در ماهیت جمهوری اسلامی
بحث پیرامون ماهیت یک نظام سیاسی، بیشتر سابقه چپ دارد. معمولاً مارکسیستها، برای تولید یک دیدگاه کلی وارد این بحث میشدند. مقصودشان این بود که در تعیین رفتار و واکنش نسبت به یک نظام سیاسی به جای تکیه بر رفتارهای خوب و بد یا تولید کینه و عشق نسبت به شخصیتها، دست به تحلیل ساختارها بزنیم و از این طریق، الگوی رفتاری و موضع گیریهای خود را تعیین کنیم. آنها در مجموع در پی پاسخ به این سوال بودند که نظام سیاسی کدام طبقه را نمایندگی میکند. کافی بود به این نتیجه برسند که نماینده طبقه بورژواست. آنگاه همه رفتارهای نظام را یک فریب و تمهیدی برای دفاع از طبقه بورژوازی میانگاشتند. حتی اگر سیاستهایی برای طبقه فرودست پیش گرفته بود. معمولا همیشه به همین نتیجه میرسیدند مگر آنکه یک نظام رسماً سوسیالیستی نامیده میشد.
با همه مشکلاتی که سنخ بحث مارکسیستها در تحلیل نظامهای سیاسی برمیانگیخت، یک سودمندی مهم داشت: این امکان را میگشود که فهم مسائل سیاسی به کینهها یا اشتیاقهای فردی فروکاسته نشود. اینطور نباشد که سرانجام نفرت یا عشق من به فردی در میدان سیاست، تعیین کننده رفتار و موضع گیریهای من باشد. حتی اینطور نباشد که فلان سیاستگذاری غلط یا درست از سوی نظام سیاسی، مواضع فرد را تعیین کند. در این سالها، میدان حیات سیاسی به نزاع قبائلی مشتاق و کنیه جو نسبت به یکدیگر تبدیل شده است. بیرون قلمرو اشتیاقها و کینهها، جایی برای بحث و استدلال میان طرفین وجود ندارد.
با این مقدمات، من تصور میکنم طرح دوباره بحث پیرامون ماهیت جمهوری اسلامی، سودمند باشد. این امکان را میگشاید تا میدان بحث و گفتگویی عمیقتر از جدالهای روزمره شکل گیرد. بدیهی است، بحث از ماهیت یک نظام سیاسی، الزاما، منحصر در ادبیات چپ نیست. ملزم نیستیم مباحث اقتصاد سیاسی را در این بحث محوری کنیم، میتوانیم، از زوایای دیگری هم به بحث نظر کنیم. بحث من در نسبت میان فرهنگ و سیاست ساخته میشود.
یک تامل مقدماتی
مدرن شدن جوامع پیرامونی نظیر جامعه ایران، پیش از هر چیز، جامعه بودن ما را به یک مساله تبدیل کرد. آیا ما هنوز یک جامعهایم؟ شهر، تکنولوژی، رسانههای جمعی، آموزشهای مدرن، الگوهای دانش جدید، ما را به چندین گروه تقسیم کرد. بیش از همه دو فرقه در میان ما، بیشتر نمود یافتند. گروهی که با موج تحولات و عقلانیت جدید همراه بودند و میخواستند جامعهای برسازند که تماماً با این تحولات نو به نو، همراه باشد. این خواستی غیر ممکن بود. سرعت تحولات چندان بود، که حتی روانشناسی تک تک ما را دو پاره میکرد. وقتی نوبت به سطح عام اجتماعی برسد، قصه پیچیدهتر میشود. شتاب تحولات، فرد را دستخوش بحران میکند. جامعه اما در نتیجه شتاب تحولات، از هم گسیخته میشود. حتی یک گروه کوچک ده دوازده نفری نیز که برای کوهنوردی همراه هم شدهاند، شتاب رفتن اگر زیاد باشد، گروه تکه تکه میشود: کسانی تند میدوند و هم سو میشوند، کسانی کندتر میروند، کسانی اساساً نمیخواهند بروند. کسانی به شدت در مقابل هر گونه رفتنی مقاومت میکنند.
حرکت و تحول، ضرورت اجتناب ناپذیر زمانه ماست. اما بیرونی بودن منشاء تحول، و شتاب بیش از حد آن، هم فرد را دچار سرگشتگی و خلاء میکند، هم جامعه را دستخوش گسیختگی میسازد. اینجاست که در کنار کسانی که مرتب دم از حرکت و تحول میزنند و جمع را به شتاب بیشتر میخوانند، گروهی ظاهر میشوند که اساساً با اصل حرکت مخالفت میکنند. جامعه را به ایستادن، حتی به کمی عقب عقب رفتن تشویق میکنند. کسانی هم البته در میان این دو اردوگاه، تلاش میکنند میان گزینه حرکت و شتاب به جلو و گزینه ایستادن و به عقب بازگشتن، نقطه تعادلی بیابند.
حرکت و شتاب جامعه را گسیخته میکند و فرد را میان تهی، اما چارهای نیست. باید حرکت کنیم و کمی شتاب. اما جامعه در مقابل گسیختگی مقاومت میکند احساس بی هویتی و بی بنیادی میکند و این عارضه، حرکت را ناممکن میسازد. افراد و جامعه باید ضمن حرکت احساس هویت و هستی و قوام شخصیتی کنند. جمع آوردن این دو انتخاب غیرقابل جمع چگونه ممکن است؟.
واقع این است که جمع کردن این دو به لحاظ منطقی غیر ممکن است. اندیشمندانی که تلاش کردند طی یک قرن اخیر، میان این دو به طور منطقی هم گرایی ایجاد کنند، اگرهم در وادی نظر موفق بودند، در وادی عمل چندان توفیقی نداشتند. جامعه ایرانی هر روز بیش از پیش، شاهد شقاق میان این دو انتخاب است. جامعه هر روز گسیختهتر از پیش میشود و به دو اردوگاه ستیزهگر تبدیل میشود. طی یکصد و اندی سال پیش، یکسوی این اردوگاه، روحانیون و طبقات سنتی، و سوی دیگر آن روشنفکران کلاهی و تحصیل کرده و غرب رفته ایستادهاند.
نکته مهم در این زمینه، برون رفت از دوگانه ترقیخواه و ارتجاعی است. این دوگانه سازی، به اردوگاه کسانی تعقل دارد که مرتب در بوق و کرنای شتاب دمیدهاند. اما کمی در موضع مستقل ایستادن، این دوگانه سازی را ناروا میکند. واقع این است که شتاب مورد نظر ترقیخواهان بدون توجه به امکان جامعه و افرادی که بخواهند و بتوانند همراه شوند، تنها یک راه را موجه میکند و آن هم خشونت است.
نکته مهم دیگر برون رفت از دوگانه روشنفکر غرب زده و روحانیون مبارز است. این دوگانه سازی به اردوگاه کسانی تعلق دارد که مرتب در بوق کرنای بایستید، حرکت نکنید، کمی عقب بروید تعلق دارد. کمی در موضع مستقل ایستادن، این دو گانه سازی را ناروا میکند. واقع این است که ایستادن بدون توجه به مقتضیاتی که جهان امروز ایجاب میکند امکان پذیر نیست.وای به آنکه انتظار داشته باشی میتوان عقب هم رفت و با مقتضیات چند صد سال پیش زندگی کرد. این الگوی تفکر، تنها فرد را به کاربست یک ابزار تشویق میکند و آن خشونت است.
برون رفت از این هر دو شکل دوگانه سازی، به معنای ورود به یک میدان تازه است. باید تصدیق کرد که این هر دو نمایندگان یک واقعیت واحد به شمار میروند. جامعه ضمن میل به حفظ هویت، مایل به همسویی با حرکت و مقتضیات زمانه است. این دو خواست همزمان ناممکن است و با یکدیگر ناسازگار. سازگاری تنها در وادی زمان و در دراز مدت امکان پذیر است. بنابراین در هر لحظه یکی سوی شتاب را و دیگری سوی حفظ هویت را نمایندگی میکند. حل این دو سوی ماجرا هم راه حل نظری ندارد. مساله در میدان عینی و عمل روی میدهد و تنها راه حل سیاسی دارد. تنها تعادل موقت میان این دو امکان پذیر است. تسلیم شدن به تعادل میان این دو، همان راه حل سیاسی است و التزام به این راه حل سیاسی تنها وجه ابزاری ندارد. وجه اخلاقی دارد.این نکته به بحث بیشتری نیاز دارد. اما خروج از منطق این تعادل، به معنای خروج از راه سیاسی و گشودن مسیر غیر اخلاقی خشونت در میدان حیات اجتماعی است.
