زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

زاویه دید

تاملاتی پیرامون مسائل اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

زخمی است اما هست

يكشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۹:۳۲ ب.ظ

انتخابات برگزار شد. عمر این اتفاق سیاسی، بیست و چند سال بیشتر نیست. تازه به سن جوانی‌اش رسیده. شورمند و سرحال است هر دوره که پشت سر گذاشته می‌شود، همه با خود می گویند، حرارت این دوره استثنا بود، دیگر مردم با این وسعت شرکت نمی‌کنند. اما هر دور، گرم‌تر از دور بعد است. انتخابات جوان است، زیاده خواه است. مرتب دایره نفوذ خود را گسترش می‌دهد. اقشار بیشتر و بیشتری از مردم را به خود فراخوان می‌کند. انتخابات چه موجودی است؟ به کجا می‌رود؟ با ما چه می‌کند؟

حس و حال مردم، در این انتخابات اخیر بیشتر مرا راغب کرد که به پاسخ این سوالات فکر کنم. به نظرم در این انتخابات، حس و حالی که در خیابان‌ها موج می‌زد، از نتیجه انتخابات مهم‌تر بود. همه شگفت‌زده بودند از این همه حضور. مهم‌تر از کمیت حضور مردم، حس و حال مردم بود. پیش از بازشدن صندوق‌ها، صف کشیده بودند و گاهی سه چهار ساعت سرپا، در صف می‌ایستادند تا رای دهند. من در میان اقشار طبقه متوسط به بالا، احساس عمیقی از ترس و نگرانی می‌دیدم. ترسی عمیق آنها را پای صندوق‌ها کشانده بود. ترس از این که رقیب برنده شود. آنها از رقیب می‌ترسیدند. من هم در این ترس با آنها همراه بودم. این احساس ترس و وحشت اما مرا غمگین می‌کرد. به نظرم روزگار خوبی نیست. ما نباید این همه از هم بترسیم. آنها توانستند پانزده میلیون رای از مردم بگیرند. سخن از یکی دو نفر نیست. سخن از پانزده میلیون نفر است. چرا باید اکثریتی از ما، از یک اقلیت بزرگ و نیرومند بترسیم؟ نهاد شورمند و جوان انتخابات، چه نسبتی با این ترس مردم از یکدیگر دارد؟ این ترس عمومی هم به اندازه عمر انتخابات تازه است.

گوش می‌سپارم به صدای مردم. به نظرم در فضای گرم انتخاباتی، دو صدای ناسازگار طنین انداز است. دو صدایی که یکدیگر را نقض می‌کنند. دو صدا که در تلاقی شان، احساس همهمه تولید می‌کنند. من سعی می کنم این دو صدا را از هم تفکیک کنم و بر مبنای هر یک از این دو صدا، به پرسش‌هایی که طرح کردم پاسخ دهم. دو منظومه پاسخ ناسازگار با هم. یک صدا، صدای مرگ بر انتخابات است، و یک صدا صدای زنده باد انتخابات. یکی آن را شیطان می بیند یکی فرشته نجات. من به تفکیک به این دو صدا اشاره می‌کنم و از منظر هر یک این جوان پرشور را تحلیل می‌کنم.   

 

مرگ بر انتخابات

خوب گوش کنید کسانی از نفس وجود صندوق انتخاباتی و هجوم گسترده مردم نگران‌اند. احساس بدی دارند از این مردم که نوبت به هر انتخابات که می‌رسد، حوزه‌های انتخاباتی را پر می‌کنند. یکی از این گروهها نیروهای براندازند. کسانی که آرزومند قیام انقلابی مردم برای واژگون کردن نظام سیاسی‌اند، حضور گسترده مردم پای صندوق‌‌های انتخاباتی را بر نمی‌تابند. جمهوری اسلامی پیش چشم آنها، یکی دو سال یکبار، مردم را پای صندوق می‌کشاند، و بخش مهمی از داستان آنها را بی‌معنا می‌کند. این داستان که مردم خشمگین نشسته‌اند و در انتظار فرصت قیام‌اند. کاش اساساً انتخاباتی برگزار نمی‌شد، یا آنقدر سرد و نمایشی بود که کسی به آن اعتنا نمی‌کرد. درست مثل انتخابات دوران پهلوی.   

اما ندای مرگ بر انتخابات تنها از حلقوم براندازان شنیده نمی‌شود. بخشی از نیروهایی که تحت عنوان نیروهای ارزشی شناخته می‌شوند، از همین شمارند. انتخابات همیشه منظومه قدسی ارزش‌های آنان را به سخره می‌گیرد. برای جلب آرای مردم مجبور به کارهایی می‌شوند که اساساً مطلوب شان نیست. آخرین نمونه‌اش، همین ملاقات آقای رئیسی با تتلو بود. ته دل برخی از آنها را که بجویی، از نفس انتخابات تنفر دارند. چه معنا دارد که تو برای جلب رای مردم مجبور به هر کار معارض با اصول خود بشوی. انتخابات در دید آنها، بزرگان را مجبور می‌کند چندی دلقک شوند. پیش چشم مردم اگر لازم شد، قری هم به کمر بدهند. مردم بهتر است مطیع حق شوند و شنونده باشند. اصلا از نظر این گروه‌ها انتخابات بازی حق و باطل را به هم می‌زند. رزم را بدل به بزم می‌کند و قهرمان را به دلقک.

گروهی دیگر هم هستند که در دل انتخابات را نفرین می‌کنند. آنها که در عرصه سیاسی، به دنبال عمق، تعیین تکلیف اساسی، راه حل‌های بنیادی و اساسی برای مشکلات اجتماعی و فرهنگی و سیاسی‌اند، انتخابات را بر نمی‌تابند. از نظر آنها انتخابات تا حدود زیادی یک نمایش است. کسانی به منزله بازیگران حرفه‌ای ساخته می‌شوند که حرف‌های متفاوتی می‌زنند، اما همه برای جلب نظر مردم در روزهای انتخابات است. این دست بازیگران، در عمل، چندان تغییری در وضع مردم ایجاد نمی‌کنند. انتخابات امکان چرخش قدرت میان بازیگرانی است که خوب بلد شده‌اند تبلیغات کنند. وگرنه نه مدیران خوبی هستند، نه طرح‌های عملی برای حل اساسی مشکلات مردم دارند و نه حتی به لحاظ اخلاقی دل سپرده مردم و خیر عمومی آنها هستند. فرودستان اجتماعی و اقتصادی در این شمارند.      

نیروهای برانداز، نیروهای ارزشی، و فرودستان از جمله نیروهایی هستند که بیش از همه به انتخابات نفرین می‌کنند حتی اگر به ناچار در آن شرکت کنند. شاید به نظر برسد تنها نیرویی که آرزومند مرگ انتخابات نیست، دمکراسی خواهان و اصلاح طلبان‌اند. اما اینطور نیست. گاه زمزمه‌های ضعیفی از این سنخ در میان این گروه نیز شنیده می‌شود. اصلاح طلبان بخصوص از سنخ ایرانیاش، خیلی شیک‌اند. وابسته به طبقات متوسط به بالا. اگر قرار باشد پیروز انتخابات، طبقات فرودست باشند، یا گروه‌های مخالف دمکراسی آن وقت خیلی با دمکراسی همراه نخواهند بود. مثلا در همین انتخابات، رد صلاحیت احمدی نژاد برای آنها، مثل آب خنکی بود در گرمای تابستان.

 

زنده باد انتخابات

همزمان با مرگ بر انتخابات، صدای زنده باد انتخابات هم بلند است. از سوی همان چهار گروهی که در بالا ذکرشان رفت. بخش مهمی از کسانی که در همین انتخابات شرکت کردند در زمره کسانی بودند که در دل موجودیت جمهوری اسلامی را بر نمی‌تابند. در شمار همان براندازان بودند. دلشان بیشتر می‌خواهد طوری شود که اساسا نظام جمهوری اسلامی نباشد. اما فعلا ناچارند در ویترین گشوده جمهوری اسلامی، از کسانی به کسانی پناه ببرند. همیشه کسی هست که از شدت ترس از او، برای انتخاب دیگری باید از خانه بیرون رفت و در انتخابات شرکت کرد. چقدر همه چیز نامطبوع بود اگر در جمهوری اسلامی انتخاباتی در کار نبود. به هر حال انتخابات برای این گروه‌ها تا حدی زندگی را قابل تحمل‌تر می‌کند. پس زنده باد انتخابات. این گروه‌ها البته دلخورند از اینکه با شرکت در انتخابات، موجودیت و مشروعیت نظام جمهوری اسلامی را تایید می‌کنند و خود به تداوم آن کمک می‌کنند. اما چه باید کرد ضرورت‌های فوری زندگی حکم دیگری دارد.

نیروهای ارزشی هم گاهی خواسته یا ناخواسته زمزمه می‌کنند زنده باد انتخابات. نه به این خاطر که در آن برنده‌اند. نه به این خاطر که اکثریت دارند. درست به عکس به این جهت که می‌دانند اکثریت نیستند. چرا که آنها هیچ شاهدی بزرگ‌تر از انتخابات برای تایید و مشروعیت بخشی به موجودیت سیاسی خود به منزله یک اقلیت ندارند. رقابت شدید و حجم پرشور حضور مردم، استانداردهای دمکراتیک جمهوری اسلامی را نسبت به بسیاری از کشورهای منطقه بالاتر می‌برد. انتخابات در ایران، اگر چه محدودیت‌هایی دارد اما با انتخابات فرمایشی از سنخ بعضی کشورهای عربی قابل قیاس نیست. آنها در پرتو انتخابات احساس هستی سیاسی می‌کنند. مشروعیت داخلی و بین المللی خود را بیش از هر چیز وامدار انتخابات هستند. درست است که بخش مهمی از جدیت و ژست خود را تخریب می‌کنند، اما اگر انتخاباتی در میان نبود، آنها وضع غیر قابل توجیهی داشتند. 

فرودستان یا همه گروه‌های در حاشیه نیز، باید فریاد بزنند زنده باد انتخابات. آنها می‌دانند هیچ جناحی در منظومه جمهوری اسلامی، به فرودستان و طبقات حاشیه به طور جدی فکر نمی‌کند. جمهوری اسلامی و همه جناح‌های درونی آن، یک متن ساخته‌اند و البته حاشیه‌هایی. مثل هر نظام مستقر دیگری در دنیای امروز. رای برای این گروه‌ها تنها فرصت برای ابراز وجود است. چنانکه هر چه از عمر نهاد جوان انتخابات گذشته، مدعیان بیشتر و بیشتر باید از احوال آنها بگویند. از دل حرف‌ها و سخن‌ها و وعده‌های رنگارنگ، بالاخره مواهبی نیز نصیب این طبقات می‌شود. آنها از خیر راه حل‌های اساسی برای حل مشکلاتشان گذشته‌اند. اما موسم انتخابات که می‌شود لبخند زنان از راه می‌رسد و می‌گویند کاندیداهای عزیز، حرف‌های شیک و پیک‌تان را بگذارید برای دیگران. اگر به شما رای دهیم، سهم ما چقدر است؟ هر چه نهاد انتخابات سن و سالی پیدا می‌کند، آنها هم سهم بیشتری پیدا می کنند که اگر داروی اساسی دردهای آنها نباشد، التیامی موقت ایجاد می‌کند.   

اصلاح طلبان که علی الاصول با شعار زنده باد انتخابات به صحنه آمده‌اند. باید بگویند زنده باد انتخابات. اما حتی آنها هم اگر دقت کنید در این یکی دو انتخابات اخیر، به شرط حضور در حاشیه توانسته‌اند در انتخابات حاضر شوند. آنها پشت چهره کسانی پنهان شده‌اند که علی الاصول اصلاح طلب نیستند. موازنه موجود سیاسی، به آنها دیکته کرده است شما حق ندارید مستقیماً نماینده‌ای در انتخابات داشته باشید. آنها هم پذیرفته‌اند. به این ترتیب با ثانوی کردن شعار دمکراسی خواهی، حق بازی سازی در صحنه انتخابات پیدا کرده‌اند. آنها اما بیش از پیش باید فریاد بزنند زنده باد انتخابات. اگر انتخاباتی در کار نبود، اساساً وجود سیاسی نداشتند حال چه در متن چه در حاشیه.

 

کدام صدا را باید شنید

نهاد انتخابات در ایران جوان است. اما این جوان چه سرشت و ماهیتی دارد؟ از یکسو فرشته است و از سوی دیگر شیطان. با وجود او، چیزهایی از دست می‌رود و چیزهایی به دست می‌آید. به نظرم به هر دو صدا باید توجه کرد. همه طرف‌های صدای مرگ بر انتخابات، در این نکته شریک‌اند که از این بازی‌های روزمره انتخاباتی باید چشم پوشید و به دوردست‌ها نظر کرد. باید ‌عمیق‌تر بود. باید به دستاوردهای بزرگ و ارزشی و پایدار فکر کرد. این صدا البته به جای خود شنیدنی است. همه طرف‌های صدای زنده باد انتخابات نیز در این نکته شریک‌اند که فعلا به مساله و معضل فوری امروز بیاندیشیم. فعلا فکری بکنیم که از این بازی پر تحرک صحنه سیاسی عقب نمانیم. فعلاً بیاییم مشکل امروز را حل کنیم تا ببینیم خدا چه می‌خواهد. 

واقع این است که منطق شنیدن یک صدا با منطق شنیدن یک صدای دیگر سازگار نیست. تنها یک صدا را می‌توان شنید و دیگری را باید پارازیت به حساب آورد. فعلاً من در این یادداشت قصد دارم صدای دوم را بشنوم: زنده باد انتخابات.

