زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

بازسازی گفتمانی اصلاحات

دوشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۷، ۱۱:۴۵ ب.ظ

سعید حجاریان را به عنوان متفکر اصلاحات می‌شناسیم. به خلاف دیگر اصلاح طلبان، علاوه بر رویدادهای روزمره، به جوانب فکری اصلاحات هم نظر دارد. اخیراً در یادداشتی تحت عنوان «بازسازی گفتمانی»، در مجله پیام آینده (شماره دوم، مرداد ماه 1397) می‌نویسد: «اصلاح طلبان تحت تاثیر شعارهای اول انقلاب، ملی گرایی را دست کم گرفتند» و می‌افزایند: «اگر «ایران»ی وجود نداشت، دعوای اصول‌گرا و اصلاح‌طلب، شیعه و سنی و... وجود نداشت و رقابت سیاسی میان احزاب بلاموضوع بود. ظرف بلورینی به‌نام ایران باید پابرجا بماند تا این تحرکات درون آن صورت بگیرد و اگر این ظرف شکسته شود، زمینی برای هیچ بازی اعم از سیاسی، اقتصادی، عقیدتی و... وجود نخواهد داشت؛ به قول میرزاده عشقی «خاک وطن که رفت، چه خاکی به سر کنم؟»»

توجه اصلاح طلبان به مقوله ملی‌گرایی، یک رویداد مهم است. اما این چرخش، نباید یک شعار پنداشته شود نباید اینطور بیاندیشند که از این پس، ضروری است شعارهای ملی‌گرایانه هم بدهند تا در هنگام انتخابات، رای بیشتری جلب کنند. پیشترها که دمکراسی سخن جدی اصلاح طلبان بود، مجموعه‌ای از مبادی فکری و فلسفی برای آن تمهید کردند، و الگویی متفاوت از اندیشه سیاسی ساختند. حال اگر حقیقتاً ملی‌گرایی پیش از دمکراسی خواهی، موضوعیت پیدا کرده باشد، این چرخش نیازمند نقد گفتاری است که محوریت آن دمکراسی است و همچنین نیازمند بازسازی‌هایی در مبادی فکری و فلسفی و سیاسی. من سعی می‌کنم در این یادداشت به محورهای این دو مهم، از نقطه نظر خود بپردازم.


 

نقد گفتار دمکراسی خواهی در ایران

مقصود از نقد گفتار دمکراسی، نقد دمکراسی نیست. هیچ انتخابی جز دمکراسی در جهان امروز وجود ندارد. مقصود اتفاقی است که به طور خاص در ایران پس از دهه هفتاد اتفاق افتاد. دمکراسی خواهی به شاکله هویت و زندگی سیاسی کسانی تبدیل شد که آنها را با نام اصلاح طلبان می‌شناسیم. هنگامی که یک مفهوم سیاسی مثل دمکراسی، عدالت، یا اسلام به کانون یک هویت تبدیل می‌شود، پنجره‌هایی برای دیدن جهان سیاست گشوده می‌شود  و البته پنجره‌هایی بسته می‌شود. دمکراسی خواهی، پنجره‌هایی پیش چشم ما گشود که پیشترها مسدود بود، اما به سهم خود، افق‌هایی را مسدود کرد که شاید پیشترها در دیدرس بود.

دمکراسی خواهی با مدل نولیبرالش در دهه هفتاد وارد منظومه گفتاری ما شد. این معنا، پنجره‌ای تازه پیش چشم ما گشود. اموری پشت این پنجره ‌درخشید و اموری به حاشیه ‌رفت. به نظرم، سه مقوله بیش از همه پشت این پنجره دیدنی بود: حقوق فردی، محدودیت حاکمیت سیاسی و تبعیت از عقلانیت مصلحت اندیش. در میان این سه، اولی از همه بیشتر جلب توجه می‌کرد. این سه، البته در پنچره گشوده دهه شصت در دیدرس قرار نداشت. بنابراین پنجره‌ای که اصلاح طلبان گشودند، تازه‌گی داشت و همین تازه‌گی‌اش هوای تازه‌ای تولید کرد.

برای درخشیدن این مقولات، البته بنیادسازی‌های مهمی در ایران روی داد. حقوق فردی در کانون قرار نمی‌گرفت مگر آنکه هر امر کلی و جمعی نظیر جامعه، ما و هویت، موضوع نقد قرار گیرد. مصلحت اندیشی در عرصه تصمیمات سیاسی، روی نمی‌داد، مگر آنکه حضور دین در کانون حیات سیاسی به پرسش گرفته شود. محدویت حاکمیت سیاسی نیز اتفاق نمی‌افتاد مگر آنکه همگان بتوانند نقد کنند. به همین سه موضع توجه کنید: هر امر کلی و عام انکار می‌شود، دین از عرصه عمومی به عرصه خصوصی فراخوان می‌شود بی آنکه هیچ معنای تازه‌ای در کانون بنشیند، و سرانجام یک جامعه آرمانی تصویر می‌شود که مشخصه آن، مشارکت عمومی در نقد است. نقدی که در آن روزگار، بیشتر سویه انکاری داشت.

آنچه به منزله یک امر مقدس باید در میان می‌ماند فرد و شان و حرمت او بود. اصلاح طلبان برای درخشش هر چه بیشتر این امر مقدس، ناقد امور کلی و عام بودند، دین یا هر امر دیگری را که بتواند میان فرد و جمع وساطت کند و هویتی جمعی بسازد به قلمرو خصوصی فراخوان می‌کردند. از ملیت سخن نمی‌گفتند جز در شعار ایران برای همه ایرانیان که به قول سعید حجاریان در همان یادداشت، دلالتی جز حقوق برابر فردی نداشت. امور هویت بخش را زدودند چرا که آنها همه امور مزاحم برای کانونی شدن فرد بودند. آنچه حاصل شد را در همان سال‌ها سعید حجاریان خوب توصیف می‌کرد: جامعه گربه‌ها. جامعه گربه‌ها در مقابل جامعه گوسفندان بود، و البته حسی از رهایی به دست می‌داد.  اما جامعه گربه‌ها، فی الواقع یک ناجامعه بود، که برای تداوم خود، و منعقد نشدن دوباره جامعه، به هر کس یک تیغ طرد کننده داده بود. نام غیرقابل انکاری هم داشت: نقد. هر کس برای آنکه سری در سرها درآورد، نقد می‌کرد. مهم نبود چه چیزی را و برای چه مقصودی. مهم این بود که نشان دهی هر گفته یک یاوه است. هر کس با اثبات یاوه‌گی یک سخن خود را اثبات می‌کرد.

اصلاح طلبان دمکراسی خواه، البته دریچه تازه‌ای گشودند. حقیقتاً فرد و حقوق فردی، گمشده جامعه ماست. اما می‌توان فرد و حقوق فردی را در سایه تعریف تازه‌ای از حیات اجتماعی طلب کرد. می‌توان سقف تازه‌ای برای یک جامعه تازه ساخت چنانکه فرد از حقوق و آزادی‌های فردی خود محروم نباشد. دین، ملیت، طبقه و قومیت، همان سقف‌هایی هستند که در جامعه ما، قلمرو فرد را تعریف می‌کنند و البته متاسفانه همه در یک نکته مشترک‌اند و آن عدم رعایت آزادی و حقوق فردی است. اما جانبداری از فرد، بدون هیچ واسطه و سقفی که نسبتی میان او و جامعه را برقرار کند، اتفاق نامیمونی بود که حتی در تامین هدف اعلام شده‌اش هم که همانا دفاع از حقوق و آزادی‌های فردی است، ناکام می‌ماند.

نقدهای فلسفی، دینی، ادبیات گسترده‌ای که در حوزه سیاست و اجتماع اصلاح طلبان تولید کردند و محصولات فرهنگی و هنری‌شان، حقیقتاً در تولید افرادی که از حیث روانشناختی خود را مستقل از جامعه و فرهنگ و تاریخ می‌یافتند موفق عمل کرد. اما دقیقاً همین رویداد، مانع از آن بود که آنها به منزله یک قدرت اثرگذار جمعی، بتوانند خواست خود را برای تامین حقوق فردی به درستی پی بگیرند.

تنها مجرایی که از این افراد تک تک شده، یک صدای جمعی می‌ساخت، صندوق انتخابات بود. هر از چندی همه پای صندوق‌های انتخابات حاضر می‌شدند و یک صدای جمعی تولید می‌کردند. اما اگر حوادث سال هشتاد و هشت را مستثنی کنیم، هیچ قدرتی نداشتند تا پس از کسب پیروزی در انتخابات، خواسته‌های خود را پی بگیرند. منتخب آنان در مقابل رقیب قدرتمند تنها می‌ماند و دیر یا زود، تسلیم اراده آنان می‌شد. رقیب قدرتمند اما فاقد رای اراده خود را از طریق کسی پیش می‌برد که رای آورده و برای ماموریتی دیگر آمده است اما قدرتی ندارد.

دمکراسی خواهی دهه هفتاد، نافی از دیدگاه کلیت اندیش بود، به همین جهت، در تامین خواست‌های خود نیز ناکام ماند. چندان توفیقی پیدا نکرد برای دمکراتیک‌تر کردن عرصه سیاست. همه هستی‌اش در عمل، منحصر شد به صندوق آراء. رقیب اصلاح طلبان نیز، وقتی دار و ندار اصلاح طلبان را منحصر دید در صندوق رای، صندوق را هر روز لاغرتر کرد. از نظارت استصوابی گرفته تا بهره گیری از قدرت‌های مختلف برای مدیریت اصلاح طلبان در اعلام نمایندگانشان در انتخابات. کار به جایی کشید که در انتخابات خبرگان ما به لیستی رای دادیم که همه از آنها بودند. دلمان را خوش کردیم به اینکه کسانی رای نیاورند.

فقدان کلیت اندیشی، کلام اصلاح طلبان را به یک کلام انتزاعی تبدیل کرد. یکی از میانجی‌های پیوند فرد و جمع، آلام و معضلات جمعی است. هر جامعه سیاسی، با واسطه معضلات جمعی مانند محیط زیست، فقر، فساد و بحران‌های مربوط به نسل‌های بعدی، می‌تواند به یک فضای پرقدرت و موثر تبدیل شود. تکیه بر فرد، منجر به آن شد که این امور که علی  الاصول مشروعیت سیاست ورزی مشروط به اعمال توجه به آنهاست، از کانون توجه برخیزد. حقوق بشر و رسیدگی به آزادی‌های فردی، چندین برابر بحران‌هایی مثل فقر و بحران محیط زیست کانون توجه قرار گرفت و به این اعتبار به یک کلام انتزاعی و بی رابطه با آلام عینی مردم تبدیل شد.

قطع نظر ازآنچه بر سر اصلاح طلبی آمد، نفی و انکار کلیت‌ها، مشارکت در یک فرایند خطرناک زوال بود. آنکه البته در این فرایند مقصر اول بود خود حاکمیت بود که از دین به منزله یک کالا بهره برد. دین را به ابزاری برای انباشت قدرت تبدیل کرد و برای سرکوب هر منتقد دین را به میان آورد. آنها حقیقتاً با بهره‌گیری ابزاری از دین، شالوده جامعه را گسیختند و آغازگر زوال جامعه شدند. اما اصلاح طلبان نیز در این زمینه سهمی داشتند. منحصراً دفاع از حقوق فردی درست در زمانه‌ای که کلیت حیات اجتماعی در معرض خطر افتاده بود، یک همراهی ناآگاهانه با فرایند زوال جامعه بود.

 

بازسازی در مبادی

سعید حجاریان از بازسازی گفتمانی سخن گفته است و این مهم اتفاق نمی‌افتد مگر در بازسازی مبادی. پیش از هر چیز، ضروری است از ادبیاتی فاصله بگیریم که آنهمه ذره انگار و فردیت باور بود. در پرتو آن جزئیت باوری همه میانجی‌ها رنگ و اعتبار خود را از دست خواهند داد. نقد آن جزئیت باوری، منظرگاه فلسفی تازه می‌طلبد، الگوهای تازه نقد و اصلاح دین و فرهنگ طلب می‌کند، نیازمند چشم اندازهای تازه اخلاقی است. ما همه نیازمند یک عامل کلیت بخش تازه‌ایم و تصور من این است که ملیت این بار شانس کلیت بخشی دارد. اما کلیت بخشی ملیت خواهی در روایت اصلاح طلبانه واجد مشخصات زیر است:

1.        این روایت به معنای عبور اصلاح طلبان از دمکراسی خواهی نیست. مساله سخن کانونی است و اینکه چگونه سایر مطلوب‌ها باید در پرتو این سخن کانونی معنا پیدا کنند. اصلاح طلبان باید ملیت خواهان دمکراتیک باشند. چرا که ملیت خواهی که به کثرت‌های جامعه بی اعتنا باشد دیگر شانسی در این دیار ندارد. افراد، اقوام، مذاهب، و کثرت الگوهای زندگی ضروری است در منظومه کلیت بخش حیات ملی موضوع توجه قرار گیرد.

2.       این روایت به معنای عبور از حقوق و آزادی‌های فردی نیست. اما حقوق و آزادی‌های فردی را در نسبت با مقتضیات یک حیات جمعی فهم می‌کند. همزمان با حقوق فردی، به تکالیف و مسئولیت‌های فردی نیز می‌اندیشد.

3.       این روایت به معنای عبور از صندوق رای نیست. اما ملیت خواهی دمکراتیک این امکان را فراهم می‌کند تا به جای تمرکز صرف بر نهاد دولت، به مردم نیز توجه کند. به حیات جمعی آنان بیاندیشد. علاوه بر تمهیداتی که برای پیروزی در انتخابات می‌کند، دست به اقداماتی نیز بزند که هدف از آن، تقویت فرهنگ عمومی، تقویت همبستگی‌های جمعی، افزایش دوستی و الفت در سطح اجتماعی است. 

4.       ملیت خواهی به معنای عبور از اسلام نیست. اما زمان آن فرارسیده است که اسلام در این وضعیت بحرانی اثبات کند چگونه مقتضیات یک حیات جمعی و ملی را محترم می‌شمارد. بر اصلاح طلبان دینی است که پیش از هر چیز نشان دهند چگونه باید ملیت بر امت گرایی اولویت پیدا کند و به شرط تامین مطلوب‌های ملی، مقتضیات امت اسلامی را تامین می‌کند.

