانده است. دیگر این اسلام نیست که در کانون توجه مردم است. آزادی و عدالت و معنویت هم نیست. آنها همه نام‌اند. هر کدام عبادت‌گاه و دربار و تشکیلاتی دارند با مفسران و کارشناسان و اهل فن. هر کدامشان چیزی را مقدس کرده‌اند و دوستان و دشمنانی ساخته‌اند. نان، این همه را از کانون بیرون رانده و خود در کانون حیات سیاسی مردم نشسته است. نان نام نیست، یک ماده ضروری برای بقاء است. همه ارزش‌ها و مفاهیم و نام‌ها را از صحنه بیرون رانده و خود در کانون نشسته است. برای دفاع از اسلام، ثابت کنید چه کمکی به نان مردم می‌کند، برای دفاع از دمکراسی و عدالت نیز.

حال دیگر رابطه سیاسی میان ارواح و باورهای مردم منعقد نمی‌شود، تن‌های مردم است که بنیاد حیات سیاسی را استوار می‌کند. ارواح گویی به عرصه خصوصی رفته‌اند و تن‌ها در عرصه عمومی باقی مانده‌اند. آب، نان، آرامش اعصاب، سلامتی، لذت، به جای عبودیت، اخلاق، میراث، و معنویت و تاریخ نشسته است. این‌ها همه مطرودان کلام انقلابی بودند. مطرودان کلام اصلاح طلبان و مطرودان کلام براندازان نیز.

نان خواست توسعه را به حاشیه می‌برد، خبری از افتخارات ملی ندارد. نان نمی‌داند وحدت یا اقتدار ملی چه معنایی دارد. نان دغدغه وطن و دوست و دشمن ایدئولوژیک ندارد.

با همه این‌ها، نان از همه طبیعی‌تر است. کینه اگر می‌زاید، صادقانه و انسانی است، عشق و پیوند اگر خلق می‌کند، کاسه‌ای زیر نیم کاسه پنهان نکرده است. نان برابری طلبانه‌ترین خواست عرصه سیاسی است. به شرط اولیه بقاء اشاره دارد شرطی که برای همگان برابر است. شفاف است، کمتر می‌توان به نامش، خلق را فریب داد. چیزی گفت و چیز دیگر مراد کرد. یوتوپیایی را وعده نمی‌دهد. مردم را به جایی در آینده دور ارجاع نمی‌دهد. از همین جا و هم اکنون سخن می‌گوید و آنقدر فوری است که به هیچ روی نمی‌توان آن را به جایی و یا فردایی موکول کرد. خواست نان، پایان همه ریاکاری‌ها و ستمکاری‌هایی است که نام‌ها بر مردم روا می‌دارند.

فراموش نباید کرد که در عین حال، نان برکت است. مردمان آن را می‌بوسند و از پیش پای برمی‌دارند. نان خود زندگی است. اگر هم چیزی را تقدیس کند، خود زندگی است. مردمان را به شکر گذاری فرامی‌خواند و چشم‌ها را به سوی خدا.

صدای نان، همان صدای تیشه عاشقانه فرهاد است. مردم مریوان اولین کسانی بودند که این صدا را خوب شنیدند و صدای نان را ترجمان سیاسی کردند.

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

چه چیز را ندیده بودیم

چهارشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۸، ۰۲:۴۵ ب.ظ

«حجامت» یک روش درمان بومی است. حاصل خلاقیت خودمان است. این یکی را به بیگانگان نسبت ندهید. باید بر پوست زخم انداخت و با فشار خون از آن کشید تا تن بیمار شده سالم شود. اگر سر سالم بر بدن می‌خواهید، لازم است زخم‌هایی بر بدن خودتان بیاندازید و خونی بریزید تا تداوم سر بر بدن تضمین شود. خیلی گوش به حرف سرزنش کنندگان ندهید. تا جایی که لازم است خون جاری کنید. بدن خودتان است و شما صاحب اختیار.

بیهوده کلمات بر زبان جاری نمی‌شوند. حاصل نوعی نگاه به جهان و آدمی است. آنکه خود را استراتژیست امروز نظام می‌خواند، از حجامت سخن می‌گوید. پیروز است و خوشحال. می‌گوید نظام حجامت کرد. پشت این کلمه، جهانی نهفته است.