می‌بینیم که صدای زنده باد انتخابات، از سر ضرورت همه را پای صندوق رای کشانده است. کسانی که خود فکر می‌کنند هیچ نقطه تشابهی با هم ندارند. همه به واسطه بهره‌ای که از انتخابات می‌برند شبیه هم شدند، و پای صندوق انتخابات حاضر شدند. صحنه‌ای پرشکوه و گرم و پر هیجان آفریدند. می‌توان از منطق تک تک بازیگران و آنچه به دست می آورند یا از دست می دهند گذشت و به این سوال پاسخ داد: آیا از این میدان پر حادثه می‌توان میوه‌ای برای خیر عمومی چید؟ 

انتخابات در منظومه محدودیت‌ها و امکان‌های درونی جمهوری اسلامی، در همان زمان که بیانگر شکاف‌ها و گروه‌های خاص و منازعهگر با یکدیگر است، مولد تصویری از «ما»ست. تنها به برکت انتخابات می‌توانیم از «ما»ی گم شده خود خبر بگیریم. اگرچه این «ما»، در میان خاک و طوفان روزهای انتخابات گم است. مبهم است. پیدا و پنهان می‌شود. گاهی آشکار هم که می‌شود زخمی است. خونین است. کمی حالش خوب نیست. اما هست. «ما»یی که در انتخابات چهره نشان می‌دهد شاید برای هیچ یک از گروه‌ها و جناح‌های خاص شیک و تر تمیز و استناندارد نیست. اما زنده است. به نظرم این مهم‌‍ترین ثمری است که می‌توان در جنگل آشوبناک فضای انتخاباتی چید. انتخابات یک میدان عمل مشترک میان کسانی است که هیچ قرابتی میان خود و دیگری احساس  نمی‌کنند. مدت‌هاست سرمایه تصویری جمعی و کلی از خود را گم کرده‌ایم. به گمانم همین تصویر مبهم و کج از «ما» را که در فضای انتخابات ظاهر می‌شود باید پاس داشت.

اقوام و خویشاوندانی که با هم قهرند، در مجلس عزا یکدیگر را می‌بینند. گویی مجلس عزا در عین حال فرصتی است برای شکل گیری خانواده‌ای که از هم گسیخته است. اگر هوشمند باشیم فرصت شرکت در یک مجلس عزا را می‌توانیم به نقطه عزیمت آشتی میان اقوام تبدیل کنیم. خوش بختانه انتخابات به هیچ روی شباهتی به مجلس عزا ندارد. به عکس مراسم زندگی، عمل و هوشیاری و انتخاب است. عین زندگی است. باید به برکت تصویری که تصادفاً از خود گم شده جمعی پیدا می‌شود استفاده کرد.   

 

چه باید کرد

چه باید کرد تا دلبری که در فضای گردآلود انتخاباتی به طور مبهم ظاهر می‌شود، کمی بیشتر و واضح‌تر دیده شود؟ چه باید کرد تا حالش بهتر باشد؟ چه باید کرد زخم‌هایش کمی التیام پیدا کند؟ پاسخ گفتن به این سوال از منظر آنها که می‌گویند مرگ بر انتخابات، پاسخ‌هایی دارد. اما من در این یادداشت می‌خواهم از منظر کسانی به این سوال پاسخ دهم که می‌گویند زنده باد انتخابات. به نظرم اگر هر یک از طرفین بازی انتخابات به اعتبار آنچه به دست می‌آورد در خود بازاندیشی کند، انتخابات معنای تازه‌ای پیدا خواهد کرد. میدان تازه‌ای برای کنش سیاسی گشوده خواهد شد. می‌توانیم به روزی فکر کنیم که این همه از هم نترسیم. به نظرم برای عیان‌تر شدن تصویر «ما»:

·         کافی است آنها که رای می‌دهند اما نبود جمهوری اسلامی را بر بود آن ترجیح می‌دهند، کمی باز اندیشی کنند. اگر هیچ میدان موثری برای بازی سیاسی جز مشارکت در انتخابات جمهوری اسلامی ندارند، موجودیت نظام سازنده این میدان را به رسمیت بشناسند. بخواهند که آرمان‌ها و خواست‌های خود را در همین میدان امکان‌ها و محدودیت‌های درون نظام دنبال کنند. اخلاقاً متعهد باشند که در هر فرصت که موجودیت نظام سیاسی را به مخاطره بیافکند بخشی از خطر نباشند.

·         نیروهای ارزشی اگر برای شرکت در انتخابات و رای آوری، حاضرند با تتلو هم بنشینند و ترانه‌های شاد در ستادها منتشر کنند، سبک‌های دیگر زندگی در این دیار را به رسمیت بشناسند. روزی گشت ارشاد در خیابان ها به راه نیاندازند و روزی دیگر همان‌ها را که در خیابان دستگیر می‌کنند به مدد بطلبند تا زیبا دیده شوند. همانطور که در تبلیغات انتخاباتی اهل گفتگو و نقد پذیر جلوه می‌کنند، حتی الامکان اهل گفتگو و نقد پذیر باشند. باور کنند که فقط آنها حق زندگی و موجودیت ندارند. برای حقانیت خود مستمسک‌های قدسی نسازند تا دیگران حق اظهار وجود نداشته باشند. اگر در انتخابات نمی‌توانند همانی باشند که واقعا هستند، در آنچه هستند تجدید نظر کنند تا ناگریز به ریاکاری در صحنه تبلیغات نشوند.

·         فرودستان و به حاشیه رانده شدگان نیز باید بپذیرند که ظهور یک جامعه آزاد و برابر و عادلانه، در یک بستر ستیز و سازش دراز مدت تاریخی تحصیل خواهد شد. نهاد انتخابات، هرچه سن و سال بیشتری پیدا می‌کند نادیده گرفتن آنها را غیر ممکن‌تر می‌کند. کمی باید به آینده نیز امید بست. از فرصت انتخابات باید برای تجهیز، سازماندهی، ارتقاء فهم جمعی و باور به خود استفاده کنند.

·         سرانجام اصلاح طلبان و دمکراسی خواهان نیز باید بپذیرند که هستی یافتن ما، مشروط به آن است که خواست آرمانی یک نظم دمکراتیک را باید در حرکت صبور و گام به گام تاریخی انتظار کشید.

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

یکی انکار دیگری است

دوشنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۲۵ ب.ظ

قالیباف به نحو رقت انگیزی از صحنه رقابت کناره گرفت. به نظرم قالیباف سرانجام نتوانست این نکته ساده را بیاموزد که انتخابات موقعیتی است به کلی متفاوت با موقعیت‌های بوروکراتیک که معمولاً سرچشمه‌اش روی زمین نیست. بازی روی زمین، اقتضائات خود را دارد. اگر انتخابات را به صحنه نمایش تشبیه کنیم، مردم باید باورت کنند. اینطور نیست که هر انتخاباتی با یک چهره و صورتک ظاهر شوی و هر بار چیزی بگویی و بازهم فکر کنی این بار باورت می‌کنند. کسی که معلوم است بازی می‌کند، بازی‌گر خوبی نیست. هر چه تلاش کند در دل و جان مردم نه چیزی را اثبات می‌کند نه انکار. به تعبیری دیگر صرفاً بازیگر است و به کار همان صحنه نمایش و تاتر میخورد نه عرصه پیچیده سیاست.

قالیباف اما با رفتنش، کار را به دو رقیب اصلی سپرد که هیچ کدام بازیگر صرف نمایش نیستند. هر دو معلوم است آمده‌اند کاری بکنند. یکی انکار دیگری است: روحانی و رئیسی. مثل دوم خرداد، یکی شیخ و دیگری سید. اما این بار، این سید است که در دل طبقه متوسط و تحصیل کرده شهری و بسیاری از اقشار دیگر رعب افکنده است. چنان رعبی که کمتر کسی می‌تواند در خانه بنشیند.

دوگانه‌ای که اینک روبروی هم ایستاده‌اند، نسخه دیگری از همان نسخه دوم خرداد سال 1376؛ یا خرداد ماه سال 1384 و سرانجام خرداد ماه سال 1388 اند. هر کدام همه امور کشور را به سمتی متفاوت خواهند کشانید. آنچه میان این دو جاری است اصلاً از سنخ بازی نیست. خیلی عبوس و جدی و رعب انگیز است. اینک رقابتی جاری است که نفس‌ها را در سینه حبس می‌کند. ترس و انتظار در عرصه عمومی حاکم شده است.

روحانی در پرتو این الگوی رقابت، دیگر روحانی سابق نیست. خواسته یا ناخواسته نماینده طبقه و گروه‌های اجتماعی است که دو دهه برای حفظ فرصت‌های خود برای زندگی، برای دفاع از الگوی متفاوت حیات سیاسی، برای زندگی در یک جامعه آزادتر و عادلانه‌تر ایستادگی کرده‌اند، و هزینه داده‌اند. روحانی پیشترها در سایه بزرگ‌ترها در عرصه سیاسی ایران حضور داشت، اینک او فرصتی یافته تا از زیر سایه‌ها بیرون رود و خود مرجعیتی در عرصه سیاسی پیدا کند. رای به روحانی به جد معنایی سرنوشت ساز پیدا کرده است.

سیاست اینچنین شخصیت‌ها را به قواره خود می‌پرورد حتی اگر خود نخواهند یا ندانند. 

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

فراخوانِ شریعتی، «زندگی در فرایندِ احداث»

يكشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۵۴ ب.ظ

مقدمه

دکتر شریعتی یک میراث تاریخی است. رجوع به آن میراث با هدف آشنایی با آنچه در تاریخ روی داده، قابل فهم است. اما هنگامی که از سنت نوشریعتی سخن گفته می‌شود به معنای فراخوان کردن او در موقعیت تاریخی متفاوت است. چه انگیزه و خواستی می‌تواند فراخوان کردن یک میراث فکری در موقعیتی متفاوت را توجیه کند؟ طی این چهار دهه که از وفات دکتر شریعتی گذشته، دو عامل موجب تداوم او و گفت و شنید پیرامون او بوده است. اما تصور من این است که هیچ یک از این دو عامل، کمکی به توجیه احیای شریعتی و برساختن سنتی تحت عنوان سنت نوشریعتی نمی‌کند.

نخستین عاملی که تداوم شریعتی طی این چهار دهه را توضیح می‌دهد، وجود نسلی است که نوجوانی و جوانی خود را با شریعتی آغاز کرده‌اند و در پرتو آراء او دین دار و پر انگیزه در عرصه سیاسی شده‌اند. از میان این گروه، کسانی وجود دارند که همچنان وفادار به همان سنت پیشین مانده‌اند و هنوز نتوانسته‌اند از سحر کلام و سخن او بیرون روند. هنوز در پرتو نگاه او به خود و جهان می‌نگرند. بی تردید سنت نوشریعتی نمی‌تواند به صرف چنین انگیزه‌ای توفیقی به دست بیاورد. چرا که وفاداران به یک میراث اندیشیگی، دقیقاً به دلیل همین وفاداری، قادر به ایجاد ارتباطی معنادار با موقعیت تاریخی خود نیستند و در یک افق پشت سرگذاشته زندگی می‌کنند.

دومین عاملی که تداوم شریعتی در این چهار دهه را توضیح می‌دهد، علاقه به اسلام سیاسی و روایت چپ از اسلام گرایی است. دکتر شریعتی به هر حال یکی از مهم‌ترین منابع فهم سیاسی از اسلام در بستر منازعات جهان مدرن است. این گروه، در پرتو فهم شریعتی از خود و جهان، قادرند برای خود یک موقعیت میانی دست و پا کنند. با شریعتی بین روایت بنیادگرا از اسلام و روایت نولیبرالی، امکانی پیدا می‌کننند که ضمن حفظ موضع انتقادی نسبت به سنت و بستر مدرن، از هویت دینی نیز بهره می‌برند. این عامل، نسبت به عامل نخست، بیشتر قادر است برساختن یک روایت نوشریعتی را موجه کند.

گمان می‌کنم با تکیه بر عاملی دیگر هم می‌توان از برساختن سنت نوشریعتی دفاع کرد. برای توجیه این عامل، نیازمند ذکر مقدمه‌ای در باره سرشت اندیشه و یک میراث فکری هستم.

 

نوشریعتی در پرتو دو دیدگاه نظری  

هنگامی که سخن از یک فکر و میراث اندیشگی است، دو منظرگاه پیش چشم ما گشوده می‌شود: نخست منظرگاهی که فهمی آموزه‌ای از یک میراث فکری دارد. تصورش بر این است که گفتگو کردن در باره دکتر شریعتی، یعنی گفتگو کردن از منظومه‌ای سازگار یا ناسازگار از گزاره‌ها که در باره امور مختلف تولید شده‌اند و جهانی از معنا ساخته‌اند. نخستین مواجهه قابل قبول با یک مجموعه گزاره، سنجش و آزمون آنهاست. این گزاره‌ها چقدر ازرشمندند؟ چقدر با یکدیگر سازگارند؟ تا چه حد قادرند در فهم امور به ما کمک کنند؟ چقدر ارزش معرفتی دارند و توانایی توضیح امور مجهول و نااندیشیده به ما می‌دهند؟

این رویکرد به یک میراث فکری، پرتو خود را بر فهم ما از معنای بازسازی یک سنت خواهد افکند. اگر دکتر شریعتی را منظومه‌ای از گزاره‌ها به شمار آوریم، سنت نو شریعتی به این معنا خواهد بود پیشاپیش باور کرده‌ایم شریعتی مجموعه‌ای از گزاره‌های صادق، توضیح دهنده و سازگار تولید کرده است. اینک ما ضرورت دارد چنین میراثی را زنده نگاه داریم و با همان روال منطق، گزاره‌های تازه‌ای به آن بیافزاییم. چنانکه بتواند در شرایط امروز ما نیز پرتو افشانی کند.