5.       ملیت خواهی الزاماً به معنای پناه آوردن به افسانه یک قوم با یک ریشه تاریخی مشترک نیست. ملیت خواهی که عمدتاً متکی بر ریشه‌های تاریخی و فرهنگی است، برسازنده یک مای فشرده است که راه به فاشیسم و فروبستگی سیاسی می‌گشاید. اما ملیت‌گرایی سیاسی، اتفاقاَ نقطه عزیمت‌اش وجود هویت‌های متعدد است. این هویت‌های متکثر، اگرچه پیشینه و خاطرات مشترکی دارند، اما آنچه بیشتر موجب همزیستی آنهاست، همراهی و همدلی برای رفع معضلات و مشکلاتی است که همه آن رنج می‌برند.

6.       ملیت خواهی، لزوماً به معنای پناه آوردن به ایدئولوژی طبقات متوسط و مرفه اجتماعی نیست. ملیت خواهی دمکراتیک اصلاح طلبان، غنا و زایش خود را در به صدا درآوردن همه اقشار بی صدا و حاشیه جستجو می‌کند. بنابراین طبقات فرودست و در حاشیه، و جستجوی مطالبات و خواسته‌های آنان در دستور کار اصلی آنهاست.   

به هر روی، نگارنده تصور می‌کند اگر متفکر اصلاحات، از ضرورت بازسازی گفتمانی سخن به میان آورده است، این عزم، نباید در حد شعار باقی بماند و به بازسازی بنیادها و ساختارهای فکری نیز بیانجامد. اصلاح طلبان حقیقتاً باید بتوانند پنچره تازه بگشایند. پشت پنجره دمکراسی خواهی، بسیاری از امور حیاتی ما قابل رویت نیست.

 

سخن آخر

بازسازی گفتمانی اصلاح طلبان، یک ضرورت اجتناب ناپذیر در ایران امروز است. مساله صرفاً به مصالح یک جناح سیاسی منحصر نیست. درست به عکس، مساله ضرورت تغییر جایگاه به جایی است که بتوان کلیتی را نمایندگی کرد. امروز هیچ جناح و جریان سیاسی کلیت را نمایندگی نمی‌کند. بنابراین همه گویی دست در دست هم داده‌ایم تا به زوال و انحطاط جامعه کمک کنیم. متاسفانه اصلاح طلبان، درست مثل رقیب‌شان مسلمات ایدئولوژیکی دارند که گویی هیچ وقت نمی‌خواهند دست از آن‌ها بردارند. باید آفرین گفت به سعید حجاریان که در این زمینه پیشقدم شده است.

 

ابن بادداست در هفته نامه صدا، شماره 3، هفتم مهرماه سال نود و هفت منتشر شده است.


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

ملی مذهبی‌ها و مساله ملیت و دین

يكشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۷، ۱۱:۰۸ ق.ظ

مقدمه

نام ملی مذهبی، این ذهنیت را در مخاطب پدید می‌آورد که گروهی هستند با نام ملیت، دین را به حاشیه نمی‌رانند و با نام دین ملیت را. آنان فضایی ساخته‌اند که این دو در تلائم با یکدیگرند. اما تا جایی که نگارنده از اولین ماه‌های انتشار نشریه ایران فردا به خاطر دارد، و تا جایی که توفیق بزرگ آشنایی و گفتگو با مهندس سحابی را داشت، چنین نبوده است. ملی مذهبی‌ها، گروهی هستند که هم به دین علقه نشان می‌دهند و هم علائق ملی دارند. اما قادر نبوده‌اند به این سوال پاسخ دهند که چگونه این هر دو را دوست دارند. یکصد و اندی سال است که این دو فضا با یکدیگر ناسازگار بوده‌اند. چطور می‌توان سر سازگاری با این هر دو را داشت؟ رضاشاه برای تثبیت روایتی از هویت ملی، با پیشینه دینی مردم ستیز کرد. جمهوری اسلامی برای تثبیت روایتی از هویت دینی، از همان آغاز با فهم ملی از هویت ایرانی در ستیز افتاد. اگرچه پهلوی‌ها، در روزهای دشوار، به دین هم تکیه می‌کردند و جمهوری اسلامی در روزهای دشوار به ملیت رجوع می‌کند، اما این واقعیت چیزی از مساله بودن این مساله نمی‌کاهد، که این دو روایت از هویت ما، معلوم نیست چگونه می‌توانند با هم سازگار بیافتند. ملی مذهبی‌ها تاکنون گامی به سمت پاسخ دادن به این مسال برنداشته‌اند.

تلائم میان ملیت و دین، چنانکه تشریح خواهم کرد، یک مساله فوری و مهم در شرایط امروز ایران است. ایران در تاریخ یکصد ساله اخیر، دو دوران مهم را پشت سرگذاشته: یکبار بر مبنای محوریت ملیت، دین را به حاشیه رانده و یکبار بر مبنای محوریت دین ملیت را. دوره نخست به تضعیف ملیت در حافظه سیاسی ما انجامیده، و دوران دوم به تضعیف دین در حافظه سیاسی ما. نتیجه آن شده است که امروز، حافظه سیاسی ما، از هر دو تقریباً خالی است. ملتی که درکی از کلیت معنادار خود ندارد، محکوم به گسیختگی و تباهی است. چشم اندازهای امید در چنین وضعیتی تضعیف می‌شوند و نشانگان زوال و انحطاط همه جا ظهور پیدا می‌کند. در چنین شرایطی است که باید به جد همگان به تلائم این دو امکان بازآفرینی یک ذهنیت سیاسی همبسته بیاندیشند. به نظرم بیش از همه از نیروهای ملی مذهبی انتظار می‌رود از حیث نظری به این ارتباط بیش از گذشته بیاندیشند و الگویی از هم نشینی میان این دو عرضه کنند. نگارنده در این یادداشت، صرفاً قصد دارد خواننده را به ضرورت تامل پیرامون این دو معنا برانگیزاند.

 

حیات سیاسی به شرط درکی از کلیت

وقتی در اتوبوسی شلوغ به مقصدی می‌رویم، باکسانی هستیم که هر یک به دلایلی متفاوت با ما، به مقصدی رهسپار است. شما در این جمع، احساس آشنایی ندارید. اگر جمع فشرده است و شما شیء قیمتی در جیب دارید، نگرانید مبادا آنکه کنار شماست، قصد بدی داشته باشد. بنابراین جیب‌تان را سفت می‌چسبید. شما درکی کلی از آنها که هستند ندارید و همین فقدان درک، شما را نگران می‌کند. هر چیزی ممکن است اتفاق بیافتد. اما در محفل خانواده و دوستان چنین نیست. احساس آشنایی سبب می‌شود، نگران نباشید و با احساس امنیت با هم بگویید و بخندید. شما یک درک کلی توام با صمیمیت از فضا دارید. همین است که شما را آسوده و خرسند می‌کند.  برآن جمع داخل اتوبوس هم ممکن است فضای آشنایی غلبه کند و شما از بار نگرانی خود بکاهید. فرض کنید ناگهان کسی اعلام کند به هزینه او این اتوبوس به سمت یک تفریح گاه یا زیارتگاه یا یک مقصد جذاب دیگر برای همگان می‌رود. همه موافقت کنند. اتوبوس به اعتبار مقصد مشترکی که با اختیار و انتخاب تک تک مسافران امکان پذیر شده، یک فضای مشترک پیدا می‌کند. شما احساس می‌کنید با دیگران به اعتبار مقصد مشترک سنخیتی پیدا کرده‌اید. مقصد مشترک لزوماً تنها شکل تولید یک فضای آشنایی نیست، ممکن است در همان اتوبوس یک نفر جیب دیگری را بزند و فرار کند. اگر همگان با مال باخته همدل شوند و به طور جمعی برای گرفتن دزد همکاری کنند، این جمع داخل اتوبوس از یکدیگر درکی اخلاقی پیدا می‌کنند و به اعتبار همین تجربه مشترک، فضای مشترکی در میان اعضاء سیطره پیدا می‌کند. حال سکونت موقت شما در اتوبوس با یک درک کلی از همگان همراه می‌شود. حال شما از ناحیه آنکه کنار شماست کمتر نگرانی خواهید داشت. ما در جماعت‌های مختلف زیست می‌کنیم، روانشناسی درونی ما، هنجارهایی که بر رفتارمان سیطره پیدا می‌کند، رفتارمان با دیگران همه تابع درکی کلی است که از جماعت داریم.

مثال‌هایی که زدم، همه از سنخ جماعت‌های محدود بود. وقتی سخن از جامعه سیاسی است، از یک جامعه نامحدود سخن در میان است. زندگی شما به منزله یک شهروند، هنگامی بهنجار است، هنگامی از خود یک تصویر مثبت دارید، هنگامی خود را ذیحق یا مسئول می‌شناسید که تصوری داشته باشید از کلیت جامعه سیاسی. این همگان پرشماری که من یکی از آنها هستم، چطور جماعتی هستند؟ ممکن است نتوانید به این سوال اساساً پاسخ دهید. ممکن است بگویید واقعاً نمی‌دانم. ممکن است بدانید اما آنها را در کل یک جماعت نامطلوب بدانید. همه را دروغگو و حریص و خودخواه تلقی کنید. افراد مثبت و مطلوب در میان آنها را انگشت شمار بدانید. ممکن است از نظر شما، شریف و فرهنگی و بزرگوار باشند. انگشت شمار کسانی را در میانشان پست بشمارید. اینها هر یک درک‌های کلی است که از جماعت دارید. هر درک کلی از یک جماعت سیاسی، تعیین کننده رفتار شما، انگیزه‌های شما، وضعیت روانشناختی شما، امید یا ناامیدی شما به آینده است. 

حیات سیاسی زندگی مشترک توام با احساس اطمینان و انس با دیگران است. حیات جمعی هر چه بیشتر با صفت سیاسی توام ‌شود، دیوارهای محکم اعتماد به یکدیگر نیز بیشتر و بیشتر می‌شود. اساساً  مفهوم دولت در اندیشه سیاسی به همین معناست. دولت به معنای جماعت سازمان یافته‌ای است که به رغم تفاوت‌های بی شمار فردی‌شان، با هم احساس آشنایی و انس و هم پیوندی دارند. آنچه حیات سیاسی ودولت را ممکن می‌کند، باور داشتن به یک ادراک کلی مثبت از خویشتن جمعی‌شان است. اگر ساکنان یک سرزمین یکدفعه درک کلی‌شان از خود جمعی‌شان فروبریزد، در یک خلاء فرومی‌روند، افراد احساس سرگشتگی می‌کنند. افق‌های آینده تیره می‌شود. به جای  آسودگی و امید، هراس و وحشت حاکم می‌شود. البته کار به این جا پایان پیدا نمی‌کند، وقتی درک از کلیت فرومی‌ریزد، به تدریج درکی تازه جانشین می‌شود و آن درکی منفی و توام با وحشت و هراس از کلیت است. این ادراک جانشین می‌شود که همه وحشی‌اند، همه گرگ یکدیگرند. همه حریص‌اند، آنگاه روانشناسی تک تک مردم نیز به سمت وحشی شدن و گرگ صفت شدن پیش می‌رود.

حیات سیاسی در جامعه قدیم، ابتدا به اعتبار خویشاوندی و هم خونی شکل می‌گرفت. صور بزرگ‌تر حیات سیاسی دیگر به اعتبار هم خونی امکان تحصیل کلیت نداشت. به همین جهت، اغلب با واسطه دین درک از کلیت اتفاق می‌افتاد. ساکنان یک سرزمین به اعتبار دین مشترکی که داشتند، درکی کلی از خود به منزله جماعت مومنان پیدا می‌کردند. امپراتوری‌ها، صورتی از همبستگی بزرگ بودند که به ندرت دائرمدارش یک دین مشترک بود. به همین واسطه، امپراتوری‌ها اغلب منظومه متکثری از جماعت‌های کوچک بودند. آنها یک خود کوچک کلیت یافته داشتند و یک خود بزرگ کلیت یافته. هر کدام به اعتبار یک دین متفاوت، درکی کلیت یافته از خود کوچک داشت. در همان حال آنها اغلب با غارت سایر سرزمین ها، زندگی می‌گذراندند، صرفاً به اعتبار نفع مشترک یا دشمن مشترک درکی کلیت یافته از خود بزرگ نیز داشتند. در دوره مدرن، ملیت به جای دین نشست. ساکنان یک سرزمین، به اعتبار زندگی در یک سرزمین، دارای تاریخ و تجربیات مشترک بودند و در مقابل ملت‌های دیگر، مطالبات و آرزوهای مشترک پیدا می‌کردند، همین امور مشترک، به آنها درکی کلیت یافته از خویشتن می‌داد.

در دوره مدرن اما دو وضعیت پیچیده نیز وجود دارد که به ندرت می‌توان سراغ آنها را در گذشته تاریخی دید. اول وضعیتی که یک جماعت تصور کلیت یافته‌اش، دستخوش دوپارگی یا چندپارگی باشد. گاه خود را در این صورت و گاه در صورت دیگر از کلیت تصور کند. این صور، معمولاً یک جامعه سیاسی را چند پاره می‌کند. گروهی خود را بیشتر در یک صورت کلیت یافته، و گروهی دیگر از همان جماعت، در صورتی متفاوت از کلیت تصور می‌کنند. چند پارگی تصور کلیت، از اصلی‌ترین سرچشمه‌های تنازع سیاسی در آن جامعه است.

دومین وضعیتی که در دوره مدرن بیشتر یافت می شود، وضعیت از دست رفتگی تصویر کلیت از خویشتن است. ممکن است ذخائر جمعی از تصور خویشتن، همه سرد و بی اعتبار یا کم اعتبار شوند. آنگاه افراد اصولاً تصور از خود کلیت یافته‌شان را از دست می‌دهند و دستخوش دلنگرانی، تشویش، بی‌آیندگی و ناامیدی محض می‌شوند. در چنین شرایطی است که جامعه در خطر گسیختگی و انحطاط پیش خواهد رفت.

 

درک ما ایرانیان از کلیت خویش

ما ایرانیان مثل اغلب وضعیت‌هایی که در دوران مدرن ظهور کرده‌اند، دارای منابع متفاوت تولید تصویر کلی از خویشتن جمعی هستیم. از میان این دو، ملیت و اسلامیت، از همه نیرومندتر است. به اعتباری می‌توان گفت، هیچ صورتی از تصور کلیت یافته، قادر نیست جانشین این دو ذخیره نیرومند شود. این دو ذخیره جمعی، اگرچه در دوران پیشامدرن، کم و بیش در تلائم با یکدیگر بودند، اما در دوران مدرن، از هم گسیختند و به صورت دو فرم بدیل و رقیب از تصویر کلیت یافته، رویاروی هم ایستادند.

ایرانیت دوران پهلوی، تلاش داشت شخصیت مستقل از دین برای خود دست و پا کند. به تاریخ پیش از اسلام تکیه می‌کرد و بر نشانگانی چون پرچم و سرزمین و قدرت ملی اتکا داشت. تلاش می‌کرد از وفاداری ملی، الگویی از یک دین مدنی عرضه کند. مناسکی مثل رژه، جشن‌های ملی، یادآوری خاطرات جمعی تاریخی، تکیه بر روایت‌های پادشاهان و متن مقدس شاهنامه فردوسی قرار بود جانشین نماز جماعت و عزاداری های ملی و خاطرات دینی و تاریخی شیعیان وکتاب مقدس قرآن باشد. ناسیونالیسم باستان گرایانه پهلوی کاملاً ناکام نبود. کم و بیش گفتمان مسلط دوران پهلوی حتی نزد بسیاری از گروه‌های اپوزیسیون ناسیونالیسم بود. پهلوی توانسته بود دستکم برای نیروهای نظامی، الگویی از وفاداری ملی تولید کند به طوری که سرزمین به یک مفهوم مقدس تبدیل شود.

ناسیونالیسم پهلوی اما درکی انتزاعی از کلیت بود. قادر نبود در جهان زیست متعارف و روزمره جایی برای خود پیدا کند. این الگو از درک کلیت یافته، نزد گروه کثیری از نخبگان سیاسی و فکری نفوذ داشت و قدرت عمل تولید می‌کرد. اما نمی‌توانست در گستره عمومی مردم، و در متن زندگی روزمره نقش چندانی بازی کند. چرا که با عمق و تار و پود این جهان، بی رابطه بود. مثلا این درک کلیت یافته، نمی‌توانست در مواقع انتخاب اخلاقی برای تک تک مردم الگویی اثربخش تولید کند. ممکن بود ناسیونالیسم پهلوی از ضرورت همدلی و کار برای توسعه ملی سخن بگوید ولی این اصل نمی‌توانست یک کارگر را ترغیب کند از کار کم نگذارد حتی اگر احساس می‌کرد. دست کم آنقدر که یک حکم دینی مثلا در ذم کم فروشی اثربخش بود. یک فروشنده را همانقدر به انصاف رهنمون نمی‌شد که حدیث بزرگان دینی در باره رعایت حال دیگران. دستگاه کلیت ساز پهلوی هنگامی که فرد برای تامین خواست خود نذر و نیاز می‌کرد، جایگاهی نداشت. به این معنا کلیت معناداری می‌ساخت، اما در جهان زیست روزانه مردم غایب بود. قادر نبود در همان حال که افق‌های کلی می‌سازد، وجدان‌های فردی مردم را تحریک کند و با خود همراه سازد.

به تدریج دین در صحنه سیاسی ایران به منزله بدیل ناسیونالیسم ظهور کرد. ظهور دین دقیقاً به جهت حفره و کاستی بزرگ ناسیونالیسم دوران پهلوی بود. مبلغان اسلام سیاسی، دقیقاً از ریشه‌های عمیق دین در زندگی روزمره مدد گرفتند. وقتی مبلغان دینی وجدان‌های فردی را در مقابل ترتیبات سیاسی دوران پهلوی برمی‌انگیختند زبان ناسیونالیسم پهلوی بسته بود. مثلاً وقتی ملاحظات ملی، دوستی با اسرائیل را در این منطقه بر می‌انگیخت، مبلغان دینی، دوستی با یهود علیه مسلمانان را به امکانی برای تولید تنفر در میان مردم تبدیل می‌کردند. وقتی ملاحظات مربوط به گسترش گردشگری، ضرورت جذب توریسم را ایجاب می‌کرد، فرصتی به دست مبلغان دینی می‌داد تا وجدان‌های دینی مردم را علیه عریانی و عیش و عشرت بیگانه پیش چشم مسلمانان بسیج کنند.

اسلام گرایی سرانجام گوی رقابت را ربود. موفق شد مردم را در یک بسیج انقلابی علیه نظام سیاسی بسیج کند. اما این بسیج انقلابی، تنها علیه دوران پهلوی نبود، علیه تصور کلیت یافته از خویشتن ما نیز بود. میدان کنش انقلابی، به جانشینی الگویی کلیت یافته دیگری میدان داد و آن درک از ما به منزله یک امت اسلامی بود. این الگو از درک کلیت یافته، به ما صورتی از کلیت یافته می‌بخشید که الزاماً تابع مرزهای ملی نبود. ما ذیل این صورت کلیت یافته، همانقدر با هموطن خود احساس همدلی می‌کردیم که با یک لبنانی یا یک فلسطینی. عمق نفوذ این الگو از درک کلیت یافته در جهان زیست روزمره ما، البته به آن نیرو و قدرتی بی بدیل می‌داد. اما مشکل این صورت تازه از تصویر کلیت یافته از خویش، پیدا نبودن حدود و ثغور کلیت ساخته شده توسط آن بود. اگر محدوده ما فقط ساکنان این سرزمین با محدوده مشخص ملی نیست، پس کجاست؟ یک پاسخ این بود که همه مستضعفان جهان. با این تفسیر اکثریت مردم عالم را شامل می‌شد. گاه پاسخ همه مسلمین عالم بود. و یک پاسخ همه شیعیان عالم. اما دقیقاً به این جهت که حدود و ثغور دقیق هیچ یک از این پاسخ‌ها روشن نبود، درک کلیت یافته جغرافیای روشنی نداشت. این مای کلیت یافته، دست کم به همین یک جهت، قادر نبود کلیت خود را متجسد و بنابرآن، متجسم سازد. درست در نقطه مقابل ناسیونالیسم پهلوی که قادر بود با نشان دادن نقشه جغرافیای ایران، این کلیت را هم متجسد و هم متجسم سازد.

اسلام سیاسی انرژی بزرگی از متن زندگی روزمره و وجدان های دینی مردم گرفت و می‌گیرد، اما نمی‌داند در کدام صورت بندی قابل تجسم و تجسد جمعی به آن فرم بخشی کند. همین ناتوانی‌اش برای تعیین حدود و ثغور جمعی است که بلای بزرگی بر سر آن آورده و می‌آورد. همان قدر که نمی‌داند دقیقاً در سطح جهان و منطقه خاورمیانه حدود جغرافیایی اش کجاست، به مرزهای ملی نیز وفادار نیست. هر روز مناطق و نواحی در داخل کشور، از زمره خودی ها خارج می‌شوند. هر چه به تصویر شیعی ولایی نزدیک و نزدیک‌تر شده است، اهل تسنن جایگاه خود را بیشتر و بیشتر از دست داده‌اند. انگار یک روز این بخش از نقشه جغرافیا به هاله ابهام فرو می‌رود و فردا ناحیه دیگر، امروز در یک ناحیه از مرکز ایران سوراخ بزرگی ظاهر می‌شود و از پیش چشم بیرون می رود و فردا ناحیه دیگر.

بنابراین ناسیونالیسم و دین، به منزله دو ذخیره بازتولید کننده تصویر از کلیت ما، هر یک با یک کاستی بزرگ مواجه است. ناسیونالیسم در تولید تصویر کلی موفق است، اما نسبتی با متن زندگی روزمره ندارد و قادر نیست به اندازه کافی، محرک وجدان‌های فردی باشد. دین قادر است از متن زندگی روزمره و وجدان های فردی، نیروی زیادی تولید کند، اما قادر نیست تصویری قابل تجسد و تجسم از کلیت ما بسازد. به همین جهت، این هر دو بدون دیگری در تولید یک کلیت ماندگار از ما، ناکام مانده‌اند.


سخن آخر

تجربه دوران پهلوی و دوران جمهوری اسلامی، حافظه سیاسی ما را از هر گونه درک کلیت یافته از خود جمعی‌مان تهی کرده است. ما در وضعیت فقدان ادراک از کلیت خود به سر می بریم همین نکته است که توضیح دهنده احتضار حیات سیاسی در جامعه امروز ایران است. بر اساس همین فقدان است که می‌توان یک جامعه تهی شده از اخلاق را توضیح داد. بر اساس همین خلاء می‌توان گسترش دامنگستر فساد را توضیح داد و مهم‌تر از همه، با تکیه بر همین فقدان است که می‌توان از دلایل ناامیدی دامنگستر در ایران امروز سخن گفت. روشنفکران ایرانی ضرورت دارد پیش  از هر چیز به این فقدان بیاندیشند و فکری برای بازسازی درک از دست رفته کلی بکنند.

با تکیه بر آنچه در این یادداشت کوتاه گفته شد، می‌توان از ضرورت برقراری نسبتی نظرورزانه میان ملیت و دین سخن گفت. این کاری است که قبل از همه از نیروهایی انتظار می‌رود که نام ملی مذهبی را برای خود اختیار کرده‌اند. کفایت نمی‌کند که صرفاً همزمان با ذکر تعهدات و علائق دینی مان، نسبت به امور ملی، اظهار علاقه و حساسیت کنیم. به گمانم وجود دو کاستی مذکور، می‌تواند علائم اولیه حرکت به سمت تولید یک منظومه متلائم از ملیت و دین را فراهم کند. باید درک  خود از دین را چنان بازآفرینی کنیم که پس از وفاداری به خداوند، مولد درکی تجسد یافته از خود کلیت یافته ما در محدوده جغرافیای ملی باشد. باید درکی از ملیت بسازیم که قادر باشد در بازتولید خود از وجدان‌های فردی تک تک شهروندان و چند و چون پویش‌های زندگی روزمره مردم تغذیه کند و این البته کاری است سترگ بر عهده آنان که برای خود نام ملی مذهبی را برگزیده‌اند.

 

این یادداشت در ماهنامه ایران فردا (مهرماه سال 1397، شماره 42) با نام مرگ امید منتشر شده است


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

جنایت بی پناه

يكشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۷، ۱۱:۳۱ ب.ظ

سینه تاریخ، پر است از خاطرات مربوط به جنایت‌های توجیه پذیر. خدا، عدالت، انسانیت، آزادی و حقوق بشر، همه دستاویزهای توجیه کننده جنایت‌های بزرگ در تاریخ بشریت شده‌اند. اما جنایت‌هایی هم هستند که فرصت و شانس هیچ توجیهی پیدا نمی‌کنند. عریان و بی پناه می‌مانند. جنایت اهواز از آن دست جنایت‌ها در صحنه سیاست بود.

جنایتی که عریان می‌ماند، هم یک تهدید‌ بزرگ‌ است، هم یک فرصت‌ بزرگ. مهم این است که کدامیک را اختیار کنیم.

آنچه در اهواز اتفاق افتاد، یک جنایت آشکار بود. تنها کشورهای عربی که حامی تروریست‌ها بودند حمایت علنی یا ضمنی کردند. هیچ کس به خود جرات نداد از عاملان تروریست حمایت کند. در مقابل چنین جنایتی، البته نظامیان و مقامات اطلاعاتی و امنیتی کشور باید اظهار نظر کنند. زبان تهدید بگشایند. بگویند انتقام می‌گیرند، سیلی می‌زنند و عاملان را به سزای اعمالشان می‌رسانند. اما اگر این تنها صدایی است که از درون صحنه جنایت برخاسته، بدانید و بدانیم عاملان جنایت به اهداف خود رسیده‌اند. جنایتی که قادر نیست خود را موجه کند، هر واکنشی علیه خود را موجه می‌کند. یکباره فضای یک شهر را تبدیل می‌کند به هزاران و هزاران چشم جستجوگر و شکاک. همه چیز با نگاه تردید و بدگمانی نگریسته می‌شود. در مقابل جنایتی که موجه نیست، فقط کسانی ایمنی دارند که پیشتر وفاداری خود را اثبات کرده باشند. والا هر کس یک متهم است مگر آنکه خلاف‌اش ثابت شود. کسانی که پیشتر منتقد بوده‌اند، اعتراضی کرده‌اند، پیشینه سیاسی دارند، خیلی باید مواظب خود باشند. جنایت‌های عریان، فضا را شدیداً دوگانه می‌کنند. فاعلان و سرکوبگران جنایت، همه فضا را به خود اختصاص می‌دهند. زبان اعتراض و انتقاد از میان می‌رود. سکوت سکونت می‌کند. آنگاه فقر، بیکاری، بیگانگی اجتماعی و سیاسی، و هزاران صورت از ناکامی و در حاشیه ماندگی، بسترهای مستعدی می‌شود برای تولید لشگری که یا به این سو یا به آن سو ملحق می‌شوند. جنایت عریان، محیط خود را پر می‌کند از مین‌های انفجاری مستعد حادثه‌های نابهنگام.

اما جنایتی که قادر نیست لباس یک نام مقدس برای خود اختیار کند یک امکان نیز هست. وقتی جنایت لباس ایدئولوژی به تن می‌کند و دستاویزش خدا، مردم، آزادی یا هر نام دیگری است، قهرمان و ضد قهرمان خود را می‌سازد و امکانی می‌شود برای تداوم یک رابطه توام با خشونت و خون. اما جنایت وقتی از پوشیدن لباس موجه کننده عاجز است، مثل یک حادثه عبرت آموز، می‌تواند همگان را ترغیب کند به الگوی دیگری از ارتباط و زندگی مشترک. اگر رابطه انسانی می‌تواند اینهمه خونین و جنایتکارانه و کثیف باشد، چرا قدر یکدیگر را و زندگی صلح آمیز با یکدیگر را ندانیم؟ چرا حرف‌های یکدیگر را نمی‌شنویم. چرا از آنچه در دل‌های ما می‌گذرد غافلیم. به جای گشودن میدان ستیز، با تهدید و سخن انتقامجویانه صرف، می‌توان میدان را چنان از حس دوستی و وفاداری و امید پر کرد، که جنایت و جنایت‌کار در قلمرو محدودی محبوس شود. فرصتی برای زایش پیدا نکند.

جنایتی که کلمات و واژگان مقدس به آن پناهی نمی‌دهند، می‌تواند به مثابه زخم خطرناکی همه ما را متوجه هستی جمعی‌مان کند. تنها در چنین شرایطی ممکن است همگان شمرده شوند و به حساب آورده شوند. آرمان‌های سیاسی آزادی و عدالت، تنها به شرط این به حساب آوردن ملی است که تامین می‌شود. کاش این جنایت، به مثابه زنگ خطری پایان ببخشد به بیماری مزمن ندیدن یکدیگر.  