مطابق با این نام، مردم تن نظام‌اند. آنچه به سر مربوط است، خوردن، خوب نگاه کردن، به دقت به همه جا گوش سپردن و البته طراحی و برنامه ریزی برای بقاء است. آنچه به تن مربوط است، تابعیت، تولید انرژی، قدرت، و در همان حال توانایی دفع است. مردم باید مقاومت کنند، پشتیبانی کنند، در مواقع مقتضی هر کجا لازم است حاضر شوند. آنها هم که همراه نیستند، مدفوعات‌اند باید به سرعت از بدن دفع شوند. دفع اگر نشوند سم تولید می‌کنند و سموم ناشی از باقی ماندن مدفوعات، بدن را بیمار و حیات سر را با خطر مواجه می‌کند. پس باید حجامت کرد و سموم را دفع کرد.

آیا سرنوشت گفتار انقلابی همین بود؟ ما چه چیزی را ندیده بودیم؟ آیا این فاجعه عمیق که در سخن منعکس شده، نتیجه طبیعی گفتار انقلابی بود؟

به نظرم دو چیز را ندیده بودیم: اول اینکه سیاست در خدمت زندگی مردمان است قاتل زندگی‌شان نیست. قرار است برای بهبود زندگی مردمان سیاست ورزی کنیم. برای غنی کردن زندگی روزمره از ارزش‌های اخلاقی و معنوی دفاع کنیم. دوم اینکه هر چه قرار است بکنیم، به شرط توافق عمومی معنادار است و الا خیرترین نیات و اراده‌ها، به شرارت تبدیل می‌شوند.

اگر سیاست را خوب فهمیده بودیم، می‌دانستیم جامعه تن نیست، اجتماع آزاد مردمان آزاد و شاد است. با هاضمه‌ای پایان ناپذیر در جذب و هضم و فربه شدن. آنگاه سموم در آن تجمع نمی‌کردند، استعدادهای نو به نو در آن ذخیره می‌شد برای فردایی هر روز روشن‌تر.

غافل از اصالت زندگی و مردمان کثیر و ناهمسان، عشق کاشتیم، طوفان کینه درو می‌کنیم. ایمان کاشتیم، نحوست و خشم درو می‌کنیم. خدا را طلب کردیم شیطان به سراغمان آمد.

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

تن‌های تن زننده از نام

پنجشنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۸، ۰۷:۴۸ ب.ظ

صحنه سیاست پیش چشم مردم گشوده است. میدان منازعه نباید خونین شود و کسی جان خود را از دست بدهد. خون همه چیز را دشوار می‌کند. جسد خونین همه شعارها و مفاهیم و وعده‌ها و آرمان‌ها را به پرسش می‌گیرد. به همین خاطر، قبل از آنکه جسد خونین را در تابوتی قرار دهند و از پیش چشم دور کنند، واقعه مرگ خونین را در لفافه نامی باید پیچید تا چندان حواس جمع از صحنه و گوش جمع از شعارها منحرف نشود.

مردگان خونین تن، باید بایگانی شوند. در بایگانی سیاست پرونده‌هایی هست که از پیش تنظیم شده‌ است. کسانی شهیدند، کسانی به لقاء خدا پیوسته‌اند، کسانی مرگ والا داشته‌اند و کسانی هلاک شده‌اند و حتی کسانی به درک واصل شده‌اند. چشم مردم باید متوجه بایگانی چی‌های عرصه سیاست باشد. بر سر اینکه هر تن خونین، در کدام پرونده ثبت نام شود، نزاعی درمی‌گیرد. در کشاکش نزاع، کسی آرام به صحنه می‌آید و تن خونین را از پیش چشم بینندگان بیرون می‌برد. مهم نیست نام بالاخره کجا ثبت می‌شود مهم این است که آن تن خونین از پیش چشم برداشته شده است.

در صحنه سیاسی، همه در فکر کنترل زندگان هستند. زندگان را می‌توان به انحاء مختلف کنترل کرد. تهدید، تشویق، زور یا فریب، بالاخره پاسخگوست. تن خونین اما اگر به خود وانهاده شود، غیر قابل کنترل است. نه به این خاطر که چیزی می‌گوید، به این خاطر که هر گفته یا مدعایی را بی اعتبار می‌کند. تن مرده خونین اگر همینطور در صحنه بماند، همه را به سکوت وادار می‌کند. رگ و پی و ساز و برگ سیاست را خشک و بی معنا می‌کند. دقیقاً به همین خاطر است که فوراً نام‌ها را فرامی‌خوانند و با پوشاندن تن مرده در نام، قدرت تن مرده را از او می‌ستانند. فرقی نمی‌کند که تن مرده در لفافه نام شهید پوشیده شود یا در لفافه نام هلاک شده، در هر حال، او از پیش چشم دور می‌شود و به عرصه زبان و طبقه بندی‌های زبانی سپرده می‌شود. دیگر بیننده نه با یک تن مرده بلکه با اضافه شدن یک نام در یک فهرست سیاه یا سپید مواجه است.