چنین فهمی، فی الواقع بر این باور است که اندیشه از بستر تاریخی خود استقلال دارد. می‌توان یک منظومه فکری را از یک بستر به بستر تاریخی دیگر برد. شریعتی در چهار دهه پیش، در جامعه ایران تولید فکری کرده است، اما آنچه او تولید کرده، لزوماً به بستر تاریخی‌اش منحصر نیست. بر مبنای معیارهایی فراتاریخی می‌توان صدق و کذب آن را تعیین کرد و در صورت سربلند در آمدن از این آزمون، آن را در بسترهای تازه به کار بست.

اما اگر اندیشه را حقیقتاً واجد سرشتی تاریخی به شمار آوریم، دفاع از سنت نوشریعتی دشوار خواهد شد. بر این باور شویم که اساساً اندیشه منظومه‌ای از گزاره‌های آموزه‌ای نیست. بلکه اندیشه بخشی و یا ابزاری در فضای پراکتیکال انسانی است. گویی درونه‌ای ندارد، وجهی کاربستی دارد و ظهورش را باید به کاربست آن در یک فضای خاص تعاملات انسانی نسبت داد. نه به سامان معنایی که تولید و انبار کرده است.

آنچه دکتر شریعتی و میراث فکری او را ذیل این روایت دوم قرار می‌دهد، سرشت سیاسی، ایدئولوژیک و عملی اندیشه اوست. واقع این است که می‌توان تا حد بسیار از سرشت فراتاریخی اندیشه‌های صرفاً فلسفی دفاع کرد و مطابق با روایت نخست، از سنت‌های نو افلاطونی، نوکانتی یا نو هگلی دفاع کرد. دکتر شریعتی اگرچه گزاره‌های الهیاتی و فلسفی نیز تولید کرده است، اما کمتر می‌توان او را در شمار فیلسوفان و متالهان جای داد. دکتر شریعتی را بیشتر باید معمار یک جهان معنایی به شمار آورد که الگویی از هویت، و البته مقاومت در میدانی خاص از کنش‌ و واکنش‌های خاص در عمل پدید آورده است.

اگر میراث اندیشگی شریعتی را از سنخ دوم به شمار آوریم، آنچه او تولید کرده است، وجهی عمیقاً تاریخی دارد. در یک بستر از تعاملات عینی و عملی در یک دوره خاص، به کاری آمده و با تغییر شرایط، اندیشه نیز در همان بستر تاریخی خود استقرار دارد. این منظرگاه، اندیشه را وجهی از پراکتیس‌های عینی و عملی انسان‌ها در موقعیت‌های خاص می‌پندارد، و به کار بستن آنها در یک موقعیت تاریخی دیگر را دشوار به شمار می‌آورد.

دفاع از سنت نوشریعتی در پرتو این منظرگاه دوم غیر ممکن نیست، اما باید مقتضی همین منظرگاه هم از آن دفاع کرد. من در این مقال از همین  منظر دوم می‌خواهم از برساختن سنت نوشریعتی سخن بگویم. در پرتو این منظر، قبل از هر چیز مدعی باید اثبات کند که در موقعیتی مشابه موقعیت شریعتی است. موقعیتی عینی که فراخوان کردن آن فکر را ضروری کرده است. باید بپرسیم که چه شباهتی موقعیت عینی ما و شریعتی را به هم نزدیک کرده است؟

 

چه تشابهی میان موقعیت ما و شریعتی وجود دارد؟

به گمان من، توفیق آنچه دکتر شریعتی ساخت، قبل از هر چیز غلبه بر حفره و خندق بزرگی بود که در موقعیت تاریخی او روان‌های فردی، عرصه اجتماعی و فرهنگی و سیاسی جامعه ایرانی را می‌آزرد. جامعه ایرانی مثل هر جامعه مدرن یا شبه مدرن دیگر، دست به گریبان دو فرایند همزاد و ناهم ساز با یکدیگر است: تحول از یکسو، و گسیختگی و زخم‌های متعدد از سوی دیگر. از یک سو نمی‌توان مانع تحولاتی شد که دم به دم جامعه را از جایی به جای دیگر می‌برد، و همزمان نمی‌توان مانع ظهور زخم‌های تازه بر پیکر جامعه بود.

جامعه سیاسی در دوران مدرن، بی قرار است. تحولات جمعیتی، تحولات تکنولوژیک، تحولات جهانی مستمراً جامعه را تحت تاثیر قرار می‌دهند. این تحولات، در روانشناسی تک تک افراد جامعه حسی از آزادی، احساسی از گشودگی افق‌های تازه، امید، و ظهور نیروهای تازه می‌آفریند. دولت‌ها را بر می‌انگیزاند تا در پی گرفتن این تحولات از هم عقب نمانند. اما نفس این بی قراری، و تحولات آن به آن، جامعه و مناسبات آن را گسیخته می‌کند و اصلی‌ترین پناهگاه مولد امنیت که همانا جامعه است، از دست می‌رود.

شورمندی و خواست افق‌های تازه، نسبت به مقتضیات تداوم جامعه کور است، متقابلاً خواست حفظ جامعه نیز، به ملزومات زندگی در دنیای جدید و پذیرش امکان‌های تازه زندگی و آزادی سوژه مدرن شده کور است. به همین سبب، جوامع جدید دستخوش ستیز و تعارض میان دو افق آشتی ناپذیر با یکدیگرند: نیروهای ترقی‌خواه و نیروهای محافظه کار و بنیادگرا. این اتفاق در هر کجا که باد و طوفان مدرنیته وزیدن گرفته اتفاق افتاده و خواهد افتاد. ستیز میان این دو فرایند فرساینده و ویرانگر است. جنگ‌های خونین داخلی، گسیختگی‌های اجتماعی، و فروپاشی‌های سیاسی حاصل این ستیز است. اما واقع این است که به ندرت جوامعی در فرایند مدرنیته دستخوش فروپاشی شدند. همواره در هر بزنگاه تاریخی، صورت‌بندی‌هایی از اندیشه و دستگاه‌های ایدئولوژیک ظهور کردند که با ایجاد ترکیب‌های تازه از مقتضیات هر دو نیرو، امکانی برای گریز از بحران، و برداشتن یک گام تازه را فراهم کردند. این امکان را فراهم ساختند تا جامعه از وضعی به وضع دیگر تغییر کند اما انسجام نسبی خود را حفظ کند. اما دشواری ترکیب این دو خواست حرکت ضمن حفظ جامعه دوباره در بزنگاه‌های تازه ظهور کرده است.

نوسازی و توسعه نامتوازن دوران پهلوی در دهه چهل، چنین بزنگاه خطرناکی را در جامعه ایرانی پدید آورد. شاه نسبت به ملزومات حفظ جامعه کور بود. او با سرمایه‌های عظیم نفتی‌اش مست تغییر و تحول بود. نمی‌توانست چهره زشتی که دوگانه فقر و غنا در شهرهای او آفریده بود ببیند. قادر نبود واکنش یک جامعه مذهبی در مقابل مظاهر غربی شدن را درک کند. آنچه دکتر شریعتی و البته هم فکران و همراهان آن دوران پدید آوردند، در چنین بستری قابل درک است. میراث فکری آنان در آن بزنگاه تاریخی، میان تمایلات بنیادگرایانه مقاومت در مقابل نوسازی پهلوی، و میل به تغییر و تحول مناسبات و مظاهر فرهنگی پلی ساخت و خالق سوژه‌هایی شد که 0ضمن پذیرش جهان جدید، امکانی برای پیوند با سنت تاریخی و قومی خود نیز داشتند.

ما امروز در یک منطق واژگونه، موقعیتی مشابه با موقعیت دکتر شریعتی داریم. این بار، با نظمی سیاسی مواجهیم که نسبت به تداوم جامعه و سنت‌های تاریخی‌اش حساسیت نشان می‌دهد اما نسبت به مقتضیات تحول در سطح ملی و جهانی کور است. قادر نیست خود را با تحولات آن به آن جهانی تطبیق دهد. با هر گامی که از سر اجبار همسو با تحولات جهانی برمی‌دارد، ده‌ها شکاف و شقاق در خود مواجه می‌شود. بنابراین بازمی‌گردد تا شکاف‌هایی را پر کند، اما به هزار شیوه تازه مورد هجوم مولفه‌های تازه از راه رسیده جهان پرشتاب مدرن قرار می‌گیرد.

استیصال در این موقعیت خطرناک، به نظام سیاسی منحصر نیست. نهادهای جامعه ایرانی هر یک به نحوی با این معضل مواجهند. نهاد خانواده در فضاهای شهری به نحوی شگفت انگیز وضع مخاطره آمیزی دارند، فضایی از فقدان اعتماد جامعه ایرانی را فراگرفته است. افق‌های امیدبخش از دست رفته‌اند، و ساختار روانی افراد نیز در این موقعیت ویژه دستخوش زوال و فرسودگی است.

ما نیز مشابه با دوران شریعتی در یک دوگانه حرکت و زوال قرار داریم. اما در دوران پهلوی، جامعه قدرت بیشتری برای دفاع از موجودیت و امکان تداوم خود در مقابل نیروی پیش برنده نظم سیاسی داشت. اما اینک ما در وضعیتی به سر می‌بریم که جامعه ارزش‌های تاریخی خود برای مقاومت و حفظ تداوم را از دست رفته می‌یابد. فهمی صرفاً شریعت مدار از میراث دینی، حمله به مواریث ملی، از میان برداشتن ظرفیت‌های سنت برای ایجاد پناهگاه روانی برای از راه ماندگان وضعی نگران کننده پیش روی جامعه قرار داده  است. جهان همچنان در سیر تحولی خود شتاب بیشتری می‌گیرد و جامعه ایرانی، احساس می‌کند توش و توان اندکی برای همسویی در حین حفظ موجودیت تاریخی دارد.

به گمان نگارنده دفاع از سنت نوشریعتی به واسطه این تشابه دو موقعیت تاریخی موضوعیت پیدا کرده است. شریعتی مولد میراثی است که در چنین موقعیت‌هایی امکان احداث پلی برای گذار فراهم می‌کند. سایر بسته‌های فکری موجود در جامعه ایرانی، کمتر مدد کارند. آنها بیشتر به کار افزایش این شکاف می‌آیند و در خوش بینانه‌ترین حالت به این کار که سوژه را به کلی از ملاحظه این خندق عظیم غافل کنند و سرهاشان را در گریبان زندگی خصوصی خود ببرند. با این همه، شریعتی به خود خود، درمان درد وضعیت ما نیست. شریعتی نیازمند بازسازی است. عناصر متعددی در منظومه آراء او هست که باید تخفیف پیدا کنند، کمرنگ شوند و به حاشیه بروند و عناصری هست که باید تقویت شوند. حتی جوانبی هست که باید به منظومه فکری او افزوده شود و این کار البته وظیفه دشواری است که حامیان پروژه احداث سنت نوشریعتی باید عهده دار آن شوند.

 

گام نخست، جستجوی روح کلام شریعتی

منظرگاهی که در خصوص ضرورت بازآفرینی و فراخوان شریعتی در میان نهادم، این ضرورت را پیش پا می‌گذارد که درکی از کلیت اندیشه شریعتی به دست آوریم. درست به خلاف منظرگاه آموزه‌‌ای که اساساً برای یک ساحت اندیشه قائل به روحی نیست. بلکه اندیشه را صرفاً منظومه‌ای از گزاره‌ها می‌پندارد. بیشتر دلمشغول مفردات اندیشه است تا روح کلی یک اندیشه. در منظرگاه معطوف به عمل و پراکتیس عینی، می‌توانیم ضمن حفظ روح یک اندیشه بسیاری از مفردات آن را نادیده بگیریم یا به آن، مفرداتی تازه برای حفظ و بازتولید روح آن بیافزاییم.

اما روح کلی یک اندیشه و در این بحث، روح کلی اندیشه شریعتی را باید در نسبت با میدان‌های عملی و عینی مشاهده کرد. بسط و گسترش جهان جدید، چهار میدان عملی و پراکتیکال خلق می‌کندکه هر کدام از این­ها سوژه­های مقتصی خودشان را دارند و به اعتبار آن، ما می­توانیم از چهار نظام معرفتی سخن بگوییم که نسبتی با این میادین پرکتیکال برقرار می­سازند. به نظر بنده، منظومه­ی معرفتی که شریعتی تولید کرد با یکی از این میادین پرکتیکال چهارگانه نسبت دارد و کلیت اندیشه شریعتی را باید در نسبت به این میادین جستجو کرد.