همراه با انتشار سخنان و اظهارات نظامیان، خوب است روشنفکران و اهل نظر و فکر خوزستان توسط رسانه‌های ملی کشور و توسط رسانه‌های دیگر فراخوان شوند. در میزگردها و گفتگوهای مطبوعاتی، نظر آنان و بسترهایی که ممکن است به خشونت کمک کنند وارسی شود. ما مرکز نشینان، موضوع قضاوت آنان واقع شویم، خود را و عملکردهای سیاسی کشور را از چشم‌انداز آنها تماشا کنیم. صدای تهدید و اقدامات امنیتی حتماً لازم است، اما اجازه بدهید آن صداها و اقدامات، در میان انبوه گفتگوها و تصاویر و فیلم‌هایی که مسائل خوزستان را بر همگان بر ملا می‌کند گم شود. جنایتی که نتوانسته لباسی از حقانیت به تن کند، ما را با همه تفاوت‌ها و تعارض‌ها متوجه یکدیگر می‌کند. فرصت خوبی فراهم می‌کند برای آنکه یکدیگر به رسمیت بشناسیم، زخم‌های یکدیگر را ببینیم، مراقب یکدیگر باشیم و اجازه ندهیم، تروریسم تخم‌های خود را در شکاف‌های اجتماعی و فرهنگی بپاشد.  

@javadkashi


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

تکرار ابراهیم بود

سه شنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۷، ۰۱:۳۳ ب.ظ

در دمکراسی‌ها، میزان رای اکثریت است. اقلیت باید برای اکثری شدن، صبور باشد و در حاشیه بماند. اما اقلیت گاهی فرصتی پیدا می‌کند تا اکثریت را افشا کند. امام حسین چنین کرد.

از در و دیوار شهر اکثریت نام خدا آویزان بود. همه چیز به رسول خدا و کتاب قرآن مستند بود. نمایندگان خدا و رسول، همه در رفت و آمد بودند. مساجد همه برقرار بود. همه در نماز و روزه بودند، شریعت خداوند برقرار بود. اصحاب رسول خدا، الحمدالله در ناز و نعمت بودند. غنائم و ثروت برای آنها فراهم بود. روحانیون محترم بودند، سرداران سپاه اسلام، فاتح و سرزنده بودند.  فقیران و محرومان هم شکر خدا می‌کردند و به یک لقمه نان قانع بودند.

اما این همه دروغ بود و از همه دروغ‌تر آنکه نامش فاخرتر از همه بود: خداوند. خدا درست مثل چسبی همه امور نامربوط و ناهمسنخ را به هم چسبانیده بود. کفر آشکار ابوسفیانی‌ها را با خلافت خداوند. اشرافیت قبائلی را، با مساواتی که پیامبر از آن سخن گفته بود. همه مساوی بودند و کسانی مساوی‌تر. کلمه‌ها، نام‌ها، احادیث، نقل قول‌ها و خاطرات مقدس، به هم چسبیده بودند و میان چشم‌ها و خردها از یکسو و واقعیت ناسازگار از سوی دیگر دیواری ساخته بودند بلند و عبور ناپذیر. اگر رگ و جان و پوستت، خراشیده می‌شد، ناله نمی‌کردی چرا که دیوار دروغینی که کلمات ساخته بودند و نقل قول‌ها و احادیث، در درونی‌ترین لایه‌های مردم نیز رسوخ داشت. با هر احساس عمیق تبعیض شکر می‌کردی خداوند را. با هر حس تحقیری، سجده بر خاک می‌سودی.

حسین و یاران اندکش برخاستند. در حوادثی که دو سه ساعت بیشتر به طول نیانجامید، همه نام‌ها را خراشیده و خونین کردند. خداوند دوباره به آسمان پرواز کرد، همه آنچه به نام او به هم چسبیده بودند، از هم گسیختند و مومنان خداوند دروغ، سرگشته و سرگردان شدند. جستجوگر خداوندی که دیگر رویت پذیر نبود. تجسد سنگی نداشت. گویی دعوت از نو آغاز شد. دوباره مردم فراخوانده می‌شدند از جایی که اینجا نیست. امام حسین تکرار ابراهیم بود.

اما چرخ روزگار همچنان چرخید. میراث حسین درکربلای خونین، چسب تازه‌ای شد برای تاسیس خانه‌های تازه دروغ. از او انتقام گرفتند. او که ویرانگر نام‌های دروغ بود، خود به یک نام بزرگ دروغ تبدیل شد. موجه کننده و به هم چسباننده ناهمسازی‌های شگفت.

نام بزرگ او اما حکایتی دارد مثل حکایت طوطی مولانا. روزی خود را در قفس به مردن خواهد زد تا مجالی برای آزادی پیدا کند و از هم گسلاننده دیوارهای بزرگ دروغ باشد. اگر حس می‌کنید نامش دیگر نشانی از زندگی ندارد، وقت ظهور دوباره اوست. او نیز امام منتظر است. منتظر فرصتی که دوباره ظهور کند و افشاگر هر آنچیزی باشد که طبیعی و بدیهی انگاشته شده است.


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

حضور در شکاف‌های خطرخیز

جمعه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۷، ۱۲:۱۲ ق.ظ

برای ما که در تهران زندگی می‌کنیم، ماجراهای کردستان در تلویزیون‌ها و صفحات مجازی و اینستاگرام می‌گذرد. این گناهی نابخشودنی است. دم از اصلاحات زدیم اما همیشه سرمان را بالا گرفتیم و با حکومت سخن گفتیم. نه با دیگر روشنفکران در سطح ملی سخن گفتیم نه با فرودستان و نه با در حاشیه ماندگان.

تا کنون با روشنفکران اصلاح طلب کرد سخن نگفته‌ایم، همان‌ها که تلاش می‌کنند در چارچوب نظم موجود سخنگوی مطالبات یک قوم محروم باشند. بیشتر تلاش کرده‌ایم با آنچه در آنجا می‌گذرد، روبرو نشویم. همه چیز را نادیده بگیریم و بگذریم. اگر پیشترها سخن گفته بودیم، یک میدان تفاهم سیاسی جریان داشت و می‌توانست ماجرا را از حد تماشای همه چیز در رسانه‌ها بیرون بیاورد. می‌توانستیم در هر شکاف اجتماعی و فرهنگی و قومی، میدانی از تفاهم و گفتگو بگشاییم.

ماجرا وقتی از پنجره تصویرهای رسانه‌ای شده دنبال می‌شود، گویی صرفاً با یک نمایش مواجهیم. این نمایش هم در رسانه‌های جمهوری اسلامی و هم در رسانه‌های مخالفین دو سکانس بیشتر ندارد. سکانس اول در رسانه‌های جمهوری اسلامی، حمله نیروهای مسلح کرد به مرزداران ایران، و ناامن کردن کردستان است و سکانس دوم، حمله قاطع و انتقامجویانه ایران است به مراکز حزب دمکرات و اعدام چند عضو زندانی کرد. اما سکانس اول در رسانه‌های مخالفین، اعدام اعضا زندانی کرد و موشک باران مراکز تجمع رهبران کرد است و سکانس دوم، اعتصاب گروه گسترده‌ای از مردم کردستان و مغازه‌های بسته آنها. در نمایش رسانه‌های ایرانی، مغازه‌های بسته غیر قابل توضیح‌اند و در روایت مخالفین، حملات مسلح به مرزها.

در هر دو روایت یک سکانس وجود ندارد. سکانسی که نشان دهد این اتفاقات متاسفانه در درون یک خانه روی می‌دهند. در حال حاضر در هر روایت داستانی، یک دشمن وجود دارد که تنها با زبان خشونت و مرگ می‌توان با آن سخن گفت. جنگ است اما نه جنگ میان برادران که اگر گوشت هم را می‌خورند، استخوان‌های یکدیگر را نمی‌شکنند. هر دو روایت گویی با یک دشمن به کلی خارجی مواجهند.

افسوس افسوس که یک عرصه عمومی و توام با گفتگو روشنفکران دو طرف تا کنون نساخته‌اند تا میانداری کند.

آنکه از انحصار ماجرا به همین دو روایت سود می‌برد، تجزیه طلبان‌اند. آنها که می‌خواهند نشان دهند پیمان عادلانه‌ای برای همزیستی میان مردم ایران و کردهای ایرانی نیست. اگر هم بود، دیگر نقض شده است. آنها که می‌خواهند نشان دهند زندگی مشترک در قلمرو ملی امکان پذیر نیست و آنچه هست، ناشی از تحمیل است و زور صرف. آنهایی از انحصار ماجرا به همین دو روایت سود می‌برند که خواهان گشوده شدن شکاف‌های خونین و مسدود شدن امکان‌های آشتی و همزیستی در فضای کشورند. کسانی در کمین نشسته‌اند تا در پرتو تفوق منطق خشونت، بذرهای خطرناک خود را بکارند.  

هر کس که نمی‌خواهد ماجرا تنها در نمایش‌های کینه ورزانه و انتقامجویانه خلاصه شود، هر کس که باور دارد انحصار ماجرا به همین دو سنخ نمایش، جز انبار خطرناک کینه و بغض چیزی نیست، وظیفه دارد همه چیز را از صرف الگوهای نمایشی بیرون بیاورد، عرصه‌ای بگشاید که نه تصویر، بلکه زبان و تفاهم دائر مدار آن باشند.

نباید پروژه اصلاحات صرفاً به ماجرای انتخابات و شورای نگهبان و نظارت استصوابی خلاصه شود. روشنفکران باید در هر شکاف خطرخیز کشور حاضر باشند. میدانی از گفتگو بگشایند و به این ترتیب، از نزدیک شدن عرصه‌های تنازع به خون و خشونت ممانعت کنند. همه ما از معجزه زبان غفلت کرده‌ایم. زبان در هنگام گفتگو، می‌زاید، خلق می‌کند و فضای مشترک تولید می‌کند. آشتی ملی پروژه‌ای است که قبل از هر چیز باید در این پایین جستجو کنیم. باید دست کم در قلمرو روشنفکری، میدانی از به رسمیت شناسی دیگری را در دستور کار قرار دهیم.

اجازه ندهیم همه چیز به خط و نشان کشیدن‌های طرفین منازعه خونین منحصر شود.

@javadkashi


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

ما فراخوان شده‌ایم

چهارشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۷، ۱۲:۵۳ ق.ظ

دوست عزیزم جناب آقای دکتر جلایی پور، در یادداشتی نکته مورد نظر مرا پیرامون چرخش پنهان اصلاح طلبان ظاهراً انکار کرده‌اند اما در عمل بر آن صحنه گذاشته‌اند. از نظر ایشان، اصلاح طلبان همواره بر این رای بوده‌اند که فرهنگ ایرانی از سه مرجع اسلامیت، ایرانیت و مدرنیت بهره برده و به همین جهت، هیچ‌گاه ایرانیت را فروننهاده بودند. اما به نظر ایشان در دوره اصلاحات بیشتر بر روی دمکراسی و توسعه متمرکز بودند و اینک به دلیل ضرورت زمانه است که بر ملیت‌گرایی تاکید بیشتر کرده‌اند. به قول ایشان: «همه و از جمله اصلاح طلبان نگران ایران شدند و این نگرانی به معنای شیفت گفتمانی اصلاح طلبان از دموکراسی به ناسیونالیسم نبود، بلکه پاسخ به مساله روز بود». برای خواندن اصل یادداشت ایشان رجوع کنید به آدرس زیر: 

@hamidrezajalaeipoor

خوب مگر مقصود از «چرخش» در گفتار چیست؟ مساله سخن جدی در یک گفتار سیاسی است. مساله این است که در مجموعه متکثر یک گفتار سیاسی، سخن جدی کدام است. وقتی سخن جدی یک گفتار از یکی به دیگری تغییر می‌کند به این اتفاق می‌گوییم چرخش. همه چرخش‌ها هم در نتیجه مقتضیات زمان اتفاق می‌افتند.

آن روزها که در منظومه کلامی اصلاح طلبان، دمکراسی در اولویت قرار گرفت، همه اهتمام آنها تعیین رابطه میان دین و دمکراسی بود. همه محصولات فکری شان هم لاغر کردن دین بود برای گشودن جا برای دمکراسی. در اساس بر این عزم بودند که اسلام لطف کند به حریم خصوصی برود تا جا برای دمکراسی گشوده شود. اما من هیچ‌گاه به یاد ندارم در باره نسبت میان ایرانیت ما با اسلام بحثی دراندازند یا حتی نسبت ملیت ما با نظم دمکراتیک. اصلاً پیرو پیشبرد پروژه دمکراسی، همه هویات جمعی را انکار می‌کردند. جامعه را یک هویت جعلی می‌پنداشتند. حال چگونه ایرانیت می‌توانست موضوعیت پیدا کند؟

دکتر راست می‌گویند ضرورت زمانه ما را یکباره به سمت توجه به حیات ملی فراخوانده است. همه فراموش کرده بودیم قبل از اینکه مسلمان باشیم یا قبل از اینکه دمکراتیک باشیم، باید وجود داشته باشیم. وجود ما به منزله یک گروه با نام و نشان ملی، بر اصل مسلمانی یا نحو مسلمانی تقدم داشت. چنانکه بر الگوی دمکراتیک یا غیر دمکراتیک زندگی سیاسی ما. ایرانیت ما، چیزی در کنار اسلامیت یا مدرنیت ما نبود، بلکه ایرانیت ما، هستی فیزیکی و واقعی ما بود و هست. اسلامیت بخش مهمی از منظومه باورهای آن هستی فیزیکی است و مدرنیت ما مشغله و دغدغه‌های زندگی آن هستی در روزگار جدید. ایرانیت یک ایدئولوژی یا منظومه فکری و اعتقادی شبیه اسلامیت نیست. ناظر است به اصل یک موجودیت جمعی. این موجودیت جمعی، در گیرو دار برقراری نسبت است میان اسلامیت‌اش و مدرنیت‌اش.