در حادثه اخیر اما ماجرا از سنخ دیگری بود. گرسنگانی که جان خود را از دست دادند و با تن خونین در کف خیابان به خاک افتادند، تا همین امروز هیچ نامی را نپذیرفته‌اند. تن‌های خونین گرسنگان، نه مصداق شهیدند، نه مصداق پیوستگان به لقاء خدا، نه صرفاً به طور ساده مرده‌اند و نه در شمار هلاک شدگان. خطر بزرگ پرهیز از پذیرش هر نامی است. وقتی هیچ نامی را بر نمی‌تابند، سایه و پرده‌ای هم در میان نیست تا به سادگی مردگان از کف خیابان‌ها برچیده شوند و صحنه از خون پاک شود. تن خونین مردگان در خیابان مانده‌ و مانع چرخش دوباره چرخ‌های بازیگران صحنه سیاست است. چشم‌های ناظر مردم خیره مانده، نفس‌ها حبس است. گوش‌های مردمان صدایی نمی‌شنود و کلمه‌هایی که برای توضیح و اقناع تولید و تکثیر می‌شدند مثل برگ‌های خزان زده پراکنده می‌شوند و قدرت پوشاندن تن‌های به خاک افتاده را ندارند.

مشکل اینجاست که آنها برای هیچ هدفی و تامین هیچ غایتی مرگ را اختیار نکرده‌اند. وقتی زنده باشی اما زندگی گریبانت را گرفته باشد، فریاد می‌زنی. فریاد زدن در نقطه انتهای امکان زندگی، با هیچ آرمان و غایت مقدس و نامقدسی نسبت ندارد. مرگ آنها تنها بر نقطه پایانی امکان زندگی برای شماری از زندگان دلالت دارد. اگر غایت و سازمان و هدف گذاری و رهبری و مدیریتی در کار بود، تن خونین آنها هم نامی اختیار می‌کرد و همه چیز دوباره به تماشای منازعات هر روزه سیاسی ارجاع می‌شد. اما فقدان غایت، و نمایش هر روزه به پایان رسیدن امکان زندگی، گریبان همه نام‌ها و فیگورها را می‌درد. باید همه بپذیرند،

این تن‌های خونین، دنیایی را ویران کرده‌اند و اینک می‌مانند تا بنیان گذار جهان تازه‌ای باشند. باید وجه بنیان‌گذار این تن‌ها را پذیرفت. باید در جهان پیشین تجدید نظر کرد. دوباره باید به جهان و جان و زندگی مردمان نگریست. طرحی تازه درانداخت. انگاشته‌های پیشین مقدس هم اگر بودند، اگر اینک فاجعه می‌آفرینند باید از نظرها دور شوند. سیاست در ایران به سازوکارهای تازه نیازمند است. والا تن‌های تن زننده از نام، از خیابان‌ها نمی‌روند.

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

منتظر ابر نمی‌مانیم

سه شنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۸، ۱۱:۲۵ ق.ظ

هوای امروز تهران بارانی است. خدا کند، هوای همه کشورم بارانی باشد. همه گویا دعای باران خوانده‌اند. باران امروز مثل فراموشی یک غم بزرگ خلسه‌آور است. آرام است و بر همه جا و همه چیز می‌بارد. پشت پنجره می‌نشینم و به آسمان خیره می‌شوم. انگار نه انگار در این دنیا شهری هست، خیابانی هم هست. در این باران، شهر و خیابان دیگر دیدنی نیست. قیر است و سیاه است و آلودگی می‌زاید.