میدانِ پرکتیکال اول را «فرار به قرارگاه­های از دست رفته» نامیده­ام. یعنی نوعی واکنش بنیادگرایانه به مدرنیته­ای که همه چیز را از هم گسیخته است. نوعی میل روانشناختی میان گروه­های اجتماعی خاصی که تلاش می­کنند در مقابل ناهنجاری­های دوران جدید و در مقابل شرایط پر شتاب، بی معنا و گسیخته­ی دنیای جدید، خانه­ های از دست رفته را احیا کرده و دوباره آن­ها را به جهانی از دست رفته ارجاع دهند. گاهی اوقات ممکن است که در این ارجاع دادن منفعل باشند بدین معنا که در زندگی خصوصی­شان، منزوی شده، روابط­شان را با کل دنیای جدید قطع کنند و بنابراین، در یک فضای قرنطینه زندگی کنند. یا ممکن است که فعال باشند و به شکل جنبش­های بنیادگرایانه، به نهادها و مؤسسات دنیای جدید یورش برند. میدان پرکتیکالِ دوم، نوعی «زندگیِ بی خانمان» است. به این معنا که گروه­هایی کاملاً به متن دنیای جدید پرتاب می­شوند اما مطلقاً جستجوگر هیچ خانه­ی امنی نیستند یعنی در واقع می­خواهند به نحو ناب از نعمت آزادی در دنیای جدید بهره­مند شوند و در نتیجه، به هیچ هنجاری تن در نمی­دهند. یک جور لذت­طلبی، زندگی در اکنون و خو کردن به جهان گسیخته­ی بی معنا ولی پر لذت. میدان پرکتیکال سوم را «زندگیِ در جستجو» یا «زندگیِ در راه» نام نهاده­ام. نقطه­ی عزیمت این الگو همچنان کسانی­اند که کاملاً به متن دنیای جدید پرتاب شده­اند اما نخواسته­اند تا به یک زندگی لذت­طلبانه فروغلتند بلکه به دنبال تولید معنا و پناه­گاه­هایی برای سرگردانیِ خویش­اند. از آنجایی که دنیای جدید بنیادهای نهیلیستی نیز دارد، بنابراین نمی­ تواند تا به این جستجو گران بنیادهایی اعطا کند که با تکیه بر آن بنیادها، معنایی تولید شود. این­ها، معنا را در واقع در همین جستجوگری بی پایان دنبال می­کنند. نوعی زندگی نظرورزانه توأم با یک شک مدام است. اما میدان پرکتیکال چهارم که به گمان بنده سخن شریعتی را باید در نسبت با این میدان پرکتیکال جستجو کرد، «زندگی در فرایند ساختن و احداث» است یعنی سوژه­ی کنش­گر و سوژه­ی آفرینش­گر. سوژه­ای که بیش از قبل به دنبال آن است که به عنوان یک سوژه­ی عامل، خانه­ها و میدان­های مولد معنا را احداث کند و اگر نظرورزی می­کند و مفهومی تولید می­کند، ابزارهایی نیز برای ساختن این خانه­های جدید در بستر دنیایی که در بنیادش نهیلیستی است، فراهم آورد. در واقع قوت نظریِ این نظام معرفتی، کاربستِ عملی آن است که قادر است آن را در ساختن و بازسازی توانا کند. اما این خانه­ها مطمئناً خانه­های زیست دائم نیستند. صحبت از ساختن و بازساختن است. یعنی اگر کارویژه آن سوژه­های در جستجو، گفتن و مرتب تردید کردن است، اینها سوژه­های عامل­اند. به گمان من، پیام و روح کلی شریعتی را در نسبت با این میدان چهارم می­توان یافت. بردن شریعتی در آن میدان­های پرکتیکال نه تنها ساخته نخواهد شد بلکه روح کلی نظام معرفتی او نیز از دست خواهد رفت.

ما در تحلیل تحولات چهار دهه­ی اخیر، با نظام سیاسی­ای مواجهیم که در تقابل خودش، میادین دوم و سوم پرکتیکال را خلق کرده است. یعنی یا آن میادین لذت­طلبانه و در اکنون را، و یا آن سوبژکتیویته­ی در جستجو را. پیام­های اندیشگانی نیز که شیوع پیدا کرده و وفور داشت، از همان دو سنخ بوده­اند. اما میدان پرکتیکال چهارم، در واقع همان خلاء جهان اجتماعی و فرهنگی ما در چهار دهه­ی اخیر بوده و به گمانِ بنده، آن سه میدانِ دیگر، هر کدام به یک بن بست­هایی برخورده­اند و اتفاقاً امروز و در این زوال و انحطاط عمومی در حیات اجتماعی، زمانِ احیای میدان پرکتیکال چهارم است. در حقیقت، ما می­توانیم شاهد ریزش سوژه­ها از سه جهان دیگر و برآمدن صدای جهان چهارم باشیم. اگر فرض کنیم که عرایض بنده مورد پذیرش باشد.

 

سخن آخر

امروز برساختن الگویی از کلام، که مولد سوژه‌ای عمل‌گرا و مقتضی زندگی در فرایند ساختن دشواری‌های بسیاری دارد. این تلاش، نیازمند پیوندی انتقادی با امواج فکری دهه‌های پس از جنگ سرد است. امواجی که اصولاً میدان‌های کنش جمعی را تضعیف کرده‌اند و به انحاء مختلف، در جهت تضعیف حیات اجتماعی و هویت‌های معنی‌دار عمل کرده‌اند. در عین حال، برساختن چنان الگویی، نیازمند رویارویی فکری و عملی، با امواج توفانی ظهور نحله‌های بنیادگرای دینی است. آنها که در خلاء و سرگشتگی ناشی از بسط مدرنیته، صورت‌هایی عملی و موثر از ویرانگری و وحشت و خشونت را بنیان نهاده‌اند. حرکت در مسیری که یکسوی آن، فرد اتمیزه گسیخته از جامعه و سوی دیگرش جماعت‌های هم پیمان خشونت آفرین است، حرکت دشواری است و نیازمند ذهن‌های جوان و نیرومند. 

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

صدای محزون یک موذن پیر

يكشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۳۴ ق.ظ

مثل هر ایرانی دیگر در این روزها نگران انتخابات هستم. بازی خوب روحانی و جهانگیری در مناظره سوم، مرا امیدوار کرد. امیدوار شدم که فضای رخوت طبقه متوسط بشکند و روز جمعه در انتخابات حاضر شوند تا از یک پیچ خطرناک دیگر بگذریم. با این همه:

مناظره سوم مرا از عالم سیاست به عالم خیالات برد. با خود تصور می‌کردم همه چیز می‌توانست به نحوی دیگر رقم بخورد. این امکان وجود داشت که روحانیون پس از پیروزی انقلاب، در حاشیه نظام سیاسی بنشینند و موضع انتقادی و ارشادی خود را حفظ کنند.

تقریباً مشابه با کاری که اسلام‌گرایان تونس پس از پیروزی کردند.

کاش روحانیون به عنوان طبقه‌ای که در هدایت یک انقلاب نقش کانونی داشتند، یک طبقه قدرتمند و ذی‌نفوذ باقی‌ می‌ماندند. اگر چنین می‌شد، دست کم تا دهه‌های متمادی، هیچ نظم سیاسی نمی‌توانست بدون جلب نظر و توجه آنها، اوضاع را مدیریت کند.

روحانیون خوب بود اجازه می‌دادند نظم این جهانی همچنان خصلت این جهانی خود را حفظ کند. نظمی که به اعتبار مقتضیات مدرن، و به اقتضاء خصلت رقابت و منازعات متعارف سیاسی، و به اعتبار کارکردهای گسترده دنیوی و معیشتی، به شدت این جهانی و مادی است. آنچه به شدت دنیوی و این جهانی است، هر چه هم موفق و کارآمد باشد، دست کم در این سوی جهان حفره‌ای در روح و روان آدمیان خلق می‌کند. آدمیان هر چه از تمنیات این جهانی سیراب‌تر می‌شوند، ارواح تشنه‌تر و خواهنده‌تری برای پناهگاه‌های معنوی پیدا می‌کنند. آنوقت جمهوری اسلامی، تنها نظام سیاسی مدرن بود که برای این اروح تشنه پناه‌هگاه‌های امن تعبیه کرده بود.

کاش متولیان نظام جمهوری اسلامی، به جای تلاش برای بردن جمهوریت در لاک اسلامیت، طبع ناسازگار جمهوریت با اسلامیت را تصدیق می‌کردند. دو امر ناسازگار که در عین حال به یکدیگر سخت نیازمندند. جمهوریت بدون اسلامیت، یک نظام مادی، این جهانی، بازیگر، نامتوازن و پر اضطراب است. اسلامیت نیز بدون جمهوریت افسرده، خمار، بی رابطه با جهان جدید، عقب مانده و بی اعتنا به دشواری‌های مردم و مسلمانان است. اما جمهوریت با حضور اسلامیت در حاشیه قدرت، می‌توانست در بازی‌های بی مهار قدرت در این جهان جدید کمی محتاط‌تر باشد. می‌توانست در پی گیری آزادی‌های مردم، مراقب جوانب منصفانه و عادلانه نظم اجتماعی نیز باشد. جمهوریت هنگامی که چشم مراقب اسلامیت بالا سر آن است، نمی‌توانست آنقدر بر تنور سیاست بدمد که همه چیز را در سیطره خود ببرد. اسلامیت نیز با حیات جمهوریت، می‌توانست امکانی پیدا کند برای بیرون رفتن از لاک درونی خود. می‌توانست با بهره‌گیری از امکان‌های جمهوریت، در عرصه جهان امروز زبانی تازه پیدا کند. فرصت‌هایی برای گفتگو در عرصه جهانی بگشاید. با افق‌های تازه آشتی کند. خود را بسط دهد و منطقی تازه برای ظهور مهیا کند.

قدرت اما افسون‌گرتر از آن بود که می‌پنداشتیم.

جمهوریت یک خط ارتباط افقی است و این جهانی. اسلامیت اما سرشت خود را بر ارتباطی عمودی از زمین به سوی آسمان تعریف می‌کرد. کسی نبود به همگان گوشزد کند که این دو خط عمودی و  افقی، در جهان جدید با هم نسبت سازگار ندارند. آنچه افقی است، هر خط عمودی را به تدریج محو می‌کند، خطوط عمودی در جهان امروز هم، خطوط افقی را مختل می‌کنند. در جهان جدید این دو نه در سازگاری‌شان، بلکه در ناسازگاری‌هاشان با یکدیگر پیوند می‌خورند و یکدیگر را بارور می‌کنند. این دو خط، هر یک در طبع خود، زایشگر احساس گرسنگی به دیگری است.

نظام پهلوی همان سامان افقی بود که خطوط معنوی را در سازوکار خود محو کرده بود. جمهوری اسلامی می‌توانست یک ساختار دو منطقی باشد. چنانکه هر یک از این دو، در هنگامه‌های گرسنگی، تامین کننده نیازهای دیگری باشند.  

 جمهوری اسلامی هیچ گاه ناسازگاری ذاتی دو وجه خود را نپذیرفت. خواست جمهوریت را تماماً در اسلامیت خود هضم کند. اما مناظره سوم به نحو غریبی اسلامیتی بود که در حلقوم منطق مقتضی جمهوریت فرورفته بود. اسلامی تا بن دندان دنیوی، این جهانی، بازیگر و مادی. جویای قدرت و ثروت. آب از دهان حریص و خواهنده‌اش روان بود.

من همیشه حسرت سنین نوجوانی خود را در دوره پهلوی می‌خورم. مناره مسجدی بود که در هنگامه دلگرفتگی از هجوم پول و حرص و شهوت، می‌توانستی به صدای محزون یک موذن پیر پناه ببری

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

بحران تئوریک جمهوری اسلامی

يكشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۳۴ ب.ظ

من در انتخابات شرکت می‌کنم، و به آقای روحانی رای می‌دهم. اما این مانع از آن نیست که چشم ببندم بر فرایند مخربی که اینک در فضای سیاسی ایران جاری است. وقتی به روند تبلیغات سیاسی طی دو دهه اخیر نظر می‌کنم، نشانه‌های بارز زوال را در آن مشاهده می‌کنم. زوال خطرناکی که به گمانم می‌تواند برای کشور مخاطره‌آمیز باشد.

یکبار دیگر مناظره‌ها را در ذهنمان مرور کنیم: مجری مرتب سوال می‌پرسد. بسیاری از سوالات در باره اسلام و ارزش‌های انقلابی و مبارزه با استکبار و دفاع از ارزش‌های دینی است. اما هیچ کس به این سوالات پاسخ نمی‌دهد. همه مدافع توسعه اقتصادی و اشتغال و رفع مشکلات فرودستان و گشودگی در فضاهای اجتماعی و فرهنگی و سیاسی‌اند. جای مجری بودم از آنها، بخصوص آنها که نماینده اصولگرایان هستند می‌پرسیدیم، تکلیف اسلام چه شد؟ چرا یکی از اعمال محدودیت در زمینه پوشش زنان دفاع نمی‌کند. هیچ کس چرا مدعی مبارزه با آمریکا نیست. هیچ کس از لزوم اعمال محدودیت‌های شرعی در فضای فرهنگی و اجتماعی دفاع نمی‌کند. هیچ کس نمی‌گوید چه بر سر اسلام آمد.

به گمانم اتفاقی افتاده که باید مورد تامل قرار گیرد. سوال این است که چرا در تبلیغات انتخاباتی، اثری از اسلامیت نظام نیست؟ چرا همه از ارزش‌های ناظر به وظایف دنیوی، عرفی و معطوف به جمهوریت نظام دفاع می‌کنند. در حالیکه در مواقع معمولی ماجرا به عکس است، اسلامیت نظام همه جا حاضر است و باید دنبال نشانه‌های جمهوریت نظام بگردید.

نگاهی به پشت سر مان بیاندازیم و نظر کنیم از کجا آمده‌ایم و اینک کجا هستیم. نظام جمهوری اسلامی ایران، حاصل موازنه‌ای میان جمهوریت و اسلامیت است. به هر حال انقلابی در ایران رخ نمود که مردم شالوده اصلی آن بودند. نظام برآمده ازآن انقلاب نمی‌توانست وجه جمهوریت را در ساختار خود جا ندهد. روحانیون و باورهای دینی نقش مهمی در سازماندهی و پیشبرد و هدایت آن به عهده داشتند، بنابراین اسلامیت نیز جزء اجتناب ناپذیر آن به شمار می‌رفت.