مقصودم از هستی فیزیکی، شیئیت دادن به ملت نیست. صرفاً بهره گیری از یک استعاره برای اولویت بخشیدن به آن است نسبت به نظم دمکراتیک یا اعتقادات دینی. وقتی همه ما به بقاء خود و فرزندانمان در یک واحد سرزمینی فکر می‌کنیم، به هستی فیزیکی خود قبل آن از آنکه چه اعتقاداتی داریم عنایت نشان داده‌ایم. مساله آب در کشور، حیات و ممات جمعی ماست. توجه جمعی ما به وضعیت زیست محیطی این خاک، امکان پذیر نمی‌شود مگر آنکه تعلق خاطری به این سرزمین داشته باشیم. اندوه ما در خصوص مهاجرت گسترده جوانان نخبه کشور به خارج از این دیار، ناظر است به دغدغه ملی ما. قطع نظر از باورهای دینی یا مدرنیت ما.

اما توجه به ملیت، به هیچ روی چنانکه دکتر جلایی پور فرمودند، خصلت نژادپرستانه ندارد. ضرورت زمانه دوره رضاشاه البته طلب می‌کرد که ناسیونالیسم آن دوره خصلت نژآد پرستانه پیدا کند. ذهنیت تاریخی ما بخصوص ذهنیت اقوام ایرانی از ناسیونالیسم مملو از رعب ناشی از یک روایت نژادپرستانه از ناسیونالیسم است که همه تفاوت‌ها را انکار می‌کند. اما امروز ضرورت زمانه ما را به سمت روایت دیگری از ناسیونالیسم چرخانده است. دکتر جلایی پور از ناسیونالیسم مدنی سخن می‌گویند که فی الواقع الگویی همساز با دمکراسی است. من از ناسیونالیسم سیاسی سخن می‌گویم که مقتضی شناسایی تفاوت‌هاست. شامل ممیزات ناسیونالیسم مدنی هست، اما چیزی افزون بر آن دارد. تنها محدود به محترم شمردن حقوق فردی و جمعی و قومی نیست، بلکه علاوه بر آن، هویت‌های جمعی را در درون منظومه خود شناسایی می‌کند و تشخص آنها را می‌پذیرد.

من همچنان بر این باورم که یک چرخش روی داده است. البته این چرخش را اصلاح طلبان از سر تامل انجام نداده‌اند و حاصل تصمیم اندیشیده آنها نیست. توجه به اصل موجودیت ما، یک ضرورت است که اصلاح طلبان را به ناگزیر به سمت خود فراخوان کرده است. این اتفاق فقط برای اصلاح طلبان نیز روی نداده بلکه یک اتفاق عمومی است. سپاه پاسداران هم وقتی قرار است حضور در سوریه را موجه کند، آن را در قالب یک گفتمان ناسیونالیستی جای می‌دهد و اعلام می‌کند برای دفاع از کیان ملی، ناگزیر است جایی بیرون از این جا بجنگد تا نیروهای داعش امنیت ملی را به مخاطره نیاندازند. اصل اساسی وفاق براندازان نیز مقوله ملیت و نجات کیان ملی است.

گفتارها در نتیجه تصمیم ما جا به جا نمی‌شوند، ما در نتیجه مقتضیات زمان در منظومه‌های گفتاری پرتاب می‌شویم. زمانه دگرگون می‌شود و ما به حسب فراخوان‌های تازه در معرض مسئولیت‌های تازه قرار می‌گیریم. همه ما فراخوان شده‌ایم به دیدن و به رسمیت شناختن یکدیگر به منزله هموطنان خود. همه فراخوان شده‌ایم به شناسایی در حاشیه ماندگان و نادیده گرفته شدگان این سال‌ها. همه فراخوان شده‌ایم به شناسایی هر گروه و جمع و قومی که می‌خواهد در این سرزمین زندگی کند اما به سیاقی که خود می‌پسندد. ما فراخوان شده‌ایم به همدلی با آنها که روبروی ما و رقیب و معارض شناخته شده‌اند اما هموطن ما به شمار می‌روند.

من البته از این چرخش استقبال می‌کنم. هنگامی که ایرانیت در کانون قرار می‌گیرد، اسلامیت و مدرنیت باید قبل از هر چیز،  اثبات کنند برای تحکیم و تداوم و سلامت ایرانیت ما چه نقش و سهمی بر عهده دارند. اسلامیت باید علاوه بر همه ملاحظات درونی‌اش، به یک ملاحظه بیرونی هم توجه کند و آن شناسایی هر کس و هر جمع و جمعیتی است که در این واحد سرزمینی زندگی می‌کنند. اسلامیتی که سبب شود جمعی از ایرانیان به دلیل اعتقاد و سلوک‌شان از دایره بیرون پرتاب شوند و نادیده گرفته شوند، بر تن هستی ملی ما زخم زده است. بنابراین بر شاخه نشسته و بن خود را می‌برد. چنانکه مدرنیتی هم که هویت فرهنگی ما را چنان ذوب کند که از ما، ذره‌های تک افتاده و اتمیزه شده بسازد، تحقق آزادی و زندگی خردورزانه را ممتنع کرده است.


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

سفره‌‌ای باید گشود

يكشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۷، ۰۲:۲۴ ب.ظ

رکن خانه به نظرم ستون و سقف و روبنا و زیربنا نیست، سفره است. چند نفر ممکن است زیر سقف یک خانه زندگی ‌کنند اما این کافی نیست تا عضو یک خانواده باشند. سفره است که همگان را گرد هم جمع می‌کند. سفره چیزی است میان هر عضو یک خانواده با دیگر اعضاء. گفتار سیاسی هنگامی قادر است هویتی پایدار و موثر در یک جامعه برقرار کند که سفره‌ای پهن کند و همگان را دور سفره فراخوان کند. به اعتبار این سفره، همه همدل می‌شوند و هر یک با دیگری احساس آشنایی پیدا می‌کند. اما هیهات از خصلت سیاست خالی شده از فضیلت که روی دیدن همگان را دور سفره ندارد.

گفتاری که چند دهه پیش با اسلام شکل گرفت، سفره پرباری داشت. پر از خوردنی‌ها و نوشیدنی‌ها و حرف‌های شنیدنی و گپ و گفت‌های گرم. همه سر سفره بودند، حتی قرار بود کمونیست‌ها هم باشند. اما هیهات از تنگ نظری‌هایی که از همان روز نخست اتفاق افتاد و کم کم فرزندان از دور سفره برخاستند. سفره ماند و چند نفری معدود، که می‌خورند و می‌آشامند، اما گپ و گفتی میانشان نیست.

اصلاح طلبان بخشی از رانده شدگان از سفره بودند. آنها تلاش کردند گفتار سیاسی بدیلی بسازند. گفتاری که با گفتار رقیبشان تفاوت‌های آشکار داشته باشد. اما در تفاوت گذاری با رقیب، فراموش کردند هر گفتاری باید سفره‌ای پهن کند، چیزی در میان بنهد تا آنها که گردآگرد هم جمع شده‌اند احساس خویشاوندی و آشنایی کنند.

دمکراسی خواهی شعار هویت بخشنده آنها بود. دمکراسی خواهی در مقابل گفتار مولد حکومت شریعت مدار هزاران هزار تفاوت با خود حمل می‌کرد. متاسفانه یکی از این تفاوت‌ها آن بود که اساساً سفره‌ای در میان پهن نمی‌کرد. دمکراسی خواهی آیین فردباور بود. هر کس را فرا می‌خواند تا به حقوق شخصی خود بیاندیشد و از حکومتی دفاع می‌کرد که مدافع حقوق فردی است. از حقوق بشر دفاع می‌کرد و به آرمانی می‌اندیشید که هیچ کس در امور خصوصی هیچ کس مداخله نکند. آنچه از آن ناتوان بود، ساختن عرصه عمومی بود. آنجا که ملک و جهان مشترک همگان است.

همزمان با انحصار طلبی در جبهه اسلام گرایان، افرادی از سر سفره بر می‌خاستند و با جاذبه کلام دمکراسی خواهی از حسینه اسلام گرایان بیرون می‌رفتند، اصلاح طلبان آنها را دعوت می‌کردند به ساندویچ فروشی‌ها. جایی که هر کس ساندویچی سفارش می‌دهد و در تنهایی خویش به ساندویچش گاز می‌زند. البته موسمی هم رسید این افراد بی سفره جمع شدند و حرکت جمعی کردند. آن روز  همه می‌گفتند رای من کو؟ با هم بودند اما از آن فردی خود سخن می‌گفتند. دمکراسی خواهی اصلاح طلبان، راه را برای تولید هویت‌های موثر بست.  یک جهان اجتماعی نامتعین می ساخت، انبوهی از افراد رنگارنگ که هر کس سردرگریبان خود دارد.

معضل بزرگ‌تر آن بود که دمکراسی خواهی، رادیکال بود و با موجودیت نظام هم از حیث نظری و هم از حیث ترتیبات نهادی در بنیاد خود ناسازگار بود. اصلاح طلبان نزد رقیبان خود رغب براندازی ایجاد می‌کردند.

ناسیونالیسم اما سفره دارد. با ناسیونالیسم از جهان متعین و سفره اسلام گرایی به جهان نامتعین ساندویچ فروشی‌های شهر منتقل نمی‌شویم. جهان مشترک می‌سازد. احساس خویشاوندی و الفت ایجاد می‌کند. اگرچه نه آنقدر گرم که روزی رضاشاه تصور می‌کرد. اما به هر حال ناسیونالیسم سفره‌ای پهن می‌کند آنهم کنار سفره اسلام گرایی نه روبروی آن. ناسیونالیسم سفره اسلام‌گرایی را بزرگ‌تر می‌کند نه کوچک‌تر. میان دو سفره تفاوت‌هایی هست. اما اموری هست که هم در این سفره و هم در آن سفره مصرف می‌شود.

به نظرم می‌توان در اینجا و اکنون جامعه ایرانی، اصلاح طلب ناسیونالیست بود، اما با دمکراسی خواهی، اصلاح طلب از دایره اصلاح طلبی بیرون پریده است خودش خبر ندارد. باید از یک اصلاح طلبی ناسیونالیستی دفاع کرد. انتظار نمی‌رود در چرخش به سمت ناسیونالیسم خواست دمکراسی خواهی یکباره به فراموشی سپرده شود. انتظار می‌رود آنها حاملان درکی دمکراتیک از ناسیونالیسم باشند. سر سفره ناسیونالیستی اصلاح طلبان، همه نباید یک لباس بپوشند، یا یک چیز بخورند. آنچه مهم است نگه داشتن حرمت سفره است حتی اگر می‌خواهند ساندویچ بخورند.  

ما در انبوه دردها و مخاطراتی که این روزها روان و جان همگان را زخمی کرده است، نیازمند نشستن در یک دنیای گرم‌تریم. این دردهای جانکاه هرگز جدا جدا درمان نمی‌شود.  سفره‌ای باید گشود.

@javadkashi


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

چرخش پنهان اصلاح طلبان

پنجشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۷، ۱۰:۰۴ ب.ظ

اصلاح طلبان هنوز از اصلاحات دفاع می‌کنند. اما نه با استدلال‌های دو دهه پیش. پیشترها از اصلاحات دفاع می‌کردند به این جهت که آنرا موجب تقویت نظام می‌دانستند، استدلال می‌کردند تنها به این شیوه می‌توان از خشونت و انقلاب جلوگیری کرد. استدلال می‌کردند اصلاحات با مشارکت دادن مردم در تصمیم‌گیری‌های سیاسی، عبور از مشکلات را کم هزینه می‌‌کند. اما امروز در کوران حوادثی که به شتاب از را می‌رسد، با استدلال دیگری مدافع اصلاحات‌اند. آنها بر این نکته پای می‌فشرند که خارج شدن از مسیر اصلاحات، رویارو قرار دادن کشور با جنک داخلی، فروپاشی ملی، و از دست دادن اصل ملک و ملت است. البته نگارنده نیز با آنها همراه است.

این اتفاق ساده‌ای نیست. اصلاح طلبان با استدلال‌های تازه از اصلاحات دفاع می‌کنند. استدلال‌های تازه، از تغییر مبادی ایدئولوژیک آنها حکایت دارد. آنها از خود پیشین خود خروج کرده‌اند.  

البته اصلاح طلبان، از همان روز نخست نیز با یک خروج ایدئولوژیک متولد شدند. آنها پروژه اصلاحات را با خروج از روایت اسلام سیاسی آغاز کردند. در همان دهه هفتاد، آنها نماینده موجی بودند که دیگر به سیاست به منزله عرصه اعمال احکام دینی نظر نمی‌کرد. از اسلام خروج نکردند، از انحصار حیات سیاسی به قلمرو اجرای احکام دینی خروج کردند و عرصه سیاسی را عرصه عمومی انگاشتند. به همین جهت، دمکراسی به نام مقدسی تبدیل شد که آنها را گرد هم می‌آورد.

دمکراسی هیچ کانون یکسان سازی نداشت. نامی بود برای استقبال از کثرت و تنوع. نامی بود که مردم را به یک توده نامتعین تبدیل می‌کرد. منظومه گفتاری آنها، بیشتر سلبی بود. می‌خواستند هر چه نام کلی است، از دایره گفتار سیاسی حذف شود تا برای هر کس، بیشترین امکان آزادی فردی فراهم شود.

گویا اصلاح طلبان، این بار از خود خروج می‌کنند. دفاع از اصلاحات با تکیه بر حفظ تمامیت کشور، حفظ حیات ملی، و ممانعت از فروپاشی و تجزیه، به معنای چرخش در کانون گفتار سیاسی اصلاح طلبان است. اصلاح طلبان دانسته یا نادانسته به نیروهای ناسیونالیست تغییر منزل داده‌اند. به گمانم، توجه به این تغییر که خواسته یا ناخواسته درآن افتاده‌اند، نکته بسیار مهمی است.
چرخش ناسیونالیستی اصلاح طلبان، نیازمند بازآرایی نیروهایی است که بدنه اصلاحات را تشکیل می‌دهد. مرزهای تازه‌ای باید ترسیم کرد و نیروهای اصلاح طلب و غیر را با الگویی تازه تعریف کرد.  

چرخش ناسیونالیستی اصلاح طلبان، نه با هویت دینی شان لزوماً ناسازگار است، نه با دمکراسی‌خواهی‌ شان. مساله این است که در کانون قرار دادن ملیت به جای دین یا دمکراسی، دین و دمکراسی را در فضای معنایی تازه‌ای قرار می‌دهد. باید در این باره بیاندیشند و تولید ادبیات کنند و به پرسش‌هایی که این چرخش بر می‌انگیزد پاسخ دهند.