ما آدم‌ها با همه موجودات این عالم یک تفاوت اساسی داریم. آنها باید منتظر بمانند تا باران ببارد اما ما آدم‌ها، در ظل گرمای آفتاب هم می‌توانیم بارانی باشیم. اصلا منتظر ابر نمی‌مانیم. اگر لازم باشد می‌باریم. اما بارانی اگر باشی از آسمان هم باران ببارد، خلسه شگفتی است گویی همه عالم هم آوا شده‌اند. از خود بیرون می‌شوی همراه می‌شوی. جاری می‌شوی. پر از سر و صدای بی معنا در جاری همه جوی‌های شهر خاموش.

باران نسبت عجیبی میان آسمان و زمین است. مثل پیامی است که خدا در سینه پنهان کرده اما زبانش بند آمده باشد. باد و باران و آسمان تیره حکایت از بندآمدگی زبان خدا دارد. وقتی زبان خدا بند آمده باشد، بندگان فرصتی می‌یابند تا سخن بگویند. در دل‌هاشان هزاران نوای خاموش به صدا در خواهد آمد. درست در همین لحظات است که باران آسمان با باران بندگانش همراه می‌شود.
امروز باران می‌بارد. غلط نکنم خدا بندگانش را به خلسه برده تا سقف فروریخته‌ای را ترمیم کند که بندگانش خیال می‌کردند امنیت خاطری برای آنهاست.

فقط ما نیستیم که به زندگی علاقه مندیم و به تداوم آن می‌اندیشیم. خدا هم به تداوم زندگی خود در میان بندگانش می‌اندیشد. اینک هم ما و هم خدا، هر یک به نحوی به زندگی می‌اندیشیم. کار ما سخت است اما کار خدا هم ساده نیست. اگر امکان‌های زندگی برای مردمان کوچه و بازار مسدود بماند، خدا هم با معضل تداوم زندگی در میان بندگانش مواجه است. اگر ما به یاری خدا محتاجیم، او نیز به بخشایش بندگانش نیازمند شده است. این آغاز تازه‌ای است و آبستن روزهایی تازه‌تر.

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

با خود چه کرده‌ایم

يكشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۸، ۰۸:۱۲ ب.ظ

اعتراضات اخیر در کشور قابل تامل بود. اما روزهای پس از اعتراض هم قابل تامل بود. من از تهران سخن می‌گویم. شمال و وسط شهر، همه چیز مثل روزهای قبل بود. به نزدیکی‌های جنوب شهر که می‌رسیدی، نیروهای امنیتی و گارد ضد شورش مستقر بودند.

دهه اول پس از پیروزی انقلاب، شمال شهر تهران امنیتی بود. فرض بر این بود که بقایای سلطنت و ضد انقلاب آنجا بیشتر پایگاه و استقرار دارند. دهه دوم و سوم، وسط شهر تهران محل استقرار نیروهای ضد شورش شد. طبقه متوسط شهری از همه بیشتر مظنون بودند. حال به نظر می‌رسد جنوب شهر محل ظن و بدگمانی است. وقتی به این تحول چهل ساله نظر می‌کنی از خود می‌پرسی، ما با خود چه کرده‌ایم؟

ماجرا پیچیده‌تر از کلیشه تضاد میان مردم و حکومت است. آن روزها که شمال شهر محل بدگمانی بود، قبل از نیروهای امنیتی همین مردمان وسط شهر و جنوب شهر بودند که به شمال شهر با بدگمانی نظر می‌کردند. این روزها هم که جنوب شهر محل استقرار نیروهای امنیتی است، شمال شهری‌ها و وسط شهری‌ها، با ترس و بدگمانی به صدای اعتراض جنوب شهر نظر می‌کنند. صدای شمالی‌ها در گوش جنوبی‌ها، تداعی کننده بدمستی‌های مشتی مرفه از خدا بی خبر بود. صدای وسط شهری‌ها هم برای جنوبی‌ها بی معنا می‌نمود. حالا صدای جنوب شهری‌ها در گوش وسط شهری‌ها و شمال شهری‌ها، صدای وحشت ناشی از خشونت و تخریب و ویرانی است.

صدا و سیمای این روزها تلاش دارد نگرانی‌های شمال شهری‌ها علیه جنوب شهر تهییج کند درست همانطور که پیش از این تلاش می‌کرد دغدغه جنوب شهری‌ها را علیه طبقه متوسط و شمال شهری بسیج کند.

