فراخوانِ شریعتی، «زندگی در فرایندِ احداث»
مقدمه
دکتر شریعتی یک میراث تاریخی است. رجوع به آن میراث با هدف آشنایی با آنچه در تاریخ روی داده، قابل فهم است. اما هنگامی که از سنت نوشریعتی سخن گفته میشود به معنای فراخوان کردن او در موقعیت تاریخی متفاوت است. چه انگیزه و خواستی میتواند فراخوان کردن یک میراث فکری در موقعیتی متفاوت را توجیه کند؟ طی این چهار دهه که از وفات دکتر شریعتی گذشته، دو عامل موجب تداوم او و گفت و شنید پیرامون او بوده است. اما تصور من این است که هیچ یک از این دو عامل، کمکی به توجیه احیای شریعتی و برساختن سنتی تحت عنوان سنت نوشریعتی نمیکند.
نخستین عاملی که تداوم شریعتی طی این چهار دهه را توضیح میدهد، وجود نسلی است که نوجوانی و جوانی خود را با شریعتی آغاز کردهاند و در پرتو آراء او دین دار و پر انگیزه در عرصه سیاسی شدهاند. از میان این گروه، کسانی وجود دارند که همچنان وفادار به همان سنت پیشین ماندهاند و هنوز نتوانستهاند از سحر کلام و سخن او بیرون روند. هنوز در پرتو نگاه او به خود و جهان مینگرند. بی تردید سنت نوشریعتی نمیتواند به صرف چنین انگیزهای توفیقی به دست بیاورد. چرا که وفاداران به یک میراث اندیشیگی، دقیقاً به دلیل همین وفاداری، قادر به ایجاد ارتباطی معنادار با موقعیت تاریخی خود نیستند و در یک افق پشت سرگذاشته زندگی میکنند.
دومین عاملی که تداوم شریعتی در این چهار دهه را توضیح میدهد، علاقه به اسلام سیاسی و روایت چپ از اسلام گرایی است. دکتر شریعتی به هر حال یکی از مهمترین منابع فهم سیاسی از اسلام در بستر منازعات جهان مدرن است. این گروه، در پرتو فهم شریعتی از خود و جهان، قادرند برای خود یک موقعیت میانی دست و پا کنند. با شریعتی بین روایت بنیادگرا از اسلام و روایت نولیبرالی، امکانی پیدا میکننند که ضمن حفظ موضع انتقادی نسبت به سنت و بستر مدرن، از هویت دینی نیز بهره میبرند. این عامل، نسبت به عامل نخست، بیشتر قادر است برساختن یک روایت نوشریعتی را موجه کند.
گمان میکنم با تکیه بر عاملی دیگر هم میتوان از برساختن سنت نوشریعتی دفاع کرد. برای توجیه این عامل، نیازمند ذکر مقدمهای در باره سرشت اندیشه و یک میراث فکری هستم.
نوشریعتی در پرتو دو دیدگاه نظری
هنگامی که سخن از یک فکر و میراث اندیشگی است، دو منظرگاه پیش چشم ما گشوده میشود: نخست منظرگاهی که فهمی آموزهای از یک میراث فکری دارد. تصورش بر این است که گفتگو کردن در باره دکتر شریعتی، یعنی گفتگو کردن از منظومهای سازگار یا ناسازگار از گزارهها که در باره امور مختلف تولید شدهاند و جهانی از معنا ساختهاند. نخستین مواجهه قابل قبول با یک مجموعه گزاره، سنجش و آزمون آنهاست. این گزارهها چقدر ازرشمندند؟ چقدر با یکدیگر سازگارند؟ تا چه حد قادرند در فهم امور به ما کمک کنند؟ چقدر ارزش معرفتی دارند و توانایی توضیح امور مجهول و نااندیشیده به ما میدهند؟
این رویکرد به یک میراث فکری، پرتو خود را بر فهم ما از معنای بازسازی یک سنت خواهد افکند. اگر دکتر شریعتی را منظومهای از گزارهها به شمار آوریم، سنت نو شریعتی به این معنا خواهد بود پیشاپیش باور کردهایم شریعتی مجموعهای از گزارههای صادق، توضیح دهنده و سازگار تولید کرده است. اینک ما ضرورت دارد چنین میراثی را زنده نگاه داریم و با همان روال منطق، گزارههای تازهای به آن بیافزاییم. چنانکه بتواند در شرایط امروز ما نیز پرتو افشانی کند.