چرخش ناسیونالیستی اصلاح طلبان، لزوماً با دفاع از صندوق آراء و انتخابات ناسازگار نیست. اما دیگر همانند گذشته نباید صندوق آراء و ملاحظات آن را به کانون زندگی سیاسی خود تبدیل کنند.

چرخش ناسیونالیستی اصلاح طلبان، پیش از هر چیز آنها را رویاروی طبقات فرودست و حاشیه قرار می‌دهد. آنها پیشترها بابت کم توجهی به فرودستان موضوع حمله بوده‌اند. امروز روزگاری است که فرودستان سوژه‌گی یافته‌اند و به سادگی در کیسه هیچ مفهوم کلیت سازی به حاشیه نخواهند رفت. بنابراین ناسیونالیسمی که نتواند نسبتی واقعی با طبقات فرودست و حاشیه پیدا کند، شانسی نخواهد داشت.   

چرخش ناسیونالیستی اصلاح طلبان، آنها را رویاروی هویت‌های قومی قرار می‌دهد که پیشترها در پرتو ناسیونالیسم پهلوی در حاشیه می‌رفتند. باید ناسیونالیست‌های اصلاح طلب، نسبت خود را با هویت‌های قومی معین کنند.

اصلاح طلبان یا باید استدلال دیگری برای دفاع از اصلاحات دست و پا کنند، و یا بپذیرند که در بنیادهای فکری خود تجدید نظر کرده‌اند. اگر شجاعت پذیرش این تجدید نظر را داشته باشند، به نظرم می‌توانند بسترهای مناسبی برای یک گفتگوی سیاسی در سطح ملی فراهم آورند.  


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

رزم آرا بازیگر احمق

سه شنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۷، ۱۱:۵۱ ق.ظ

دیشب فیلم مستند رزم آرا را به دعوت جناب آقای سید احسان عمادی کارگردان محترم این فیلم در موزه سینما باغ فردوس تماشا کردم. فیلم زوایای گفته و ناگفته از ترور رزم آرا را به نمایش گذاشته بود. من تخصصی در این دوره تاریخی ندارم و نمی‌توانم در باره صحت آنچه از این ماجرای تاریخی به تصویر کشیده بود، اظهار نظر کنم. این امکان اما وجود داشت که قطع نظر از میزان انطباق فیلم با آنچه در تاریخ روی داده، به منزله یک روایت داستانی به فیلم نظر کرد. 


فیلم از رزم آرا تصویر یک نظامی قدرتمند، باهوش، و تیزبین عرضه می‌کند. اما این نظامی قدرتمند به همان قلمرو که در آن می‌درخشد بسنده نمی‌کند. تصمیم می‌گیرد به عرصه سیاسی قدم بگذارد. از کسوت نظامی‌اش بیرون می‌آید اما طبیعتا از شخصیت پرورده نظامی‌اش قادر به بیرون رفتن نیست. راهی میدان سیاست می‌شود بی آنکه این میدان را بشناسد. سعی می‌کند با همان که در عرصه نظامی آموخته میدان سیاست را اداره کند. او می‌خواهد کارستان کند. کارستان هم می‌کند. کارستانش این است که همه بازیگران  رنگارنگ آن روز را هم دست و هم داستان می‌کند برای از میان بردنش. 

خرد نظامی را به غایت دارد، اما به همان اندازه که آن را دارد خرد سیاسی ندارد. 

خرد نظامی و خرد سیاسی، نه تنها قابل جمع نیستند، بلکه گاهی رویاروی هم‌اند. خرد نظامی به درستی می‌آموزد و می‌آموزاند که همواره باید به عرصه مخاطرات اندیشید. برای خطر سازماندهی کرد. برای خطر کسب آمادگی کرد. خرد نظامی، به میدان‌های دوگانه جبهه خودی و بیگانه می‌اندیشد. عرصه عرصه اعتماد نیست. عرصه هوشیاری مدام و تردید است. دشمن تو می‌تواند در خانه تو خانه کرده باشد. بنابراین حتی نباید تماماً به آنها که در میدان خودی نشسته‌اند اعتماد تام داشت. خرد نظامی مرتباً گوش به اخبار دیده بان‌هایی است که خبر از تحرکات بیگانگان می‌دهند. خرد نظامی به قدرت، شجاعت، و فداکاری مدام می‌اندیشد. خرد نظامی از فریب خالی نیست. بایسته و بجاست که دشمنت را فریب دهی. اصولاً راست گفتن و همه چیز را علناً با دیگران در میان نهادن، با خرد نظامی سازگار نیست. 

خرد سیاسی اما، به درستی می‌آموزد و می‌آموزاند که باید به امکان‌های تازه زندگی اندیشید. معجزه خرد سیاسی، تبدیل کردن امکانی برای سکونت و آرامش در جهان ناآرام است. برای زندگی سازماندهی می‌کند. زندگی مشترک صنوف مختلف مردم با هم. غایت حیات سیاسی، زندگی عمومی ابناء بشر در کنار یکدیگر است. علی الاصول دوستدار همگان است. اگرچه این خواست در حال حاضر ناممکن است. اما عرصه عرصه اعتماد است و عطا کردن فرصت به دیگران. دلمشغول گستردن دایره شمول خود به دیگران تازه وارد است. گویی محتاطانه و گام به گام به سمت مطلوب خود که همانا پوشش دادن به کل بشریت است واصل شود. خرد سیاسی البته قادر نیست این نقش را بدون به خدمت گرفتن خرد نظامی یا سایر صور خرد ایفا کند. 

خرد سیاسی متاسفانه در قفس است. به جای آنکه سایر الگوهای خرد را به خدمت بگیرد، خود در خدمت الگوهای دیگر خرد قرار می‌گیرد. خرد اقتصادی یکی از آن الگوهاست که خرد سیاسی را در دنیای امروز به خدمت گرفته است. اما خدمت کردن خرد سیاسی به خرد نظامی، یک پدیده مدرن نیست. ریشه دارد. به گستره تاریخ. خردهای اقتصادی و نظامی و سایر الگوهای خرد، وقتی خرد سیاسی را به خدمت خود می‌برند، در چاه و چاله‌های گوناگون می‌افتند و مردم را در چاه و چاله‌های عمیق می‌افکنند. آنگاه نیازمند خرد سیاسی می‌شوند. به ملاقاتش می‌روند و التماس کنان خواهان حضور و ظهورش می‌شوند. خرد سیاسی اگر در آن موقعیت در قفس نمرده باشد، درمان دردهای مردم است. درمان بحران اخلاق، بحران‌های دامنگستر اقتصادی، بحران بیگانگی و احساس خلاء زندگی و ده‌ها بحران عمیق دیگر. 

شاه یکی از همان بازیگرانی بود که فیلم از نقش او در قتل رزم آرا پرده برمی‌دارد. اگر برای گشودن راه خرد سیاسی بود، تا حدی قابل قبول بود. اما شاه اگر در قتل رزم آرا مشارکت کرد یا با مرگ او احساس  آرامش کرد، خودش در روز مبادای بحران، به جای پناه آوردن به خرد سیاسی، به خرد نظامی پناه آورد و با کودتای بیست و هشت مرداد، خود و مردم را در چاه عمیقی پرتاب کرد. 

دیدن این فیلم را توصیه می‌کنم. تصویر درس آموزی از تفاوت خرد سیاسی و خرد نظامی است. خوب نشان می‌دهد آنکه خرد نظامی‌اش زبانزد است، چگونه در عرصه سیاسی به یک بازیگر احمق تبدیل می‌شود.   

 @javadkashi

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

مردم زندگی می خواهند نه یک کلمه کم نه یک کلمه بیش

چهارشنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۷، ۰۲:۳۴ ب.ظ

متن زیر، مصاحبه من است با خانم شهرزاد همتی خبرنگار محترم روزنامه شرق:

شهرزاد همتی: در سلسله گفت‌وگو‌های منتشرشده در صفحه جامعه روزنامه «شرق»، جامعه‌شناسان به تحلیل تأثیرات اعتراضات دی‌ماه بر بدنه اجتماعی کشور پرداخته‌اند. محمدجواد غلامرضاکاشی، پژوهشگر ایرانی حوزه علوم سیاسی و جامعه‌شناسی و استاد دانشگاه علامه طباطبایی، پس از سعید مدنی، مقصود فراستخواه و علی جنادله، چهارمین جامعه‌شناسی است که در این زمینه به سؤالات «شرق» پاسخ می‌دهد.

کاشی در این مصاحبه می‌گوید: نظرسنجی‌های دی‌ماه نشان می‌داد زمینه اجتماعی خیلی همراهی می‌کند؛ اما مشارکت نمی‌کند. او معتقد است باید به شکافی که سال‌ها است در کشورمان ساخته‌ایم، برگردیم. چیزی وجود دارد که در جمهوری اسلامی خیلی مهم‌ است، آن هم همزیستی جمعی و ملی ماست. قرار است با هم زندگی کنیم. اسلام قرار است به زندگی ما معنویت، ‌رونق و عمق عطا کند؛ اما قبل از آن قرار است با هم زندگی کنیم.

مشروح مصاحبه در ادامه می‌آید:

 از دی ماه سال گذشته اتفاقات زیادی را در کشور تجربه کرده‌ایم که روی واکنش‌های اجتماعی نیز تأثیرات زیادی گذاشته است. بحران‌های اجتماعی پیش‌آمده در پاره‌ای مواقع به خشونت نیز کشیده شد که در کنش‌های اعتراضی معترضان نیز مشهود بود. آیا می‌شود اتفاقات اخیر را مقدمه‌ای بر فروپاشی نظم اجتماعی کشور دانست؟

جواب سؤال شما هم ساده و هم پیچیده است. پیچیده از این نظر که حدود و ثغور و اطلاعات کافی و امکان پژوهش‌های مشارکتی درباره ماهیت این ماجراها خیلی سخت است؛ به‌ویژه آنکه از اطراف مصادره سیاسی می‌شود و حرف‌زدن با این سرعت درباره‌اش سخت است؛ اما در‌عین‌حال ساده است. در خانواده ممکن است اتفاقات زیادی از‌جمله اختلافات بین پدر و مادر و فرزندان باشد و حاد شود؛ اما در ذهن و روان تک‌تک اعضای یک خانواده، چیزی به نام حریم خانواده وجود دارد که همه تا جایی جلو می‌روند. از‌ جایی‌ که احساس می‌کنند حریم خانواده است، حراست می‌کنند. به‌هر‌حال اعضای یک خانواده ممکن است اختلافات زیادی با هم داشته باشند؛ اما به‌هر‌حال قرار است شب همگی در یک خانه بخوابند. وقتی کار به جایی می‌رسد که پدر فرزندش را از خانه بیرون کند یا آن‌قدر همدیگر را نبینند که یکی از طرفین بمیرد، می‌توان گفت چیزی به نام خانواده وجود ندارد و فروپاشیده است.

 اگر بخواهیم این موضوع را کلان کنیم، در سطح یک جامعه سؤال این است: آیا چیزی به نام مای هم‌وطن در ذهن ما با همه تفاوت‌های‌مان وجود دارد؟‌ که وقتی به مرزهایش نزدیک می‌شویم، توقف می‌کنیم و با وجود همه تخاصماتی که با هم داریم، از آن دفاع می‌کنیم. انقلاب ایران خیزش جمعی بود و می‌توان گفت بازآفرینی هویت ملی بود. از همان روز اول بعد از پیروزی شکافی وجود داشت که مدام بزرگ‌تر شد و ما را به امروز رسانده است. امروز زمانی است که دردها و زخم‌های ناشی از ندیدن آن شکاف را تجربه می‌کنیم. آن شکاف این بود که یک مشت انقلابی بودند (‌من هم یکی از آنها)‌ که آرمان‌های بزرگ داشتند و به زندگی بزرگ آرمانی می‌اندیشیدند. ‌برای این انسان‌های آرمانی، ابژه لذت یا چیزی که برایشان مطلوبیت تام داشت، مرگ و شهادت بود. شهادت اوج لذت و غایت زندگی آنها بود. برای این گروه زندگی غایتش را در مفهوم شهادت پیدا می‌کرد و البته بدون تردید حول‌و‌حوش این آرزوی مقدس یک‌سری ارزش‌های والا از‌جمله عشق به مردم، ‌شجاعت، ازخودگذشتگی، ایثار و در‌ پرانتز ‌گذاشتن همه امیال هم بود که خیلی هم خوب هستند. اینها یک طیف انقلابی بودند که البته اقلیت بودند؛ ولی اکثریت مردم می‌خواستند زندگی کنند. یادم است وقتی انقلاب شد، بعد از رفراندوم تا جنگ، مرتب برای امام نامه می‌نوشتند که ما خانه و شغل می‌خواهیم، بی‌کار بودیم حالا شغل بده، خانه نداشتیم حالا خانه بده. امام از این بابت خیلی شکایت داشتند. در سخنرانی‌هایشان در صحیفه نور هم به این مسئله اشاره کردند. ایشان می‌گویند ما برای ارزش‌های مادی انقلاب نکردیم، ما برای ارزش‌های خدایی انقلاب کردیم و منِ آن روز هم همدل بودم، شاید الان هم همدل باشم. انقلابیون برای ضیافت ارزش‌های والا و زندگی با خصوصیات آرمانی آمده‌اند؛ اما اکثر مردم مرتب دنبال ارزش‌های مادی و خورد و خوراک بودند. چهار روز بعد از شروع جنگ، امام در سخنرانی‌ای که داشتند، گفتند جنگ خیلی برکت بزرگی است و استدلال کردند که مردم در حال مادی‌شدن و فراموش‌کردن ارزش‌های والا بودند؛ اما الحمدلله جنگ دوباره ارزش‌های بزرگ را به یاد مردم ‌آورد و معنویت را دوباره زنده کرد. جنگ هشت سال ادامه پیدا کرد. یک گروه نسبتا درخور‌توجه پرکتیسی از یک زندگی آرمانی ایده‌آل را تجربه می‌کردند. برای هشت سال گروهی از مردم این فرصت را پیدا کردند که زندگی در یک وضعیت آرمانی را تجربه کنند. یکی از فرماندهان جهادی را به یاد دارم که سه برادرش و دامادشان شهید شده بود. آیت‌الله منتظری به ایشان نامه داده بود که تو حق نداری به جنگ بروی و باید زنده بمانی. سال آخر جنگ که زمزمه‌های پایان جنگ بود، ایشان را دیدم و از موضعی روشنفکرانه دلایل ادامه جنگ را پرسیدم. ایشان با نگاه نافذی به من، پرسید مرز بین ایران و عراق چند کیلومتر است؟ خودش پاسخ داد: هزار‌و 450 کیلومتر. گفت این منطقه گسترده سفره گشوده الهی است و امکانی است برای انسان‌هایی که می‌خواهند به وصال خداوند برسند. چرا می‌خواهی به‌سرعت این سفره جمع شود؟ ببینید، اینها شواهدی از همان سخنی است که عرض کردم. مسئله جهان متفاوت از بازیگران انقلاب و جنگ بود که اساسا نگاهی دیگر به امور داشتند.

اما از اواسط جنگ در شهر نسل جوانی بودند که حوصله جنگ نداشتند و نمی‌فهمیدند جنگ چیست، ضمن اینکه در جبهه‌ها هم متوقف شده بودیم و پیشرفتی نداشتیم. این نسل جدید دیگر دل به جنگ نمی‌دادند و بسیج برای جنگ تقریبا متوقف شده بود. رزمنده‌هایی که برای مرخصی برمی‌گشتند و این جوانان را می‌دیدند، می‌گفتند ما در جبهه‌ها شهید می‌شویم و این افراد شهری به‌راحتی زندگی می‌کنند. یک دوره اعزام اجباری به جبهه‌ها راه انداختند که دانشجویان را شش ماه به جبهه می‌بردند؛ با این هدف که متوجه شوند رزمنده‌ها چه شرایطی دارند.

 یعنی همان به‌بهشت‌بردن؟

نه مسئله چیز دیگری بود. آنها اساسا جهانی متفاوت با زندگی متعارف را می‌خواستند. شهری‌ها باید می‌فهمیدند که آنها در حال شهیدشدن هستند. شهری‌هایی که به پارک و سینما می‌روند، انگارنه‌انگار که کسانی به‌خاطر آنها و برای ارزش‌های والا شهید می‌شوند. اینها را گفتم که به اینجا برسم؛ جمهوری اسلامی احساس کرد دو میدان وجود دارد. اکثریتی که فقط می‌خواهد زندگی کند، آن‌هم زندگی خوب و شاد و گروهی اقلیت که اهل شجاعت و مبارزه‌اند و به یک زندگی آرمانی می‌اندیشند. وجود این دو قشر، نه‌تنها عجیب نیست، بلکه طبیعی است. همه فلسفه سیاسی افلاطون مصروف به آن است که چگونه این دو قشر ضروری برای حیات یک جامعه را به هم پیوند بزنیم و هر یک را جای خود بنشانیم. همه تلاش او، ساختن بهترین امتزاج از وجود این دو قشر است. افلاطون می‌دانست اگر آن اکثریتی که زندگی مرفه و شاد می‌خواهند نبودند، جامعه اساسا زنده نبود. زنده‌بودن جامعه و تولید، مصرف، کار و تلاش آن وامدار همان اکثریتی است که می‌خواهد زندگی کند. اما اگر فقط کار به دست آن اکثریت باشد، تربیت سیاسی بی‌معناست، جامعه سیاسی روی کمال و عدالت و فضیلت را نخواهد دید. حتی جامعه قادر نیست از موجودیت خود در مقابل دشمنان دفاع کند. چنین بود که اقلیتی با فضیلت را در جایگاه خاص خود نشانید و به ترکیب بهینه آنها فکر کرد. ترکیبی که کار فیلسوف‌شاه افلاطونی است. اما همان افلاطون می‌گفت فضیلت همه اقشار اجتماعی مشروط به آن است که نقش خود را در کلیت جامعه ایفا کنند. اگر هر قشر در جایگاه خود خوب ایفای نقش کند، مردم جویای خور و خواب، بافضیلت‌اند، پاسداران بافضیلت‌اند و فیلسوف نیز که در موقعیت پادشاهی نشسته با فضیلت است. اما اگر چنین نشود، همه منحط‌اند

انقلابیون اما هیچ تئوری‌ای برای ترکیب این اقشار نداشتند. آنها واقعا فکر می‌کردند همه باید به مثابه انسان طراز ایدئولوژی زیست کنند. حال در فضای انقلابی قابل‌تحمل است اما وقتی کار به حکومت‌کردن می‌کشد و اقلیت خواهان آن است که همه به روال او زندگی کنند، کار دشوار می‌شود. مسئولان جمهوری اسلامی به خود دردسر ندادند. وقت و حوصله تولید یک نظریه برای ترکیب بهینه اقشار اجتماعی نداشتند. پس چگونه این هم‌زیستی اتفاق افتاد؟ چگونه مردم به خور و خوابشان پرداختند و پاسداران به الگوی زندگی مطلوبشان؟ جمهوری اسلامی پول فراوان داشت و با پول مسئله را حل کرد. به‌جای آنکه وجود این دو قشر را بپذیرد و بر حسب یک الگوی تئوریک جایگاه آنها را در یک منظومه محاسبه‌پذیر از حیات سیاسی جای دهد، به هرکدام گفت کار خودتان را بکنید. شما آرمانی زندگی کنید، پول و هزینه‌اش با من، شما هم بروید دنبال زندگی روزمره‌تان پولش و امکانات اولیه‌اش را من خواهم داد. در فضای شهری پول مصرف کرد و در اوج جنگ، شهری‌ها زندگی روزمره‌شان جریان داشت، رزمنده‌ها هم در جبهه برای ارزش‌های موردنظرشان زندگی می‌کردند و شهید می‌شدند. به یاد دارم یک خبرنگار خارجی به تهران آمده بود و با تعجب می‌پرسید خیلی عجیب است در بغداد همه‌چیز بوی جنگ می‌دهد اما اینجا انگارنه‌انگار کشور در کار جنگ است.

سرانجام میدان عمل جنگ بسته شد. ولی یک گروه مجرب و سازمان‌یافته و قدرتمند از خود به‌جای گذاشت که نظام و ایدئولوژی و انسان‌های بااراده زیاد دارد. آنها چه باید می‌کردند؟ آنها برای تداوم‌بخشی به این زندگی میدان عملی نداشتند و این چیزی نبود که بخواهند. بنابراین به جست‌وجوی میدان عملی بیرون از مرزها فکر کردند. موفق هم شدند. یک دهه به طول نینجامید که ایران به بزرگ‌ترین قدرت منطقه تبدیل شد. قدرتی که شاید از زمان صفویه و نادرشاه تاکنون بی‌سابقه باشد. در داخل هم مردم به زندگی خود مشغول‌اند، رونق نسبی اقتصادی در دهه هفتاد اتفاق می‌افتد، فضاهای شهری گشوده می‌شود و اکثریت مردم با همه گلایه‌هایی که دارند، زندگی می‌کنند. باز ماجرای دهه 60 در ابعاد گسترده‌تری تکرار شد. مردم زندگی می‌کنند و اقلیتی به فداکاری و نبرد و مبارزه مشغول‌اند.

اجازه بدهید یک نکته اضافه کنم. این دو میدان عمل، تفاوت‌های زیادی باهم داشت. اما یک نکته هست که هر دو را مشابه هم می‌کند. مدیریت این دو میدان مبتنی بر یک نگاه کوتاه‌مدت است. هیچ استراتژی درازمدتی نیست که به پایداری این دو میدان بیندیشد. هیچ‌کس نیندیشید که بالاخره این بازی تا کی می‌تواند ادامه داشته باشد؟ امکانات اقتصادی کشور، تا کجا اجازه می‌دهد که این دو را همراه هم تأمین مالی کنیم؟ هیچ‌کس نیندیشید که تداوم درازمدت هر یک چه ملزوماتی طلب می‌کند. اگر قرار باشد مردم زندگی کنند، آیا همه‌چیز برای آنها و نسل‌های بعدی‌شان فراهم است؟ آنها هم که مولد قدرت‌های برون‌مرزی‌اند، همه‌چیز برای تداوم قدرتشان اندیشیده شده است؟ کشور تا کجا امکان تأمین مالی این سنخ از سیاست‌ها را دارد؟ قدرت‌های بزرگ در نظام بین‌الملل، تا کی تحمل خواهند کرد؟ ما تا کجا می‌توانیم در این نظام جایگاه پایداری برای خود دست‌و‌پا کنیم. چقدر قادریم اساسا تغییری در نظام بین‌الملل دهیم. هیچ‌کس هیچ‌وقت به این سنخ سؤالات پاسخ نداد. اساسا کسی سؤالش را طرح نکرد تا کسی پاسخی دهد. مهم این است که الان فعلا تاکتیک و برنامه‌ریزی جلو رفته و فلان جا موفق هستیم.

هیچ نگاه درازمدتی نیست و محکوم بود به اینکه سیاست‌های درازمدت نداشته باشد به خاطر اینکه آن حریم که ابتدا گفتم وجود نداشت؛ اینکه ما همه اعضای یک خانواده‌ایم و هر راهی می‌رویم، پیرو تداوم کلیتی است که تحت نام ملت از آن نام می‌بریم. این در قصه نادیده گرفته شده. گروهی زندگی کنند و خوش باشند، گروهی به ارزش‌های والایشان تحقق دهند.

یک چیز این وسط گم شده و آن، این است که ما یک ملت هستیم و قرار است با هم زندگی کنیم، هم اخلاقی، هم عادلانه و هم ارزش‌های والا و دین داشته باشیم و هم به مستضعفان عالم کمک کنیم. اما همه اینها خصوصیتی است که به زندگی ما غنا می‌بخشد نه اینکه جای زندگی ما را تنگ کند.

 یعنی یک سیر تاریخی اعتراضات امروز را رقم زده است؟

وقتی گروه کثیری از جمعیت را دارید که زیر خط مطلق فقر هستند، آینده، شغل و نان شب ندارند، جوانی است که هیچ آینده‌ای برایش قابل تصور نیست، تحصیل کرده اما امکان هیچ زندگی‌ای پیش‌رویش نیست، قدرت رفتن از این کشور را هم ندارد، این فرد هیچ چیز نمی‌شناسد. دین و معنویت که اول از همه کنار می‌روند. آرمان هم برای این فرد مهم نیست. این فرد می‌تواند تبدیل به جاسوس و نفوذی شود. الان این‌طور شده که می‌گویند اینها تحت تأثیر رسانه‌ها هستند. بله! اصلا امکان دارد جاسوس هم شوند چون چاره‌ای ندارند و نادیده گرفته شده‌اند و هیچ افق درازمدتی برایشان نیست که مثلا به محیط زیست فکر کنند. آب تمام شده، عده‌ای مجبورند در حاشیه شهرها زندگی کنند. این یعنی اقشاری هستند که از دست رفته‌اند و با هیچ مفهومی جز دادن امکان زندگی ممکن نیست آرام شوند. سازمان‌های اطلاعاتی و امنیتی خیلی خوب می‌توانند کنترلشان کنند، ولی بحث بر سر این است؛ تحولی که من از دی‌ماه تاکنون شاهدش هستم، این است که این تک‌رویدادها بستر اجتماعی گسترده را مرتبا امیدوار می‌کند که انگار می‌شود لرزاند. طیف روشنفکران، صاحبان قلم و سیاسیون تا طبقه متوسط اقتصادی، به هرحال در تداوم نظام موجود منفعت دارند. چه کسی که در بانک سپرده دارد یا کسی که با عقلانیتی فکر می‌کند نبود نظام یعنی نبود کشور. من این‌طور فکر می‌کنم که فروپاشیدن نظام امروز با پاشیدن کشور همساز است. اما اقشاری از مردم، به دلیل نادیده‌گرفته‌شدن و بهره‌نداشتن از حداقل‌‌هایی که زندگی امروزشان را بسازند و آینده قابل‌قبولی برای خود متصور شوند، تن به این سنخ منطق‌ها نمی‌دهند. آنها زندگی می‌خواهند. نه یک کلمه کم نه یک کلمه بیش

 وضعیت امید بین اقشار مختلف مردم چگونه است؟

من با بخشی از طبقات فرودست که صحبت می‌کنم می‌بینم هیچ چیز برایشان مهم نیست و تن به هیچ گزاره کلی‌ای نمی‌دهند. اینها ناظر هستند و اخبار را می‌شنوند و در تظاهرات شرکت نمی‌کنند اما هر روز امیدوارتر می‌شوند که می‌شود لرزاند. اگر آمریکا تند برود اینها امیدوار می‌شوند. اگر نتانیاهو پیام دهد اینها امیدوار می‌شوند و دیگر اسرائیل و یهود و دشمن سرشان نمی‌شود. خسته هستند و جلوی چشمشان چیزی نمی‌بینند. از نظر من این یک بستر و امیدی است که خطرناک است اما واقعا این امید را می‌بینم. یادم است دی ماه در فضای اجتماعی مدام ترس و ناامیدی بود. هرچه جلوتر می‌آیم، طیف‌های شبیه به من و شما ناامید می‌شوند اما آن طیف فرودست نادیده‌گرفته‌شده امیدوار می‌شود. امیدی کور که دلش می‌خواهد این وضعیت بپاشد. هرچه شود انگار برایش از وضع موجود بهتر است. حال می‌شود خشونت و مردانه‌شدن این اعتراضات را توضیح داد که ممکن است بیشتر خشونت‌بار شود. نمی‌دانم چند نفر در تظاهرات درگیر می‌شوند، اما آن مهم نیست، مهم این است که بستر اجتماعی چقدر همراه است و همدلی می‌کند. نظرسنجی‌های دی ماه نشان می‌داد بستر اجتماعی خیلی همراهی می‌کند اما مشارکت نمی‌کند. بحث من این است که باید به شکافی که سال‌هاست در کشورمان ساخته‌ایم، برگردیم. چیزی وجود دارد که در جمهوری اسلامی خیلی مهم‌ است، آن هم همزیستی جمعی و ملی ماست. قرار است با هم زندگی کنیم. اسلام قرار است به زندگی ما معنویت، ‌رونق و عمق عطا کند اما قبل از آن قرار است با هم زندگی کنیم. تو خیلی آرمان‌خواهی، دستت را هم می‌بوسم اما من ممکن است به اندازه تو آرمان‌خواه نباشم، قرار است با هم زندگی کنیم، وجود تو خیلی مبارک است چون وجود تو به زندگی ما معنویت می‌دهد، اما اگر معنویت، شجاعت و حق‌طلبی تو مانع منطق زندگی است، همین فاجعه‌ای می‌شود که هست، چون هیچ چیز جای خودش نیست؛ هر دو فاسد می‌شوند. از آن که جز معنویت و شجاعت انتظار نمی‌‌رود، یکدفعه می‌بینید یکی از مجاری تولید و توزیع و توجیه فساد می‌شود. بخشی از مردم هم فاسد هستند، چون هیچ‌کس به منطق زندگی‌شان احترام نمی‌گذارد، سر هم کلاه می‌گذارند، بی‌رحم شده‌اند، به یکدیگر ‌هجوم می‌برند. به نظرم راه، پیداکردن منطق همزیستی است و تعیین موقعیت زندگی، دین، معنویت و اخلاق و اینکه اینها گرد هم چطور می‌توانند جمع شوند.