به نظرم ماهیت جمهوری اسلامی، دقیقاً در میدان این شقاق اجتماعی، قابل ارزیابی است.
ماهیت جمهوری اسلامی
وقتی از ماهیت جمهوری اسلامی بحث میکنیم، معلوم است که از صورت بالفعل آن سخن نمیگوئیم.چه بسا بتوان صورت بالفعل و واقعا موجود آن را در مواقعی ناسازگار با سرشت و ماهیت آن قلمداد کنیم. به این معنا جمهوری اسلامی تا جایی که به قانون اساسی آن مربوط میشود، تازهترین الگوی تعادل یابی میان دو نیروی اجتماعی در ایران است. به این معنا، نه محرابی مقدس است که موضوع ستایش قرار گیرد، نه به سادگی میتوان از آن عبور کرد.
دمکراسی خواهی به روال و منطقی که طی یکی دو دهه اخیر در ایران مطرح شد، نحوی عبور حساب نشده از الگوی تعادل مذکور در ایران است. سخن بر سر ضرورت و حقانیت دمکراسی نیست. در جهان جدید نمیتوان از ضرورت نظم دمکراتیک چشم پوشید. اما دمکراسی خواهی بیرون از منطق بالفعل تعادل میان دو نیروی مهم اجتماعی که در صورت بندی حقوقی جمهوری اسلامی تبلور یافته، بی معنا و غیر اخلاقی است.
ممکن است در باره سهم نیروهای پرچم دار شتاب، در صورت بندی موجود بتوان سخن گفت. اما منصفانه از خود بپرسیم در صورت بهم خوردن تعادل موجود، و سامان دهی به یک تعادل تازه، سهم نیروهای پرچمدار شتاب، بیش از این خواهد شد که هست؟؟ به نظرم پاسخ به این سوال ساده و سرراست نیست. نگاهی به تحولات منطقه تامل برانگیز است.
دمکراسی خواهی به روالی که تا کنون تعقیب کردهایم، در موازنه درونی ناممکن است. دمکراسی خواهی که از موازنه و تعادل فعلیت یافته در قانون اساسی جمهوری اسلامی فراتر رفته، در موازنه داخلی قدرت پیشبرد اراده خود را نداشته است. به همین جهت در میان نیروهای خود با کسانی مواجه شده که صریحا از ضرورت حمله آمریکا به ایران دفاع کردند. آرزو میکردند آمریکا به ایران حمله کند تا آنچه را نمیتوانند به مدد مکانیسمهای کم هزینهای مانند رای و صندوق آراء پیش ببرند، به مدد بمباران نظامی غرب پیش ببرند. افغانستان امروز، عراق امروز، لیبی امروز نمونههای وحشت ناکی است که پیش روی ما گشوده است. باید از آن آرزوها امروز شرمسار بود.
وصول به فهمی از دمکراسی که وفادار به این صورت بندی تعادلی است، با تجدید نظرهای فراوان تحصیل خواهد شد. باید در بسیاری از آموزههای پیشین تجدید نظر کرد. انقلاب را باید در پرتوی تازه مطالعه کرد. ادبیات سیاسی تازهای باید اختیار کرد. الگوی تفسیر رفتارها و گفتارهای رقیب را باید مورد تجدید نظر قرار داد. آنچه را تا کنون گفته و خواستهایم باید موضوع ارزیابی انتقادی قرار دهیم. باور کنید تا در آرزوهای فرارونده خود تردید نکنیم، راه بسته گلوی اندیشه و عملمان گشوده نخواهد شد.
من قصد دارم در یادداشتهای بعدی بیشتر به این بحث بپردازم.
- ۹۴/۱۰/۱۴