پیوند میان این دو جزء از حیث نظری دشوار بود. ولی در گرماگرم انقلاب، سخن از عشق بود که اول  آسان می‌نماید. فکر می‌کردیم این دو جزء یکدیگر را تقویت خواهند کرد. ما اسلامی خواهیم داشت بر پایه خواست مردم و دمکراسی خواهیم داشت بر پایه معنویت دینی. این روایت، نوعی روایت جمهوری خواهانه از نظم دمکراتیک بود. آن را مقابل روایت لیبرال و بخصوص چپ باید فهم می‌کردیم که دمکراسی را عرصه تنازع میان گروه‌ها و منافع گوناگون تعریف می‌کردند.

این دو به عقد هم درآمدند اما سر زندگی خود که رفتند، منازعه آغاز شد. مضمون اصلی منازعات سیاسی طی چهار دهه اخیر ایران، بر سر نسبت دو پاره این موازنه است. متفکران و اندیشمندان ایرانی اقوال گوناگونی برای تعیین حدود برای هر یک عرضه کردند. مثلا روزگاری دکتر سروش از نظریه حکومت دمکراتیک دینی سخن گفت، و چندی بعد از دمکراسی مینی مال. این هر دو نظریه راهی برای نسبت گذاری میان این دو وجه می‌گشود. از آن سو، محمد جواد لاریجانی از نقش مشروعیت بخشی اسلامیت و نقش مقبولیت بخشی جمهوریت سخن گفت. الگوهای دیگری هم در این سال‌ها عرضه شده‌اند. اما مسئولان نظام هیچگاه مصلحت ندیدند که به طور واقعی بنشینند و در باره حیطه و قلمرو هر یک از این دو پاره تعیین تکلیف کنند.

آنچه در عمل باید پیش می‌رفت، تقلیل جمهوریت و بسط جزء اسلامیت نظام بود. اما بازی یک سر دیگر هم داشت، وجه جمهوریت نیز بی کار ننشست و در این سال‌ها به تقلیل جزء اسلامیت پرداخت. به این ترتیب دو جزئی که باید یکدیگر را تقویت ‌می‌کردند به خوردن ریشه یکدیگر مشغول شدند.

وجه اسلامیت نظام، به تدریج شروع کرد به گسترش مرزهای خود در درون جزء جمهوریت نظام. فعالیت‌های حزبی و تشکیلاتی محدود شد. مطبوعات به شدت تحت نظر قرار گرفتند. محافل تولید فکر، محدود شدند. بسیاری از اختیارات که پیشترها در دست دولت بود، از آن گرفته شد و به سوی دیگر برده شد. نهادهای موازی بسیاری در کنار نهادهای دولتی تاسیس شد. به طوری که کم کم، رئیس جمهور و دولت آن، نقش و جایگاه محدودتری پیدا کرد. اصل انتخابات هم، به تدریج با قوانین و قواعد و نظارت‌هایی توام شد و از بار تعیین کنندگی آن کاسته شد.

از دمکراسی همین انتخابات ماند و چند روزی که به تبلیغات اختصاص دارد. اما وجه جمهوریت نظام، از همین منفذ هم کار خود را می‌کند. به مناظره‌ها توجه کنید. مناظره جایی است که همه کاندیداها می‌خواهند رای بگیرند. تقریبا همه اسلامیت را وانهاده‌اند و خود را نماینده روایت مبتنی بر جمهوریت خود را وانمایی می‌کنند.

همراه با پیشرفت عملی و واقعی اسلامیت در بستر عینی، جمهوریت هم در بستر سخن و گفتار کار خود را کرده است. تقریباً این بخش را در اشغال و انحصار خود درآورده است. کاری هم از دست رسانه‌های جمهوری اسلامی گویی ساخته نیست.  

دمکراسی در محدوده جمهوری اسلامی، از دهه هفتاد به اینسو ظهور پیدا کرد. تنازع میان کاندیداها، واقعاً بازنمایاننده تنازع در عرصه عمومی بود. واقعاً متدین‌ها و طبقات سنتی، به کسانی رای می‌دادند و متجددین و شهرنشینان و طبقات مدرن به دیگران. اما امروز کم و بیش همه شعارهای مورد پسند طبقات مدرن می‌دهند. گاهی مدرن از سنخ لیبرال آن و گاه مدرن از سنخ چپ آن. من به طبقات متدین فکر می‌کنم. اگر قرار باشد حقیقتاً با توجه به این الگوی تبلیغاتی انتخاب کنند، چه باید بکنند؟ چه کسی واقعا نماینده آنهاست؟ من به طبقات مدرن فکر می‌کنم اگر قرار است واقعاً با تکیه بر این تبلیغات تصمیم بگیرند، کدام یک از آنها صداقت دارند؟

نظام سیاسی گویی تصمیم گرفته یک وجه رویت ناپذیر داشته باشد و یک وجه رویت پذیر. در وجه رویت ناپذیرش، این اسلامیت است که قرار است تکلیف جمهوریت را روشن کند. اما در وجه رویت پذیر، جمهوریت جلوی ویترین قرار گرفته و اسلامیت را به حاشیه رانده است.   

جمهوریتی که روی پرده باشد، و اسلامیتی که پشت پرده، هر دو وجهی ریاکارانه دارند. پیوند ریاکارانه میان جمهوریت و اسلامیت، نه به نفع جمهوریت است نه به نفع اسلامیت. این هر دو در الگوی ریاکارنه عقد، ریشه یکدیگر را می‌جوند. در این الگوی ریاکارانه پیوند، یک سو تلاش می‌کند جمهوریت را به کلاهی تبدیل کند که سر مردم تشنه تغییر می‌گذارد و سوی دیگر تلاش می‌کند در کشاکش‌های انتخاباتی به تدریج وجه اسلامیت را فرسوده و منسوخ کند.

با این روال، مطمئن باشیم به تدریج کسانی که حقیقتاً مدافع اسلامیت هستند، نسبتی میان خود و اسلامیتی که ریاکارانه نقش آفرینی می‌کند نخواهند یافت. کسانی هم که حقیقتاً مدافع جمهوریت و دمکراسی هستند از این دمکراسی ظاهری دلزده خواهند شد و حساب خود را به تدریج جدا خواهند کرد.

جمهوری اسلامی به جد دستخوش بحران تئوریک است. تصور می‌کنم امروز وقت آن است که به جد مساله نسبت میان جمهوریت و اسلامیت مورد بحث قرار گیرد. این نسبت را باید دوباره موضوع بازکاوی قرار داد. والا نگران آن هستم که واخوردگان از جهموریت و واخوردگان از اسلامیت، هر یک به دو سوی رادیکال طیف منازعه بپیوندند. یک گروه به سمت الگوهای طالبانی حرکت کند و سوی دیگر، به سمت آرزوی حمله بیگانه.

 

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

چرا جهانگیری در مناظره درخشید

سه شنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۹:۰۴ ب.ظ

قطع نظر از اینکه چه موضعی در باره انتخابات داشته باشیم، مناظره‌ها، پدیده مهمی در شناخت و ارزیابی فضای اجتماعی، فرهنگی و سیاسی امروز ماست. در فضای مبهم و پیچیده ایرانی، مناظره‌ها فرصت مغتنمی است برای آشنایی با آنچه پیرامون ما می‌گذرد. مناظره اخیر به گمانم از این منظر حائز اهمیت بود. همه چیز را می‌توان در پاسخ به این سوال به بیان آورد که چرا آقای جهانگیری درخشید؟

برای پاسخ به این سوال، ابتدا تصویری از روح حاکم بر تبلیغات انتخاباتی عرضه می‌کنم. به گمانم روح حاکم بر انتخابات، روحانی را در یک بن بست قرار داده است. نشان خواهم داد که جهانگیری چگونه از محدوده‌های این روح فراتر رفت. همین اقدام او را به پدیده منظره تبدیل کرد و از بخش مغفول مانده وضعیت ما خبر آورد.

 

روح حاکم بر فضای انتخابات

در یک عبارت ساده، شبح احمدی نژاد همچنان بر سپهر انتخابات مستولی است. احمدی نژاد مدت کوتاهی در فضای انتخاباتی ایران ظاهر شد. در همان مدت معدود، شعارهایی در باره میزان یارانه‌ها منتشر کرد. گفت که یارانه‌ها را چندین برابر می‌کند. بخشی از بدنه اجتماعی نیز برانگیخته شد. هیچ ارزیابی دقیقی از توان واقعی او برای بسیج در دست نیست. اما با خود یک خیال و توهم را در ذهنیت همگان منتشر کرد. مبنی بر اینکه بخش گسترده‌ای از طبقات فرودست با او به صحنه خواهند آمد.

او الگویی از امکان رای آوری را ابداع کرده است. پول می‌دهم، زیاد هم می‌دهم، از هر کجا که بشود تهیه خواهم کرد. در این الگوی رای آوری،  اصلا مهم نیست مدعی چه شخصیتی دارد، نه وزانت و فرهیختگی او مهم است نه اصالت و وجاهت اخلاقی او. او پول می‌دهد و از هر کجا که بتواند تهیه می‌کند. مجلس و قواعد بودجه و سازمان‌های اداری هم جلودار او نیست.

نباید کتمان کرد که در روزهای اول، به صحنه آمدن احمدی نژآد رعبی در بدنه دولت و نیروهای اصلاح‌طلب انداخت. آنها به دست و پا افتادند که باید فکری برای این عارضه کرد. دولت اقداماتی در جهت افزایش یارانه‌های بخشی از اقشار انجام داد. تسهیلاتی ایجاد کرد و برای کاستن جاذبه کلام احمدی نژاد تا حدودی در گفتار و عمل لباس احمدی نژاد پوشید. اقدامی که البته ناپخته و خام بود.

احمدی نژاد رفت. اما تقریباً همه کاندیداهای تایید صلاحیت شده، تلاش کردند در مقابل روحانی به منزله بدل احمدی نژاد ظاهر شوند. در این زمینه ظاهراً قالیباف از همه موفق‌تر عمل می‌کند.

الگوی کلامی او خیلی پیچیده نیست. او رای می‌خواهد و در ازای آن به مخاطب خود می‌گوید یارانه‌ها را سه برابر می‌کند و پنج میلیون شغل ایجاد می‌کند. یک بیان اخلاقی هم برای وجاهت بخشی این مدعاها ساخته است. با تکیه بر دوگانه سازی چهار درصد، نود و شش درصد، به عنوان نماینده نود و شش درصد و منجی آنها به میدان آمده است.  

البته پیداست که حفاظ اخلاقی او کارآمد نیست. هیچ کس او را به عنوان نماینده اکثریت محروم باور نمی‌کند. اما در قابی که احمدی نژاد ساخته اصلا مهم نیست. احمدی نژاد از میان فرودستان آمده بود و سرمایه ملی را کیسه کیسه توزیع می‌کرد، قالیباف از میان فرادستان آمده است و مدعی است همان کار را خواهد کرد. نقطه قوت او فقط این است که پول می‌دهد و اساساً مهم نیست چقدر شخصیت موجهی است، چقدر اخلاقی است، چقدر با شهوت قدرت ظاهر شده و چقدر سابقه آبرومندی دارد. در این الگوی ظهور تبلیغاتی اصلا این جوانب مهم نیست. مهم این است که پول می‌دهد.

به نظرم بحث‌های کارشناسانه و تخصصی در این مورد که تولید پنج میلیون شغل امکان پذیر نیست، یا سه برابر کردن یارانه‌ها ممکن نیست، چندان آسیبی به قالیباف نمی‌زند. طبقاتی که قالیباف با آنها سخن می‌گوید، نفس این وعده‌ها را جدی می‌گیرند. به هزار دلیل هم ثابت شود که نمی‌تواند در عمل پول بدهد، امیدوارند که حداقل یکی دو سه ماه باید پرداخت کند. همین هم برای آنها خوب است. بهتر از دیگرانی است که اصلا چنین وعده‌هایی نمی‌دهند.

احمدی نژاد روح حاکم بر فضای انتخابات است. رقبای روحانی به ویژه قالیباف هم تلاش می‌کنند بدنه اجتماعی او را علیه روحانی بسیج کنند. روحانی هم چندان قادر نیست با ذکر آمار و ارقام خللی در میدان رقیب ایجاد کند. اساساً مخاطبی که قالیباف با آنها حرف می‌زند نه به روحانی گوش می‌دهند و نه از نمودارها و مباحث فنی او چیزی می‌فهمند.

روح حاکم بر فضای تبلیغات، به طرز حیرت انگیری ایجاب کرده است که همه به پایین ترین لایه‌های طبقات فرودست توجه کنند. هر کس می‌خواهد از دیگری در این زمینه پیشی بگیرد. باید مدعی شود که پول می‌دهد، شغل ایجاد می‌کند؛ فرصت کار فراهم می‌کند و .... در این میدان، دولت مستقر که کار دست اوست، چندان مجالی برای مانور ندارد. اگر پول دادن و شغل ایجاد کردن به همان آسانی بود که رقیبان می‌گویند، متهم می‌شود که اگر به همین سادگی است چرا در این چهار سال ندادی.

