مترو و مسافران منتظر
در سالن مترو، همه منتظرند. قطار از راه که میرسد، همه در فکر آنکه جایی برای نشستن بیابند. تصادفاً یک صندلی خالی میشود، چشمهای فراوانی با شهوت به آن مینگرند. سرانجام بخت یار کسی خواهد بود.
انبوه مسافرانی که در هم فشردهاند، منتظر خالی شدن صندلیها هستند. گاهی جایگیریها، به نحوی است که هنگام خالی شدن یک صندلی شانس بیشتری برای نشستن داشته باشند. آنها که در سودای نشستن هستند، میدانی از صندلیها را رصد میکنند.
هنگامی که فرصتی برای نشستن پیدا میکنم، سرم را در کتابی فرومیکنم یا به متنی در گوشی موبایلم خیره میشوم. اما به ندرت ممکن است یکی دو خط بیشتر بخوانم. بقیهاش نمایش است. نمایش خواندن، برای توضیح فرصتی است که برای نشستن به دست آوردهام. گویی برای آنها توضیح میدهم که اگر جایم را به شما نمیدهم، به این دلیل است که کار دارم و تنها با نشستن میتوانم به کارم برسم.
با اینهمه گوش چشمی هم به بهبود وضعیت خود دارم. جایی اگر برای نشستن بهتر از جای موجود باشد از دست نمیدهم.
از راه رسیدن پیرمرد ناتوان یا زنی که بچهای به همراه دارد یا مسافری که بار سنگینی در دست دارد، همه چیز را به هم میریزد. بخصوص اگر درست بالای سر تو بایستند. آنگاه ناچاری برخیزی و این فرصت را از دست بدهی. با کراهت برمیخیزی اما در عین حال از این رفتار اخلاقی خود متشکری. رضایت داری چون فکر میکنی دیگران از تو دریافتی اخلاقی پیدا کردهاند. میایستی و با مسافران انبوهی همراه میشوی که با شهوت در انتظار خالی شدن صندلی هستند.
سفر با مترو حد اکثر نیم ساعت یا چهل و پنج دقیقه طول میکشد. اما این زمان کوتاه گاهی صورت صریح و ساده و رویت پذیر زندگی ما در مدت زمان طولانی است.
فرض کنید سفر با مترو، هفتاد سال طول میکشید. آنوقت قصه سفر با مترو به قصه زندگی ما شباهت پیدا میکرد. هفتاد سال انتظار برای کسب فرصت، هفتاد سال جا به جا شدن، هفتاد سال رفتارهای نمایشی برای توجیه فرصتی که به دست آوردهایم، هفتاد سال، نمایش رفتارهای اخلاقی ... سالها و دههها پشت سر هم میگذرند، در ایستگاههای مختلف کسانی پیاده میشوند و از این میدان پرآشوب رقابت بیرون میروند و انبوهی سوار میشوند و به بازی درون این قطار باریک و تنگ و نفس گیر ادامه میدهند.
از مترو پیاده که میشویم انگار از زیر منگنهای خلاص شده باشیم، برای یکی دو لحظه احساس آرامش میکنیم. اگرچه باز هم باید به عجله بدویم تا در سوار شدن بر پلههای برقی از دیگران عقب نمانیم.
آنکه سوار قطار زندگی در دنیای ماست، وضعیتی مشابه با سوار قطار مترو دارد. با این تفاوت که فرصتی برای پیاده شدن و احساس آرامش کردن حتی برای یک لحظه نیست. سوار میشوی وقتی متولد میشوی و تا زمان مرگ همچنان در این بازی نفس گیر حاضری.
زندگی منظومهای از نمایشهای تو در تو و پیچیده است، و مضمون همه آنها، پیدا کردن فرصت، نگاه داشتن فرصت و بهبود آن است. زندگی چیزی جز تامل بر صندلیها و موقعیت دیگران و خویشتن و تلاش برای ارائه بهترین نمایش در میدان رقابت با دیگران نیست.
