زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

پنچره را باید بست

يكشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۴۹ ق.ظ

سال‌ها می‌توان تنها رفت. تنها که باشی خیال می‌کنی، هر کجا بخواهی می‌روی. هر جا بخواهی می‌توانی از راه رفته بازگردی. تنهایی شاید همان آزادی است. تنها که باشی، می‌توانی جهانی بسازی به پهنای افقی که قابل دیدن است. به عمق هر آنچه می‌توانی لمس کنی. در جهانی زیست می‌کنی که خودت ساخته‌ای. پادشاه جهان خویشتن خواهی بود. در عالم تنهایی، سینه سپر می‌کنی، پر افتخار و مغرور از این سو به آن سو می‌روی، دد و دام جهان یک نفره را به فرمان خویش می‌گیری. احساس پهلوانی می‌کنی. 

می‌توان یک عمر در میان دیگران تنها زیست. دیگران در عالم تنهایی تو اشباح‌اند. چهره‌هاشان دود گرفته و مبهم است. حین گفتگو با آنها، با خویشتن نجوا می‌کنی. کنارشان راه می‌روی اما در آسمان تنهایی خود پرواز می‌کنی. راه می‌روی اما چمباتمه زده‌ای در گوشه‌های پنهان خویشتن.

هیچ اتاقی بی پنجره نیست. برای اتاق کوچک تنهایی هم پنجره‌ای ساخته‌اند. شعاع نوری که از پنجره اتاق به درون می‌تابد، گاهی کلیت جهان تنهایی‌ات را مخدوش می‌کند. پنجره را باید بست. پرده‌ای باید بر آن آویخت. پنجره گاهی سایه‌های آدمیان و جانوران را از بیرون جهان تنهایی به درون می‌تاباند. تو همیشه مقایسه می‌کنی میان کسالت این همه سایه که در رفت و برگشت‌اند و اشیاء جهان تنهایی‌ات که تر و تازه و رنگارنگ‌اند. غنای جهان تنهایی‌ات همیشه در مقایسه با عالم سایه‌های پشت پنجره، سربلند است. 

تنهایی میوه دوران ماست. بسیاری از ما به درون خزیده‌ایم. در قیل و قال جهان، اتاقی ساخته‌ایم برای تنهایی خود. دیگران به ما احساس زندانی بودن می‌دهند و ما از زندان دیگران به تنهایی خویش فرار می‌کنیم. 

او  که تنهاست، حتی برای یک لحظه نباید به دیگری فرصت ورود به حریم تنهایی دهد. کمتر کسی حد نگه دار است. به درون می‌آیند و بساط تنهایی‌ات را به خود آلوده می‌کنند. کمی وا بدهی، دستت را می‌گیرند بیرونت می‌کشند. با آفتاب بیرون، باد و باران، عطر گل‌های بهاری و عالم پر نقش و نگار، از خود بیخودت می‌کنند. هزار تکه می‌شوی، در عالم منتشر می‌شوی. ساده نباید بود، ساده نباید گرفت. کسانی هستند که می‌توانند عالم تنهایی را با همه ثقل و سنگینی‌اش ویران کنند. تنهای خانه از دست داده، بی خانمان است. بی خانمانی با ناهشیاری و مستی توام است. بازگشتی ندارد، دیگر تو به تقدیری که نوشته شده پرتاب شده‌ای.  

عالم چرخ و فلکی است چرخنده و پرشتاب. او که تنهایی اختیار کرده، سوار نمی‌شود. نشسته گاهی تماشا می‌کند. دل آسوده است و ضربان قلب‌اش آرام. بیرون رفتن از اتاق تنهایی به معنای سوار شدن بر این چرخ و فلک پرشتاب است. حال باید با شور و اندوه یک تقدیر زندگی کنی که به دامش افتاده‌ای. گاه رنگ صورتت از وحشت سفید می‌شود و گاه از شدت نشاط سرخ و پرخون. 

نشسته‌ام، به یک بی خانمان می‌نگرم. تراژدی ویران شدن خانه تنهایی‌اش را شاهد بودم. او دیگر از خود بیرون رفته. دوستی اختیار کرده است و دوستانی. هر یک پتکی به دست گرفته‌اند به جان سنگی بی شکل افتاده‌اند. فکر می‌کنند خورشیدی در دل این سنگ بی قواره نهفته است. با تمام نیرو می‌کوبند. آنها به افسانه‌ها پیوسته‌اند. خیال پردازند. دیوانه‌اند و سودایی. 

برمی‌خیزم به درون اتاق تنهایی خود بازمی‌گردم. اگرچه دیگر خاکستری است و بی رنگ. پرده‌هایش افتاده‌اند و خورشید تا میانه اتاق را اشغال کرده‌ است. پنجره‌ها را دوباره باید بست پرده‌ها را آویخت. 


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی