زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

چشم‌های خیره به سقف

سه شنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۷، ۰۹:۰۵ ق.ظ

هر نیروی سیاسی، به توجه و بسیج مردم نیازمند است. اما جلب توجه و بسیج آنها اتفاق نمی‌افتد مگر آنکه بتوان با آنها حرف زد. مردم به دو شرط به یک نیروی سیاسی توجه می‌کنند: اول نسبت به آنکه سخن می‌گوید اعتماد داشته باشند یا اعتماد پیدا کنند. اگر او را ناتوان یا دروغگو به حساب آورند، به او توجهی نخواهند کرد. دوم اینکه سخن‌ها امید افکن باشند. سیاست ورز باید امید درمان یک بیماری یا رفع یک مشکل عینی را برانگیزد تا مردم به او توجه کنند. هر نیروی سیاسی، هم باید اعتماد مردم نسبت به خود را جلب کند و هم مولد امید در میان مردم باشد. امروز اصلاح‌طبان می‌خواهند با مردم حرف بزنند. می‌خواهند مثل گذشته در مردم اعتماد و امید برانگیزند، اما توفیق چندانی ندارند. من در این یادداشت، می‌خواهم این مشکل را بررسی کنم. می‌خواهم به زعم خودم، به این سوال پاسخ دهم که آنها چگونه می‌توانند دوباره باب گفتگو با مردم را بگشایند و اعتماد و امید برانگیزند.

سخن مولد اعتماد و امید، در شرایط مختلف سنخ‌های متفاوتی دارد. نمی‌توان با یک نظم سخن، در هر دوره و برای هر سنخی از مردم اعتماد و امید برانگیخت. به تجربه رجوع کنیم. پشت سر ما، دو سنخ از گفتار اعتماد و امید برانگیخته است. یکی نظم سخن انقلابی در دوران انقلاب و دیگری نظم سخن اصلاح طلبانه در دهه هفتاد. ما به همین دو نظم گفتاری خو کرده‌ایم. مردم نیز با این دو سنخ آشنایی دارند. مشکلی که پیش روی نیروهای سیاسی در شرایط امروز  است، انتخاب این یا آن و یا انتخاب چیزی میان این دو است. به نظرم مشکل امروز اصلاح طلبان همین انتخاب است. همین انتخاب است که آنها را چند پاره کرده و تا حدی مردد و متزلزل.


 

انقلاب و سخن انقلابی

مردم در دهه چهل و پنجاه سخن انقلابی را می‌پسندند. در جهان آن روز، انقلاب و سخن انقلابی پذیرش داشت. مردم نسبت به نظام سیاسی در داخل احساس بیگانگی می‌کردند. کسانی از راه رسیدند و وعده روز و روزگاری تازه دادند. روزگاری که اساساً با روزگار موجود در تعارض بود. روزگاری یوتوپیک. اما پیش از آن باید ثابت می‌کردند سخنگویان قابل اعتمادی هستند. جلب اعتماد مردم نیازمند جسارت و فداکاری بود. سخنگویان انقلابی، با تحمل شکنجه و زندان و حتی با پذیرش شجاعانه شهادت و مرگ، اعتماد بر‌انگیختند. او که از جان و هستی خود می‌گذشت، نزد مردم به یک سوژه قابل اعتماد برای گذر از شرایط موجود تبدیل می‌شد. چرا که گذار انقلابی یک گذار پر خون و حادثه است و نیازمند راهبرانی که شجاعت و از خود گذشتگی کافی داشته باشند. مردان سیاست آن روز، منتظر حادثه‌ای بزرگ بودند. اگر زنده می‌ماندند می‌خواستند در آن حادثه بزرگ در صف مقدم مردم باشند و اگر به شهادت می‌رسیدند می‌خواستند در یاد و خاطره‌ مردم زنده باشند. چنین نیز شد. آن روز بزرگ آمد. کسانی پیشقراول مردم بودند و کسانی نبودند اما در یاد و خاطره‌های مردم زنده بودند.

سخن انقلابی پر از گزاره‌های جسورانه است. سخنگوی انقلابی هزار راه نرفته را در سخن می‌پیماید. مردم مرعوب، با آنچه می‌شنوند، جسارت پیدا می‌کنند. سخنگوی انقلابی، هیچ مرزی نمی‌شناسد، مردم را همراه با تک تک گزاره‌های خود از کوچه پس کوچه‌های خوفناک گذر می‌دهد. بارها و بارها مردم همراه با سخنگوی انقلابی، از خانه‌های خوف و ترس خود بیرون می‌روند، و تا واژگونی نظام حاکم پیش می‌روند. چنین است که شنیدن سخن انقلابی مردم مرعوب را غرق لذت می‌کند. مردم با صرف شنیدن سخن انقلابی احساس قدرت می‌کنند. اگر چه برای یکی دو ساعت. دوباره به خانه‌ها بازمی‌گردند تا نوبت بعدی که همراه با یک نظم سخن انقلابی، حرکتی در خیال کنند.

آنکه با سخن انقلابی خود مردم را بارها و بارها از خانه‌های عزلت و ترس به نیروی خیال بیرون برده، کم کم به اسطوره نجات مردم تبدیل می‌شود. مردم به او اعتماد می‌کنند. ماجرا به تدریج از مرز اعتماد می‌گذرد. مردم به او پناه می‌برند و همه نجات خود را از همه عسرت‌های کوچک و بزرگ زندگی در او می‌جویند. او به یک اسطوره تبدیل می‌شود. آنگاه همه چیز به تدریج به یک بزنگاه نزدیک می‌شود. اتقلاب روی می‌دهد و همه واژه‌های انقلابی یکباره در یک میدان پرآشوب به واقعیت تبدیل می‌شود.

میدان عمل سیاسی در ایران، واجد چنین سنخی از سخن هست. مهم‌ترین مقطع آن نیز همان سال پنجاه و هفت بود که به سرنگونی یک نظام سیاسی انجامید. با پیروزی انقلاب، مردم به دو گروه تقسیم شدند. کسانی که امیدوارانه پشت جمهوری اسلامی ایستادند و گروهی که ناامید شدند و به خانه‌ها بازگشتند. نیروها و جریانات سیاسی هم به دو گروه تقسیم شدند یا در جمهوری اسلامی جذب شدند یا به صف نیروهای مخالف و معارض پیوستند. نکته جالب توجه آن بود که برخی از نیروهای مخالف همچنان با سخن انقلابی زندگی می‌کردند. مرتباً سخنان انقلابی و شجاعانه می‌گفتند و انتظار داشتند که برانگیزاننده انقلاب علیه نظامی باشند که هنوز چند ماهی از استقرارش نگذشته بود. شجاعانه سخن گفتند و همه بهای آن را نیز پذیرفتند. اما مردم دیگر پذیرای سخن انقلابی نبودند. حتی مردمی که تلخکام به خانه‌ها بازگشته بودند، حیران و شگفت زده به این نیروها نگاه می‌‌کردند و نمی‌دانستند با نظم سخنی که هنوز از بار سنگین آن بیرون نرفته بودند چگونه باید نسبت برقرار کنند. آنها امیدی برنمی‌انگیختند حتی اگر سخنگویانشان اعتماد مردم را جلب می‌کردند.

 

سخن و اصلاحات

اصلاحات به معنایی که در اواخر دهه شصت نطفه‌های آن منعقد شد، از سنخ دیگری بود. گروهی به میدان آمدند که از درون خود نظام برخاسته بودند. از ایدئولوگ‌ها گرفته تا فعالان و کنشگران میدان عمل، همه نسبتی با نظام مستقر داشتند. آنها لزوماً شجاع و فداکار نبودند. آنها فقط نفوذ داشتند و امکان جلب اعتماد بالادستی‌ها را. داستان شرایط انقلابی، مثل شرایطی است که کسی با زخم هتک ناموس مواجه شده و می‌خواهد به هر قیمتی از حریف خود انتقام بگیرد. سخنان انقلابی مولد فضای انتقام بود و نیازمند جسارت و شجاعت شگرف. داستان اصلاحات اما چیز دیگری بود. مثل وضعیتی بود که کسی از دیگری مبلغ سنگینی طلب داشت اما طلب او وصول نمی‌شد. زوری هم برای کسب طلب نداشت. پس دست به دامان کسی می‌شود که بده کار از او حرف شنوی دارد. اصلاح طلبان هم آنها بودند که به دلیل موقعیت‌شان در ساختار قدرت، مردم به آنها اعتماد می‌کردند. اصلاح طلبان سخن‌های بسیار می‌گفتند و میدانی گسترده از سخن تولید کردند، اما سخنان آنها به این دلیل امید بخش می‌نمود که اصلاح طلبان می‌توانستند در میدان معامله با نظام سیاسی اوضاع را به سمت بهبود ببرند.

البته واقعیت به همین سادگی‌ها هم نبود. آنها در عین حال، لایه‌ای از سخن انقلابی هم در کلام داشتند. آنها به نحوی لطیف، سنخی از الگوی انقلابی کلام را با الگوی کلام اصلاح طلبانه همراه می‌کردند. می‌خواستند دست به یک بسیج حداکثری بزنند. از یک طرف، بخش مهمی از مردم را متوجه نفوذ خود کرده بودند و اعتماد تولید کرده بودند که می‌توانند اوضاع را با چانه زنی بهبود ببخشند و در همان حال، لایه‌های تلخ کام و به خانه خزیده مردم را از قلم نیانداختند و آنها را نیز به احتمال یک روز بزرگ امیدوار کرده بودند. اگرچه به راستی اهل انقلاب نبودند و خوب دریافته بودند که روزگار روزگار انقلاب کردن نیست. به هر روی، آنها اعتماد مردم را به دلیل قدرت و نفوذ در درون ساختار جلب کرده بودند و سخنان آنها امید بسیار در مردم برمی‌انگیخت.

اصلاح طلبان اما، داستان شگفتی را پشت سر گذاشتند. چندی که گذشت معلوم شد خیلی کسی گوش به حرف آنها نمی‌دهد و عملاً نفوذی در دورن ساختار برای بهبود بخشی به شرایط ندارند. کم کم از درون ساختار به بیرون پرتاب شدند. عامل اصلی اعتماد از دست رفت. به همین جهت، سخنان آنها نیز وجه امید بخش خود را  از دست داد. از آن پس، دو مسیر پیش پای اصلاح طلبان گشوده شد. به اعتبار این دو مسیر، سخن و کلام اصلاح طلبان و الگوی جلب اعتمادشان، به دو مسیر رفت. به روایتی دیگر، شقاقی در درون جبهه اصلاحات پدیدار شد.

عامل اصلی پدیدار شدن این شکاف نیز، به تجربه احمدی نژاد مربوط می‌شود. یکی دوسالی که مردم احمدی نژاد را تجربه کردند، دیگر از اصولگرایان می‌ترسیدند. آنها با احمدی نژاد به پیام آوران ویرانی ساختار اقتصاد، سرکوب و تحمیق، و جنگ و منازعه با عالم تبدیل شدند. بدیهی بود که در چنین شرایطی، چشم‌ها دوباره متوجه اصلاح طلبان شود. اما با تردید. اصلاح طلبان چه کاری از دستشان ساخته بود؟ ناآرامی‌های پس از انتخابات هشتاد و هشت، فرصتی بود برای ظهور یک شکاف در درون اصلاح طلبان. گروهی به سمت حاشیه کلام اصلاحات حرکت کردند. به سمت لایه انقلابی سخن. چنین بود که یکباره طنین کلامی جریانی از اصلاح طلبان رادیکال شد. آن نظم سخن، به سمت تولید امید انقلابی حرکت می‌کرد و بنابرآن، جلب اعتماد مستلزم تحمل زندان و شکنجه و عسرت‌های سنگین یک عمل انقلابی بود. لایه دیگر، به سمت دیگری رفت. به سمت اعاده نفوذ در ساختار سیاسی و بازگشت اعتماد به اصلاح طلبان بر اساس نظام اعتماد پیشین. انگار زلزله‌ای رخ داد: یک شکاف عمیق در زمین سخنان اصلاح طلبان چهره نشان داد: یکسوی این شکاف، رادیکال، شجاعانه و مرزشکن ظاهر شد و سوی دیگر این شکاف عمل گرا، پراگماتیست، اهل معامله و بده بستان.

اصلاح طلبان، قدرت خود را در میدان عمل و بسیج حفظ کردند. همه انتخابات‌های پس از سال 92 اثبات کننده این مدعاست. اما حفظ این قدرت، نه به دلیل اعتبار سویه رادیکال سخن اصلاح طلبان بود و نه اعتبار سویه پراگماتیست. اصولاً اصلاح طلبان قدرت خود را حفظ کردند نه به خاطر سخن و برانگیختن اعتماد و امید. بلکه به خاطر آنکه امکانی بودند برای فرار از جریانی که آنها را به نام ارزش‌های اخلاقی و دینی و انقلابی می‌ترساند. اصلاح طلبان بیشتر به یک نیروی «نه آن» تبدیل شدند تا جریانی که به خودی خود موضوعیتی داشته باشد. سکوت تام هم اگر می‌کردند معتبر بودند. دقیقاٌ به همین معنا هنوز هم از اعتبار بهره مندند. اما نه چندان که راضی شان کند. کم کم به چشم می‌بینند که در دوره حسن روحانی، سرمایه‌ها آب می‌شود و این نکته نگران کننده است. چنین است که امروز احساس نیاز می‌کنند تا دوباره با مردم حرف بزنند. اما چطور؟ با کدام نظام کلامی؟ انقلابی؟ آیا امروز روزگار انقلاب است؟ یا همچنان سخن اصلاح طلبانه باید گفت؟ آیا اعتبار پیشین هنوز پا برجاست؟

 

اصلاح طلبان و پیچیدگی‌های امروز

اصلاح طلبان در شرایط پیچیده‌ای قرار گرفته‌اند. می‌خواهند دوباره باب گفتگو با مردم را بگشایند. اما زبانشان انگار الکن است. به موسم یک انتخابات تازه نزدیک می‌شوند. گروهی شان، راه چاره را در نزدیک شدن بیشتر به لایه‌های درونی نظام می‌بینند به چهره‌هایی مثل علی لاریجانی چشم دوخته‌اند باشد تا امکان ورودی تازه باشد به درون. بنابراین چنان سخن می‌گویند که انگار نه انگار قرار است به نام اصلاحات چیزی را هم اصلاح کنند. گروهی شان اما رادیکال سخن می‌گویند و عبور کننده از همه مرزها جلوه‌گر می‌شوند. چنانکه گویی قرار است مبشران یک دوران تازه باشند، انگار می‌خواهند مردم را به یک روز حادثه بزرگ انقلابی فرابخوانند. راستش این است که هر دو گروه ناکامند. گروه اول ناکامند چون چندان راهی برای ورود دوباره مهیا نیست. گروه دوم هم ناکامند چون اصولاً شرایط انقلابی نیست. مردم هم منتظر انقلاب نیستد. اگر هم باشند، آنها نیروهای قابل اعتماد در یک فرایند گذار انقلابی نیستند.

گروهی از اصلاح طلبان، نیروهای اصیل و صادق در عرصه سیاسی‌اند. هزینه می‌دهند و هزینه داده‌اند. اما در طراحی استراتژی عمل، جز به بالا نمی‌اندیشند. یا با چانه زنی و یا با حمله و یورش، قصد ورود به آن بالا دارند. نه برای خودشان، بلکه برای تامین مقاصد مصلحت جویانه ملی شان. اما تلاش آنها، تامین کننده فرصت برای خیل فرصت طلبانی است که لباس اصلاحات می‌پوشند و نام و نان اصلاحات می‌خورند و حتی دعایی هم نمی‌کنند به جان کسانی که بستر ساز آنها شدند.

اگر اصلاح طلبان به جد قرار است به نقد گذشته بپردازند، اول به خودشان بیاندیشند. به آن بیاندیشند که از کجا برآمدند. آنها از دورن نظام برآمدند و در ذهنیت‌شان راهی برای برون رفت از این وضعیت نیست، مگر با بازگشت به درون. گویی باید مناصب را در اختیار گرفت تا بتوان کاری کرد. شکی نیست که کسب مناصب فرصتی برای اصلاح امور است. اما آن راه مسدود است و اصلاحات دیگر قادر نیست اعتماد و امیدی در آن زمینه برانگیزد. نه در الگوی سخن انقلابی و نه در الگوی سخن عمل گرایانه‌اش. چنانکه گفتم هنوز صاحب سرمایه‌اند و در انتخابات اثرگذار. اما ظرفیت این اثرگذاری در تجربه‌های پیشین نمودار گشته است. آن ظرفیت را نادیده نگیرند، اما برای آن  همه سرمایه شان را هزینه نکنند.

اصلاحات را باید به قول آقای خاتمی اصلاح کرد. اصلی ترین راه اصلاح اصلاحات، عدم تمرکز بر ساختار قدرت است. نگفتم نادیده گرفتن ساختار قدرت، بلکه عدم تمرکز تام بر ساختار قدرت. باید به نظم سخنی اندیشید که در این پایین و در بستر نسبت ‌میان مردم و مردم، یا روشنفکر و مردم نیز به اصلاح امور می‌‌اندیشد. فقط اصلاح طلبان و روشنفکران نیستند که چهار دهه چشم‌های خیره به سقف شده‌اند و تمرکز کرده‌اند به کلام و عمل مسئولان. بخش مهمی از مردم نیز چشم به بالا دارند. استخوان گردن همه ما دچار عارضه شده است. دیگر معلوم نیست چگونه باید گاهی سر به پایین بیاوریم و خودمان را و دیگران را تماشا کنیم. آنچه در اخلاق عمومی، ارزش‌های جمعی، توانایی‌هامان برای حل مشکلات جمعی افتاده است. نه از مخاطرات این پایین چندان خبر داریم و نه از فرصت‌های این پایین. روان‌های گسیخته مردم، ناتوانی‌های اجتماعی وسیع، زوال اخلاق و ارزش‌های جمعی جامعه را دستخوش بحران عمیق کرده است. مردم در چنین وضعیتی مهیای هیچ کنش انقلابی نیستند، در عین حال هر کنش اصلاحی را هم به زوال می‌کشانند. مخاطرات این پایین فراوان است. اما در همان حال فرصت‌های مهمی نیز فراهم شده است. مردم بی آنکه در کلاس آموزشی خاصی حاضر شده باشند، آموخته‌اند و می‌آموزند که چگونه باید شبکه‌های کوچک اعتماد ساخت. می‌آموزند چگونه جامعه از دست رفته را در موقعیت‌های خاص بازسازی کنند.

اصولگرایان گروه خاص و کوچکی از مردم را نمایندگی می‌کند. اصلاح طلبان هم گروه خاص و کوچکی از مردم را نمایندگی می‌کنند. اما برای کثیری از مردم هیچ جریانی در  آن بالا نماینده هیچ کدامشان نیست. ممکن است از سر اضطرار به این یا به آن رای دهند. اما در این سو و آن سو شدنشان، به هر دو سو ناسزا می‌گویند چرا که احساس می‌کنند مثل غافله اسرا شده‌اند. دیگر هیچ نظم سخنی نمی‌شنوند که اعتماد و امیدی در آنها برانگیزد. باید راه سخن گفتن با مردم را دوباره فراگرفت.

اگر بخواهم با اصطلاحات علمی تر سخن بگویم، باید به احیای امر عمومی پرداخت. امر عمومی جز با حضور عموم امکان پذیر نیست. باید به سخنی اندیشید که معطوف به امر عمومی است. سخنی که صادق است، صادقانه ادا می‌شود و به قول هابر ماس قادر است در میدان جهان زیست واقعی مردم جایی باز کند. سخنگویانی که سخن می‌گویند اما اراده شان بیشتر فروش کالا به عوام الناس بیچاره است، دیگر فرصتی ندارند. سخنگویان صادقی هم که سخن می‌گویند اما انتزاعی و بی رابطه با شرایط و دردها و رنج‌های عملی مردم، دیگر فرصتی ندارند. ساحت کلام باید از منفعت جویی‌های فردی، کینه ورزی‌های بی فرجام، و آرزوهای بی جا پاک شود. کلام تنها به شرطی امید و اعتماد برخواهد انگیخت، که خانه امنی باشد از آنهمه ناامنی که چندین دهه گریبان همه ما را گرفته و راز انحطاط و آب شدن سرمایه‌های اجتماعی است. 

عمق و وخامت اوضاع، نیازمند نظام کلامی است که در تحلیل اوضاع، عمیق باشد. نقش همگان را بازنمایی کند. آئینه‌ای باشد مقابل همگان. همه باید چهره نازیبای خود را در آن مشاهده کنند از حاکمان گرفته تا تک تک مردم. باید بستر ساز بازسازی خویشتن فردی و جمعی باشد. بستر ساز یک عهد و پیمان جمعی برای ساختن آنچه ویران کرده‌ایم. به اوضاع پس از یک زلزله مهیب بیاندیشیم. در چنین وضعیتی صرفاً باید به رفع و تقلیل فاجعه اندیشید و آن نیازمند یک عزم جمعی است. امروز کلامی فرصت تولید امید و اعتماد دارد، که به راستی همگان را نمایندگی کند. کلامی همگان را نمایندگی می‌کند که همگان را به پرسش بگیرد و وجدان‌های خفته را بیدار کند. کلام پوپولیستی که مردم را با همه شرارت‌هاشان می‌ستاید و همه چیز را به گردن چند نفر می‌اندازد، کاری از پیش نخواهد برد. فاجعه‌ای روی داده که همه در آن سهیم بوده‌ایم. سهم خود را بیان کنیم، و صادقانه نشان دهیم برای اصلاح امور آمده‌ایم نقش خود را خوب بازی کنیم. عجله نکنیم، منتظر نتیجه زودهنگام نباشیم. صبور باشیم، بگذاریم سخن راه خود را برای تولید فضای امید بگشاید، اجازه دهیم شاید بازیگرانی در راه باشند که بیشتر از ما بتوانند اعتماد مردم را برانگیزند. گاهی هم خود را صرفاً مهیا کننده آن نوآمدگان بدانیم.  

 **********************

این متن بخشی از یادداشت من است که درهفته نامه صدا، شماره 11، ده آذرماه سال 97 منتشر شده است. 


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

زنده باد زندگی

جمعه, ۹ آذر ۱۳۹۷، ۰۳:۳۰ ب.ظ

قلمرو به رسمیت شناخته شده سیاسی را «لعنت به این زندگی» اسماعیل بخشی نامشروع می‌کند. همه مشارکت کنندگانش در مقابل ناله او ساکت‌اند. لااقل بگویید کتکش نزنند. بگویید در یک سلول انفرادی حبس‌اش کنند تا دیگر خبری از او نباشد. شاید فراموش شود. دست کم تا موعد انتخابات.  

اصلاح طلبان اصلاح طلب‌اند. دلیل‌اش اخلاقی است به مخاطرات ناشی از فروپاشی می‌اندیشند. شاید دلیلش این باشد که در تداوم وضع موجود منافعی دارند. شاید هیچ کدام، عاجز از هر نوع دیگر از زندگی سیاسی‌اند. اما نمی‌دانند با اسماعیل بخشی چه کنند. وجودشان را به پرسش می‌گیرد. بغض که می‌کند و از خودسوزی چهارکارگر برای یک میلیون و دویست هزارتومان سخن می‌گوید، وحشت می‌کنند. وقتی می‌گوید لعنت بر این زندگی، آنها هم در دل همان را تکرار می‌کنند. او از بخت شوم خود، آنها از خون شدن وجدان‌شان. خوب شد بازداشتش کردند و الا اگر قرار بود همینطور سخن بگوید، چیزی نمی‌ماند. اما کاش کتکش نزده بودند. اینطوری لعنت بر این زندگی، طنینی بی پایان پیدا می‌کند. همه جا در همه لحظات.

فردا که قرار بر حضور در پای صندوق‌های انتخاباتی باشد، انتظار دارند اسماعیل بخشی و دوستانش پای صندوق رای حاضر شوند. چقدر دلشان می‌خواهد اعلام کند همه در انتخابات شرکت کنید و اصلاح طلبان را شایسته رای بداند. نمی‌دانند خواهد آمد یا نه. اگر آمد، با وجدانشان چه کنند؟ اگر نیامد چه؟

اصولگرا وضع بدتری دارند. لعنت به این زندگی در درون آنها بیشتر باید طنین بیاندازد. اصلاح طلبان داعیه عدالت و فرودستان نداشته و ندارند. اما اصولگرایان سال‌هاست در مقابل هجوم اصلاح طلبان سنگری ساخته‌اند از دین و عدالت علی و رسیدگی به امور فرودستان. اما نمی‌توانند از اسماعیل بخشی حمایت کنند. نمی‌دانند میان حمایت از او، و سایر سیاست‌هایی که از آنها جانبداری می‌کنند، چگونه جمع کنند. پس سکوت کرده‌اند. ولی صدای بغض آلود بخشی در درونشان طنین می‌اندازد: لعنت بر این زندگی.

حیات سیاسی تنها زمانی رونق دوباره پیدا خواهد کرد که بتوان گفت زنده باد زندگی. سیاست اصولاً قلمرو جمعی تداوم زندگی آزاد و عادلانه جمعی است. اسماعیل بخشی، بد شعاری انتخاب کرده است. شعاری است از درون عسرت‌های ناگریز زندگی. او قلمرو به رسمیت شناخته شده زندگی را ویران کرده است.

هر وقت اسماعیل بخشی با لبخند فریاد زد زنده باد زندگی، قلمرو حیات سیاسی مان دوباره بازآفرینی شده است. به امید آن روز.   


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

این ماه نیمه تمام

پنجشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۷، ۱۲:۴۱ ب.ظ

هیچ کس سلطان سکه را دوست نداشت. اما خبر اعدامش کام مردم را شیرین نکرد. یک شهروند خوب نبود، اما انگار کسی انتظار مرگ او را هم نداشت. می‌شنویم و می‌گذریم. سعی می‌کنیم فراموش کنیم. هیچ کس نیازی ندید وجدان اجتماعی را آماده پذیرش مجازات مرگ او کند. چاره‌ای نیست، عبور می‌کنیم در حالیکه خاکستر سردی گویا بر روانمان پاشیدند.

پیشترها اینچنین نبودیم. روزی روزگاری بود که همه دارندگان ثروت و مکنت را خائن و جانی قلمداد می‌کردیم. در خیالاتمان می‌پروراندیم که همه شان را مجازات کنیم. در تخیلات فردی و جمعی‌مان، روز موعودی را به تصور می‌آوردیم که به ثروت‌هاشان هجوم ببریم، غارتشان کنیم و آنها را به مجازات ثروت اندوزی شان برسانیم. جامعه اما از آن روزها عبور کرده است. دست کم اقشاری از جامعه.

انکار نمی‌کنیم که در جهان کسانی استعمارگرند و کسانی استعمار شده. انکار نمی‌کنیم کسانی به ظلم و بیداد بر مردم حکومت می‌کنند. انکار نمی‌کنیم که افراد و طبقاتی مردم را استثمار می‌کنند و فرصت‌های زندگی‌شان را تباه می‌کنند. انکار هم نمی‌کنیم که باید در مقابل استعمار و ظلم و استثمار مقاومت کرد. اما گویی وجدان اجتماعی ما، به واژه عدالت حساس شده است. باید اقناعش کنی آنچه روی می‌دهد مصداق عدالت است نه مصداق سبعیت. حقوقدانان ممکن است تکلیف را روشن کنند. استناد کنند که اعدام کاملاً قانونی است. اما وجدان اجتماعی را تنها نمی‌توان با استناد به مواد قانونی راضی کرد.

وجدان در اساس یک قلمرو عقلانی و منطقی نیست. یک قلمرو حسی و عاطفی است. جریحه دار می‌شود. ممکن است با استدلالات حقوقی یا عقلانی بتوانی از جراحتش بکاهی. اما اساساً از سنخ حقوق و عقل نیست. چنانکه یک مفهوم ذاتی و همیشگی هم نیست. در شرایط مختلف احکام متفاوتی صادر می‌کند. ممکن است چند دهه پیش، وجدان اجتماعی در صورت گذشت از اعدام سلطان سکه برمی‌آشفت. آن روز هم با استدلال‌های معقول شاید از شدتش کاسته می‌شد. اما امروز داستان دیگری است. به نظرم تغییراتی در حال و هوای ما روی داده است.

گاهی حال و هوای روزگار، اصل اساسی مناسبات انسانی را بر کینه و عداوت نهاده است. آنگاه نگاه‌ها همه به مرزهای متمایز کننده توجه می‌کند. آنجا که ستمگری رویاروی ستم دیده ایستاده است، آنجا که زخم خورده‌ای زیر پای زخم زننده‌ای است. آنجا که ثروت اندوز، محرومی را تحقیر می‌کند و هزاران مرز متمایز کننده دیگر. وجدان‌های انسانی تحریک می‌شوند. باید برخیزی و کاری کنی، باید مجازاتی، مقاومتی، ضربه‌ای و مرگی از راه برسد تا التیامی باشد بر وجدان‌های برانگیخته و زخمی.  وجدان‌ها به قیام فرامی‌خوانند و آنی سکوت بر ستم را روا نمی‌شمرند. آن روزها برای جلوگیری از غلیان وجدان‌های اجتماعی، گاهی دست خودت نیست، به دروغ هم که شده، کسی و کسانی را مجازات می‌کنی تا محبوبیت جلب کنی. در این دنیای مبتنی شده بر عداوت، دوستی و عشق هم هست، اما دوستان، هم پیمانان صادق رفع یک ظلم‌اند. کسانی که با هم برای یک میدان پر مخاطره هم پیمان شده‌اند. با خون عقد برادری می‌بندند و از سر جان یکدیگر را دوست دارند. در چنان حال و هوایی، اعدام سلطان سکه، یک رویداد مبارک به حساب می‌آید.

اما حال و هوای روزگار ما به تدریج تغییر می‌کند. می‌توان نشان داد گروه‌های اجتماعی تازه‌ای به میان آمده‌اند با دنیایی تازه. چشم به تنازعات و ستمگری ها نبسته‌اند اما اصل و اساس مناسبات انسانی را در دوستی و همدلی می‌یابند. رنج می‌کشند از ستمگری‌ها، زخم بر دل و دیده دارند از کسانی که به حقوقشان تعرض می‌کنند. اعتراض هم می‌کنند، فریاد هم می‌زنند. اما گویی در همه حال، به قول حافظ، در نهانشان نظری به حریف ستمگر هم دارند، ستیز می‌کنند اما رقم مهر یکدیگر را هم بر چهره دارند. حاصل آن است که اگر هم سخت ستیز می‌کنند خواهان مرگ و نیستی یکدیگر نیستند. معلوم است که مناسبات انسانی پیچیده است و گاه ناچار به کشتن دیگری هم می‌شویم، اما حتی اگر اثبات کنی که همه چیز از سر ضرورت انجام پذیرفته، و مطابق با قانون و عدالت است، چیزی مثل یک درد پنهان نگفتنی، وجدانشان را می‌آزارد. هیچ‌گاه مرگ دیگری را برنمی‌تابند. دست کم برای این گروه‌ها، خیلی بیش از این‌ها باید تلاش کنی تا وجدانشان را نسبت به اعدام سلطان سکه اقناع کنی.

