دودی که چشمهامان را میسوزاند
مهم نیست در عرصه سیاسی از کسی یا جناحی تنفر داشته باشیم. مهم این است که همراه با تنفر خویش، کسانی را هم دوست داشته باشیم. سیاست بازی عشق و نفرت است، اما موازنه اگر به نفع نفرت پیش رود، سقفی در بنای ما ویران شده و ما بی خبریم. افزایش روز افزون نفرت، دیوارها، ستونها و سقفها را ویران میکند. آیا کسی هست حساب و کتاب تولید و مصرف عشق و نفرت را در عرصه سیاسی ثبت کند؟
سیاست، تنفر، عشق
خانواده و حریم خصوصی کانون عشق است و ذرهای نفرت را باید از ساحت آن زدود. اما میدان کنش سیاسی قصه دیگری دارد. آنچه عرصه سیاسی را از عرصه خصوصی متمایز میکند، تمایز، تفاوت، کثرت و نابرابریهای طبیعی یا برساخته است. فرصتهای زندگی به تساوی میان خلایق خدا، توزیع نشده است. هر کس برای بیشینه کردن سهم خود از زندگی باید به میدان بی پایانی از جدال و ستیز راهی شود. عرصه سیاسی در نتیجه میدان این جدال بی پایان ساخته و گشوده میشود.
هر یک از ما، روزی در میانه جدالی پا به میدان مینهیم که پیش از ما آغاز شده است. هیچگاه صحنه جدال با ما آغاز نمیشود. پیش از آنکه پا به میدان بگذاریم، جستجو میکنیم، فرصتها و امکانهای خود را بررسی میکنیم. موقعیتهای مختلف را سنجش میکنیم. جایی هست و جایی نیست. کسانی به استقبالمان میآیند و کسانی از خود طرد میکنند. همین که کسی یک فرصت شغلی در اختیار مان میگذارد، یا به عضویت در یک کانون فرهنگی دعوتمان میکند، بخشی از میدان را گشوده مییابیم، و همین که کسی رو ترش میکند و با لحنی توام با حسادت تحقیرمان میکند، بخش دیگر میدان را مسدود میانگاریم.
به میدان پا نهادن، از همان روز نخست، مشروط به شناخت دو کالای نفرت و عشق است. تنها با نیروی جاذبه عشق و نیروی دافعه نفرت است که در جدال برای فرصتهای زندگی بازیگر فعال میشویم.
عرصه سیاسی را نمیتوان از کالای نفرت پاک کرد. نفرت ناشی از حضور یک دیگری متفاوت با من است، با خواستها و تمنیاتی متفاوت با من. نفس حضور من، تنگنایی برای حضور او ایجاد کرده و بر عکس. اما دقیقاً به واسطه همین نفرت است که میان من با فرد یا گروه دیگر، وابستگی و اشتیاق به وجود میآورد. بازیگران موفق میدان زندگی کسانی هستند که در عرصه پرمناقشه زندگی با کسانی هم پیمان و هم عهد شدهاند.
پیمانها، زندگی فردی را به یک ماجرای تاریخی و جمعی پیوند میزند. فرد با واسطه ورود در پیمانها، به یک سوژه قدرتمند اجتماعی تبدیل میشود. حیاتی بزرگتر و غنی تر از حیات فردی پیدا میکند. نفرت در عرصه سیاسی، بستر ظهور پیمانهاست و به مدد پیمانها ارزشهای بزرگ اخلاقی تولید میشوند. سبکهای متنوع زندگی ساخته میشوند. جهانهای غنی ساخته میشود و میدان حیات جمعی پر میشود از برجها و باروهای بزرگ اخلاق، عشق، خلاقیت و زندگی. هر که به پیمانها وفادار تر است، عاشقتر است و خلاقتر و زندهتر است و بیدارتر.
در عرصه سیاسی، نفرت همانند شیطان عمل میکند. شیطان در دستگاه الهیاتی ویرانگر زندگی نیست. شرط زندگی است. تنها به شرط شیطان، گناه و صواب موضوعیت پیدا میکنند، فرمانبری و نافرمانی معنا دار میشود. عبودیت و تعالی موضوعیت پیدا میکند و اساسا کاخ و دربار الوهی در این جهان با نیروی برانگیزاننده شیطان بر پا میشود.
سیاست عرصه جدال عشق و نفرت است. میدان سیاسی عاری از نفرت، فریبی است که همواره به نظم تمامیت خواه انجامیده است. اما و هزار اما...
نفرت هنگامی که زاینده پیمانها و اشتیاقهای جمعی است، نقش مثبت شیطان را به خوبی بازی میکند. به برکت آن است که میتوان به ساخته شدن و غنا و باروری حیات اجتماعی و سیاسی امیدوار بود. تنها به این شرط است که سیاست شرط زیرین حیات بشری است. اگر در موازنه نفرت و عشق، کالای نفرت افزونتر شود چیزی از دست رفته و بازی سازنده سیاست بر علیه خود عمل میکند. درست همانند شیطانی که به جای بازتولید اقتدار خداوند، میدان خود را گسترش دهد. به گمانم در ایران موازنه میان شیطان و خدا به سود خداوند پیش نمیرود.