چنین فهمی، فی الواقع بر این باور است که اندیشه از بستر تاریخی خود استقلال دارد. میتوان یک منظومه فکری را از یک بستر به بستر تاریخی دیگر برد. شریعتی در چهار دهه پیش، در جامعه ایران تولید فکری کرده است، اما آنچه او تولید کرده، لزوماً به بستر تاریخیاش منحصر نیست. بر مبنای معیارهایی فراتاریخی میتوان صدق و کذب آن را تعیین کرد و در صورت سربلند در آمدن از این آزمون، آن را در بسترهای تازه به کار بست.
اما اگر اندیشه را حقیقتاً واجد سرشتی تاریخی به شمار آوریم، دفاع از سنت نوشریعتی دشوار خواهد شد. بر این باور شویم که اساساً اندیشه منظومهای از گزارههای آموزهای نیست. بلکه اندیشه بخشی و یا ابزاری در فضای پراکتیکال انسانی است. گویی درونهای ندارد، وجهی کاربستی دارد و ظهورش را باید به کاربست آن در یک فضای خاص تعاملات انسانی نسبت داد. نه به سامان معنایی که تولید و انبار کرده است.
آنچه دکتر شریعتی و میراث فکری او را ذیل این روایت دوم قرار میدهد، سرشت سیاسی، ایدئولوژیک و عملی اندیشه اوست. واقع این است که میتوان تا حد بسیار از سرشت فراتاریخی اندیشههای صرفاً فلسفی دفاع کرد و مطابق با روایت نخست، از سنتهای نو افلاطونی، نوکانتی یا نو هگلی دفاع کرد. دکتر شریعتی اگرچه گزارههای الهیاتی و فلسفی نیز تولید کرده است، اما کمتر میتوان او را در شمار فیلسوفان و متالهان جای داد. دکتر شریعتی را بیشتر باید معمار یک جهان معنایی به شمار آورد که الگویی از هویت، و البته مقاومت در میدانی خاص از کنش و واکنشهای خاص در عمل پدید آورده است.
اگر میراث اندیشگی شریعتی را از سنخ دوم به شمار آوریم، آنچه او تولید کرده است، وجهی عمیقاً تاریخی دارد. در یک بستر از تعاملات عینی و عملی در یک دوره خاص، به کاری آمده و با تغییر شرایط، اندیشه نیز در همان بستر تاریخی خود استقرار دارد. این منظرگاه، اندیشه را وجهی از پراکتیسهای عینی و عملی انسانها در موقعیتهای خاص میپندارد، و به کار بستن آنها در یک موقعیت تاریخی دیگر را دشوار به شمار میآورد.
دفاع از سنت نوشریعتی در پرتو این منظرگاه دوم غیر ممکن نیست، اما باید مقتضی همین منظرگاه هم از آن دفاع کرد. من در این مقال از همین منظر دوم میخواهم از برساختن سنت نوشریعتی سخن بگویم. در پرتو این منظر، قبل از هر چیز مدعی باید اثبات کند که در موقعیتی مشابه موقعیت شریعتی است. موقعیتی عینی که فراخوان کردن آن فکر را ضروری کرده است. باید بپرسیم که چه شباهتی موقعیت عینی ما و شریعتی را به هم نزدیک کرده است؟
چه تشابهی میان موقعیت ما و شریعتی وجود دارد؟
به گمان من، توفیق آنچه دکتر شریعتی ساخت، قبل از هر چیز غلبه بر حفره و خندق بزرگی بود که در موقعیت تاریخی او روانهای فردی، عرصه اجتماعی و فرهنگی و سیاسی جامعه ایرانی را میآزرد. جامعه ایرانی مثل هر جامعه مدرن یا شبه مدرن دیگر، دست به گریبان دو فرایند همزاد و ناهم ساز با یکدیگر است: تحول از یکسو، و گسیختگی و زخمهای متعدد از سوی دیگر. از یک سو نمیتوان مانع تحولاتی شد که دم به دم جامعه را از جایی به جای دیگر میبرد، و همزمان نمیتوان مانع ظهور زخمهای تازه بر پیکر جامعه بود.
جامعه سیاسی در دوران مدرن، بی قرار است. تحولات جمعیتی، تحولات تکنولوژیک، تحولات جهانی مستمراً جامعه را تحت تاثیر قرار میدهند. این تحولات، در روانشناسی تک تک افراد جامعه حسی از آزادی، احساسی از گشودگی افقهای تازه، امید، و ظهور نیروهای تازه میآفریند. دولتها را بر میانگیزاند تا در پی گرفتن این تحولات از هم عقب نمانند. اما نفس این بی قراری، و تحولات آن به آن، جامعه و مناسبات آن را گسیخته میکند و اصلیترین پناهگاه مولد امنیت که همانا جامعه است، از دست میرود.
شورمندی و خواست افقهای تازه، نسبت به مقتضیات تداوم جامعه کور است، متقابلاً خواست حفظ جامعه نیز، به ملزومات زندگی در دنیای جدید و پذیرش امکانهای تازه زندگی و آزادی سوژه مدرن شده کور است. به همین سبب، جوامع جدید دستخوش ستیز و تعارض میان دو افق آشتی ناپذیر با یکدیگرند: نیروهای ترقیخواه و نیروهای محافظه کار و بنیادگرا. این اتفاق در هر کجا که باد و طوفان مدرنیته وزیدن گرفته اتفاق افتاده و خواهد افتاد. ستیز میان این دو فرایند فرساینده و ویرانگر است. جنگهای خونین داخلی، گسیختگیهای اجتماعی، و فروپاشیهای سیاسی حاصل این ستیز است. اما واقع این است که به ندرت جوامعی در فرایند مدرنیته دستخوش فروپاشی شدند. همواره در هر بزنگاه تاریخی، صورتبندیهایی از اندیشه و دستگاههای ایدئولوژیک ظهور کردند که با ایجاد ترکیبهای تازه از مقتضیات هر دو نیرو، امکانی برای گریز از بحران، و برداشتن یک گام تازه را فراهم کردند. این امکان را فراهم ساختند تا جامعه از وضعی به وضع دیگر تغییر کند اما انسجام نسبی خود را حفظ کند. اما دشواری ترکیب این دو خواست – حرکت ضمن حفظ جامعه – دوباره در بزنگاههای تازه ظهور کرده است.
نوسازی و توسعه نامتوازن دوران پهلوی در دهه چهل، چنین بزنگاه خطرناکی را در جامعه ایرانی پدید آورد. شاه نسبت به ملزومات حفظ جامعه کور بود. او با سرمایههای عظیم نفتیاش مست تغییر و تحول بود. نمیتوانست چهره زشتی که دوگانه فقر و غنا در شهرهای او آفریده بود ببیند. قادر نبود واکنش یک جامعه مذهبی در مقابل مظاهر غربی شدن را درک کند. آنچه دکتر شریعتی و البته هم فکران و همراهان آن دوران پدید آوردند، در چنین بستری قابل درک است. میراث فکری آنان در آن بزنگاه تاریخی، میان تمایلات بنیادگرایانه مقاومت در مقابل نوسازی پهلوی، و میل به تغییر و تحول مناسبات و مظاهر فرهنگی پلی ساخت و خالق سوژههایی شد که 0ضمن پذیرش جهان جدید، امکانی برای پیوند با سنت تاریخی و قومی خود نیز داشتند.
ما امروز در یک منطق واژگونه، موقعیتی مشابه با موقعیت دکتر شریعتی داریم. این بار، با نظمی سیاسی مواجهیم که نسبت به تداوم جامعه و سنتهای تاریخیاش حساسیت نشان میدهد اما نسبت به مقتضیات تحول در سطح ملی و جهانی کور است. قادر نیست خود را با تحولات آن به آن جهانی تطبیق دهد. با هر گامی که از سر اجبار همسو با تحولات جهانی برمیدارد، دهها شکاف و شقاق در خود مواجه میشود. بنابراین بازمیگردد تا شکافهایی را پر کند، اما به هزار شیوه تازه مورد هجوم مولفههای تازه از راه رسیده جهان پرشتاب مدرن قرار میگیرد.
استیصال در این موقعیت خطرناک، به نظام سیاسی منحصر نیست. نهادهای جامعه ایرانی هر یک به نحوی با این معضل مواجهند. نهاد خانواده در فضاهای شهری به نحوی شگفت انگیز وضع مخاطره آمیزی دارند، فضایی از فقدان اعتماد جامعه ایرانی را فراگرفته است. افقهای امیدبخش از دست رفتهاند، و ساختار روانی افراد نیز در این موقعیت ویژه دستخوش زوال و فرسودگی است.