 

جهانگیری چه کرد

جهانگیری بن بست را شکست. او یکباره در کشاکش این مباحث، جهت بحث را به سمت مباحث سیاسی برد. دوباره به احمدی نژاد ارجاع داد. اما به وجه بسته و سرکوبگرایانه سیاسی در دوران او. به اعمال محدودیت‌ برای اصلاح طلبان و فشار و حصرهای صحنه سیاسی اشاره کرد. اینجا در مقابل یک برنامه زنده تلویزیونی، رقیبان او به ویژه قالیباف به کلی مات شدند. نه می‌توانستند با جهانگیری هم نوا شوند و نه می‌توانستند علیه او چیزی بگویند. اگر همراه می‌شدند کسی از آنها نمی‌پذیرفت به علاوه تنبیه هم می‌شدند، اگر از در تقابل در می‌آمدند یکباره به منزله ضد قهرمان رویاروی دوگانه سازی جهانگیری قرار می‌گرفتند.

جهانگیری هم میدان بازی را عوض کرد و هم دایره مخاطبان را. فضای بحث را سیاسی کرد و یکباره بدنه رای طبقه متوسط شهری را خطاب قرار داد. در آن لحظات، چشمان قالیباف خیره مانده بود و از استیصال درونی او خبر می‌داد.

روح حاکم بر انتخابات، تبلیغات را به نحو عوامانه‌ای به سمت خواست روزآمد و نیاندیشیده طبقات فرودست برده است. قالیباف تا بتواند بر این روح خواهد دمید. بحث‌های کارشناسانه و علمی و تخصصی هم چاره درمان نبود. تنها با الگوی تغییر مسیر تبلیغات، امکان فرار از تله عوام پسندانه تبلیغات ممکن بود. این کاری بود که جهانگیری کرد.

 

پدیده جهانگیری از چه واقعیتی حکایت دارد

جهانگیری به پدیده مناظره تبدیل شد، نفس این رویداد، حکایت از آن دارد که پتانسیل سیاسی طبقه متوسط شهری هنوز زنده و فعال است. جریان اصلاحات سرمایه‌ای جز همین پتانسیل ندارد. افتادن در دام کلام احمدی نژادی که اینک نماینده آن قالیباف است، کمکی به نیروهای اصلاح طلب ایرانی نمی‌کند. آنها اگر بخواهند فاعلیتی در صحنه سیاسی داشته باشند همچنان با واسطه همین طبقات تحصیل کرده شهری است. با واسطه همین طبقات هم می‌توانند با طبقات فرودست نسبتی برقرار کنند.

آنچه اصلاح طلبان هنوز به آن وقوف نیافته‌اند این واقعیت تلخ است که نظام کلامی و رفتاری آنها، پیشتر، طبقات فرودست را نادیده گرفته بود. با روایتی نولیبرال سیاست و اقتصاد را بنا ‌کرده بودند و لاجرم طبقات محذوفی ‌ساختند. احمدی نژاد و روح کلامی او، بیش از آنکه خبر از یک گفتار جانشین بدهد، به یورش ویرانگر طبقات نادیده گرفته شده شباهت داشت. کاش آنها با نقد درونی خود، به یک بازسازی گفتاری، فکری و هویتی دست زده بودند. اما مضحک تر از این ممکن نیست که یکباره لباس از تن به درآورند و تلاش کنند با منطق احمدی نژادی به پدیده احمدی نژاد مقابله کنند. در مقابل احمدی نژاد باید به بسیج همان طبقاتی همت گماست که هشت سال رویاروی او در عرصه سیاسی ایستادند.

اصلاح طلبان و اعتدالیون همچنان باید به پتانسیل طبیعی خود که همان طبقات متوسط شهری‌اند تکیه کنند. ظرفیت‌های سیاسی آنها را نادیده نگیرند. اسطوره‌های آنها و باورهای برانگیزاننده آنها را جدی بگیرند اما در ضمن نشان دهند که از یک فهم فرمال و صوری از نظم دمکراتیک، به یک فهم بنیادی‌تر واصل شده‌اند. درکی از جامعه دمکراتیک دارند که مقتضی به صدا آوردن حاشیه‌هاست.

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

پنچره را باید بست

يكشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۴۹ ق.ظ

سال‌ها می‌توان تنها رفت. تنها که باشی خیال می‌کنی، هر کجا بخواهی می‌روی. هر جا بخواهی می‌توانی از راه رفته بازگردی. تنهایی شاید همان آزادی است. تنها که باشی، می‌توانی جهانی بسازی به پهنای افقی که قابل دیدن است. به عمق هر آنچه می‌توانی لمس کنی. در جهانی زیست می‌کنی که خودت ساخته‌ای. پادشاه جهان خویشتن خواهی بود. در عالم تنهایی، سینه سپر می‌کنی، پر افتخار و مغرور از این سو به آن سو می‌روی، دد و دام جهان یک نفره را به فرمان خویش می‌گیری. احساس پهلوانی می‌کنی. 

می‌توان یک عمر در میان دیگران تنها زیست. دیگران در عالم تنهایی تو اشباح‌اند. چهره‌هاشان دود گرفته و مبهم است. حین گفتگو با آنها، با خویشتن نجوا می‌کنی. کنارشان راه می‌روی اما در آسمان تنهایی خود پرواز می‌کنی. راه می‌روی اما چمباتمه زده‌ای در گوشه‌های پنهان خویشتن.

هیچ اتاقی بی پنجره نیست. برای اتاق کوچک تنهایی هم پنجره‌ای ساخته‌اند. شعاع نوری که از پنجره اتاق به درون می‌تابد، گاهی کلیت جهان تنهایی‌ات را مخدوش می‌کند. پنجره را باید بست. پرده‌ای باید بر آن آویخت. پنجره گاهی سایه‌های آدمیان و جانوران را از بیرون جهان تنهایی به درون می‌تاباند. تو همیشه مقایسه می‌کنی میان کسالت این همه سایه که در رفت و برگشت‌اند و اشیاء جهان تنهایی‌ات که تر و تازه و رنگارنگ‌اند. غنای جهان تنهایی‌ات همیشه در مقایسه با عالم سایه‌های پشت پنجره، سربلند است. 

تنهایی میوه دوران ماست. بسیاری از ما به درون خزیده‌ایم. در قیل و قال جهان، اتاقی ساخته‌ایم برای تنهایی خود. دیگران به ما احساس زندانی بودن می‌دهند و ما از زندان دیگران به تنهایی خویش فرار می‌کنیم. 

او  که تنهاست، حتی برای یک لحظه نباید به دیگری فرصت ورود به حریم تنهایی دهد. کمتر کسی حد نگه دار است. به درون می‌آیند و بساط تنهایی‌ات را به خود آلوده می‌کنند. کمی وا بدهی، دستت را می‌گیرند بیرونت می‌کشند. با آفتاب بیرون، باد و باران، عطر گل‌های بهاری و عالم پر نقش و نگار، از خود بیخودت می‌کنند. هزار تکه می‌شوی، در عالم منتشر می‌شوی. ساده نباید بود، ساده نباید گرفت. کسانی هستند که می‌توانند عالم تنهایی را با همه ثقل و سنگینی‌اش ویران کنند. تنهای خانه از دست داده، بی خانمان است. بی خانمانی با ناهشیاری و مستی توام است. بازگشتی ندارد، دیگر تو به تقدیری که نوشته شده پرتاب شده‌ای.  

عالم چرخ و فلکی است چرخنده و پرشتاب. او که تنهایی اختیار کرده، سوار نمی‌شود. نشسته گاهی تماشا می‌کند. دل آسوده است و ضربان قلب‌اش آرام. بیرون رفتن از اتاق تنهایی به معنای سوار شدن بر این چرخ و فلک پرشتاب است. حال باید با شور و اندوه یک تقدیر زندگی کنی که به دامش افتاده‌ای. گاه رنگ صورتت از وحشت سفید می‌شود و گاه از شدت نشاط سرخ و پرخون. 

نشسته‌ام، به یک بی خانمان می‌نگرم. تراژدی ویران شدن خانه تنهایی‌اش را شاهد بودم. او دیگر از خود بیرون رفته. دوستی اختیار کرده است و دوستانی. هر یک پتکی به دست گرفته‌اند به جان سنگی بی شکل افتاده‌اند. فکر می‌کنند خورشیدی در دل این سنگ بی قواره نهفته است. با تمام نیرو می‌کوبند. آنها به افسانه‌ها پیوسته‌اند. خیال پردازند. دیوانه‌اند و سودایی. 

برمی‌خیزم به درون اتاق تنهایی خود بازمی‌گردم. اگرچه دیگر خاکستری است و بی رنگ. پرده‌هایش افتاده‌اند و خورشید تا میانه اتاق را اشغال کرده‌ است. پنجره‌ها را دوباره باید بست پرده‌ها را آویخت. 


  • محمد حواد غلامرضاکاشی

رستوران با کلاس سیاست

چهارشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۴:۰۴ ب.ظ

یکی از کاندیداها می‌گوید، همه سلایق در ستاد و کابینه من حضور خواهند داشت.

در ادبیات سیاسی این روزها، سلایق به معنای جناح‌ها و جریان‌های سیاسی در کشورند. مقصودش این است که او یک شخصیت فراجناحی است و از هر کس که صاحب صلاحیت باشد، استفاده خواهد کرد بدون اینکه از نسبت‌اش با این یا آن گروه بپرسد.

من اما به واژه سلیقه و سلایق توجه می‌کنم. از خود می‌پرسم چگونه شد که واژه سلیقه وارد ادبیات سیاسی ما شد. پیش از این، واژه‌هایی نظیر احزاب، نیروها یا طرف‌ها بیانگر جریان‌های مختلف رقیب در صحنه سیاسی ایران بود.

سلیقه جایگزین دوگانه سازی‌هایی نظیر حق و باطل، نیروهای انقلاب و ضد انقلاب، اصولگران و تجدید نظرطلبان، نیروهای خودی و غیر خودی، دمکراسی خواهان و استبداد خواهان، استقلال طلبان و نیروهای وابسته و امثالهم است. این سنخ دوگانه سازی‌ها طرد کننده و خشن به نظر می‌رسند. می‌فهمم که جایگزینی سلیقه به جای این دو گانه‌سازی‌ها احساس مسالمت جویانه‌تری متبادر به ذهن می‌کند. گوینده‌ای که از واژه سلیقه استفاده می‌کند به مخاطب خود اعلام می‌کند صحنه را خیلی سیاه و سفید نمی‌بیند و همه را در میدان دید خود جای می‌دهد قصد حذف هیچ کس را ندارد.

من اما راستش کمی بدبین هستم. در آن دوگانه سازی‌ها خشونتی هست اما صداقت بیشتری نهفته است.  سلیقه مسالمت جویانه است اما به نظرم یک دروغ و ریای رسوا کننده پس پشت آن پنهان است.   

در صحنه سیاسی ایران نیروهای متفاوتی با هم رقابت و ستیز فکری می‌کنند: گروهی اسلام گرا به همان معنای ایدئولوژیک دهه شصت هستند، کسانی در جستجو تحکیم یک حکومت دینی مبتنی بر شریعت، کسانی لیبرال و نولیبرال‌اند و اصولا با هر حکومت ایدئولوژیک سر آشتی ندارند، کسانی در جستجو نظم دمکراتیک‌اند و دمکراسی خواهی خود را قطع نظر از تعلق به صورت بندی‌های ایدئولوژیک دنبال می‌کنند. می‌توان به این جناح‌ها باز هم عناوینی افزود. این نیروهای مختلف در کمتر مفهومی با هم اشتراک نظر دارند، پایگاه‌های اجتماعی‌شان نیز به کلی با هم متفاوت است، برنامه‌های سیاسی و عملی ناسازگار و حتی متعارض دارند.

چطور می‌توان این همه تفاوت را دید بازهم از آن تحت عنوان سلیقه یاد کرد.

با خودم فکر می‌کنم می‌توان در یک میدان ستیز خونین، و در شرایطی که هر کس گلوی دیگری را می‌فشارد، به طرفین منازعه گفت، دوستان یکدیگر را نکشید، بیایید گفتگو کنیم و حل منازعه کنیم. می‌توان آنها را که روی هم کارد کشیده‌اند ترغیب کرد کاردهاشان را تحویل دهند و سر هم فریاد بزنند.

اما چه معنایی دارد کسی در میدان منازعه حاضر شود و به همه بگوید دوستان چرا دعوا می‌کنید شما فقط اختلاف سلیقه دارید این همه سر و صدا راه  نیاندازید. چطور ممکن است طرفین یک منازعه فکری و عملی رادیکال در صحنه سیاسی با واژه سلیقه نامیده شوند.

خوب که فکر کردم پاسخ خود را یافتم.

سلیقه معمولاً هنگام خرید لباس و سفارش غذا به کار می‌رود. از فرزند مان می‌پرسیم کدام لباس با سلیقه‌اش سازگار است یا از دوستمان می‌پرسیم چه غذایی را می‌پسندد و با سلیقه غذایی او سازگار است. چلوکباب یا قرمه سبزی؟

درست است که گروهی پرشمار خود را اصولگرا می‌خوانند، گروهی پرشمار اصلاح طلب، گروهی پرشمار سوسیالیست و گروهی پرشمار لیبرال. اما در میان این گروه‌های پرشمار، سه لایه را باید از هم متمایز کرد: لایه اول فکر می‌کنند در مقابل دیگری باید تا پای جان بایستند و مقاومت کنند، آنها گوهر سیاست را منازعه و ستیز می‌دانند.  لایه دوم، بر این باورند که به جای ستیز و منازعه خونین، باید گفتگو کرد، تفاهم ساخت، اجماع موقتی برای حل مشکلات عمومی تولید کرد. آنها در عرصه سیاسی تمایز و کثرت را جدی می‌گیرند اما مصالحه و گفتگو را جوهر حیات سیاسی می‌شمرند.