انقلاب و موازنه عشق و نفرت
بیش از سه دهه پیش انقلاب کردیم. میتوان در ادبیات دهه چهل و پنجاه نشان داد که دایره کسانی که موضوع نفرت بودند چقدر محدودند. شاه و درباریانش بودند و وابستگان به ساواک. در مقابل نفرتی که به این گروه اندک ابراز میشد، مردم هم پیمان شده بودند. مهم نیست امروز در باره آنها که موضوع نفرت بودند چه قضاوتی داشته باشیم. مهم سنخ بازی بود که اندکی سوخت نفرت، انبارها اشتیاق و عشق و احساس هم سرنوشتی میزائید.
چه کسی میداند شاید اساساً هدف اصلی انقلاب هم همین بود. پیدا کردن خود گم شده ما. دکتر شریعتی از بازگشت به خویش سخن میگفت. اما معنایی تاریخی از این معنا در سرداشت. وقتی میگفت بازگشت به خویش، میان دو خود اسلامی یا ایرانی، در رفت و برگشت بود. گاه ایرانی بودن و گاه اسلامی بودن را خود راستین ما میپنداشت. اما این هر دو برداشتی تاریخ بنیاد از مفهوم خویشتن بود. اگر همان مفهوم بازگشت به خویش را سیاسی فهم کنیم، مردم خود را جستجو میکردند و آن را در پرتو یک پیمان سیاسی یافته بودند. اسلامیت یا ایرانیت، محمل و مدد کار فضای این پیمان بود. درست مثل زمانی که یک دختر و پسر با هم پیمان زندگی میبندند و در حین آن از مفاهیم اسلامی یا مناسک ایرانی استفاده میکنند. آنها کنار هم ننشستهاند تا عباراتی را به زبان عربی با هم رد و بدل کنند. آنها کلماتی را رد و بدل میکنند تا هزاران سودای زیبا را در امکان کنار هم بودن تحقق بخشند. رو به آینده دارند و هر چه از گذشتگان میگویند تنها رخصتی است که برای ساختن آینده میگیرند.
اما از روز پس از پیروزی، ماجرا دگرگون شد. شاه و خاندانش از میان برخاستند. اما دهها صدا برخاست که از پذیرش رفتن شاه امتناع میکرد. همه میگفتند شاه مهم نیست. باید پایگاهها و ریشههای شاه و اربابانش را بخشکانیم. پیمانها شکست. طرفین کثیری پدیدار شدند که در یک مشخصه با هم مشابه بودند. همه در جستجوی پیدا کردن رد پای شاه و امپریالیسم در کلام و گفتار و رفتار دیگری بودند. و این قصه همچنان باقی است.
حال پس از سه دهه و نیم دقت کنید. طرفین متعددی در این کشورند که با نفرت از دیگری سخن میگویند. هر روز فرصت و امکان تازهای برای تو.لید نفرتی تازه با مارک و برندی تازه فراهم میشود. اصل نفرت البته طبیعی است. اما سوال این است که آنها که مجموعاً نسبت به دیگری ابراز نفرت میکنند، چقدر یکدیگر را دوست دارند و با هم پیمان بستهاند؟ عرصه سیاسی ایران مملو از جبهههای مشترک ابراز نفرتی است بی آنکه میانشان احساس هم پیمانی یا حس مشترک، یا هدف مشترک در میان باشد.
کنار یکدیگر میایستند بی آنکه با هم سخن بگویند. تنها فریاد مشترک میزنند. نفرت بیشتر و بیشتر تولید میکنند. نفرت مثل اسیدی است که همه چیز را در خود مضمحل میکند. مارکس وضعیت دنیای جدید را وضعیت دود شدن همه چیز توصیف میکند. اما مقصود او از آنهمه دود که به هوا بر میخیزد، جهان پر تلاش و شکوفایی وخلاقیتی است که هر روز چهره تازهای از خود نشان میدهد. اما دودی که اینجا چشمان ما را میسوزاند، از سوختن انبارهای حبات مشترک برمیخیزد. هست و نیست جمعیمان است که میسوزد.
ما هر روز با هم بیگانهتر میشویم. به سرنوشت هم بی اعتناتر میشویم. در چنین وضعیتی افقی برای هیچ کس نیست. همه آفاق تیره میشوند. کاش کسی بتواند مازاد نفرت در عرصه حیات سیاسیمان را کمتر کند. این فضای پر حجم نفرت، روانهای ما را در خود میفشرد و فشرده است. تحقیرمان میکند و زندگی را تنگ و خشک و بی معنا میکند و کرده است.
- ۹۴/۰۸/۱۴