ما نیز مشابه با دوران شریعتی در یک دوگانه حرکت و زوال قرار داریم. اما در دوران پهلوی، جامعه قدرت بیشتری برای دفاع از موجودیت و امکان تداوم خود در مقابل نیروی پیش برنده نظم سیاسی داشت. اما اینک ما در وضعیتی به سر میبریم که جامعه ارزشهای تاریخی خود برای مقاومت و حفظ تداوم را از دست رفته مییابد. فهمی صرفاً شریعت مدار از میراث دینی، حمله به مواریث ملی، از میان برداشتن ظرفیتهای سنت برای ایجاد پناهگاه روانی برای از راه ماندگان وضعی نگران کننده پیش روی جامعه قرار داده است. جهان همچنان در سیر تحولی خود شتاب بیشتری میگیرد و جامعه ایرانی، احساس میکند توش و توان اندکی برای همسویی در حین حفظ موجودیت تاریخی دارد.
به گمان نگارنده دفاع از سنت نوشریعتی به واسطه این تشابه دو موقعیت تاریخی موضوعیت پیدا کرده است. شریعتی مولد میراثی است که در چنین موقعیتهایی امکان احداث پلی برای گذار فراهم میکند. سایر بستههای فکری موجود در جامعه ایرانی، کمتر مدد کارند. آنها بیشتر به کار افزایش این شکاف میآیند و در خوش بینانهترین حالت به این کار که سوژه را به کلی از ملاحظه این خندق عظیم غافل کنند و سرهاشان را در گریبان زندگی خصوصی خود ببرند. با این همه، شریعتی به خود خود، درمان درد وضعیت ما نیست. شریعتی نیازمند بازسازی است. عناصر متعددی در منظومه آراء او هست که باید تخفیف پیدا کنند، کمرنگ شوند و به حاشیه بروند و عناصری هست که باید تقویت شوند. حتی جوانبی هست که باید به منظومه فکری او افزوده شود و این کار البته وظیفه دشواری است که حامیان پروژه احداث سنت نوشریعتی باید عهده دار آن شوند.
گام نخست، جستجوی روح کلام شریعتی
منظرگاهی که در خصوص ضرورت بازآفرینی و فراخوان شریعتی در میان نهادم، این ضرورت را پیش پا میگذارد که درکی از کلیت اندیشه شریعتی به دست آوریم. درست به خلاف منظرگاه آموزهای که اساساً برای یک ساحت اندیشه قائل به روحی نیست. بلکه اندیشه را صرفاً منظومهای از گزارهها میپندارد. بیشتر دلمشغول مفردات اندیشه است تا روح کلی یک اندیشه. در منظرگاه معطوف به عمل و پراکتیس عینی، میتوانیم ضمن حفظ روح یک اندیشه بسیاری از مفردات آن را نادیده بگیریم یا به آن، مفرداتی تازه برای حفظ و بازتولید روح آن بیافزاییم.
اما روح کلی یک اندیشه و در این بحث، روح کلی اندیشه شریعتی را باید در نسبت با میدانهای عملی و عینی مشاهده کرد. بسط و گسترش جهان جدید، چهار میدان عملی و پراکتیکال خلق میکندکه هر کدام از اینها سوژههای مقتصی خودشان را دارند و به اعتبار آن، ما میتوانیم از چهار نظام معرفتی سخن بگوییم که نسبتی با این میادین پرکتیکال برقرار میسازند. به نظر بنده، منظومهی معرفتی که شریعتی تولید کرد با یکی از این میادین پرکتیکال چهارگانه نسبت دارد و کلیت اندیشه شریعتی را باید در نسبت به این میادین جستجو کرد.
میدانِ پرکتیکال اول را «فرار به قرارگاههای از دست رفته» نامیدهام. یعنی نوعی واکنش بنیادگرایانه به مدرنیتهای که همه چیز را از هم گسیخته است. نوعی میل روانشناختی میان گروههای اجتماعی خاصی که تلاش میکنند در مقابل ناهنجاریهای دوران جدید و در مقابل شرایط پر شتاب، بی معنا و گسیختهی دنیای جدید، خانه های از دست رفته را احیا کرده و دوباره آنها را به جهانی از دست رفته ارجاع دهند. گاهی اوقات ممکن است که در این ارجاع دادن منفعل باشند بدین معنا که در زندگی خصوصیشان، منزوی شده، روابطشان را با کل دنیای جدید قطع کنند و بنابراین، در یک فضای قرنطینه زندگی کنند. یا ممکن است که فعال باشند و به شکل جنبشهای بنیادگرایانه، به نهادها و مؤسسات دنیای جدید یورش برند. میدان پرکتیکالِ دوم، نوعی «زندگیِ بی