روزگارمان تغییر می‌کند و من با اشتیاق منتظرم این ماه نیمه تمام، تمام شود.  

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

دور باطل یک زندگی بی حاصل

پنجشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۷، ۱۱:۵۴ ق.ظ

اگر دزدی شب هنگام از دیوار خانه‌ای بالا رفت، یا جنایتی مرتکب شد، حتماً باید دستگیر و مجازات شود. این منطق عرصه خصوصی زندگی است. پیچیدگی چندانی ندارد. در میان مردان سیاست هم اگر کسی مرتکب دزدی یا جنایت شد، مصونیت ندارد، باید دستگیر و مجازات شود.

اما زندگی سیاسی به ندرت به همین سادگی است. اگر افراد متکثری دست به دزدی و جنایت زدند، احتمالاً یک باند فاسد بر مردم حاکمند، پس باید دست به کار شد. قدرت را از دست یک باند فاسد درآورد و به دست صالح‌ترها سپرد. اما از کجا می‌توان اطمینان حاصل کرد که سقوط یک باند فاسد، مشکل را حل می‌کند؟ شاید یک باند دزد و جنایت‌کار در انتظارند تا جانشین باند فعلی شوند. آن وقت ممکن است ما ابزار انتقال قدرت از دست یک باند به یک باند دیگر باشیم. ممکن است به حسب تجربه به این نتیجه رسیده باشیم که هر گروهی که در آن مناصب می‌نشیند همان کاری را می‌کند که قبلی‌ها کرده‌اند. آنگاه احتمالاً به جای ساقط کردن یکی و به قدرت رسانیدن دیگری، باید روال امور را چنان ساماندهی کنیم که کسی  امکان سرقت و جنایت پیدا نکند. افراد را جا به جا نکنیم، روال امور را چنان سامان دهیم که فرصت این کارها وجود نداشته باشد.

اما گاه خوب که نگاه می‌کنیم می‌بینیم، ماجرا خیلی پیچیده‌تر است. ممکن است متوجه شویم فقط یک گروه یا باند نیستند که دزدی و جنایت‌ می‌کنند. اصولاً اغلب مردم، هر کجا که هستند به یکدیگر تعرض می‌کنند. مثلا فقط مدیران ارشد نیستند که خطا می‌کنند، کارمند جزء یک اداره نیز مشغول است. کاسب محله نیز کم ندارد. صاحب خانه نیز با مستاجرش همان می‌کند که کارمندان می‌کنند. معلم سر کلاس، کار خود را درست انجام نمی‌دهد، استاد دانشگاه مقاله سرقت می‌کند و به نام خود منتشر می‌کند، دانشجو پایان نامه‌اش را از مغازه‌های میدان انقلاب خریداری می‌کند. گدایان کلاه برداران بزرگ‌اند، میوه‌ و گوشت و لبنیاتی که می‌خرید، درست نمی‌دانید چه خریده‌اید و.... در تفسیر این وضعیت چند سناریو وجود دارد:

اول: حاکمان فاسدند مردم هم فاسد شده‌اند. پس راه چاره این است که حاکمان را جا به جا کنیم تا مساله حل شود. این راهی است که فعالان سیاسی پیشنهاد می‌کنند، آنها می‌خواهند به سرعت از هر چیزی فرصتی برای بسیج و فشار آوردن به حاکمیت استفاده کنند. حرفشان هم همیشه غلط نیست، گاهی ممکن است موفق شوند افرادی را به جای افرادی در مناصب بنشانند و مسائل کشور را تا حدودی حل کنند. اما تضمینی در کار نیست، شما هزینه‌های بزرگ می‌دهید و اغلب از چاله به چاه می‌افتید.   

دوم: فساد همه جا گیر شده است، پس مساله منحصر به حاکمان نیست، باید مردم را یکی یکی اصلاح کرد و در دراز مدت در انتظار اصلاح امور ماند. این راهی است که اصحاب فرهنگ پیشنهاد می‌کنند. آنها عمل سیاسی را به حاشیه می‌رانند و معتقدند به جای این راه‌های غیر تضمین شده و کوتاه مدت، به کار بلند مدت اندیشید و آن اصلاح امور در عرصه فرهنگ و باورها و کردارهای مردم است. آنها هم کاملاً اشتباه نمی‌کنند، اما مساله به سرعت زوال امور بستگی دارد. ممکن است شتاب چندان باشد که پیش از نتیجه دادن کار فرهنگ دوست ما، کار همه یکسره شود.

سوم: فساد همه گیر شده است، و اتفاقاً این مساله یک مساله سیاسی است. اما مساله سیاسی را نباید به مساله حاکمان تقلیل داد. مساله سیاسی است به این معنا، که آنچه به ما در سطح ملی، فرم بخشیده، نادرست است. جیزها در جای خود نیستند و روال غلط امور، همه چیز را و همه کس را به فساد کشانیده است. در این تفسیر سوم، چشم شما نه به حاکمان است نه به تک تک مردم. چشم شما به الگویی است که به امور فرم بخشیده است.

من به این معنای سوم باور دارم.

منشاء فساد در فاهمه جمعی ماست. یکصد سال است فکر می‌کنیم کسانی که بر سر کارند، باید با کسان دیگری جا به جا شوند. اما غافلیم که مرتباً کسانی را با کسان دیگر، در یک فرم ثابت جا به جا می‌کنیم و با تعجب می‌بینیم که نشد و دوباره دست به کار جا به جایی تازه ‌می‌شویم.

حکومت آنجا منعقد نمی‌شود که کسانی از صندلی‌هایی برمی‌خیزند و کسان دیگری به جای آنها تکیه می‌زنند. انعقاد حکومت آنجاست که هر کس خود را متولی حفظ امری می‌بیند که عمومی است. وقتی حریم عمومی محترم دانسته شد، آنجا حکومت فرم بایسته خود را پیدا کرده است. حریم عمومی یعنی هر قاعده و مال و دارایی که به عموم مردم و نسل‌های بعدی تعلق دارد. به همین جهت، حکومت با مقوله قدسیت سروکار دارد و اساساً یک مفهوم به کلی عقلانی نیست. حریم عمومی حریم مقدس است. به این معنا که هر کس به سادگی جرات نزدیک شدن به آن را در خود نمی‌یابد. آنجا حریمی است که با وجدان‌های فردی و جمعی سروکار دارد.

فرمی که یکصد و اندی سال است تابع آن هستیم، هر چه هست، یک کاستی بزرگ دارد: هیچ گاه حریم عمومی تقدسی ندارد و میدان گشوده‌ و بی صاحبی است که هر کس خواست می‌تواند به آن تعرض کند بدون آنکه وجدانش آزرده شود. رژیم پهلوی با الگوی ناسیونالیسم خود، هر روز تاج مقدسی بر سر نژاد ایرانی می‌نهاد و تبلیغ می‌کرد که هنر نزد ایرانیان است و بس. ما قرار بود به پیشینه خود افتخار کنیم و چشم بدوزیم به اعماق درخشان تاریخ. آنچه اساساً به آن بی توجه بودیم، عرصه حیات عمومی بود. چیزی که به تاریخ بی ارتباط بود به مناسبات زنده و فعال میان ما ربط داشت. جمهوری اسلامی به جای تاریخ، شریعت را جانشین کرد. معلوم است که ما اغلب مسلمانیم و حفظ حریم شریعت مهم است، اما این لزوماً ربطی به حریم عمومی ندارد. همان قدر که حریم عمومی تاریخ نیست، شریعت هم نیست. حتی اخلاق هم نیست. تاریخ و شریعت و اخلاق، اگر نقشی داشته باشند، ترغیب مردم به حفظ حریم عمومی است. اگر هم اسم این اخلاق باشد، اخلاق سیاسی است نه اخلاق عرصه خصوصی.

ما یکصد سال است در یک واحد ملی زندگی می‌کنیم و چیزی که اساساً به  آن نمی‌اندیشیم مساله حریم عمومی است. همانقدر که حاکمان به آن بی اعتنا هستند، تک تک مردم نیز به آن اعتنایی ندارند. این عبارت ترجمان آن است که ما اصولاً درکی سیاسی از موجودیت عمومی خود نداریم و تا چنین نشود، مستمراً در دور باطل یک زندگی بی حاصلیم.


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

پاسخی به دعوت نخبگان دانشجو

چهارشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۷، ۰۱:۰۲ ق.ظ

بیش از چهارصد تن از نخبگان و فعالان صادق و اصیل فعالیت‌های دانشجویی، نامه‌ای منتشر کرده‌اند و در آن نامه دلسوزان این میهن را فراخوان کرده‌اند که بیشتر و بیشتر به بحران‌های عدیده این کشور بیاندیشند. به جای مباحث فرعی و انتزاعی، همه چیز را معطوف کنند به روزگاری که در آن به سر می‌بریم. هشدار داده‌اند که شرایط خطیر امروز را درک کنند. به حای کلی گویی‌های بی حاصل، فضای بیناذهنی بسازند و عرصه کلان تصمیم سازی در کشور را تحت تاثیر قرار دهند. در تزهایی که تا کنون مطرح بوده، بازاندیشی کنند. در برساخت یک گفتمان جمعی برای بازگشت به امر اجتماعی کمک کنند، برنامه‌های عملی اصلاح عرضه کنند، پیوندهای خود را با اقشار مختلف مردم تحکیم کنند و سرانجام پیشینه خود را از نقطه نظر نسبت خود با دو  آرمان آزادی و عدالت، نقد کنند. محورها و مباحث طرح شده در این نامه، فوق العاده حائز اهمیت است. امید می‌رود به همت هم آنان، عرصه عمومی در فضای اجتماعی و سیاسی کشور گرم شود، و از موضع انتظار و تماشاگر منفعل رویدادهای شگرف این روزگار بیرون رویم.

آنچه به این نامه تازگی می‌بخشد، خطاب آنان است. همیشه این دانشجویان بودند که باید صبر می‌کردند تا از درون فضای روشنفکران کسی برخیزد و آنان را به مسیر هدایتی دعوت کند. اما کوبیدن در خانه صاحب نظران و روشنفکران از سوی دانشجویان، معنای قابل تاملی دارد. آنها علناً صاحبان قلم و تریبون را خطاب قرار داده‌اند و به طعنه گفته‌اند نام و نان روشنفکری را می‌خورید اما به وظیفه خود عمل نمی‌کنید. به نظرم این خطابی است تازه و البته شریف. به سهم خودم خود را سرزنش می‌کنم و برای گشودن هر میدانی برای گفتگو اعلام آمادگی می‌کنم. بدیهی است این کار، عزمی جدی و جمعی می‌طلبد، امیدوارم چنین عزمی ظهور کند. در کنار این بزرگان، چشم انتظار می‌مانم تا چنان روزگاری از راه برسد و در حد مقدورات خود در این میدان حاضر شوم.

مطالعه این نامه شریف اما نکته‌ای در ذهنم برانگیخت. طرح آن را بی فایده نمی‌دانم. به نظرم این نامه، در بطن خود یک الگوی عمل استراتژیک را در میان نهاده است. حاکمیت به منزله یک ساختار ناتوان از حل مسائل کنار نهاده شده است. از نام کوچک مردم در مقابل نام قداره بندان سخن گفته شده و از روشنفکران خواسته شده، برخیزند، با مردم سخن بگویند، و راه بگشایند. این استراتژی که معطوف به مردم و روشنفکران، قطع نظر از ساختار سیاسی است، یک استراتژی تازه است و در تقابل با استراتژی‌های پیشین که رو به سوی حاکمیت داشت، با حکومت سخن می‌گفت و از مردم انتظار حمایت داشت.

این استراتژی به ظاهر در نقطه مقابل استراتژی پیشین است. استراتژی اول، رو به سوی حاکمیت داشت، ولی استراتژی دوم رو به سوی مردم و روشنفکران دارد. اما به گمانم چنین نیست، این هر دو استراتژی دو روی یک سکه‌اند و من تصور می‌کنم تا از دو سوی این استراتژی رها نشویم، راه به جایی نخواهیم برد.

یک دوگانه است که پشت این هر دو استراتژی ایستاده: باور به وجود مردمی که مستمراً بار رنج بر دوش دارند و حاکمانی که ظلم می‌کنند، قداره می‌بندند، جاهلند و خیانت‌کار. این دوگانه سازی، هر دو استراتژی را مشابه هم ساخته است. استراتژی قدیمی آن بود که مستقیم برویم بر سر حاکمان فریاد بکشیم، دومی عبارت از آن است که مردم و روشنفکران را بسیج کنیم، همدل و هم رای کنیم و عزمی جزم در سطح عمومی بسازیم. نانوشته‌هایی هم هست که به سادگی می‌توان آنها را حدس زد. مردم را هم رای کنیم، من‌ها را ما کنیم تا بتوانیم با قدرت بیشتری استراتژی اول را اجرا کنیم که همانا فریاد کشیدن بر سر حاکمان است.

تمایزگذاری میان مردمان ساده و صادق و فداکار و رنج کش  و حاکمان ستم کار و زورگو، کلیشه‌ای است که یکصد واندی سال بر سر ما حکومت می‌کند. حقیقتاً چگونه می‌توان مرزهای متمایز کننده میان مردم و حاکمان را نشان داد؟ با آنچه در این نامه در باره جمهوری اسلامی گفته شده، هیچ مخالفتی ندارم، اما نمی‌دانم مرزهای متمایز کننده جمهوری اسلامی از مردم دقیقاً کجاست.

خیلی راه دور نرویم. خطاب شما به روشنفکران چنان است که گویی آنها اساساً بیرون از مدار قدرت‌اند. ضمیری پاک دارند. دل در گرو مردم دارند و سراسر اخلاقی و پاک سرشتند. فقط غافلند و نیازمند ندایی بوده‌اند که سر از خواب غفلت بردارند. حقیقاً چنین است؟ چرا به این واقعیت آشکار چشم بسته‌اید که روشنفکری نیز دکانی است که نان و نام دارد و اکثر روشنفکران و اساتید دانشگاه و قلم داران نیز کسب و کاری دارند و زندگی می‌کنند. از قلیل آنها بگذرید. اکثر آنها نه از سر غفلت بلکه از سری که در گریبان زندگی کرده‌اند به آنچه گفتید توجه نمی‌کنند. نوشته‌اید «مساله ما را به مساله من، ما، او تقلیل داده‌اند». فاعل فعلی که برای این جمله اختیار کرده‌اید، احتمالاً حاکمیت است. اما این بی انصافی است. انگار نه انگار که همین روشنفکران در این ماجرا سهم اصلی داشته‌اند. من خود به سهم خود در این زمینه اشاره کرده‌ام و از این بابت استغفار کرده‌ام. ضمناً چه کسی گفته که مردم ستم دیدگان و مظلوم و قربانی‌اند. کدام شرارتی هست که از حکومت سر می‌زند اما ریشه در کرد و کار روزمره مردم ندارد؟ آنچه در سطح حاکمیت با ارقام درشت فساد خودنمایی می‌کند، در رفتارهای روزمره مردم البته در اندازه‌های کوچک و خرد جاری است. میلیون‌ها خرده شرارت جاری است چندانکه شرارت را به یک امر بدیهی تبدیل کرده است. مردم به سیاق حاکمان زندگی می‌کنند و صد البته حاکمان نیز به سیاق مردم. نام‌هایی که این نامه را امضاء کرده‌اند، تا جایی که من می‌شناسم نام‌های بزرگ و شریفی است. هزینه داده و رنج کشیده. من در موضعی نیستم که از سهم آنها در فاجعه‌ای که همه امروز دست به گریبان آن هستیم سخن بگویم. اما راست و صادقانه خوب است شما دانشجویان نیز از سهم خود بگویید.

بیایید در این گفتگوی عمومی و ملی، از دوگانه سازی پرهیز کنیم. اگر قرار است عرصه عمومی به باور هابرماس، مرجعیتی برای داوری ایجاد کند، پیش از داوری حکم صادر نکنیم. والا گشودن میدان گفتگویی که از آن سخن گفته‌اید مرا می‌ترساند. درست مثل دادگاهی است که رای خود را صادر کرده، متهم و قربانی را پیشاپیش شناسایی کرده، تنها به دنبال یک مجوز مدنی و ملی برای مجازات خاطیان هستید.

گفتگوی ملی در اینجا و اکنون جامعه ایرانی، نیازمند عقولی است که از میدان منازعه بالاتر بایستند. با یک فاجعه مواجهیم. بیشترین مظهر این فاجعه، از هم گسیختن جامعه و تبدیل شدن ما، به من و تو و اوست. نیازمند یک ما هستیم اما به قول درست شما نه از آن سنخ ماهایی که بیشتر می‌ترساند. به مایی نیازمندیم که بسترساز ظهور من‌های متمایزی باشد با وجدان‌های بیدار. نه من‌های تخمیر شده در یک ساختار هم رنگ. کمک کنیم فرصتی برای بالاتر ایستادن از میدان روزمره این فاجعه گشوده شود. بیرون ایستادن از میدان روزمره فاجعه امروز، تبعیت نکردن از آنچیزی است که این میدان تخریب هر روزه را گرم می‌کند و آن چیزی نیست جز تهدید و دوگانه سازی و اظهار تنفر. برای بازگشت به جامعه، پیشاپیش نیازمند حرمت نهادن به بنیاد جامعه‌ایم و آن چیزی نیست جز دل بستن به یکدیگر و بهره گیری از زبانی که هیچ کس پیشاپیش خود را متهم ردیف اول نیانگارد.

سخن از تصویرهای رمانتیک نیست. چشم نبسته‌ام به واقعیت تنازع و تعارضات طبقاتی و قومی. چشم نبسته‌ام به تبعیض و آنچه قدرتمندان با مردم می‌کنند. اما باور کنیم همه قربانیان روال نادرستی هستیم که در شکل گیری و تداومش همه دخالت داریم.

بیایید در گشودن میدان گفتگو، هیچ کس را پیشا پیش بیرون از ماجرا تعریف نکنیم. از درونی‌ترین اقشار حاکمیت تا بیرونی‌ترین لایه‌های اپوزیسیون، تا همه نمایندگان اقشار متعدد مردم. لزوماً به روشنفکران محوریت عطا نکنیم. معلوم نیست به چه دلیل آنها چنین مرجعیتی دارند. در عرصه سیاسی، تنها همگان مرجعیت دارند و بس. از نقش زبان سخن گفته‌اید. زبان همانقدر که سرکوبگر و حاشیه ساز و طرد کننده است، رهایی بخش و زایشگر و آفریننده هم هست. اما در عرصه سیاست، زبان استعداد رهایی بخش خود را در همگانیت عرصه عمومی پدیدار می‌کند. هر چه از سر و ته این تمامیت بزنید، حتی به قدر یک نفر، به استعدادهای شرارت بار زبان مدد رسانده‌اید.

دعوت همگان در میدان گفتگو، و تحصیل مرجعیت همگانی، نیازمند جلب اعتمادهای از دست رفته است. در این آشفته بازار اولین شرط اعاده اعتماد آن است که هر جریانی پیش از ورود، به جای کشیدن تیغ تیز نقد بر دیگری، به سهم خود در بروز فاجعه اشاره کند. دانشجویانی که گشاینده این باب مقدس‌اند، خوب است اولین بنیادگذاران این روال نامتعارف باشند. اگر قرار است در کانون بایستند، از خود آغاز کنند. آنگاه پیش از طرح هر گفتگویی از دیگران نیز بخواهند به جای نقد و حمله به دیگری، خود را نقد کند. در ایران امروز، متوجه کردن تیغ‌های نقد به سوی خود، راهگشای تحصیل همگانیت است. همگانیتی که درمان دردهای عمیق ماست.


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

مقصدی زیباتر از با هم بودن نیست

سه شنبه, ۸ آبان ۱۳۹۷، ۱۱:۱۶ ق.ظ

برای پیشبرد بحث در کلاس، به یک تمثیل متوسل شدم. کشور را به یک قطار تشبیه کردم. گفتم فرض کنید حکومت با تصمیماتش مثل لکوموتیو قطار باشد و به دنبالش واگن‌های متعدد. صدای تلق تلوق حرکت قطار، این همه سر و صدا و دلمشغولی‌های هر روزه به سیاست باشد و اینهمه اخبار و گزارش‌های خبری حاکی از حرکت قطار. از آنها پرسیدم شما کجا هستید؟

کسی و کسانی گفتند ما در یکی از واگن‌ها نشسته‌ایم. آنها در قطار بودند و با راهی که قطار می‌رفت همدلی می‌کردند. منتظر بودند قطاری که با زحمت بلیط آن را خریده‌اند به مقصد برسد. امیدوار بودند و پرنشاط چرا که سر و صداهای روزمره، تلق تلوق‌های بشارت دهنده به فردا بود.

کسانی گفتند قطاری هست و ریلی و سر و صدایی. اما حرکتی در کار نیست. ‌گفتند خود را در موقعیت کشانیدن می‌بینند شاید به حرکت افتد. سعی می‌کنند این تن بزرگ تنبل و بی حرکت را به حرکت آورند. کشانیدن قطار البته وضعیت شگفتی است. با این که بعید می‌نمود، اما آنها دست از امید برنمی‌داشتند و از کشانیدن یا هول دادن قطار دست نمی‌شستند.

کسانی گفتند بیرون قطار ایستاده‌اند، دلمشغول امور خود هستند. قطار پر سر و صداست و البته مزاحم زندگی‌شان. اما سعی می‌کنند چندان گوش به قطار ندهند.  پشت به قطار می‌نشینند و سر در گریبان خود برده‌اند یا دل به دیگری سپرده‌اند. زندگی‌شان را سپری می‌کنند. زندگی در پناهگاه‌های امن را اختیار کرده بودند. خیلی مطمئن نبودند تا کی می‌توانند در این عزلت‌گاه تنهایی بمانند. هر آن منتظر فروریختن پناهگاه خود بودند اما عزم کرده بودند به محض فروریختن این پناهگاه پناهگاه دیگری برای خود بسازند.

کسانی گفتند زیر قطارند. قطار بر تن‌هاشان هر لحظه خراشی تازه می‌افکند. پر از درد بودند و رنج. احساس می‌کردم جهان درونی‌شان پر از درد و فریاد است. شاید منتظر بودند تا فرصتی دست دهد، جمعی فریاد بزنند و فریادهای جمعی التیامی باشد بر فریادهایی که هر آن در درون می‌کشند.

کسانی اما گفتند، ریل قطارند. این از همه دردناک تر بود. ریل فریاد نمی‌زند. سفت و سخت و خاموش شده است. همیشه منتظر وزن سنگین قطاری است که می‌آید، ضربه می‌زند و می‌گذرد.

من اما در دل گفتم کاش قطار بایستد. واگن‌های فراوان به واگن‌های موجودش بیافزاید آنقدر که همه را سوار کند. ریل را هم کاش از جا می‌کندند و جان‌های فلزی شده و خاموش را از دل آن بیدار می‌کردند و سوار قطار می‌کردند. مگر مقصد و مقصودی مهم تر از با هم بودن هست؟

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

یادمان هویت ملی مبتنی بر اصول

شنبه, ۵ آبان ۱۳۹۷، ۱۰:۲۶ ب.ظ

فوکویاما، در کتاب اخیر خود که با نام «هویت: طلب کرامت و سیاست مبتنی بر خشم»[i] منتشر شده، به روایتی از ملی‌گرایی تحت عنوان «هویت ملی مبتنی بر اصول[ii]» می‌پردازد که به نظرم قابل تامل است. من خیال می‌کنم در آستانه انقلاب ایران چنین صورتی از ملی‌گرایی متولد شد اما در سن نوزادی از دنیا رفت. به چکیده‌ای از آراء فوکویاما در این کتاب اشاره می‌کنم آنگاه به آن نوزاد از دنیا رفته خواهم پرداخت.



فوکویاما، در کتاب خود به خطر ظهور هویت‌‌جویی‌های قومی، نژادی، مذهبی و جنسیتی به منزله صورت‌های خطرناک سیاست هویت اشاره می‌کند. ظهور ترامپ، و جدایی بریتانیا از اتحادیه اروپا، نمونه‌های بارز این ظهور خطرناک اند و طلیعه دورانی تازه در مسیر تحولات جهانی. به نظر فوکویاما، سیاست‌های لیبرالیستی مدافع حقوق فردی و سیاست‌های چپ مبتنی بر دفاع از حقوق طبقه کارگر، هر دو در یک نکته مشترک بودند و آن فراموش کردن بسیاری از گروه‌های اجتماعی حاشیه مانند گروه‌های قومی، جنسیتی، نژادی و مذهبی بود. این گروه‌ها، نه جایگاه خود را در سیاست‌های دنیای لیبرای درک می‌کردند نه در سیاست‌های چپ. این سنخ از گروه‌ها به قول فوکویاما، درکی درونی از خود دارند که با درکی که از آنها ساخته شده ناسازگار است. آنها تصور می‌کنند چیزی در سرشت هویتی‌شان وجود دارد که ناشناخته مانده و در فضای سیاست‌های لیبرال یا چپ نادیده گرفته شده است. آنها خشمگین‌اند و اینک با تکیه بر ابزارهای رسانه‌ای جدید و موج نوظهور پوپولیسم سیاسی در عرصه بین‌الملل میدانی تازه برای ظهور پیدا کرده‌اند. به نظر فوکویاما، این سنخ از فعلیت سیاسی، برای همه کشورها و عرصه بین الملل خطرناک است.

او برای برون رفت از این خطر، همه را به احیای هویت ملی مبتنی بر اصول فراخوان می‌کند. به قول فوکویاما، ملی‌گرایی که بر انگاره‌های عصر روشنگری ظهور کرد، مبتنی بر باورهای نژادی و قومی نبود، بلکه بر منظومه‌ای از آراء اصولی عصر روشنگری نظیر آزادی و برابری انسانی استوار بود. اگرچه بعدها بسیاری از امواج ملی‌گرایی به باورهای نژادی درآمیختند، اما پیوند میان ملی‌گرایی و باورهای نژادی و قومیتی لزوماً در سرشت ملی گرایی نهفته نیست. فوکویاما، هم لیبرال‌ها و هم چپ‌ها را فرامی‌خواند تا برای نجات ارزش‌های عصر روشنگری، پرچم آن سنخ از ملی گرایی را برافرازند و در مقابل سیاست‌های هویت دنیای امروز مقاومت کنند.

یکی از دلایل ظهور سیاست‌های هویتی گروه‌های قومی و مذهبی و جنسیتی در دنیای امروز، از نظر فوکویاما، رشد فرایند جهانی شدن است. جهانی شدن هم احساس درونی نادیده گرفته شدگی گروه‌های قومی و جنسیتی و دینی را تشدید کرده و هم امکان‌های ظهور و بروز به آنها عطا کرده است. در مقابل رویکرد افراطی جهانگرایی عام انسانی و رویکرد تفریطی تکیه بر حقوق فردی، فوکویاما، ایستادن در نقطه دفاع از ملی گرایی مبتنی بر اصول را بهترین نقطه مقاومت بر می‌شمارد.

مضمون کتاب فوکویاما، مرا به فضای ابتدای انقلاب برد. واقع این است که خواست آزادی و عدالت و استقلال سیاسی، مضمون اساسی نهضتی بود که در فضای منتهی به انقلاب سال پنجاه و هفت، در ایران شعله کشید. دین و باورهای مذهبی در برانگیختن این فضا، نقش درجه اول داشت. اما آنچه سبب معتبر شدن دین در عرصه سیاسی شد، عرضه روایت‌هایی بود که دین را به منزله پشتوانه اصلی عدالت و آزادی و استقلال در عرصه عمومی منتشر کرده بود. این مدعایی ابطال ناپذیر نیست. می‌توان همه ادبیات بسیج کننده در عرصه سیاسی ابران از اوایل دهه پنجاه تا آستانه پیروزی انقلاب را روی میز گذاشت و مورد مطالعه و بررسی قرار داد. در این متون، آنچه کانونی است نقد رژیم پهلوی است از این حیث که مستبد است، عامل محرومیت طبقات گسترده اجتماعی است و در ضمن وابسته نیز هست. اسلام به منزله آئینی که مدافع این سه ارزش اساسی است اعتبار سیاسی یافت و در عرصه عمومی قد علم کرد.

به این اعتبار، دین در تحقق انقلاب سال پنجاه و هفت، نقش بسیار مهمی داشت اما انقلاب سال پنجاه و هفت اساساً یک نهضت دینی نبود. به این معنا که خواست اساسی مردم سیطره دین در عرصه عمومی باشد و قرار بر آن نهاده باشند که خود را تسلیم متولیان دینی کنند و هر چه را آنان ارزش‌های محوری عرصه سیاسی می‌دانند. انقلاب سال پنجاه و هفت به کلی از نهضت‌های بنیادگرایانه دینی این روزگار متمایز بود و به نظرم مصداقی از آنچه فوکویاما، ملی گرایی مبتنی بر اصول می‌خواند. همه قوت و نیروی ملی گرایی مبتنی بر اصول ایرانی، گرد هم آوردن مردم حول منظومه باورهایی بود که با ارزش‌های جهان جدید سازگار بودند و در همان حال، از طرف ارزش‌های منتشر در جهان زیست مردم پشتیبانی می‌شدند. چنانکه نام‌های مقدس دینی، پیامبر، امام علی و امام حسین، از صرف شفاعت مردم در قیامت و شفای درد بیماران آنچنانکه در روایت‌های سنتی گفته می‌شد بیرون آمدند و به میانجی‌های آزادی ‌خواهی و عدالت تبدیل شدند.

آن روز که خسرو گلسرخی مارکسیست، در دادگاه شاه، به نام امام علی تمسک کرد، بی‌آنکه الزاماً مسلمان یا شیعه شود، یک تحول بزرگ در ایران روی داده بود. مردم خود را آماده عقد یک پیمان جدید می‌دیدند که در پرتو آن احساس تشخص جمعی کردند بی آنکه تنوعات درونی‌شان نادیده گرفته شود. همه با یکدیگر احساس آشنایی و صمیمیت می‌کردند و تنها یک نفر بود که دراین میان بیگانه بود و آن شخص شاه بود. طرد نام شاه، اسم رمز پیوند میان مردم حول و حوش ارزش‌های آزادی خواهی و عدالت و استقلال بود. اما صد افسوس که ملی‌گرایی مبتنی بر اصول ایرانی، در همان فضای انقلابی سال‌های پنجاه و شش و پنجاه و هفت متولد شد و هنوز سن اش به یکی دوسال نرسیده بود که از دنیا رفت. فقط به یکی دو عامل اشاره می‌کنم که مسبب مرگ این طفل بیچاره شدند و الا عوامل بسیار دیگری دخیل بودند. عوامل مذکور به شرح زیراند:

·         حفظ سرشت ملی گرایی مبتنی بر اصول ایرانی، با خواست تمرکز در عرصه سیاسی ناسازگار بود. در آن روزگار، در عرصه سیاسی ایران، کسانی با هم ستیز می‌کردند که در یک نکته مشترک‌ بودند، همه خواهان صورتی از سیاست متمرکز بودند. به جز یکی دو مورد خاص، هیچ کس، خرد حیات سیاسی مبتنی بر کثرت و تفاوت را نداشت. یکی دیگری را متهم می‌کرد به مزدور بیگانه، و خود داغ ننگ مرتجع را بر گردن می‌آویخت. یکی با خشم دیگری را پایگاه امپریالیسم می‌شمرد و البته خود داغ وابستگی به ساواک شاه را دریافت می‌کرد. اما این همه نمی‌دانستند که با هم شریک و همکارند در تولید احساس ضرورت به یک نظم متمرکز و تک پایه. در چنین شرایطی طفل ملی‌گرایی مبتنی بر اصول ایرانی، یا باید در پای اسلام‌گرایی قربانی می‌شد یا چپ‌گرایی. چنین شد که انقلاب اسلامی شد، و طفل ملی گرایی مبتنی بر اصول از دنیا رفت.

·         تبدیل نزاع سیاسی به جنگ مسلحانه توسط سازمان مجاهدین خلق و سخن گفتن از طریق تفنگ‌ها، طفل هنوز زبان نگشوده ملی گرایی مبتنی بر اصول ایرانی را زیر دست و پای جماعت خشمگین کشت.

·         تحمیل جنگ به ایران در همان ماه‌های نخست پس از پیروزی، جایی برای رسیدگی به طفل نورسیده نمی‌داد. از گرستگی و تشنگی جان داد. جنگ .و اقتضائات بسیج در همه جای جهان با مقتضیات زندگی مدنی و دمکراتیک ناسازگار می‌افتد.

·         البته نباید از فضای منطقه‌ای و بین المللی ناشی از جنگ سرد غفلت کرد. در فضای آن روزها، اصولاً استقرار یک نظام سیاسی مبتنی بر ملی گرایی مبتنی بر اصول آزادی و عدالت را دشوار می‌کرد. آنچه آن فضای سنگین را سنگین‌تر می‌کرد مساله فلسطین و اسرائیل در این منطقه بود. در چنان فضایی کینه و احساس نفرت و خشم، چنان غلظتی داشت که با نرم خویی مقتضی آن سنخ از ملی گرایی ناساز گار بود. 

   آن طفل از میان ما رفت. اسلام به منزله اصلی‌ترین شالوده حیات جمعی ما، قطع نظر از نقشی که برای آن فراخوان شده، خود موضوعیت پیدا کرد. حال به روزگاری رسیده‌ایم که معلوم نیست اگر اسلامی بودن حکومت همچنان برقرار است، چه نشانه‌ای جز حجاب خانم‌ها از آن باقی مانده است. حجاب خانم‌ها در این دیار، تبدیل شده به همان تنها برگی که جان بیمار به آن وابسته است. همان ماجرایی که او هنری در داستان آخرین برگ می‌پردازد. البته آخرین برگ هم افتاده و تنها به همت یک نقاش پیر هنوز بیمار زنده است چرا که خیال می‌کند یا خود را به این خیال می‌زند که هنوز برگی بر درخت مانده است. برگ نقاشی شده را برگ زنده می‌انگارد.  

به نظرم کتاب تازه فوکویاما، نسخه‌ای برای فهم وضعیت ما، و برون رفت از آن ارائه می‌کند. مطابق تحلیل فوکویاما، ملی گرایی مبتنی بر اصول ما، راه به سنخی از هویت سپرد که در سرشت خود دینی بود و میل دین داران برای دیده شدن را قطع نظر از آن که چگونه دیده شویم نمایندگی می‌کرد. سنخی از تحمیل خود به چشم‌هایی بود که به سوی دیگری متوجه بودند. البته در جلب توجه آنها کسب توفیق کردیم اما در چشم‌هایی که به ما می‌نگرند، اثری از عشق، جاذبه، و اشتیاق وصل نیست. برای آن دیگران جاذبه نیافریدیم، در داخل نیز به چرخه بی پایانی از تنازع داخلی افتادیم. به گسیختگی جامعه کمک کردیم و شاید بیش از همه ارزش‌ها و نهادهای دینی را تضعیف کردیم.

راه خروج، برگزاری یادمانی به مناسبت مرگ آن طفل معصوم است. چه خوب است قبل از هر کس، متولیان دینی عهده دار برگزاری این یادمان شوند. آنها قبل از همه اعلام کنند که به خدمت دین بردن منطق حیات سیاسی، نتیجه‌ای جز مرگ فضائل حیات سیاسی نداشت، و البته فضائل حیات دینی را هم زائل کرد. بنابراین در مراسم این یادمان، رسماً اعلام شود، دین با ارزش‌ها و فضائل حیات سیاسی اعلام وفاداری می‌کند و هر آنچه از حیات دینی مددی به این مهم نمی‌رساند را به عرصه خصوصی می‌برد.  دیگر گروه‌ها و جریان‌های فکری و سیاسی نیز خوب است در این یادمان شرکت کنند. کافی است در این مراسم همه به یاد آورند عامل اصلی مرگ آن طفل، حذف دیگری از دایره حیات سیاسی است. بنابراین همه باید بیایند. ولی هر کس با هر ارزش و باوری که به آن معتقد است رسماً اعلام کند متعهد به ارزش‌های آزادی خواهانه و عادلانه است و هر چه در خانه دارد و هر باور و اصولی که به آن قائل است، در خدمت تحکیم این اصول می‌برد و اگر به کار نیاید، در عرصه خصوصی خود نگاه می‌دارد.    

   



[i] Francis Fukuyama, IDENTITY: The Demand for Dignity and the Politics of Resentment,Farrar, Straus & Giroux. 2118. 

[ii] Creedal national identity


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

لگوها و عروسک‌های شکسته

يكشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۷، ۱۱:۲۷ ق.ظ


چیزی در نسل جدید وجود دارد که برای هم نسلان من قابل فهم نیست: آنها می‌خواهند زندگی کنند. این درست همان نکته ساده و بدیهی است که برای نسل من، و برای دنیایی که ما در آن بالیدیم قابل فهم نیست.

دنیایی که ما در آن بالیدیم یک دست نبود. رنگ‌ها و تنوعات و تعارض‌های فراوانی در آن موج می‌زد. اما چیزی بود که همه آنها را به هم پیوند می‌داد. همه ما حس سنگینی از زندگی در این دنیا داشتیم. چیزی بود که بر روان همه ما سنگینی می‌کرد و سبب می‌شد تبعیض، ستم، نابرابری و استبداد را تحمل نکنیم. ما برای تحقق الگویی آرمانی از زندگی، می‌خواسیتم همه چیز را به یک نقطه آغاز پاک و بی آلایش بازگردانیم. پر از عشق نسبت به آن نقطه آغاز بودیم و پر از اشتیاق به آن الگوی آرمانی زندگی. در پرتو آن عشق و اشتیاق، پر بودیم از میل به ویرانی هر آنچه در روزگارمان جاری بود. ما پر از حس نفرت و کینه بودیم نسبت به هر آنچه بود. اساساً آشتی و سازش با بودهای این عالم را خیانت به آرمان‌ها می‌دانستیم.

نسل‌هایی که پس از ما آمدند، درست در نقطه مقابل ما قرار دارند. آنها می‌خواهند زندگی کنند. میل به زندگی، آنان را با هر آنچه هست در نسبت قرار می‌دهد. از زندگی موجود ناراضی‌اند، بسیار بسیار بیش از ما. اما تامین رضایت خود را در از میان بردن هر آنچه هست نمی‌جویند. نه نقطه آغاز بی آلایشی برای آنها وجود دارد نه الگویی آرمانی از زندگی. آنها آرایش تازه هر آنچه هست را جستجو می‌کنند. آرزو دارند هر آنچه هست را به هم بریزند و از قطعات آن شکلی تازه خلق کنند.

بیشتر به خلاقیت در فرم می‌اندیشند تا به خلاقیت در محتوا. به جای روایتی حقیقت طلبانه از زندگی و سیاست، روایتی زیبایی شناختی دارند.  

ما به کودکانی شبیه بودیم، که عروسک اسباب بازی‌مان را می‌شکستیم، اما اینها به کودکانی شبیه‌اند که اسباب بازی‌شان لگوست. هر چه را پیش رویشان هست جدی می‌گیرند، اما لزوماً دوستش ندارند. ممکن است شکل موجودش را در ذهن و روانشان تخریب‌ کنند، اما در جستجوی آنند تا قطعات آن را در یک صورت بندی تازه سرهم کنند. آنها به هزار شکل ممکن زندگی با همین قطعات می‌اندیشند، و ما به یک فراروی می‌اندیشیدیم که نسبتی با زمان حال نداشت.

نسل من رو به انقراض است. اما برای نسل جدید بن بست ساخته است. نسل من، اگر در مناصب سیاسی و حاکمیتی نشسته، از مواهب مالی و رانتی فراوان بهره مند است، اما مرتب دار و ندار جهان را تحقیر می‌کند و میل جوانان به زندگی را تقبیح می‌کند. به آنان راه نمی‌دهد، موقعیت‌های خود را به آنان واگذار نمی‌کند. از جهان پر از زهد خود دیواری ساخته برای نسل جدید. خود زاهدانه از مواهب دنیا بهره‌مند است و جوانان طالب زندگی و دنیا را بی کار و محروم از زندگی رها کرده است. نسل من اگر در موقعیت اپوزیسیون است، نسل جدید را تحقیر می‌کند که چرا به اندازه کافی فداکار نیست. چرا به هیزم تنور آتشین او تبدیل نمی‌شود.

نسل جدید اگر احساس ناامیدی و یاس کند، ناشی از سکونت ناگزیر در بن بستی است که ما برای او ساخته‌ایم. تاب نمی‌آورند، با ما می‌ستیزند، اگر مایوس و ناامید باشند، ناشی از بی نتیجه ماندن تلاش هایشان است و طولانی شدن عمر این بن بست. چه فاجعه‌ای است اگر فرزندان برای گشایش زندگی شان منتظر مرگ پدر بمانند.  

به خلاف آنچه ما فکر می‌کنیم، میل نسل جدید به زندگی، خودخواهانه نیست. آنها نماینده دورانی هستند که نه مرگ بلکه زندگی رانه روانی معطوف به رهایی است. تداوم ما، مشروط به آن است که میل زندگی و میل مرگ، اروس و تاناتوس، به توازن برسند. آنها با جانبداری سویه زندگی، رو به روی سویه مرگ زندگی ایستاده‌اند.  

اگر نمی‌خواهیم فرزندان منتظر مرگ پدران بمانند، باید کارکرد خود را دگرگون کنیم.