آیا جز این بیرونه که پر از سر و صدا و تلاش است، این مسافران، درونهای هم دارند؟ چشمه و کوه و صحرایی هست که بیرون این بازی بنشینی و با دیگران سخن بگویی. در سینه افراد راز و سخنی برای گفتن هست که نشان از چشمه و کوه و صحرایی در جنگل درونشان بدهد؟ آیا کسی هست که چشمانش، دروازهای به جهانی دیگر باشد؟ کلامش سپهری که بتوانی برای یک لحظه در آن پرواز کنی؟
گاهی در مترو کسانی هم هستند که از همان بدو سوار شدن، گوشهای کف قطار مینشینند، به تن آن تکیه میدهند به چرتی عمیق فرومیروند و گویی فراموش کردهاند مترویی در میان است، برای مقصودی به این قطار سوار شدهاند، امکانی برای نشستن هم هست، و آشوبی در کنارشان جریان دارد.
- ۹۵/۰۶/۱۳
کاش از لوکوموتیورانی هم می نوشتید که فارغ از اینکه چه کسانی برای مدت کوتاهی صندلی های داخل قطار را اشغال میکنند، در جای خود محکم و راحت نشسته است. هیچ کس نمیتواند چشم طمع به صندلی او داشته باشد. لوکوموتیوران پشت به واقعیات داخل قطار و رو به تاریکی دارد.
او چه میداند که در داخل قطار چه خبر است! او چه میداند که مسافر داخل قطار باید زودتر به سر کارش برسد! او چه میداند که مسافر خسته است و میخواهد زود به منزلش برسد! او چه میداند که داخل قطار سرد است یا گرم! لوکوموتیوران هر وقت دلش بخواهد کولر را روشن و خاموش میکند. ما به امید اینکه او بصیرت دارد و از دل تاریکی تونل ما را به ایستگاههای روشن خواهد رساند فرمان قطار را به دست او سپرده ایم.
استاد کاش از حال بد مسافری می نوشتید که از کارش اخراج شده و با جیب بی پول و دستان خالی روی رفتن به خانه اش را ندارد و میخواهد خودش را در شلوغی مترو گم کند.
کاش از دانشجوی افسرده ای هم می نوشتید که صبح تا شب داخل مترو حیران و سرگردان است.
و ای کاش و ای کاش و ای کاش می نوشتید که چقدر دلگیر است این قطار زندگی با همه شلوغی و هیاهویش، با این زامبی های به اصطلاح مسافرش. یأس و اعصاب خردی هم به خستگی سفرت افزوده میشود وقتی میبینی این مسافران حتی زمانی که دارند از گرما می پزند و از ازدحام نفسشان دارد بند می آید، باز هم سرشان در فضای مجازی و دنیای خیالی شان است. هم لوکوموتیوران و هم مسافران از واقعیات دارند فرار میکنند. حتی آن بالای شهر نشینان که با پول های باد آورده شان و اتوبان های ساخت شهرداری خودشان را از ما جدا کرده اند، شیشه های ماشین شان را دودی کرده اند تا مبادا تصویری ناجور بر خوشی دنیای مبتذل شان باشیم.
من هم از حال غریب مسافری می نویسم، از آشوب دل مسافری که میخواهد قی کند روی این نمایش مسخره. به ستوه آمدم از این سفر تکراری. دل من گرفته زینجا، ز غبار این بیابان. بیا تا سفری نو را آغاز کنیم. برویم به هر آن کجا که باشد بجز این سرا، سرایمان. بیا تا بگذریم از این کویر وحشت. بیا تا زندگی را وسعت ببخشیم. بیا تا سفرمان را گسترش دهیم. بیا تا بگریزیم از این خطوط ریل گذاری شده. بیا تا خطوط کوچک سفرمان را از جنگلهای بکر و رودخانه ها و بر فراز کوهها گذر دهیم و به شکوفه ها و به باران سلام دهیم.