همه عسرت‌ها و رنج‌های خود را دارند. هر گروه از زخمی می‌نالد. هر گروه آرزوهای خاص خود را در سر می‌پروراند. هر کس به دلیلی منتقد حکومت است. اما نه رنج‌ها و زخم‌های یکی آه و آخ همدلانه دیگری را برمی‌انگیزد و نه آرزو و امید یکی، برای دیگری جاذبه دارد. حکومت کنندگان هم گروهی از همین مردم‌اند. تنها تفاوت‌شان در این است که زور و قدرت و مال و منال التیام موقت زخم‌هاشان را دارند و این فرصت را به دست آورده‌اند تا به آرزوها و مدل ایده‌آلی خود تحقق ببخشند. بنابراین از دیگران می‌خواهند ساکت باشند. اگر ساکت نشوند، نیروهای امنیتی پا در میانی می‌کنند. همیشه هم در اقدام خود، پنهان یا آشکار، دل بخشی از مردم را همراه می‌کنند.

یک خیر نخستین هست که همه از آن غفلت کرده‌ایم: امنیت. اما به معنای عمیق آن. درست همان چیزی که نیروهای امنیتی در کیسه ندارند. امنیت یعنی در امان بودن. آدم‌ها تنها با سقف احساس امنیت می‌کنند. سقف خانه، خانه را امن می‌کند. محله نیز نیازمند سقف است، شهر نیز نیازمند سقف است، کشور نیز به سقف نیازمند است. حتی جهان نیز به فرض وجود یک سقف محل امنی برای زندگی انسانی است. آنها که به خدا باور دارند، باور کرده‌اند در جهان سقفی وجود دارد که همه هستی و همه موجودات عالم از آن جمله انسان‌ها، ذیل آن امنیت دارند.

ما عقوبت ویران کردن سقف جامعه را پس می‌دهیم. هر غایت و نامی که سبب شده دایره دیدمان محدود شود و شماری از ساکنان این سرزمین تاریخی را در شمار نیاوریم، ویرانگر سقف است. گاهی اسلام را به کلنگ ویرانگر این سقف تبدیل کرده‌ایم، گاهی دمکراسی یا تجدد را. گاهی توسعه را و گاهی معنویت را. سقف‌ها تنها به مدد وسعت دایره دید استحکام پیدا می‌کنند. آنها که دایره دیدشان انسان است، سقف خانه شخصی‌شان هم استحکام بیشتری دارد. اسلامی که دایره دیدش، پیام دعوت برای کل انسان‌هاست، برای پیروانش هم سقف محکمی خواهد ساخت. ما محبوس تنگ‌نظری‌ها و خاص گرایی‌های ویرانگر شده‌ایم. به قول اسلاونکا دراکولیچ، نویسنده و روزنامه نگار اهل کرواسی (در کتاب بالکان اکسپرس) "همه ی ما از سر فرصت طلبی و ترس ... هم دستیم. زیرا با بستن چمدان هایمان، با ادامه دادن به خریدمان، با تظاهر کردن به این که اتفاقی نیافتاده است و با این فکر که این مشکل ما نیست، در واقع داریم به آن "دیگری ها" خیانت می کنیم. اما آن چه متوجه اش نیستیم این است که با چنین مرزبندی هایی داریم خودمان را هم گول می‌زنیم. با این کار در واقع خودمان را هم در معرض این خطر قرار می دهیم که در شرایطی متفاوت تبدیل به آن "دیگری" شویم".

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

تن بی پوست

چهارشنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۸، ۱۱:۱۹ ق.ظ

انگار کسی به دیوارهای شیشه‌ای می‌کوبد. کلام خشم‌آلود حسن روحانی چنین احساسی تولید می‌کند. مردم با چیزی که نامش زندگی است دست و پنجه نرم می‌کنند و در این میان گاهی توجهشان به دیوار شیشه‌ای مقابل جلب می‌شود. کسی فریادی می‌زند و چیزهایی به زبان می‌آورد که چندان روشن نیست. گاهی این صدا از سوی حسن روحانی است گاهی از سوی مسئول دیگری.

پیشترها ماجرا خیلی بیشتر از دیوار شیشه‌ای مقابل بود. مساله در عرصه سیاسی ایران، مدیریت صداها در وسط میدان بود. اکثر مردم در حلقه‌های متعدد حاضر بودند. از هر کدام صدایی بر می‌آمد مساله این بود که در میان این همه گفتگو و همهمه چه باید کرد. ماه‌ها گذشت تا سرانجام قدرت تمام کننده‌ای به میان آمد و حلقات بسیاری را در صحنه جارو کرد. کمی اوضاع خلوت‌تر شد. دهه شصت را اینطور می‌توان توضیح داد.