 یکی از شکاف‌های پیش‌آمده پس از جنگ بروز یافت که در فیلم‌ها و تحلیل‌های زیادی نیز به آن اشاره شد؛ رزمندگانی که از جنگ برگشتند و جامعه را مطابق انتظارشان نیافتند و تلاش کردند به هر شکل و روشی شده، این انتظار و خواست خود را به کرسی بنشانند. در ادامه هم برخی از همان‌ها در مناصب و موقعیت‌ها قرار گرفتند و پیشرفت مادی هم کردند و قوی‌تر شدند؛ آن شکاف تا چه اندازه در وضعیت کنونی نقش دارد؟

این را که گفته می‌شود آنها قدرتمندتر شدند و مردم عادی کم‌زورتر، قبول ندارم. هر دو زورمندتر شدند و در‌عین‌حال یکدیگر را خراش دادند. درست است آنها زورمندتر شدند، ‌قدرت سازماندهی‌شان بیشتر شد و پولدارتر شدند، اما جامعه مدنی ایران جامعه کم‌زوری نبود و مرتب آنها را سایید. قدرت زبان، تبلیغات و ایدئولوژیکش از دهه 70 به بعد به‌مراتب بیشتر بود. حریم یکدیگر را نشناختند و هر دو به هم زور آوردند و یکدیگر را خراش دادند. یادم می‌آید که خانم‌ها از دهه 60 هیچ‌وقت تحت ضابطه‌های حجاب قرار نگرفتند و همیشه آن را خدشه‌دار کرده و ناکامش گذاشتند. جامعه مدنی ایران نیز جامعه‌ای قدرتمند بود. ببینید چقدر از فرصت‌های انتخابات استفاده و موج ایجاد کردند. الان اغلب ما خسته، ناامید و ناکامیم. هیچ‌کدام از ما افق نداریم. این به نظرم واقعی‌تر است. در‌عین‌حال بخشی از ما نیز آلوده و فاسد شده‌ایم. مصادیق آن طرف را گفتید مصادیق این طرف را هم ببینید. آفتی که فکر می‌کنم در تاریخ کشورهای مدرن بی‌سابقه است، همدستی دولتمردان و تصمیم‌گیران با شهروندان است در چپاول سرمایه‌های شهری. اغلب ‌ما از ساخت‌و‌ساز و تراکم‌فروشی‌ای که از زمان کرباسچی راه افتاد، بهره‌مند شده‌ایم. در واقع به نوعی اغلب‌مان ته کوچه بن‌بست هستیم. احساس می‌کنم بیش از اینکه امروز روزی باشد که بخواهیم با هم تسویه‌حساب کنیم و عده‌ای روی تخت بنشینند و به دیگران بگویند شما فاجعه را به وجود آورده‌اید، باید مثل یک پدر و دختر حریم ازدست‌رفته مدنی‌ خود را زنده کنیم.

از صحبــــت‌هایـتان می‌شود به این نتیجه رسید که اعتراض‌های دی‌ماه تاکنون، اعتراض مردم فرودست جامعه است؟

نه لزوما. فرودستان و نادیده‌گرفته‌شدگان هستند. کسانی هستند که محل تبعیض قرار گرفته‌اند. طبقه متوسطی است که انتظار بیشتری از زندگی دارد، اما افق‌ها به رویش مسدود است. البته نیروهای سیاسی نیز هستند و سرمایه‌گذاری کرده‌اند. «من و تو» و «بی‌بی‌سی» بسترسازی اجتماعی بسیاری کرده‌اند. دوره‌ای را نزد مردم ایده‌آلیزه کرده‌اند.

 به نظرتان دولت پیغام‌های اعتراضات مردمی را گرفته است؟

ممکن است احساس خطر کرده باشد، اما به نظرم چیزی بیشتر از اینکه آن را خاموش کند در ذهنش نیست. دنبال این است که اعتراض‌ها را تمام کند؛ زودتر تحولاتی در زمینه اقتصادی ایجاد کند و این اتفاقات را تمام کند. در واکنش‌هایشان نمی‌بینم که به این اعتراض‌ها به صورت عمیق دقت کنند. یک چیز از دست رفته است که می‌تواند روی سر همه‌ ما آوار شود. اتفاقا ممکن است بهبود اقتصادی در ایران، بستر خطری بزرگ باشد. همه‌چیز را اورژانسی حل می‌کنند. همیشه در این سال‌ها این‌طور بوده است. در حدی آرام می‌کنند که طرف بتواند از درمانگاه به خانه برود، اما الان به سطحی از بحران رسیده‌ایم که آرام‌بخش فایده ندارد؛ حتی ممکن است وخامتش را بیشتر کند. نبود آن حریم که گفتم، بنیادمان را سست کرده است. تا زمانی که بحران‌های اقتصادی و اجتماعی در جامعه ایران وجود داشته باشد، این وضع ممکن است تشدیدتر شود. اگر از بحران اقتصادی هم خارج شویم، معلوم نیست چه اتفاقی بیفتد. به نظرم امروز روزی است که همه باید عمیق‌تر به اوضاع نگاه کنند.

 از دی‌ماه یا حتی زمان‌هایی که دولت دوازدهم نتوانست به قول‌هایش عمل کند، چه اتفاقی در جامعه افتاد؟ چه تغییری در بافت و نظام اجتماعی ایران در یک سال و اندی گذشته حس می‌کنید؟

تصور نمی‌کنم به لحاظ اجتماعی اتفاق مهمی افتاده باشد. جریان اصلاح‌طلبان، جریان منحصر به جوانان طبقات متوسط به بالای شهری بود؛ طبقات فرودست نادیده گرفته شدند. طبقات فرودست ابتدا احمدی‌نژاد را نماینده خود دیدند، اما او برای همه طبقات ازجمله برای آن طبقات فاجعه آفرید؛‌ روحانی که آمد، فضا تازه شد. حتی طبقات فرودست همراه شدند و گفتند کار را باید به دست سیرها داد. احمدی‌نژاد گرسنه بود، بدبختمان کرد؛ سراغ سیرهایی مثل آقای هاشمی و روحانی برویم. درحالی‌که امروز دیگر کمتر کسی در ساختار موجود نماینده مطالبات خود را می‌یابد. طبقات فرودست که دیگر ته خط هستند. عملا دیدند چیزی گیرشان نیامد. اینها دیگر معلوم نیست چقدر حوصله بازی انتخابات و تحولات روزمره سیاسی را داشته باشند و اینکه چه شعارهایی در جریان است. شاید اگر ناچار شوند، در انتخابات بعدی شرکت کنند، اما دیگر انتخابات و رقابت‌های انتخاباتی خوب نمی‌تواند اتفاقاتی را که در این پایین می‌افتد، نمایندگی کند.

 گفته می‌شود نقش و حضور زنان در اعتراضات برعکس سال 88 کم‌رنگ‌تر بود. دلیلش همان خشونت‌آمیزبودن اعتراضات است؟

جامعه ایران در قشر متوسط شهری زنانه‌تر شده؛ از جمله دانشگاه، فضای شهری و پارک‌ها. فضای عمومی جامعه ایران زنانه‌تر شده. زنان سوژگی پیدا کرده‌اند. هرچه اعتراضات یا اتفاق سیاسی و اجتماعی که وجه مدنی داشته باشد، حضور زنان در آن قدرتمندتر است اما وقتی از مدار منازعات مدنی بیرون می‌رود، نباید انتظار داشته باشید خیلی زنانه باشد. البته تا جایی که اطلاع دارم زن‌ها هنوز هستند، قوی هم هستند اما به هر حال جنبش، جنبش مدنی نیست. جنبش مستعد خشونت است. گمان می‌کنم پیچیده هم هست و معلوم نیست چقدر خودجوش است، چقدر دست آقای ایکس و سیا و سلطنت‌طلبان. طبیعتا این جنبش کمتر مدنی است و مردانه‌تر است.

 به نظر می‌رسد در حال حاضر واکنش بخشی از مردم به هر اتفاقی اعتراض خیابانی باشد. می‌بینیم مردم در کازرون به خاطر اعتراض به تقسیمات شهری و استانی به خیابان می‌ریزند... آیا می‌شود گفت شکل اعتراضات در ایران در حال تغییر است؟

در سیاست مدرن چیزی به نام نمایندگی داریم. این پایین امیدها، خشم‌ها و ‌آرزوها باید در بالا توسط کسانی نمایندگی شود. فرض کنید جناح اصولگرا نماینده طبقات متدین و سنتی، جناح اصلاح‌طلب نماینده طبقات متوسط؛ به نظرم ایران یک جناح دیگر هم لازم دارد که نیست و آن کسانی هستند که همین طبقات فرودست را نمایندگی کنند. بخش‌هایی از طبقات متوسط به بالا، تا حدی نماینده دارند و مطالباتشان پیش می‌رود و می‌توانند مطالبات خود را در فرایندهای سیاسی به تصمیم تبدیل کنند. بخش‌های سنتی و متدین جامعه ایرانی نیز نمایندگی می‌شوند. خیلی هم خوب نمایندگی می‌شوند. اما اقشار بسیاری نمایندگی نمی‌شوند، هیچ کس آنها را نمایندگی نمی‌کند؛ اگر هم مدعی نمایندگی است، دروغ می‌گوید؛ اگر هم راست می‌گوید، الان هزار بلا به سرش آمده. وقتی هیچ‌کس نمایندگی نمی‌کند، بالاخره خودش بلند می‌شود و سروصدا می‌کند. در حالی که از ارسطو تا امروز طبقه متوسط، ‌طبقه تعادل‌بخش جامعه است. اما امروز طبقه متوسط به‌خصوص مدرن ناامید است. فقط دو قشر خیلی امیدوار هستند؛ یکی جریاناتی هستند که فکر می‌کنند به زودی یک انقلاب اسلامی بزرگ در کل این منطقه رخ می‌دهد و بالاخره پیروزی بزرگ پیش می‌آید. یک عده هم اقشار پایین که این حرف‌ها را متوجه نمی‌شوند، خسته هستند. الان با مردم ضعیف صحبت کنید، خیلی امیدوار هستند. با راننده‌ای صحبت می‌کردم؛ فکر می‌کرد به زودی کار تمام است. ‌گفتم یعنی تا عید کار تمام است؟ می‌گفت نه بابا زودتر. این‌قدر ساده‌اندیش هستند. صبح تا شب کانال‌های ماهواره‌ای را می‌بینند و رابطه‌شان با من و شما قطع است. اصلا ممکن است حرف من و شما را بشنوند، فحش هم بدهند. انگار ما طبقه متوسط باید کنار برویم و دو طبقه دیگر با هم روبه‌رو شوند. این هر دو به قول مولانا «کژامید» هستند. امیدی که واقعا حیات‌بخش است، از طریق پذیرش و شناسایی یکدیگر اتفاق می‌افتد. این طرف باید طرف مقابلشان را شناسایی کند. فقط نگوییم خوردند، بردند. به هر حال هر کشوری نیازمند نظامیان است. طوری حرف نزنیم که انگار می‌توانستیم با همه زندگی مسالمت‌آمیز داشته باشیم. با هیچ‌کس هم دشمنی نداشته باشیم. ارتش و سپاه هم لازم نیست و اینها بیخودی دعوا راه انداخته‌اند. از دوره صفوی به بعد همیشه شرایط ایران تحت مخاطرات بوده است. اصل وجودشان را به رسمیت بشناسیم و دستاوردهایشان را شناسایی کنیم. بالاخره قدرت بزرگی در منطقه ایجاد کرده‌اند که می‌تواند امروز به امکان‌هایی برای بهبود زندگی مردم ترجمه و تبدیل شود. نباید این قدرت را از بیخ زد. مگر دوره رضاشاه و پهلوی غیر از این بوده؟ امروز اینها موفق‌تر هستند تا آنها. آنها هم باید ما را شناسایی کنند. بپذیرند که نگاه درازمدت نداشتند، بنیان‌های اقتصادی و شرایط زندگی مردم را ندیدند، با ارزش‌هایی زندگی کردید که معلوم نبود چقدر با منطق تداوم زندگی مردم نسبت دارد. تو باید منطق این طرف را تصدیق کنی. اصلاح‌طلب‌ها می‌گویند مشارکت، ایران برای همه ایرانی‌ها، بالاخره آزادی و دموکراسی. مردم می‌خواهند زندگی کنند و حق کرامت شخصی دارند، قطع نظر از اینکه چه قومیتی هستند و چه دین و نگاه سیاسی‌ای دارند. آنها قبول کنند که اینها را ندیده‌اند و قبول کنند جمهوری اسلامی را تحت وجود خودشان معتبرتر کرده‌اند. شناخت متقابل در درون ساختار باید اتفاق بیفتد.

 این ساختار باید بیرون خودش را نیز شناسایی کند. خیلی نیروها، اقوام و چهره‌های سیاسی و غیرسیاسی همیشه نادیده گرفته شده‌اند. اگر خانواده نیازمند چتر دربرگیرنده است، کشور نیز نیازمند چتر دربرگیرنده است. کدام چتر را به درستی محترم شمردیم؟ چتر ایرانیت که هیچ، چتر اسلامیت و شیعی‌گری، کدامشان را به رسمیت شناخته‌ایم؟ بنابراین باید دیگران را شناسایی کنیم و بپذیریم که اصل مقدم و مقدس زندگی ما با هم است. پذیرش این اصل مقدس که در سیاست همان نقشی را بازی می‌کند که خدا در حیات دینی. وجود خداوند چقدر مهم است برای اینکه زندگی‌مان، معنوی و صلح‌آمیز باشد، ایرانیت هم به همان اندازه مهم است تا بتوانیم با هم زندگی کنیم. خدای حیات سیاسی، اصل پذیرش ایرانیت و ایرانی‌بودن است.

 

 


  • محمد حواد غلامرضاکاشی