اما یک لایه سوم هم وجود دارند که نام اصولگرا و اصلاح طلب و لیبرال و سوسیالیست تابلوی مغازه کار و کاسبی شان شده است. سرشان به کار و منافع خودشان است اما از بخت خوب یا بد، کاسبی‌شان در میدان سیاست امکان پذیر شده است. آنها این تفاوت‌ها را بیشتر از سنخ سلیقه می‌شمرند. برای آنها، تفاوت اسلا‌م‌گرا و سکولار و لیبرال، همان تفاوت چلوکباب است و خورش قرمه سبزی.  

به نظرم طی این چهار دهه، سطح منازعه از لایه نخست به لایه سوم تنزل کرده است. ابتدا منازعات را کسانی هدایت می‌کردند که می‌خواستند سر به تن رقیب نباشد. جز به حذف رقیب نمی‌‌اندیشیدند. در دهه هفتاد، کم کم به هم توصیه کردیم که چرا نزاع و جنگ و خونریزی. بنشینیم و گفتگو کنیم و با رعایت چارچوب‌های خیر عمومی توافق کنیم.

اما اینک، لایه سومی‌ها سردمدارند. کسانی که فی نفسه یک تابلوی سفیدند. نه چپ‌اند نه راست،  نه اسلام گرا نه لیبرال. به هم توصیه می‌کنند لباس‌های رنگارنگ بپوشیم و حرف‌های رنگارنگ بزنیم، و غذاهای رنگارنگ بخوریم. لبخند بزنیم و شاد باشیم.

آنها که می‌گویند در ستاد و کابینه ما همه سلایق حضور دارند، مقصودشان این است که با لایه سومی‌ها کار دارند، خودشان هم از آن سنخ‌اند، کاری به کار مشکلات کشور ندارند. به جمع رفقای همدل در رستوران با کلاس سیاست می‌اندیشند. 

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

امکان‌های نظریه تار یخی همایون کاتوز یان

دوشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۹:۵۶ ب.ظ

همایون کاتوزیان، از معدود شخصیت‌های علمی است که تصویر و الگویی برای فهم خودی تاریخی ما عرضه کرده است. این تصویر هم در داخل و هم در سطح بین‌المللی، یکی از الگوهای شایع فهم از حیات تاریخی ایرانیان است. بحث من در این جا به آنچه دکتر کاتوزیان گفته، متمرکز نیست. بلکه به امکان‌هایی می‌پردازم که آثار دکتر کاتوزیان با آثار خود پدید  آورده و کمتر مورد توجه واقع شده است. به آنچه می‌تواند با نظریات دکتر کاتوزیان بارور شود اما نشده و مغفول مانده است.

پیش فرض بحث من، این باور است که قلمرو هر اثر یا نوشته، منحصر به تاریخ و وضع کنونی‌اش نیست. آثار همیشه یک بعد امکانی هم دارند. بعد امکانی آثار معطوف به آینده و فرداست. به آنچه در آن نطفه بسته اما زاییده نشده است. زاییده نشدن آنچه به شکل نطفه وجود دارد، بخشی از قلمرو اثر است. ما در متن زندگی روزمره‌مان، به آثار و متون مقدس، و یا آثار ادبی نظیر حافظ و مولانا از همین نقطه نظر نگاه می‌کنیم. آنها همیشه آبستن امکان‌های هنوز ظاهر نشده‌اند. دقیقاً به دلیل همین وجه امکانی‌شان هم هست که بقاء یافته‌اند. در فرهنگ غربی، نظر به وجه امکانی آثار، منحصر به متون مقدس و سمبلیک و ادبی نیست. آثار فیلسوفان و متفکران و متالهان همیشه از منظرهای امکانی مد نظر بوده است. به همین جهت، سقراط و افلاطون و ارسطو، همانقدر زنده و اثرگذارند که متفکران قرن بیستمی و بیست و یکمی.

عدم توجه به وجوه امکانی آثار، گاه ناشی از غفلت‌هایی است که خوانندگان اثر می‌کنند. اما همیشه اینطور نیست. گاه ناشی از مشکلاتی است که خود اثر دارد. آثار گاهی جوانبی دارند و از قاب‌های نظری یا زبانی استفاده کرده‌اند که بعد امکانی آثار از نظرها پنهان می‌شود. به شرحی که خواهم گفت، آثار دکتر کاتوزیان در همین شمار است. برخی معضلات نظری در آثار کاتوزیان هست که مانع از توجه به ابعاد امکانی شان شده است. در این متن تلاش می‌کنم ضمن اشاره به آن معضلات نظری، به ابعاد امکانی آثار کاتوزیان اشاره کنم.

 

چرا باید به ابعاد امکانی آثار کاتوزیان توجه کرد

به هر اثری می‌توان از حیث ابعاد امکانی توجه کرد. حتی می‌توان به یک انشاء ساده کودکانه نیز از همین منظر توجه کرد. گاهی برای تشویق مولد اثر اهمیت دارد. اما گاه توجه به ابعاد امکانی آثار، ضرورت اجتماعی و فرهنگی و تاریخی دارد. در بستر تفکر و کنش سیاسی منشاء اثر است. افق‌های تازه می‌گشاید یا پیمودن مسیرهایی را تسهیل می‌کند. آنها چه دسته از آثار هستند؟ ضرورت توجه به جوانب امکانی آثار، به متونی اختصاص دارد که در سطح گسترده تصویر و ادراکی را عمومی کرده‌اند و به امکانی شایع برای مواجهه با امور مواجه شده‌اند.

ابتدا اجازه دهید به یک گرفتاری عمومی شده این روزها توجه دهم. ما طی سال‌ها و دهه‌های اخیر، بیشتر به نقد و طرد و انکار خو کرده‌ایم. به محض اینکه با یک باور شایع مواجهیم، تصورمان این است که باید فوراً دست به کار نقد و طرد و انکار تام آن شویم. تصورمان این است با از ریشه کندن یک باور شایع یک رسالت تاریخی انجام داده‌ایم. اگر از منتقد شجاع و هوشمند و تیز و قدرتمند بپرسید، دوست عزیز آنچه را مورد حمله قرار دادی، مچاله کردیم و به زباله دان فرستادیم، بفرمایید به جای آن چه بگذاریم، و حال به چه نحو دیگر به مساله نظر کنیم، نگاه فقیه اندر سفیهی به شما می‌اندازد. به این معنا که من کارم را درست انجام دادم شما خودتان انتخاب کنید که چطور به جهان و امور نگاه کنید.

منتقد انکار گرای ما، توجه ندارد اگر چیزی به جای آنچه از میان برداشتی، نگذاری، از دو حال خارج نیست، یا اصولاً کار بیهوده ای می‌کنی و مخاطب توجهی به نقد تو نخواهد کرد، و یا اگر موفق شوی، رابطه مخاطب خود را با بخشی از جهان منقطع می‌کنی. مثلا ما در بسترهای فرهنگی و اجتماعی مان، رابطه با پدر یا مادر تابع الگویی خاص است. اگر کسی به این سنخ از رابطه منتقد باشد اما نتواند بگوید چه سنخی از رابطه با پدر یا مادر صحیح است، یا اصولا کسی به سخن شما گوش نخواهد داد و یا اگر بدهد و با شما همراه شود، اصولاً رابطه فرزندان و والدین آنها دچار اختلال و گسیختگی خواهد شد. آثار علمی نیز البته در سطحی بسیار کمتر از مثالی که زدم، چنین وضعی دارند. اگر متفکری به هر دلیل توانسته باشد الگویی از رابطه با امور پیرامونی را عمومیت ببخشد، نقد و انکار آن به شرطی رواست که بتوانی الگویی را جایگزین آن کنی.

آیا مقصود من این است که اگر جایگزینی برای یک الگوی تفسیر و فهم امور نداریم، به همان الگوهای عادت شده و متعارف شده بچسبیم؟ آیا مقصود من این است که اگر جایگزینی نیست، پس به اشکال موجود اتکا کنیم؟ توجه به وجه امکانی اثر، راه سوم است. توجه به وجه امکانی آثار، نه نقد و انکار تام است و نه پذیزش تام وضع موجود. توجه به وجه امکانی، توجه به زایش‌هایی است که با پذیرش الگوهای متعارف در دسترس ما قرار دارد و در این سال‌ها کمتر به آن توجه کرده‌ایم. با چشم پوشی از وجوه امکانی باورها و الگوهای شایع شده باور،عملاً به منتقدینی ویرانگر تبدیل شده‌ایم و مخاطبان ما در ذهن و زبان ما، خانه‌ای برای سکونت پس از ویرانی وضع موجود نمی‌یابند.

به علاوه توجه به وجه امکانی آثار، امکانی برای انباشت به وجود می‌آورد. این چه وضعی است که هر یک از ما دیگران را از بن و بنیاد انکار می‌کنیم و به فرض اینکه چیزی جانشین هم کرده باشیم، باید منتظر بمانیم دیگری با ما چنین کند. چرا نمی‌خواهیم کمی بر بنای یکدیگر توجه کنیم و از امکان‌های یکدیگر برای احداث آنچه در ذهن داریم استفاده کنیم؟ توجه به وجه امکانی آثار به نظرم این امکان را برای ما پدید خواهد آورد.

دکتر کاتوزیان از جمله متفکرینی است که در تولید یک ذهنیت جمعی در داخل و خارج از کشور از ایران، سهم ایفا کرده است. شما در کنار ایشان، به دو سه نام دیگر می‌توانید اشاره کنید که این قدرت را داشته‌اند. من با این تعابیر از ایشان تقدیر نمی‌کنم. در حال ستایش ایشان نیستم. فقط از یک امر واقع سخن می‌گویم. او به هر حال در تولید یک ذهنیت شایع جمعی موفق بوده است. بنابراین در این سخنرانی قصد دارم به امکان‌هایی در اندیشه ایشان اشاره کنم که می‌توانند بارور شوند و همانطور که نشان خواهم داد مغفول ماندن این وجوه پنهان شده، ناشی از ضعف‌هایی در نظریات خود ایشان است. تعبیر من این است که این بسته‌های فکری که مادیت پیدا کرده‌اند و عمومی شده‌اند، وجه سرمایه‌ای دارند. سرمایه‌ها را همیشه باید از این منظر محل توجه قرار داد که چقدر می‌توانند به کارهای تازه گرفته شوند و ارزش افزوده ایجاد کنند.

 

کاتوزیان و رقیبانش

دکتر کاتوزیان، دو دسته رقیب دارد: اول مارکسیست‌ها و دوم مدرنیست‌های ترقی خواه ایرانی. این دو رقیب، با همه تفاوت‌هایی که با هم دارند، در یک نکته همداستان بوده‌اند. هر دو متکی بر متافیزیکی از تحولات خطی‌اند. برای این هر دو، فرض بر این است که مسیر پیشاپیش خطی وجود دارد که در هر جا و هر موقعیت و هر فضای تاریخی و فرهنگی اعتبار تام دارد. این سنخ تفسیرهای خطی از تاریخ ایران را می‌توان منظرهای زمان محور نام نهاد. 

بخش مهمی از تئوری‌های مدرن که در فضاهای دانشگاهی ساخته است علی‌الاصول متکی بر زمان هستند. تاریخ اساسا گاهی به همین معنا فهمیده می‌شود. وقتی از تاریخ سخن به میان می‌آید، قرار است از معنی‌دار بودن نسبت رویدادها بر حسب توالی زمانی آنها بحث کنیم. تاریخ غایتی دارد و این وجه غایی عام و جهانشمول است. حال اگر چپ باشید، فرض تان بر این بوده است که تحولات تاریخی ایران، ترجمان تحولات طبقاتی و طی منزلگاه‌های تاریخی به سمت ظهور پرولتاریا و انقلاب سوسیالیستی است. اگر مدرنیست ترقی‌خواه بوده‌اید، فرضتان بر این است که تحولات تاریخی ایران، به سمت مدرن شدن و ترک منزلگاه‌های سنت است. فرض بر این است که ما تطور گام‌به‌گام به سمت یک غایت می‌رویم. دکتر کاتوزیان از معدود نویسندگان ایرانی است که شما با خواندن آثارش، از این وجه غایتمندی و زمان محوری به بیرون پرتاب می‌شوید. احساس می‌کنید آن غابت‌مندی وجود ندارد؛ آن غایت‌مندی که بتوانی خط تطور گام و گام را به پیش ببرید.

از دست رفتن خط غایتمند زمان، تنها شرط توجه به مکان است. توجه به مکان، در الگوهای علمی رایج در باره تحولات تاریخی از دست می‌روند. ما در پرتو نقدهایی که کاتوزیان بر منظرهای چپ و مدرنیستی عرضه می‌کند، امکانی برای منظرگاه مکان محور پیدا می‌کنیم. واقع قضیه این است که علاوه بر زمان، چیزی هم به عنوان مکان موضوعیت دارد. ولی در مطالعات دانشگاهی و بخش مهمی از تئوری‌های فرهنگی، سیاسی، اجتماعی و اقتصادی مقوله مکان مغفول می‌ماند. مقوله مکان یعنی همه آن متغیرهایی که علی‌الاصول قواعد و ضوابطی درون باش دارند. از هیچ قاعده عام بیرونی تبعیت نمی‌کنند. مجموعه‌ای از متغیرها وجود دارند که واجد خصائص یک سامان فرهنگی خاص هستند.

