جهان و دلمشغولی به خود
به هر حال دلمشغول جهانیم. درس میخوانیم، کار میکنیم، عاشق شدهایم، دلتنگیم، هوس رفتن به جایی داریم، اینها همه صور متفاوت دلمشغولی به جهان است. دراین دلمشغولی، بیشتر حواسمان به خودمان است که دلمشغول کاری یا خواستی است، اما گاهی هم حواسمان از خودمان فراتر میرود، متوجه جهان میشویم. اغلب زمانی به جهان توجه میکنیم که فرصت وامکان دلمشغولی خاصی را فراهم نمیکند. من میخواهم خانهای بسازم، دلمشغول زمین و بنا و مصالح و کارگر. اما کسی مرا از خواب بیدار میکند و هشدار میدهد عمو، پولی هم مگر در بساط داری؟؟؟ و من یکباره با افسوس متوجه جهانی میشوم که فرصت ساختن یک خانه به من نمیدهد. دندانهایم را از فرط خالی بودن جیب خود به هم میسایم و با حسادت به دیگرانی نظر میکنم که جهان این فرصت را دراختیارشان نهاده است. با همین حسادتم به نحوی تازه دلمشغول جهان میشوم. دوباره تمرکزم از جهان به خودم و جیب خالیام و دیگرانی که جیب پر دارند میچرخد.
ما همیشه در دلمشغولی با جهان، از فرصتهایی که جهان برایمان میگشاید، تصوراتی در پس زمینه ذهنمان داریم. اما خیلی به آن توجه نمیکنیم. خود را تماشا میکنیم و تنها از این نگرانیم که کارمان پیش میرود یا نه.
البته سنخ دلمشغولیها یکی نیست. بعضی کمتر و بعضی بیشتر متوجه جهاناند.
ساختن و بنا کردن از آن سنخ دلمشغولیهاست که کمتر متوجه جهان است. ابزارها و مصالح گنگ و کر و کورند و مائیم که آنها را تماما در اختیار و خدمت خود میبریم. هر طور بخواهیم از آنها استفاده میکنیم. بنابراین بیشتر دلمشغول خود و طرحها و نیازهای خود هستیم. گاهی اما قصه قصه دیگری است.
عشق از آنجمله است. وقتی عاشق کسی هستیم، بیشتر حواسمان به این است که او به ما توجه دارد؟ به ما نگاه میکند؟الان در دلش چه میگذرد؟ تازه این ها وقتی است که او را میبینیم. اگر او را نبینیم، از او و دلش و جانش فراتر میرویم، میپرسیم آیا روزگار مرا به او خواهد رساند؟ در خیابانها قدم میزنیم و در دل میخواهیم چنان شود که تصادفاً او را ببینیم. ما به روزگار و جهان نظر میکنیم و مرتب در دلمان میخواهیم که جهان چنان باشد و چنان خود را بر روی ما بگشاید که حاصلش دیدار معشوق باشد.
نظام باورهای ما، گاهی دلمشغولی از سنخ ساختن و بنا کردن را تشویق میکنند و گاه دلمشغولی از سنخ عشق و عاشقی را. یکی بیشتر من، مسائل من، عقل و منافع و مصالح و سرنوشت من را در کانون توجه دارد و یکی بیشتر جهان، رازها و امکانهای جهان را. ما به هر دو این نظام باورها نیاز داریم. نمیتوان برای ساختن خانه به جای من و مطلوبهای من به جهان و امکانهای جهان اندیشید. به شاعر سر به هوایی شبیه خواهیم شد که همه به ما خواهند خندید. اما حفظ این هر دو نیز دشوار است. هر یک از این دو نظام باور، به بهای غفلت از دیگری امکان پذیر میشوند و ما معمولاً در غفلت از یکی بسر میبریم و در دیگری زیست میکنیم.
الزامات زندگی در جهان جدید، مثل پول درآوردن، تامین معاش و گذر زندگی، معمولاً نیازمند سنخ باورهای نخست است. ما معمولا متوجه خویشتن هستیم و از جهان و امکانها و چند و چون گشوده آن غافلیم.
آنکس که بیشتر متوجه خویشتن است، در گذران زندگی پول، خانه، امکانات، شهرت و فرصتهای خوب زندگی کردن پیدا میکند. به خود و تلاشها و موفقیتهای خود نظر میکند و خاطرات زیادی در باره خود دارد. اما چیزی از جهان نمیداند. آنکس که بیشتر متوجه جهان است، در گذران زندگی بعید است خیلی توفیقی حاصل کند. اما دلش، ترنم شعرش، و شاید کلامش، پر از اسرار و افسانه و قصه است در باره جهان. خیلی خاطره جذابی از خود برای بیان کردن ندارد.
یکی با دست پر در جهانی خالی زندگی میکند ویکی با دستان خالی در جهانی پر
- ۹۴/۰۶/۰۲
مذبذبین بین ذلک لا الی هولاء ولا الی هولاء ومن یضلل الله فلن تجد له سبیلا