چندی که گذشت دوباره صحنه به هم ریخت. این بار مساله منازعه اکثریت و اقلیت بود. صدای شورمند اکثریت و صدای شورمند اقلیت چندان بود که همه چیز را تحت تاثیر خود قرار می‌داد. اکثریت به هزار ترفند به تداوم خود می‌اندیشید و اقلیت نیز به هزار ترفند در صدد اکثریت شدن بود. دهه هفتاد و هشتاد را اینطور می‌توان توضیح داد.

دهه نود اما از سنخ دیگری است. دهه منازعه میان اقلیت‌هاست. صداها با نام‌های مختلف اقلیت‌هایی را نمایندگی می‌کنند. چه روی خواهد داد اگر ببینیم رانندگان تاکسی با هم درگیر شده‌اند. مردم بیشتر تماشاگر خواهند بود. بی آنکه دقیقاً درک عمیقی از موضوع منازعه داشته باشند. مردم بیش از آنکه بخواهند از یک طرف طرفداری کنند، فرم منازعه و دست به یقه شدن‌ها برایشان جاذبه پیدا می‌کند. همه دوربین‌های خود را روشن می‌کنند و تصویر و فیلم می‌گیرند. حتی انگیزه ندارند طرف‌های منازعه را از هم جدا کنند.

مردم مشکلات زیادی دارند. سیاست دقیقاً در همین مقاطع است که موضوعیت پیدا می‌کند. اما سیاست رسمی به پشت یک اتاق شیشه‌ای کوچ کرده است. گاهی سرگرم کننده است. اما دردی را درمان نمی‌کند. سیاستی دیگر باید ظهور کند.

سیاست پوست در بر گیرنده جامعه است. از جامعه مثل بدن بی پوست خون چکه می‌کند و هر دم درد و زخمی تازه ظاهر می‌شود. اوضاع به این نحو تداوم نخواهد یافت. مردم مثل روزگار پیشین، مرجع و پناهگاهی نمی‌یابند تا به آن پناه ببرند. مردم برای نخستین بار به خود وانهاده شده‌اند. می‌دانند هیچ صدایی بیانگر دردهای آنان نیست. هیچ نقطه اعتمادی وجود ندارد. پس برای درمان دردهاشان خود باید آستین‌ها را بالا بزنند. به خود سپرده شدگی، وضعیت تازه‌ای است. دوران چشم دوختن به رهبران سیاسی و دولت و دست مهربان حاکمان، به پایان رسیده است. به همین جهت به هیچ صدای مخالف و براندازی نیز روی نمی‌آورند.

وضعیت ظاهرا هول انگیز است و گاهی مثل کابوسی رنج آور. اما در عین حال می‌تواند بستر ساز تولد فرهنگ و ارزش‌های تازه‌ای باشد. تجربه دیگری بدون وساطت حکومت. تجربه زندگی بدون وساطت ایدئولوژی‌های یکسان ساز. تجربه دیگری با وساطت نیازهای متقابل. زندگی کردن بدون کادر و قاب‌های فاصله انداز. زندگی بدون غایت‌مندی‌های تاریخی.

ترس در روایت هابزی آبستن دولت لویاتانی است. ممکن است چنین سرنوشتی در انتظارمان باشد. اما گاهی ترس زایشگر عشق و دوستی نیز هست. وقتی باور می‌کنی در بستر فنا، با فناشوندگان دیگر هم سرنوشت شده‌ای. آنگاه دوستی و عشق می‌تواند فرصتی برای جلوه گری پیدا کند.

دو چشم انداز در انتظار ایران است. نخست ظهور یک دولت لویاتانی که بخواهد با خشونت لباسی بر تن بی پوست مانده جامعه ایرانی برکشد. و یا ظهور یک فرصت تازه برای زندگی از درون فعل و انفعالات خودجوش و خرد جامعه ایرانی.

اینجا در ایران دو صدا قابل شنیدن است. یا صدای آپولونی قدرت و خشونت، و یا صدای دیونیزوسی دوستی و یاری و همدلی. بقیه غیر قابل شنیدن است. بخصوص صداهایی که به پشت آن دیوار شیشه‌ای مربوط می‌شوند. صداهایی که مفهوم مشخصی ندارد. به کوبیدن دستان مضطرب به شیشه شباهت دارتد.