اجازه بدهید با تعبیری دیگر عرض کنم. در روایت‌های زمان محور، تحولات تاریخی اقالیم متفاوت، بر الگویی بیرونی استوارند. شما الگویی از تحلیل و فهم و پیش بینی دارید که به جوانب خاص امور تاریخی بی توجهند. با منطقی بیرونی به تحلیل امور می‌پردازید. انگار رویدادهای تاریخی سنخ و گوهر خاص و متعلق به یک اقلیم و موقعیت خاص ندارند. قاعده‌‌ها، مثل دست‌های نیرومند اهورایی بر امور حاکمند. هستی‌های فرهنگی و تاریخی، درونی تهی دارند و به حسب غایات از پیش ساخته شده، به سمتی هدایت می‌شوند. در مقابل فهم مکان محور امور، بر ثقل خاص و ویژه امور توجه دارد. خالی از هر پیش داوری غایت شناختی، این امکان را فراهم می‌کند تا امور در مختصات تاریخی و فرهنگی خودشان، شخصیت خودشان را نشان دهند. سمت و سو و ویژگی‌های ممتاز خود را بروز دهند. به این معنا، فهم مکانی، به معنای فهم درونی و درون باش استوارند.

البته ما در دورانی به سر می‌بریم که این هر دو الگو را کنار یکدیگر باید به کار بگیریم. بسیاری از تحولات، با همان الگوهای تک خطی قابل تحلیل‌اند. اما بسیاری از امور در اشکال خطی فهم پذیر نیستند. آنها را باید با منطق دوری و مکانی و درون باش تحلیل کنید. اینها دو صورت بندی هستند که درهم تلاقی می‌کنند. گاه تحولات خطی است که تحولات دوری را می‌شکنند و دایره‌ها شکسته می‌شوند، حالت بیضی پیدا می‌کنند یا نیم دایره‌های درهم رفته می‌سازند. گاه نیز تحولات دوری و مکانی، تحولات خطی را دستخوش شکستگی می‌کند، خطوط را منحنی می‌کند، یا خطوط را به پاره‌ خط‌های در هم شکسته تبدیل می‌کند. ما در فضای آمیخته‌ای به سر می‌بریم. قادر نیستیم تماما این دو سنخ را از هم تفکیک کنیم.

آثار دکتر کاتوزیان از این حیث حائز اهمیت است که اسطوره تحولات خطی مطابق با روایت‌های جپ یا مدرنیسم ترقی خواه را می‌شکند. ما را متوجه این نکته می‌کند که آنچه در جایی دیگر مقتضیات تحولاتی را سبب شده اینجا وجود ندارد. از طبقه و قدرت و اقتصاد خاص سیاسی اینجا سخن به میان می‌آورد تا مخاطب را متقاعد کند،  که نه تحولات منزل به منزل روایت‌های مدرنیستی اینجا موضوعیت دارد نه تحولات مورد انتظار متفکران چپ.

 

ضعف کاتوزان برای زایش امکان‌های نظریه‌اش

کاتوزیان یکی از بهترین روایت‌هایی است که امکان فراروی از نظریه‌های زمان محور را فراهم می‌کند. اما مجموعه آثار دکتر کاتوزیان ماده زیادی برای تحلیل مکان محور برای خوانندگانش فراهم نمی‌کند. در واقع روایت زمان محور را خوب سلب و نقد می‌کند ولی مدل کارآمدی برای فهم ایجابی جایگزین نمی‌دهد.  تحلیل مکان محور، همان امکان نهفته است که دکتر کاتوزیان به ما می‌دهد اما در بستر کار خود ایشان این طفل زاییده نشده است. باید این نازاده را زایانید. نباید صرفا مخاطب را متهم کرد که چرا این امر زاییده نشده را نزایانده است. محدودیت و ضعفی در آثار کاتوزیان هست که این زایش را دشوار کرده است.

آنچه در کار کاتوزیان مانع زایش این طفل است وجود یک انتولوژی اجتماعی است. درک آنتولوژیک کاتوزیان گرهی است که باید گشوده شود. کاستی مهم نظریه کاتوزیان فهم فلسفی او از سرشت حیات اجتماعی است. در تحلیل تازیخی کاتوزیان اثری از نقش زبان، فرهنگ و متغیرهای معنایی نیست. کاتوزیان درکی تماماً عینی از حیات اجتماعی دارد. او به طور مستقل وارد بحث فلسفی از چیستی حیات اجتماعی نشده است. اما می‌توان از متون ایشان این فهم را استخراج کرد که جامعه چیزی جز ارتباط جمعی جهت تامین سازوکارهای مادی معاش و تداوم  و بقاء فیزیکی نیست. تحلیل کاتوزیان از مشخصات اقلیمی جامعه ایرانی و  کمبود آب، بنیادی است که بر اساس آن، فقدان طبقات اجتماعی، قدرت بی بدیل دولت، فقدان اریستوکراسی زمین دار، و طبقات فئودالی و فقدان نظم اجتماعی از نوع بورژوایی و نظام اقتصاد سرمایه داری توضیح داده می‌شود. حاکمیت استبداد و نظریه جامعه کلنگی بر اساس همین فهم عینی از حیات اجتماعی ساخته می‌شود. به نظر اینجانب، همراه کردن روایت کاتوزیان با فهمی بیناذهنی از حیات اجتماعی می‌تواند نظریه کاتوزیان را به سمت زایش امکان‌هایش پیش ببرد.

 

بسترهای زایش امکان‌های مغفول کاتوزیان

بازسازی کاتوزیان با تکیه بر نظریات جان سرل یا پیتربرگر و لوکمان امکان پذیر است. کافی است هستی شناسی کاتوزیان را دگرگون کنید. فرض کنید که جامعه همانقدر که یک هستی مادی است، یک هستی زبانی نیز هست. همانقدر که بر نیازهای متقابل معیشتی و زیستی استوار است، بر نمادها و باورهای سمبلیک و صورت‌بندی‌های آگاهی و شناخت تاریخی نیز استوار است. همانقد که جامعه جسمانیتی در اقتصاد سیاسی دارد، روحی نیز در صورت بندی باورهای تاریخی خود دارد.

جالب توجه است که دکتر کاتوزیان همانقدر که تاریخ دان و آگاه از اقتصاد سیاسی در بستر تاریخی ایران است، به ادبیات و تاریخ فرهنگی ایرانی نیز وقوف دارد. من صلاحیت ارزیابی قوت و ضعف این آثار را ندارم. اما به هر حال کاتوزیان یک منتقد ادبی شناخته شده است. آثار متعدد او از بررسی اسطوره‌های ایران باستان گرفته تا آثار نویسندگان معاصر ایرانی گواهی بر این مدعاست. اما نگارنده در آثار او نسبتی میان کاتوزیان منتقد ادبی و کاتوزیان نظریه پرداز تاریخی نیافته است. این نکته ممکن است ناشی از عدم احاطه تام من به تمام آثار این محقق ایرانی باشد. اما نگاه بیناذهنی به حیات اجتماعی می‌تواند نقطه تلاقی خوبی میان این دو کاتوزیان برقرار کند و نگاه صرفا فیزیکالیستی و مادی را تعدیل کند.

به عنوان نمونه عرض می‌کنم، اگر کاتوزیان اثبات می‌کند که قدرت در فضای جامعه ایرانی، مهار شدنی نیست و طبقات اجتماعی برای مهار قدرت وجود ندارند، اگر مالکیت به شیوه غربی جایگاهی برای ساختار بخشی به جامعه ایرانی وجود دارد، پس چه چیز جامعه ایرانی را در بستر تاریخی‌اش تثبیت کرده است؟ به هر حال نمی‌تواند ساختارهای با ثبات قدرت سیاسی در ایران را انکار کرد. شاید بتوان با کمک گرفتن از روایت‌های سرل و برگر و لوکمان گفت که اینجا به جای آن بسترهای مادی قدرت که کاتوزیان در اقتصاد سیاسی غرب جستجو می‌کند، باید امور بیناذهنی را جستجو کرد. مثلا صورت بندی‌های الهیاتی نگاه به خویش و به جهان، جایگزینی برای آن امور مادی و متعین غربی است.  

نحو ظهور خداوند در صورت بندی‌های متعدد آگاهی، ساختارهای متعدد قدرت و سلسله مراتب اجتماعی تبلور دارد. اگر قدرت آنجا بر زمین استوار است، اینجا پایه قدرت را باید در آسمان یافت. هر چقدر در غرب، ثبات و بی ثباتی بر اساس سویه‌های اقتصادی قابل توضیح است، اینجا ثبات و بی ثباتی بر اساس صورت بندی‌های ظهور خداوند توضیح دادنی است. البته همه چیز منحصر به الهیات نیست اگرچه به نظر من، از همه مهم تر است. اما می‌توان در کنار الهیات به سایر وجوه فرهنگی، ساختارهای تثبیت شده آگاهی، نحوه ارتباط و تفسیر اقلیم و محیط و سایر مولفه‌های فرهنگی را به معادله افزود.

 

سخن آخر

آثار دکتر کاتوزیان با همه ضعف‌ها و قدرت‌هایش، بستری است برای زایش امکان‌های تازه به تاریخ فرهنگی و اجتماعی و سیاسی ایران. من به کمک آثار کاتوزیان این امکان را پیدا می‌کنم که به دور از ادراکات غایتمند شایع شده، به تاریخ فرهنگی ایرانیان و ساختار قدرت نظر کنم. کاتوزیان به درستی نشان می‌دهند که اینجا قدرت خانه‌ای در زمین ندارد. تا جایی که به تحلیل ساختارهای اقتصاد سیاسی مربوط می‌شود، اینجا نظم را در ساختارمندی اقتصادی و طبقات متعین اجتماعی جستجو نکنید. رویدادها ارتباطی خطی با هم ندارند. اگر هم دارند همانقدر که در غرب نمودار می‌شود سرراست و ساده نیست. اینجا چیزی و مناسبات و قواعدی هست که خطوط را در هم می‌ریزد. ممکن است به ظاهر و بر حسب آمار و ارقام، امور از جایی به جایی و بر حسب تامین غایتی حرکت کند.  اما تحلیل‌های کاتوزیان به من می‌گوید خیلی این خطوط را جدی نگیرید. آنها ممکن است گمراه کننده باشند. ممکن است رویدادها سویه ای در زیر داشته باشند که در بالا دیدنی نیستند.  

  • محمد حواد غلامرضاکاشی

ماجرای عکس‌های دو نفره

يكشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۵۹ ب.ظ

انتخابات اتفاقی است که مردم و نظام سیاسی در کنار هم عکس می‌گیرند.

در موقعیت‌های متعارف، نظام سیاسی با شعارها و مناسک و تبلیغات رسمی، تلاش دارد استوار، ایستاده بر شعارها و آرمان‌های انقلابی و اهداف برنامه ریزی شده خود ظاهر شود. موفق، استوار، بی تزلزل، بی نیاز به دیگران و نیرومند. مردم نیز در تاکسی و حلقه‌های خصوصی و خانوادگی با بگو مگوهای خود ظاهر می‌شوند. ناراضی، ناباور، شکاک، نق زننده و شاکی.

اما در فضاهای انتخاباتی، قرار است نظام سیاسی رای بگیرد. بنابراین تلاش دارد ریخت و شاکله خود را حفظ کند و در عین حال، گوش شنوایی برای شکایت‌های مردم بگشاید. نشان دهد که از سنخ و جنس آنهاست. دردها و رنج‌های آنان را درک می‌کند. در این نما، نظام سیاسی رنجور و زخمی و لنگ خود را نشان می‌دهد تا مردم خیلی احساس بیگانگی نکنند. مردم نیز وقتی در صحنه‌های انتخاباتی ظاهر می‌شوند به رغم شکایت‌ها و نارضایتی‌های خود، در برگزاری انتخاباتی که فرصتی برای آنهاست، همراه و همساز با نظام و مسیر او ظاهر می‌شوند. این چنین است که انتخابات فضای منحصر به فردی برای گرفتن عکس دو نفره نظام و مردم  است.

اینکه در عکس دونفره انتخاباتی، کدام یک اولویت پیدا می‌کنند و کدام یک در سایه دیگری دیده می‌شود و هر یک در چه نسبتی با دیگری ظاهر شود، خود قصه‌ای است که باید آن را از آغاز دنبال کرد.

در دهه اول انقلاب، در عکس دو نفره نظام و مردم، مردم در سایه نظام دیده می‌شوند. نظام سیاسی مقدس است، پرشکوه است، آرمان‌های بزرگ دارد، غایت‌های دور پیش رو گشوده است و مردم در این عکس دو نفره، زیر سایه نظام سیاسی دیده می‌شوند. مردم صدا و تصویری که نظام در فضا می‌پراکند تکرار می‌کنند.

در دهه هفتاد، مردم و نظام سیاسی هر دو روی دو سکوی برابر ایستاده‌اند. گاه مردم صدای نظام سیاسی را پژواک می‌دهد و گاه بر عکس این نظام سیاسی است که صدای مردم را پژواک می‌دهد.  

دهه هشتاد به اینسو را نباید با یک عکس توضیح داد. باید از صحنه چند عکس گرفت. گاهی مردم در حال  دویدن هستد نظام پشت سر آنها متعجب و مستاصل می‌دود، گاه به عکس این نظام سیاسی است که به سویی می‌رود و مردم نگران دنبال آن می‌روند. گاهی اخم آلود به هم نگاه می‌کنند، گاهی برای هم شکلک در می‌آورند. گاهی خجالت زده به هم نگاه می‌کنند، گاهی هم لبخندی از سر اجبار به هم می‌زنند.

من به عکس دونفره‌ای می‌اندیشم که این روزها به تدریج ساخته می‌شود. 

  • محمد حواد غلامرضاکاشی