به مناسبت 12 فروردین
از همه چهرهها و زبان و رنگهای مختلفاش گذر کنید، فرض کنید با همه تنوعاتش حلول کند در کالبد یک مرد چهل ساله و پیش روی شما بنشیند. جمهوری اسلامی را میگویم. روبرو بنشیند، به یک پشتی نرم تکیه بزند و بگوید با من حرف بزن. مرا چطور دیدی؟ من سکوت میکنم، تو حرف بزن.
مطمئن باشید دست و پایم را گم خواهم کرد. چون یکی از خصوصیاتش آن است که مرتب حرف زده است و هیچ وقت گوش نکرده. به صدا و سیمایش نظر کنید. میکروفن را به دست کسی نمیدهد. فقط خودش حرف میزند. نفس هم نمیکشد. دیگران البته برای خود امکانهای زیادی برای حرف زدن دارند، اما این مرد چهل ساله، عادت به گوش کردن ندارد. حالا من باید حرف بزنم او گوش کند. اصلاً عادت به چنین کاری ندارم. بالاخره به خودم مسلط میشوم و چند کلمهای که در دلم مانده است، میگویم.
خواهم گفت، کی فکر میکرد این همه قدرت پیدا کنی. آن روزها، کم توان به نظر میرسیدی. خیلی قادر نبودی دست و پای خودت را جمع کنی. اما امروز ماشاء الله خیلی قدرتمند شدهای. یک قدرت همه جا حاضر در داخل و یک قدرت بزرگ در منطقه و شاید جهان. به نحو پیچیدهای هم قدرتمندی. تنها با قدرت نمایی فیزیکی، مخالفینات را از صحنه بیرون نکردهای، ماجرا خیلی پیچیدهتر از این حرفها بود. در میان مخالفینات، معدود چهرهها و جریانها هستند که آبرو و شرافت و هستی انسانی خود را حفظ کردهاند. معلوم نیست چه میکنی که بسیاری شان به دست خودشان خود را بی آبرو میکنند. سر از مواضع و رابطههایی در میآورند که به کلی از هستی سیاسی ساقط میشوند. من متوجه لبخند رضایت آمیز تو میشوم وقتی یک مخالف سر از بازیهای کثیف در میآورد.
آن روزهای اول، همه احساس قدرت میکردیم، قبول دارم اوضاع پیچیده، و شاید هرج و مرج گونهای بود. اما راستش فکرش را هم نمیکردیم این همه ماهرانه بتوانی از کیسه قدرت ما کم کم برداری به طوری که حالا تو اینهمه قدرتمند باشی و ما این همه ناتوان.
خواهم گفت، پشت سرت میگویند خیلی دروغ میگویی. غلط نمیگویند. من هم شاهدم گاهی دروغ میگویی. اما به نظرم همه ماجرا را نمیتوان به دروغ گویی تقلیل داد. تو خیلی خودبین هستی. به همین دلیل، همه جهان را بر محور خودت میبینی. خودبینی مفرط سبب میشود چیزها را طوری دیگر ببینی. امور عالم یا همساز با مصالح و موجودیت و قوت یابی تو هست، یا نیست. اگر نیست، آنها را کج و کوله و منحرف و سیاه میبینی. مردم گاهی به این کج و کوله دیدن نام دروغ گویی مینهند. اولها اینطور نبودی. اگر هم بودی، اینهمه نبود. به نظرم این برای خودت هم خطرناک است. خوب است گاهی به خودت فرصت بدهی امور را همانطور که هستند قطع نظر از نسبت شان با خودت بنگری.
راستش از اول هم مهربان نبودی. نمیدانم چرا لبخند نمیزنی، شوخی نمیکنی. یک مرد چهل ساله نباید اینهمه عبوس باشد. خیلی دلت میخواهد عاشقات باشیم. دوستت داشته باشیم. ولی ما نشانی ندیدیم که تو هم ما را دوست داشته باشی. مگر دوست نداری مثل پدر به تو عشق بورزیم. خوب پدری کردن گذشت و مدارا و صبر میخواهد. همیشه انتظار داری اشتباهاتت را فراموش کنیم، حتی خطاکاریهای بزرگات را. انصاف بدهیم مردم هم اینچنیناند. اما تو هیچ چیز را هیچ وقت فراموش نمیکنی. کمی فکر کن، خوب نیست شاید مردم هم تصمیم بگیرند همه فراموش شدهها را دوباره به یاد آورند.
کرمت زیاد است. دست و دلباز هستی. اما دست و دلبازی زیاد به کلی عدل را از دایره نگاهت بیرون برده است. اگر کسی اثبات کند که وفادار است، سر تا پایش را طلا میگیری. لب تر کند، دنیای امکانات برایش سرازیر میشود، اما اگر نتواند وفاداری خود را به اثبات برساند، هر چه دارد، زیادی است. هیچ کس به خودی خود حقی ندارد. اینطور نیست که حقوق بنیادینی باشد که همه به طور مساوی از آن بهره مند باشند.
یکدفعه سکوت میکنم. فکر میکنم پر رو شدهام. احساس میکنم دیگر باید دهنم را ببندم. زیرچشمی به مرد چهل ساله نگاه میکنم. عاقله مردی است، اما به نظرم به اندازه یک مرد چهل ساله از خود مطمئن نیست. دقایقی که بگذرد، برای به دست آوردن دلش به او میگویم همه چیز تقصیر تو نیست. در این تصویری که از تو ساخته شده است، دیگران هم نقش دارند. الان فرصت ذکر آنها نیست. اما اینطوری به نفع هیچ کس نیست.
به او خواهم گفت، ما که از روز اول تو را دیدهایم، یک جورهایی با تو عهد مشترک داریم. بگذریم از این که چقدر به عهدهای خود عمل کردهایم. ما یه طورهایی همه چیز را درک میکنیم. اما ما از دور خارج میشویم، اینک نسلهای تازهای به میدان میآیند. آنها هیچ عهدی ندارند. گفتگو و هم زبانی با آنها خیلی سخت است. آن روشهای پیشین دیگر اثر ندارند. کمی دست از اخلاقت بردار، اجازه بده دنیای نسلهای تازه را به نحوی دیگر رقم بزنیم.
- ۹۷/۰۱/۱۱