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

شورش علیه امید

سه شنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۸، ۰۱:۰۳ ب.ظ

تماشای تصاویر و فیلم‌ شورش‌های عراق و لبنان جالب توجه است. مداومت و خشم و اعتراض می‌بینی، اما کلام و سخن و هدف و سازمان و رهبری نه.

آنچه می‌بینی از سنخ انقلاب نیست. بر فضای انقلابی این تخیل سیطره دارد که همه چیز را می‌توان از نو بنا کرد و آغازی مجدد را تجربه کرد. بنابراین همبستگی، کلام آرمانی، رهبری و سازماندهی ظهور می‌کند. اما شورش‌هایی از سنخ آنچه در عراق و لبنان جاری است، اتفاقاً از فقدان امید نشات می‌گیرد. این امید که بتوان چیزها را به نحوی دیگر سازمان داد و فردایی نو آفرید.

نه تنها امید به آغازی نو پیش چشم شورشیان نیست، بلکه همه چیز از فضای خفه کننده امیدهای ایدئولوژیک نشات می‌گیرد. دهه‌هاست سخن‌ها و کلام آرمانی مثل سقفی بر فساد دولتی و غارت و ویرانی ارزش‌های اجتماعی و اخلاقی سایه انداخته است. مفاهیم و شعارهایی که کاری جز تقدس بخشیدن به مناسبات منحط نکرده‌اند.

معنویت، استقلال، آزادی، مبارزه و جهاد مفاهیمی هستند که در عرصه سیاسی فراخوان می‌شوند تا حفره‌های زندگی را پر کنند و به آن غنا و ارزش بیشتری ببخشند. اما به شرطی که چنین کنند. اما اگر احساس جمعی به تدریج این مفاهیم را نوعی فریب و دغل کاری تجربه کند، اگر احساس کند این مفاهیم بدن زندگی را پاره می‌کنند آنگاه شورش ممکن است برای برداشتن سقف‌های ریا و دغل انجام پذیرد. قطع نظر از اینکه برای زندگی شان پیامدی داشته باشد یا نه. قطع نظر از این که بتوان روزگاری نو را تجربه کرد یا نه.

مردم گاهی در جنبش‌هاشان، علیه خود قیام می‌کنند. چرا که در فضای دروغ و ریا، همه آلوده‌اند و شورش‌ها اگر وضع زندگی‌شان را دگرگون نکند، دستکم خودشان را از دست خودشان رها می‌کند. در فضای منحطی که هر روز دروغ می‌گویند و ریا می‌کنند و ظلم. آنها از خودشان به تدریج متنفر می‌شوند. شورش می‌کنند تا از خودشان خالی شوند.

مردم گاهی در شورش‌هاشان اهداف جبرانی دارند. می‌دوند و فریاد می‌زنند، تا احساس زبونی ناشی از سکوت را جبران کنند یا از زبونی ناشی از تعظیم و تسلیم ناشی از اضطرار.
گاهی مردم قیام می‌کنند تا همه چیز نام مناسب خود را پیدا کند، دیگر به گرسنگی نگویند مقاومت، به غارت نگویند مشارکت، به ستم نگویند تدبیر، به مرگ نگویند زندگی.

اینجا در فضای خاورمیانه، دوباره باید به زندگی کردن سلام داد. با همه حفره‌ها و ناکامی‌ها و ناتمامی‌هایش. سودای زندگی بدون هیچ حفره‌ای خود زندگی را به باد داده است. خصومت و کینه‌ورزی در زمره خصوصیات بشری است. اما تولیداتش در این سوی جهان جندان فراوانی گرفته که مثل آتش به جان و مال و زندگی‌هامان افتاده است. عقولمان را از کار انداخته است، فرصت‌ها را می‌سوزاند و آِینده را تباه می‌کند.

شورش‌هایی از سنخ لبنان و عراق، برای یک آغاز نو صورت نمی‌گیرد، بیشتر با قصد ناممکن کردن تداوم وضع موجود اتفاق می‌افتد. این تنها سلاح کسانی است که هیچ دستاویزی برای برساختن فردای تازه ندارند.

خاورمیانه امروز تشنه ماندلا و گاندی است. آنکه مرز خود‌ی‌ها را بگشاید، پذیرنده غیر باشد. از صلح و دوستی سخن بگوید و همه چیز را در جهت بسیج بیشترین امکان‌های موجود برای زندگی بهتر مردم به کار بندد.