خانمان» است. به این معنا که گروههایی کاملاً به متن دنیای جدید پرتاب میشوند اما مطلقاً جستجوگر هیچ خانهی امنی نیستند یعنی در واقع میخواهند به نحو ناب از نعمت آزادی در دنیای جدید بهرهمند شوند و در نتیجه، به هیچ هنجاری تن در نمیدهند. یک جور لذتطلبی، زندگی در اکنون و خو کردن به جهان گسیختهی بی معنا ولی پر لذت. میدان پرکتیکال سوم را «زندگیِ در جستجو» یا «زندگیِ در راه» نام نهادهام. نقطهی عزیمت این الگو همچنان کسانیاند که کاملاً به متن دنیای جدید پرتاب شدهاند اما نخواستهاند تا به یک زندگی لذتطلبانه فروغلتند بلکه به دنبال تولید معنا و پناهگاههایی برای سرگردانیِ خویشاند. از آنجایی که دنیای جدید بنیادهای نهیلیستی نیز دارد، بنابراین نمی تواند تا به این جستجو گران بنیادهایی اعطا کند که با تکیه بر آن بنیادها، معنایی تولید شود. اینها، معنا را در واقع در همین جستجوگری بی پایان دنبال میکنند. نوعی زندگی نظرورزانه توأم با یک شک مدام است. اما میدان پرکتیکال چهارم که به گمان بنده سخن شریعتی را باید در نسبت با این میدان پرکتیکال جستجو کرد، «زندگی در فرایند ساختن و احداث» است یعنی سوژهی کنشگر و سوژهی آفرینشگر. سوژهای که بیش از قبل به دنبال آن است که به عنوان یک سوژهی عامل، خانهها و میدانهای مولد معنا را احداث کند و اگر نظرورزی میکند و مفهومی تولید میکند، ابزارهایی نیز برای ساختن این خانههای جدید در بستر دنیایی که در بنیادش نهیلیستی است، فراهم آورد. در واقع قوت نظریِ این نظام معرفتی، کاربستِ عملی آن است که قادر است آن را در ساختن و بازسازی توانا کند. اما این خانهها مطمئناً خانههای زیست دائم نیستند. صحبت از ساختن و بازساختن است. یعنی اگر کارویژه آن سوژههای در جستجو، گفتن و مرتب تردید کردن است، اینها سوژههای عاملاند. به گمان من، پیام و روح کلی شریعتی را در نسبت با این میدان چهارم میتوان یافت. بردن شریعتی در آن میدانهای پرکتیکال نه تنها ساخته نخواهد شد بلکه روح کلی نظام معرفتی او نیز از دست خواهد رفت.
ما در تحلیل تحولات چهار دههی اخیر، با نظام سیاسیای مواجهیم که در تقابل خودش، میادین دوم و سوم پرکتیکال را خلق کرده است. یعنی یا آن میادین لذتطلبانه و در اکنون را، و یا آن سوبژکتیویتهی در جستجو را. پیامهای اندیشگانی نیز که شیوع پیدا کرده و وفور داشت، از همان دو سنخ بودهاند. اما میدان پرکتیکال چهارم، در واقع همان خلاء جهان اجتماعی و فرهنگی ما در چهار دههی اخیر بوده و به گمانِ بنده، آن سه میدانِ دیگر، هر کدام به یک بن بستهایی برخوردهاند و اتفاقاً امروز و در این زوال و انحطاط عمومی در حیات اجتماعی، زمانِ احیای میدان پرکتیکال چهارم است. در حقیقت، ما میتوانیم شاهد ریزش سوژهها از سه جهان دیگر و برآمدن صدای جهان چهارم باشیم. اگر فرض کنیم که عرایض بنده مورد پذیرش باشد.
سخن آخر
امروز برساختن الگویی از کلام، که مولد سوژهای عملگرا و مقتضی زندگی در فرایند ساختن دشواریهای بسیاری دارد. این تلاش، نیازمند پیوندی انتقادی با امواج فکری دهههای پس از جنگ سرد است. امواجی که اصولاً میدانهای کنش جمعی را تضعیف کردهاند و به انحاء مختلف، در جهت تضعیف حیات اجتماعی و هویتهای معنیدار عمل کردهاند. در عین حال، برساختن چنان الگویی، نیازمند رویارویی فکری و عملی، با امواج توفانی ظهور نحلههای بنیادگرای دینی است. آنها که در خلاء و سرگشتگی ناشی از بسط مدرنیته، صورتهایی عملی و موثر از ویرانگری و وحشت و خشونت را بنیان نهادهاند. حرکت در مسیری که یکسوی آن، فرد اتمیزه گسیخته از جامعه و سوی دیگرش جماعتهای هم پیمان خشونت آفرین است، حرکت دشواری است و نیازمند ذهنهای جوان و نیرومند.
- ۹۶/۰۲/۲۴