فرزندان ما به هر حال بر ما غلبه خواهند کرد. اما غلبه تام و تمام سویه زندگی بر سویه معطوف به مرگ، زندگی را دستخوش بحران‌هایی از سنخ دیگر می‌کند. بحران‌هایی که دوباره سویه مرگ را فراخوان خواهد کرد و دوباره نسلی مشابه نسل ما را متولد خواهد ساخت. باید به توازن اندیشید. ما می‌توانیم پیش از مرگ، به توازن جامعه کمک کنیم. نسل جدید را به رسمیت بشناسیم، راه را برای او بازکنیم، به تدریج به نفع او عقب بنشینیم، دنیای آنان را جدی بگیریم، به جد منتقد دنیای خود باشیم، تا آنها به ما اعتماد کنند. آنوقت از ما خواهند شنید که مسیر زندگی گاهی به نقطه‌های بحرانی خواهد رسید و عبور از آن نقاط، جز با فداکاری، از خود گذشتگی، و پذیرش قهرمانانه مرگ امکان پذیر نخواهد بود.  

@javadkashi


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

آتشی زیر خاکستر نیست

جمعه, ۲۰ مهر ۱۳۹۷، ۱۱:۱۹ ب.ظ

چندین دهه است سوخت ماشین‌های قدرتمند در حیات سیاسی این کشور، کینه بوده است. اما چند سالی است ماشین حکومت و ماشین اپوزیسیون برانداز هر دو ایستاده‌اند. حرکت نمی‌کنند. هرچه رانندگان استارت می‌زنند حرکتی در کار نیست، هیچکدام سوخت ندارند.

چیزی تغییر کرده است.

یکصد و اندی سال است در صحنه سیاسی ایران، کینه حرکت آفریده است. مردم بسیج نمی‌شدند، مگر آنکه کسی یا جریانی در کانون بیشترین کینه عمومی قرار گیرد. وقتی کینه غلیان می‌کرد، صحنه نمایشی کودکانه‌ای گشوده می‌شد که شیطانی در موضع ضد قهرمان در کانون می‌ایستاد، و فرشته‌ای مثل آفتاب در سوی دیگری از صحنه می‌درخشید.

منازعات سیاسی هنگامی که با اسطوره‌های کینه جویانه توام می‌شدند، مردم فرصت خوبی به دست می‌آوردند تا احساس رستگاری کنند. آنها ضمن روانه کردن احساس کینه جویانه‌شان علیه ضد قهرمان، احساس می‌کردند در سویه حق ایستاده‌اند. مهم نیست خودشان کیستند وچه می‌کنند، مهم این است که در بازی کینه جویانه سیاست کجا ایستاده باشند. فریادهای خشمگینانه شان در فضای سیاسی، آنها را بیمه می‌کرد. می‌توانستند دروغ بگویند، خیانت کنند، سر دیگران کلاه بگذارند اما هر از چندی سنگی کینه جویانه در فضای سیاست پرتاب کنند. البته فرصت خوبی هم برای فرشتگان نجات بخش فراهم می‌کردند تا چند صباحی سروری کنند.

عرصه سیاست هیچگاه عرصه دوستی نبود. بیهوده نبود که مردم همیشه می‌گفتند سیاست پدر و مادر ندارد. هنوز هم می‌گویند.

کینه جزئی از زندگی است. زندگی خالی از کینه، چیزی کم دارد. اما کینه همیشه در توازنی با احساس عشق و دوستی به زندگی غنا می‌بخشد. در زندگی سیاسی ما، به ندرت می‌توانی از روابط پایدار دوستانه سراغ بگیری. وقتی کینه در زندگی یکه تاز می‌شود، خون زندگی را می‌مکد  درست مثل یک زالوی خونخوار.  

سال‌های پس از انقلاب، استحصال از چاه عمیق کینه شدت بیشتری پیدا کرد. در دهه اول فجایع بزرگی آفرید. هم نظام و هم مخالفینش، تا توانستند کینه ساختند و راهی عرصه عمومی کردند. اما به نظر می‌رسد، طی دو دهه اخیر، فضای کشور دگرگون شده است. کینه دیگر مصرف کننده‌ای ندارد. نظام علیه مخالفینش،  و براندازان علیه نظام، تا می‌توانند بر پدال گاز ماشین خود فشار وارد می‌آورند اما حرکتی در کار نیست. نه پیام‌های کینه جویانه نظام، و نه مخالفینش، پژواکی ایجاد نمی‌کنند.

کینه دلالت سیاسی خود را از دست داده است. مردم کسانی را چپاولگر، خیانت‌کار، دزد و حتی جنایت‌کار می‌دانند، اما در دل انبار انبار کینه نیاندوخته‌اند و در خیالات خود به روزی نمی‌اندیشند که خرخره‌ای را بجوند. البته هستند کسانی که در دل کینه‌ دارند، اما جماعت‌های معترضی وجود ندارند که دست در آب کینه فروکرده باشند و با هم پیمان خونین بسته باشند. مردم مصائب فراوانی دارند. اما زندگی در آتش مستمر کینه مصیبتی است بر دیگر مصائب آنان.

نقش آفرینی کینه در عرصه سیاسی ایران را می‌توان به سه منبع نسبت داد: نخست شیوع روایت‌هایی از دین که در پی پررنگ کردن مرزهای کفر و دین بود و تنها در تجربه جهاد احساس مومنانه می‌کرد، دوم ادبیات لیبرال که صحنه سیاسی را به صحنه صرف قواعد حقوقی تقلیل می‌داد و سوم، ادبیات چپ، که سیاست را با تنازع آشتی ناپذیر طبقات اجتماعی پیوند می‌داد. اسلام سیاسی، لیبرالیسم و اندیشه چپ، هر سه با یکدیگر هم داستان شدند تا به کلی امکان همدلی و دوستی را از صحنه سیاسی بزدایند. سیاست به جای آنکه موجب غنای زندگی اجتماعی شود، عامل غارت سرمایه‌های فرهنگی و اجتماعی شد.

بحران‌ها عمیق‌اند. اما آتش کینه‌ای زیرخاکستر نیست. روان و وجدان‌های عمومی بیش از حد از زخم کینه مجروح است. دوستی و عشق جای آن را پر نکرده، اما مردم در انتظار کالایی متفاوت از گذشته‌اند. 

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

ملی گرایی یک انتخاب نیست

پنجشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۷، ۰۱:۵۰ ب.ظ

ملی گرایی آمده است. به منزله یک گفتار سیطره یافته، همه را در بر گرفته است. مساله این است که کدام ملی‌گرایی را باید اختیار کرد. مفاهیمی که دارای بار ایدئولوژیک هستند، انتخاب نمی‌شوند یکباره مثل یک روح ناپیدا از راه می‌رسند و همگان را در سیطره خود می‌برند. امروز اگر گفتارهای سیاسی در ایران را مطالعه کنید، همه رنگ و بوی ملیت گرایی گرفته‌اند از درونی‌ترین لایه‌های نظام جمهوری اسلامی، تا بیرونی‌ترین نیروهای سیاسی در خارج از کشور.

روزی که اسلام گرایی سیطره یافت، همه به زبان اسلام سخن می‌گفتند از نیروهای چپ مارکسیستی تا نیروهای ملی گرا. وقتی در دهه هفتاد گفتار دمکراسی وجه هژمون پیدا کرد، همه با زبان دمکراسی سخن می‌گفتند از اسلام گرایان گرفته تا نیروهای چپ و مارکسیست. امروز سخن ملی گرایانه این وجه را پیدا کرده است. تنها نیروهای چپ هستند که هنوز تن به این نظم گفتاری نداده‌اند.

ملی گرایی آمده است، چرا که همه گفتارهای موجود ناتوان از پر کردن یک حفره بزرگ‌اند و آن فقدان درک عمومی ما از کلیت ما، و تشخص جمعی ماست. همه گفتارها در عمل ثابت کرده‌اند که جانبدار گروه و طبقه و جناحی هستند و دیگران را از دایره تعریف خود بیرون برده‌اند. فقدان درک کلیت یافته از ما، یعنی فقدان یک سقف که برای همه ساکنان این سرزمین ایجاد اعتماد به یک همزیستی انسانی در دراز مدت کند.

سیطره ملی گرایی لزوماً یک خبر خوب نیست. میدانی تازه از منازعات گفتمانی گشوده شده است.  حال باید به صنوف آن توجه کرد و به صداهای مختلفی که از آن به گوش می‌رسد. باید تلاش کنیم در گوشه‌ای امن و مطمئن از این میدان بایستیم. به گمانم دو صدا از میدان ملی گرایی بلند شده است.

نخست صدایی که از ملت ایران سخن می‌گوید و مفهوم ملت را با مفاهیم اقتدار و قدرت و نیروی زورآوری همراه می‌کند. موتور اصلی به حرکت درآورنده آن، خصومت و ستیز با شیاطینی است که هستی ملی را به مخاطره انداخته‌اند. قهر و خشونت در آن موج می‌زند. این صدا، علی الاصول لباس فاخر هویت ملی را در قامت کسانی می‌پوشاند که اهل زورآوری و نزاع‌اند. دوم صدایی که از سوی محرومان و به حاشیه پرتاب شدگان به گوش می‌رسد. آنها که به شمار آورده نشده‌اند. رساترین صدای آن را باید به آن گورخوابی نسبت داد که در مقابل میکروفون خبرنگار گفت: مگر ما اهل این کشور نیستیم؟ مگر ما ایرانی نیستیم؟ در این صدای دوم، اثری از نزاع و زورآوری نیست. خواست دیده شدن است. خواست همزیستی همگان در یک مناسبات عادلانه است.

ملی گرایی جویای قدرت و اقتدار، همه امور را به یک هسته واحد نسبت می‌دهد. همه ساکنان این سرزمین را از یک نیا و خون مشترک می‌داند و وقتی از ملت ایران سخن می‌گوید گویی از اعضاء یک خانواده سخن می‌گوید. ملی گرایی به شمار آورده نشدگان اما، کثرت گراست، در طبیعت خود دمکراتیک و جویای عدالت است.

واقعیت پیرامون ما پیچیده است. وجوهی از واقعیت پیرامون ما مقوم صدای نخست است و وجوهی مقوم صدای دوم. آنچه مسلم است، هیچ یک از این دو صدا، تماماً قادر به تسلط بر دیگری نیستند. بنابراین باید امید داشت که حاصل این نزاع، یک مصالحه سیاسی باشد. مصالحه‌ای که روایت زوآورانه را در محدوده‌های دفاع از مرزهای ملی به رسمیت می‌شناسد و در عین حال گشاینده بسترهای گفتگو و تنازع و رقابت در عرصه داخلی است تا مهیا کننده یک حیات سیاسی آزادانه‌تر و عادلانه‌تر باشد.


  • محمد حواد غلامرضاکاشی