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

خانم طالقانی رفت

پنجشنبه, ۹ آبان ۱۳۹۸، ۱۲:۳۲ ق.ظ

دقایقی پیش خبر رسید اعظم طالقانی از دنیا رفت. او از میراث داران روایتی حاشیه‌ شده از انقلاب بود. روایتی حاشیه شده از اسلام.

تنها پیامبران توانستند قدرت را با دین درآمیزند و منادی حقیقت باشند. پس از آنها، حقیقت همیشه در بازی قدرت بازنده است. قدرت با قدرت فزون طلب می‌شود و لباس حقیقت را از تن بیرون می‌کند. حقیقت در حاشیه می‌نشیند. منزوی می‌ماند، سرنوشتی تراژیک را انتظار می‌کشد. اگرچه شکوهمند. اما قدرت عاری شده از حقیقت، چشم پر می‌کند اما از درون تهی می‌شود. گسیخته و مضحک. پیامبر توانست قدرت را با دین درآمیزد و منادی حقیقت باشد اما امام علی نتوانست.

شکاف میان قدرت و حقیقت، سرنوشت اسلام تاریخی بود. شکاف میان قدرت و حقیقت در ماجرای انقلاب ما نیز تکرار شد. انقلاب گویی درآمیزی حقیقت و قدرت بود. اما دوگانه حقیقت و قدرت پس از انقلاب ظاهر شد. اعظم طالقانی میراث دار پدرش بود. پدرش منادی حقیقتی که در تداوم خود ملاحظات قدرت را در نظر نداشت. حقیقت را جدی تر از قدرت گرفته بود. معلوم بود که بازنده است. اتفاقاً بازندگی نشانه راستیاش بود. بازنده زیست. اما پر امید و پر از انرژی. هیچ چیز خللی در اراده آهنین این زن قهرمان نمی‌انداخت.

راه میان حقیقت و قدرت جدا شد اما هر کدام سرنوشتی پیدا کردند. حقیقت راه به قدرت نداشت، بنابراین نسبت خود را با اکنون و اینجا از دست داده بود. خانم طالقانی به زبان پیشینان سخن می‌گفت. همان شور و امیدی که در دهه‌های سی و چهل با آن بالیده بود. پر بود و اصیل و ریشه دار. اما بیگانه و ناتوان از ارتباط. درست مثل اصحاب بیدار شده کهف بود که دیگر سکه‌هاشان را کسی نمی‌شناخت. ایمان و امیدی بی ارتباط با مناسبات جاری جهان.

قدرت عاری شده از حقیقت اما درست با عقربه‌های ساعت زمان حرکت کرد، روزآمد بود و هوشیار. اما هر روز خالی‌تر از پیش، بی بنیادتر. پر از تردید و حقه و پشت پرده‌های ناگفتنی. پر از تردید و ترس.

اعظم طالقانی از جهان رفت. یکی از میراث داران حقیقتی که با انقلاب بود. حقیقتی خالی شده از قدرت. بخصوص وقتی لنگان و به زحمت راه می‌رفت. برای گرفتن یک مقاله شخصاً تماس می‌گرفت. طنین ریشه دار صدایش، تسلیم ات می‌کرد. پیامدار روح از دست رفته انقلاب بود. من در این عالم دست دو نفر را بوسیده‌ام یکی از آنها پدر اعظم طالقانی بود. نشستم و دست آن مرد بزرگ را بوسیدم. در مقابل صدای پر طنین دخترش نیز گویی روح و جسمم به زانو می‌نشست و تسلیم بود. از من پرسید پیام ابراهیم به دستم می‌رسد؟ پاسخ دادم نه اعظم خانم. آدرس گرفت. چند ساعت بعد، خودش مجموعه‌ای از شماره‌های نشریه را برایم آورد. زبانم بند آمد. حقیقتی که از قطار قدرت پیاده شده است، چقدر در عین تواضع بزرگ و شکوهمند می‌نماید.

اعظم خانم از دنیا رفت. دنیا از اعظم خانم تهی شد. سوراخی بر بدن جهان تکیده ما ساخت. انگار یک ستون در جایی شکست. اما کسی خبر دار هم نمی‌شود. نسلی که امروز به جهان ما می‌نگرد، با همه قهر است. حق هم دارد. اما زمان حکایت دیگری دارد.

  • محمد حواد غلامرضاکاشی